گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش سوم از ج تا ز

مثل هائی با اولین حرفٍٍ(ج j )

&: جا نٍمازَه اُوْ مٍنجِه. jânεmâza ow mεnje.
= جا نماز آب مي‌كشد.
: در مقام اعتراض در مورد كسي گفته مي‌شود كه سابقه چندان جالبي ندارد ولي حالا به دروغ دعوي زهد و پرهيزكاري مي‌كند و خود را طيّب و طاهر نشان مي‌دهد. حتماً براي اغفال و به منظور سوء استفاده ي بيشتر .
داستان : عبيد زاكاني كه از شعراي طنز پرداز قرن هشم است، در قصيده معروف « موش و گربه»، حال و روز افراد متظاهرِ عابد نما را به خوبي ترسيم كرده است كه خوانندگان عزيز را به كليات ديوان آن مرحوم و قصيده‌ي مزبور ارجاع مي‌دهم. امّا چند بيتي از آن قصيده :
اي خردمندِ عاقل و دانا قصّه‌ي موش و گربه برخوانا
از قضايِ فلك يكي گربه بود چون اژدها به كرمانا
شكمش طبل و سينه‌اش چو سپر شير دُمّ وُ پلنگ چنگانا
از غريوش به وقت غريدن شير درنده شد هراسانا
روزي اندر شرابخانه شده از براي شكار موشانا
ناگهان جست و موش را بگرفت چون پلنگي شكار كوهانا
بارالاها كه توبه كردم من ندرم موش را به دندانا
موشكي بود در پس منبر زود برد اين خبر به موشانا
مژدگاني كه گربه تائب شد زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال در نماز و نياز و افغانا
اين خبر چون رسيد بر موشان همه گشتند شاد و خندانا
الا آخر ….
« كليات عبيد زاكاني»
============
&&: جاشُنَه ژو دَست دَرِه، هَر وَري وا مِي، وا مٍدِه.
jâšona žo dast dare – har vari vâ mey vâ mεde.
= شانه‌ي خرمن باد دهي در دست اوست، هر طرف كه باد مي‌آيد باد مي‌دهد.
: این مثل دو تعبیر مشخص دارد:
1 :‌ در مقام اعتراض، به كسي مي‌گويند كه مستمسك و يا بهانه‌اي در اختيار دارد و جهت بر هم زدن نظم و ايجاد اخلال بين دو يا چند نفر، هر وقت كه بخواهد از آن استفاده مي‌كند.
2 : در مقام اعتراض، به كسي مي‌گويند كه آدمي ابن‌الوقت است. ضمن آن كه داراي رأي و عقيده‌ي ثابتي نيست، هر وقت كه منافع او ايجاب كند به آن طرف متمايل مي‌شود. همچون«بوجار لنجان»که به هر طرف باد بيايد خرمنِ کوبیده شده را، به آن طرف باد مي‌دهد.
و امّا داستان « بوجار لنجان »
: در سمنان بادي كه از سمت شمال به جنوب مي‌وزد، ‌اصطلاحاً « تُوْروُنَه towrona » و بادي كه از جنوب به شمال مي‌وزد را «راجي» مي‌نامند. كشاورزان خرمنِ غلّه را پس از كوبيده شدن با چهارشاخه‌ي چوبي كه آن را « جاشُنه jâšona » مي‌گويند، به منظور جدا شدن كاه از دانه‌ غلات، باد مي‌دهند تا كاه حاصله از آن را كه به كمك باد، به يك يا دو طرف خرمن تلمبار ‌شود، تا به مصرف دام برسانند و به تجربه دريافته‌اند كه بادهاي شمال به جنوب و جنوب به شمال، دوام بيشتري دارند و جهتِ آن‌ها هم ثابت‌تر است.
ولي«بوجار لنجان» به دليل آن كه لنجان از توابع اصفهان و در كنار زاينده‌رود واقع است و از بركت آن رودخانه،‌ علوفه‌ي فراواني دارد، كاهِ غلات را قيمت و قابليتي نيست كه جمع‌آوري شود. از اين سبب برخلاف ساير بوجاران كه براي كاهِ غلات هم ارزشي قائلند، خرمن خود را از هرطرفي كه باد بيايد باد مي‌دهند. چون فقط تجمع داني غلات براي آن‌ها مهم است و نه تجمع كاه در يك يا دو طرف خرمن. لذا برايشان فرقي نمي‌كند كه باد،كاه را به كدام طرف مي‌برد. به همين دليل خرمن خودشان را به هر طرف كه باد بيايد،‌ باد مي‌دهد .
از اين رو، اشخاص ابن‌الوقت و هُرهُري مذهب را كه به هر طرفي كه برايشان صرف داشته باشد، متمايل مي‌شوند، به « بوجار لنجان » تشبيه كرده‌اند.
============
&: جایی بَر دٍندِه کو پاشنه بَگٍردِه. jâyi bar dεnde ko pâšna bagεrde.
: جائی در بگذار که پاشنه اش بگردد.
: درهای قدیمی تماماً از چوب ساخته می شد و در بالا و پائین یک طرفِ طولی آن زوائدی داشت به نام پاشنهِ بالا، پاشنهِ پائین. که موقع نصبِ دَر، پاشنهِ بالائی در قسمتِ بالای چهار چوبِ دَر((به نام سُوْتٍکَه sotεka ))که به همین منظور سوراخ کرده بودند، قرار می گرفت و پاشنة پائین دَر هم در چاله ای از زمین یا در سوراخ پائین چهارچوب((به نام آستُنَه âstona ))قرار می دادند تا دَر، روی پاشنهِ بالا و پائین بچرخد. چنانچه چاله پائین یا سوراخ های مورد نظر، مناسب نبودند، پاشنهِ دَر به راحتی نمی چرخید. پس باید دَر را در جائی قرار بدهند که پاشنه آن به راحتی بچرخد و اگر چنین نباشد، پاشنه دَر خواهد شکست و همه زحمت ها به هدر خواهد رفت.
: منظور این مثل این است که برای کسی فداکاری بکن که ارزشش را داشته باشد.
یا به قولی: خواهی که جهان در کفِ اقبال تو باشد

خواهان کسی باش که خواهان تو باشد.

& :‌ جایي بَنين كو تَه پِي نَكٍرَن. jâyi banin ko ta pey nakεran.
: جایی بنشین که برنخیزانندت .
: به عنوان پند و اندرز به کسی گفته می¬شود که جایگاه واقعی خود را نمی¬شناسد.

: در کتاب«فرهنگ عوام» چنین نوشته شده: جایی برو که تو را بخوانند، نه جایی که تو را از در برانند.

& : جٍلُوْ نیا مَنٍذُنون تَه بِینون، دیری نَشا وٍرگ تَه مُخورِه.
jεlow niyâ manεzonun ta beynun.diri našâ vεrg ta moxore.
: جلو نیا نمی توانم تو را ببینم، راه دور نرو گرگ تو را می خورد.
: این مثل درمورد کسی کاربرد دارد که به دیگری علاقمند است ولی نه تاب و توان تحملش را دارد و نه می تواند دوریش را تحمل کند.

معمولاً این مثل را از قول پدر و مادری می گویند که نه می توانند فرزندهای بزرگ را نزد خود نگه دارند و نه توان تحملِ دوری آنان را دارند.

&: جَنگي زَرگٍري ماكٍرِه . εâε
 جنگ زرگري مي‌كند .
: اين مثل را در توصيف دعوايي ساختگي و عصبانيتي ظاهري و صحنه‌سازي شده، جهت ترساندن و يا اغفال ديگران‌، مي‌گويند.
بُت صرّاف كه افكنده‌ست طرح دلبري با من
دَمادَم مي‌كند از ناز، جنگ زرگري با من

ماخذ: درگذشته،‌ استاد و شاگرد مغازه‌ي زرگري يا دو شريك در مغازه ای،‌ طبق قرار قبلي و براي اغفال مشتري و فروختن جنس به قيمت بيشتر، ظاهراً با يكديگر دعوا مي‌كردند. بدين گونه كه يكي از زرگرها،‌ بهايي را براي جنس مو‌رد نظرِ مشتري تعيين مي‌كرد و زرگر ديگر كه استاد يا شريك او بود، نسبت به بهاي گفته شده اعتراض كرده و براي آن جنس بهاي بيشتري را اعلام مي‌نمود. زرگر اول مي‌گفت كه چون بهاي جنس را به مشتري گفته‌ام ديگر نمي‌توانم پول بيشتري از مشتري مطالبه نمايم. زرگر دوم هم ضمن اعتراض به زرگر اولي مي‌گفت كه قيمت اين جنس خيلي بيشتر از آن است كه گفته شده. با اين طرز صحبت كردن که گاهي هم با اوقات تلخي ظاهري همراه بود، از مغازه بیرون می رفت. زرگر اولی به مشتری می گفت، تا استادم برنگشته بخرید و بروید که اگر بیاید ممکن است این جنس را به این قیمت به شما ندهد. مشتري تصور مي كرد كه قيمت جنس مورد نظر واقعاً بيش از آن است كه زرگر اولي گفته، لذا راغب به خريد جنس به همان قيمت اوليه مي‌شد. حال غافل از اين كه حتّي به همان قيمتي كه خريده هم نمي‌ارزد. و آن دعوای مصنوعی را (جنگ زرگری) گویند.

&: جٍنیکایی خایری، قِیمٍت نٍدارِه.
jεnikâyi xâyri qeymεt nεdâre.
: زنِ خوب، قیمت ندارد.

آتش به زمستان، ز گل سوری به یک زنِ زشتِ وفادار، ز صد حوری به

&: جٍنیکایی خایری میردی به عَرش مٍرٍسٍنِه وُ جنیکایی بَدی، میردی دیمه فرشی موکّووِه.
jεnikâyi xâyri mirdi bε ,arš mεrεsεne- jεnikâyi badi mirdi
dima farši mokkuwe
: زن خوب مرد را به عرش می رساند و زن بد مرد را به فرش می کوبد.

در فارسی هم میگویند: پشت سر هر مرد موفق، زنی صبور ایستاده است.

&: جٍنیکا هَم گَرم ماکٍره، هم مٍسوزٍنِه.
jεnikâ ham garm mâkεre ham mεsuzεne.
: زن(همسر)هم گرم می کند و هم می سوزاند.

: مسلماً زن خوب مرد را به عرش میرسانه، و زن بد، مرد را به فرش می کوبد.

& : جٍنّییُن نازی مٍچٍلَن. jεniyon nâzi mεčεlan.
: ناز زنان خریدار دارد.
: در اکثر موارد کارِ زن ها ناز کردن است و کار مردان ناز کشیدن.
استاد عبذالمحمد خالصی شاعر فارسی و سمنانی سُرای سمنان، در چنین مواردی گفته است:
تو کو نازِه، تَه نازی ویشتٍری بین تَه بالا عاشُقی، دل ریشتٍری بین
کُمُن دل رِی مٍدِه بُغضی تَه دٍربیش دٍلَه اٍنجوردٍلی، صِی نیشتٍری بین
: ترجمه فارسی این شعر هم که توسط خودشان سروده شده چنین است:
تو بس نازی و نازت بیشتر باد دلِ عشاق، بَهرت ریش تر باد
کدامین دل تواند کینه ات داشت؟ که بر اینگونه دل، صد نیشتر باد
« استاد عبدالمحمد خالصی»
شکسپیر، شاعر انگلیسی در مورد زنان چنین می گوید:
: در زندگی، هرگاه دیدید که زنتان گریه می کند، بدان که می خواهد خَرَت کند.

: در زندگی، هرگاه که دیدی زنتان می خندد، بدان که خَرَت کرده.

&& : جُوْرُنگي كينٍكَه تَل بٍٍبيچي؟ jowrongi kinεka tal bεbiči ?
: تَه خيار تلخ شده است ؟
: این مثل را در مقام اعتراض،كسي مي گويدكه ازكار هميشگي اوكه تا به حال ايرادي برآن وارد نبوده است، حالا مغرضانه ايراد گرفته ‌باشند.

تلخ بودنِ تهِ خيار، هميشگي بوده و جاي تعجّب ندارد. ولي حالا چرا موجب تعجّب شده؟، جز بهانه چيزديگري نمي‌تواند باشد.

                                  مثل هائی با اولین حرفِ(چ  č )  

&&: چُپُقي جُوْمَه‌داري چاخ مٍكٍرِه. čopoqi jowmadâri čâx mεkεre.
: چپق جامه‌داري چاق مي‌كند.
: در مقام طنز به كسي مي گويند كه در صرف مال خود امساك می كند ولي به مال ديگران كه رسيد، حيف و ميل نمايد. مانند جامه‌دار كه معمولاً به خرجِ صاحبِ حمّام یا بیشتر مواقع، ازكيسه‌ي توتون مشتري و براي خودِ مشتري، چپق چاق مي‌كرده است.

: برای این که بدانیم از این مثل کجا می توان استفاده نمود لازمست ابتدا به ریشة تاریخی« جامه داری » و کار او بپردازیم.
ماخذ: در زمان قدیم همه افراد به منظور استحمام به حمّام های عمومی می رفتند، هرچند که بعداً حمّام خصوصی هم باب شده بود. ولی این موضوع مربوط به حمّام های عمومی است. در حمّام عمومی صاحب حمّام که به او حمّامی می گفتند، یا نماینده او پشت دخل می نشست و هزینه حمّام را از مشتریان می گرفت و به کار کارگران هم نظارت می کرد. معمولاً اگر کسی امانتی هم داشت به وی می سپرد. بالای سرش تابلویی به چشم می خورد که روی آن نوشته شده بود:
هرکه دارد امانتی موجود بسپارد به من به وقت ورود
نسپارد، اگر شود مفقود بنده مسئول آن نخواهم بود
در حمّام علاوه بر دلاک و کیسه کش و … کارگری بود به نام« جامه دار» که در سربینه حمّام می نشست و از بقچه های مشریان مراقبت می نمود و مشتریانی که پس از استحمام به سربینه می آمدند از بقچه آنان لنگ و قطیفه در آورده و بر دوش آنان می انداخت و برای خوشامد مشتری، مختصر مشت و مالی هم می داد. در قدیم اکثر مردان به کشیدن چپق عادت داشتند و وقتی که به حمّام می رفتند چپق خود را هم به همراه می بردند. جامه دار چون مشتری های خود را می شناخت، از بقچه اینگونه مشتریان، چپقشان را در آورده و سر چپق را داخل کیسة توتون مشتری کرده و سر چپق را کلّه کوت پر از توتون می کرد و با کبریت چپق را چاق می کرد، برای آن که چپق به دود بنشیند چند پُک محکم به چپق زده و در این حالت نصف توتون را خود می کشیده بود و بعد چپق را به دست صاحبش می داد. از آن جایی که توتون از آنِ خودش نبود، در پر کردن سرچپق زیاده روی می کرد.
حال، هرکس که در مصرف مال دیگران جانبِ انصاف را نگه ندارد و زیاده روی کند، درموردش این مثل را به کار برده و می گویند: چپق جامه داری چاق می کند.
بي مورد نيست كه گفته اند:

خرج كه از كيسه ي مهمان بُود حاتم طائي شدن آسان بُود

&: چوتُن آخٍری پائیزی مٍشمارَن. čuton âxεri pâ,izi mεšmâran.
: جوجه ها را آخرِ پائیز می شمارند.
یکی از مثل‌های شیرین فارسی که(بعضاً) در رجزخوانی‌ها و خودنمایی‌ها کاربرد دارد، این مثل معروف است: که «جوجه را آخر پاییز می‌شمارند!»
البته منظور جوجه‌های طبیعی است، جوجه‌های طبیعی در فصل بهار سر از تخم درمی‌آورند تا بزرگ شوند و به پاییز برسند، خیلی از آنها دچار آسیب‌های گوناگون می‌شوند و از میان می‌روند و چه بسا که شمار اندکی از آنها که همة پیشامدها و قضا و قدر الهی و انسانی را از سر بگذرانند، به پاییز می‌رسند و در شماره می‌آیند و حساب می‌شوند.
بنابراین، مصداق این مثل، جایی است که یافته‌ها و بهره‌ها را زمانی باید قطعی و مسلّم دانست که از گذر آزمون‌ها و رویدادها گذشته و ثبات و دوام خود را نشان داده باشند.
به عبارت دیگر، خردمند کسی است که به نتیجة آنی کارش یا کاری فریفته نشود و پایان کار را بنگرد. در این خصوص حضرت جلال‌الدّین مولوی گفته‌ است:
هر که اوّل بین بُود، اَعْما بُوَد هر که آخر بین، چه بامعنا بُوَد
مولانا جلال‌الدّین مولوی، در جای دیگری می‌گوید:
چشم آخر بین تواند دید راست چشم اوّل بین، غرور است و خطاست
مشابه دیگر این امثال، مثل«گوسفند را در آغل می‌شمارند» است. زیرا گوسفندی که در صحرا و دشت باشد، قابل محاسبه نیست. چه بسا که تا رسیدن به آغل، دچار پیشامدی شود و از بین برود.
در این مورد بی مناسبت نیست که گفته شود:
: در زندگی مشترک، همة دوستان همراهِ اوّلند، ولی آنچه که برای ما ماندگارند، همراهِ آخر است. قدر همراه آخر زندگی خود را بدانید.

مرا در وقت سختی، یار باید وگرنه، وقتی شادی، یار بسیار

&&: چَرَه چَركي هَم رِي وٍَنچِشčara čarki ham rey vεnčeš.
: چرخ نخ ريسي دستي و كلاف بازكن را هم به راه انداخته است.
چَرَه: چرخ نخ ريسي دستي كه با آن از پنبه( لوکَّه lukka ) ،گلوله هاي نخ به شكل بيضی درست مي كنند بنام« وٍتّييَه vεttiya ». اين گلوله های بيضی شکل را با وسيله ای به نامِ « فَلٍکو falεku » تبديل به کلاف می کنند.
چَركييَه čarkiya : كلاف بازكن(هرزه گرد). وسيله ايست كه با آن مي توان كلاف هاي نخ را باز و تبديل به ماسوره يا گلوله های کروی شکل« گٍلوا gεlvâ » درست كرد. در زبان فارسی به «چَركيیَه» هرزه گرد گفته می شود. براي به گردش درآوردن آن احتياج به نيروي خاصّي نيست چون با نيروي كشيدنِ نخِ كلاف، خود بخود به دورِ محورِخود مي چرخد.
اين وسايل به دليل کارکردن زياد، از فرم طبيعی خودخارج و به هنگام کارکردن ضمن آن که دارای سر و صدای زيادی هستند، حرکات ناموزونی هم خواهند داشت.
: مجازاً عنوان کردن اين مثل، كنايه ايست معترضانه بدين معني كه همه‌ي افراد خانواده، پير و جوان و ريز و درشت به راه افتاده‌اند. در مقامي كه اشخاص پير و لاغر همراه با جوانان به زيارت و يا به مهماني مي‌روند هم ‌ اين مثل كاربرد پيدا مي‌كند.
اين مثل مترادف است با &: اَرَه وُ اُورَهُ، شَمسي كورَه. ara vo ura – šamsi kura
يعنی: اَره و اوره، شمسي کوره.( در این جمله کلمه«اورَه»مهمل است و فقط به خاطر آهنگین شدن جمله به کار رفته است.
مثل كردي: كر وكور و خفاش ريختند.

« افسانه ها، نمايشنامه ها و بازي هاي كردي. ج 2 . ص 225 »

&: چٍكّا چٍكّا اُوْ، سُوْنگي لُوْ دٍمٍكٍرِه. čεkkâ čεkkâ ow – sowngi low dεmεkεre.
= قطره قطره آب، سنگ را سوراخ مي‌كند .
: مَثلي است درتوصيف استمرار و استقامت دركار، كه تضمين كننده ي موفقيت است. كما آن كه آب به اين لطيفي در اثر چكيدن مداوم، سنگ را سوراخ مي‌كند.

                                                کوشش و اميد

جدا شد يکی چشمه از کوهسار به ره گشت ناگه به سنگی دچار
به نرمی چنين گفت با سنگ سخت کرم کرده راهی ده ، ای نيکبخت
جناب اجل کش گران بود سر زدش سيلی وگفت : دور ای پسر
نشد چشمه از پاسخ سنگ ، سرد به کندن دراستاد و ابرام کرد
بسی کند وکاويد و کوشش نمود کزان سنگِ خارا ، رهی برگشود
زکوشش به هر چيز خواهی رسيد به هرچيز خواهی ، کماهی رسی
برو کارگر باش و اميّد وار که از ياس، جز مرگ نايد به بار
گرت پايداريست در کارها شود سهل ، پيشِ تو دشوار ها

«ملک الشعرای بهار . نغمه کلک بهار . ص467 »

&& : چٍٍَلا پَشي بَري اٍندِه چِش. čεlâ paši bari εndečeš.
= چراغ را پشت درگذاشته‌ است.
: اين مثل را در مورد فردي مي گويند كه تعمداً خود را پنهان كرده و يا آرام و بدون آن كه كسي بفهمد، محلي را ترك كرده باشد.
این مثل دو کاربرد متفاوت دارد:
داستان چراغ پشت در گذاشتن:
1= در قدیم که وسائل ارتباط جمعی مانند تلفن وجود نداشت تا شب ها، مخصوصاً شب های تعطیل، به هنگام رفتن به خانه دوستان یا اقوام، به عنوان شب نشینی، با آنها تماس گرفته شود و چنانچه تشریف داشتند یا حوصله مهمان را داشتند به خانه آنها بروند. لذا اهل خانه، دسته جمعی به راه می افتادند و به خانه اقوام یا دوستان میرفته و پاسی از شب گذشته به خانه بر می گشتند.
شب ها به هنگام بیرون رفتنِ از خانه، یک چراغ موشی(پیه سوز) یا فانوس پشت در خانه می گذاشتند تا به هنگام برگشت به خانه، و برای گذشتن از راهروهایِ خانه دچار مشکل نگردند.
امّا خاصیتِ دیگرِ این چراغِ پشتِ در این بود که اگر کسی برای شب نشینی یا به هر دلیلی به این خانه مراجعه کند، با دیدن نور فانوس از درزِ درِ خانه، متوجه شود که صاحب خانه در منزل نیست، پس، از در زدن و معطل شدنِ پشت در، منصرف شده و بدون دق الباب، بر می گردد. (این جنبة مثبت قضیه).

2= گاهی اتفاق می افتاد که صاحب خانه حوصلة مهمانداری نداشت، یا خوراکیِ مناسبی برای پذیرائی نداشت یا اصلاً قصد پنهان کردن خود در خانه را داشت، لذا فانوسی روشن کرده و پشتِ درٍ خانه می گذاشت تا اگر کسی مراجعه کرد، با دیدن نور چراغ از درزِ در، تصور کند که صاحب خانه در منزل نیست، لذا هم در نمی زند و هم معطل نمی شود. در این صورت کسانی که به چنین خانه ای مراجعه می کردند و حدس می زدند که صاحب خانه در منزل است و عمداً چراغ پشت در گذاشته تا کسی مزاحمش نشود می گفتند: فلانی چراغ پشت در گذاشته. (این هم جنبة منفی قضیه).

&: چٍلا کو روشن وابو، جَکَه جُوْنٍوٍری لُووین پی بیرین مِین.
čεlâ ko rušan vâ bu – jaka jownεvεri lowvin pi birin meyn.
: چراغ که روشن شود، جَک و جانورها از سوراخ بیرون می آیند.
: این مثل را در مذمّت افراد سودجو و سورچران که بدون دعوت، خو را به مجلس عیش و نوش می رسانند، به کار می برند. همچنین، آدم های سورچران هرجایی که بوی سورچرانی بدهد، برای خدمت کردن آماده اند.

این دغل دوستان که می بینی مگسانند، گرد شیرینی. (سعدی)

&: چوُتا هَميشَه تَيي سَبِه مَنٍمُنِه . 
čâšε
= جوجه براي هميشه زير سبد نمي‌ماند .
: اين مثل را در مقام آگاهي به كسي مي گويند كه از ديدن جوانان آگاه به مسايل زندگي تعجّب كرده باشد. يعني كودكان تا سنّي معلوم، چشم و گوش بسته مي‌مانند امّا از آن سن كه بگذرند، همه چيز را از محيط مي‌آموزند. چه بسا كه از پدر و مادر خود هم آگاه‌تر شوند.
حكايت: گويند كلاغي بچه‌اش را آموزش مي‌داد. به بچه‌ي خود گفت: هروقت آدميزادي را ديدي كه به طرف تو مي‌آيد و به طرف زمين دولا شد، فوراً فراركن. بچه‌ي كلاغ از مادرش پرسيد :‌ چرا ؟ كلاغ گفت: براي اين كه مي‌خواهد از زمين سنگي بردارد و به طرف تو پرتاب كند. بچه‌ي كلاغ به مادرش گفت: اگر آدميزاد سنگي در مشتش داشته باشد چي ؟ مادرش گفت: من ديگر اينجايش را نخوانده بودم .
&: مترادف با:‌ ژو چَشَه گوشی وا شيچن . žo čaša guši vašičan.

یعنی: چشم و گوشش باز شده است.

&: چو ژو آستين مٍكٍرَن. ču žo âstin mεkεran.
= چوب به آستينش مي‌كنند.
: هرگاه كسي در مقام معارضه و مبارزه با مقام بالاتر و قوي‌تر از خود برآيد، از باب هشدار و تهديد و گاهی هم به منظور آگاهی از تادیب، به او مي‌گفتند: چوب در آستينت مي‌كنند.
و امّا ريشه تاريخي اين مثل :
به طوري كه دركتب تاريخي مسطور است، در ازمنه و اعصارگذشته كه حكومت‌هاي استبدادي و خودكامي و خودكامگي همه جا حكم‌فرما بود، محكومان وگناه‌كاران را به انواع و اقسام مختلفه تنبيه و مجازات مي‌كردند تا درس عبرتي براي سايرين باشد و خيال طغيان و سركشي و تجاوز به حقوق ديگران را در سر نپرورانند. تنبيه و مجازات به تناسب شدّت و ضعف جرم گناهكار، به سه شكل انجام مي‌گرفت: مجازات مرگ، مجازات قطع و نقص عضو و مجازاتي كه موجب درد و ناراحتي مي‌شد، مانند فلک کردن یا چوب در آستین کردن.
چوب درآستين كردن، جزء مجازات‌هاي نوع سوم بود و طرز و ترتيب كار اين بود كه دو دست محكوم را به شكل افقي نگاه مي‌داشتند و آن‌گاه چوب محكم و غير قابل انحنايي را به موازات دست‌هاي محكوم، از یک آستينش عبور مي‌دادند و از آستين ديگر خارج مي‌كردند. سپس مچ دست‌ها و انتهاي آستين‌هاي لباس محكوم را با طنابي محكم به آن چوب مي‌بستند به طوري كه دست‌ها به حالت افقي باقي بماند و نتواند آن را به چپ و راست و بالا و پايين حركت دهد.
محكوم را با توجّه به كيفيّت و اهميّت خلافي كه از او سر زده بود، مدّتي به اين شكل و هيئت در فضاي باز نگاه مي‌داشتند و گاهي هم شيره اي به سر و صورت او مي ماليدند تا پشه و مگش و ساير حشراتِ مزاحم و چندش‌آور بر سر و صورتش بنشينند و او نتواند آن‌ها را از خود دور كند.
مجازات«چوب در آستين كردن»، اگرچه مرگ‌آور نبود و موجب نقص عضو هم نمي‌شد، ولي پيداست كه دست‌هاي محكوم براثر سكون و بي‌حركت بودن، آرام‌آرام كرخت و بي‌حس مي‌شد و مخصوصاً هجوم و حمله پشه‌ها و مگس‌ها و گاهی هم زنبور، بر سر و صورت،‌ چنان ناراحت‌كننده بود كه ديري نمي‌گذشت كه فرياد محكوم به آسمان بلند مي‌شد و از عمل خلافش اظهار ندامت و پشيماني كرده،‌ طلب عفو و بخشش مي‌كرد.
اين عمل تا عصر قاجاريه هم رايج بود و حكّام و ولايات و مسئولان امور انتظامي در شهرها، اين نوع مجازات را درباره افراد جسور و مزاحم و احياناً خواربارفروشان گران‌فروش به كار مي‌بردند.

« ريشه‌هاي تاريخي امثال و حكم . ج 1 . ص 437 »

&&: چوُيَه وُ گوشت، تَه پيغَمبٍٍري فٍريا بُلٍند ماكٍرِه.
čuwa vo gušt. ta peyqambεri fεryâ bolεnd mâkεre.
: چوب است و گوشت، فرياد پيغمبرت را بلند مي‌كند.
: در مواردي كه بدن طاقت تحمل شكنجه و كتك و فلک کردن را ندارد، این مثل را به عنوان دلیل به اقرار گناه، گفته مي‌شود.

حكايت:‌ مأموران حكومتي مردي را براي وصول باج به دارالحكومه بردند و چون حاضر به پرداخت نبود، او را به چوب بستند. پس از خوردن چهل ضربه، حاضر به پرداخت باج شد.
وقتي از دارالحكومه خارج شد، به او گفتند: توكه چهل ضربه خوردي، قدري تحمّل و مقاومت مي‌كردي و چند ضربه‌ي ديگر مي‌خوردي،‌ سرانجام رهايت مي‌كردند. پاسخ داد: : چويَه و گوشت …
آداب و رسوم مردم سمنان »
مثل زرقان فارس: چوغ وگوشت آشنُي نَدارَن.
يعني: چوب و گوشت با هم آشنايي ندارند، پس نبايد توقع داشته باشي كسي را كه مي‌زني، لب فروبنند و دشنام نگويد.

« فرهنگ مثل‌ها،‌ اصطلاحات و كنايات عاميانه زرقاني. ص 111 »

&&: چٍه خَبٍره ریشتا چَرَه وٍٍنچَه؟ čε xabεra rištâ čara vεnča?
: چه خبرته که دوک کج به چرخ نخ ریسی بسته ای؟
این مثل را فردی خردمند یا زورمند، به کسی می گوید که در حضورِ ضعیف تر از خود، جهت ایجاد ترسِ وی یا دیگران شلوغ کاری و داد و بی داد کرده و میدان داری می کند.
نظیر:
&&: چه خبره شوآلی دَستَه پِی رٍچَه؟ čε xabεra šuwâli dasta pey rεča?

: چه خبرته که شلوار به دست و پا ریخته ای؟

&: چٍٍَه سٍلامي، چٍٍه عَليكي ؟ čε sεlâmi. čε ,aleyki?
= چه سلامي، چه عليكي ؟
: اصطلاحي است در پاسخِ كسي كه مدّتي با دوستش قهر بوده و حالا قصد آشتي و مراوده را دارد که از طرفِ دیگرِ قهرکننده، گفته مي‌شود. همچنين در مقام گله از مفارقت و فاصله ي ايجاد شده در ديدار دوستي با دوست ديگر، گاهی به شوخی نيز بيان مي‌شود.
ماخذ : از قراردادهاي نانوشته ي رانندگان بياباني، سلام و عليك و احوال پرسي با وسايل مركوبشان مانند بوق و چراغ است.

مي‌گويند: روزي راننده‌اي با ديدنٍٍ كاميونٍٍ دوستش از راه دور، به قصد سلام و عليك چراغ ماشين را برايش روشن و خاموش مي‌كند، رانندهِ طرف مقابل در پاسخ، به جاي روشن و خاموش كردن چراغ، برف پاك‌كن را مي‌زند. شاگردش از او مي‌پرسد كه چرا در مقابل خاموش و روشن كردن چراغِ كاميون روبرو كه قصد سلام و عليك داشت،‌ برف پاك‌كن را زدي؟ راننده گفت: خواستم بهش بگم: چه سلامي، چه عليكي ؟

&: چٍٍه كَشكي، چٍٍَه پَشمي ؟čεščεš
= چه كشكي، چه پشمي ؟
: به هنگام بر هم زدن قول و قرار و دبّه كردن، اين اصطلاح را به كار مي‌برند. يعني انكار مطلق موضوع .
حكايت : چوبداري گلّه را به صحرا برده بود. به درخت ميو‌ه‌ي تنومندي رسيد، از آن بالا رفت و به خوردن ميوه پرداخت. ناگهان باد تندي برخاست. خواست فرود آيد،‌ خود را بر شاخه‌ي نا استواري در نوك درخت يافت. در چه كنم، چه نكنم بود كه دركمركش تپه‌ي روبرو، بقعه‌ي امام‌زاده‌اي را ديد. از ترسِ جان فرياد زد:‌ آقا به فريادم برس، مرا از اين درخت سالم به زمين برسان، همه‌ي گله‌ام مال تو.
توفان كمي آرام‌تر شد و چوبدار يكي دو شاخه پايين‌ترآمد، رو به امام‌زاده كرد كه:‌ جانم فداي توآقا، از عدالت و انصاف به دور است كه آدمي به كم عقليِ من تمام گلّه‌اش را نذر توكند و زن و بچه‌اش را به گدايي بندازد. البته كه دلت راضي نمي‌شود. نصفش مال تو باشد، نصفش هم نانداني كور وكچل‌هاي من.
حالا ديگر به نقطه‌ي مطمئني رسيده بود. گفت: آقا، راستي تو كه چوپان نداري، چطور است من خودم از گوسفندهايت نگه‌داري كنم،‌ پشم وكشكش را بيارم خدمتت ؟
قدري پايين‌تركه رسيد گفت: بالاخره چوپان هم كه بي‌مزد و منّت نمي‌شود، مي‌شود؟ پس كشكش مال تو،‌ پشمش هم مال من كه چوپانيت مي‌كنم.
پايين‌تر سُريد و پايش به زمين رسيد. روكرد به امام‌زاده كه: اصلاً كشك چي،‌ پشم چي آقا. از هول جانم يك غلطي كردم ديگر. غلط زيادي كه جريمه ندارد، دارد ؟

« كتاب كوچه . ج 7 . ص 599 »

&: چيئي كو عُوْوٍض دارِه، گٍلِه نِدارِه. či i ko – owvεz dâre gεle nεdâre.
= چيزي كه عوض دارد، گله ندارد .
: در مقام آگاهي به كسي گفته مي‌شود كه كاري نه چندان مناسب انجام داده و نگران است كه طرف مقابل تلافي به مثل كند و يا به كسي مي‌گويند كه نتيجه‌ي عمل خود را گرفته است .
نظير: زدي ضربتي،‌ ضربتي نوش كن . // كلوخ انداز را پاداش سنگ است.
: چو بد كردي مشو ايمن ز آفات.
حكايت : درِ خانه‌ي جُحي را بدزيدند، او برفت و درِ مسجدي بركند و به خانه‌ برد. گفتند چرا درِ مسجد بركنده‌اي؟ گفت: درِ خانه‌ي من را دزديده‌اند و خدا اين دزد را مي‌شناسد، دزد را به من سپارد و درِ خانه‌ي خود را بستاند.
« كليات عبيد زاكاني. رساله‌ي دلگشا. ص 108 »
روايتي ديگر: اُوني كو عُوْوٍض دارِه، گٍلِه نٍدارِه .
مثل سنگسري: تلافي گله ندارد.
مثل سنگسري: تو هاي مي‌كني، من هوي مي‌كنم. تو زن مي‌بري، من شوی مي‌كنم.
: جواب زن به شوهري كه مي‌گويد مي‌خواهم با زن ديگري ازدواج كنم.

« ادبيات عاميانه سنگسر . ص 94 و 96 »

&&: چٍٍَه ژو رَه با، چٍه بَري رَه با، چٍه خَري رَه با.
čε žora bâ – čε bari ra bâ – čε xari ra bâ.
: چه به او بگويي، چه به در بگويي، چه به خر بگويي.
: اين اصطلاح در مقام تحقير به كسي گفته مي‌شود كه مَنگ است و گيج‌بازي درآورده و هيچ اعتنايي به آن چه كه به او گفته‌اند، نكرده است. يعني از او نمي‌شود انتظار انجام كاري را داشت.
مثل فارسي: كو گوشٍٍ شنوا ؟
مثل زرقان فارس: چه بَر من گو، چه بر هَمبون، چه بر اُسّاي كون جُنبون.

« فرهنگ مثلها ، ‌اصطلاحات و كنايات عاميانه زرقاني . ص 111 »

مثل هائی با اولین حرفٍٍ(ح h )

&& : حاج عَلنقي گِئين بام بٍت.(حاج عَلنَقي گا بٍٍزِيَه). 

hâj ,alnaqi gein bâm bεt. (hâj ,alnaqi gâ bεzeya).
= گاو حاج علي‌نقي بام كشيد. ( گاو حاج علينقي زائيد ).
:‌ در سمنان كارخانه‌ي پنبه‌ پاك‌كني، ريسندگي و بافندگي‌‌اي بود متعلق به آقاي حاجي علي نقي كاشاني. كارگران اين كارخانه روزانه دو شيفت هشت ساعته كار مي‌كردند. شيفت اوّل از ساعت شش صبح تا دو بعد از ظهر و شيفت دوم از ساعت دو بعد از ظهر، تا ده شب.
در بالاي دودكش سالن بافندگيٍٍ اين كارخانه بوقي نصب بود كه در ساعت‌هاي مشخص به صدا در مي‌آمد. چون سمنان درآن موقع شهركوچكي بود، و هوايي صاف و ساختمان‌هاي كوتاهي داشت، هر وقت كه سوتٍٍ كارخانه به صدا در مي‌آمد، همه‌ي مردم شهرآن را مي‌شنيدند و مناسبت آن را هم مي‌دانستند. اولين سوت، ساعت پنج صبح بود براي بيدارشدن كارگران وآماده شدن براي رفتن به كارخانه. دومين سوت ساعت شش صبح، كه نشان دهنده ي آغاز شيفت اول كاري كارگران بود، سومين سوت ساعت دوازده واعلام ظهر، سوت چهارم ساعت دو بعد از ظهر به عنوان پايان شيفت كاري اول وآغاز شيفت كاري دومٍٍ كارگران. سوت پنجم ساعت ده شب به معناي پايان شيفت كاري دوم و تعطيلي كارخانه تا فردا صبح. تا زماني كه كارخانه داير بود، همه روزه اين روند ادامه داشت.
هر وقت هم كه صداي سوت كارخانه بلند مي‌شد، بعضي‌ها به شوخي و طنزمي‌گفتند: حاجي عَلنقي گٍٍئين بام بٍٍت، يا حاج عَلنقي گا بٍٍزٍٍيَه. اين سوت كشيدن كارخانه بين مردم سمنان جا افتاده بود و تقريباً براي همگان نيز اعلام ساعت تلقي مي‌شد. « یاد باد آن روزگاران یاد باد »

يادِ باني آن كارخانه مرحوم حاج علینقی کاشانی و كارگران زحمت‌كش آن هم بخير.

&: حاجي، اَيَم شَريك. âš
= حاجي، من هم شريك.
: اين اصطلاح، در مورد كسي گفته مي‌شود كه با كم‌ترين سرمايه، قصد دارد با ديگران كه سرمايه‌ي قابل توجهي دارند، شريك شود و سودي مطابق ساير شركاء ببرد.
ماخذ: در زمان قديم كه رفتن به حج با كاروان صورت مي‌گرفت، وقتي كه كاروان به صحراي عربستان مي‌رسيد و كاروانيان در منزلي قصد استراحت داشتند، به محض آن كه آتشي جهتِ پخت غذا روشن و ديگي بارگذاشته مي‌شد،‌ اعراب باديه‌نشين كه غذايشان موش صحرايي و سوسمار و از اين قبيل حيوانات بود، موشي درديگِ غذايِ در حال پخت مي‌انداختند و مي‌گفتند: « حاجي من هم شريك ». يعني كه من حق‌السهم مواد خام خودم را دادم، حالا در غذاي شما شريك هستم. حاجيان هم كه از خوردن چنين غذايي اكراه داشتند، همه‌ي غذاي داخل ديگ را به آنان مي‌دادند.
روايت ديگري از اين مثل: ميش دُووٍٍندِش، باتٍٍش: « حاجي اَيَم شريك » .

miš duvεndeš bâteš(hâgi ayam šarik).

&&: حاجي حاجي مَكّه بِيني، وٍٍرگٍرد و نوُكَّه بِيني .
hâji hâji makka beyni. vεrgεrd o nukka beyni.
= حاجي حاجي « مكّه » را ببيني ، برگردي وُ « نوكّه » را هم ببيني .
ماخذ : در قديم رفتن به سفر حج، آن هم با كاروان و براي افراد مسن، كاري بود بس طاقت‌فرسا و دشوار و به تبع آن بسيار طولاني. به طوري كه بعضي از افراد اميدي به بازگشت از سفر را نداشتند. لذا ضمن وصيّت، زن و فرزندان خود را به فرد قابل اعتمادي مي‌سپردند. گاهي هم اتفاق مي‌افتاد كه فردِ به سفر رفته، در مسير رفت و يا برگشت فوت مي‌نمود.
جمله‌ي مثل گونه‌ي بالا، درواقع نوعي دعا بود براي عازمين به سفرحج. به اين مضمون كه: حاجي، انشاالله كه« مكّه » را ‌ببيني و برمي‌گردي« نوكَّه » را هم ببيني.
« نوكَّه » مزرعه‌اي است در شمال شرق سمنان و در مسيركوه‌هاي پيغمبران كه از خارج شهر سمنان،‌ درختان آن مزرعه پيداست. در واقع با بيان اين جمله تلويحاً براي او آرزوي سلامتي و برگشت و ديدار شهر و ديار و زن و فرزند و دوستان و اقوام مي‌كردند.

امّا گاهي هم اتفاق مي‌افتاد كه تاجري متوجهِ ورشكستگي خود مي‌شد و قبل ازآن كه موضوع آشكار بشود،‌ به منظور فرار از بدهي‌ها، قصد سفر حج مي‌كرد تا شايد در اين مدّت طولانيِ رفت و برگشت، فرج و گشايشي دركارش ايجاد شود و به اين اميد كه پس از بازگشت بدهي طلب‌كاران را خواهد داد و اگر هم به هر دليلي برنگشت كه از شرّ طلب‌كاران و آبروريزي،‌ رهايي پيدا كرده است. در نتيجه به هنگام سفر، علاوه بر زن و فرزند و فاميل و دوستان، طلبکارانش هم برايش دعا مي‌كردند وآرزوي سلامتي و برگشتنش اورا داشتند .

&&: حٍساب، چٍٍه مَربوط بٍٍه اِينِه پَنشُمبِه ‌يَه ؟
hεsâb. čε marbut bε eyne panšombe ya?
= حساب، چه مربوط به آدینه، پنجشنبه است.
: در مقام اعتراض به كسي مي گويند كه به منظور روشن شدن حساب في ما بين كه مي‌داند كه بدهكار خواهد شد، امروز و فردا كرده و در واقع وقت‌گذراني کرده. همچنين در پرداخت بدهي خود پنجشنبه جمعه می کند. گوينده‌ي اين مثل قصد دارد عنوان كند كه همه روزها، روز خداست و هيچ فرقي با يكديگر ندارند، مگر قصد عدم انجام تعهّد و پشت گوش انداختن باشد. و به قولي: پيش ما سوختگان، جمع و آدينه يكيست.
&: دهخدا،‌ در كتاب«امثال و حكم» ذيل واژه‌ي«جمعه و آدينه يكي‌ست» قطعه‌ي شيريني از« شهاب تُرشيزي » نقل كرده است.
با اين توضيح كه جمعه و آدينه، همچنان، نوروز، رمضان و شعبان، از جمله نام‌هايي است كه برافراد مذكّر مي‌نهند.
جمعه، با زوجه‌ي خود گفت شبي كه مرا با تو، ز آدينه شكي‌ست
زن به دو گفت: دوبيني بگذار پيش من، جمعه و آدينه يكي‌ست

« كتاب كوچه. حرف آ . ص 399 »

&& : حٍسابدار، مٍهمُن دار مَنٍبو. hεsâbdâr. mεhmon dâr manεbu.
:حسابدار، مهماندار نمی¬شود.

: منظور از«حسابدار» شغل حسابداری نیست بلکه صفت حسابداری و حسابگری است. یعنی کسی که حسابگر است و حساب همه چیز و همة خرج های زندگیش را دارد، همیشه دست و دلش میلرزد و نمی¬تواند اهل بریز و بپاش و مهمانداری باشد.

&: حَسَن بِشا، مو جا واشا. hasan bεšâ – mo jâ vâšâ.
: حسن رفت، جاي من باز شد.
: در مقام طنز و شوخي هنگامي اين اصطلاح را مي‌گويند كه كسي از محلّي برود و جا براي ديگري باز بشود. و يا زماني كه يكي بميرد و ديگري به نوايي برسد هم گفته مي‌شود.
مثل زرقان فارس: حَسَني كه گِل كَپون شد،‌ اَبُلي پيرَن كَتون شد.
« فرهنگ مثلهاي عاميانه‌ي زرقاني . ص 115 »
نظیر: حسن مُرد وُ حسين غَم از دلم برد:
داستان: حسن نامي مُرد. زنش شيون مي‌كرد. دو رهگذر شنيدند. يكي‌شان به دلسوزي‌اش برآمد. ديگري بر سر خر و خورجين الاغ‌هايش با او شرط بست كه زن دروغ مي‌گويد و به دروغ شيون مي‌كند و براي اثبات سخنش به اسم «حسين» و برادر گمشدة
«حسن» به خانه‌ي زن راه يافت و شب با وي درآميخت.
زن چنان فريفته شد كه از فرط نشاط گفت: « حسن مرد و حسين غم از دلم برد» .

« داستان‌هاي امثال. ص 425 »

&&: حُسِين كِيلِژي گالدوُژِه.  hoseyn keyleži gâlduže.
= جوالدوز حسين كهلايي( علايي ) است.
در قدیم چنین بود که معمولاً اگر كسي از ده براي خريد و يا ديد و بازديد به شهر مجاور برود، هر يك از ده‌نشينان كه چيزي از شهر بخواهتد به او سفارش مي‌كنندكه بخرد و بياورد.
: این مثل را در مقام اعتراض به کسی می گویند که کاری کوچک و ناچیزی انجام داده و در مقابل هرچه پاداش و اجر به او می دهند، باز هم خودش را طلبکار می داند لذا چنین فردی را به «حسین کهلایی» تشبیه می کنند.
برای دانستن معنا و مفهوم این ضرب المثل، لازم است که ابتدا به ریشة تاریخی آن اشاره شود.
: روستای کَهلا kahlâ در جنوب شرقی سمنان و در حاشیة کویر مرکزی قرار دارد. در روزگاران قدیم، هرگاه یکی از روستائیان قصد خرید یا دید و بازدید دوستان و اقوام خود به سمنان می آمد، هریک از روستائیان که چیزی از شهر می خواستند، به او سفارش می کردند که بخرد و برایشان بیاورد. روزی یکی از روستائیان به نام حسین کهلایی، که به زبان سمنانی« حُسِین کِیلِژ» گفته می شود، قصد آمدن به شهر را داشت. یکی از روستائیان از ایشان خواست که از شهر یک جوالدوز« گالدوژَه gâlduža» برایش بخرد و بیاورد. حسین هم جوالوزی خرید و برای سفارش دهنده آورد و به او داد و پولش را هم گرفت. امّا گاه و بیگاه به خانه آن فرد می رفت و به خانه وارد می شد و می گفت: آن کس که جوالدوز را خریده آمده، آمدم ببینم جوالدوزی را که برایتان خریده ام ازش راضی هستید؟ و با پذیرایی که از او می کردند، اسباب مزاحمت صاحب خانه را فراهم می کرد، و این کار را به جایی رسانید که بر سرِ زبان ها افتاد.

: گالدوژَه=جوالدوز. سوزني ضخيم و بلند كه با آن سرِگوني و گاله و امثال آن را مي‌دوختند.

مثل هائی با اولین حرف(خ x )

&: خالمکَه ژو آلَه آستر دارُه !!!. xâlmεka žo âla âstεr dâre !!!
: خیال می کنی دهنش آستر داره !!!.

: این اصطلاح را درمورد کسی که چای یا هرخوردنیِ دیگر را داغِ داغ می خورد، می گویند

&: خُدا روزي رٍسُنَه.âε
= خدا روزي رسان است.
: در مقام آگاهي به كسي مي گويند كه از تلاش خود نتيجه‌اي نگرفته و نااميد شده باشد . در واقع او را دلداري داده و تشويق به تلاش مجدد مي‌كنند .
به رندان مي ناب و معشوق مست خدا مي‌رساند، ز هر جا كه هست
یا:
سبزه‌ي بالاي كوه ازآب دريا فارق است بينوايان را خدا رزق هوايي مي‌دهد
مترادف با : زُنجي وايي، بي روُزي مَنٍمُنِه . zonji vâyi bi ruzi manεmone.
: دهان باز بی روزی نمی ماند.
نظير : خدا يار بي‌كَسونِه . بابا طاهر همداني گويد:
خداوندا به فرياد دلم رس كس بي كس تويي،‌ من مانده بي‌كس
همه گويند«طاهر» كس نداره خدا يار منه، چه حاجت كس
متراذف با: خُداچارَه سازَه. xodâ čâra sâza.
ما باده خوريم، حريفان غم جهان روزي به قدر همّت هركس مقدّر است
مثل زرقان فارس: خُدُي كه جون داده، نونَم ميده.
« فرهنگ مثلهاي عاميانه‌ي زرقاني . ص 123 »
حكايت: مردي عقيده داشت كه خدا روزي‌رسان است و بدون اين كه مصدر خدمت يا انجام كاري براي جامعه‌ي خود بشود، خداوند روزي مقدّر او را مي‌رساند. ولي عدّه‌اي از يارانش مخالف با اين عقيده‌ي او بودند. بدو ‌گفتند: خدا، روزي را در سايه‌ي كار به انسان مي‌رساند. تا اين كه روزي، با آن‌ها روي عقيده‌ي خود شرطي كرد و به مسجدي رفته، در يك گوشه به اميد رسيدن روزيِ مقدرِ خود، دراز كشيد.
يك روز گذشت، روز دوم رسيد و بالاخره روز سوم شد. در حالي كه نه از زمين و نه از آسمان چيزي براي او نرسيد.
عصر روز سوم بود كه ناگهان سه نفر دهاتي وارد مسجد شدند و سفره‌ي خود را گسترده،‌ نان و پنيري با هم خوردند و اضافه‌ي آن را جمع كرده و در سفره بستند و همين كه خواستند برود، مردك ديد اگر اين‌ها هم بروند، ازگرسنگي خواهد مرد. به ناچار خود را به سرفه انداخته، اِهِن و اِهِني كرد و دهاتيان متوجه او شدند. چون رنگ پريده و حال زار و فگار او را ديدند، بر او رقّت آورده سفره‌ي خود را باز كرده،‌ بقيه‌ي نان و پنير خود را به او دادند و رفتند.
پس از آن كه مردك شكمي از عزا به در آورد، نزد رفقاي خود رفت و با كمال صداقت به خطاي خود اعتراف كرد و پس از نقل داستان خود گفت: « آري خدا روزي‌رسان است، ولي اِهِنّي هم مي‌خواهد».

« داستان‌هاي امثال. اميرقلي اميني . ج2 . ص 219 »

&: خدا كَريمَه. â
= خدا كريم است.
: اصطلاحي است در بيان اين كه خداوند كريم و بخشنده است و به بينوايان هم توجهي دارد. نبايد نا اميد بود.
حكايت: گويند روزي كريم‌خان زند، در ايوان كاخ خود در شيراز نشسته، ضمن آن كه قلياني دود مي‌كرد به كارگراني كه در محوطه‌ي كاخ مشغول ساخت و ساز بودند نظارت مي‌كرد.
ناگاه چشمش به كارگري افتاد كه با ديدن او سر به آسمان كرد و چيزي گفت و مشغول كارش شد. كريم‌خان دانست كه اين عملِ كارگر، بدون دليل نبايد باشد. فوراً او را به حضور طلبيد و اسمش را پرسيد. كارگرگفت: نام من (كريم) است. از او پرسيد چرا مرا ديدي سر به طرف آسمان بلندكردي و چيزي گفتي ؟ حال بگو چه گفتي ؟
كارگر ترسيده و هراسان شده بود و نمي‌توانست چيزي بگويد. كريم‌خان گفت: در اماني، هرچه گفتي بگو. كارگر پس ازكسب اطمينان گفت: وقتي ديدم كه تو در ايوانِ كاخ نشسته و قليان دود مي‌كني و من بايد با هزار زحمت و مرارت كار بكنم تا خرج روزانه‌ي زن و فرزندانم را تهيه كنم، رو به آسمان كرده و به خدا گفتم: خدايا، توكريمي، كريم‌خان هم كريمه، من قُرمساق هم كريمم. به كريمي تو شكر.

كريم‌خان از صراحت لهجه او خوشش آمد. ضمن آن كه به او پاداشي داد،‌ دستور داد كه او را سركارگركنند.

&& : خُدِه اَگَه گيابو هادِه، وٍٍرُوٍٍري جٍٍماروني هَم مادِه.
xode agε giyâbu hade. vεrovεri jεmâroni ham made.
: خدا اگر خواسته باشد بدهد، روبروي جماران هم مي‌دهد.
: این مثل در مقامي گفته مي‌شود كه كسي به نعمت و ثروت پيش‌بيني نشده‌اي دست يافته باشد.

داستان: خاركني براي آوردن هيزم، روزها به اطراف سمنان مي‌رفت و تا غروب يك كوله‌باركوچك كه بتواند با دوش حمل كند هيزم به شهر مي‌آورد و به حمّاميٍٍ محله مي‌فروخت. روزي زنش الاغي از همسايه كرايه كرد و به شوهرش گفت: تو خسته مي‌شوي. با الاغ برو از« جماران » هيزم بياور.( در شمال شرقي سمنان، بالاي « عطّاري »، مزرعه‌اي معمور و آباد به نام« جَماران» هست كه هيزم زيادي از مراتع آن مي‌توان به دست آورد). خاركن براي آوردن هيزم به آن‌جا رفت. چون از محل تا سمنان ده فرسخ فاصله است، ناچار شب را دركنار تپه‌اي خاكي خوابيد. صبح وقتي از خواب بيدار شد،‌ در كنار تپه پارچه‌اي از زير خاك نظرش را جلب نمود. پس از كاوش، دستمالي كه داخل آن پر از سكه‌هاي طلا بود را به دست آورد. ديگر به دنبال هيزم‌كني نرفت و يك راست به شهر بازگشت. وقتي داخل خانه شد،‌ در حالي كه از شادي مي‌رقصيد، با آهنگ خاصّي خطاب به زنش گفت: ( عامي دُت جان، عامي دُت جان، خُدِه گييابو هادِه، وٍٍرُوٍٍری جٍٍماروني هم مادِه ).
: دختر عموجان، دختر عمو جان، خدا بخواهد بدهد،‌ روبرويٍٍ جماران هم مي‌دهد.
« آداب و رسوم مردم سمنان »
===========
&: خَره بيار، باكٍلي باركَه.  xara biyâr – bâkεli bârka.
= خر بيار و باقلا باركن.
: در مقام آگاهي به كسي كه از اثرات منفي حرفي كه زده و يا از نتايج نامناسب عملي كه انجام داده بي‌خبر بوده و اقدام فعلي او جهت اصلاح آن، كار را بدتر كرده باشد مي‌گويند .
داستان : فرد قلچماقي براي چيدن باقلاي مورد نيازش به مزرعه‌اي مي‌رود و كيسه‌اي كه با خود داشته آن را پر از باقلا مي‌كند. صاحب مزرعه سر مي‌رسد و به او اعتراض مي‌كند. فرد قلچماق با صاحب مزرعه درگير مي‌شود و دست و پاي او را مي‌بندد و از او مي‌پرسد: خُب، حالا چي ميگي؟ صاحب مزرعه مي‌بيند حريف او كه نيست، لذا براي نجات خودش مي‌گويد: حالا برو خرو بيار ، باقلا ببر .
مثل زرقان فارس: حالا اُو بيار، حوض پُر كُن.

« فرهنگ مثلهاي عاميانه‌ي زرقاني . ص 113 »

&: خَرچٍٍنگالی رَه باشُّن چٍٍرَه وَروَرٍٍکی رِی مٍشَه؟ باتِش هَمَن وَروَرٍٍکی رِی بٍٍشّییُن باعٍثی مو پیشرٍٍفتی یَه.
xarčεngâli ra bâššon čεra varvarεki rey mεša? bâteš haman varvarεki rey bεššiyon mo bâ,εsi pišrεfti ya.
: به خرچنگ گفتند که چرا بیراهه راه میروی؟ گفت همین بیراهه رفتن باعث پیشرفت منه.
: این مثل را درمورد کسی به کار می برند که از راه راست منحرف شده و از راه ناصواب به مال اندوزی پرداخته باشد در حالی که پویندگان راه راست و درست هنوز پشت دروازة راه راست مانده اند.
عاقل به کنار جوی پیٍٍ پل می گشت دیوانة پا برهنه از آب گذشت
: کس ندیدم که به جایی برسد از ره راست.
تفسیر مثل:

خرچنگ جانوری منفور وبه غایت زشت و ترسناک و کریه المنظر و چندش آور است. این جانور به خاطر نوع آناتومی بدنش نمیتواند راه راست برود و همیشه یک مسیر کج را انتخاب میکند. مشکل اینجاست که این مسیر کج هم مسیر کج عادی نیست تا جایی که به این قبیل راه رفتن گفته می شود راه رفتنٍٍ خرچنگی. یک چیزی مانند راه رفتن کج و اُریبی که بعضی وقتها به سمت کوچه ی علی چپ متمایل می شود.

& : خَر خَبٍٍر کٍرچیشُن، یا گٍلَه یا نٍمٍکَه.
xar xabεr kεrčišon – yâ gεla yâ nεmεke.
: خر خبر کرده اند، یا گٍٍل است یا نمک.
: این مثل در مقامٍٍ اعتراض و به کنایه کسی می گوید که او را به مجلسی دعوت کرده اند، نه برای آن که از او پذیرایی کنند، بلکه قصد دارند از کمک وی برای برگزاری جشنی و تهیة سور وسات مهمانی و پذیرایی از مهمانان.
تفسیر مثل:
برگزاری مجالس و مهمانی های بزرگ، به افراد کارکشته و کاربلد نیازمند است. گاهی اتفاق می افتد که در فامیل یا بین دوستان کسی که توان جور کردن وسائل پذیرایی و برگزار کردن مجالس را دارد، پیدا می شود و بدون چشم داشتی به کمک میزبان می آید. متاسفانه این قبیل افراد در مواقع عادی زود فراموش می شوند ولی به هنگام برگزاری مجالس فوراً مدّ نطر قرار می گیرند. در نتیجه این قبیل افراد حق دارند که از چنین رفتاری کله مند باشند. به همین دلیل گفته شده:
وقت شادی و نواله اینجا نیست جای خاله
وقت گریه و زاری برین خاله را بیارین
مثل زرقان فارس: خر می برن عروسی سی اُوْ وُ هیمٍٍه.
« فرهنگ عامیانه زرقانی. ص 125 »
مثل الیکائی«گرمسار»: خر را که پالان کنند به عروسی نمی برند.
« ضرب المثل های الیکائی. ص 36 »
خاقانی هم در چنین مواردی، این گونه سروده است:
خرکی را به عروسی خواندند خر بخندید و شد از قهقهه سست
گفت: من رقص ندانم به سزا مطربی نیز ندانم به درست
بهرٍٍ حمّالی خواهند مرا کاب نیکو برم و هیزم چُست

« خاقانی»

&&: خَر خَری پَشتی مٍشو، دست بَکّووا ژورتٍری شو.
xar xari pašti mεšu. dast bakkowâ žortεri šu.
: خر پشت خر می رود، دست بزن بالاتر بره.
: وقتی که کاری به سامان نمی رسد و روز به روز بدتر می شود، تو هم تلاش بکن تا خرابتر بشود، چرا؟ برای این که:

تا پریشان نشود کار، به سامان نرسد.

&: خَرَه هَميشه خُرمِه دٍمٍنٍميزِه . 
šεεε
= خر هميشه خُرما نمي‌ريند .
: در تأييد اين كه هميشه اوضاع بر وفق مراد نيست، گفته مي‌شود .
صيّاد نه هر بار شكالي ببرد افتد كه يكي روز، پلنگش بدرد .
« كليات سعدي . ص 110 »
نظير: هر روز گاو نمي‌ميرد تا كوفته ارزان شود. « گزيده‌ مثلهاي فارسي. ص 163 »
مَثلِ چك:‌ بنفشه‌ها و زنبق‌ها هميشه گل نمي‌دهند.
« گلچيني از ضرب‌المثلهاي جهان . ص 68 »
حكايت:‌ شخصي خري لاغر و مردني داشت،‌ هر چند با هر وسيله درصدد فروش آن برآمد، احدي زير بار خريدش نمي‌رفت. تا اين كه روزي تدبيري به نظرش رسيد،‌ مقداري خرما خريده و درون مقعد خر را چرب كرده، خرما ها را در آن داخل نمود و آن را رانده به بازار چارپايان برد و در معرض فروش گذاشته و با صداي بلند جار مي‌زد كه:‌خرِ من،‌ خرما مي‌ريند.
مردم گرد او جمع شدند و با تعجب تمام مي‌پرسيدند: چگونه مي‌شود كه خري به جاي سرگين، خرما بيفكند؟! صاحب خر گفت: چگونه ندارد، اين گوي است و اين ميدان،‌ قدري صبر كنيد تا ببينيد كه در موقع سرگين انداختن چگونه به جاي آن خرما مي‌افكند.
اتفاقاً در همين موقع خرك عَرّ و تيزي كرد و زوري زد و مقداري خرما از مقعدش خارج شد. مردم همه حيران و انگشت به دهان مانده،‌ عموماً خريدارخرش شدند. بالاخره احمقي آن را به قيمت گزاف خريداري كرده، وجهش را نقداً پرداخت و خر را به خانه‌ي خود برد. خر نيز درآغاز ورود به خانه‌ي او مقداري ديگر از خرما ها را كه باقي مانده بود، بيفكند و زن و بچه‌ي مرد احمق بسي خشنود گرديده، از مشاهده‌ي اين نعمت غير مترقبه درهاي سعادت را به روي خويش گشاده ديده و آن را به فال نيك كرفته و به حُسنِ سرانجامِ خويش، اميدوار گرديدند.
ولي همين كه صبح با ذوق و شعف و اشتيافي هر چه تمام‌تر به طويله درآمدند تا خرماهاي شبانه‌ را جمع‌آوري كنند، ديدند به جاي خرما، جز سرگين متعفني در اطراف خر، چيز ديگري به نظر نمي‌رسد. يكي دو روز ديگر هم در انتظار باقي ماندند ولي خرمايي پديد نيامد. ناچار خريدار نزد فروشنده رفت و دبّه كرد. ليكن فروشنده از پس گرفتن آن الاغ عزيز امتناع كرد و گفت: من در موفع فروش هيچ نگفتم كه «خره هميشه خرما ميرينه» تا تو امروز حقّ دبّه كردن داشته باشي و به اين ترتيب كلاه را تا بيخش بر سر آن بيچاره خريدار طماع چپاند و خرك را بيخ ريش آن مرد احمق بست.
« داستان‌هاي امثال. اميرقلي اميني. جلد دوم . ص 184. »
روايت ديگري از اين مثل : هَميشَه خَرَه خُرمِه دٍمٍنٍميزِه.
: همیشه خر خرما نمیریند
مترادف با: بَر هَميشَه ديمَه‌اي پاشنِه مَنٍه‌گٍردِه.
bar hamiša dima i pâšne manεgεrde.

: در هميشه بر روي يك پاشنه نمي‌گردد.

&: خَري سَري كورِه، اِينَه مٍشوُ گٍرٍچي.
xari sari kure. eyna mεšu gεrεči.
: خرِسرِكورِهِ گچ‌پزي، روز جمعه مي‌رود براي حملِ كلوخه‌ي گچ(از كوه گچ).
: این مثل را در مقام اعتراض درمورد كسي مي گويند كه علاوه بر ايام هفته، روز جمعه هم كار مي‌كند و هيچ گونه تعطيلي ندارد.

ماخذ: درتمام ايام هفته خرِمتعلق به كورهِ گچ‌پزي، از سرِكوره تا محل ساختمانِ مشتريان، گچ حمل مي‌كند. روز چمعه كه كار ساختمان‌سازي تعطيل است و همه به استراحت مي‌پردازند، صاحب كوره‌ي گچ‌پزي خر را به معدن گچ مي‌برد براي حمل كلوخه‌هاي گچ به سر كوره. بدين ترتيب خرِ سرِكوره، كارش تعطيلي بردار نيست.
به همين دليل كسي كه به هر دليلي مجبور است علاوه بر ايام هفته، روز جمعه یا روز تعطیل هم كار كند، خودش را به خرِ سرِكورهِ گچ‌پزي تشبيه مي‌كند.
نظير: خرِكوره‌پزيست، از شنبه تا پنجشنبه گچ مي‌كشد، روز جمعه هم از كوه سنگ مي‌آورد.
« فرهنگ عوام. ص 233 »
===============
&: خُشتُن«هُشتُن» بٍٍشناس، خُدِه مٍشناس.
xošton(hošton)bεšnâs. xode mεšnâs.
= خودت را بشناسي، خدا را مي‌شناسي(خواهي شناخت)
: اين مَثل، حكمت و پند و اندرزي است جهت خود شناسي و خود باوري، كه در نهايت منجر به خداشناسي خواهد شد. چون كه خداوند به انسان، انسانيّت بخشيده و اورا صاحب كمال، هويّت و شخصيّت ساخته و از حيوان ممتازش نموده و او را «اشرف مخلوقات» و جانشين خود، در زمين كرده است.
« قرآن مجيد . سوره بقره . آيه 30 . و سوره اٍٍنعام . آيه 165 »
ای آن که تو طالبِ خدایی، به خود آ از خود بطلب، کز تو جدا نیست خدا
اوّل به خود آ، چون به خود آئی به خدا کاقرار نمایی به خدائیِ خدا
« بابا افضل كاشاني » و « مَثل ها و حكمت ها . ص 88 »
==============
&: خُشتُن«هُشتُن»پي ديوٍٍَنَه تٍري نَديچِش.
xoštonhoštonpi divεnεtεri nadičeš.
= از خودش ديوانه‌تر نديده .
: در مقام تعريض و كنايه به زورمندي گويند كه ميدان را خالي ديده و تا جايي كه خواسته، تاخته است. در حالي كه اگر از خود زورمندتري را مي‌ديد،‌ از تندروي‌هاي خود دست بر مي‌داشت.
سرچشمه‌ي اين مثل از اينجاست كه ديوانه‌اي،‌ هر وقت به حمّام مي‌رفت و كسي را در حمّام مي‌يافت، با ديوانه‌بازي‌هاي خود او را از حمّام بيرون مي‌كرد. مردم از كار ديوانه خبر يافتند و ديگر به آن حمّام نيامدند. روزي كسي پس از رفتن ديوانه به حمّام، به سربينه آمد و مشغول درآوردن لباس خود شد. استاد حمّامي به جهت خير خواهي گفت: نرو توي حمام«ديوانه در حمّام است» مرد گفت:«ديوانه‌تر از خودش نديده است». لباسش را درآورده، لنگي به خود بست و لنگي اضافه طلب کرد و آن را با آب حوضِ سربينه تَركرد و به هم تابيد و در حالي كه اين لنگ تابيده را به در و ديوار راهرویِ حمّام مي‌كوبيد، وارد صحن حمّام شد. ديوانه با ديدن اين فرد، ترس و وحشت سراپاي وجودش را فرا گرفت و ناگهان از حمّام بيرون جست. استاد حمّامي از ديوانه پرسيد: «كجا مي‌روي؟» ديوانه گفت: « هيچ نگو كه ديوانه در حمّام است». و ديگر پاي به آن حمّام ننهاد.
« فرهنگ سمنانی. دکترستوده »
نظير : سوراخ كج ،‌ ميخ كج مي‌خواد. « ده‌هزار مثل فارسي . ص 110 »
۞: مترادف با: اَگه اي نَفٍري تَه دٍلَه سَري دوُسات تو ژو دٍلَه سَري دوُنٍسازا، فٍكر ماكٍره عُرضَه نٍدار.
agε i nafεri ta dεla sari dusât – to žo dεla sari dunεsâzâ – fεkr mâkεre orza nεdâr.
: اگر یک نفر توی سرت زد تو توی سرش نزنی، فکر می کند عرضه نداری.
=============
& : خُشتُن پييٍر پيلي خيني مٍگِیش .
xošton piyεr pili xini mεgeyš .
: پول خون پدرش را مي خواهد .

این مثل را در مورد آدم بي انصافي كه قيمت كالا و يا خدمات خود را خيلي گران ارائه مي دهد مي گويند .

: خُنٍكَه كٍلين پي نوُن بيرين مٍنِه. xonεka kεlin pi nun birin mεne.
: از تنور سرد نان بیرون نمی آید.

: مشخص است که اگر کاری به موقع خودش انجام نشود، نباید انتظار داشت که نتیجه مفیدی به دست دهد.

& : خیلی عُرضَه مٍگی کو آدم دیمَه نیم مُن سیا¬پیلی بَنینِه .
xeyli ,orza mεgi ko âdam dima nimmon siyâpili banine .
: خیلی عرضه می¬خواهد که آدم روی نیم من پول سیاه بنشیند .

در واقع، خیلی ظرفیت می خواهد که انسان وقتی پول¬دار شد، خودش را گم نکند.

&: خُشتُن بٍشناس، خُدِه مٍشناس. xošton bεšnâs. xode mεšnâs.
یعنی: خودت را بشناسی، خدا را خواهی شناخت.

بزرگان گفته اند: خود شناسی، مقدمة خدا شناسی است. پس، خود شناسی می تواند عامل مهمی در زندگی باشد. ضمناً انسان را به ظاهرش هم نمی توان شناخت. به همین دلیل گفته شده: انسان را به لباسش نمی شناسند.

&: خُشتُن«هُشتُن» دَستَه‌پِي وي كٍٍرچِش .
šεε
= دست و پاي خودش را گم كرده است .
:‌ كنايه از كسي است كه به علت دستپاچگي دچار تشويش و يا به دليلٍٍ خوشحالي زياد ‌، دچار هيجان شده و حالت سرگرداني پيدا كرده باشد .

اگر خواهم غمٍٍ دل با تو گویم، جا نمی یابم
اگر جایی کنم پیدا، تو را تنها نمی یابم
اگر تنها تو را یابم و جایی هم کنم پیدا
ز شادی دست و پا گُم می کنم، خود را نمی یابم

===============
&&: خُشتُن قٍري پي دَس بٍٍنجوُن كو اَسيري تُركَمٍني بٍٍبيچون ؟
xošton qεri pi das bεnjun ko asiri torkamεni bεbičun?
= دست از قر خودم بردارم كه اسير تركمن شده‌ام ؟
:‌ در مقام كنايه كسي اين مثل را مي‌گويد كه تحت هيچ شرايطي حاضر نيست از قر و غمزه وآرايش خود دست بردارد.
رقص است و قرو غمزه‌اش: زماني كه سپاهيان بيدادگر افغان به شهر اصفهان وارد شدند و بناي ستمكاري و غارتگري را گذاشتند،‌ مردان از ترسٍٍ جان خود،‌ خانه‌ها و زنان و فرزندان خود را گذاشتند و فرار را بر قرار اختيار كردند. يكي از جمله مردانِ اصفهان كه به زن خويش علاقه‌ي زيادي داشت و روزِ هجومِ افغان‌ها فراركرده بود، همين كه پاسي از شب گذشت، تاب دوري زن و فرزند را نياورده،‌ به داخل شهرشتافت و از اين كوي به آن كوي گذشت تا به حوالي خانه‌ي خودشان رسيد. داخل يكي از خانه‌هاي همسايگان شد كه از بنيان ويران شده بود. به پشت بام رفته،‌ از بامي به بامي رفت تا روي بام منزل خودشان رسيد. ديد در خانه‌ي او جمع زيادي از افاغنه منزل گزيده‌اند و عده‌اي از آن‌ها در اتاق بزرگ نشسته‌اند و چراغ‌هاي بسياري روشن و مجلس شراب و عيش فراهم ساخته، ‌چند نفر از زنانِ اسيرِ بدبخت همسايگانش را به كار رقص گرفته و زن او نيز در آن ميان سرگرم رقصيدن است ولي بيش از همه‌ي زن‌هاي ديگر به خود قرمي‌دهد و غمزه مي‌آيد. از مشاهده‌ي اين حال سخت متأثر گرديد و آن شب را با هر زحمتي بود به پايان رساند. فردا همين كه افغان‌ها از خانه‌ي او بيرون رفتند، داخل خانه شد و زن را استنطاق كرد كه چرا در مقابل افغان‌ها رقصيدي؟ زن گفت: «مجبورم ساختند». بالاخره كارشان به نزاع كشيد و به محضر قاضي رفتند. شوهر شرح رقصيدن و قر و غمزه آمدن زن را بيان نمود و زن نيز از خود دفاع كرد كه مجبور بودم و به حكم اجبار زير بار اين ننگ رفتم. شوهر گفت:‌
«جناب قاضي، از او بپرسيد راست است كه مجبور بودي برقصي وگفتند برقص، آيا گفتند با اين قر و غمزه برقص؟» زن گفت:‌ «رقص است و قر و غمزه‌اش،‌ اگر قر و غمزه‌اش نباشد كه ديگر رقص نيست». مرد با همه‌ي محبت و علاقه‌اي كه به او داشت، طلاقش داد.

« داستان‌هاي امثال. ص 739 »

&: خُشتُن گا شاخی رَه دٍنٍوٍنا. xošton gâ šâxi ra dεnεvεnâ.
: خودت را با شاخ گاو درنینداز.

: وقتی میبینی که طرفِ مقابل از هر جهت قوی تر است، یا این که درکِ درستی ندارد، عاقلانه نیست که با او مجادله کنی.

&: خُشتُن ويی كٍٍرچِش.
šεčš
= خودش را گم كرده است.
: در مقام مذمّت به كسي مي گويند كه به پايه و مايه‌اي رسيده، دوستان و آشنايان و وضع سابق خود را فراموش كرده و تكبّر و غرور را پيشه‌ي خود ساخته است.
داستان: شخصي به منصبي عالي رسيد، يكي از دوستان قديم براي عرض تبريك و تهنيت نزد او رفت. شخص تازه به منصب رسيده اعتنايي به دوست خود ننمود و از او پرسيد: كيستي و براي چه كار پيش من آمده‌اي ؟
دوست او از اين حرف شرمنده شد و گفت: من فلان دوست قديمي تواَم، چون شنيده‌ام از ديده نابينا شده‌اي براي عرض تسليت به نزد توآمده‌ام. مرد تازه به منصب رسيده ازحرف دوست خود خجل شد و معذرت خواست و ازاو پذيرايي كرد.

« لطايف و پندهاي تاريخي . ص 45 »

&: خُشتُنَه«هُشتُنَه» بَخُو ، مَرتيمُنَه تُوْن‌ كَه .
xoštona(hoštona)baxo – martimona town ka.
= براي خودت بخور، براي مردم بپوش .
: اين مثل در مقام سفارش و توصيه گفته مي‌شود. از آن جائي كه خورد و خوراك به ذائقه شخصي بستگي دارد، پس آن چيزي را بخور كه خودت مي‌پسندي. ولي لباس بستگي به موقعيت اجتماعي فرد و موقعيتٍٍ جامعه دارد، بنا بر اين چيزي را بپوش كه مردم و جامعه مي‌پسندند. به همين دليل گفته شده

: خواهي نشوي رسوا ، هم رنگ جماعت شو .

&&: خُشكَه جويَه وُ دَعوا ؟
= جوي خشك و دعوا ؟
:‌ در مقام اعتراض به كساني گويند كه هنوز موجوديت امري مشخص نشده ،‌ برسرٍٍ منافعش با يكديگر به مشاجره و دعوا پرداخته‌اند .
مترادف با : هٍنِه آرد آرَه اٍشتَه تَفرَه سُنگٍسَر
: هنوزآرد در آسياب است و قره قوروت در سنگسر.
در سمنان، مردم از قره قوروت به عنوان ترشی در آش استفاده می کنند. قره قوروت مرغوب هم در سنگسر پیدا می شود.
مثل فارسي : نه به باره ،‌ نه به داره .
مثل تازي : ‌سرش طاس است ، امّا براي شانه دعوا مي‌كند .

« گلچيني از ضرب‌المثلهاي جهان . ص 170 »

 : خُلَه ريشتا چَرَه وٍنچِشxola rištâ čara vεnčeš.
: دوکِ كچ به چرخ نخ‌ريسي انداخته‌ است.
ريشتا«دوک»، يكي از اجزاء چرخ نخ‌ريسي است وآن چوب باريک تراشيده وخراطّي شده‌اي است كه در اثر چرخش به دور خود، به کمکِ ريسنده، پنبه را تبديل به نخ كرده و نخ تابيده شده روي آن پيچيده مي‌شود اين نخِ گلوله شده را ( وَِتييَه vεttiya ) می گويند. اين ميله چون با سرعت زياد به دور محور خود مي‌چرخد، اگركم‌ترين انحنايي داشته باشد، باعث لرزش چرخ شده و همچنين سر و صداي زيادی تولید خواهد کرد. به مانند ميل گاردانِ ماشينِ سواري و يا باري كه اگر انحنائي داشته باشد ضمن سرو صداي زياد، ماشين را هم مي لرزاند.
مجازاً اين اصطلاح را درمورد كسي به کار می برند كه محيط را بي معارض ديده و برای زهرچشم گرفتن با سروصداي زياد محلي را شلوغ كرده باشد.
ضمناً اين مثل در مورد محلي كه همهِ افراد آنجا با صداي بلند با يكديگر صحبت ‌كنند نيز کاربرد پيدا می کند. مثل حياط مدرسه به هنگام زنگ تفريح. در اين مورد مي‌گويند: خُلَه ريشتا چَرَه وٍنچيشُن. يعني: دوكِ كج را به چرخ نخ ريسي بسته اند.

مترادف با: حَمّوم جٍنييُنَه كٍرچيشُن: حمّام را زنانه كرده اند.

&: خَليفِه كيسِه پي مٍٍبَخشِه.
εš
= از كيسه‌ي خليفه مي‌بخشد .
: ‌هرگاه كسي از كيسه‌ي ديگري بخشندگي كند و يا از بيت‌المال عمومي بذل و بخشش نمايد، در مقام اعتراض جمله‌ي مثلي بالا را در بارهِ او استناد قرار داده و اصطلاحاً مي‌گويند: « فلاني از كيسه‌ي خليفه مي‌بخشد».
خرج كه از كيسه‌ي مهمان بُوَد حاتم طايي شدن آسان بُوَد
در صفحه 67 از جلد اول كتاب ارزشمند« ريشه‌هاي تاريخي امثال و حكم » تأليف زنده‌ياد مرحوم مهدي پرتوي آملي، داستان مفصلي درهفت صفحه« ازكيسه‌ي خليفه بخشيدنِ» جعفر برمكي، وزيربا تدبيرو مقتدر و مورد عنايت و علاقه‌ي«هارون الرشيد» خليفه‌ي خاندان بني عباس در مورد«عبدالملك بن صالح»، عموي خليفه كه از امراء و بزرگان خاندان بني عباس و مردي فاضل و دانشمند و پرهيزگار بوده ولي به علّت سعايت ساعيان از حكومت بركنار و در بغداد منزوي و خانه‌نشين شده بود، نگاشته است كه از حوصله‌ي اين مجموعه به دور است. لذا علاقه‌مندان مي‌توانند به مطالعه‌ي اين داستان دركتاب فوق بپردازند.
امّا آن واقعه به اختصار چنين است :
عبدالملك بن صالح در فن خطابت فصح زمان بود. چشماني نافذ و رفتاري متين و موقر داشت بقسمي كه مهابت و صلابتش تمام رجالٍٍ دارالخلافه وحتّا خليفه ي وقت را تحت تاثير قرار ميداد و بعلاوه چون از معمرين خاندان بني عباس بود خلفاي وقت در او به ديده ي احترام مي نگريستند.
عبدالملك صالح ، پس ازآن كه به علت سعايت دشمنانش از حكومت عزل و خانه نشين شد، چون دستي گشاده داشت پس از چندي مقروض گرديد. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار مي كردند كه عبدالملك از آنان چيزي بخواهد ولي عزّتِ نفس و استغناي طبع عبدالملك مامع ازآن بود كه از هرمقامي استمدادو طلب مال كند. از طرف ديگر چون از طبع بلند و جود و سخاي جعفر برمكي وزير مقتدر هارون الرشيد آگاهي داشت و بعلاوه مي دانست كه جعفر مردي فصيح و بليغ و دانشمند است و قدر فضلاء بهتر ميداند و مقدم آنان را گرامي مي‌شمارد، پس نيمه شبي كه بغدادو بغداديان در خواب بودند با چهره و روي بسته و ناشناس راه خانه ي جعفر را در پيش گرفت و اجازه ي دخول خواست. برحسب اتفاق آن شب جعفر برمكي با جمعي از خواص و محارم منجمله شاعر و موسيقيدان بي نظير زمان (اسحق موصلي) بزم شرابي ترتيب داده بود و با حضورمغنيان و مطربان شب زنده داري مي كرد. در اين اثناء پيشخدمت مخصوص، سر دركوشِ جعفركرد وگفت «عبدالملك» بردرِسراي است و اجازه ي حضورميطلبد. ازقضا جعفربرمكي دوست صميمي و محرمي بنام« عبدالملك » داشت كه غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش مي گذرانيد. در اين موقع به گمان آن كه اين همان عبدالملك است نه عبدالملك صالح، فرمان داداوراداخل كنند.
عبدالملك صالح بي گمان واردشد و جعفر برمكي چون آن پيرمرد متّقي و دانشمند را در مقابل ديد به اشتباه خود پي برده چنان منقلب شد وازجاي خود جستن كرد كه « ميگساران جام باده بريختند وگلعذاران پشت پرده گريختند، و رامشگران دست از چنگ و رباب برداشته و پا به فرارگذاشتند». عبدالملك چون پريشان حاليِ جعفر بديد با جوانمردي وآزادگي و بزرگواري كه خوي و منش نيكمردانِ عالم است با كمال خوشروئي دركنار بزم نشست و فرمان داد مغنيان بنوازند وساقيان لعل فام جام شراب درگردش آورند. جعفر چون آن همه بزرگواري از عبدالملك صالح ديد بيش از پيش خجل و شرمنده گرديده پس از ساعتي اشاره كرد بساط شراب را برچيدند و حضار مجلس بجز اسحق موصلي، همه را مرخص كرد. آنگاه بر دست و پاي عبدالملك بوسه زده و عرض كرد: از اين كه برمن منّت نهادي وبزرگواري فرمودي بي نهايت شرمنده و سپاسگزارم. اكنون در اختيار تو هستم و هرچه بفرمائي به جان خريدارم. عبدالملك پس از تمهيد مقدمه اي مشكلات خود را گفت. جعفربرمكي كه مورد وثوق هارون الرشيد بوده و با اختيارات تامّي كه از خليفه داشته، نه فقط از طرف خليفه هارون‌الرشيد، « عبدالملك بن صالح » را عفو مي‌كند، بلكه قرض‌هاي وي را پرداخت و مبلغ متنابهي از اموال خليفه را به وي بخشيده و حكومت مدينه را به وي داده و دخترخليفه«عاليه» را هم به عقد پسر عبدالملك، به نام «صالح» درآورده و حكومت مصر را هم به داماد خليفه مي‌بخشد.
وقتي هارون‌الرشيد، خليفه‌ي عباسي داستان را مي‌شنود، به دليل وثوق و اعتماد و علاقه‌ي مفرطي كه به جعفر برمكي داشت، همه‌ي بذل و بخشش‌هاي وي را كه از « كيسه‌ي خليفه بخشيده » بود، مي‌پذيرد.

مَثلِ « ازكيسه‌ي خليفه بخشيدن » از اين واقعه‌ي تاريخي ريشه گرفته است.

&: خُني بٍٍديچَه خِيرَه. (خِير بو). xoni bεdiča xeyra(xeyr bu).
: خواب ديدي خير است. (خير باشد).
: اصطلاحي است در بيان واهي بودن و يا بي پايه و اساس بودن آنچه كه تصورش می¬رفته، و به کسی گفته می¬شود که به چنین وعده وعیدها دل¬خوش کرده است .
شبی در خواب دیدم دختری را مگو دختر، درخشان اختری را
دو زلف او ز شب تاریکتر بود میان او ز مو باریکتر بود
دو چشمانش به مانند دو بد مست که هر یک را بود یک شیشه در دست
دو ابرویش کمانی تر ز خنجر رُخش رخشنده تر از ماه و اختر
دو پستان قشنگش، چون دو لیمو خجل شمشماد، پیشٍٍ قامت او
دهان تنگ او، چون غنچه خندان لبش رنگین تر از، لعلٍٍ بدخشان
سرٍٍ زلف سیاهش، پُر ز چین بود لبش چون گونه هایش، آتشین بود
شدم از جا که تا بوسم لبش را بگیرم زیر دندان، غبغبش را
فکندم دست اندر گردن او ببوسیدم سر و پا و تنِ او
ولی ناگه ز خوابِ ناز جستم بدیدم میزنم بوسه به دستم

« نوذر» « گنجينه ي لطايف ص 78 »

& : خوردٍٍنٍٍك و جٍٍستٍٍنٍٍك ؟ xordεnεk o gεstεnεk?
: خوردن و جستن ؟
: اصطلاحی است اعتراض¬گونه و درمورد کسی به¬کار می¬رود که به محض آن که در جایی غذایی خورد، برخلاف راه و رسم مهمانی، قصد ترک آن محل را می¬کند. یا این اصطلاح را معترضانه به فرزندانی می گویند که پس از خوردن غذا، می خواهند به استراحت بپردازند.

بَخورین و دُمبَه تُو بَدین بَخُسین و چُس وٍلُو بَدین (؟)

&: خوروس پَرده كُنِه. 
= از خروس (هم) رو مي‌گيرد.
: ريشخندي است غلّو گونه،‌ از مستور نمايي و تظاهر زني به عفاف و عصمت، نه لزوماً پايبندي او به عفت و عصمت خويش. اين گونه زنان متظاهر و ریاکار حتّي از پسران نابالغ هم رو مي‌گيرند و ظاهراً حجابشان را رعايت مي‌كنند. ولی از پسِ پردة آنان خدا آگاه است.
نظير: از ماهيِ(تويِ)حوض رو گرفتن. (‌كه نكند نر باشد).
« كتاب كوجه . ج 8 . ص 1139 »
مثل افغاني: از خروس رو مي‌گيرد. ( هرات ).
« ضرب‌المثلهاي دري افغانستان . ص 17 »
داستان: ماهيٍٍ زيبايي به تورِ صيّادي خورد. صيّاد با خود انديشيد كه اين را به سلطان هديه كنم، شايد از او جايزه‌اي درخور دريافت نمايم. به بارگاه سلطان رفت و ماهي را تقديم داشت. سلطان را از آن ماهي خوش آمد و جايزه‌اي گران‌بها به صيّاد داد و بعد ماهي را به كاخ دخترش فرستاد. وزيرِ سلطان ماهي را به نزد دخترِ سلطان برد. شاهزاده خانم وقتي ماهي را ديد، ناراحت شد و گفت:‌ « عقل پدرم كجا رفته است كه اين ماهي را به خلوتگه من فرستاده؟ از كجا معلوم كه اين ماهي نر و نامحرم نباشد ؟» با اين حرفِ دخترِ سلطان، ماهيِ مرده بر طبق، قاه قاه خنديد.
وزير به نزد سلطان برگشت و حرف‌هاي دختر و خنده‌ي ماهي را نقل كرد. سلطان گفت: « اي وزير، به تو ده روز فرصت مي‌دهم تا كشف كني كه ماهي مرده چرا خنديد؟» وزيرِ بيچاره درآن ده روز جوابي نيافت. روز آخر به پير خردمندي رسيد. پير گفت: « شكّي نيست كه دخترِ سلطان فاجر است و پنهاني با مردان نرد عشق مي‌بازد و ظاهراً خود را پاك دامن جلوه مي‌دهد. خنده‌ي ماهي از آن است كه ده‌ها مرد غريبه، نامحرم نيستند ولي ماهيِ نرِ مرده‌اي، نا محرم است.
وزير موضوع را به سلطان گفت. آن دو، شبانه وارد قصر شاهزاده شدند و ديدند كه دختر برهنه ميان چهل مرد قوي‌هيكل دست به دست مي‌گردد. به امر سلطان،‌ شاهزاده وآن چهل مرد را گردن زدند.

« داستان‌هاي امثال . ص 101 »

&:‌ خوروسي بَد مٍجالي‌يَه. xurusi bad mεjâli ya.
= خروس بد مجالي است. (خروس ‌وقت ناشناسي است) .
: هرگاه كسي بدون در نظر گرفتن موقعيتِ مكاني و زماني حرفي بزند و يا ميان حرف ديگران بدود و خود را داخل صحبت كند و يا كاري انجام دهد، درمقام اعتراض اصطلاحاً او را به خروس بي‌محل تشبيه مي‌كنند .
و امّا ريشه‌ي تاريخي و مأخذ اين مثل :
كيومرث، سر دودمانِ سلسله‌ي باستاني پيشداديانِ ايران بود كه مورخان او را نخستين پادشاه در جهان دانسته‌اند. كيومرث را پسري بود به نام «پَشنگ» كه هميشه بر سركوه‌ها بود و به درگاه خداي تعالي راز و نياز و مناجات مي‌كرد. كيومرث به اين فرزندش خيلي علاقه داشت و غالباً پسر و پدر به سراغ يكديگر مي‌رفتند. يك بار كه كيومرث براي ديدار فرزندش«پشنگ» با آذوقه‌ي كامل به سراغ او رفته بود، جغدي بر سر راهش ظاهر شد و بانگ زد. كيومرث چون فرزندش را نيافت، دانست كه«پشنگ» را كشته‌اند. جغد را نفرين كرد و به همين دليل ايرانيان از آن تاريخ، جغذ را پيك نا مبارك و صدايش را شوم مي‌دانند.
كيومرث در اين سفر بر سر راه خود خروسي سفيد رنگ و مرغ و ماري را ديد كه خروس مرتباً به مار حمله مي‌كرد و هر باركه موفق مي‌شد به شدت بر سر مار نوك بزند، به علامت پيروزي بانگ مي‌كرد. كيومرث از اين كه خروس براي صيانت از ناموس خود تا پاي جان فداكاري مي‌كند بسيار خوشش آمده، سنگي برداشت و مار را بكشت و بانگ خروس را به فال نيك گرفت.
كيومرث آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش دستور داد آن‌ها در خانه نگه‌داري و تكثير كنند. معمولاً خروس در روز بانگ مي‌كند و چون شب شد تا بامدادان كه پايان شب و طلايه‌ي روز و روشنايي است بانگ نمي‌زند. ولي قضا را روزي خروسِ موصوف شبانگاهان كه بي‌وقت و نا به هنگام بود، بانگ برداشت. همه تعجب كردند كه اين بانگ نا به هنگام چيست. ولي چون معلوم شد كه كيومرث از دار دنيا رفته است، از آن به بعد آن خروس را « خروس بي‌محل » خواندند و از آن سبب بانگِ خروس را بدان وقت به فال بد گرفته، صدايش را شوم دانسته‌اند. از آن روز به بعد، هر خروسي كه بدان وقت بانگ كند، صاحبِ خروس آن خروس را بكشد تا آن بد از او درگذرد و اگر نكشد خود در بلايي افتد.
خروس تا زماني كه در روز بخواند مبشّر سلامت و تندرستي و ورود مهمان و عزيزان است و چون احياناً شامگاهان بانگ زند، آن را « خروس بي‌محل » خوانند.

« ريشه‌هاي تاريخي امثال و حكم . ج 1 . ص 540 . به اختصار »

&: خوشبو نَكٍرا مَنٍبو، مٍنينِه پِي مَنٍبو.
manεbu. xošbu nakεrâ manεbu. mεnine pey
: تعارف نکنی نمی شود، می نشیند بلند نمی شود.
: این مثل را درمورد کسی به کار می برند که با کوچکترین تعارف از طرف کسی بر سرِ سفره می نشیند و به این زودی از کنار سفره برنمی خیزد. یا با یک تعارف به مهمانی می آید و گویا قصد رفتن ندارد.
: گرچه ميهمان عزيز است به مانند نفس خفه مي‌سازد اگرآيد و بيرون نرود
====================

مثل هائی با اولین حرفٍٍ(د d )

&: دَردی، لُووٍٍیی تایی اٍٍشتٍٍَه
= درد، لبة تاقچه است.

در مورد احتیاط برای آن که مبتلا شدن به ناخوشی، خیلی ساده است، اگر احتیاط نشود ، بیماری زود به سراغ انسان می آید، گوئی درد لبٍٍ تاقچه است.

&: دَري وَري مايٍٍه . dari vari mâye.
= دري وري مي‌گويد .
: اصطلاحي است براي بيان جواب بي سر و ته ، درهم و برهم و ياوه‌گويي . و به طور كلّي جملات نامفهوم و بي‌معني و خارج از موضوع را « دَري وَري » مي‌گويند .
ماخذ: نژاد ايراني در عصر و زماني كه با هندي‌ها مي‌زيست، به زبان« سنسكريت » يا مشابه آن سخن مي‌گفت. در زمان اشكانيان، زبان « پهلوي اشكاني » و در زمان ساسانيان زبان « پهلوي ساساني » در ايران رايج شد. اكنون نيز از نيشابور به مغرب و شمال‌غربي و جنوب در هر روستايي زبان‌هاي محلّي با لهجه‌هاي مخصوص وجود دارد كه همه‌ي اين زبان‌هاي روستايي، لهجه‌هاي گوناگون زبان پهلوي است.
زبانِ« دري» ، از نظر تاريخي ادامه‌ي زبان پهلوي ساساني يعني « فارسي ميانه » است كه آن نيز ادامه‌ي « فارسي باستاني » يعني زبان رايج روزگار هخامنشيان مي‌باشد. زبان دري يا درباري كه زبان رسمي و زبان لفظٍٍ قلمٍٍ دربار ساسانيان بود ، پس از آن كه يزدگرد پادشاه ساساني ناچار شد بعد از حمله عرب ، پايتخت خود ، تيسفون ، را ترك گويد و به سوي مشرق برود ، همه درباريان و ساير همراهان كه شمار ايشان به چندين هزار تن بالغ مي‌شدند ، همراه او سفر كردند . يزدگرد با همراهان خود به « مرو » آمد و مرو مركز زبان دري شد . اين زبان در خراسان رواج يافت و جاي لهجه‌ها و زبان‌هاي محلّي را گرفت و حتّي از آن‌ها نيز متأثر شد . در هرحال چون خراسانيان اولين كساني بودند كه زودتر از ساير ايرانيان از زير نفوذ عرب خارج شده و اعلام استقلال كردند ، لذا زبان محلّي آن‌ها يعني زبان « دري » ، جاي زبان‌هاي پهلوي و تازي را گرفت و زبان رسمي ايران شد .
شاعر نامدارقرن پنجم ، « ناصر خسرو قبادياني » در مورد زبان دري با غرور و افتخار چنين مي‌سرايد :
من آنم كه در پاي خوكان نريزم مرين قيمتي، درِّ نظمِ « دري » را
حافظ شيرين سخن شيراز در قرن هشتم هجري به دانستن زبان دري مي‌بالد و مي‌گويد :
زشعر دلكشِ حافظ كسي بود آگاه كه لطفِ طبع و سخن گفتن « دري » داند
در جايي ديگر هم در تجليل از سخن گفتن به زبان دري اين گونه نغمه‌سرايي مي‌كند :
چو عندليب فصاحت فرو شد اي حافظ تو قدرِ او به سخن گفتنِ «دري» بشكن
با وجود اين كه زبان « دري » زبان رسمي بود ، ليكن اين زبان در سراسر ايران متداول و مرسوم نبوده و هر ايالتي به لهجه‌ي خود سخن مي‌گفت و لذا مردماني كه با زبان دري آشنايي نداشتند و يا آن را به خوبي نمي‌فهميدند ، هر مطلب نامفهوم را كه برايشان قابل درك نبود ، به زبان دري تمثيل مي‌كردند و واژه‌ي مهمل « وري » را به آن اضافه كرده و مي‌گفتند :
« دري وري مي‌گويد . » يعني به زباني صحبت مي‌كند كه مهجور و نامفهوم است .
اين نكته را هم بايد دانست كه « مهمل » واژه‌ايست كه در مقابل « مستعمل » مي‌آيد . مثلا « بچه » واژه‌ي مستعمل و« مچه » واژه‌ي مهمل آن است .

«ريشه‌هاي تاريخي امثال و حكم . ج اول . ص 607 به اختصار»

&: دٍزاري پي صٍدا بيرين مِي كو ژو پي بيرين مٍنِه.
dεzâri pi sεdâ birin mey ko žo pi sεdâ birin mεney.
: از دیوار صدا در می آید که از او در نمی آید.
: اين مثل كاربرد هاي متفاوتي دارد :
1 : در توصيف كسي مي گويند كه ذاتاً آرام و ساكت است.
2 : درمورد فردي گفته مي‌شود كه رازدار و سرّ نگهدار است.
3 : در مورد فردي گفته مي‌شود كه خيلي تودار و مرموز است.
4 : در مورد كسي گفته مي‌شودكه كارخلافي مرتكب شده و ازترس برملا شدن آن ، آرام و ساكت است.

مترادف با:‌ دَم مَنٍه‌كّوئِه dam manεkkue یعنی: دَم نمي زند .

&: دس پَشی مٍکَه کو هُشتُن(کینَه)پَشتی هاخورَن، گٍدِه بخیالی پیل مٍگه ژو دِه.
das paši mεka hošton pašti(kinin)hâxuran-gεde bεxiyâli pil mεga žo de.
: دستت را می بری به سمت پشتت که پشتتو بخارونی، گدا فکر میکنه که میخواهی پول به او بدی.

: این ضرب المثل درمورد افراد خسیس و طماع و گداصفت گفته می شود. چون که آدم های سودجو همیشه به فکر تامین منافع خودشان هستند.

&: دَس كَمٍر پي مٍنِرِه كو خاني پي نَكِه.
.das kamεri pi mεnere ko xâni pi nake.
= دست از كمر برنمي‌دارد كه از خاني نيفتد .
:‌ اصطلاحي است در بيان كبر و غرور بيجا . بعضي‌ها دست بركمر زدن و با طمطراق صحبت كردن و مدام به زير دستان امر و نهي كردن را نشانه‌ي تشخّص و بزرگي مي‌دانند و تصوّر مي‌كنند كه اگر هر يك از اين اعمال را ترك كنند ، از بزرگي ايشان كم خواهد شد
مثل افتري : در مستراح افتاده ، دست از كمر نمي‌گيرد . ( بر نمي‌دارد ) .
« گويش افتري . ص 80 »

داستان: مي‌گويند خاني، همچنان كه دست بر كمر داشت و به مستخدمين خود امر و نهي مي‌كرد، بر اثر بي‌احتياطي ناگهان در چاه فاضلاب افتاد. مستخدمين طنابي آماده كرده و سر طناب را به داخل چاه فرستادند و به خان گفتند كه سر طناب را بگير تا تو را از چاه به درآوريم. خان گفت:‌ آخردستم به كمرم است. گفتند: اگر مي‌خواهي تو را از چاه به درآوريم، بايد سر طناب را با دست‌هايت بگيري. خان گفت:‌ اگر دست از كمرم بردارم، از خانيم كم مي‌شود.

&: دَس نَكّوُآ وَتٍّري مٍبوُ .  das nakkowâ vattεri mεbu.
= دست نزن ،‌ بدتر مي‌شود .
: در مقام آگاهي به كسي گفته مي‌شود كه كار خطايي كرده و قصد دارد با اقدامي ديگرآن را بپوشاند . كه به او هشدار مي‌دهند كه هيچ اقدامي نكن كه بدتر مي‌شود .
مترادف با: بٍٍشيچي اي‌ يَه لُو بَگيرٍٍه، اي‌ غار واشيچي. // هرچي دَس ژين دُنبَه كوُآ ، ويشتري صٍدا مادِه .
داستان:‌ روزي كه كدخدا حسين در بازگشت از باغ ميوه‌‌خود ديد زنش بي‌پروا پشت تخت رخت‌شويي نشسته و گرم كارِ بشور و بمال است و پسرعمويش كَلب علي معصوم كه از دهِ مجاور براي احوال‌پرسي آمده،‌ پيش رويش چندك زده، چنان غرق تماشاي اَسافل اوست كه از عالم وآدم بي‌خبر مانده،‌ به صورتي كه حتّي پس از سلام و ‌چاق سلامتي با او، دوباره نشست و چشم حسرت برآن منظره دوخت .
كدخدا حسين در دل گفت: « گوشماليٍٍ اين ضعيفه بماند براي خلوت. دست به نقد بايد كاري كرد كه كَلب علي معصوم، دست از هيزي بردارد» . پس رو به او كرد و گفت:‌ « خوب شد آمدي پسرعمو، مي‌خواستم راجع به تغييراتي كه فكر كرده‌ام در خانه بدهم با تو مختصر مشورتي بكنم. » .كلب علي معصوم حتّي سرش را هم بالا نكرد. فقط زير لب گفت :«دستش نزن بدتر ميشه». كدخدا حسين گفت :‌ « من هم خيال ندارم همين جور بي‌گدار به آب بزنم و براي همين مي‌خواهم اوّل با تو مشورت كنم. فكرم اين است كه آن آب‌انبارِ كناري را بردارم و به جايش يك اتاق ديگر بسازم». كلب علي معصوم ،‌ نه به انبار نگاه كرد و نه به سخنگو، همان‌طور كه چشمش پيٍٍ حسرت دل راه كشيده بود آهي كشيد و گفت:‌ «دستش نزن، بدتر ميشه». خلاصه، كدخدا حسين هر ترفندي زد، نگرفت و كلب علي معصوم نه فقط از جاي خود تكان نخورد، بلكه از اعماق تخيّلات شرينيش، با بي‌حوصلگي تمام مي‌ناليد كه «دست نزن، بدتر ميشه». كدخدا حسين كه ديد به هيچ تمهيدي نمي‌تواند توجه پسرعمويش را به سوي ديگري معطوف كند، در نهايتِ خشم، ريگي از زمين برداشت و به سوي زن انداخت. زن كه بي‌خيال سرگرم كار خود بود، با اصابت ريگ، ناگهان از جا برجست و با اين حركت، تيزي از او جدا شد كه شرمساري ديگري به بار آورد.
كلب علي معصوم بينوا كه چيزي نمانده بود همچنان در عالم خيال به فيض برسد، با حيف و حسرت و داغِ دل، سر بالا كرد و با لحن پرگلايه به كدخدا حسين گفت:‌ « نگفتم دستش نزن بدتر ميشه؟».

« كتاب كوچه . ج 6 . ص 2211 با تلخيص »

&: دَست ،‌ دَستي مٍشورِه ، هَر دو دَستي ديم مٍشورَن .
dast – dasti mεšure – hardo dasti dim mεšuran.
= دست ، دست را مي‌شويد ، هر دو دست صورت را مي‌شويند .
: وقتي بخواهند قدرتِ اتّحاد و اتّفاق را يادآوري نمايند، از اين مثل كمك مي‌گيرند. همان طوري كه با يك دست نه فقط نمي‌توان دو هندوانه را برداشت، بلكه كار مفيدي هم نمي توان انجام داد. ولي با دست در دست داشتن و هماهنگ عمل كردن، خيلي ازكارها انجام شدني است.
دست در دستِ هم نهيم به مهر ميهن خويش را كنيم آباد
يا: حُسنت به اتفاقِ جمالت، جهان گرفت آري به اتفاق، جهان مي توان گرفت
« حافظ »
مرحوم فريدون مشيري، شاعر پرآوازه در صفحه 212 كتاب« دلاويزترين» به زيباترين وجه كارائيِ دست را تحت عنوان«‌ دستهامان نرسيده است به هم …» بازگوكرده است كه جادارد در اين مقطع آورده شود :
از دل و ديده، گرامي تر هم، آيا هست ؟
دست، آري، ز دل و ديده گرامي تر: دست !
زين همه گوهرِ پيدا و نهان در تن و جان ،
بي گمان، دست، گرانقدر تر است .
هرچه حاصل كني از دنيا، دستاوردست !
هرچه اسبابِ جهان باشد در روي زمين،
دست دارد همه را زير نگين !
سلطنت را، كه شنيده است چنين ؟!
شرفِ دست، همين بس، كه نوشتن با اوست،
خوش ترين مايهِ دلبستگيِ من با اوست
در فرو بسته ترين دشواري،
درگرانبارترين نوميدي،
بارها بر سرِخود بانگ زدم :
هيچت ار نيست، مخور خونِ جگر، دست كه هست !
بيستون را ياد آر،
دست هايت را بسپار به كار،
كوه را چون پرِكاه، از سرِ راهت بردار!
وَه چه نيرويِ شگفت انگيزي است،
دست هائي كه به هم پيوسته است !
به يقين، هركه به هرجاي، درآيد از پاي،
دست هايش بسته است !
دست در دست كسي، يعني: پيوند دو جان !
دست در دست كسي، يعني: پيمانِ دو عشق !
دست در دستِ كسي داري اگر،
داني دست، چه سخن ها كه بيان مي‌كند از دوست، به دوست ؟!
لحظه اي چندكه از دستِ طبيب،
گرميِ مهر، به پيشانيِ بيمار رسد،
نوشدارويِ شفابخش تراز دارويِ اوست !
چون به رقص آئي وُ سرمست برافشاني دست،
پرچمِ شادي و شوق است كه افراشته اي !
لشكرِ غم، خورَد از پرچمِ دستِ تو شكست !
دست، گنجينه يِ مهر و هنر است، خواه بر پرده يِ ساز،
خواه درگردنِ دوست، خواه برچهره يِ نقش ،
خواه بر دسته يِ داس، خواه در ياريِ نابينائي، خواه در ساختنِ فردائي !
آن چه آتش به دلم مي زند اينك، هردم، سرنوشت بشر است،
داده با تلخيِ غم هاي دگر، دست به هم !
بارِ اين درد و دريغ است كه ما،
تيرهامان به هدف نيك رسيده است، ولي،
دست هامان نرسيده است به هم !

« فريدون مشيري. دلاويزترين. ص 212 »

&:‌ دَستَه وٍٍلي اُوْ بٍٍدِش . dasta vεli ow bεdeš.
= دسته گلي به آب داد .
: اين مثل را در مورد كسي مي‌گويند كه با اقدام خود ،كاري را خراب كرده، هر چند كه قصد و غرضش اين نبوده باشد.
مأخذ اين مثل:‌ مردي در دهكده‌اي مسكن داشت كه بسيار بد يُمن و شوم و بدقدم بود و در هر كاري كه قدم مي‌گذاشت، آن امر منتهي به خرابي مي‌شد.
روزي برادرزاده‌اش كه كدخداي ده بود، به دهكده‌ي مجاور رفت تا دختركدخداي آن ده را براي خود نامزد و عقدكند. خانواده‌ي دختر به انجام اين وصلت به شرطي موافقت كردند كه از آغاز مراسم تا پايان عروسي، عموي داماد كه همان مرد شوم و بد يمن بود، نه در كار اين وصلت مداخله بكند و نه در مجلس عقد و عروسي قدم بگذارد. خانواده‌ي داماد اين شرط را پذيرفتند و به عموي داماد گفتند و او هم بدون اين كه از اين قضيه دلگير بشود،‌ عهده‌دار اجراي آن گرديد و همين كه وقت عروسي فرا رسيد، دو روز قبل به يكي از روستاهاي مجاور رفت و در آن جا رحل اقامت انداخت تا وقتي كه امرعروسي به پايان برسد. صبح روزي كه در شب آن زفاف برادرزاده‌اش واقع شده بود، سخت از وضع زندگي خود غمگين و دلگير گرديده، در دل مي‌ناليد كه چرا او بايد چنين شوم و ناميمون باشد كه حتّي در عروسي برادرزاده‌اش راهش ندهند تا او هم در عيش و عشرت آن‌ها شركت نموده ،‌ دستي افشاند و پايي بكوبد . در اين اثنا چشمش به بوته‌ي گلي افتاد كه در باغچه‌ي روبروي او با گل‌هاي زيبا و دل‌فريب خود مشغول طنّازي بود . با ديدن آن به خيال افتاد كه دسته گلي قشنگ ببندد وآن را در نهري كه از اين دهكده به دهكده‌ي خودشان روان بود واتفاقاً ازداخل عمارت برادرش مي‌گذشت ،‌ بيفكند . حالا كه نتوانسته است با حضور خود خدمتي بكند و تبريكي به عروس و داماد بگويد ، لااقل بدين وسيله حُسن‌نيّتي ازخود بروز داده ،‌ انجام خدمتي كرده باشد .
دسته گل را خيلي زيبا و قشنگ بست و به روي آب نهر انداخت و آب در فاصله‌ي دو – سه ساعت آن را به دهكده‌ و خانه‌ي برادرش رساند. اهالي خانه سرگرم انجام تشريفات عروسي بودند. ساز و دهل وكرنا مي‌زدند .
در اين بين دو بچه‌ي كوچك دركنار نهرسرگرم بازي بودند ، چشمشان به دسته گل افتاد كه براي گرفتن آن هر يك بر ديگري پيشي مي‌جست و دست خود را دراز مي‌كرد تا آن را بگيرد ، ولي براثرعجله با سردرآب افتادند و خفه شدند . وقتي اهالي خانه از واقعه مطلع شدند ، مجلس عروسي كه در آن دقيقه در منتهاي شورو شادي اداره مي‌شد ، به ماتم‌كده‌اي تبديل گرديد .
بعدها خانواده‌هاي عروس و داماد دانستند كه چرا بچه‌ي آن‌ها غرق و دستخوش مرگ نا به هنگاشم شده و شور و سرورشان تبديل به عزا گرديد . فهميدند كه پيش آمدٍٍ آن عزا ، با آن همه پيش‌بيني‌ها و احتياط‌ها ، باز هم نتيجه‌ي بد يُمني عمل آن مرد شوم بوده كه به قصد انجام خدمت ، دسته گلي به آب داده بود .

« داستان‌هاي امثال . دکتر ذوالفقاری . ص 502 »

&: دَستي بٍٍگيري دارٍٍه .  dasti bεgiri dâre.
= دست بگير دارد .
: اصطلاحي است توصيفي در مورد اخلاق و منش كسي كه هميشه دست بگير دارد و هيچ وقت هم چيزي به كسي نمي‌دهد و آن چه را هم كه گرفته ،‌ تمايلي به پس دادنش ندارد .
مثل كرماني : دستِ بستان ، بده نمي‌شود . « مثل‌هاي فارسي رايج در كرمان . ص 64 »

حكايت : مي‌گويند شخصي در استخر پرآبي افتاده بود و چون شنا بلد نبود درحال غرق شدن بود. شخصي كه از كنار استخر مي‌گذشت، دستش را دراز كرد و گفت: دستت را بده و بيا بيرون. آن كه در استخر افتاده بود،‌ دستش را نمي‌داد. تا اين كه رهگذري به او گفت:‌ من اين شخص را مي‌شناسم، دست بده ندارد، بلكه دست بگير دارد. به او بگو دستم را بگيرد،‌ مي‌گيرد. لذا آن شخص گفت: دست مرا بگير و بيا بيرون و آن كه در استخترافتاده بود،‌ دست ناجي را گرفت و از استخر بيرون آمد و از مرگ نجات يافت.

&: دَستي دٍلَه كارين دَرَن. dasti dεla kârin daran.
: دستی یا دست‌هايي دركار است.
: اصطلاحي است با معناي دوگانه:
1 : در بيان اين كه اگر اين كار به سرعت و يا به خوبي انجام نمي‌شود، دست‌هاي پنهاني دركارند وخرابكاري مي‌كنند وگرنه اوكارش را با علاقه و از راه درست انجام مي دهد.
2 : گاهي هم در بيان اين كه اگركاري با سرعت و به خوبي انجام مي‌شود، دست‌هايي پنهاني دركارند و به عامل آن كار كمك مي‌كنند و گرنه او به تنهايي قادر به انجام اين كار نيست.
مترادف با: ميخي رَه باشُّن چٍٍقَد هي مٍشَه ؟ باتِش: تا مو پَسكو چٍٍكٍرِه.
mixi ra bâššon čεqad hi mεša? Bâteš tâ mo pas ku čεkεre.

: به میخ گفتند چقدر فرو می روی؟ گفت تا: آن که بالای سرم ایستاده (و بر من می کوبد) چقدر زور داشته باشه.

&: دَستَه‌ديم بَشور، بيا مواَم بَخُوْ .
šâ
= دست و صورتت را بشور ، بيا مرا هم بخور .
این ضرب المثل در دو جا کاربرد دارد:
1: به عنوان شوخی و گاهی هم جدّی، به بچه ای پُر خور که بعد از خوردن غذای حق السهم خود، مجدداً مطالبه یِ غذا می کند، می گویند.

2: به عنوان اعتراض و به صورتِ جدّی، به جوان پُررو و بی حیائی می گویند که حرمت بزرگتر را رعایت نکرده و رو در روی وی ایستاده و با غیظ و خشم به او نگاه می کند.

1= به عُنوانی شوخی و اعتراضی به ای وَچِه یی مایَن کو ویشَِری هُشُن تَِلین پی چی بُخورچِش، ولی بازَم مایِه سیر نبیچون، چیچی بَخورون؟ اَِنجویَه کو ژو رَه مایَن:
: بَشَه دَستَه دیم بشور، بیا مو هَم بَخُو.
2= به عُنوانی اعتراضی، به ای جٍووُنی پُررویی و بی حیایی مایَن کو هُشتُن مَستٍری دیم بٍشتِچی و با غیظی چپ چپ ژو نیامٍکٍرِه. اٍنجویَه کو ژو رَه مایَن:

: دَستَه دیم بشور، بیا مو بَخُو.

: دٍزاري پي صٍدا بيرين مِي كو ژو پي بيرين مٍنِه.
dεzâri pi sεdâ birin mey – ko žo pi birib mεne.
= از ديوار صدا بيرون مي‌آيد كه از او بيرون نمي‌آيد.
: اين مثل كاربرد هاي متفاوتي دارد:
1 : در توصيف كسي مي گويند كه ذاتاً آرام و ساكت است.
2 : در مورد كسي گفته مي‌شودكه كارخلافي مرتكب شده و ازترس برملا شدن آن ، آرام و ساكت است
3 : در مورد فردي گفته مي‌شود كه خيلي تودار و مرموز است.
4 : همچنين درمورد فردي گفته مي‌شود كه رازدار و سرّ نگهدار است.

مترادف با :‌ دَم مٍنِه‌كُّوئِه: دَم نمي زند.

&&: دٍلَه خُمبِه نون دَبوُ، چٍٍه جٍٍئين نون، چٍٍه گُندُمين نون.
dεla xombe nun dabu – čε je,in nun – čε gondomin nun.
: در خمره نان باشد، چه نانِ جو، چه نان کندم.
: نان عمده ترین خوراکی مردم ایران است، البته نان گندم نرمتر، خوش خوراکتر و خوشمزه تر از نان جُووین است. هرچند که قدرت نان جو بیشتر از نان کندم است، ولی مردم به خوردن نان گندم علاقمندند مگر در مواقع نبود نان گندم، که به ناچار به نان جو روی می آورند و با نان جو، گرسنگی را برطرف می کنند.

منظور این مثل آن است که بودن چیزی که بتوان با آن رفع احتیاج کرد، حتّا اگر مرغوب هم نباشد، بهتر از نبودن آن است.

& : دٍلَه یی زَندگی، ای مٍگی مُنی بو و اینی نیم مُن. َ
: در زندگی(مشترک)، یکی باید مَن باشد و دیگری نیم من.

: در زندگی مشترک، جایگاه هریک از زن و مرد باید مشخص باشد. چنانچه انصاف رعایت شود و زن و شوهر از یکدیگر حرف شنوی داشته باشند و در مواقع ضروری رعایت یکدیگر را بکنند و یکی من باشد و دیگری نیم من، هیچگاه به اختلاف بر نمی خورند و می توانند زندگی آرام و دلچسبی داشته باشند.

&: دٍلِه یی زَندٍگی، میرد جویِه، جٍنیکا مٍگی بُند بو.
dεlεyi zandεgi – mird guye – jεnikâ mεgi bond bu.
: در زندگی(مشترک)، مرد جوی(آب) است، زن باید بند باشد.

: چنانچه زنِ خانواده فرد صرفه جوئی باشد و جلوی اضافه خرجی ها را بگیرد، مسلماً زندگیِ بهتری خواهند داشت.

&: دٍمبالي پيلي ، سَري رَه مٍتِژِه . dεmbâli pili . sari ra mεteže .
: به دنبال پول ، با سر مي دود .( بسيار طماع است )

: وصف الحالِ افراد طماع و زیاده خواه است که همیشه به دنبال مال اندوزی هستند .

&& : دَمبُلَه دوشُوْ، اٍشكٍٍَتَه لَگن،‌ باقٍري باچي، جٍٍنّييَه مٍٍَگَن.
dambula dušow. eškεta lagan. bâqεri bâči jεnniya mεgan.
= دامبول و دينبُل لگنٍٍ شكسته، باقر گفته زن مي‌خواهم .
: اين اصطلاح شعر گونه به شوخي در مورد كسي گفته مي‌شود كه اصلاً انتظار نمي‌رفت چيز مهمّي را طلب كند و حالا هم كه چيزي را طلب كرده، در قدّ و قواره‌ي او نيست.

داستان:‌ باقر نامي كه نظر مالي وضع مطلوبي نداشت و بيكار و بي‌سواد بود و با كمك ديگران روزگار مي‌گذرانيد، روزي هوس زن گرفتن به سرش زد و مايه‌ي تمسخر ديگران شد.
در مجالس جشن و شادي به منظور شوخي با پسرانٍٍ جوانٍٍ فاميل، يك نفر از خانم‌ها و يا دختر خانم‌ها،‌ اين شعر را مي‌خواند و با جاي اسمٍٍ« باقر» ، اسم آن جوان را كه حضور دارد به زبان آورده،‌ با تنبك و يا دايره ضرب مي‌گيرند و كف مي‌زنند.

گاهي هم به عنوان اعتراض به شيوه‌ي تنبك يا دف و دايره‌ نوازي ناهماهنگ فرد و يا افرادي که اعتراض می کنند که‌ اين چه جور نوازندگي است،‌ دَنبوُلَه دوُشوُ، اٍٍشكٍٍتَه لَگن ؟ يعني صداي تنبك یا دف نوازیٍٍ تو مانند صداي ضرب گرفتن بر يك لگن شكسته است .

:‌ دٍندُن دارون، نون نٍدارون، نون دارون ، دٍندُن نٍدارون.

εâεââεεâ
: دندان دارم، نان ندارم، نان دارم، دندان ندارم
،: ازآنجائي كه خداوند همهٍٍ چيز هاي خوب را يكجا به انسان نمي دهد ، لذا اين مثل به عنوان گله از شانس و اقبال خود گفته مي‌شود .
نظير : تا توانستم، كه دانستم نبود تا كه دانستم، توانستن چه سود ؟
مثل انگليسي: خداوند زماني آجيل به انسان مدهد كه دندان ندارد .
مثل بلژيكي: تجربه ،‌ شانه‌ايست كه طبيعت زماني به ما مي‌دهد كه كچل شده‌ايم .

« فرهنگ گفته‌هاي طنزآميز . ص 107 »

&: دُنيا، داري مُكافاتييَه . ââââ
= دنيا ، دارِ مكافات است .
: اصطلاحي است در بيان اين كه هركس بدي ، ظلم و يا ستمي به مظلومي كرده باشد ، در همين دنيا سزاي عملٍٍ خود را مي‌بيند .
مترادف با :‌ قٍٍصاص به قييامٍٍت مَنٍٍَه‌كٍٍه : قصاص به قيامت نم افتد .
: گيرم كه خلق خدا را به فريبت فريفتي با دستٍٍ انتقامٍٍ طبيعت چه مي كني ؟

برگزیده ای از مثل های سمنانی

&& : دُنيا داشَه، دوچين و وٍٍرچين.
donyâ dâša. dučin-o vεrčin.
: دنيا به مثل تنور(قنادي) است،‌ بچين و برچين.
: اين مثل را در مقام آگاهی به كسي مي گويند كه توقع دارد بدون تلاش،‌ بهره‌اي ببرد. درحالي كه نمي‌داند دنيا محل كار و تلاش و كوشش است. بايد كاري كرد تا بهره‌اي بُرد.
: نابرده رنج، گنج ميسّر نمي‌شود مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد « سعدي »
: زاهدٍٍ خامٍٍ خويش بين، هرگز نشود پخته،‌ گر نهي در داش « شيخ عطّار »
داش :‌ فرٍٍ شيريني پزي وكوره‌ي سفال‌پزي وآتش‌خانه‌ وكوره‌ي حمّام.
مثل آلماني :‌ كسي كه مي‌خواهد دروكند ،‌ بايد بكارد .
مثل انگليسي : كسي كه مغز بادام را مي‌خواهد ،‌ بايد پوست آن را بشكند .
« ضرب‌المثلهاي معروف ايران و جهان. ص 281 »
مترادف با : مٍٍگي بُندي دَكٍٍرٍٍه تا اُو ژو كَردَه كٍٍه.
: بايد بندي بسازد تا آب به باغچه اش برود.
معنیٍٍ چند واژي سمنانی:
دوچيندییُن: 1= مرتب چيدن دركنار يكديگر 2= خُرد کردن نان و ریختن در ظرف غذا به منظور تهیه ترید(تلیت).
هیچیندیُن: مرتب یا نامرتب به روی زمین یا سطح پائین تر چیدن.
واچيندیُن: مرتب برچيدن. دانه دانه جدا كردن.
وٍٍرچیندیُن: برچیدن، مثل خراب کردن دیوار ساخته شده و برچیدن مصالح مفید آن.

داش :‌ فرِ شيريني پزي، نانوایی وكوره‌ي سفال‌پزي .

&: دواُزار ژو دِه با بَخٍندِه. doozâr žo de bâ baxεnde.
: دواُزار(دوریال) به او بده تا بخندد.

: به کنایه درمورد فردی گفته می شود که همیشه عبوس است. شاید با دیدن پول لبهایش به خنده باز شود.

&&:‌ دوبارَه سَري نویي پي دام دام ؟ âââ
= دوباره از سرٍٍ نو دام دام ؟

:‌ در مقام اعتراض به كسي گفته مي‌شود كه كاري را با زحمت زياد و درد سر دادن به ديگران به پايان رسانده و دوباره قصد دارد آن را از ابتدا وارسي بكند و يا كار مشابه ديگري را شروع كند . يعني قصد داري دوباره آن سر و صداها را تكراركني ، هم خودت و هم ديگران را به زحمت بيندازي ؟

&& :‌ دو ديمَه چَپٍٍَلٍكِه. dodima čapεlεke.
: به مانندٍٍ نان ساجي،‌ دو رو است.
: كنايه‌ايست درمورد افراد دو رو که پشت و رویشان مشخص نیست و به اصطلاح دو دوزه‌باز و متقلّب اند. كه در حضور به نوعي صحبت مي‌كنند و در غياب به نوعي ديگر. و آن¬چنان حق به جانب صحبت می¬کنند که اگر آنها را نشناسید، گمراه می¬شوید.

چَپٍلٍکَه čapεlεke : نان ساجی که برای مغز پخت شدنش، هر دو طرف آن را روی ساج می اندازند. به همین دلیل نمی توان پشت و رویش را تشخیص داد.

: دو لٍنگَه بَري چٍٍرَه پَلي هُمي مٍندَن؟ بٍٍرايي اٍنييَه كو هُمديگٍرون دَردي بَخورَن.
do lεnga bari čεra palihomi mεndan? bεrayi εni ko homdigron dardi baxoran. = دو لنگه در را چرا پهلوي يكديگر مي‌گذارند؟ براي آن است كه به درد يكديگر بخورند.
: زن و شوهر در زندگي بايد براي يكديگر مثمر ثمر باشند. همچنين دوستان صميمي هم بايد براي يكديگر مفيد باشند. در غير اين صورت، دوستي لفظي و زباني خواهد بود.
نظير : دو هيزم را به هم، خوش‌تر بود سوز . « فرهنگ عوام . ص 297 »
دانی که چرا خدا به تو داده دو دست؟ من معتقدم که اندر آن سِرّی هست
یک دست به کار خویشتن پردازی با دست دگر ز دیگران گیری دست
مترادف با مثلی دیگر در زبان سمنانی: دَست، دَستي مٍشورِه، هَر دو دَستی، ديم مٍشورَن

: دست، دست را مي‌شويد، هردو دست، صورت را .

&: دو نَفٍری هَمیشَه دٍلَه واژاری سَرگٍردونی یَن، ای گٍرون فوروش، ای اَرزُن خٍر.
do nafεri hamiša dεla vâžâri sargεrdoniyan – i gεron foroš – i arzon xεr.
: دو نفر همیشه در بازار سرگردانند، یکی گران فروش و دیگری ارزان خر.

: این مثل در مورد فردی کاربرد دارد که به دنبال فرد ساده دل و ساده اندیشی می گردد تا بتواند کلاه بر سرش گذاشته و جنسش را گران به او بفروشد، همچنین درمورد فردی گفته می شود که به دنبال کسی می گردد که بتواند کلاهش را بردارد و جنس وی را ارزان بخرد.

&& : دورِیي كو اُوْ نيا مٍنٍه دارِه، مٍگي مِيْدُن وٍٍند.
dureyi ko ow niyâ mεnεdâre – mεgi meydon vεnd.
: كوزه‌اي كه آب نگه نمی دارد، بايد به دور انداخت.
تفسیر این مثل:
: در تأئيد اين اصل، دوست را به کوزة آبخوری تشبیه کرده و معتقدند كه اگر دوستي، راز نگه‌دار و قابل اعتماد نباشد، بايد از اوكناره‌گيري كرد. چون شايسته دوستي نيست.
دوستی با مردم دانا، چو زرین کاسه¬ایست
نشکند ، ور بشکند ، بازش توانی ساختن

دوستی با مردم نادان، سفالین کاسه¬ایست
بشکند یا نشکند ، باید به دور انداختن

دلا یاران سه قسمند اَر بدانی زبانی اند و نانی اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش مدارا کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را نگه دار به پایش سر بده گر می توانی

: کوزه های آبخوری که دارای یک دسته هستند، از جنسٍٍ سفال است که به تناسب قد و اندازة آنها، در سمنان اسم های مختلفی دارند به شرح زیر:
کوزة بزرگ = دورَه dura
کوزة متوسط = دورٍٍیکَه dureka
کوزة کوچک = دورٍٍکیکَه durekika
کوزه بدون دسته = کَش کوزا kaškuza
کوزة بدون دستة کوچک = کش کوزِه کَهkaškuza
درپوش دهانه کوزه که از جنس پارچه یا چوبی بود = سَرَقُن saraqon
چون این کوزه ها از جنس سفالند دارای خُلل و فُرج زیادی هستند که در اوایل مصرف آنها برای مدت کوتاهی، کمی آب از آن خُلل و فُرج ها به خارج تراوش می کند که امری طبیعی است. ولی اگر تراوش آب بیش از حد معمول باشد و نتواند آب را در خود نگهدارد، غیر قابل مصرف خواهد بود که آن را به دور می اندازند.
مترادف : لَلٍٍَكَه پايي كُ پا بوّكّوُآت، مٍٍگي مٍٍيْدُن وٍٍند.
: لنگه كفشي كه پا را زد ، بايد به دور انداخت .
مثل آمريكايي : دسته‌اي كه نمي‌تواند تيغه‌ي كارد خود را نگه دارد ، بسوزان .

« گلچيني از ضرب‌المثلهاي جهان . ص 144 »

& : دورِیکَه چٍل رو اُوْ خُنٍک نیامٍدارِه.
dureyka čεl ru ow xoεk niyâ mεdâre.
: کوزه چل روز آب را خنک نگه میدارد.

: منظور از این مثل آن است که هر چیزی، مدت زمان معینی کارآیی دارد، یا به قول امروزی ها، تاریخ مصرفی دارد. بعد از اتمام تاریخ مصرفش دیگر نمی توان از آن انتظار کارایی روز اول را داشت.

&: دوُغ و دوشُوْ ، ژو رَه اي‌يَه . duq-o dušu – žo ra iya.
= دوغ و دوشاب براي او يكسان است .
: در مورد كسي گفته مي‌شود كه هر چه كار خوب برايش بكني ، آن‌قدر بي‌منظور است كه اصلاً قدر نمي‌داند . گويي كه هيچ كاري برايش نكرده‌اي و آن‌قدر فرد بي‌تشخيصي است كه بينٍٍ محبّت و عداوت و دوستي و دشمني ، فرق نمي‌گذارد .
جهلِ من و علمِ تو، فلك را چه تفاوت آن جا كه بصر نيست، چه خوبي و چه زشتي
« حافظ »
مثل سرخه‌اي: براي او درخت توت و نارون فرقي ندارد .
« ضرب‌المثل‌هاي سرخه‌اي . ص 88 »
روايتي ديگر: تَه رَه دوُغ وُ دوشُوْ اي‌يَه .
داستان : ملك رضي الدين در زمان آباقا خان حاكمِ ديار بكر بود، و چون معزول شد، جلال الدين نامي(كه به علت ظهريت اتهام داشت) جانشينش گرديد، اين رباعي نظم كرده نزد خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان فرستاد:
شاها ستُدي مُلك، ز دستِ چو مني دادي به مُخنثي، نه مردي نه زني
زين كار چو آفتاب روشن گرديد پيش توچه دف زني، چه شمشير زني
( حبيب السير )

«گنجينه ي لطايف . ص 292 »

& : دیر بٍزِچی، رِیکَه مٍگِیش گُوْز بَکٍرِه.
dir bεzeči – rika mεgeyš gowz bakεre.
: دیر زائیده، زود میخواهد بزرگش کند.
: این مثل درمورد کسی کاربرد دارد که خیلی عجول و شتاب زده است و می خواهد که کار خود را بدون رعایت نوبت به انجام برساند.
مترادف با: دیر بییٍمیچی، رِیکَه مٍگِیش بَشو.

: دیر آمده، زود می خواهد برود.

&: ديگ بٍٍه سَرَه.dig bε sara.
: ديگ به سر است.
:‌ اصطلاحي است طنز آميز در مورد فردی عبوس، اخمو و ترش‌رو با چهره و هیبتی ترسناک.
شأنِ نزول این اصطلاح:
: در قديم، گاهي كه مي‌خواستند اطفال كوچك را از شيطنت زياد و يا بيرون رفتن از اتاق يا حياط، مخصوصاً در شب، بترسانند، مي‌گفتند:‌ نرو بيرون، ديگ به سر هست. بچه هم مي‌ترسيد و دیگر بیرون از اتاق نمي‌رفت. ولي اگر بچه‌ي نترسي بود و حرف ديگران را گوش نمي‌كرد و باز هم از اتاق بيرون مي‌رفت، يكي از افراد خانواده از اتاق بيرون رفته وچادر و يا چادرشبي را به سر مي‌كشيد كه تمام قدّش را بپوشاند. آن گاه ديگي را وارونه روي سرش مي‌گذاشت. به طوري كه سرش داخل محفظه‌ي ديگ بود و ديده نمي‌شد.
این فرد در حیاط خانه منتظر مي‌شد تا بچه از اباق درآمده، وارد حياط بشود، در اين موقع به طرف بچه مي‌آمد و صداهاي ناهنجاري از خود درمي‌آورد. بچه با ديدن چنين شكل و شمايلي و شنيدن صداي نا مانوس، مي‌ترسيد و به داخل اتاق مي‌رفت و به اين زودي‌ها هم بيرون نمي‌آمد.
پس ترساننده‌ي بچه، فردي بود از اهالي همان خانواده. اين موضوع مي‌تواند در جاهاي ديگر نيزمصداق داشته باشد.
مترادف با: ای سَرَه دو گوش بییٍٍمیچی. i sara do guš biyεmiči.

: یک سر و دوگوش آمده.

& : دیگ پُر مابو، دیگچا پُر مابو، غَلیفکَه پُر مٍنابو.
dig por mâbu – digčâ por mâbu – qalifka por mεnâbu.
: دیگ پر می شود، دیگچه پُر می شود، کُماجدان پر نمی شود.
: این مثل دو تعبیر دارد.
1= به شوخی درمورد بچه شکمو و پرخوری گفته می شود، با این که بزرگترها سیر شده و از سرِ سفره کنار رفته اند، او هنوز مشغول خوردن است.

2= در مقام تعجب و شگفتی، درمورد کسی کاربرد پیدا می کند که به ظاهر معلوم نبود که حریص و پر طمع باشد، امّا حالا که در موقعیت مناسبی قرار گرفته، نشان داده است که از همه حریص تر و طماع تر است.

&: ديگٍه مو جُوْن شٍمارَه بايِه .  εââ
= ديگر جانم براي شما بگويد .
:‌ اين اصطلاح را كسي مي‌گويد كه با ذوق و شوق در حال تعريف كردن موضوعي است و مي‌خواهد فكر بكند ببيند كه ديگر چه مطلبي ازآن باقي مانده كه نگفته است تا در ادامه‌ي صحبتش با جان و دل بگويد

مثلاً تعريف از يك سفر زيارتي و سياحتي و امثال آن و يا تعريف يك قصّه .

&&: دیمَه اُوْوَه لٍلِه اٍشتَه. dima owva lεle εšta.
= رویِ نِئی که روی آب است، ایستاده. ( نامتعادل است، ثابت قدم نیست).
: این اصطلاح را درمورد فردی به کار می برند که نمی شود به قول و وعده او اطمینان داشت، برای این که هر لحظه نظرش عوض می شود.

تفسیر: از آنجائی که نی سبک است و روی آب قرار می گیرد و همچنین، چون گِرد است لذا نمی توان سنگِ کوچک یا ریگی را روی آن قرار داد، فوراً می غلتد و سنگ یا ریگ در آب می افتد. به همین دلیل، فردی را که نمی توان به قولش اعتماد کرد، به سنگی تشبیه می کنند که بخواهند روی نِئی که روی آب است، قرار بدهند.

&& : ديمي سُمي دُلدُلي وُ شُمبيلَه؟!!
dimi somi doldoli vo šombila?!!!
: روي سُمِ دُلدُل و شنبليله ؟!!
: این اصطلاح را در مقام طنز و تعرض به كسي مي گويند كه امري ناشدني و يا دو چيز نامتجانس را طلب كرده است. يا توقع بي‌جا و بي‌موقع دارد.

مأخذ: سرچشمه‌ي اين مثل اينجاست كه گروهي براي زيارت به پيغمبران(زيارتگاهي كوهستاني در شمال شرق سمنان) رفته بودند. كودكي نيز در ميان ايشان بود. مادرش سنگي را كه معروف است اثر پاي« دُلدُل » برآن است، زيارت مي‌كرد.كودك پرسيد«اين چيست ؟» مادرگفت: « دُلدُلي سُم » یعنی: جاي سُم دُلدُل. كودك با شنيدن آن« شُمبيله» یعنی « شنبلیله » برايش تداعي شد. لذا به مادرش گفت: نَنَه شُمبیلَه مٍٍگَن. یعنی: مادر شنبليله مي‌خواهم. مادرش گفت : « ديمي سُمي دُلدُلي و شُمبيله ؟!! ».
« فرهنگ سمنانی. دکتر ستوده »
نظير : قربان چشم باداميت، ننه من بادام مي‌خوام .
مترادف با:‌ زٍٍمٍٍستُن وُ شيللٍٍكّي ؟ šillεki? zεmεston-o

یعنی: زمستان و زردآلو ؟

مثل هائی با اولین حرفٍٍ(ذ z )
&&: ذَبيحُ لله ، خُني مٍٍشين ، پٍٍي‌با بَشين .
= ذبيح الله ، خوابم مي‌آيد ، بلند شو برويم .
: اين جمله از گفته هاي مرحوم عبدالعلي وزيري است كه درخانوادهٍٍ ما و بين دوستان پدركم و بيش گفته مي‌شود . علت خاصي باعث بوجود آمدن اين جمله شد كه در موارد مشابه كاربرد پيدا مي‌كند .
درگذشتهٍٍ نه چندان دور ، رسم نبود كه مرد زنش را به اسمٍٍ خودش صدا بزند بلكه او را به اسم پسر بزرگ خانواده صدا مي كرد . مرحوم پدر هم مادرم را به اسم من كه فرزند اول خانواده بودم ، صدا مي‌زد .
درابتدا لازم است به اطلاع برسانم که اگر مسئله اي و يا بحثي بودكه پدر موافق با ادامهٍٍ آن نبود ، بجای اعلام مخالفت و یا ادامه بحث سعي مي كرد با بهانه اي محل را ترك كند .
و امّا اتفاقي كه باعث شد تا اين جمله گفته شود : شبي پدر به اتفاق مادرم وخواهر و دامادمان به منظور خواستگاري دخترخانمي براي يكي از برادرانم ، طبق قرار قبلي ، به منزل آن دخترخانم مي‌روند . طبق معمول صحبت هاي زيادي در اين زمينه مي‌شود که گویا از نظر پدرچندان هم باب میل نبوده و بلاخره صحبت مهريه پيش مي‌آيد ، برادرٍٍ دخترخانم مبلغي را بيان مي‌كند كه به مذاق پدرخوش نمي‌آيد ، لذا به منظورختم جلسه و ترك محل ، پدر مثلٍٍ هميشه مادرم را به اسم من صدا مي‌كند و به بهانهٍٍ اين كه خوابش مي‌آيد ، از او مي‌خواهد كه آنجا را ترك كنند .

از آن تاريخ به بعد درخانوادهٍٍ ما و دوستان نزديك پدركه درجريان امرقرارگرفته بودند هروقت مطلب و يا موردي را نمي‌پسندند ، به شوخي مي گويند : خَني مٍٍشين ، پٍٍي با بَشين . يعني : خوابم مياد ، بلند شو برويم

مثل هائی با اولین حرف(ر r )

& : رَفیق نٍدٍربیت وِیترییَه کو دٍربیت و نا اَهل بو.
rafiq nεdεrbit veytεriya ko dεrbit-o nâ ahl bu.
: دوست نداشته باشی بهتر است که داشته باشی و نا اهل باشد.
اُستاد عبدالمحمد خالصی دَِر هَمین زمینَه دو بیتی زیبایی دارد.
پَلیدُن دَستَه پِی، هَرگز نَنینا سَر اون درگا کو نَشتَه، دونَسینا
سفارش بٍشنووا، پیغمبری پی دٍلَه باری، وٍلَه ماشو، نَچینا
ترجمه:
با پلیدان هرگز نشست و برخاست نکن سَر به آن درگاهی که کثیف است، نه سای

سفارش بشنو از پیغمبر در زباله(کود) گُلی که می شکوفد، نچین

مرحوم پدرم نیز در هَمین زمینه گفته اند:
دوستی با هر کسی نتوان نمود با سیه دل، دوستی کردن چه سود؟
دوست گر دانا بود، ارزنده است ابله را هرگز مکن، گفت و شُنود

(عبدالعلی وزیری)

&: رُبٍٍّن واري، ايَه تَپَّه خالي باقي ناشچٍٍش .
robben vâr – iya h tappa xâli bâqi nâščeš.
= همچون روباه ،‌ يك تپّه‌ي خالي باقي نگذاشته است .
: در مقام طنز به كسي مي گويند كه به عنوان قرض از هركسي كه مي‌شناخته پولي گرفته و گوشي بريده ، حالا كه نيازٍٍ مبرمي به پول دارد ،‌ كسي را سراغ ندارد كه بتواند از او پولي قرض كند .

حكايت : مي‌گويند روباهي مريض شد‌، هر چه او را درمان كردند ، مفيد واضع نشد . بالاخره او را به ده مجاور نزد روباه پير با تجربه‌اي بردند . آن روباهٍٍ پير پس از معاينه گفت : بايد يه تپّه‌اي پيدا كني كه تا به حال به آن تپّه نريده باشي . به آن تپّه برين تا حالت خوب شود . روباه دو دستي زد توي سرخودش وگفت : من اين طرف‌ها تپّه‌اي نريده نگذاشته‌ام .

&: رووْا ، دٍروازِه بَر دٍمٍبٍستِه ، ميش ماكٍرِه .
 ruwâ dεrvâze bar dεmεbεste. miš mâkεre.
= گربه ،‌ در دروازه را مي‌بندد ،‌ موش باز مي‌كند .
: در مقام طنز در مورد سازماني مي گويند كه بي‌نظم و بي‌ترتيب ،‌ آشفته و درهم و برهم است و كسي از رئيس آن سازمان حرف‌شنوي ندارد و هركس به ميل خود كار مي‌كند .همچنين به جايي كه قانون حكم‌فرما نيست نيزگفته مي‌شود .
حكايت: روزي شيري توي درّه‌اي خوابيده بود و يك لاشه‌ي گوسفند هم جلويش بود كه نصف آن را خورده و نصف ديگرش مانده بود. روباهي از دور داشت مي‌آمد كه از لاشه بخورد. شيرخودش را به خواب زد و با خود گفت:
«حالا كه من خوردم و سير شدم، بگذار او هم بيايد بخورد»، روباه براي اين كه مطمئن بشود كه شير خواب است، يك روده برداشت و دست و پاي شير را بست. آن وقت شروع كرد به خوردن. خوب كه سير شد رفت. شيربعد از خواست حركت كند، امّا آفتابِ گرم، روده را خشك و محكم كرده بود. شير هر چه تقلّا كرد،‌ نتوانست حركت كند. گفت: رفتم ثواب كنم، كباب شدم. همان طور خوابيد، موشي از سوراخ درآمد. شير از موش خواست تا بند دست و پاي او را باز كند. موش شروع كرد به پاره كردن روده و بند بند روده را پاره كرد و رفت توي سوراخش. در اين وقت شير از جايش بلند شد و قصد كرد كه از آن جا برود. شير ديگري او را ديد و گفت:‌ «كجا مي‌روي؟» شيرگفت: « جايي كه روباه دست مرا ببندد و موشي دست مرا باز كند، ديگر اين سرزمين ماندن ندارد.

« داستان‌هاي امثال . دکتر ذوالفقاری . ص 192 . با مختصري تصرف »

& : روئِن دَنین کییَه کَه وُ بَکّووا، آخٍر تَه دیم مٍپٍّرٍٍه.
ruen danin kiya ka vo bakkuâ- âxεr ta dim mεppεre.
: گربه را درون اتاق کنی و بزنی، آخر به صورتت می پرد.
: در مقام آگاهی به کسی گفته می شود که دیگری را بسیار در فشار بگذارد و راه فرار را از هر طرفی به روی او ببندد. اگر منظور تنبیه کردن است، آن هم حدّی دارد، از حدّ که بگذرد چه بسا که خرابی به بار بیاورد.
تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهسته
فراتر گر شود این ناله ها، فریاد می گردد

نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد به چنگال چشمِ پلنگ « سعدی»
هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید. « سعدی»

: کوزه بریزد، چو لبالب شود.

&: روئنَه باشُن: نيم مُن گوشت بُخورچَه، باتِش: مو وٍٍرسُنجين بٍٍيْنين پُنزَه سير مٍبين؟!!!
ru,ena bâšon nim mon gušt boxorča. bâteš mo vεrsonjin beynin ponza sir mεbin?
= به گربه گفتند: نيم من(یک کیلو و نیم) گوشت خوردي، گفت:‌ مرا وزن كنيد ببينيد پانزده سير مي‌شوم؟ !!!»
: در مقام دفاع ازكسي مي گويند كه او را متهم به گناهي بزرگ كرده باشند، در حالي كه آن شخص قادر به انجام چنين خطاي بزرگي نيست و اصولاً جُربُزة انجام چنين كاري را ندارد.

نظير: اين وصله‌ها به او نمي‌چسبد. // اهل اين حرف‌ها نيست. // به گروه خونش نمي‌خوره.

& : رووٍٍه نٍمٍکُوْ کٍرچِش.
εεεčŝ
: روده هایش را در آب نمک خوابانده است.
: در مقام طنز به کسی می گویند که خود را برای خوردن غذایی چرب و نرم و لذیذ آماده کرده باشد.

نظیر: شکمش را صابون زده است.

&: ريش وُ قيچي‌يَه ، تَه دَس دَرٍٍه .
šεyč
= ريش و قيچي به دست توست .
: اين عبارت مثلي موقعي به كار مي‌رود كه طرف مقابل از هرجهت مورد اعتماد واطمينان كامل باشد و صداقت و امانتش در انجام عمل ، به مثابه « ريش و قيچي » است كه صاحب « ريش » به منظور آرايش، « نه از بيخ تراشيدن » به دست سلمانيِ آرايشگر بسپارد .
و امّا ريشه ي تاريخي اين ضرب المثل :
به طوري كه مي‌دانيم ، « ريش » موئي رامي گويند كه بر چهره و زنخ مردان مي‌رويد و اهل اصطلاح آن را « محاسن » به معناي خوب و نيكو، مي‌گويند . معلوم نيست كه اهميت و حرمت « محاسن » از چه تاريخي مورد توجه قرارگرفته است ، ولي اين نكته روشن است كه حرمتش به پايه اي رسيده بود كه ، يك تارموي ريش ، بيشتر از صد قباله و بنچاق و هزاران ضامن ومتعهد كار مي كرد و مَثلِ « ريش گرو گذاشتن » ازآن ايام به خاطر مانده كه يك تار موي ريش گرو مي‌گذاشتند و در مقابل ، هر قدر پول و جنس كه مي‌خواستند به قرض و يا نسيه مي‌بردند. و عجيب آن كه سفته و برات و چك، درعهد ما واخواست مي‌گردد، نكول مي‌شود و برمي‌گردد، ولي براي تار موئي از ريش ، نه واخواستي دركار بود ، نه نكولي و نه برگشتي .
وقتي كه يك تار موي ريش، تا آن اندازه ارج و اعتبار داشته باشد كه به گروگذاشته شود ، بديهي است قدر و منزلت تمامي و همگيٍٍ محاسن را چه پايه و مايه خواهد بود . به همين جهت از عبارت « ريش و قيچي به دست كسي سپردن » كه در موقع اصلاح سر و صورت از طرف سلماني و آرايشگر انجام مي‌گرفت، اين معني مجازي افاده مي شود كه صاحب ريش ، همان طور كه به سلماني و آرايشگر اعتماد كامل دارد و مطمئين است كه ريش را در حدّ آرايش ، نه از بيخ تراشيدن با قيچي كوتاه مي‌كند ، اعتماد كننده نيز به طرف مورد اعتماد تا آن اندازه اطمينان دارد كه مي‌داند حيثيّت و آبرويش را محفوظ داشته ، در حفظ و نگاهداشت« امانت » و احترام به قول و قرار صادق و راسخ خواهد بود .

« ريشه هاي تاريخي امثال و حكم . ج 1 . ص 690 به اختصار »

&&: ريشي پَرديس مَِكَِرِه . šεε
= ريش‌ها را پيوند مي‌زند .
: اين مثل كاربرد دو گانه دارد .
1 : به كنايه به كسي مي گويند كه در حال دلجويي و زدودن دل¬خوری پیش¬آمده است و یادر حال راضی كردن ديگري برای انجام کاری است .
2 : به كنايه به كسي مي‌گويند كه در حال چاپلوسي و تملق‌گويي از ديگري است .
پرديس كردن :‌ به هم پيوستن دو تكّه نخ بدون آن كه گره بزنند . اين عمل در قالي بافي مرسوم است .
مثل سوئدي : بسياري از افراد ، به خاطر يك تكّه استخوان خود را به سگ تبديل مي‌كنند
مثل لاتيني :‌ بيان متملّق ، عسلي است آلوده به زهر .

مثل آلماني : تملّق ، سمِّ شيرين است . « رهنمون . ص 219 و 220 »

&: ريشي پي مِيرِه ، سٍبيلي پِيوٍند مٍكٍرِه .
riši pi meyre – sεbili peyvεnd mεkεre.
= از ريش برمي‌دارد، پيوند سبيل مي‌كند .
: به كنايه در مورد كسي گفته مي‌شود كه به علّت نداري و بدهي زياد ، ‌از يكي پول قرض مي‌گيرد و بخشي از بدهي ديگري را مي‌پردازد و با اين كلاه آن كلاه كردن ، امورخود را مي‌گذراند. گويا وصله‌اي را از يك جاي لباس باز مي‌كند و به جاي ديگر كه فرسود تر است مي‌دوزد .
در واقع عبارت بالا ، گوياي اعمال عبث و بيهوده‌ايست كه نفعي برآن مترتب نباشد .
و امّا ريشه تاريخي اين ضرب‌المثل :‌ « كامران ميرزا نايب‌السلطنه » در ميان فرزندان ناصرالدين شاه قاجار از همه بيشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح « عزيز كرده » بود . ايّامي را كه ناصرالدين‌شاه از تهران خارج مي‌شد و به خارج از كشور مي‌رفت ، سمت نيابت سلطنت را برعهده مي‌گرفت و به همين مناسبت به مقام « نايب‌السلطنه » ملقب و معروف گرديد .
كامران ميرزا براي اداره‌ي امور مملكتي ، تعدادي « نايب » در اختيار داشت كه مأمور اجراي دارالحكومه بودند . يكي از نايب‌هاي دارالحكومه ، شخصي به نام « نايب غلام » بود كه با هيكل درشت و سينه‌ي فراخ و ريش مشكي و انبوه و سبيل كلفتش ، در صف نايب‌هاي دارالحكومه ، بيش از ديگران جلب نظر مي‌كرد . عيب و نقصي كه نايب غلام داشت اين بود كه يك تاي سبيل بيشتر نداشت و از اين كمبود هميشه رنج مي‌برد .
روزي كامران ميرزا ضمن عبور از مقابل صف نايب‌هاي دارالحكومه ، وقتي كه چشمش به سبيل يكتايي نايب غلام افتاد ،‌ بي‌اختيار خنده‌اش گرفت و گفت : « نايب غلام ، يكتاي سبيلت را كجا گذاشتي ؟ » .
از اين كلام حضرت والا ، همه خنديدند و نايب غلام بي‌نهايت شرمنده و سرافكنده شد . چون كامران ميرزا از آن جا دور شد ، نايب غلام درنگ وتأمل را جايز نديده ،‌ خود را به آرايشگاهي كه آرايشگر و سلماني اش با او آشنا بود رساند و با تهديد از او خواست كه يك طرف سبيلش را كه اصلاً مو نداشت ، فوراً پر كند تا بتواند به هنگام برگشت نايب‌السلطنه ، مورد طعن و سخريه واقع نشود . هر چه سلماني اظهار عجز كرد كه چنين كاري آن هم در فرصت كوتاه مقدور نيست ، نايب غلام زير بار نرفت .
نايب غلام به سلماني امركرد كه مقداري از ريش او را قيچي كرده و به سبيل بچسباند . سلماني دست به كار شد ولي در آن حال ترس و لرز چگونه مي‌توانست از ريش بردارد و به سبيل او پيوند كند ؟
نايب غلام كه خيلي عجله داشت و مي‌خواست خودش را به صف نايب‌ها برساند تا در موقع بازگشت نايب‌السلطنه خودي نشان بدهد ، لذا با غضب آميخته به خشم قيچي را از دست سلماني بيرون كشيده ، خود را به آئينه رساند و مقدار زيادي از ريشش را قيچي كرد و به سلماني داد . سلماني هم براي آن كه از شرّش راحت شود ، ريش قيچي شده را با دست پاچگي به محلّ خالي سبيل نايب غلام چسبانيد و او را به دارالحكومه روانه كرد .
نايب غلام ، قيافه‌ي مضحكي پيدا كرده بود و هر كس او را با آن ريخت مي‌ديد ،‌ زير لب مي‌خنديد . زيرا گرچه سبيل پيونده پيدا كرده بود ولي يك طرف ريشش قيچي شده بود . در اين موقع صداي سم اسب‌هاي كالسكه‌ي شاهزاده كامران ميرزا به گوش رسيد . نايب‌ها و حضّار دارالحكومه ، حسب‌المعمول به منظور احترام ، صف كشيدند و نايب‌ها با چماق‌هاي نقره‌اي به حالت خبردار ايستادند .
پيداست اين بار نايب غلام به خيال آن كه ديگر عيب و نقصي ندارد ، بيش از همه سينه جلو داد تا سبيل‌هايش را حضرت والا ببيند و تعريف كند . چون نايب‌السلطنه به مقابل نايب غلام رسيد و نگاهش به ريش قيچي شده و سبيل‌هاي پيونديٍٍ نايب غلام افتاد ،‌ اين بار به شدّت خنديد و گفت : « نايب غلام ، اين چه ريخت و شكل مضحكي است كه پيدا كرده‌اي ؟ آن دفعه سبيل تو يكتا بود ، اين دفعه ريش تو يكتا شده است ؟! » . « ميرزا احمد » دلقك نايب‌السلطنه كه در آن جا حضور داشت ، تعظيمي كرد و گفت : قربان ، نايب غلام « از ريش گرفته و به سبيل پيوند كرده است » .
صداي خنده‌ي نايب‌السلطنه و حضّار بلند شد و اين واقعه مدّت‌ها نَقل و نُقل محافل و مجالس تهران بود تا اين كه رفته رفته به صورت ضرب‌المثل درآمد و مجازاً در موارد مشابه به كار مي‌رود .

«ريشه‌هاي تاريخي امثال و حكم . ج 1. ص 63 »

&: ریشی گرو واشچن.: . riši gεru vâščan
ريش گروگذاشته‌ام :.
: اصطلاحي است در بيان اين كه انجام اين كار را به عهده گرفته‌ام و به عنوان ضامن و يا وساطتت و ميانجي، ريشم را گرو گذاشته‌ام و متعهّد به انجام آن هستم .
مأخذ: شخصي احتياج به پول پيدا كرد ، به آدم خيّري مراجعه و مطالبه‌ي پول كرد . فرد خيّر از او پرسيد كه چه چيزي به عنوان ضامن نزد من گرو مي‌گذاري ؟ مراجعه كننده فكري كرد و گفت : ريشم را . مرد خيّر قبول كرد و يك تار از ريشش را خواست . آن شخص مدّتي دست بر ريشش كشيد و بعد آن را شانه كرد و يك تار از ريش خود را كند و به مرد خيّر داد و پول مورد نيازش را گرفت .
فرد رندي از قضايا با خبر شد و به قصد كلاهبرداري به نزد مرد خيّر رفت و مطالبه‌ي پول كرد . مرد خيّر پرسيد : چه چيزي نزد من به گرو مي‌گذاري ؟ او گفت : ريشم . و فوراً دستي به ريشش برد و چنگي از آن كند و پيش روي مرد خيّر گذاشت . مرد خيّر نگاهي به مرد و ريشش كرد و گفت : نه ، اين ريش از آن ريشي نيست كه بتوان به گرو قبول كرد . وقتي ريشت براي تو اين‌قدر بي‌ارزش است كه به يك باره چنگي از آن مي‌كني ، براي من چه ارزشي مي‌تواند داشته باشد ؟
= ريش گروگذاشته‌ام .
: اصطلاحي است در بيان اين كه انجام اين كار را به عهده گرفته‌ام و به عنوان ضامن و يا وساطتت و ميانجي، ريشم را گرو گذاشته‌ام و متعهّد به انجام آن هستم .
مأخذ : شخصي احتياج به پول پيدا كرد ، به آدم خيّري مراجعه و مطالبه‌ي پول كرد . فرد خيّر از او پرسيد كه چه چيزي به عنوان ضامن نزد من گرو مي‌گذاري ؟ مراجعه كننده فكري كرد و گفت : ريشم را . مرد خيّر قبول كرد و يك تار از ريشش را خواست . آن شخص مدّتي دست بر ريشش كشيد و بعد آن را شانه كرد و يك تار از ريش خود را كند و به مرد خيّر داد و پول مورد نيازش را گرفت .

فرد رندي از قضايا با خبر شد و به قصد كلاهبرداري به نزد مرد خيّر رفت و مطالبه‌ي پول كرد . مرد خيّر پرسيد : چه چيزي نزد من به گرو مي‌گذاري ؟ او گفت : ريشم . و فوراً دستي به ريشش برد و چنگي از آن كند و پيش روي مرد خيّر گذاشت . مرد خيّر نگاهي به مرد و ريشش كرد و گفت : نه ، اين ريش از آن ريشي نيست كه بتوان به گرو قبول كرد . وقتي ريشت براي تو اين‌قدر بي‌ارزش است كه به يك باره چنگي از آن مي‌كني ، براي من چه ارزشي مي‌تواند داشته باشد ؟

&: رٍٍيْكَه با، دَست بَجُنبَن . reykabâ – dast bajonban.
= زود باش، دست بجنبان .
: اين عبارت در توصيه به عجله كردن در اتمام كار، قبل از آن كه فرصت از دست برود گفته مي‌شود .
مثل اين جمله كه مي‌گويند : زود باش، دست بجنبان، آفتاب غروب كرد .
روايتي ديگر: دَست بَجُنبَن= (دست بجنبان)
داستان : يكي گرگي را به نصيحت گرفته بود كه:‌ « چندين در پي آزار جانوران مباش،‌ چرا بايد گردِ رمه‌هاي مردم گشت و به گوسفندان شبيخون زد و خون جانوري را كه از پشم و شيرخويش چندين سود مي‌رساند، بر خاك ريخت؟ انديشه نمي‌كني كه وقتي گوسفندي بربايي ،‌ ازآنِ صغيري يا بيوه‌ زنِ فقيري باشدكه اين نيز در سياهه‌ي اعمال شريرانه‌ي تو برمعاصي دزدي وخون ريزيت مزيد شود ؟ »

چون سخن ناصح به درازا ‌كشيد،‌ گرگ به زاري گفت:‌ « تو را به خدا سوگند دست بجنبان و سخن كوتاه كن كه مي‌ترسم گله‌اي را كه دراين دامنه مي‌چرد، به ده بازگردانند وگرسنه بمانم ». «‌داستان‌هاي امثال . ص 568 »

مثل هائی با اولین حرفٍٍ(ز z )

& : زَندَه وَرَه کو هِشکین پوست مٍناکٍرِه !!!.
čεâε
: برّة زنده را که کسی پوست نمی کند !!!
: در مقام اعتراض پدری می گوید که فرزندانش در زمان حیاتٍٍ وی مطالبة ارث خود را می کنند.

یا کسی می گوید که قصد دارند در مقابل چشمانش مال او را غارت کنند.

& : زٍٍَفُن دٍراز، بٍٍه جايي مَنٍه رٍسِه. εεâεâεε
: ( آدم ) زبان‌دراز ، به جايي نمي‌رسد .
: در مقام آگاهي به كسي مي‌گويند كه زبان دراز و فضول است . مسلماً چنين فردي مورد توجه هيچ‌كس نيست . ضمن آن كه منفور جامعه هم هست . پس بديهي است كه در زندگي پيشرفتي نداشته باشد .
مثل فارسي : زبانٍٍ سرخ ، سرٍٍ سبز مي‌دهد بر باد .
مثل آلماني : انسان عاقل داراي گوش‌هاي دراز و زبان كوتاه است .
« گلچيني از ضرب‌المثلهاي جهان . ص41 »
مثل اسپانيايي : زبانٍٍ دراز ، نشانه‌ي دست كوتاه است .

مثل عربي : زبانٍٍ دراز ، دشمنٍٍ گردن است . « ضرب‌المثلهاي ملل . ص 172 »

: زَمٍت بٍنج ، چٍرَه تَمَلُّقي مٍنج ؟ εεεε 

= زحمت بكش ، چرا تملّق مي‌كشي ؟
: در مقام اعتراض به كسي گفته مي‌شود كه مجيز فرد ديگري را مي‌گويد براي به دست آوردن پاره‌اي نان‌ . كه كار بسيار ناشايست و ناپسندي است .

: هر كه نان از عمل خويش خورد منّت از حاتم طائي نبرد . « سعدي »

&&: زٍمٍستُني چَش، كوُرَه . εεčš
= چشم زمستان كور است .
1 :‌ سرماي زمستان مردم لخت بينوا را نمي‌بيند و آن‌ها به دليل فقر و نداري بيشترآزار مي‌بينند ، به همين دليل در مقام توجه كساني كه قادر به دستگيري از مستمندان هستند ، اين مثل را مي‌گويند .
2 : در مقام آگاهي گفته مي‌شود كه سرما ، نو و كهنه و رنگ‌هاي متفاوت را نمي‌بيند . لذا براي گرم نگه‌داشتن بدن ، مي‌توان از هر نوع پوشاكي استفاده كرد .
حكايت : سردارٍٍ سپاهي در يك جنگ شكست خورد و شب در صحرا ماند . به ناچار به كلبه‌ي دهقاني پناه برد . هوا سرد بود . از دهقان لحاف و دشك خواست . دهقان نداشت . پرسيد : « چه داري كه رويم بكشم تا اين سرما مرا نكشد ؟ » دهقان جواب داد : « هيچ ندارم مگر يك پالان و روپوش الاغ . » سردار سپاه گفت : « اسمش را نبر ، بينداز روي كولم . »

« داستان‌هاي امثال . ص 115 »

++ : زٍمینی بُلٍندی هِشوَخت اُوْ سووار مَنٍبو.
zεmini bolεndi heŝvaxt ow suwâr manεbu.
: به زمین بلند، هیچ وقت آب سوار نمی شود.
: در مقام انتباه و آگاهی به کسی می گویند که بسیار متکبر و مغرور است. مسلماً این گونه افراد هیچگاه محبوبیتی نخواهند داشت.
افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است
« سعدی»
نظیر» کسی که پشت الاغ باد به غبغب بیاندازد، چون سوار اسب شود چه خواهد کرد؟

« کتاب رهنمون ص 218 »

&&: زِيلابٍٍدين پَشَه هَم ديم بٍٍستَه . 
âεšε
= زين‌العابدين پشه هم روي آن بسته است .
: در موردي اين اصطلاح را به كار مي‌برند كه چيزي فرعي به موضوع اصلي تحميل شود . و طرف مقابل، اگر چيز اصلي را طالب است، چاره‌اي ندارد جز اين كه چيز فرعي تحميلي را هم بپذيرد.
منشاء اين مثل : زين‌العابدين نامي كه از بس كثيف بود، پشه و مگس در اطرافش وُل مي‌زدند، به همين دليل به زين‌العابدين پشه معروف بود، مردي مفلوك و سرايدار يكي از كاروانسراهاي سمنان بود. صاحب كاروانسرا، هر وقت مي‌خواست كاروانسرا را كه تبديل به گاراژ شده بود كرايه بدهد، به جهت رعايت حال اين فردِ مفلوك، قرار مي‌گذاشته كه زين‌العابدين،‌ بايد حتماً دالان‌دار باشد و ماهي هم فلان قدر مزد بگيرد و الّا معامله انجام نمي‌شد .
از آن جايي كه اين مورد فرعي تحميل بر مورد اصلي مي‌شد، لذا اين جمله در ميان سمناني‌ها به صورت ضرب‌المثل درآمد .
« آداب و رسوم مردم سمنان . پناهی سمنانی »
مثل فوق در شاهرود هم رايج است . «‌ فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌هاي ايراني »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام