خاطره‌ای از یک تخته سیاه

   من تخته سیاهِ نصب شده بر دیوار یک کلاس دبستانی هستم. روزی معلمی بر سرِ کلاس آمد و پس از کمی صحبت و گفتگو با شاگردانِ کلاس، از آنان خواست نا هفته آینده در همین روز هر یک از دانش آموزان خاطره‌ای از گذشته خود بنویسند و سرِ کلاس برای سایر دوستان خود بخوانند. هفته دیگر فرا رسید و معلم سرِ کلاس آمد، پس از کمی صحبت، از دانش آموزان پرسید: کی حاضره خاطره‌اش را بخواند؟ چند نفر از شاگردان دستشان را بلند کردند، من هم چون دلم می‌خواست خاطراتم را بازگو کنم، دستم را بلند کردم. ولی معلم کلاس دستم را ندید.

   چند نفر از دانش آموزان به پای تخته رفته، خاطرات خود را خواندند. خاطرات خوبی بود. من هم دلم می­خواست خاطراتم را در کلاس بخوانم  ولی نوبت به من نرسید و ساعت انشاء تمام شد. زنگ کلاس به صدا درآمد. اینک قصد دارم آن خاطره را برای شما بازگو کنم.

   روزی از روزها، بر روی یکی از ریشه‌های مادرم جوانه زدم، مادرم با دل و جان آنچه را که برای رشد نیاز داشتم به من خوراند، مدت‌ها طول کشید تا سر از خاک درآورده و نفسِ تازه‌ای کشیدم. مدت‌ها هم طول کشید تا توانستم اطرافم را بشناسم. چه دنیای زیبایی، اولین چیزی را که دیدم، مادرم بود که به چه گرمی مرا در آغوش خود داشت و از ریشه خود، جانمایه حیات را به من می‌رساند. با شاخ و برگ‌های خود از تابش آفتاب گرمِ تابستان بر بدن ضغیف و نحیف من جلوگیری می­‌کرد. آرام آرام من هم برگ­هایی درآوردم و کمی قد کشیدم. درختان زیاد حتّی غیر از نوع خود را در اطرافم دیدم، درختانِ سر به فلک کشیده، تنومند، مقاوم در مقابل طوفان. چه دنیای زیبایی است در کنار هم نوع خود بودن. میدیدم که درختان بزرگ، با شاخ و برگ­های خود به دنبال آفتاب می­‌گردند، من هم به شیوه آنان و از لابلای شاخ و برگ آنان به دنبال آقتاب بودم.

   هرچه زمان بیشتر می­‌گذشت، قَدّم بلندتر و به قطرم هم افزوده میشد، مادرم به من آموخت که برای زنده ماندن باید تلاش کنم و برای خود غذایی تهیه کنم، من هم برای خودم ریشه‌­هایی تولید کرده و در سطح و در اعماق زمین به دنبال غذا می‌گشتم. ضمناً مدتی بود احساس می­‌کردم به غذای مادرم که از ریشه جان خود به من می‌خوراند، نیازی ندارم. از طرفی ضائقه من هم با مادرم کمی متفاوت‌­تر شده بود. وقتی کاملاً توانستم برای تهیه غذا متّکی به خود باشم، دیگر از ریشه مادرم غذایی به من نمی­‌رسید، از این بابت هم خوشحال بودم که مادرم پذیرفته که می‌­توانم سرِ پای خود بایستم، این اتّکایِ به نفس که مورد قبول مادرم است، برایم غرور آفرین بود.

   کم‌کم آموخته بودم که مانند سایر درختان از طریق برگ­های خود، گاز کربنیک هوا را بگیرم و پس از تجزیه و تحلیل کربن آن را جهت تقویت خود جذب و اکشیژن آن را در هوای اطرافِ خود آزاد سازم و بدین وسیله هوا را تصفیه کنم. لذا به همین دلیل به من و هم‌نوعان من گفته می‌شد که ریه کره زمین هستیم. از این عنوان هم احساس غرور به من دست میداد که چقدر برای سایر موجودات مفیدم.

   پائیز که شد برگ‌های من مانند بعضی از درختان که به برگ پهنان معروفند، شروع به رنگین شدن و زرد شدن و ریختن کردند، ولی برگ بعضی از درختان که سوزنی بود همچنان سبز و ماندگار باقی ماند. برگ‌های ریخته شده زیر پای عابران چه صدای ملایم و زیبایی داشت، من از آن صدای خش خشِ برگ­های خودم و سایر درختان لذت می‌بردم، فکر می‌کنم عابران هم از صدای له شدن برگ­های خشک شده زیر پای خود بی بهره نبودند. کم کم احساس کردم که دارم به خواب عمیقی فرو می روم، بعدها متوجه شدم که خوابِ عمیق برای درختانی چون من لازمه زندگیست.

   اولین سال تولدم زمستان سختی را گذراندم، سوز، سرما، باران، تگرگ، برف، همه این‌ها را با تن لخت و عریان خود تجربه کرده و از سر گذراندم. بلاخره نوبت بهار هم رسید، درختان از خوابّ زمستانی خود بیدار شده و آماده فعالیت شدند، من هم به تبع آنها از خواب زمستانی بیدار شدم. با گذشت زمان اطرافم را پر از سبزه و گیاه و گل‌های رنگارنگ دیدم، با ذوب شدن برف‌های بالای کوه نهرهای کوچکی در جنگل جاری شده بود. چه منظره زیبایی. همه درختان روی شاخه‌های خود برگ­های جدیدی تولید کردند، من هم به تولید برگ‌های زیادی پرداختم تا بتوانم گاز کربنیک زیادی را جذب و اکسیژن بیشتری تولید کنم. پرندگان رنگارنگ، با صدای متفاوت ولی زیبا روی شاخه‌های ما می‌نشستند و به نغمه‌سرایی می‌پرداختند. بعضی از پرندگان به لانه‌سازی مشغول بودند تا از این موقعیت استفاده کرده و جوجه‌هایی تولید کنند. در جنگل از صدای پرندگان غوغایی بر پا بود. همه جا شادی بود و نغمه سرایی، این نغمه‌ها با صدای آبِ درون نهرها در هم آمیخته چه نوای جانانه‌ای و چه شور و شوق زندگی در رگ جنگل بر پا شده بود.

   سال‌های سال این روال ادامه داشت، من هرچه بزرگتر و تنومندتر میشدم، به چشم خود می‌دیدم که مادرم فرسوده تر می‌شود. روزی از روزها چند نفر با ارّه‌های برقی به دست وارد جنگل شدند، درختانی را که در حال پیر شدن و فرسوده شدن بودند، از جمله مادرم را بریده و پس از جدا کردن شاخه‌های آنان، تن عریانشان را با کامیون‌های بزرگ از جنگل خارج کردند. شاخه‌های تنومند آنان را هم پس از بریدن شاخه‌های کوچکتر با کامیون دیگری بردند. من در آن زمان نفهمیدم که انسان‌ها از جان ما درختان چه می‌خواهند؟ بلاخره پس از سالیان دراز، نوبت به من و دیگر درختان رسید، من را هم چون سایر هم نوعانم با ارّه برقی بریدند. شاخ و برگم را که خیلی به آنها دل بسته بودم از تنم جدا کرده و تن عریان ما را سوار کامیون کرده و به کارخانه چوب بری منتقل کردند. تنه ما را در گوشه­ای دنج بر روی هم چیدند. یکی دو سال هم بدین منوال گذشت تا رطوبتمان را از دست دادیم و تبدیل به یک تنه خشک شدیم.

   دوباره انسانها به سراغ ما آمدند، یکی یکی از تنه‌ها را برانداز کرده و تنه‌ای را انتخاب می‌کردند و با خود می‌بردند. روزی هم نوبت به من رسید. علاقه‌مند شده بودم که ببینم قرار است چه بلایی بر سرم بیاید.

  ابتدا مرا روی دستگاه چوب‌بری گذاشتند و از طول به چند قطعه کردند. هر یک از قطعاتم را برای کار خاصی در نظر گرفته و آن را هم باز به قطعات دیگری تقسیم کردند. از بخشی از تنه­ام قطعات باریک و بلند و یکسانی بریدند و به دست استاد لَمِه کوب دادند تا سقف خانه‌ای را با زیبایی خاص، لَمِه‌کوبی کند. اینجا بود که پی به بخشی از خاصیّتم بردم. از قطعه‌­ای هم الواری ساختند تا زیر پای استادکار و کارگران بنّایی باشم و از آنها در ارتفاع بلند حفاظت کنم تا با خیال راحت بتوانند به کار مفیدشان بپردازند.

   روزی شخصی با وانتی به کارخانه چوب‌بری مراجعه و ضمن صحبت با صاحب کارخانه، چند گونی با خود آورد و هرچه خاک ارّه‌ای که از برش بدنه من و هم نوعانم تولید شده بود، در کونی کرد و با خود برد. ضمن صحبتِ آن راننده و صاحبِ کارخانه، متوجه شدم که راننده می‌گفت: محلی که ما زندگی می‌کنیم هوا خیلی سرد است و زمستان ها برف و باران زیاد می بارد و به دلیل سردی زیاد، برف‌ها یخ میزنند و عابرین به هنگام عبور روی یخ‌ها سُر خورده و به زمین می‌افتند که گاهی همین زمین خوردن ها منجر به شکستگی استخوان یا کوفتگی اعضاء بدن آنها می‌گردد، لذا این خاکه ارّه‌ها را در زمستان روی یخ و برف می‌پاشیم تا عابران سُر نخورند. این هم یکی دیگر از خواص ما درختان. البته ما فواید بسیاری برای انسان داریم که شما در اطراف خود شاهد آثاری از چوب هستید، لذا ضروری نمی‌بینم که آنها را بازگو بکنم.

    خلاصه، به دست استاد نجّار با قطعات دیگرِ من تعدادی میز و نیمکت ساخته شد تا در کلاس‌های درس، مورد استفاده دانش آموزان قرار بگیرد. تخته‌های به جا ماندهِ مرا هم در کنار یکدیگر قرار داده و آنها را با میخ‌های زیاد به هم پیوند داد و رنگ سیاهی بر آن زد که شدم همین تخته سیاهِ کلاس.

   سال‌هاست که در اینجا مشغول خدمتم. معّلمین و شاگردان زیادی روی بدنه من با گچ مطلب نوشتند، خیلی‌ها باسواد شدند و رفتند یادی هم از من نکردند. امّا از نوشته‌های آنان روی بدنه رنجورم چنین فهمیدم که بعد از آن که به دلیل فشار گچ بر بدنم، ناصاف شدم، آنگاه مرا از جایم در می‌آورند و در انبار مدرسه بایگانی می‌کنند و پس از چندین بار این طرف و آن طرف کردن و جا بجا کردن به دلیل ناتوانی خواهم شکست. بعد مرا به دور خواهند انداخت. تکه‌های شکسته شده و به درد نخور مرا مرد فقیری جمع می کند و به خانه می‌برد تا گرمابخش زندگی اش باشم. این هم آخرین خاصیت من. بعد آن مرد فقیر خاکسترم را در کناری خواهد ریخت. باد و طوفات خاکسترم را به جنگل خواهد برد تا جذب خاک جنگل شوم و بار دیگر در تن درخت دیگری نمایان شوم. خوشحالم که سراسرِ عمرم مفید بودم.      

=============

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام