ریشه بعضی از ضرب‌المثل‌های فارسی

ضرب‌المثل آب زیر کاه

کاه پوسته ی گندم به همراه برگ و ساقه خرد شده آن است. کاه خیلی سبک و کوچک است همین سبک بودن کاه باعث می شود که کاه روی آب قرار بگیرد و زیر آن پیدا نباشد. وقتی که کاه در جائی روی آب باشد، پرّه ­های کاه آنچنان در کنار هم قرار می گیرند که از دور یک پارچه و منسجم به نظر می رسد. ولی با یک اشاره کوچک کاه از روی آب به کناری رفته و عدم ثبات آن مشخص و زیر کاه خالی می شود. اگر ندانسته پا در جائی بگذارند که درونش مشخص نیست، حتماً در آن سقوط خواهند کرد.

   قدیمی ها که بارها و بارها آب زیر کاه را دیده بودند، از این اتفاق مثلی ساخته اند و به آدم هایی که زیر زیرکی کار می کنند و آن سوی کارهایشان پیدا نیست، می گویند: آدم آب زیر کاه.

خوب آدم های آب زیر کاه هم همیشه موفق نیستند. خواه ناخواه یک روز معلوم می شود که چکاره اند. همانطور که یک روز آب زیر کاه پیدا می شود.

================== 

از پشت کوه درآمدن

به من می گویند: مگر از پشت کوه آمده ای؟

آری از پشت کوه آمده ام و میخواهم به همانجا برگردم با افتخار

چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت، حرام خورد؟!

برای عشق خیانت کرد

برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد

برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند

وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم

می گویند : از پشت کوه آمده  


ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم تا تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگه تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ.

======================== 

از کوره در رفتن !!

در کوره آهنگری آهن را تا جایی حرارت می‌دهند که ذوب شود و از آن آهن مذاب برای ساختن ابزار و وسایل زندگی استفاده می‌کنند.

طبیعی است که از آن ابتدا آهن سرد را در کوره با حرارت بالا نمی‌اندازند. بلکه درجه حرارت کوره آهنگری را به آرامی بالا می‌برند تا آهن هم به تدریج گداخته شود.

 علت هم این است که آهن این خاصیت را دارد که اگر در معرض گرما و حرارت بالا قرار بگیرد، سخت گداخته می‌شود و با صدای مهیبی منفجر می‌شود و از «کوره در می‌روند» به این معنا که از کوره به بیرون پرتاب می‌شوند.

از همین روست که برای افرادی که عصبی‌مزاج هستند و در برابر برخی اتفاقات چنان خشمگین می‌شود که از حد تعادل خارج می‌شوند و شاید دست به اعمال غیرمنتظره هم بزنند.

اصطلاح «از کوره در رفتن» در مورد افراد تندخو و خشمگین که قدرت و توانایی کنترل اعصاب خود را ندارند به کار می‌رود.

======================== 

اصطلاح 120 سال زنده باشی از کجا آمده؟

 آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟ برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا …

در ایران قدیم، سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یک روز اضافه کنند و آن سال را سال کبیسه بنامند (حتما خوانندگان گروه سها می دانند که تقویم فعلی که بنام تقویم جلالی نامیده می شوند حاصل زحمات خیام و سایر دانشمندان قرن پنجم هجری است) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یک بار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند (و بعضی ها هم این جشن را نمی دیدند) به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی.

======================== 

داستان ضرب المثل باز فیلش یاد هندوستان کرد

کاربرد ضرب المثل: فیلش یاد هندوستان کرده به یاد گذشته، کسی، چیزی یا جای مورد علاقه خود افتادن و شوق بازگشت به آن پیدا کردن.

فیلش یاد هندوستان کرد یعنی پس از مدت ها یه گوشه نشسته و داره به جوونی هاش فکر میکنه .

یعنی همون وقتی که داره همه سختی ها و مشکلاتی که توی زندگی پشت سر گذاشته رو مرور می کنه یهو یاد روزایی می افته که هیچ سختی تو زندگیش نبود . 

داستان ضرب المثل:

فیل یکی از حیوانات رایج در هندوستان است که بیشتر مردم از این حیوان برای حمل و نقل بارهای خود استفاده می کنند و به عنوان یکی از جاذبه های کشور نیز به حساب می آید و مردم جهان از سرتاسر دنیا می روند تا از این حیوان بزرگ اما دوست داشتنی دیدن کنند.

یکی از نکاتی که در مورد فیل ها حائز اهمیت است هوش و حافظه ی فیل ها است به طوری که فیل ها هرگز کسی را که با او دیدار داشته اند را فراموش نمی کنند و یا هرگز مکانی را در آنجا بوده اند از یاد نمی برند.

نقل شده است که یکی از تاجران بلند آوازه ی کشور هندوستان سفر می کند و از برای کسب درآمد فیلی را خریداری می کند تا با بردن آن به جای جای جهان از آن درآمدزایی کند و به قول معروف پول حسابی به جیب بزند اما بعد از گذشت چند ماه که فیل را به اینطرف و آنطرف می برد، فیل گوشه گیر شد و گوشه ایی می نشست و دیگر بلند نمی شد.

تاجر از این اوضاع به ستوه آمده بود طبیب های شهر را خبر کرد اما از هیچکس کاری برنیامد، از میان آنها طبیبی خبره و با تجربه به تاجر گفت که شاید فیل یاد هندوستان کرده و دلش برای شهر و دیار خود تنگ شده است. تاجر که اوضاع را خراب دید و روز به روز از درآمدش کم می شد تصمیم گرفت قبل از ورشکستگی چاره ایی بیندیشد و راهی بیابد.

به همین جهت بار سفر بست و به هندوستان بازگشت. تا فیل دیگری خریداری کند اما همین که به هندوستان رسید متوجه شد که فیل پاهایش را محکم به زمین می کوبد و خرطوم خود را تکان می دهد. مانند آنکه فیل از شادی می رقصد آن موقع بود که تاجر به یاد حرف طبیب افتاد و فهمید که فیل تنها یاد هندوستان کرده بود و هیچ مشکلی نداشت. 

 نتیجه: وقتی کسی به یاد گذشته­هایش به فکر فرو می رود، این مثل درموردش صدق می کند.

======================== 

جوجه را آخر پاییز میشمارند :

یکی از مثل‌های شیرین فارسی که ـ بعضاً ـ در رجزخوانی‌ها و خودنمایی‌ها کاربرد دارد، این مثل معروف است: که «جوجه را آخر پاییز می‌شمارند!» البته منظور جوجه‌های طبیعی است، جوجه‌های طبیعی در فصل بهار سر از تخم درمی‌آورند تا بزرگ شوند و به پاییز برسند، خیلی از آنها دچار آسیب‌های گوناگون می‌شوند و از میان می‌روند و چه بسا که شمار اندکی از آنها که همهٔ پیشامدها و قضا و قدر الهی و انسانی را از سر بگذرانند، به پاییز می‌رسند و در شماره می‌آیند و حساب می‌شوند. بنابراین، مصداق این مثل، جایی است که یافته‌ها و بهره‌ها را زمانی باید قطعی و مسلّم دانست که از گذر آزمون‌ها و رویدادها گذشته و ثبات و دوام خود را نشان داده باشند. به عبارت دیگر، خردمند کسی است که به نتیجهٔ آنی کارش یا کاری فریفته نشود و پایان کار را بنگرد. در این خصوص حضرت جلال‌الدّین مولوی گفته‌ است: هر که اوّل بین بُود، اَعْما بُوَد هر که آخر بین، چه بامعنا بُوَد مولانا جلال‌الدّین مولوی، در جای دیگری می‌گوید: چشم آخر بین تواند دید راست چشم اوّل بین، غرور است و خطاست مشابه دیگر این امثال، مثل «گوسفند را در آغل می‌شمارند» است. زیرا گوسفندی که در صحرا و دشت باشد، قابل محاسبه نیست. چه بسا که تا رسیدن به آغل، دچار پیشامدی شود و از بین برود.

======================== 

خواب زن چپه یعنی چی؟

 “خواب زن چپه” عبارتی که به توهین و تمسخر در مورد زنان بکار میرود و اسباب تحقیر بانوان است. اما بدانیم این عبارت تحریفی است از واقعیتِ “خواب ظنّ چپه”. “ظنّ” یعنی توهم، گمان بردن و شک کردن و “خواب ظنّ” هم خوابی است که برمبنای توهم و شک و گمان شکل گرفته. در واقع وقتی چیزی ذهن مارا بخود مشغول کرده باشد، وقتی در طول روز با موضوعی زیاد سر و کار داشته باشیم، وقتی موضوع حل نشده ای داشته باشیم یا مواردی شبیه به این، همۀ اینها در ناخودآگاه ما بخشی را به خود اختصاص میدهد که در خواب و رویاهای ما خود رو نشان میدهد و به این خواب ها ” خواب ظنّ” میگویند که معمولا بی اعتبار است و قابل اعتماد نیست. هرچند شاید خیلی ها این را بدانند اما هستن افرادی که هنوز بعد از این که زنی خوابی را تعریف میکند از جملۀ خواب زن چپه استفاده میکنند. واقعیت این است که مردم عامی بدون آگاهی از نگارش ظنّ (به اشتباه زن) و جهل از معنی و واقعیت آن، این جمله را تکرار میکنند.

هزارویک_حکایت

======================== 

حرف های کشکی زدن:

در زمان گذشته مردم برای اینکه نشان دهند نامه یا دست خطی که نوشته اند متعلق به آنهاست، انتهای آن را مهر می کردند.

در روی این مهر ها اسم شخص صاحب نامه نوشته شده بود که مثلا اگر شخص حاکم بود در بالای آن لفظ “الملک الله “و شعری که حاکی نام شاه بود بر روی مهر کنده می شد.

مردم عادی و طبقات فرودست فقط نام خود بر روی مهر ذکر می کردند.

در برخی دهاتها مردم آنقدر فقیر بودند که مهر را نه از آهن یا چوب بلکه از صابون و یا کشک درست می کردن و وقتی در انتهای نامه ای چنین مهری بود، معلوم میشد که شخص صاحب نامه فرد معتبری نیست و می گفتند:”مهرش کشکی است. “

از همانجا اصطلاح “کشکی  کشکی یه حرفی میزنه “در میان مردم رایج شد، که منظور آن است حرف های گوینده، آن بی پایه و اساس است و اعتبار چندانی ندارد.

======================== 

: آتش بیار معرکه: 

در اصطلاح عامیانه، آتش بیار معرکه، به کسی گفته می شود که در ماهیّت دعوا و اختلاف وارد نیست، ولی کارش صرفاً سعایت و سخن چینی و دو بهم زنی و تشدید اختلاف است. چه بسا اگر چنین شخصی وجود نداشت، کار اختلاف بین دو یا چند نفر اینقدر بالا نمی گرفت و احتمالاً به آشتی مبدل می شد.

امّا داستان آتش بیار از این قرار است:

همان طور که امروزه دستگاه« جاز» عامل اصلی موسیقی غربی و پاپ به شمار می آید، در موسیقی ایرانی نیز« تنبک، ضرب، دایر و دف» عامل اصلی موسیقی بوده و هست. در قرون گذشته موسیقی ایرانی گسترش چندانی نداشت و تنبک و دف ابزار کار اولیه عوامل طرب محسوب می شد. عاملان طرب هم در قدیم عبارت بودند از: کمانچه کش، نی زن، ضرب گیر، دف زن، خواننده و رقاصه. یک نفر دیگر هم در این جمع بود که سرشته ای از موسیقی نداشت ولی بدون او کار عوامل طرب لنگ می شد. او کسی بود به نام« دایره نم کن» یا« آتش بیار»، که وظیفه دیگری به عهده وی بود.

ضرب و دف و دایره از پوست و چوب تشکیل شده.

در اواخر بهار و در تابستان به دلیل گرمی هوا، پوست خشک و منقبض می شود و احتیاج بود که هرچند ساعت یک بار با« پف نم» آن را مرطوب و تازه کنند تا صدایش در موقع نواختن به علت خشکی و انقباض تغییر نکند. این وظیفه را« دایره نم کن» بر عهده داشت با کاسه ای آب در پیش رو.

 در فصول پائیز و زمستان که فصل باران و رطوبت بود، پوست ضرب و دف بیش از حدّ معمول نم بر میداشت و حالت انبساط پیدا می کرد، لازم بود که پوست آن را حرارت بدهند تا رطوبت اضافی تبخیر شود و به صورت اولیه درآید.

شغل «دایره نم کن» در این فصل عوض می شد و میشد« آتش بیار». و وظیفه اش این بود که به جای کاسه آب، منقل آتش در مقابلش بگذارد و پوست ضرب و دف را با حرارت آتش خشک و مطلوب کند.

  با این توصیف به طوری که ملاحظه می فرمائید« آتش بیار» و « دایره نم کن» که نه موسیقی میدانست و نه می توانست سازی بنوازد، وجودش به قدری مؤثر بود که اگر دست از کار می کشید، دستگاه طرب مختل، و عیش و طرب مردم منقض می شد.

   از آنجایی که در گذشته دستگاه طرب« غِنا» محسوب میشد و مورد بی اعتنایی بود، گناه اصلی را از« آتش بیار» می دانستند و مدعی بودند که اگر ضرب و دف را خشک و آماده نکند، دستگاه موسیقی و غِنا خود به خود از کار می افتد.

   افراد سعایت کننده و سخن چین عیناً شبیه کار همین« دایره نم کن» و « آتش بیار» را دارند. که اگر دست از سخن چینی بردارند و القای شبهه نکنند، اختلاف موجود خود بخود حل و یا بوسیله مصلحین خیراندیش مرتفع می شود.

======================== 

داستان بیلاخ

دﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻐﻮﻟﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﯽﺭﺣﻢﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺁﻧﺎﻥ ‏(بیلاﺧﻮﺧﺎﻥ) نام داشت!

ﻭی ﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻧﻤﯽﮐﺸﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ می کرد..

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﺩﻟﯿﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ “ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ” ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺩﮔﺎﻥ سرﺩﺍﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ آریوبرزن ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺍﻭ ﻗﯿﺎﻡ ﮐﺮﺩ و ﻃﯽ ﻧﺒﺮﺩﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺍﻻﺧﺮﻩ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﻭ ﺍﺳﯿﺮ “ﺑﯿﻼﺧﻮ” ﺷﺪ! !

ﭼﻬﺎﺭ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮔﯿﺮﯼ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ …

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺘﺶ ﺑﺎﻗﯽﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ …

ﺩﺭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭﯼ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ “ﺑﯿﻼﺧﻮ” ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺠﻬﯿﺰ ﻗﻮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻧﺒﺮﺩ ﻭی ﺷﺘﺎﻓﺖ …

ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺟﻬﺖ ﻧﺸﺎﻥﺩﺍﺩﻥ ﺷﻜﺴﺖ ﻭی, ﺟﺴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺳﺒﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺭ ﺍﻧﻈﺎﺭ ﻋﻤﻮﻡ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪ …

ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺯ ﺷﺠﺎﻋﺖ “ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ” ﺟﻬﺖ ﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽ ﻭ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻧﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ “ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ” ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ را ﺩﺭ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﺎ ﺑﯿﻼﺧﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ, چهار انگشت دست خود را جمع و ﺍﻧﮕﺸﺖﺷﺼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ …

ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ(ﺑﯽ ﻻﺥ ‏) ﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ… ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﻣﯿﺂﻣﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ بیلاخ ﻣﯿﺪﺍﺩ …

ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯿﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﺗﻠﻔﻈﯽ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺣﺮﻑ ” ﺥ ” ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ, ﺑﯿﻼﺥ ﺑﻪ ” ﺑﯽ ﻻﯾﮏ” ﻭﺳﭙﺲ ﻻﯾﮏ ‏( like ‏) ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮔﺮﺩﯾﺪ …

ﺟﺎﻟﺐ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﻓﻮﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺯﻣﺮﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻣﻌﻨﯽ ﻭﺍﺣﺪ ‏( ﺁﻓﺮﯾﻦ ‏) – ‏( ﺍﻭﮐﯽ ‏) ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ …

ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﺟﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ …!

ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﻧﻘﺎﻁ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ” ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﺮ ﺗﻮ ” ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯿﺪﻫﺪ؟

ﭘﺎﺳﺦ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ:

ﻣﻐﻮﻻﻥ ﺗﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ” ﺑﯿﻼﺧﻮ ﺧﺎﻥ” ﻭ” ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ” ﺑﺮ ﻗﺴﻤﺘﻬﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﮑﻮﻣﺖﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯽ ﻻﺥ می داﺩ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ مﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ …

ﺍﺯﯾﻦ ﺭﻭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺑﯽ ﻻﺥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ …

اﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﮑﻞ ﺑﺪﯼ ﺑﻪﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺖ

‏„ ﺗﺮﺟﻤﻪ: ﺗﯿﻤﻮﺭ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﻗﯿﺮﯼ„ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ‏( Persian Historic)

======================== 

جوجه را آخر پاییز میشمارند :

یکی از مثل‌های شیرین فارسی که بعضاً در رجزخوانی‌ها و خودنمایی‌ها کاربرد دارد، این مثل معروف است: که «جوجه را آخر پاییز می‌شمارند!» البته منظور جوجه‌های طبیعی است، جوجه‌های طبیعی در فصل بهار سر از تخم درمی‌آورند تا بزرگ شوند و به پاییز برسند، خیلی از آنها دچار آسیب‌های گوناگون می‌شوند و از میان می‌روند و چه بسا که شمار اندکی از آنها که همهٔ پیشامدها و قضا و قدر الهی و انسانی را از سر بگذرانند، به پاییز می‌رسند و در شماره می‌آیند و حساب می‌شوند. بنابراین، مصداق این مثل جایی است که یافته‌ها و بهره‌ها را زمانی باید قطعی و مسلّم دانست که از گذر آزمون‌ها و رویدادها گذشته و ثبات و دوام خود را نشان داده باشند. به عبارت دیگر، خردمند کسی است که به نتیجهٔ آنی کارش یا کاری فریفته نشود و پایان کار را بنگرد. در این خصوص حضرت جلال‌الدّین مولوی گفته‌ است: هر که اوّل بین بُود، اَعْما بُوَد هر که آخر بین، چه بامعنا بُوَد مولانا جلال‌الدّین مولوی، در جای دیگری می‌گوید: چشم آخر بین تواند دید راست چشم اوّل بین، غرور است و خطاست مشابه دیگر این امثال، مثل «گوسفند را در آغل می‌شمارند» است. زیرا گوسفندی که در صحرا و دشت باشد، قابل محاسبه نیست. چه بسا که تا رسیدن به آغل، دچار پیشامدی شود و از بین برود.

======================== 

داستان «گنج باد آورده»

در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود به محاصره ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد. مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزيدند. هرقل چون پايتخت را در خطر می ديد، دستور داد كه خزائن جواهرات روم را در چهار كشتی بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكندريه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند،‌ گنجينه روم بدست ايرانيان نيافتد.

اينكار را هم كردند. ولي كشتيها هنوز مقداری در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت می كردند، هرچه ملاحان تلاش كردند نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتی ها به سمت ساحل شرقی مديترانه كه در تصرف ايرانيان بود درآمد. ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساسانی فرستادند. خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود خسرو پرويز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد.

از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصيب كسی شود، آن را بادآورده می گويند.

======================== 

داستان نه سیخ بسوزه نه کباب:    

شجاع‌السلطنه ـ پسر فتحعلی‌شاه ـ یک وقتی حاکم کرمان بود و اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود،

او در کرمان تجربه کرده و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند.

همچنین متوجه شده بود که کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود.

بدین جهت پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد؛

حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها میگفت: طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.

این دستور او بعدها ضرب‌المثل شد. در واقع مصداق همان اعتدال است که این روزها ورد زبان این و آن شده است .

======================== 

ریشه اصطلاح «بوق سگ»

یکی از از اصطلاحاتی ست که تقریباً دیگر کسی ریشه و منشاء آن را به یاد ندارد. بوق سگ از اصطلاحات بازاری است و منظور از به کاربردن آن، تا دیر وقت کار کردن می‌باشد. مثلاً گفته می‌شود:«تا بوق سگ کار می‌کنم و فلان و بهمان» یا «بچه که نباید تا بوق سگ بیرون از خونه باشه که…!» در همه این جملات بوق سگ دلالت بر مفهوم دیر وقتی و زمان طولانی از حد بیرون دارد.

و اما ریشه آن: می‌دانید که بازار در ایران از جایگاه خاصی برخوردار بوده و هست. بازارهای ایرانی که خاص فرهنگ ایران است معمولاً شامل دو محور اصلی عمود بر هم بود که در وسط بهم رسیده و «چهارسوق» اصلی یا بزرگ را می‌ساختند. بازار بسته به بزرگی و کوچکی اش و تعداد بازاریانِ شاغل در آن می‌توانست چندین چهارسوق فرعی و کوچک نیز داشته باشد. اما ورودی و خروجی این بازارها منحصراً از دو سر محورهای اصلی بود. با این تعریف بازارهای سنتی ایرانی دارای چهار مدخل می‌شود که در دو انتهای دو محور اصلی واقع بوده که با درهای بزرگ چوبی بسته می‌شد.

حفاظت از این بازارها البته کاری مهم و درخور توجه بود. اگرچه هر حجره با دری چوبی بسته می‌شد، اما این درها از امنیت مطلوبی برخوردار نبوده و به راحتی می‌توانستند شکسته شوند. از این رو امنیت بازار وابسته به درهای اصلی و نگهبان بازار بود. این نگهبانان از سر شب (دم اذان مغرب) تا دم صبح (بعد از اذان صبح) موظف به پاسداری از بازار بوده و مرتباً در طول بازار در حال گشت زنی بودند.

   اما از آنجا که بازار بزرگ و امکان بازبینی همه جای آن غیرممکن بود، نگهبانان، سگانی درنده و گیرنده داشتند که به «سگ بازاری» موسوم بودند. این سگان غیر از مربی خود هر جنبده‌ای را مورد هجمه قرار داده و پاچه می‌گرفتند. از این رو با نزدیک شدند مغرب و بسته شدن درهای بازار و طبعاً رها شدن سگ­های بازاری، نگهبانان در بوقی بزرگ که از شاخ قوچ ساخته می‌شد و صدایی پرطنین و گسترده داشت می‌دمیدند که یعنی در حال باز کردن سگان و رها کردنشان در بازار هستیم. زودتر حجره ها را تعطیل کرده و از بازار خارج شوید. به این بوق که سه بار با فاصله زمانی مشخصی نواخته می‌شود«بوق سگ» می‌گفتند. به هنگام غروب آفتاب اولین بوق را به صدا در می آوردن، بدین معنا که مشتریان هرچه زودتر از بازار خارج شوند. بعد از مدت کوتاهی، دومین بوق را به صدا در می آوردند بدین معنا که مغازه داران و حجره داران هرچه زودتر درِ مغازه و حجره های خود را ببندند و از بازار خارج شوند. بعد از مدتی که مطمئین می شدند که بازاری­ها درِ مغازه خود را بسته و خارج شده اند، اقدام به بستن درهای بزرگ بازار کرده و بوق سوم را به صدا در می آوردند و سگ ها را رها می کردند. این بود که مشتری آخر شب نیز حونش پای خودش بود! یعنی اگر با شنیدن سومین بوقِ سگ، از بازار خارج نشده باشد هر آن ممکن است مورد هجوم سگان درنده بازاری قرار بگیرد.

حال هرگاه کسی تا دیروقت به کار مشغول باشد و یا دیر به خانه برگردد می‌گویند تا بوق سگ کار کرده یا بیرون از خانه بوده است. همچنین افرادی را که زود عصبی شده و پیش از پرس و جو و کشف حقیقت به پرخاش می‌پردازند را «سگ بازاری» می‌گویند که قدرت تشخیص دزد از بازاری را نداشته و بی علت پاچه افراد را می‌گرفت. 

======================== 

ریشه ضرب المثل: بشنو و باور نکن

در زمان‌های دور، مرد خسيسی زندگی مي كرد. او تعدادی شيشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود .

شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شيشه ها می آيم.

از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولی سر قيمت با آنها به توافق نرسيد.

چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت: اگر اين صندوق را برايم تا خانه ببری، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

كمی كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است که در بين راه يكی يكی سخنانت را بگوئی.

مرد خسيس كمی فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود. به باربر گفت :

اول آنكه سيری بهتر از گرسنگی است، اگر كسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سيری است، بشنو و باور مكن.

باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد، زيرا هر بچه ای اين مطلب را می دانست . ولی فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.

همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه  را سپری كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟

مرد كه چيزی به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم .

يكباره چيزی به ذهنش رسيد و گفت : بله، نصيحت دوم اين  است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.

باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولی باز هم چيزي نگفت.

ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكی بهتر از بقيه باشد.

مرد از اينكه بارهايش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود، به مرد گفت : اگر كسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن

مرد باربر خيلی عصبانی شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند، بنابراين هنگامی كه می خواست صندوق را روی زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ،

بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت:  اگر كسی گفت که شيشه های اين صندوق سالم است، بشنو و باور مكن

از آن‌ پس، وقتی كسی حرف بيهوده می زند تا ديگران را فريب دهد، يا سرشان را گرم كند، گفته‌ میشود كه‌ بشنو و باور مكن.

======================== 

کوه به کوه نمیرسد، آدم به آدم میرسد

در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که يکی «بالاکوه» و ديگری «پايين کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشيد و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پايين کوه می رسيد. اين چشمه زمين های هر دو آبادی را سيراب مي کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين های پايين کوه را صاحب شود.

پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا بايد آب را مجانی به پايين کوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين کوه می بنديم.» يکی دو روز گذشت و مردم پايين کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدايشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برايشان باز کند. اما ارباب پيشنهاد کرد که يا رعيت او شوند يا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پايين کوه مثل رعيت. اين دو کوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت!»

اين پيشنهاد برای مردم پايين کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اينکه کدخدای پايين ده فکری به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و کلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر کنيم و قنات درست کنيم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.

اين خبر به گوش ارباب بالاکوه رسيد و ناراحت شد اما چاره ای جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوی پايين کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين کارتان چشمه ما را خشکانديد، اگر ممکن است سر يکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست که گفتي: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»

======================== 

حرف بند تنبانی

در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل.

پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد

ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم.

از آن زمان هرکسی که حرف چرت و پرت و بی ربط میزند میگویند

حرفای بند تنبونی میزنه  

======================== 


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام