گستره معنایی واژه‌ها و مصدرها و اصطلاحات در زبان سمنانی

گستره معنایی واژه‌ها و مصدرها و اصطلاحات در زبان سمنانی

   در خلال تهیه مطلب برای کتابِ «فرهنگ واژگان فارسی به سمنانی» به مصدرها و افعالی دراین زبان برخوردم که گستردگیِ معنایی آنها به نسبت مصدرها و افعالِ زبان فارسی بسیار وسیع­تر بود، لذا بر آن شدم که این قبیل مصدرها و افعال را جمع‌­آوری نموده و به منظور شناساندنِ یکی از توانایی­های این زبانِ مهجور مانده یعنی گستره معنایی واژه‌ها و مصدرها و اصطلاحات در زبان سمنانی را در یکی از همایش­های مربوط به زبان سمنانی ارائه نمایم.

   آنچه مسلم است این که، زبان فارسی، زبان رسمی ایران و ایرانِ فرهنگی است و همه ما باید در فراگیری آن به بهترین نحو اقدام کنیم و چه بسا که برای برقراری ارتباطِ فرهنگی با سایر ملل و آشنایی با فرهنگ­های گوناگون، حداقل یک زبان بین‌المللی را هم فرا بگیریم. ولی آیا شایسته است که زبان مادری خود که نشان دهنده هویت فرهنگِ گفتاری و شنیداری و بیان کننده آداب و رسومِ ما مردم سمنان است را فراموش و یا مورد بی اعتنایی قرار دهیم؟

   البته بیشتر مردم سمنان با بی‌توجهی خود و صحبت نکردن به این زبان، نه فقط در مهجور ماندن آن،  بلکه در به فراموشی سپردن و خدای ناکرده در مرگ زودرس آن هم مقصر خواهند بود. قلم به دستان زبان سمنانی به منظور پویاییِ هرچه بیشترِ این زبان، در ارائه آثارِ خود تلاشِ لازم را مبذول می­‌دارند و ناشرانِ محترم سمنانی هم در انتشار این­گونه آثار اقدام می­‌کنند، آیا ما مردم سمنان که طبق آمار رسمی، یکی از باسوادترین محدوده جغرافیایی ایران هستیم، از این­گونه آثار استقبال می‌­کنیم؟ مردم استان سمنان که جزء با سوادترین مردم استان­های ایران هستند، آیا جزء با مطالعه‌­ترینِ مردمِ ایران هم هستند؟

   آیا سزاوار است که کتب منتشره به این زبان در حداقل تیراژ چاپ و تعداد زیادی هم برای سال­های متمادی در انبار ناشران باقی بماند؟ آیا با این روال هیچ پژوهشگری چه بومی ویا غیر بومی علاقه‌­ای برای تدوین کتابی به زبان سمنانی نشان خواهد داد؟ یا هیچ ناشری اقدام به چاپ کتابی به زبان سمنانی خواهد کرد؟ برای رفع این معضل چه باید کرد؟ آیا باز هم همه تقصیرها را به گردن سازمان­های دولتی بیندازیم و خود را فارغ از همه تقصیرها بدانیم؟

  همه کسانی که نگارنده را می­‌شناسند گواهند که سال­هاست در راه پویایی این زبان، مانند سایر نویسندگان، پژوهشگران و شاعران سمنانی، کوشا بوده و مطالبی هم نوشته و برای بعضی از نشریات و همچنین فصلنامه فرهنگ قومس، از انتشارات اداره کل ارشاد و فرهنگ اسلامی استان سمنان ارسال نموده که در آن فصلنامه به چاپ رسیده و همچنین مقالاتی به همایش­های مختلف ارائه نموده‌­ام که در کتابِ مجموعه مقالات همایشِ مریوطه به چاپ رسیده است و درکنار این تلاش­ها، همیشه و در همه حال از همه همشهریان محترم درخواست نموده و اکنون هم از افراد هم سنّ و سال خود که متأسفانه به فارسی گوئی آلوده شده‌اند، درخواست می‌­نمایم که حداقل از صحبت کردن به زبان سمنانی با یکدیگر، مخصوصاً با جوانان علاقه‌مند و آموزش آن به کودکانمان غفلت نکنیم تا شاید بتوانیم کودکان و نوجوانان را ترغیب به صحبت کردن با این زبان نمائیم.

      البته آنچه در این زمینه نوشته شود، کسانی در جریان قرار می­‌گیرند که اهل مطالعه‌­اند و خود می­‌دانند که روی سخن با کسانی ­است که اهل مطالعه نیستند، درمورد آنان چه می‌توان کرد و چگونه می توان اینگونه مطالب و گلایه را به گوش آنان رساند؟

     آنچه مسلم است، آینده این زبان باستانی با همه توانایی­هایش، با این روالی که اکثریتِ همشهریان محترم ما درپیش گرفته‌­اند مبهم خواهد بود. آیا این رفتار کم توجهی به زبان مادری خود، شایسته ما مردمِ سمنانِ این برهه از زمان است؟ و آیا در پیشگاه تاریخِ فرهنگیِ این مرز و بوم مسئول نخواهیم بود؟  

   اینک بخش کوچکی از توانایی‌­های این زبان را که در این ره­گذر فراهم آمده است، تقدیم حضورتان می‌­نمایم. باشد که به اهمیت این زبان بیشتر پی برده و سایر علاقه‌مندان در تکمیل این واژه‌­ها و شناساندن ابعاد دیگرزبان سمنانی اقدام شایسته‌­ای بنمایند.

   یکی از پیچیدگی­هایِ زبان سمنانی، گسترش معنایی بعضی از واژه­‌ها، مصدر­ها و افعال به نسبت زبان فارسی است. در زبان فارسی، معنیِ بعضی از واژه‌­ها را فقط در جمله می‌توان دریافت، در حالی که در زبان سمنانی هر واژه‌ای معنیِ مختصِ خود را دارد. مثلاً اگر در جائی واژه (انداخت) را به تنهائی ببینیم یا بشنویم، متوجه نمی‌شویم که فاعل، چیزی را سهواً یا عمداً انداخته یا این که چیزی را درون چیز دیگری انداخته یا چیزی را به روی چیز دیگری انداخته است. در ادامه به طور مفصل به این امر پرداخته می‌شود. همچنین در زبان فارسی، برای دو یا چند عمل از یک فعل استفاده می‌شود، در حالی که در زبان سمنانی برای هر عمل، از یک فعل مشخصی استفاده می‌شود که ماهیّت انجام آن فعل را نیز  نشان داده و احتیاج به هیچ توضیحی ندارد. در فارسی جنسیتِ عامل، جنسیتِ اسم یا فعل (مذکریا مؤنث) مشخص نیست ولی درزبان سمنانی، در بسیاری از موارد جنسیت هم کاملاً مشخص است. شاید یکی از دلایل عدم یادگیریِ این زبان توسط افراد بومی که از ابتدا به این زبان صحبت نکرده‌اند و همچنین افراد غیر بومی، عدم آگاهی از کاربرد واژه مناسب، در زمان مناسب باشد.

   مثلاً اگر کسی سهواً یا عمداً آبی را بریزد، یا آب را از ظرفی به داخل ظرف دیگری بریزد، در زبان فارسی از فعل «ریخت»، از مصدر «ریختن» استفاده و گفته می شود «آب را ریخت». در حالی که در زبان سمنانی، زمانی که آب سهواً ریخته شده باشد گفته می‌شود «اُوْ بَِرَِتِش ow bεrεteš»، از مصدر (بَِرَِتیُن bεrεtyon)، و اگر عمداً ریخته باشد گفته می‌شود «اُوْ هیرَِتِش ow hirεteš» از مصدر (هیرَِتیُن hirεtyon) و اگر آب را از ظرفی مثلاً پارچ به داخل ظرف دیگری مثلاً لیوان ریخته باشد گفته می شود «اُوْ دورَِتِش  ow durεteš» از مصدر (دورَِتیُن durεtyon) جهت نشان دادن این بیان، به دو جمله زیر توجه فرمائید:  

آب ریخت: اُوْ بَِریژییِیَه ow bεrižiyeya  در این جمله با توجه به فعل آن، (بَِریژییِیَه bεrižiyeya)، که مختوم به فتحه است، واژه «آب» مؤنث است.

روغن ریخت: روئون بَِریژییا ru,un bεrižiyâ در این جمله با توجه به فعل آن، (بَِریژییا bεrižiyâ)، که مختوم به (آ) است، واژه «روغن» مذکر است. این هم یکی دیگر از پیچیدگی‌های زبان سمنانی است که در یادگیری آن ایجاد مشکل می‌کند.

گستره معنایی اصطلاحات سمنانی به نسبت فارسی

لازم به ذکر است که نه فقط بعضی از واژه‌ها و مصدر­های زبان سمنانی گویاتر از زبان فارسی هستند، بلکه بعضی از اصطلاحات سمنانی، در مقام مقایسه با همان اصطلاحِ زبان فارسی، دارای معنای حقیقی‌تری است. در اثبات این بیان، به این دو اصطلاح فارسی و  سمنانی توجه بفرمائید:  

مثل فارسی= گاو ما زاییده: این مثل برای بیان امری غیرطبیعی و غیر مترقبه ناخوشایند کاربرد دارد. با توجه به اینکه زائیدن گاو، امری طبیعی است، چگونه می‌تواند برای امری غیرمترقبه و غیرطبیعی مورد استناد قرار بگیرد؟

مثل سمنانی= هَما گورا بَِزِچی hamâ gurâ bεzeči    گوسالة ما زاییده، زائیدن گوساله امری است غیر طبیعی. حال با مقایسة این مثل سمنانی با مثل فارسی، مشخص می شود که مثل سمنانی به واقعیت نزدیک­تر است.

مثل فارسی= کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. این مثل جائی کاربرد پیدا می‌کند که قصد بیان مطلبی را داشته باشند که اصل موضوع، زیر چیزی پنهان و واقعیت آن معلوم و مشخص نباشد. حال سئوال اینجاست، در حالی که نیم‌کاسه، که نصف کاسه یا کوچکتر از کاسه است، چگونه می‌تواند کاسه را که بزرگتر از نیم‌کاسه است، زیر خود پنهان کرده باشد؟

مثل سمنانی= نیم‌کاسه تَیی کاسِه دَرَه  nim kâsa tayi kâse dara نیم‌کاسه زیر کاسه است. در معنا و مفهوم این مثل مشخص است که نیم‌کاسه می تواند زیر کاسه پنهان شده باشد.

   به منظور بیان گستردگی واژه‌­های سمنانی به نسبت فارسی، در مقابلِ جمله یا واژه‌­های فارسی که به ترتیب حروف الفبا در پِی خواهند آمد، واژه معادل سمنانی آن نیز قید می‌گردد، البته تلاش کرده ام که واژه‌های مرتبط به واژه اصلی را نیز زیر واژه اصلی بنویسم و برای آسانتر خوانده شدن واژه‌های سمنانی، مخصوصاً برای افراد غیر بومی، واژه‌­­های سمنانی آوانگاریِ لاتین هم شده‌اند. علائم و مصوت‌های لاتینی به کار رفته در این نوشتار عبارتند از:

آ  â  =  اَ a   =  اِ   e  =  اُ  o    =  او  u  =   ای، ئی، عی   i   =  ج   j =  چ  č   =  خ  x   =  ژ  ž   =  ش  š  = ق  و  غ  q  =  گ  g  =  واو مجهول  w  =  مصوت ادغامی  اِ + اَ  ε  = همزه  و ع ,  و برای بقیه حروف لاتین از همان حروف انگلیسی متداول استفاده شده است.   

======================

اینک به گستره معناییِ واژه­‌های سمنانی به نسبت واژه­‌های فارسی به ترتیب حروف الفبا توجه بفرمائید: (به همراه واژه‌­هایِ سمنانیِ مرتبط)

آب: اُوٌ ow   

آب انداختن

آب انداختن: اُوٌ کَِتیُن  ow kɛtyon: آب انداختن باقیمانده بعضی از مواد خوراکی پس از استفاده، مانند ماست، شُله زرد و امثل آن.

 (در) آب انداختن: دَِلَه اُووینْ وَِندیُن owvin vεndyon  dɛla یا: اُوْ وَِندییُن ow vεndyon:

1: چیزی را در آب انداختن که امکان از آب درآوردن آن هم وجود دارد، 2: خیساندن پارچه یا لباس در آب.

(در) آب ریختن: دَِلَه اُووینْ رَِتّیُن owvin rεtyon  dεla یا: اُوْ رَِتیُن  ow rεtyon یا: (اُوْ ریتیُن ow rεtyon): چیزی را در آب انداختن به قصد آن که آب آن را با خود ببرد، به عبارتی به معنای به دور ریختن است.   

(در) آب خیساندن

(در) آب خیساندن: اُوْ سَرکَِردیُن sar kɛrdyon  ow: برنج را در آب خیساندن به منظور پختن آن. ضمناً در آب خیساندن گندم به منظور سبز شدن برای تهیه سمنو و همچنین در آب خیساندن حبوبات و غلات به منظور پختن و رفع نفخ آنها و همچنین سبز کردن آنها برای سبزه پای سفره هفت سین.

 (در) آب خیساندن: دَِخُسَِندیُن  dɛxosɛndyon  خیساندن لباس در آب به منظور شستن آنها. همچنین خیساندن پارچه نو در آب که چنانچه آب رفتنی و کوتاه شدنی است قبل از استفاده کوتاه شود که بعد از دوخت لباس کوتاه نشود.  

آب دادن

آب دادن: اُوٌ هادّیُن  ow hâdyon:

1: به کسی یا حیوانی آب دادن. 2: باغچه، باغ یا مزرعه‌ای را آبیاری کردن.

آب دادن: اُوٌ بَِدیُن ow bɛdyon =

1: چیزی را به آب جاری انداختن به قصد آن که آب آن را ببرد. 2: آب دادن فلزات.

آب ریختن

 آب ریختن (مخلوط کردن با چیزی): اُوْ دوکووْآتیُن ow dukuwâtyon به قصد رقیق کردن یا به قصد تقلب.

آب ریختن: اُوْ بَِرَِتیُن(بَِریتیُن) ow bεrεtyon (bεrityon) آب را سهواً از ظرفی به زمین یا روی میز ریختن.

آب ریختن: اُوْ هیرَِتیُن ow hirεtyon آب را عمداً از ظرفی به زمین ریختن.  

آب ریختن: اُوْ دورَِتیُن (دوریتیُن) (durityon) ow durεtyon آب را از ظرفی به ظرف دیگر یا روی چیزی ریختن.

آب و روغن

آب و روغن: اُوْوَِروئون owvεruun  غذای سردستی و فقیرانه، روغن را داغ کرده و عمدتاً آب داغ، یا با احتیاطِ زیاد آب سرد به آن افزوده، در ظرفی ریخته و نان را در آن ترید کرده و میخورند.

آب و روغن: اُوْ وُ روئون ow vo ru,un :

1: مخلوط آب جوش و روغن که معمولاً به هنگام دم کردن برنج روی آن می ریزند 2 : قاطی شدن آب رادیاتور ماشین با روغن آن به دلیل خرابی واشر سرسیلندر.

آتش: آتَِش  âtεš  

آتش افروختن، آتش روشن کردن: آتَِش واکَِردیُن  vâkɛrdyon âtεš   

آتش سوزاندن: آتَِش بَِسوزَِندیُن âtɛš bɛsuzɛndyon  در اثر شیطنت و بازیگوشی بچه‌ها سر و صدای زیاد و دردسر درست کردن.

(به) آتش بستن: آتَِش دوبَِستیُن  âtεš dubεstyon  یا: آتَِش دووَِندیُن  âtεš  duvεndyon:

1: کنایه از شلوغ کردن، نظم جایی را به هم زدن و با تمام قدرت در مقابل کسی ایستادن، 2: آنچه از دهان درآمدن و به دیگری گفتن.

(به) آتش کشیدن: آتَِش وَِرَِتیُن âtεš vεrεtyon :

1: کنایه از عملی است که خشم و کینه و نفرت و کژ اندیشی در آن موج می‌زند. مانند، زندگیِ کسی را به آتش کشیدن. 2: جائی را به آتش کشیدن.

(جرقهِ) آتش: آتَِشَه چَِسکا âtεša čεskâ  

(حبّهِ) آتش، گل آتش : آتَِشَه تولا âtεša tulâ  

آرایش کردن: چاخ کَِردیُن  čâx kɛryon

آرایش کردن عروس: عاریسین چاخ کَِردیُن ârisin čâx kεrdyon  

خود را آرایش و آراسته کردن: قَِر چو کَِردیُن qεr ču kεrdyon 

(آرایشگر مردانه: سَلمُنی salmoni)

(آرایشگر زنانه: نادَِوَِندَه nâ dεvεnda)

آرام: آروم(آرُم) ârom

آرام آرام: آروم آروم ârom ârom  یا: یاواش، یاواش، آهسته آهسته، مثلاً، آرام آرام راه رفتن.

آرام آرام: مُختَه مُختَه moxta moxta آهسته آهسته. در زبان سمنانی، این واژه فقط درمورد پختن ملایم و تدریجی غذا به‌­کار می­‌رود. 

آفتاب: اَفتُوٌ  aftow

واژه (آفتاب پهن شدن) هرچند که در فارسی دارای یک معنی است، ولی در زبان سمنانی سه گونه گفته می‌شوند.

آفتاب پهن شدن: اَفتُوْ پَم وابیُنaftow pam vâbiyon 

آفتاب پهن شدن: اَفتُوْ وَِلُوْ وابیُن aftow vεlow vâbiton آفتاب ولُو شدن.

آفتاب پهن شدن: اَفتوْ دَستَِه پِی کَِتیُن aftow dasta pey kεtyon آفتاب به دست و پا افتادن. (طلوع کردن آفتاب: اَفتُو دَِکَِتیُن  aftow dεkεtyon).

آه: آه âh

آه کشیدن: آه بَِتیُن âh bεtyon     

آه کشیدن: آه وَِرَِتیُن âh vεrεtyon  نفرین کردن.

آه یأس آلود: آوییاسی viyâsi  â  آهی که به قصد نفرین کردن کشیده شود.

آه یأس آلود کشیدن: آوییاسی وَِرَِتیُن âviyâsi vεrεtyon  آهی که از روی یأس و ناامیدی کشند.

استرداد

استرداد: پَشیدیُن pašidyon  باز پس دادن.

استرداد: پَشی­گیتیُن pašigityon  باز پس گرفتن

افتادن

افتادن: بَِکَِتیُن  bɛkɛtyon  مثلاً: افتادم= بَِکَِتون

(با کسی در)افتادن: دَِکَِتیُن  dɛkɛtyon:

1: خیلی وقت است با او در افتاده ام مثلاً: خیلی وَختَه ژو رَه دَِکَِچون. 2= به اشتباه افتادن. مثلاً: داشتم حساب می‌کردم، به اشتباه افتادم: دَِردَن حساب ماکَِردَن دَِکَِتون.

افتادن: دوکَِتیُن dukɛtyon: داخل چیزی افتادن. مثلاً: آگاه باش در چاله نیفتی: مُخبربا دَِلَه چالِین دونَکا. یا: چیزی را داخل چیز دیگر انداختن. مثلاً پول را در قلک انداختن.

2= برازنده بودن. مثلاً: این لباس‌ها برازنده توست (به تو می‌آید): اَِن هَلِه تَه دیم دومَِکَن.

انداختن

انداختن: بُوْوَِندیُنbowvεndyon در این واژه سمنانی گاهی عنصر «قصد» وجود ندارد مثلاً: کیف بُوْوَِندِش و بَِشا kif bowvεndeš-o bεšâ یعنی، کیف را انداخت و رفت، بدون آن­که متوجه شده باشد.

انداختن: هیوَِندیُن hivεndyon در این واژه، عنصر «قصد» هم وجود دارد مثلاً: تَری کَِت هیوَِندِش و بَِشا  tarikεt hivεndeš-o bεšâ  یعنی، لج افتاد، انداخت و رفت.

انداختن:دووَِندیُن duvεndyon  چیزی را به داخل چیز دیگر انداختن، مثل پول در قلک

انداختن: دیم وَِندیُن dim vεndyon  انداختن شیئی به روی شیئی دیگر.

(خود را در) جائی انداختن: هُشتُن ای جایی دووَِندیُن hoŝton i jâi duvεndyon  

انداختن بچّه: وَچَه بُوْوَِندیُن vača bowvεndyon و به عبارتی دیگر: تَِلَه پَشتی کَِردیُنtεla paŝti kεrdyon   سقط جنین کردن.

اندود کردن

اندود کردن: دومالَِندیُن dumâlεndyon   مالیدن رنگ به جائی یا مالیدن خمیر مانندی بر روی چیز دیگر.

اندود کردن: بَِزیندیُن  bεzindyon یا: دوزیندیُن duzindyon   مالیدن خمیر مانندی مانند کاهگل بر روی دیوار یا پشتِ بام.   

اندود کردن با کاه­گل: واشَه­گَِل بَِدیُن vâŝεgεl bεdyon   

باد: وا 

بادگیر: واگیرvagir: برج هواکش، در خانه‌های قدیمی به ویژه در مناطق گرم و خشک، برای هدایت هوای خنک به درون ساختمان.

بادگیر: واویژُن vâvižon در گذر و مسیر بادِ ملایم بودن یا قرار دادن چیزی در مسیر نسیم.

باز کردن: واکَِردیُن  vâkɛrdyon

بازکردن: وا کَِردیُن vâ kεrdyon مانند: در را بازکردن: : بَر واکَِردیُن bar vâkεrdyon  

بازکردن: ایلا واکَِردیُن ilâ vâkεrdyon لای چیزی را باز کردن. مانند، لایِ کتاب را باز کردن: باز کردن لایِ کتاب: کَِتاب ایلا واکَِردیُن kεtâb ilâ vâkεrdyon  

بازکن: واکَه vâka فعل امر از مصدر (باز کردن) مانند، در را باز کن: بَر واکَه bar vâka   

بازکن: ایلا واکَه ilâ vâka  مانند، لایِ کتاب را باز کن: کَِتاب ایلا واکَه kεtâb ilâ vâka   

باز ماندن

بازماندن: وابَِمُندیُن vâbεmondyon عقب ماندن، درمانده شدن.

بازماندن: ایلا بَِمُندیُن ilâ bεmondyon باز ماندن چیزی. مانند، باز ماندنِ در: بَر ایلا بَِمُندیُن bar ilâ bεmondyon   

 (از تعجب دهان او باز ماند: تَعَجُبی پی ژوآلَه ایلا  بَِمُند ta,ajobi pi žo âla ilâ bεmond)  

بد آمدن

بد آمدن: بَد بییَِمیُن bad biyεmyon حالت نا مطلوب و ناخوشایند. مانند: فال گرفتم، بد آمد.

بد آمدن: بَدَِمیُن badεmyon   احساس تنفر و بیزاری نسبت به دیگری داشتن.

بریدن

بریدن: بَِربیندیُن bεrbindyon یا: بَِبریندیُن bεbrindyon: برش دادن، قطعه‌قطعه کردن یا جداکردن چیزی با وسیله‌ای مثل چاقو، قیچی، ارّه و مانند آنها. 2 : مقرر کردن، تعیین کردن: برایش یک سال زندان بریدند. 3 : خسته شدن، از دست دادن قوای بدنی. 4 : پدید آمدن حالت لختگی در شیر به دلیل فاسد شدن آن. 5 : قطع شدن: یک دفعه صدایش برید.

بریدن: دَِبریندیُن dεbrindyon:

1: قطع کردن رابطه کسی از جایی، محروم کردن از آمد و شد، مثلاً: ژو پا اَِنجو پی دَِبریندِش  žo pâ εnjo pi dεbrindeš یعنی: پایش را از اینجا، از این مکان برید. 3: مضایقه داشتن، دریغ داشتن مانند، از گلو بریدن: گَل پی دَِبریندیُن gal pi dεbrindyon نخوردن و صرفه جویی کردن.

بگیر

بگیر: بََگیر bagir ، بَگی: bagi  یا : بَه ba (فعل امر از مصدر: بَِگیتیُن  bεgityon) وقتی قرار است کسی، حیوان یا پرنده‌­ای مانند کبوتر را بگیرد.

بگیر: دَِماس dεmâs  بگیر، بچسب، نگه­دار. (فعل امر از مصدر: دَِماسیُن dεmâsiyon )

بگیر: هاگیرhâgir:

1: وقتی قرار است  کسی چیزی را از دیگری بگیرد. مثلاً: از او بگیر  žo (žin) pi hâgir

2: مجازاً به معنیِ خریدن. مثلاً، نان بخر: نون هاگیر nun hâgir

بگیر: هَگیرhagir یا: هَگی hagi (فعل امر از مصدر هاگیتیُن hâgityon): وقتی چیزی را به کسی می­‌دهند و او قرار است آن را بگیرد.

: واژه مصدریِ«هاگیتّیُن hâgityon» در جملات مختلف، معنی مختلفی دارد. مانند: 

1= بَر هاگیر: در را پیش کن، در را کاملاً نبند.

2= ژو پی هاگیر: از او بگیر.

3= بَشَه هاگیر: برو بخر.(برو بگیر).

بودن

آرام بودن: آروم بییُن «ârom biyon» برای نسبت دادن آرامش نسبت به چیزی یا کسی به کار می‌رود. مانند: آرام بودن یا: عصبانی بودن «عَصَِبانی بییُن,asεbâni biyon»   

بودن: دَبیُن dabyon در جایی حضور داشتن.

به باد دادن

به باد دادن: بادی بَِدیُن bâdi bεdyon از دست دادن.

به باد دادن: وا بَِدیُنvâ bεdyon لباس و مانند آن را برای خشک شدن در معرض هوای آزاد قرار دادن.

به باد دادن: وارَِتیُن vârεtyon پهن کردن چیزی روی زمین یا میز، در معرض هوای آزاد قرار دادن، مانند نان گرم و تازه را در فضای آزاد پهن کردن تا خنک یا خشک شود. 

به باد دادن: وَِرپاژیُن vεrpâžyon باد دادن کندم و برنج و حبوبات با طَبقِ چوبی به نام «پاتینی patina» یا با سینی به منظور جدا کردن پوشال از آنها.

به هم پاشاندن

به هم پاشاندن: وَِرپاژییُن εrpâžiyon از مصدر: وَِرپاژَِندیُن vεrpâžεndyon   

به هم پاشاندن: قَرَه بَِه قَرَه کَِردیُن qara bε qara kεrdyon  

به هم پاشاندن: وَِلُو واکَِردیُن  vεlow vâkεrdyon  

به هم پاشیدن: هُم پاشَِندیُن  hom pâšɛndyon 

به هم پیچاندن

به هم پیچاندن: هُم پیچَِندیُن hom pičεndyon دو یا چند شیی را به هم پیچاندن.

به هم پیچیدن: هُم پیچّیُن hom piččyon:

1: دو یا چند گیاه که به هم پیچیده باشند. 2 : دو یا چند نفر با هم درافتادن و دعوا کردن و به پروپای هم پیچیدن.

به هم زدن

به­هم زدن: هُم بوکّووْآتیُن hom bukkuwâtyon:

1: به‌هم زدن، مخلوط کردنِ آش، حلوا، شله زرد در دیگ. 2 : به هم زدنِ رابطه دو یا چند نفر، قرارداد منعقده، قرار نامزدی. 3 : به هم زدن نظم جایی را 4 : بد حال کردن. مانند: روغنِ زیادِ غذا، حالم را به هم زد.

به هم زدن: وَِراشیندیُن vεrâšindyon:

1: نوکردن اختلاف قدیمی و ایجاد نزاع بین دو یا چند نفر. 2 : به­هم زدن آرامش زندگی مثل آب در لانه مورچگان ریختن یا چوب در لانه زنبور کردن.

به هم زدن: هُم ساتیُن hom sâtyon:

1: به هم زدن دو شیئی مانند، دو لنگه در را به هم زدن، 2: ضمناً این واژه سمنانی به معنیِ «تبانی کردن» یا «باهم ساختن، باهم هم­آهنگ شدن» هم هست).

بهتر سدن

بهتر شدن: وِیتَِری وابیُن veytεri vâbyon  درمورد بهتر شدن حال بیمار به‌­کار می­رود.

مثلاً می‌پرسیم: اوکه مریض بود خوب شد؟ : اُ کو ناخوش با خای وابا؟

بهتر شدن: وِیتَِری بَِبیُن veytεri bεbyon درمورد بهتر شدن وضعیتی به­‌کار می­رود. مثلاً کاری انجام شده فعلی، از کار قبلی بهتر است. مثلاً می‌گوئیم: حالا بهتر شد: اَِسَه وِیتَِری بَِبا.

بید

بید «درخت بید»: وییَه دارَه viya dâra درخت یا درختچه‌ای با برگ‌های دراز و باریک که انواع مختلف دارد و زینتی‌اند و دارویی.

 بید (حشره بید): شاش šâš  حشره‌ای بسیار کوچک که در میان لباس، پارچه و فرش پشمی یا پرِ پرندگان لانه می‌کند و آن را می‌خورد.

پاره کردن

پاره کردن: بُوْسَِتیُن bowsεtyon:

1: پاره کردن نخ یا طناب و مانند آن. 2 : تمام کردن بحث.

پاره کردن: تَِکِه بَِکَِردیُن tεke bεkεrdyon پاره کردن پارچه و مانند آن.

پاره کردن (جر دادن): جَِر بَِدیُن jεr bεdyon جر دادن، دریدن، پاره کردن.

پاره کردن: بُوْلَِردیُن bowlεrdyon از شادی یا غمِ زیاد لباس را در تن پاره کردن.

پاک کردن

پاک کردن: پاک واکَِردیُن pâk vâkεrdyon  تمیز کردن جای کثیف یا دست کثیف.

پاک کردن (بُوجاری کردن): پُوْجاری هاکَِردیُن powjâri hâkεrdyon پاک کردن گندم جو، برنج، بنشن و مانند آنها در حجم زیاد با طبقِ چوبی به نام «پاتینی patini» همراه با تکان دادن و به هوا پرتاب کردن به منظور جدا شدن پوشال آنها، در سمنان این عمل را «وَِرپاژییُن vεrpâžiyon» می‌گویند.

پذیرفتن

پذیرفتن: قَبیل کَِردیُن qabil kεrdyon قبول کردن چیزی از کسی.

پذیرفتن: دَِل واگیتیُن dεl vâgityon  قبول داشتن آن که، چیزی را که متعلق به دیگری است، از او گرفتن و از آن استفاده کردن. مانند، می­‌پذیری که با قاشق او غذا بخوری؟ : تَه دَِل ماگیرییَه ژو چُمچِنَه چی بَخُوْ ؟ ta dεl mâgiriye ko žo ĉomĉena ĉi baxow؟  

یا: می‌پذیری که پیراهن او را تنت کنی؟ تَه دل ماگیرییِه کو ژو شَِوی تُوٌن کَه؟   

ta dεl mâgiriye ko žo šɛvi town ka?

پرت کردن

پرت کردن: پَرت کَِردییُن part kεrdiyon پرت کردن چیزی به راه دور که قابل پیدا کردن است.

پرت کردن: چول کَِردیُن ul kεrdyon č پرت کردن چیزی به راه خیلی دور و به قصد گُم شدن آن.

پرداختن

پرداختن: هادیُن hâdyon پرداختن یا دادن پول به کسی.

پرداختن: پَرداخت کَِردیُن pardâxt kεrdyon :

1: صیقلی کردن و جلا دادن. مانند، پرداخت فرش دست‌باف، یا پرداخت شیئی فلزی. 2: پرداختن پول به بانک.

(به کاری) پرداختن: هاکَِردیُن hâkεrdyon مجازاً به معنی انجام دادن کاری.     

پریدن

پریدن: بَِپّریُن bεppεryon پرواز کردن پرندگان یا هر موجودِ پرنده دیگر در هوا .

پریدن: وَِروَِزیُن vεrvεzyon  با نیروی پا از سطح زمین یا جایی به سرعت بلند شدن و در جای دیگر فرود آمدن، جستن، جهیدن. مانند، از جوی یا از روی چیزی پریدن .

پریدن: وَِروَِشتیُن vεrvεštyon ازخواب پریدن.

پریدن: دوپَِّریُنduppεryon: در محاوره، با عصبانیت به کسی حمله ور شدن. 2 : خیز برداشتن و به تاخت به دنبال کاری رفتن. 3: در آب اشتخر یا رودخانه پریدن.

(از جا) پریدن: جادَِرَِمیُن  jâdɛrɛmyon از ترس ناگهان از جا پریدن مثلاً: با شنیدن این صدا، ناگهان از جا پرید. مثلاً: با بَِشنوئییُنی اَِن صدایی، نافاغل جادَِرَِما.

پشت و رو کردن

پشت و رو کردن: پَشتَه دیم بَِکَِردیُن rdyon εpaštadim bεk  پشت و رو کردن لباس.

پشت و رو کردن: دیمی دَِوَِندییُن dimi dεvεndyon   پشت و رو کردن ظروف و اشیاء.

پلاسیدن

پلاسیدن: بلاسیُن bɛlâsiyon  آرام آرام پلاسیدن. مثلاً: سُوْزی بَِلاسا: سبزی پلاسید.

پلاسیدن: هیلاسیُن hilâsiyon  به طور ناگهانی پلاسیدن. مثلاً: سُوْزی ای دَفَه هیلاسیا: سبزی به یکباره پلاسید.

پلاسیدن: دولاسیُن dulâsiyon  پلاسیده و چسبیده به جایی مثلاً به شاخه. مثلاً: اَِنجیلَه دیمَه شاخِن دولاسِچی: انجیر روی شاخه پلاسیده و چسبیده.

پنجه انداختن

پنجه انداختن: پُنجَه بُوْوَِندیُن ponja bowvεndyon:

1: زور آزمایی کردن. 2 : ریشه انداختن گیاه و توسعه پیدا کردن.

پنجه انداختن: پُنجَه دووَِندیُن ponja duvεndyon:

1: چنگ انداختن به چیزی. 2 : (مجازاً) دست گذاشتن به چیزی به قصد تصاحب آن.

پوشاندن

پوشاندن: دَِپوشَِندیُن dεpošεndyon پوشاندن و پیچیدن سر و صورت یا هر شیئی با دستمال یا روسری یا چیز دیگر برای شناخته نشدن.

پوشاندن (به قصد پنهان کردن): پَِنهُم کَِردیُن pεnhom kεrdyon پنهان کردن،

پوشاندن: دَِپیچَِندیُن dεpičεndyon 

1: پوشاندن چیزی در پارچه یا پتو یا روانداز برای محفوظ ماندن آن. مثلاً: وَچِه دَپیچَن نَچِه vače dapičan nače بچه را بپوشان سرما نخورد. 2 : پوشاندن ظرف غذای گرم با پارچه یا هرچیز دیگر، به منظور دیر سرد شدن و یا به تأنی سرد شدن. مانند پوشاندنِ ظرف ماست، در ماست بندی. یا پوشاندن پاتیلِ شکر جوشیده و قوام آمده برای تهیه شاخه نبات، در قنادی.

پوشاندن: دَِپوشَِندیُن dεpušεndyon یا: دَِپوشّیُن dεpuššyon یا : دَِگیتیُن dεgityon در بنّایی، جلوی سوراخی را تیغه کردن، پوشاندن و بستن آن.

پوشاندن: تُوْن کَِردیُن town kεrdyon پوشاندنِ لباس به تنِ خود یا کسی کردن.

پوشاندن: پِی کَِردیُن pey kεrdyon پوشاندنِ جوراب یا کفش به پای خود یا کسی کردن.

در زبان سمنانی، هرآنچه که بالا تنه را می‌پوشاند، گفته می‌شود: تُوْن کَِردیُن town kεrdyon به تن کردن لباس. و هرآنچه که پائین تنه را بپوشاند گفته می‌شود: پِی کَِردیُن pey kεrdyon به پا کردن شلوار، جوراب یا کفش.

پیچاندن

پیچاندن: بَِپیچَِندیُن bεpičεndyon:

1: پیچاندن یا قرار گرفتن چیزی یا کسی دور چیز یا کس دیگر، مانند، دست کسی را پیچاندن، یا، دستگیره در را پیچاندن. 2 : تحمل درد و رنج را کردن.

پیچاندن: دوپیچَِندیُن dupičεndyon:

1: چیزی را به دور چیز دیگر پیچیدن. 2 : نخ یا کاموا را به دور خودش پیچیدن و گلوله کردن آن.

پیچیدن

پیچیدن: بَِپیچیُن bεpičyon تغیر مسیر دادن و به راهی دیگر رفتن.  

پیچیدن: دوپیچیُن dupičyon:

1: پیچیدن بویی و یا صدایی در فضا و خبری در شهر . 2 : به پر و پای کسی پیچیدن و با او درگیر شدن.

پیچیدن: دوپیچَِندیُن dupičεndyon چیزی را داخل ورقه‌ای نازک مانند کاغذ یا پارچه قرار دادن و بستن ورقه بر روی آن، بسته‌بندی کردن.

پیله کردن

پیله: تینَه tina یا: پیلَه pila سماجت و اصرار زیاد در کاری بنحوی که باعث زحمت و آزار کسی شود.

پیله کردن:  تینَه دَِگیتیُن tina dεgityon  یا: پیلَه کَِردیُن pila kεrdyon   

پیله: پیلَه pila لفاف مخصوصی که لارو حشره می‌سازد تا دوره شفیرگی را در آن بکذراند.

پیله تنیدن: پیلَه دَِتُندیُن pila dεtondyon پیله تنیدن، پیله ساختن.

پیله: پیلییَه piliya آبسه کردن بُنِ دندان و لثه به علت چرک و عفونت به ویژه عفونت دندان.

پیله شدن: پیلییَه بَِبیُن piliya bεbyon   

تاب دادن

تاب دادن: بَِتُوْوَِندیُن bεtowvεndyon:

1: نخ را تاب دادن. 2 : این واژه سمنانی، به معنای حرارت دادن فلز تا حدّ قرمز شدن هم به کار می‌رود.

تاب دادن: تُوْ بَِدییُنtow bεddyon تاب دادن هر چیز آویزانی با حرکت آونگی به‌­صورت عام. مانند:تاب دادنِ تابِ بازیِ بچه‌­ها: سَِنجالو تُوْ بَِدّییُن sεnjâlu tow bεdyon  

امّا، تاب دادنِ نَنو: نَِنو هاویژَِندییُن  nεnu hâvižεndyon 

تاپاله

تاپاله: پاسَِکَه pâsɛka  تاپاله گاو، یا تاپاله گِل، گچ، سیمان.

تاپاله: لَِپاسَِکَه lɛpâsɛka  تاپالة گِل، گچ، سیمان، اسفالت و امثال آن به سطحی چسبیده باشد.

تپاندن

تپاندن: دَِراقُندیُن dεrâqondyon  یا: دَِراقُستیُن dεrâqostyon:

1: چیزی را با زور و فشار زیاد در جایی جا دادن. 2 : چیزی را به قیمت گزاف به کسی فروختن. 3: به طنز، بسیار خوردن، پرخوری کردن.

تپاندن: دَِکوتَِندیُن  dεkutεndyon یا: دوکوتَِندیُن dukutɛndyon با فشار روی هم کوبیدن و در ظرفی جا دادن.

تراوش

تراوُش: زییَِش ziyεš یا: نَشت našt تراویدن، نفوذ کردن آب. مانند، تراوش آب از زمین بلندتر به زمین پست تر. یا تراوش مایعات از ظرف منفذ دار یا ترک‌دار.

تراوش شدن: چَِسکی بَِبیُن čεski bεbyon آب یا مایعی که بر روی زمین ریخته می‌­شود و قطرات بسیار ریز آن به لباس و سر و صورت پاشیده می‌­­شود.

تراوش کردن: زییَِش هاکَِردیُن ziyεš hâkεrdyon تراویدن، تراوش کردن مایع از خُلل و ُفرجِ ظرفِ سفالی، مانند تراوش کردن آب، از خُلل و فُرجِ کوزه آب خوریِ نو .

تراوش کردن: نَشت هاکَِردیُن našt hâkεrdyon نشت کردن یا تراوش کردن آب یا هر ماده‌­ای از لوله یا ظرفی به دلیل ترک خوردگی یا شکستگی آن.

تراوش کردن: بَِتُرَِندیُن bεtorεndyon سرریزکردن مایع از ظرفی. 

تراوش کردن آب دهان: شَِتَه بَِتُرَِندیُن šεta bεtorεndyon

(به کسی که آب دهانش تراوش می‌کند گفته می‌شود: شَِتَه تُرَن šεtatoran تراوش کننده آب دهان).

تیغه

تیغه: تیغا tiqâ تیغه فلزی مانند، تیغه ارّه: اَرِه تیغا are tiqâ یا، تیغه چاقو: چَقوئین تیغا ĉaquin tiqâ

تیغه: تیغَه tiqa:

1: دیوار نازک جداکننده فضاهای داخلیِ ساختمان که معمولاً با چیدن آجرها روی وجه دیگر یا نصب قطعات پیش ساخته گچی، ساخته می‌شود. 2: بالای تیزِ دیوار.

(تیغه کشیدن: تیغَه بَِتیُن  tiqa bεtyon)

جا افتادن

جا افتادن: جا کَِتیُن jâ kεtyon به حالت کاملاً پخته و یا به شکل مطلوب و دل خواه درآمدن چیزی مانند غذا یا ترشی. 

جا افتادن: دوکَِتیُن dukεtyon:

1: در جای خود یا محل مورد نظر قرار گرفتن چیزی. 2 : داخل شدن و یا مستقر شدن در جایی و سازگاری پیدا کردن با وضع آنجا. 3: مفهوم شدن. 4: این واژه سمنانی، به مفهومِ برازنده بودن لباس به تن هم می‌باشد. مثلاً: این لباس ها برازنده اوست: اَِن هَلِه ژو تُوٌن دومَِکَن.

جا افتاده

جا افتاده: جا کَِتَه kεta âj به شکل مطلوب درآمده. مانند: خورشت جا افتاده: خورَِش جاکَِچی.

جا افتاده: دوکَِتَه dukεta درجای خود فرار گرفته، سازگاری پیدا کرده.

جا انداختن

جا انداختن: جا بُوْوَِندیُن jâ bowvεndyon پهن کردن و گستردن رخت خواب برای خوابیدن.

جا انداختن: جا وَِندیُن jâ vεndyon چیزی را که از جای خود درآمده، سرجای خود قرار دادن.

جا گذاشتن

جا گذاشتن: جا اَِندیُن jâ εndyon  پیچیدن وسایلی در بُقچه یا چمدان، ساک جهت حمل.

جا گذاشتن: جا واشتیُن jâ vâštyon :

1: باقی گذاشتن چیزی یا کسی در جایی و با خود همراه نبردن. 2 : پشت سر گذاشتن کسی و جلو افتادن از او. 3 : خالی گذاشتن بخشی از چیزی مانند صفحه کاغذ. 4 : اثر یا لک باقی گذاشتن.

جارو: رییُنَه riyona  

جارو نرمه: نَرما (نَرمَه رییُنَه) narmâ (narma riyona) جاروی ساخته شده از ساقه‌های نرم گیاهان جهت جاروکردن روی فرش‌های نرم و ظریف.

جارو زبره: جاجَه رییُنَه jâja riyona جاروی ساخته شده از ساقه‌های زبر و مقاوم گیاهان، جهت جارو کردن روی فرش‌های ضخیم مانند خرسک و گلیم و یا حیاط آجر فرش و موزائیک فرش .

جارو زبره: سازَه رییُنَه sâza riyona نوعی جارو ساخته شده از الیاف خرما، برای جاروکردن روی پلاس و زمین‌های خاکی.

: پلاس= پَِلاس pɛlâs  نوعی زیرانداز دست باف خانگی است که از به هم پیوستن و تابیدن پارچه‌های دمِ قیچی خیاطی، باقته می‌شود. زیراندازی رنگین و بسیار مقاوم و پر دوامی است.

جارو کردن

جارو کردن: هارَِتّیُن  hârɛtyon جارو کردن معمولی روی زمین یا فرش یا جاجیم و امثال آن.

جارو کردن: دَِرَِتّیُن  dɛrɛtyon جارو و گردگیری کردن زمین و دیوار و سقف، به مانند نظافت خانه قبل از عید نوروز. 

جورآمدن

جور آمدن: جورَِمیُن  jurεmyon  هماهنگ بودن، مناسب و شایسته بودن. نظیر: اَِن دو با هُم جورَِمیچَن  εn do bâ hom jurεmičan : این دو با هم جور آمدند.

جور آمدن: دوکَِتیُن dukεtyon: مناسب بودن. مانند: اَِن شَِوی ژو تُون دوکَِچی εn šεvi žo town dukεči: این پیراهن به تنش جور آمده. 2: عادت کردن به چیزی مانند: اَِن هَِکاتی ژو تُون دوکَِچَن εn hεkâti žo town dukεčan  به این حرف‌ها عادت کرده.   

چاله

چاله: چالا  čâlâ گودال یا چاله‌ای بدون شکل هندسی.

چاله: سِلچا  solčâ چاله دست‌ساز با آجر یا سیمان با شکل هندسی. مثل پاشیر آب انبار.

چانه

چانه: چُونَه čuna  گفت وگوی فراوان برای توافق بر سر کاری یا قیمت چیزی. 

چانه: چُوْنَه(چَکُنا، چُوْنا) čowna (čakonâ – čownâ) بخش پایینی صورت در زیر دهان، فک.

چانه: گُندَه gonda گلوله خمیر برای پختن نان و یا شیرینی.

چپاندن

چپاندن(تپاندن): دَِراقُستیُن (دَِراقُندیُن)dεrâqostyon (dεrâqondyon):

1: چیزی را با زور و فشار زیاد در جایی جا دادن. 2 : چیزی را به قیمت گزاف به کسی فروختن. 3 : به طنز، بسیار خوردن، پرخوری کردن.

چپاندن:دوکوتَِندیُن dukutεndyon یا: دَِکوتَِندییُن dεkutεndiyon با فشار چیزی را به داخل ظرفی چپاندن و روی هم کوباندن.

چزاندن

چزاندن: بچازَِندیُن bɛčâzɛndyon  چزاندن کسی به منظور اذیت و آزار. مثلاً: دارِه مو مَِچازَِنِه: دارد من را می‌چزاند.

چزاندن: جیزّکی بَِدّیُن  jizzɛki bɛdyon  چیزی را به کسی نشان دادن و به او ندادن، دلش را سوزاندن. مثلاً: دارِه مو جیزّکی مَِدِه: دارد من را می‌چزاند.

 چسباندن

چسباندن: دَِماسَِندیُن dεmâsεndiyon ماست‌بندی کردن.

چسباندن: دوماسَِندیُن dumâsεndyon چسباندن دو چیز را به یکدیگر همراه با واسطه‌ای مانند، چسباندن دو تکه کاغذ به یکدیگر همراه با چسب.

چسباندن به هم: هُم ماسَِندییُن hom mâsεndyon  

چسبناک

چسبناک: چَِسب ناک čεsb nâk دارای حالت چسبندگی به دلیل داشتنِ مواد چسب دار.

چسبناک: اَِندُجَن εndojan دارای حالت چسبندگی به دلیل آلوده بودن به شهد و شیرینی.

چشم انداختن (نگاه کردن)

چشم انداختن: چَش (چَشی) دووَِندیُن čaš (čaši) duvεndyon نگاه کردن با حالت جستجوگرانه.

چشم انداختن (چشم دوختن): چَش (چَشی) دووازَِندیُن čaš (čaši) duvâzεndyon با نگاه جستجوگرانه و دقت تمام به چیزی نگاه کردن، وارسی کردن یا مراقب بودن.

چشم انداختن: چَش بُوْوَِندیُن čaš bowvεndyon از کسی حساب بردن، ترسیدن.

چلّه

چلّه: چَِلََّه čεlla :

1: تار در قالی و بافته‌های سنتیِ دیگر. 2 : نخ تابیده. 3 : زه کمان.

چلّه: چِیلَه čeyla مدت معینی از فصل تابستان یا زمستان که در آن گرما یا سرما شدید است.

چیدن

 چیدن: بَِچیندیُن bεčindyon چیدن میوه یا گل .

چیدن: دوچیندیُن dučindyon:

1: قرار دادن چیز یا چیزهایی درجایی به ویژه قرار دادن آنها در جای مورد نظر یا روی هم قرار دادن آنها به طور مرتب و منظم. 2 : چیدن دیوار. 3 : این واژه درزبان سمنانی، به مفهوم خُرد کردن نان در غذایی مانند آبگوشت، آب‌دوغ و مانند آن است، ترید کردن.

چیدن: هیچیندیُن hičindyon چیزی را از سطح بالا به سطح پائین گذاشتن، مرتب بودن یا نبودن آن مورد نظر نیست.

چیدن: وَِرَِندیُن vεrεndiyon چیدن دیوار.  

برچیدن

بَرچیدن: وَِرچیندیُن vεrčindyon برچیدن و جمع کردن دیوار چیده شده.

برچیدن: واچیندیُن vâčindyon:

1: دست چین کردن. 2: تمیز کردن پوشال و دانه‌های خراب  از دانه‌های اصلی و سالم.

حجله

حجله: حَِجلَه hεjla:

1: چیزی شبیه کنبد کوچک که با ستون‌هایی بر روی صفحه ای معمولاً مدور متصل شده و روی آن را با آیینه‌های کوچک، لامپ ومانند آنها تزیین می‌کنند و در مراسم عزاداریِ مرگ جوانان در مقابل خانه آنان، مسجد یا محله قرار می‌دهند.

حجله­: عاریسی­ کییَه ârisi kiya اتاقی که عروس و داماد پس از پایان مراسم عروسی اولین بار در آن استراحت می­‌کنند.

حنائی

حنایی: حَِنییَن hεniyan آلوده به حنا، آغشته به حنا.

حنایی: حَِنایی hεnâyi به رنگ حنا.

خارج کردن

خارج کردن: بیرین اَِوردیُن birin εvεrdyon چیزی را از داخل چیز دیگر بیرون آوردن.

خارج کردن: بیرین کَِردیُن birin kεrdyon کسی را از جایی بیرون کردن.

خارش

خارش: هَِکَّه hεkka:

1: نوعی بیماریِ خارشی. 2: وقتی کسی با عمل خود باعث ناراحتی دیگری می­‌شود، آن شخص به عنوان اعتراض به او می‌­گوید: هَِکَّه‌دار؟ hεkka dâr؟ یعنی، مرض داری؟

خارش: خورَِش xurεš خارش معمولی، مانند، خارش دست یا جایی از بدن.

خاموش کردن

خاموش کردن: خاموش کَِردیُن xâmuš kεrdyon آتش را خاموش کردن.

خاموش کردن: خاموش واکَِردییُن xâmuš vâkεrdyon صدای بچه‌ای را خاموش کردن، صدای معترضی را خفه کردن.

خریدن

خریدن: هاگیتیُن hâgityon:

1: چنین به نظر می‌رسد که خریدن چیزهای جزئی بدون احتیاج به فاکتور یا سند. مثلاً: رفتی بازار نان هم بخر= بَِشِه واژار نونَم هاگیر.

2 : گرفتن. مثلاً: رفتی نزد حسین کتاب من را هم از او بگیر= بَِشِه حُسینی گَل مو کتابَم ژو پی هاگی.

خریدن: بِیریندیُن beyrindyon یا: (بِریندیُن berindyon) چنین به نظر می‌رسد که خریدن اقلام یا اجناس یا املاک که نیاز به صدور سند یا بنچاق داشته باشد. مثلاً: هروقت ماشین خریدی من را هم خبرکن = هَروَخت ماشینَه بِِیریندَه مو هَم خبر کَه.

خوابیدن

خوابیدن: بُخُتیُن boxotyon  

خوابیدن: وَِرخُتیُن vεrxotiyon با لحنی تند و غیر مؤدبانه و در مقام تمرگیدن «وَِرتیزیُن».

خوابیدنکی: خُتَِواکی  xotεvâki

خوابیده غذا خوردن: خُتَِواکی چی بُخوردییُن xotεvâki či boxordiyon  

خواب رفتن

خواب رفتن: خُنی شییُن xoni šiyon  

خواب رفتن عضوی از بدن: خُنی واشّییُن xoni vâššiyon  

خواننده

خواننده (مرد): خانَِندَه xânεnda  مانند: خواننده آمد: خوانندَه بییَِما

 خواننده (زن): خانَِندا xânεndâ  مانند: خواننده آمد: خوانَِندا بییَِمییَه

خواهرزاده

خواهر زاده (پسر): خووْآکَِرزییَه xuwâkεr ziya  خواهرزاده‌ام آمد= مو خوواکَِرزییَه بییَِما

خواهر زاده (دختر): خووْآکَِرزییا xuwâkεr ziyâ خواهرزاده‌ام آمد= مو خوواکَِرزییا بییَِمییَه

دوبخته

دوبخته (مذکر): دو بَختَه do baxta مرد دوبار ازدواج کرده.

دوبخته (مؤنث): دو بَختا do baxtâ زن دوبار ازدواج کرده. مرسوم است که به هنگام خواندن خطبه عقد ازدواج، کسی که دو بخته است نباید در آن مکان حضور داشته باشد، چون برای عروس و داماد بد شگون می‌دانند، به همین دلیل از آنها خواهش می‌کنند که تا پایان خطبه عقد آن محل را ترک کنند.

راننده (مذکر): رانَِندَه rânεnda  

راننده (مؤنث): رانَِندا rânεndâ  

توجه: در زبان سمنانی اسم و صرفِ فعل برای مذکر و مؤنث متفاوت است. به هشت جمله فوق توجه شود.

خوب شدن

خوب شدن: خا بَِبیُن xâ bεbyon خوب شدن از نظر اخلاق و رفتار و گفتار بعد از یک دوره بد بودن.

خوب شدن: خا وابیُن xâ vâbyon از نظر سلامتی و خوب شدن بعد از یک دوره بیماری.

خوردن

خوردن : واخوردیُن vâxordyon نوشیدن مایعات.

خوردن: بُخوردیُن boxordyon غذا یا هر نوع خوراکی را با ملایمت جویدن و فرو دادن.

خوردن: هیبَِردیُن  hibɛrdyon به تندی چیزی را فرو دادن.

خیساندن

خیساندن: دَِخُسَِندیُن dεxosεndyon خیساندن لباس در آب به منظور شستن.

خیساندن: اُوْ سَرکَِردیُن ow sar kεrdyon خیساندن مواد غذایی خشک در آب به منظور تازه شدن، یا خیساندن برنج در آب قبل از پختن. مانن: برگه زردآلو را بخیسان = شیکَِلَِتِه اُوسَرکَه.

درآوردن

درآوردن: بیرین اَِوردیُن birinεvεrdyon چیزی را از داخل چیز دیگری در آوردن.

درآوردن: بُوْوَِتیُن bowvεtyon:

1: درآوردن لباس از تن و یا کفش از پا، 2: ریشه‌کن کردن بوته علف یا هر گیاهی را از زمین یا میخ از دیوار یا چوب.

داخل

داخل: دَنین danin فضای درونی محوطه‌ای محصور، در مقابل، خارج: بیرین birin  

داخل: دَِلَه dεla بخش یا دیواره درونی چیزی، مانند، داخل کیف: دَِلَه کیفی dεla kifi   

داخلِ آدم: داخَِلی آدَِمی dâxεli âdεmi به طعن و تمسخر کسی را به حساب آوردن.

 داخل بودن: دَنین دَبّیُن danin dabbyon درون فضای اتاق و یا محلی بودن. 

داخل بودن: دَِلَه دَبّیُن dεla dabbyon درگروهی یا مکانی بودن مانند، داخل حزبی بودن و یا داخل بازار بودن.

داخل شدن: دَنین شییُن daninšiyon به داخل اتاق و یا محلی رفتن .

داخل شدن: دَِلَه شییُن dεlašiyon: 

1: به داخل چیزی، گروهی، حزبی رفتن 2 : به داخل استخر رفتن.

داخل کردن: دَنین کَِردیُن danin kεrdyon مانند، کسی را داخل اتاق کردن.

داخل کردن: دَِلَه کَِردیُن dεla kεrdyon مانند، حشره‌ای را داخل شیشه کردن.

داخل کردن (درآمیختن): دَِلَه کووْآتیُن dεla kuwâtyon مانند، آب را با شیر قاطی کردن.

در رفتن

در رفتن (فرار کردن): بُوْریتیُن bowrityon  

دررفتن: بَربَِشیُن barbεšyon:

1: از جای خود درآمدن عضوی از اعضای بدن. مانند، دستم در رفت. 2 : در رفتن تار و پود پارچه یا بافتنی. 3 : معنایِ واژه سمنانی این لغت، رسیده شدن بیش از حدّ میوه و ضایع شدن آن است، به هدر رفتن.

درگاهی

درگاهیِ داخلِ اتاق: تابَِرَه tâbεra  محل گذاشتن رخت­خواب یا آویزان کردن لباس.

درگاهیِ داخلِ آشپزخانه: پالُوْوَه pâlowva درگاهی که جلوی آن تا نیمه تیغه شده بود، جای انبار کردن جو، گندم یا ذغال.

دریدن (پاره کردن)

دریدن: بُوْلَِردیُن bowlεrdyon لباس را در تن دریدن به دلیل شدت ناراحتی و غم و غصّه.

دریدن: تَِکِه بَِکَِردییُن tεke bεkεrdyon  پاره کردن و چاک دادن پارچه یا لباس.

دریدن: جردادن: جَِربَِدیُن  jɛr bɛdyon    

دوختن

دوختن: بَِدوتّیُن bɛdutyon دوختن، هرنوع دوختنی. مثلاً: پیراهن دوختم = شَِوی بَِدوتَن: پیراهن دوختم.

دوختن: دودوتّیُن dudutyon دوختن هر چیزی به چیز دیگر. مثلاً: دوختن دگمه به پیراهن: دُگما دودوتَن: دگمه دوختم. 

دور انداختن

دور انداختن: دیری وَِندیُن  dirivɛndyon پرتاب کردن چیزی به فاصله دور که پیدا کردنش ممکن است. مثلاً: توپ را از او بگیر دور بینداز: تَپَّه ژو پییا دیری وَن.

دورانداختن: چول کَِردیُن čulkɛrdyon پرتاب کردن به محلّ خیلی‌خیلی دور به قصد گم شدن.مثلاً: توپ او را به فاصله خیلی دور بینداز (تا نتواند آن را پیدا کند):  ژو تَپَّه چول کَه. 

دود

دود انداختن: دی دَِوَِندیُن  di dɛvɛndyon چرا اینقدر دود راه انداختی؟ = چَِرَه اَِنقَد دی دَِوَِنچَه؟ čεra εnqad di dεvεnča ?

دود کردن: دی دَِکَِردیُن di dεkεrdyon چرا این­قدر دود راه انداختی؟ : چَِرَه اَِنقَد دی دَِکَِرچَه ؟ čεra εnqad di dεkεrča ?

دود کردن: دی هاکَِردیُن di hâkεrdyon دود کردن چراغ.

دودکش

دودکش: تَنورَه tanura :

1: لوله‌ای از جنس حلبی که در بالای سماور و وسایلی مانند آن می‌گذاشتند تا آتش آنها بهتر شعله‌ور شود. 2: مخزن مخصوص آبریز آسیاب‌های آبی.

دودکش: دودکَِش dudkεš منفذ یا لوله‌ای برای خروج دود، مانند دودکشِ بخاری، کوره‌­ها و مانند آنها .

دوست داشتن

دوست داشتن: رَفیق دَِردیُن rafiq dεrdyon دارای دوست بودن.

دوست داشتن (خواستن): گییا بیُن giyâbyon احساس علاقه کردن به کسی یا چیزی.

دویدن

دویدن: بَِتِّژیُن bεttežyon تاخت آوردن، تاخت کردن، تاختن.

دویدن: بَِتَِتّیُن bεtεttyon دویدن بی‌حاصل، سگ دو زدن.

رنگ باختن

رنگ باختن: روْْنگ دَِواشتیُن rowng dεvâštyon رنگ باختن از صورت انسان .

رنگ باختن: روْنگ بَِشّیُن  rowng bεššyon رنگ باختن پارچه و لباس و فرش و مانند آنها.

روشن شدن

روشن شدن: روشَن بَِبّیُن rušan bεbbyon:

1: به کار انداخته شدن دستگاه موتوری و برقی و مانند آنها. 2 : روشن شدن چراغ، آتش.

روشن شدن: روشن وابّیُن rušan vâbbyon مجازاً ، 1:  آشکار و واضح شدن. 2: بینا شدن. 3: بانشاط و سرحال آمدن.

روشن کردن

روشن کردن: روشن کَِردیُن rušan kεrdyon آتش روشن کردن.

روشن کردن: روشَن واکَِردیُن rušan vâkεrdyon:

1: پراز روشنایی، پر نور کردن 2: مجازاً، با توضیح بیشتر، آشکار و واضح کردن مطلب. 

(چشم ما را روشن کرد: هَما چَش روشَن واکَِردش hamâ čaš rušan vâkεrdeš چشم ما را پر از نور کرد، دل ما را شاد کرد).

ریختن

ریختن: بَِرَِتیُن bεrεtyon  آب یا هر نوع مایع و موادی را سهواً ریختن.

ریختن: هیرَِتیُن hirεtyon آب یا هر نوع مایع و موادی را عمداًً ریختن.

ریختن: دورَِتیُن durεtyon:

1: آب یا هر مایعی را از ظرفی به ظرف دیگر ریختن. 2: موادی را به داخل کیسه‌­ای یا ظرفی ریختن.

(به هم) ریختن: هُم رَِتیُن hom rεtyon یا: هُم ریتیُن hom rityon  نظمی را به هم ریختن، یا: از نظر روحی روانی به هم ریختن.

ریدن

ریدن: دَِمَِشتیُن dεmεštyon عمل ریدن، دفع فضولات کردن.

ریدن: دومَِشتیُن dumεštyon:

1: مجازاً، از روی ناشی‌گری موجب خرابی و پریشانی چیزی شدن، خراب کاری کردن. 2: به روی چیزی ریدن. مثلاً، از ترس، رید تویِ شلوارش: تَرسی پی دَِلَه شُووالُن دومَِشتِش  tarsi pi dεla suwâlon dumεšteš

ریسمان

ریسمان: رَسُن rason طناب بافته شده از الیاف نخ و یا موی بز. امّا به نخِ تابیده شده از موی بُز را دوژَِمُنَه نا dužεmona nâ می گویند.

ریسمان: سازییَه sâziya ریسمان بافته شده از لیف خرما، ریسمانی است بسیار محکم مخصوصاً اگر به هنگام استفاده مدت کوتاهی در آب خیسانده شود.

ریسمان: رَژَه raža یا: رَجَه  raja ریسمانی که لباس‌های خیس را روی آن می‌اندازند تا در جریان هوا یا تابش آفتاب خشک شوند.

زدن

زدن: بوکّووْآتیُن  bukkuwâtyon 

(زدن: دوساتیُن dusâtyon  کسی را کتک زدن: ای نفَِری دوساتّیُن  i nafεri dusâtyon). (به سر زدن: دَِلَه سَری دوساتیُن dεla sari dusâtyon)

(به) هم زدن: هُم ساتیُن hom sâtyon به هم زدن دو شیئی مانند دو لنگه در را به هم زدن، ضمناً این واژه سمنانی به معنیِ «باهم ساختن، باهم هم­آهنگ شدن» هم هست.

(به) هم زدن: هُم بوکّووْآتیُن hom bukkuwâtyon:

1: مخلوط کردن 2 : نظم جایی را به هم زدن 3 : بد حال کردن. مانند: روغن زیاد غذا، حالم را به هم زد.

زرد کردن

زرد کردن: زَرد واکَِردیُن zard vâkεrdyon درگفتگوی غیر مؤدبانه و مجازاً. 1 : حالت ترس و اضطراب به کسی دست دادن، بسیار ترسیدن. 2 : به خود ریدن، به ویژه دراثر غلبه ترس.

زرد کردن (به رنگ زرد درآوردن): رُنگی زَردی بوکّووْآتّیُن rowngi zardi bukkuwâtiyon به رنگ زرد درآوردن چیزی .

زنگ زدن

زنگ زدن: جُوْنگ بوکّووْآتیُن jowng bukkuwâtyon  زنگ زدن فلزات.

زنگ زدن : زَنگَه بوکّووْآتیُن zanga bukkuwâtyon زنگی را به صدا درآوردن.

زوزه حیوانات

زوزه حیوانات: زیزی zizi صدای کشیده و شبیه ناله بعضی از حیوانات مانند گرگ، سگ، شغال.

زوزه کشیدن حیوانات: زیزی بَِتیُن zizi bεtyon  

به زوزه افتادن: زیزی کَِتیُن zizi kεtyon  

زوزه­های گرگ و پلنگ: لیری liri این واژه همیشه به‌­صورت جمع به­‌کار می‌­رود.

زوزه کشیدن گرگ و پلنگ: لیری بَِتیُن liri bεtyon   

زوزة انسان: وْویی vuyi جیغ و فریاد.

زوزه کشیدن انسان: وْویی بَِتیُن vuyi bεtyon  

زیر

زیر: ژیری žiri  پایین، دارای ارتفاع. مانند: بگذار پایین: ژیری اَِندِه žiri εnde   

به زیر آمدن: ژیری اَِمیُن žiri εmyon  به پایین آمدن، فرود آمدن.

به زیرآوردن: ژیری اَِوَِردیُن žiri εvεrdyon به پایین آوردن.

به زیر کشیدن: ژیری اَِتیُن žiri ɛtyon

زیر: تَیی tayi  مماس با سطح زیرین هر چیز مانند، زیر میز: تَیی میزی tayi mizi   

زیر ابرو: تَیی اَبرییُنtayi abriyon   

زیر ابرو گرفتن: تَیی اَبرییُن بَِتییُن tayi abriyon bεtiyon  

زیرگرفتن: تَیی واگیتیُن tayi vâgityon «مجازاً» باخودرو به کسی یا چیزی زدن و او (آن) را زیر گرفتن.

زیر گرفتن: تَیی گیتیُن tayi gityon  چیزی را به زیر لباس گرفتن به منظور پنهان کردن آن .

زیر و رو کردن: زیرَه رو کَِردییُن žira ru kεrdiyon:

1: به هم ریختن. 2 : به کس و کار کسی دشنام دادن.

زیر و رو کردن: پَشتَه پَلی کَِردییُن pašta pali kεrdiyon این رو آن رو کردن مواد غذایی به هنگام بو دادن و یا تفت دادن یا سرخ کردن در روغن.

(زیرزمین: زیرکَِندَه  zirkεnda  فضای ایجاد شده زیر اتاق یا زیر مغاز).

سائیدن

ساییدن: بَِسیندیُن bεsindyon  پشت ظرف یا هرچیزی را به طور ملایم سایش دادن به منظور شستن و تمیز کردن.

ساییدن: دوسیندیُن dusindyon داخل یا پشت ظرف یا هرچیزی را با شیئی زبر سایش دادن به منظور شستن و تمیز کردن.

ساییدن: هاسیندیُن hâsindyon چیزی را در هاون به نرمی و آرام آرام ساییدن، مثل ساییدن کشک در کشک­ساب «قَفت qaft»، یا سائیدن زعفران در هاون مخصوص.

سبزه

سبزه: سُوْزَه sowza:

1: گیاهی که از رویاندن دانه یا بصورت خودرو در جایی سبز شده است. 2: گیاه سبز زینتیِ سفره هفت سین در عید نوروز.

سبزه: سَبزَه sabza  «مجازاً» شخص گندم­گون.

سربار

سربار: سَرَه بار sara bâr باری که بر بالای بار دیگر می‌گذارند.

سربار: سَربار sarbâr ویژگیِ آن که هزینه زندگی اش بر دیگری تحمیل می گردد، طفیلی.

سرپا

سرِِ پا: سَری پایی sάri pâyi  یا: تیکی پایی tiki pâyi  نوک پا. مثلاً: با سرِپا زد به توپ.

سرِپا: سَری پایی sari pάyi  «مجازاً» سالم و فعال، سرِ پا بودن.

سرِ پا: پِی بَِشتَه واکی pey bεštavâki  به حالت سر پا کاری را انجام دادن، ایستادنکی.

سرِ پا: سَرپایی sarpâyí «مجازاً» به­طور مختصر و زمانی کوتاه، سر پا رفتم و برگشتم.

سرِ پا گرفتن: سَری پِیُن گیتیُن sari pεyon gityon  بغل کردن بچه و پاهای او را بالا نگه­داشتن به طوری که پشتِ بچه به قسمت جلوی بدن سرپا گیرنده تکیه داشته باشد، برای قضای حاجتِ بچه.

سرِپا نشستن: سَری پِیُن بَِنیَِستیُن sari peyon bεnyεstyon  بر روی دوپا نشستن، چمباتمه زدن. توضیح: چون به هنگام سرِپا نشستن، انسان بر سرِ هردوپا می‌­نشیند لذا درزبان سمنانی «پا» به‌­صورت جمع به­‌کار می‌­رود و گفته می شود «پِیُن peyon».

سرپرستی کردن

سرپرستی کردن : سَرپَِرَِستی هاکَِردیُن sarpεrεstí hâkεrdyon هماهنگ کردن کارها.

سرپرستی کردن: سَرَه صابی هاکَِردیُنsara sâbi hâkεrdyon سروسامان دادن به امور داخلی کسی و یا سرو سامان دادن به جایی، احساس مالکیّت و مسئولیت کردن.

سر دادن

سردادن: سَربَِدّیُن sarbεddyon: به‌­طور ناگهانی آواز خواندن، آواز سر دادن.

سردادن: سَرهادّیُن sarhšddyon:

1: پرداختن تفاوت بهای دو چیز معاوضه شده، در صورتی که جنس خریداری شده گران­تر باشد. 2 : جان را فدا کردن.

سردادن: وَِل واکَِردیُن vεl vâkεrdyon  رها کردن. اسب‌ها را در چمنزار سرداد.

سر رفتن

سررفتن: سَر بَِشّیُن sar bεššyon:

1: لب­ریز شدن مایع درون ظرف و ریختن آن به دلیل جوشیدن. 2 : سررفتن حوصله به دلیل سر و صدای زیاد. مانند: سرم رفت= مو سَر بَِشا. در زبان سمنانی، در چنین موارد (مو زیلَه سیا وابا) هم گفته می‌شود.

سررفتن: سَرتُر هاکَِردیُن sartor hâkεrdyon لبالب شدن مایع درون ظرف و سرازیر شدن مازاد بر ظرفیت آن.

سرریز کردن

سرریزکردن: بَِتُرَِندیُن bεtorεndyon ظرف پر از مایعی را کج کردن و سرریزکردن مایع و ریختن آن از تَهِ ظرف. 

سرریزکردن آب دهان: شَِتَه بَِتُرَِندیُن šεta bεtorεndiyon

 (به کسی که آب دهانش تراوش می کند: شَِتَه تُرَن šεtatoran می‌گویند، تراوش کننده).

سرِ زا رفتن

سر زا رفتن: سَری زایی شّییُن sari zâyi ššiyon برای زایمان رفتن .

سرِ زا رفتن: سَری زایی بَِشّییُن sari zâyi bεššiyon:

1: به هنگام زایمان به هر دلیلی مردن. 2 : به طنز، چیزی را از دست دادن، مانند، کتابی را که به او دادم سرِزا رفت. 

سر شدن

سرشدن : سَرَه بَِبّیُن sára bεbbiyon سپری شدن، گذشتن.

(دیشب هرطوری بود به سرشد: اُشُنَه هَرطوری با سَرَه بَِبا ošona hartowri bâ sara bεbâ)

سرشدن: سَرواشّیُن sarvâššiyon  فهمیدن، دریافتن. این حرف‌ها سرش می‌شود؟

سر کردن

سر کردن: سَر کَِردیُن  sar kεrdyon: چادر یا روسری را سر کردن.

سر کردن: سَرَه کَِردیُن sara kεrdyon  وقت گذراندن، مانند، هرطوری بود دیشب با او سرکردم: هَرطوری با اُشُنَه ژو رَه سَرَه کَِردَن 

har towri bâ ošona žo ra sara kεrdan 

سُرمه کشیدن

سُرمه کشیدن: : سُرمَه بَِتّیُن یا سُرمَه دَِکَِردییُن sorma bɛtyon  یا: sorma dɛkɛrdyon 

  سُرمه به ابرو یا مژه‌ها کشیدن.

سُرمه کشیدن: سُرمَه دووَِتّیُن  sorma duvɛtyon  سُرمه به داخل چشم کشیدن.

سنّت شدن

سنّت شدن : سُنَِّت بَِبّیُن sonnεt bεbbyon یا: رَسم بَِبّیُن rasm bεbbyon به­صورت آئین و رسم درآمدن.

سنّت شدن: خَتَِنَه بَِبّیُن xatεna bεbbyon   

سینه بند

سینه بند: سینَه بُندَه sina bonda (پستان بند زنان) پوششی چسبان که برای پوشاندن یا خوش حالت نکه­داشتن پستان دختران یا زنان به کار می­رود. 

سینه بند: گُوْنَه بُندَه gowna bonda (پستان بند حیوانات)  پوششی برای جلوگیری کردن خوردن شیر توسط نوزاد بز و گوسفند و گاو.

سینه سپر کردن

سینه سپر کردن: سینَه سَِپَِر کَِردیُن sina sεpεr kεrdiyon «مجازاً» به سختی دفاع کردن.

سینه سپر کردن: اُوْ سینَه کَِردیُن ow sina kεrdiyon دل به دریا زدن.  

سوختن

سوختن: بَِسوتیُن bεsutyon سوخته شدن. 

سوختن: بُوْوَِشّییُن bowvεššiyon  سوختن همراه با شعله ور شدن .

سوختن: دوسوتیُن dusuttiyon:

1: خشک شدن جوانه، بوته یا شکوفه بر شاخه، پیش از رشد یا باز شدن. 2: متوقف شدن رشد قد و کوتاه ماندن.  

شاحه شکسته شده

شاخه شکسته شده: اَِشکَِتَه شاخا εškεta šâxâ شاخه‌­ای که شکسته و از درخت جدا شده باشد.

 شاخه شکسته شده: بَِشکَِتَه شاخا bεškεta šâxâ  شاخه‌­ای که شکسته شده ولی هنوز به درخت متصل است.

شاشیدن

شاشیدن: دَِچُردیُن dεčordyon عملِ ادرار کردن.

شاشیدن: دوچُردیُن dučordyon شاشیدن به داخل یا روی چیزی.

شاشیدن به کسی: ای نَفَِری چُردیُن i nafεri čordyon ، به کسی شاشیدن، «مجازاً» کسی را دربرابر دیگران خوار و خفیف و رسوا کردن.

شروع کردن    

از سرِ نو شروع کردن: سَر پی دَِگیتیُن sar pi dεgityon برای انجام کاری.

از سرِ نو شروع کردن: دَِراشیندیُن dεrâšindyon دبّه کردن، اختلاف قدیمی را تازه کردن.

شکستن

شکستن: بَِشکَِتّیُن  bɛškɛtyon 

شکستن: دووَِشکَِتّیُن duvɛškɛtyon شیئی را در شیئی دیگر شکستن. مثلاً: کلید در قفل شکسته‌است: اُوْرَه دَِلَه قُلفی دووَِشکییِچی.

شکستن: هی اَِشکَِتّیُن  hiɛškɛtyon  به پائین کشیدن و شکستن. مثلاً: این شاخه را بکش پائین و بشکن: اَِنَه شاخا هی اَِشکَن.

شیره

شیره: شیرَه šira: ماده مخدری که از جوشاندن سوخته تریاک تهیه می­‌کنند. 2 : ماده شیری رنگی که در آوندهای چوبی گیاهان جریان دارد.

شیره: دوشُوْ dušow عصاره شیرین، قوام آمده و غلیظ شده میوه به‌­ویژه انگور و خرما.

شیره انگور: اَِنگیرَه دوشُوْ εngira dusow  عصاره شیرین، قوام آمده و غلیظ شده انگور.

شیره خرما: خُرمَه دوشُوْ xorma dušow عصاره شیرین، قوام آمده و غلیظ شده خرما.

(شیره انگور شاهانی: سیا اَِنگیرین دوشُو  siyâ εngirin dušow).

(برف و شیره: وَرَه دوشُو  vàra dušow).

شخم زدن

شخم زدن: بَِسبَِردییُن  bɛsbɛrdyon  شخم زدن عمیق زمین با بیل. مثلاً: دارِه کَردَه مَِسبَِرِه: دارد باغچه را بیل می‌زند.

شخم زدن: وَِرجالَِندییُن  vɛrjâlɛndyon  زیر و رو کردنِ سطحیِ خاک با نوک بیل یا بیلچه. مثلاً: دارِه حاشیه‌یی باغچه مَِرجالَِنِه، مَِگِیش وَِلی دووَِجَِنِه: دارد حاشیه باغچه به طور سطحی بیل می زند، می‌خواهد گل‌ها را بکارد.

(دووَِجَِندییُن duvɛjɛndyon  کاشتن سطحیِ بوته‌های گل، نشاء کردن بوته‌های نشائی یا  نصب کردن گُلی بر یقه کُت).

طاس

طاس: طاس tâs ظرف دهانه‌گشاد مسی و شبیه کاسه که معمولاً برای برداشتن آب در حمام از آن استفاده می‌­شود.

طاس: طاسَه tâsa مکعب کوچکی که بر سطوح آن، خال‌هایی به نشانه اعداد (ازیک تا شش) نقش شده است و در بازی‌هایی مانند تخته نرد و منچ به­‌کار می­رود.

طاس: طاسُه سرtâsa sar  یا: تیسَه سَر  tisa sar  مبتلا به طاسی در اثر ریزش موی سر.

طناب (ریسمان)

طناب: رَسُن rason ریسمان محکم و درهم تنیده از چندین رشته از جنس الیاف طبیعی یا مصنوعی.

طناب: سازییَه sâziya ریسمان بافته شده از لیف خرما، ریسمانی است بسیار محکم مخصوصاً اگر به هنگام استفاده  مدت کوتاهی در آب خیسانده شده باشد.

طناب: رَژَه raža یا: رَجَه raja ریسمانی که لباس‌های خیس را روی آن می‌اندازند تا در مقابل آفتاب یا وزیدن باد، خشک شوند.

عروس

عروس: عاریسییَه ,ârisiya دختر یا زنی که تازه ازدواج کرده است.

عروس: وَوییَه vaviya زنِ پسرِخانواده، از نطر پدر و مادرِ داماد.

عروس: بَِرار جَِنّییَه bεrâr jεnniya زنِ پسرِ خانواده، از نظر برادر و خواهرِ داماد.

عسلی

عسلی: عَسَِلییَه ,asεliya نوعی میز چهارپایه کوتاه، کوچک و نسبتاً سبک.

عسلی: عَسَِلی asεli:

1: به رنگ عسل، قهوه‌­ای روشن یا مایل به زرد. 2 : تهیه شده با عسل یا آغشته شده به عسل. 3 : ویژگی تخم مرغی که کاملاً پخته نشده باشد. تخم مرغ عسلی.

غلتاندن

 غلتاندن: بَِغالتَِندیُن bεqâltεndyon چیزی را  به دور خودش چرخاندن، غلت دادن.

غلتاندن: دوغالتَِندیُن duqâltεndyon:

1: غلت دادن چیزی در چیز دیگر. مانند، غلتاندن گلوله‌­ای از خمیر، در آرد 2 : مجازاً، درگیر کردن کسی در کاری.

غیبت کردن

غیبت کردن: غِیبَِت هاکَِردیُن qeybεt hâkεrdyon حضور نیافتن در جایی.

غیبت کردن: وَِتی وَِرجَِندیُن vεti vεrjεndiyon اصطلاحی است کنایه از بدگویی کردن از کسی در غیاب او.

 فال

فال: مَچَِل mačεl تخم‌ مرغ یا تخمِ‌ مرغ گونه‌­ای که در لانه مرغان می‌­گذارند تا عاملی برای ترغیب مرغ به تخم‌گذاری باشد.

فال: فال fâl :

1: آنچه به عنوان نشانه یا نمادی از رویداد خوب یا بد در زمان آینده تلقی می‌­شود. 2: تعداد مشخصی از یک خوراکی که یکجا فروحته می‌شود. مثلاً، یک فال گردو.

فشردن

فشردن: قُشار بَِدیُن  qošâr bɛdyon رویهم فشردن چیزی به منظور جا دادن آن.

فشردن: دَِراقُستیُن dɛrâqostyon (دَِراقُندیُن) dɛrâqondyon به زور فشردن چیزی در چیز دیگر به منظور جا دادن آن.  

فشردن: هیوَِلکیندیُن  hivɛlkindyon فشردن زیاد لباس شسته شده به منظور خارج شدن آب اضافی از آن.

قُرس

قُرص: مَحکَم   mahkam  یا: قُرص qors:

1: مُحکم، استوار. 2 : بادوام. 3 : کیپ.

قرص: قُرصَه qorsa  دارویی جامد در وزنها، شکل­ها و اندازه‌­های گوناگون.

قرقره

قِرقِره: چَرخَِکَه čarxεka  استوانه‌­ای با دو انتهای پهن که نخ را به دور آن می­‌پیچند و یا نخ به دورآن پیچیده شده است. 

(نخ قرقره: چَرخَِکَه نا čarxεka nâ)

قِرقِره: قَِرقَِرا qεrqεrâ  چرخ شیارداری که بر محوری سوار است و از شیار آن طناب یا سیم فولادی و مانند آن برای کشیدن بار می­گذرد.

کاشتن

کاشتن: دَِکاردیُن dεkârdyon  پراکندن بذر در خاک یا قرار دادن بذر یا نهال در گودالی کم عمق و پوشاندن آن با خاک به­‌منظور تولید محصول زراعی یا باغی.

کاشتن: دَِکاشتیُن dεkâštiyon:

1: کاشتن بوته یا نهال در گودالی عمیق تر. 2 : مجازاً، درجایی ثابت کردن، نصب کردن. 3: کسی را در جائی منتظر گذاشتن.

کاشتن: دووَِجَِندیُن duvɛjɛndyon کاشتن بوته‌های گل یا بوته‌های نشاء گوجه فرنگی، بادمجان، فلفل و … که نیاز به چاله عمیق نداشته باشد. نشا کَِردن. مثلاً: امروز  چندتا بوته گوجه بادمجان در باغچه کاشتم = آرو دَِلَه کَردِه چُندی گوجِه وُ وَِنگُنَه بُوْنِه دووَِجَِندَن.  

کاویدن

کاویدن: بَِکُوْویُن bεkowvyon:

1: جستجو کردن 2 : حفر کردن 3 : مجازاً ، بگو مگو کردن 4 : مجازاً، وررفتن.

کاویدن: دوکُوْویُن dukowvyon:

1: کنجکاوی کردن در احوال کسی یا چیزی 2 : مجازاً، پیله کردن به کسی یا چیزی.

کپک

کپکِ (نان): جَِشنَه jεšna  نوع خاصی از قارچ که معمولاً زندگی انگلی دارد. 

کپکِ (میوه): پُمَِتَه pomεta  

کجاست؟

کجاست؟: کُجَه دَرَه؟ koja dara؟ درمورد شخص کاربرد دارد.

کجاست؟: کُجَه اَِشتَه؟ koja εšta؟ درمورد شیئی کاربرد دارد.

کدام

کدام: کُمُن komon برای پرسش درمورد انتخاب بین دو یا چند چیز، فرد یا مکان به­‌کار می­رود. چه چیزی، چه کسی.

کدام یک؟ (مؤنث): کُمُنَه؟ komona؟   

کدام یک؟ (مذکر): کُمُن؟ komonon؟

 کدام مرغ را بگیرم؟ (مؤنث): کُمُنَه کَرگین بَرون؟ komona kargin barun?   

کدام خروس را بگیرم؟ (مذکر): کُمُن خوروسی بَرون؟ komon xurusi barun?

کدامین؟ (مؤنث): کُمُنین؟ komonin?   

کدامین؟ (مذکر): کُمُنُن؟ komonon?  

کدامین را بگیرم؟ (مؤنث): کُمُنین بَرون؟ komonin barun؟   

کدامین را بگیرم؟ (مذکر): کُمُنُن بَرون؟ komonon barun؟

(از کدام یک بگیرم؟ (مؤنث): کُمُنین پی هارون؟ komonin pi hârun؟   

(از کدام یک بگیرم؟ (مذکر): کُمُنُن پی هارون؟ komonon pi hârun؟)

(به کدام یک بدهم؟ (مؤنث): کُمُنین دون؟ komonin dun؟)

(به کدام یک بدهم؟ (مذکر): کُمُنُن دون؟ komonon dun؟)

کرایه دادن

کرایه دادن: کَِری بَِدّیُن kεri bεddyon به کرایه دادن.

کرایه دادن: کَِری هادّیُن kεri hâddyon پرداختن کرایه. پرداختن مال‌الاجاره.

کشان کشان بردن

کشان کشان بردن: وَِلکیشَِندییُن vɛlkišɛndyon کسی را یا چیزی را به حالت سرِپا کشان کشان از جایی به جای دیگر بردن. مثلاً: او را کشان کشان آورد = ژو وَِلکیشَِندِش و بیاردِش.

کشان کشان بردن: هیوَِلکیشَِندییُن hivɛlkišɛndyon  کسی را یا چیز سنگینی را به حالت ایستاده، نشسته یا خوابیده به زور بر روی زمین کشیدن و بردن. مثلاً: گونی از بس که سنگین بود، روی زمین کشان کشان آورد = گونییَه  بَسکی سنگینَه بییَه، هیوَِلکیشَِندِش و بیاردِش.

کشته: کُشتَه košta (حالت مذکر) 1: آن­که در جنگ، جنایت یا براثر حادثه‌­ای به قتل برسد، مقتول. 2: مجازاً، عاشق، شیفته. 3: مجازاً، خاموش شده، خاموش مانند، چراغ خاموش شده، آتش خاموش شده. (ج : کُشتِه košte)

کشته: کُشتا koštâ (حالت مؤنث) 1: مجازاً، آنچه که با مایعی مخلوط شده و خاصیت جدیدی پیدا کرده باشد مانند، کچِ کشته، آهک کشته. 2: مجازاً، در بازی­هایی که با مهره انجام می­‌شود، مهره خارج شده از بازی. 

کشیدن: بَِتیُن  bɛtyon  کشیدن. مثلاً: خط کشیدن= خَطَه بَِتیُن

کشیدن: وَِرسُتیُن  vɛrsotyon  کشیدن، وزن کردن. مثلاً: برنج را کشیدن= وَِرَنجی وَِرسُتیُن.

کشیده: کَِشیدَه kεšida:

1: مجازاً، بلند تر، خوش هیکل. 2 : مجازاً، دراز و معمولاً خوش حالت.

کشیده: کَِشیدا kεšidâ  یا: چَرَِکَِسییَه čarεkεsiya  سیلی، چک.

کلک: کَلَِک kalεk

1: حقه، حیله، نیرنگ 2 : زرنگی، زیرکی، زبلی.

کلک: کَلَِکَه kalεka  آتش­دانی از فلز یا سفال، به‌­ویژه آتش­دان دو طبقه فلزی که کف طبقه بالایی برای هواکشیدن آتش سوراخ­دار باشد، کوره چلنگری. 

کمین کردن

کمین کردن: دَِخُتیُن  dɛxotyon درازکش کمین کردن برای شکار. مثلاً: گربه درازکش کمین کرده می‌خواهد گنجشک بگیرد = رووا دَِخُچی مَِگِیش مَرگوژا  بَرِه.

کمین کردن: خَف کَِردیُن xaf kɛrdyon  نشسته کمین کردن برای دعوا. مثلاً: گربه کمین کرده می‌خواهد با آن گربه دعوا کند = روئِن خَف کَِرچی مَِگِیش با اونَه روئِن دعوا هاکَرِه.

کلید

کلید: اُوْرَه owra: وسیله‌­ای معمولاً فلزی یا چوبی برای باز و بستن قفل یا کولونِ درِ باغ.

کلید: کَِلیدی بَرقی kεlidi bárqi  وسیله­ای برای قطع و وصل جریان برق.

کلّیه: گُردَه gorda  هریک از دو عضو لوبیا شکل در پشت شکم و پایین دنده‌­ها نزدیک ستون فقرات انسان.

کلّیه: کُلّییَه kolliya تمامی، همه. کلیه افراد آمدند.

کندن

کندن: واکُندیُن vâkondyon یا : بُکُندیُن  bokondyon کندن زمین.

کندن: بُوْوَِتّیُن bowvεttyon:

1: کندن چیزی را از جایی. مانند، کندن میخ از دیوار یا کندن بوته‌ای از زمین. 2 : درآوردن لباس از تن.

کندن: وَِرکُندیُن  vɛrkondyon کنده‌کاری کردن، حکاکی کردن روی چوب یا فلز.

کهنه: کُوْنَه kowna:

1: فرسوده و رنگ و رو رفته. 2: قدیمی. 3: سابقه دار و با تجربه مانند، کهنه­‌کار: کُونَه کار  kowna kâr  

(پارچه) کهنه: شُرَه šora  تکه پارچه­‌ای مندرس و مستعمل و یا دمِ قیچی که به تناسب نوع کار به مصرف می­رسد. (ج : شُرِه šore)

کهنه (بچّه): جُل jol پارچه‌­ای سه­‌گوش که زیر شلوار پلاستیکی یا داخل قنداق به پای نوزاد می‌بندند، کهنه بچّه.

کوبیدن: بوکوتَِندیُن bukutεndyon کوبیدن هر چیز یا مواد غذائی در هاون برای نرم شدن یا آرد شدن. مانند کوبیدن نخودچی در هاون برای تهیه آرد نخودچی، یا کوبیدن برنج برای تهیه آرد برنج.

گوبیدن: دَِکوتَِندیُن  dεkutεndyon  به صورتِ فشرده روی هم گذاشتن و جا دادن در ظرفی.

کوزه: دورَه  dura  ظرفی سفالی با دهانه تنگ و گردن باریک، دارای دسته برای نگه­داری آب.

کوزه بزرگ آبخوری. سبو.

کوزه متوسط: دورِکَه dureka   

 کوزه کوچک: دورِکِکَه durekeka   

کوزه بغلی: کَش کوزا kaš kuzâ ظرفی سفالی با دهانه تنگ و گردن باریک، بدون دسته برای نگه­داری آب.

کوزه بغلی کوچک: کَش کوزِکَه kaš kuzeka   

کوزه قلیان: قَلیُنَه کینَِکَه qalyona kinεka ظرفی با قاعده پهن و دهانه بلند و باریک از جنس سفال یا بلور، چینی .

کوزه: کُلّا kolla ظرف سفالی لعاب­دار با شکمی فراخ، گردنی کوتاه و دهانی گشاد که به نسبت کوچکی و بزرگی آنها بعضی بی­دسته و بعضی دو یا چهار دسته دارند و از آنها برای نگه­داری شیره انگور، ربّ و یا روغن حیوانی استفاده می­شود. (ج : کُلِّه kolle)

کوزه بی دسته: بی دَستَه کُلّا bi dasta kola از نظر قد واندازه کوزه‌ایست کوچک.

کوزه دو دسته‌­ای: دو دَستَه کُلّا do dasta kolla کوزه متوسط دارای دو دسته.

کوزه چهار دسته‌­ای: چار دَستَه کُلّا čâr dasta kolla کوزه بزرگ چهار دسته‌ای که دونفر آن را حمل می‌­کنند، به­‌همین دلیل دارای چهار دسته است.

کوفته: کوفتَه kufta خُرد شده، کوبیده شده. 2 : دچار خستگی و کوفتگی شدن.

 کوفته: کوفتا kuftâ غذایی که از گوشت چرخ کرده یا کوبیده،  تخم مرغ، پیاز، لپه و بعضی مواد دیگر به‌­شکل گلوله تهیه می‌­شود.

گچ­کوب: گَِرَِچَه کوتَِنَه gεrεča kutεna وسیله‌­ای چوبی با سری پهن و ضخیم که توسط آن کلوخه‌­های گچ را می­‌کوبند.

گچ­کوب: گَِرَِچَه کوتَن gεrεča kutan آن که با گچ­کوب، کلوخه­‌های گچ را می­کوبد، شغل گچ­کوب.

گَردی: گَردَن gardan آلوده به گرد و غبار.

گردی: گَرتی garti: معتاد به هروئین، هروئینی. 2: گیاهی زینتی و گلدانی با برگ­های سوزنی بسیار ریز و نازک و ترد که از برگهای آن برای تزئین دسته گل استفاده می­شود. 3 : نوعی بوته شمعدانی معطر. 4 : نوعی پارچه بسیار نازک.

گرفتن: هاتیُن hâtyon یا: هاگیتیُن hâgityon:

1: چیزی را از کسی گرفتن، دریافت کردن.

گرفتن: بِیریندیُن beyrindiyon خریدن، خرید کردن.

گرفتن: بَِتیُن bεtyon:

1: ایراد گرفتن، عیب گرفتن. 2 : بازداشت کردن، دست­گیر کردن، اسیر کردن. 3 : شکار کردن. 4 : مغرور شدن به خود گرفتن ویا خود را گرفتن. و …

گرفتن: بَِگیتیُن bεgityon:

1: بندآمدن، مانند بندآمدن راه آب. 2 : گرفتن گچ و سیمان پس از آب دیدن. 3 : مغرور شدن به خود و خود را گرفتن.

گرفتن: دَِماسیُن dεmâsiyon  چیزی را با دست ویا با وسیله‌­ای گرفتن، نگه­داشتن، چسبیدن.

(به خود گرفتن: خُشتُن (هُشتُن) گیتیُن xošton (hošton) gityon  نسبت دادن به خود).

(خود را گرفتن: خُشتُن (هُشتُن) بَِتیُن xošton (hošton) bεtyon: سفت شدن. 2 : (مجازاً) دچار خودپسندی و غرور شدن.

(همسرگرفتن: جَِنّییَه بَِبَِردیُن jεnniya bεbεrdyon  یا : شی هاکَِردیُن ši hâkεrdyon).

گره بسته: گَِرَ بَِستا gεrabεstâ دستمالی که درون آن چیزی گذاشته شده و چهار دستک آن باهم گره شده باشد. (ج : گَِر َبَِستِه gεrabεste)

گره بسته: گَِرَ بَِستَه تَلییَه gεrabεsta taliya بقچه بسته شده.

گریه کردن: بُرمَه بَِجَِندیُن borma bεndyon گریه کردن همراه با صدای بلند به قصد کاستن از درد و رنج و گاهی به قصد جلب توجه یا جلب ترحم همچنین به قصد بی‌­آبرویی.

گریه کردن: اَسرِه بَِرَِتیُن asre bεrεtyon اشک ریختن و آرام آرام و بی­صدا، گریه کردن، به قصد کاستن از درد و رنج درونی و راز و نیاز کردن با خدا و همچنین به قصد آبروداری.

گذاشتن: واشتیُن vâštyon  نهادن، گذاشتن، لیوان را روی میز (نهادن) گذاشتن.

گذاشتن: دَِندیُن dεndyon دندان گذاشتن. با گذاشتن چیزی، جلوی سوراخی را گرفتن.

گذاشتن: دیمَِندیُن dimεndyon چیزی را روی چیز دیگری گذاشتن. درِ بطری یا ظرفی را گذاشتن.

گذراندن: بَِوییَِرَِندیُن bεviyεrεndyon عبور دادن.

کذراندن: سَرَه کَِردیُن sara kεrdyon سپری کردن.

گِل­‌مالی کردن: گَِلَه مالَن کَِردیُن gεla mâlan kεrdyon  عمل مالیدن گِل، به ظرفی یا هر چیز دیگر، به قصد تمیز کردن آن.

گِل­‌مالی کردن: گَِل­مالی هاکَِردیُن gεlmâli hâkεrdyon  عمل مالیدن گل به چیزی یا به جایی به قصد پوشاندن.

گلوله: گولَّهgolla  جسمی تقریباً مخروطی شکل و فلزی که با سلاح گرم پرتاب می‌­شود. 2 : هرچیز گِرد و یا کروی شکل.

گلوله: گَِلوا gεlvâ دور هم پیچیده شده نخ، نخ پشمی یا کاموا که به شکل کروی درآمده باشد.

گوسفند: وَرَه vará گوسفند نر.

گوسفند: وَرا varά گوسفند ماده.

گوسفند ماده نزاییده: کُوْوییَه kowvíya   

گم شد: ویی با viy bâ (برای جنس مذکر) مفقود شد، در دوردست قرار گرفت. این پسر رفت گم شد.

گم شد: ویی بییَه viy biya (برای جنس مؤنث) مفقود شد، در دوردست قرارگرفت. این دختر رفت گم شد.

(خود را گم کردن: خُشتُن (هُشتُن) وی کَِردیُن xošton (hošton) viy kεrdyon مجازاً.1 : مغرور، متکبر و پرادعا شدن. 2 : هول شدن، دست­پاچه شدن)

(خود را گم کردن: خُشتُن (هُشتُن) گُمَه گورکَِردیُن  xošton (hošton) goma gur kεrdyon   از چشم کسی خود را دور نگه داشتن).

لنگر انداختن: لَِنگَِر دووَِندیُن lεngεr duvεndyon  لنگر کشتی را در آب انداختن.

لنگر انداختن: لَِنگَِر بُوْوَِندیُن lεngεr bowvεndyon لنگر پهن کردن، کنایه از ماندن در جایی، جا خوش کردن. مانند، کنگر خوردن و لنگر انداختن.

لنگر انداختن: لَمبور بُوْوَِندیُن lambur bowvεndyon  وزن بدن یا هر چیز دیگری که در حال حمل شدن است به این سو و آن سو افتادن، ثابت نبودن.

مال او(مذکر): ژو ož صفت مالکیت سوم شخص مفرد مذکر مانند، ژو کَِتاب  žo kεtâb

مال او(مؤنث): ژین žin  صفت مالکیت سوم شخص مفرد مؤنث مانند، ژین کَِتاب žin kεtâb 

مالاندن: دومالَِندیُن dumâlεndyon:

1: با دست یا با وسیله‌­ای، چیزی را به روی سطحی یا چیز دیگر مالیدن، اندود کردن مانند، گِل مالیدن: گَِل دومالَِندیُن gεl dumâlεndyon یا: دَِوا دومالَِندیُن dεvâ dumâlεndyon  

مالاندن: بَِمالَِندیُن bεmâlεndyon با دست چیز خمیری مانندی را مالش دادن، ورز دادن.

مالاندن: مالَِش بَِدّیُن mâlεš bεddyon ماساژ دادن .

مبادله: مُبادَِلَه mobâdεla:

1: چیزی را دادن و چیز دیگری را گرفتن، رد و بدل کردن. 2 : تبدیل وجه رایج کشوری به وجه رایج کشوری دیگر، مبادله ارز. 

مبادله: هادّیُن و هاتّیُن hâddyon-o hâttyon یا: آلیش و دَلیش âliš-o dališ دادن و گرفتن، بده بستان.

مچاله شدن: مُچالَه بَِبّیُن močâla bεbbyon  

مچاله شدن: وَِرجیلیقّیُن vεrjiliqqyon مچاله شدن در اثر حرارت مانند در آب­جوش افتادن و حرات دیدن چرم، پلاستیک و مانند آنها.

مشت کردن: مُشتی کَِردیُن mošti kεrdyon:

1: موادی را پی در پی با مشت مخلوط کردن. مانند آرد را باآب مخلوط و مشت کردن و خمیر تهیه کردن، یا گوشت چرخ کرده را با پیاز رنده شده پی در پی مشت کردن جهت مخلوط شدن آنها. 2= با قرار دادن دو کف دست در کنار هم و خمیده کردن آنها و با مشت آب خوردن.

مشت کردن: مُشت کَِردییُن mošt kεrdiyon با کف دست چیزی را برداشتن. مانند، برداشتن کندم ، حبوبات، آجیل و مانند آنها .

مشق دادن: مَخشی هادّیُن maxši hâddyon تعیین تمرینات نوشتنی برای یادگیری درسی از دروس مدرسه.

مشق دادن: مَخش هادّیُن maxš hâddyon آموزش دادن، دادن تمرینات خاص به منظور یادگیری کاری، مانند، مشق دادن سربازان برای رژه رفتن.

مشق کردن: مَخشی هاکَِردیُن maxši hâkεrdyon نوشتن مطالبی برای یادگیری درسی از دروس مدرسه.

مشق کردن: مَخش هاکَِردییُن maxš hâkεrdiyon  تمرین کردن برای آموختن کاری.

میخ کردن: میخ کَِردیُن mix kεrdyon (مجازاً) 1: توجه و علاقه کسی را جلب کردن. 2 : کسی را برای مدت طولانی در جایی منتظر گذاشتن.

میخ کردن: میخی کَِردیُن mixi kεrdyon  محکم کردن یا متصل کردن چیزی با میخ .

ناز کشیدن

نازکشیدن: دَِخُندیُن dɛxondyon:

1: ناز و نوازش کردن بچه‌ای لجوج، به منظور آرام کردن او، مثلاً: آن بچه را ناز و نوازش بکن تا آرام شود = اَِن وَچِه دَخُن تا آرُم وابو.   2: ناز و نوازش کردن به قصد فریب دادن کسی. مثلاً: او را نوازش بکن بلکه راضی شود = ژو دَخُن بَلکی راضی وابو.

نازکشیدن: چابَِداردیُن  čâbɛdârdyon  ناز و نوازش کردن بیش از حدّ ، یا لوس کردن زیاد بچّه. مثلاً: این قدر بچه را نوازش نکن، لوس بار می‌آید = اَِنقد  وَچِه چانَِدارا، لوس بیرین مِی.

ناچیز (کم): ناکُم nâkom یا : بیلیکّی bilikki یا : پُک pok  یا : پَِندیک pεndik  یا : پَِرجَِنَه pεrjεna بسیار کم.

به قول مرحوم محمدباقر نیّری، شاعر طنز پرداز سمنانی در کتاب (نصاب سمنانی)،

کم را به پنج گونه تلفظ همی کنند                ناکُم، بیلیکّی، پُک و پَِندیک و پَِرجَِنَه

نامزد: نُمیزا nomizâ دختر جوانی که برای ازدواج با پسری تعین شده است.

نامزد: نُمیزَه nomiza پسر جوانی که برای ازدواج با دختری تعین شده است

نامزد شدن: نُمیزا بَِبّیُن nomizâ bεbbyon  نامزد شدن دختری برای پسری.

نامزد شدن: نُمیزَه بَِبّیُن nomiza bεbbyon  نامزد شدن پسری برای دختری.

نامزد کردن: نُمیزا کَِردیُن nomizâ kεrdyon  دختری را برای پسری نامزد کردن.

نامزد کردن: نُمیزَه کَِردیُن nomiza kεrdiyon  پسری را برای دختری نامزد کردن.

نامزد گرفتن: نُمیزا بَِتّیُن nomizâ bεttyon  نامزد گرفتن پسر، دختری را.

نامزد گرفتن: نُمیزَه بَِتّیُن nomiza bεttyon  نامزد گرفتن دختر، پسری را.

نانوا: نونَِوا nunεvâ  زنی که نان می­پزد.

نانوا: نونْوا nunvâ  مردی که نان می­پزد.

نشاندن: بَِنیندَِنیُن bεnindεnyon  کسی را وادار به نشستن کردن.

نشاندن: دووَِجَِندیُن duvεjεndyon:

1: نشاندن یا نشا کردن گیاه کم ریشه در زمین یا گلدان. 2 : نصب کردن گل سینه، به لباس.

نشستن

نشستن: بَِنیَِستیُن  bɛnyɛstyon  نشستن به طور عادی و دلخواه.

نشستن: هینّیَِستیُن hinyɛstyon  فرو نشستن از فرط خستگی و به طور ناگهانی.

نصب کردن: کاری­گیتّیُن kârigittyon کار گذاشتن چیزی در جایی، تعبیه کردن.

نصب کردن: دووَِجَِندیُن duvεjεndyon:

1: نصب کردنِ گلِ‌سر به موهای سر، نصب کردن گل سینه به یقه لباس. 2: نشاء کردن بعضی از گیاهان کم ریشه در باغچه یا گلدان.

نعلین: نَلِینی naleyni کفشی بدون پشت، پاشنه و دارای رویه بسته کوتاه که معمولاً علمای دینی بر پا می­کنند.

نعلین: نالین nâlin یک لنگه کفش چوبی که کشاورزان به هنگام بیل زدن یا شخم زدن زمین به­‌ پا می­کنند تا پایشان ضمن تماس با لبه بالایی بیل، آسیب نبیند.

نگهداشتن

نکهداشتن: نیادَِردیُن niyâdɛrdyon گرفتن و نگه داشتن هرچیزی. مثلاً: بگیر نگهدار = هَگیر نیادار.

نگهداشتن: دوداردیُن  dudârdyon  با دقت نگهداشتن ظرفی زیر ظرف دیگر، یا زیر مایعی که در حال ریختن است. مثلاً: کیسه را زیر گونی نگهدار، دارد می‌ریزد = کیسَه تَیی گونین دودار، دارِه مَِریژییِه.  

نور انداختن: نور دووَِندیُن nur duvεndyon   

نور انداختن (به مکانی خاص): نور دوداردیُن nur dudârdiyon نور انداختن به جایی مشخص و به طور دقیق و در همان محل ثابت نگهداشتن.

نوه: زییَه ziya فرزندِ فرزند. (ج : زییُه ziye)

نوه پسر، از پسرِ خانواده: پیرَِرزییَه pirεrziya   

نوه دختر، از پسرِ خانواده: پیرَِرزییا pirεrziyâ     

نوه پسر، از دخترِ خانواده: دُتَِرزییَه dotεrziya   

نوه دختر، از دخترِ خانواده: دُتَِرزییا dotεrziyâ    

نوه‌­های پسری: پیرَِرزییِه pirεrziye   

نوه‌­های دختری: دِتَِرزییِه dotεrziye   

(اینها نوه‌­هایِ من هستند: اَِنی مو زییِیَن εni mo ziyeyan این­ها فرزندزاده­‌های من هستند).

(این پسر، نوه پسریِ من است: اَِن پیر، مو پیرَِرزییَه­یَه εn pir – mo pirεrziya ya)

(این دختر، نوه پسریِ من است: اَِنَه دُتَه، مو پیرَِرزییا­یِه  εna dota – mo pirεrziyâ ye)

( این پسر، نوه دختریِ من است: اَِن پیر، مو دُتَِرزییَیَه εn pir – mo dotεrziya ya)

( این دختر، نوه دختریِ من است: اَِنَه دُتَه، مو دُتَِرزییایِه εna dota- mo dotεrziyâ ye)

نیم تنه: نیم تُوْنَه nim towna نیمه بدن.

نیم تنه: نیم تُوْنا nimtownâ لباس نیم تنه.  

ورچیدن: واچیندیُن vâčindyon جدا کردن، سوا کردن.

ورچیدن: وَِرچیندیُن vεrĉindyon برداشتن، برچیدن دیوار چیده شده.

هاون

هاون فلزی: هُووَِنگ howvεng یا: خُوٌوین  xowvin

هاون سنگی بزرگ: هَِرَِنَه  hεrεna  این هاون در خانه‌های قدیمی و در گوشه حیاط یا انباری خانه نصب بود که با آن حبوبات یا گوشت را نیم‌کوب می‌کردند. ضمناً این هاون سنگی همراه با خانه خرید و فروش می شد.

(دسته هاون فلزی: هُوْوَِنگَه دَستَه howvεnga dasta دسته هاون فلزی یا سنگی کوچک) .

دسته هاون سنگی بزرگ: هَِرَِنَه دَستَه hεrεna dasta  دسته هاون سنگی بزرگ) .

هرزه: هَرزَه harza:

1: ویژگی مردی­ که به ارزش­های اجتماعی و اخلاقی بی توجه است، بی بندوبار. 2: فاسد.

هرزه: هَرزا harzâ:

1: ویژگی زنی­که به ارزش­های اجتماعی و اخلاقی بی‌توجه است، بی بندوبار. 2 : فاسد.

هوا کشیدن: هَِوا بَِتّیُن hεvâ bεttyon (مجازاً). 1: تیرکشیدن یا درد گرفتن عضو مجروح، به علت قرار گرفتن در معرض هوا. 2 : فاسد شدن به علت قرار گرفتن در معرض هوا.

هوا کشیدن: سیم بَِتّیُن sim bεttyon عفونی شدن زخمِ سر باز، به دلیل در معرض هوا قرار گرفتن.

هوا گرفتن : هَِوا وِتّییُن hεvâ vettiyon:

1: مجازاً ، تا اندازه‌­ای گرم شدن. مانند، اتاق کمی هوا گرفت. 2 : وارد شدن ناخواسته هوا به محفظه‌­ای و مانع گردیدن از پر شدن آن توسط مایع .

هوا گرفتن : هَِوا بِتّییُن hεvâ bettiyon خارج شدن هوا از حالت آفتابی و ابری شدن آن .

یکی دیگر: اینی ini برای انسان و اشیاء مذکر. مانند، یکی دیگر (مذکر) بیاد تو: اینی بِی دَنین ini bey danin یا: یک قطار دیگر آمد: اینی قَِطار بییَِما ini qεtâr biyεmâ

یکی دیگر: اینّییَه inniya برای انسان یا اشیاء مؤنث. مانند، یکی دیگر (مؤنث) بیاد تو: اینّییَه بِی دَنین inniya bey danin یا: یک ماشین دیگر آمد: اینّییَه ماشینَه بییَِمّییَه inniya mâšina biyεmmiya

گویشور و پژوهشگر زبان سمنانی

ذبیح‌الله وزیری «وزیری سمنانی»

1391/05/25

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام