پهلوان عبدالعلی وزیری

زندگینامه و اشعار پهلوان عبدالعلی وزیری (بخش اول)

توضیحی در مورد علامتِ مصوتِ کسرهِ مختوم به فتحه -َِ­

   همان طور که میدانیم، در نگارشِ زبانِ سمنانی، علاوه بر شش مصوت زبان فارسی« اَ a، اِ e،اُ o، آâ، اوu، ای  i»، از دو مصوت اختصاصی دیگر، یکی« اُوْ ow ، و دیگری، مصوتی که از کسره شروع و به فتحه ختم می گردد)   َِ ( ­ نیز استفاده می شود. چون در سیستم وُردِ کامپیوتر، علامتی که بتوان در نوشته های سمنانی، از آن استفاده نمود وجود ندارد، لذا علاقمندانِ محترم به زبان سمنانی، اقدام به ایجاد «کسرهِ وارون» نموده اند تا بتوان از آن برای نشان دادن این مصوتِ قدیمی و اختصاصیِ زبانِ سمنانی، استفاده نمود. برای استفاده از کسرهِ وارون، ابتدا می بایست به فونت آن دسترسی داشت تا به فونت های کامپیوتر افزود.

    زمانی که با انتخابِ فونتِ کسرِهِ وارون) ( KasreVaron B Nazanin، مطلبِ خود را با کامپیوتر بنویسید، وآن را با خطِ نوشته ای که فقط با فونت B Naznin تنها نوشته شده بود مقایسه کنید، متوجه  می شوید که خطِ آن چنان زیبائی نخواهیم داشت.

   بنا براین، در این نوشته به جای مصوتِ کسرة مختومِ به فتحه، از علامتِ دوکسره در کنار یکدیگر استفاده شده است«   ٍ  ».

به نام حضرت دوست

مختصری از شجره نامه خانواده وزیری:

    *ملا آقا باباخان شیخ، دارای سه فرزند بوده است به نام های *ملا جعفر شیخ، *ملا محمد علی شیخو *ملا محمد ابراهیم شیخ.

از احوال ملا جعفرشیخ و ملا محمد ابراهیم شیخ، اطلاعاتی در دست نیست. 

   *ملامحمدعلی شیخ دارای چهار فرزند بوده است به نام های*سکینه خانم شیخ *ملا علی اکبر شیخ، *ملا ذبیح الله شیخ، *ملا ابراهیم شیخ.

   یکی از فرزندان ملا محمدعلی شیخ به نام *ملا ذبیح الله شیخ، با *طوبی خانم وزیری(دخترمیرزا محمد ربیع وزیری)، ازدواج می نماید. تا آنجا که به خاطر دارم از این ازدواج دو فرزند باقی مانده بود، یکی میرزا عبدالعلی(پدرم) و دیگری نیّره خانم( عمّه ام). عمّه ام با آقای رضا عصار حسینی ازدواج می کند که تنها فرزند باقی مانده از آنان مرتضی نام دارد.

ملا آقا بابا خان شیخ ملا محمد علی ملا ذبیح الله میرزا عبدالعلی و نیّره خانم وزیری.

عبدالعلی وزیری با سرکار خانم گوهر رفیعی(فرزند محمدعلی رفیعی و شهربانو خانم رفیعی) ازدواج می کند که حاصل این ازدواج ده فرزند است به ترتیب به نام های: ذبیح الله، عبدالمحمد، علی اکبر، نصرت، نسرین (که در چند ماهگی فوت می کند)، ماشاء الله(بهزاد)، منصور، مسعود، پروین و نسرین.

1= ذبیح الله، با خانم عفت صیّاد ازدواج می کند که حاصل این ازدواج دو فرزند است به نام های:  مریم و مهران.

2= عبدالمحمد، با خانم عفت ملک ازدواج می کند که حاصل این ازدواج دو فرزند است به نام های: مریم و رضا.

3= علی اکبر، با خانم شوکت یحیائی ازدواج می کند که حاصل این ازدواج سه فرزند است به نام های: علی، محمد و مصطفی. 

4= نصرت، با آقای علی مؤمنی ازدواج می کند که حاصل این ازدواج سه فرزند است به نام های: عباس، مژگان و مرجان.

5= ماشاء الله(بهزاد) با خانم نوشین نصیری ازدواج می کند که حاصل این ازدواج دو فرزند است به نام های: شیرین و شیوا.

6= منصور، با خانم نسرین محسنی ازدواج می کند که حاصل این ازدواج دو فرزند است به نام های: بهاره و بهرام.

7= مسعود، با خانم مینا طاهریان ازدواج می کند که حاصل این ازدواج سه فرزند است به نام های: نگار، نگین و نازنین.

8= پروین، با آقای قربانعلی قوشچیان ازدواج می کند که حاصل این ازدواج یک فرزند است به نام الهام.

9= نسرین، با آقای اندیشه محمودیان ازدواج کرده که حاصل این ازدواج یک فرزند است به نام کیانا.

=============

    فرزند دیگر محمدعلی شیخ، *ملا ابراهیم شیخ است که در جوانی به شیراز نقل مکان می کند و چون مرد فاضل و زاهدی بوده است، امین التولیه شاهچراغ می شود.

   در مطالبِ فوق، از طوبی خانم وزیری((دخترمیرزا محمد ربیع وزیری، همسر ملا ذبیح الله شیخ)))، نام برده شده، اینک به عقبة ایشان پرداخته می شود:

   میرزا جعفر خان، پیشکار شاهزادگان قاجار در حکومت سمنان بوده، نام یکی از فرزندانش، میرزا محمد ربیع وزیری است. 

 ((براساس توضیح صفحه 33 کتاب تذکره شعرای سمنان، تألیف نصرت الله نوحیان(نوح) چاپ 1337 خورشیدی، و توضیح صفحه 213  کتاب(مجله اطلاعات علی صحت سمنانی)به اهتمام محمدرضا جدیدی، انتشارات حبله رود سال 1394 ))، میرزا محمد ربیع وزیری، دارای هیکلی تنومند و جثّة قوی بود. در عنفوان جوانی فوق العاده وجیه و از این رو مغرور و خودخواه بارآمده بود. وی فرزند میرزا جعفرخان(مدّاح)، پیشکار شاهزادگان قاجار در حکومت سمنان بوده است. عمویِ او به نام میرزا مهدی به واسطه تقربی که در دستگاه محمد شاه قاجار داشته برادر خود میرزا جعفر را به پیشکاری شاهزادگان قاجار تعیین و بیابانک سمنان را هم تیول او می کند. به همین جهت نوادگان او فامیل«وزیری» برخود نهادند. میرزا محمد ربیع وزیری شاعر بود که «ارم» تخلص می کرد. در اشعار خود، مخصوصاً در قصاید، شیوة قاآنی را انتخاب کرده بود. متأسفانه از اشعار وی چیزی در دسترس نیست. وی در صفر سال 1344 قمری وفات یافت و در قبرستان پیر علمدارمدفون گردید. سال تاریخش(یاغفران) است. آن قبرستان کلاّ خراب و جزء خیابان شده است. میرزا محمد ربیع، دارای سه فرزند به نام های  طوبی خانم و میرزا محسن خان، و فاطمه خانم بوده است.

   همان طوری که در پاراگراف فوق اشاره شد، میرزا محمد ربیع وزیری، دارای چهار فرزند بوده است به نام های (1)طوبی خانم وزیری(مادر بزرگ پدری ام)، (2)میرزا محسن خان وزیری(دائی پدرم) و (3)فاطمه خانم وزیری(خاله پدرم)، (4) فضل الله خان وزیری(دائی دیگر پدرم).

   (1)*طوبی خانم وزیری با ملا ذبیح الله((فرزند ملا محمدعلی شیخ)) ازدواج می کند، همان طوری که قبلاً توضیح داده شده از این ازدواج دو فرزند باقی مانده بود، یکی میرزا عبدالعلی(پدرم) و دیگری نیّره خانم( عمّه ام). عمّه ام با آقای رضا عصار حسینی ازدواج می کند که تنها فرزند باقی مانده از آنها مرتضی نام دارد.

============================================================== 

شرح حال پدر

آن گنج نهان در دلِ خانه، پدرم بود           هم بال و پرم بود و هم تاجِ سرم بود

هرجا که زمن نام و نشانی طلبیدند           آوازة نامش، سندِ معتبرم بود

     عبدالعلي وزيري, بر اساس دست نوشته ي پدرش مرحوم ملا ذبيح الله، در پشت صفحه اول قرآن كه ممهور به مهرِخودش نيز مي باشد، در تاريخ شانزدهم ذيقعده سال 1319 هجري قمري مصادف با دوازدهم عقرب(آبان) 1280 هجري شمسي، در محله ي اسفنجان سمنان متولد شده است.

از آنجائي كه نامبرده در خانواده اي متولد شده بود كه پدر و پدر بزرگش مرحوم محمد علي ملقب به شيخ(1), از افراد با سواد و اهل مطالعه بودند,‌ و به سواد آموزي نيز اهميّت مي دادند, ‌لذا پدرش او را جهت سواد آموزي در سن هشت سالگي به مكتب سپرد. چون مكتبِ (ملا غلام) نتوانست روح كنجكاو و پر تلاطم وي را ارضاء نمايد, لذا پس از دو يا سه سال پدرش او را به مدرسه ي» پاچنار« در محله ي سراچه كه از مدارس سبك جديد آن دوران بود, برد.

   از كودكيِ وي اطلاعات دقيق تري در دست نيست. جز آن كه نامبرده در سن 12 سالگي پدرش را كه تنها حامي و مشوق او دركسب علم بود, از دست داد. پس از فوت پدر, بمنظور تأمين مخارج زندگي خود، ‌مادر و خواهرش,‌ مجبور به ترك تحصيل شده و چون در سنّي نبود كه بتواند مغازه ي كسبي پدرش را اداره نمايد لذا اجباراً در كارگاه قالي بافي كه در آن سالها تازه در سمنان رواج يافته بود, مشغول به كار شد.

   وي با ذوق و علاقه وافري كه دركار قالي بافي از خود نشان داد توانست در كمترين مدت به مقام استادي در اين فن برسد و پس از گذشت چند سال, خود اقدام به تأسيس كارگاه قالي بافي كرد و در اين زمينه شاگردان زيادي تربيت نمود.

    حدودا در سال1313 در يكي از نوسانات فاحش قيمت مواد اوليه, بسياري از قالي بافان سمنان ورشكست و مجبور به تعطيلي كارگاه خود شدند, آقاي عبدالعلي وزيري هم يكي ازآنان بود. پس از اين واقعه نامبرده درتاريخ 09/11/1313 وارد خدمت دولت گرديد و در اداره دارائي شهرستان سمنان، به عنوان كارمند مشغول بكار شد.

   از آن جائي كه وي جواني برومند و علاقمند به ورزش بود, حدوداً  از سال 1300 شمسي شروع به فعاليت هاي ورزشي نموده و در بعضي از رشته هاي ورزشي از قبيل  راه پيمائي, ‌دوچرخه سواري,كوه نوردي, وزنه برداري, شنا مخصوصا كشتي و ورزش باستاني تبحّر لازم را پيدا كرده بطوريكه در سال 1319 شمسي قهرمان كشتي پهلواني و كشتي آزاد در شهرستان سمنان مي شود و در مهرماه همان سال جهت انجام مسابقه قهرماني كشور عازم تهران مي گردد.  پيوست های شماره1 و 2 و 3 : ( فتوكپي نامه هاي­شماره3734-31/06/1319 و 9129-01/07/1319 و 12147-04/09/1319 به امضای رئيس دارائي مالي شهرستان سمنان). (دربخش احکام ورزشی).

    او ساليان متمادي مربي كشتي د رسمنان بوده و حتي بمنظور تشويق بيشتر جوانان ورزش دوست در سال 1325 شمسي با هزينه شخصي اقدام به تأسيس باشگاه ورزشي در محل سابق سينما خورشيد واقع در محله ي سراچة سمنان مي نمايد و به عنوان مربي به تعليم و تربيت ورزشكاران پرداخته و جنبشي در امر ورزش سمنان به وجود مي آورد. پيوست شماره 4 : ( فتوكپي پرداخت اجاره چهارماهه  خرداد الي شهريور سال 1325 محل باشگاه). (دربخش احکام ورزشی). به دليل ناملايمات موجود و كارشكني هاي افراد مغرض و عدم همكاري اولياي امور ورزشيِ وقت, وي باشگاه تأسيسي خود را تعطيل و مدتي از مربيگري كناره گيري مي نمايد و لي به ادامة ورزش باستاني و كشتي پهلواني مي پردازد تا جائي كه در مهرماه 1326 مجددا براي انتخاب قهرمانان ايران جهت مسابقه كشتي آزاد با قهرمانان كشور تركيه عازم پايتخت مي گردد. پيوست شماره 5 و6 🙁 فتوكپي نامه 2925-23/07/ 1326 و فتوکپی کارت شرکت در مسابقه کشتی ). (دربخش احکام ورزشی).

   وزيري, هميشه مشوق ورزشكاران, ورزش دوستان مخصوصا دانش آموزان بود و براي تشويق آنان از هيچ امري فروگذاري نمي نمود. در اين مورد مي توان به پیوست شماره 7 اشاره نمود. (موضوع نامه مورخ 30/10/1329 وي صادره به عنوان رياست محترم اداره فرهنگ شهرستان سمنان در مورد اهداء جايزه به دو نفر از دانش آموزان و پاسخ شماره ي 10240-30/10/ 1329 رئيس فرهنگ سمنان). (دربخش احکام ورزشی).

   به علت فعاليت هاي چشم گير ورزشي, از طرف فرماندار و رئيس سازمان تربيت بدني سمنان طي حكم شماره 13-24/01/1334 به سمت سرپرست و مربي باشگاه مرداويچ منصوب و همچنين طي حكم شماره 12-24/01/1334 به­منظور شركت در كلاس داوري كشتي به سازمان تربيت بدني و پيشاهنگي ايران معرفي مي گردد(دربخش احکام ورزشی). و پس از گذراندن دوره هاي مربوطه, بر حسب مصوبه ي مورخ 18/02/1335 انجمن ملي تربيت بدني ايران و بر اساس توصيه ي آن انجمن از طرف فرماندار و رئيس انجمن ملي تربيت بدني سمنان طي حكم شماره 40/ت –25/02/1335 به سمت مربي كشتي شهرستان سمنان منصوب مي شود. پيوست هاي شماره  8  و 9 و 10 . (دربخش احکام ورزشی).

   آقاي وزيري از سال 1334 به بعد بارها به دليل موفقيت هاي ورزشي و اجتماعي و ابراز علاقه به تربيت جوانان ورزشكار و شركت در مراسم نوروزي و گذراندن دوره هاي داوري كشتي آزاد در پايتخت مورد تشويق و تقدير مقامات ورزشي كشور قرار گرفته و به عنوان يكي از مباهات ورزشي شهرستان سمنان معرفي شده است.

   در نتبجة سالها تلاش بي وقفه در امر ورزش, وي از طرف رئيس سازمان تندرستي جوانان و تربيت بدني ايران طي حكم شماره 1070/ف 14284-06/12/1339 از مربي گري به رياست هيئت ورزشي كشتي سمنان منصوب مي شود. كه سالها در اين سمت انجام وظيفه نموده است. پيوست شماره 11  . (دربخش احکام ورزشی).

   آقاي عبدالعلي وزيري علاوه بر اينكه كارمندي وظيفه شناس و صادقي بود( پیوست های شماره 12 و 13 فتوکپی نامه های شماره13361 -2026 / ظ – 2/4/1317 و 3465-13 /3/1329 ), (دربخش احکام ورزشی). هيچگاه در امر ورزش و مربي گري كوتاهي نكرده و از انجام كشتي پهلواني و ورزش باستاني در زورخانه هاي سمنان غافل نبوده تا جائي كه سالها يكي از پهلوانان ورزش باستاني اين شهر بوده است.

   وزيري از دوستان ورزشكار خود هميشه به نيكي ياد مي كرد. دست نوشته اي به تاريخ 04/08/1351 از او بجا مانده كه نام ورزشكاران باستاني را كه مكرر با يكديگر ورزش كرده اند و در آن تاريخ به رحمت ايزدي پيوسته بودند  را در آن ذكر كرده است :

الف : نام ورزشكاران زورخانه ي ميدان(كه در حاشيه شمال غربي ميدان نيرانداز فعلي واقع بود)

  1 – حاج حسين كاشفي 2- حاج غلامعلي بزاز  3- حاج بابا فاميلي  4 –  حاج فتح الله سلامت                   5-حاج عبدالحسين خرم     6-حاج محمد حسن الهي  7 – حاج عبدالحسين عراقي   8- مشهدي تقي شجاعي   9- مشهدي رمضان كارگر  10 – عبدالحسين شكوهي(خياط)  11- كربلائي حاج آقافاميلي (اخوي محمد آقا خياط)  12 – آقا محمد علي ظهيري   13-  آقاي عبدالحسين كوزه ساز  14- آقاي علي تفضلي  15- آقاي يدالله خدام عباسي

ب : نام ورزشكاران ورزش خانه ي سراچه:

  1. آقاي حاج عبدالحسين اخوان    2 – آقاي سيد مرتضي طاهري  3 -آقاي ميرزا عباس مستشيري
  2. 4 – آقاي ميرزا غلامحسين خان يغمائي  5 = آقاي عميد زاده

پ : نام ورزشكاران زورخانه ي غدیر آباد( سي سر و شاهجو)

        1- آقاي حسن قاضي شريعت پناهي    2- آقاي حسن بهشتي

 3 – آقاي بخشي  »كلاه مال « 

: مرشدان زورخانة میدان عبارت بودند از: مرشد تقی و مرشد قنبر مرشدیان.

:  مرشد زورخانه سراچه، ِ حاج محمد نایب زاده: 

      : مرشد زورخانه غدیرآباد، مرشد ولی حرمان نژاد:

: زورخانه های دیگر سمنان عبارت بودند از:

1= زورخانة کهنه دژ(باشگاه ورزشی بلور)، بانی آن مرحوم فرج الله مداح.

2= زورخانة پهنه(کَبلُن کیژَه)، مرشدان این زورخانه عبارت بودند از: مرحوم قنبر مرشدیان و حاج محمد نایب زاده.

پهلوانان شناخته شدة آن زمان عبارت بودند از:

1= حسن الهی پناه، معروف به: حسن پَهلَِوُن.

2= یدالله خدام عباسی، معروف به: یدُالله پَهلَِوُن.

3= حسین شجاعی پدر شعبانعلی شجاعی که خود قهرمان وزنه برداری بود، معروف به: پَهلَِوُن شجاعی

4=  عبدالعلی وزیری، معروف به: پَهلَِوُن وزیری. (2).

   وزيري به دليل اشتياق وافر به ورزش و پرداختن به امور ورزشي خيلي دير به فكر تشكيل خانواده افتاد. وي در خرداد ماه سال 1320 در سن چهل سالگي با دوشیزه گوهر رفیعی، فرزند محمدعلی رفیعی که از بیداد و غارتگری هایِ نایب حسین کاشی به ستوه آمده و از انارک به سمنان پناهنده شده بودند،  ازدواج كرد. حاصل اين ازدواج نه فرزند است, شش پسر و سه دختر به این شرح: ذبیح الله، متولد 23/01/1321 ، عبدالمحمد، متولد 27/04/1323، علی اکبر، متولد 21/10/1325، نصرت، متولد 19/12/1327، بهزاد(ماشاالله)، متولد 30/04/1331، منصور، متولد14/01/1334، مسعود، متولد 14/01/1337، پروین، متولد 20/04/1340، نسرین، متولد 15/08/1345, به جز سه نفر از فرزندان پسر, بقيه ي آنان فرهنگي و حتي اغلب، همسرانشان نيز فرهنگي هستند. علاوه بر این، یکی از فرزندان(عبدالمحمد) اولین لیسانسیة تربیت بدنی در سمنان می باشد و دو نفر از دختران وی(نصرت و نسرین) نیز دانش آموختة تربیت بدنی بوده که در دبیرستانهای سمنان و حتّی دانشگاه مشغول تدریس بوده اند. و اين خود نشانة علاقة شديد پدر نسبت به فرهنگ و ورزش و گسترش آن در سطح خانواده و جامعه بوده است.

    وزيري در مهرماه 1342 با درخواست شخصي و پس از 26 سال و سه ماه خدمت دولتي در اداره دارائي شهرستان سمنان با شصت و دو سال سن به افتخار بازنشستگي نائل آمد. او هميشه با همكاران و دوستان صديق و هم فكر خود همراه و همگام بوده است.

   نامبرده, علاوه بر ورزش, ‌به امور فرهنگي و آموزش و پرورش علاقه ي وافري داشت و به آن عشق مي ورزيد. از اينكه به علت نا ملايمات زندگي موفق نشده بود كه در امر فرهنگ و دانش اندوزي موفقيت قابل قبولي كسب نمايد هميشه متأثر بود. او داراي طبع ظريف و قريحه اي

 سرشار از شعر و شاعري بود و از عنفوان جواني به سرودن شعر پرداخت. وي به زبان سمناني و فارسي شعر مي سرود, اشعارش داراي مضامين جالب و بديعي است. در مورد نحوه ي تحصيل خود شعري به زبان سمناني و همچنين در مورد علاقه ي وافر خود به كسب علم و اظهار تأسف از عدم موفقيت در ادامه ي تحصيل شعري به زبان فارسي سروده, او از افراد متقلب و عوام فريب متنفر بوده و در اين زمينه هم اشعار متعددي دارد.

    وزيري, از ارادتمندان مو لا علي بود, بمناسبت شهادت مولي الموحدين چنين سروده است :

با تيغِ ستم, ملجم ناپاك چه هاكرد                             اندر دو جهان, شيون و غوغا به پا كرد

جبرئيلِ امين گشته سيه پوش در امشب                    از عرشِ برين, خون به زمين مي چكد امشب

با چشمِ حقيقت بنگر كون و مكان را                              غمناك و سيه پوش ببين هر دو جهان را

در بين سروده هاي وي, اشعار عرفاني نيز به چشم مي خورد. در وصف ورزش و سالم سازي جسم و روح و صداقت در رفتار و گفتار و افكار و تشويق جوانان به تحصيل علم و دانش و سازگاري با ناملايمات و داشتن مناعت طبع و همچنين در مذمت بيكاري و كبر و غرور اشعار متعددي سروده است. وي,‌ مردي خوش ذوق و خوش سخن و متواضع و خوش برخورد بود. معروفيت نامبرده به پهلوانيِ اوست نه به شاعري, ولي به دليل ذوق شاعري در زمينه هاي مختلف شعر سروده است.

در وصف ورزش چنين مي گويد :

             ورزش چه خوش است, صفات ورزش چه خوش است

                                                                           نيكي و جوانمردي و گردش چه خوش است

             در جاي مناسبي و خوش آب و هوا

                                                                           با جمع رفيقِ خوب, ورزش چه خوش است 

یا این که:

در فصل بهار صبحگاهان چه خوش است             نیکو صفتّی و و شاد و خندان چه خوش است

رفتن به گلستان و تماشا کردن                           با گُل صفتانِ نیک،  ورزش چه خوش است

همچنین معتقد بود که:

                   یک باره به ورزش ننمائید سرعت         چند روز دیگر باز نمائید غیبت

                   هرکار که آهسته و پیوسته شود          در آخر آن توان گرفتن سرعت

در جای دیگری چنین می گوید:

عمرم که کنون ز هشتاد و یک بگذشت            دو ثلث به تجربت به ورزش بگذشت

زحمت بکشیدم و بسی سنجیدم                     شادم که جوانی ام به ورزش بگذشت 

در باره مناعت طبع و متكي به خود بودن چنين اشاره مي كند :

                 هر زمان جانا تواني, باغبانِ خويش باش

                                                             لب فروبند و گله منماي و خيرانديش باش

                 هيچ گاه طالب مشو بر دست رنجِ ديگران 

                                                           شانه خم كن زير كار و شاد و بي تشويش باش

از نظر عرفاني معتقد است كه :

    گر زخود خالي شوي, محبوب جايش دردل است// تا به خود مشغول هستي,آرزويت باطل است

      اي دلا, هشيار شو با ذكر» هو« كنجي گزين      هر زمان صادق شدي,گنجِ مرادت حاصل است

در مذمت كبرو غرور مي گويد :

       در منجلاب كبر اگر كس فرو رود                 بر خيز د و به بحر, ‌پي شستشو رود

        فكر پليد او نشود پاك, ‌ذره اي                   بايد كه فكرچاره كند, در خضو(ع) رود

در جاي ديگري مي گويد :

كبر و غرور و نخوت هركس كه رفته است           من سر نهم بپايش به هر مذهبي كه هست

دِير و كنشت و مسجد و هم خانقاه صوف            نيكو نظر كني همه هستند خدا پرست 

در مورد عشق و عاشقی چنین سروده است:

من شدم ویرانه، زان پس عاشقی آموختم           زآتشِ عشق و محبت، عاقبت من سوختم

ناگه توفان شد سحر، خاکسترم را باد برد           نامی از خود، در میانِ عاشقان اندوختم 

                                                                                                             (تیر ماه 1360 ) 

د رمورد خود چنين عقيده دارد :

آن قدر دانم, ندانم من, ‌ندارم ارزشي              هر كجا دانا بيابم, مي نمايم كاوشي

 تا كه از درياي بي پايان علم و معرفت            شمه اي هم گر شده, دارد وزيري خواهشي

در مورد انتخاب دوست معتقد بود:

دوستی با هر کسی نتوان نمود               با سیه دل، دوستی کردن چه سود

دوست گر دانا بود، ارزنده است             ابله را هرگز مکن گفت و شنود 

شعر زیر را مرحوم پدر زمانی که به دلیـل بیماری سنگ کلیه در بیمارستـان سینای تهـران بستری بودند برای دانشجویانِ دخترِ رشتة پزشکی و رزیدنت های بیمارستان که همه روزه به همراه استادان خود به بیماران سری میزدند، سروده است.

ژالـه بـر لالـه رخان چمـن این گلـزار                          نرم نرمک که بباریده در این فصل بهار

گلی زیبا شده­اند و همه­شان بی خـارند                           ارغوان گـونه و سیمین بدنان بسیارند

در پِیِ کسب کمـالند و بسی می­جویند                            قهقه و چهچه زنانند و چنین می­گویند

مرحبـا بر تو و  بر فکر تو و کار تو بـاد                           عـلم آمـوز که هـر لحظه نگهدار تو باد                                                                                                                                                                                                            اردیبهشت ماه 1330   

این دوبیتی را در پاسخ احوالپرسی یکی از دوستانش آقای خاتمی، فی البداهه سروده است.

آن که هالتر را بلند می کرد بدون پیچ و تاب            حال نتواند بلند کردن یکی لیوان آب

علتش را گر ز من پرسی تو او ای یار عزیز                قسمت راست بدن، از شانه تا پا، رفته خواب 

                                                                                                         خرداد ماه 1364    

   عبدالعلي وزيري, از جواني به موازات فعالت هاي ورزشي فردي خوش خوراك بود دوستان و معاشران نامبرده و جوانان آن دوره به جدّي و شوخي از او داستان هائي بياد دارند و بازگو مي كنند. او به ورزش شنا علاقة وافري داشت بطوريكه در تمام فصول سال حتي زمستان ها با شكستن يخ در استخرهاي اطراف شهر به شنا كردن مي پرداخت كه خيلي از همشهريان اين مورد را نيز از او به خاطر دارند. در چند سال پاياني عمر به علت كهولت سن و ابتلا به آرتروز شديدِ مفاصلِ زانو, هيچگونه فعاليت ورزشي نداشت.

   مرحوم احمد پژوم شريعتي شاعر طنز پرداز سمناني در پاسخِ شعرِ شيواي مرحوم محمد باقر نيري يكي ديگر از شعراي لطيفه سراي سمناني كه هردو نفر از معاشران وي بودند در مورد عبدالعلي وزيري شاعر و پهلوان معروف سمنان كه در آن سالها فصل كهولت خود را در حال بازنشستگي مي گذراند حال و روز وي را به طور جدّ و طنز به نام«تحفة  درویش»در 21 بيت سروده كه در صفحات 144 و 145 كتاب شعر» ترنم كوير« از انتشارات ادارة کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان سمنان، چاپ اول، آبان 1378درج گرديده است که در ادامه ارائه خواهد شد.

   وزیری همیشه به درگاه احدّیت شاکر بوده و در بعضی از نیمه های شب، با خدای خویش نجوا می کرد. سروده زیر یکی از این نجواهاست:

ای خدایا، مَِذونون خیلی گناهکار اَیون                   به مکافاتی عمل، اَِسَه گرفتار اَیون

تو اَگَه رَحم ناکَِرا، روزی جَِزا اَ چَِکَِرون؟                 به مُجازاتی فَِراوُن کو سَِزاوار اَیون

      مو هَر اون بَد کو هاکَِرچَن، همه تُوبَه کَِردَن            تو قبیل گر نَکَِرا، آه دیگر پس چَِکَِرون؟

   ولی اُمیّد به رحمی تَه وُ اَِنصافی تَه یون                  هادِه توفیق کو بعداً دیگر اَ  بَد ناکَِرون 

ترجمه فارسی ابیات فوق:

ای خدا، میدانم خیلی گناهکار منم                   به مکافات عمل، حالا گرفتار منم

تو اگر رحم نکنی، روز جزا من چکنم؟              به مجازاتِ فراوان که سزاوار منم

من هر آن بد که کردم، همه توبه کردم             تو قبول گر نکنی، آه دگر پس چکنم؟

ولی امّید به رحم تو و انصاف تو هستم             بده توفیق که بعداً دیگر من بد نکنم 

    وزيري سروده هاي زيادي را از خود به يادگار گذاشته كه يكي از سروده هاي بلند وي بنام «كعبه دل» همراه با مختصري از شرح حال نامبرده در صفحات 158 و 159 كتاب تذكرة  شعراي سمنان تأليف نصرت الله نوح و به اهتمام آقاي محمد احمد پناهي(پناهي سمناني): (‌انتشارات زال, چاپ اول, مهرماه 1379) درج گرديده است که در ادامه ارائه خواهد شد.

   وزيري, علاقة زيادي به سمنان و سمناني داشت و هميشه از دوستان و دست اندر كاران مشاغل مهم دولتي در خواست مي كرد تا براي جوانان و آباداني سمنان كاري بكنند. در اين زمينه چند دوبیتی و همچنین قطعه شعري به زبان سمناني سروده كه بهمراه چند شعر ديگر وي، در ادامه تقديم مي گردد.

اینقدر دانم که فکر بینوا باید نمود                          از برای شهر خود، کاری بنا باید نمود 

صد جوان هر گوشه ای بیکار می باشند چرا؟           ارتزاق این گروه، پس از کجا باید نمود؟

جمله بیکاران سمنان را شما یاری کنید                  از برای شهر خود فکریّ و یک کاری کنید

چند تن از کاسبان زینجا فراری گشته اند               خواهش است، تولید یک کاریّ و بازاری کنید

خود که می دانید، لازم نیست اصراری کنم              هم ز جزء و کلّ، خبر دارید، تکراری کنم

قدرت کامل شما را هست و هم فکر سلیم                من نمی خواهم در اینجا، گرم بازاری کنم

                                          ==========================  

   عبدالعلي وزيري, ‌در اسفند ماه 1363 به علت كهولت سن و عدم توانائي در فعاليت ورزشي, در حالي كه هيچ عارضه اي به جز درد زانو نداشت دچارِ سكته مغزي گرديد و در نتيجه از سمت راست بدن فلج شد. اين ضايعه براي مردي چون وي بسيار دشوار بود ولي با بردباري و روحيه قوي و با مراقبت دائمي همسرِ وفادارش با آن مدارا كرد و تحت نظر پزشكان و با انجام ورزش هاي مخصوص توصيه شده به معالجه مشغول بود. و پس سه سال تحمل سختي ناشي از عدمِ تحرك, سرانجام در بعد از ظهر روز جمعه 16 بهمن ماه 1366 در بيمارستان فاطميه سمنان دار فاني را وداع گفت و در گورستان وادي السلام سمنان به خاك سپرده شد و با مرگ وي جامعه ي ورزش سمنان داغدار گرديد.

   شعر زیر را برای سنگ قبر خود سروده بود که بر آن سنگ حک شده است:

   در حلقة صدق و صفا، بوده است هر دم جایِ ما

                                                   اینک که خفتیم این مکان، جائی ندارد پایِ ما

ای نوگلانِ زندگی، ای بلبلانِ  شاخسار

                                                  ما را خزان شد جسم و جان، باشد شما را نوبهار

اینک ز من یادی کنید، شاید که فریادی کنید

                                                   در باغ و راغِ زندگی، با یادِ من شادی کنید

خاکم فدای دوستان، ریزند اگر در بوستان

                                                  شاخه گلی هم سر زند، آنهم فدایِ دوستان

گوید وزیری با شما، ای دوستانِ با وفا

                                                  رفتیم ما از این سرای، خالیست از ما جایِ ما  

                                  ==================================  

شرح مختصری از زورخانه و آداب آن:

   : چون بحث از زورخانه و پهلوانان زورخانه شد، بهتر است که راجع به زورخانه و ورزش باستانی هم مطلبی نوشته شود:

   ورزش باستانی(زورخانه ای) را نمی توان بدونِ توجه به ورزش در ایران باستان مطالعه و بررسی کرد. چرا که این پدیده با رشته های گوناگون ورزش و ویژگی های معنوی آن در دوران باستان پیوند آشکار دارد. از همان آغاز، در ایران کهن، ورزش و مسئولیت اخلاقی، همزاد و همراه بوده اند. پاسداری از زندگیِ خانوادگی، قومی و ملّی در برابر تجاوزات بیگانگان، بدنِ نیرومند و چابک و مقاوم را ایجاب می کرده و این امر بدونِ درکِ مسئولیتِ اخلاقی به خاطرِ دفاع از مقدسات و نوامیسِ انسانی نمی توانست میسر باشد. از این روی ورزش در ایران باستان، هم در کسبِ فضائل اخلاقی و هم در هدف های نظامی و جنگی شکل گرفته است.

   زورخانه معمولاً دارای سقف بلند و گنبدی شکل است که در آن گودالی به عمق حدود یک متر تعبیه شده. ورزشکاران در این گود به انجامِ ورزش های باستانی و زورآزمائی می پردازند. ورزشکارانی که به طور مداوم به ورزش های باستانی و سنتی می پرداختند، (زورخانه کار) هم می گفتند. از آنجائی که پهلوانان همیشه در زندگیِ دیگران مخصوصاً جوانان الگو بوده اند لذا، علاوه بر داشتن زور بازو و قدرت و مهارت های بدنیِ بالا، می بایست دارای صفات مردانگی، گذشت، شجاعت، صداقت، کمک به دیگران و ادای احترام به پیشکسوتان و بزرگترها نیز باشند.

   به کسانی که تازه شروع به ورزش باستانی می کردند، نوخاسته، و به کسانی که در امر ورزش باستانی تبحّری پیدا می کردند، نوچه، و کسانی که تمام فنونِ ورزشی را فرا می گرفتند و دارای صفات انسانی و مردانگی می شدند و سرآمد دیگران بودند، پهلوان می گفتند. پهلوان با زنگ و ضرب مرشد وارد زورخانه می شود و مورد احترام و استقبال سایر ورزشکاران قرار می گیرد. 

  ورزش باستانی، مجموعه تمرینات بدنی است که معمولاً زیر نظر و سلیقة پهلوانانِ زورخانه ها انجام می گیرد. هریک از ورزش ها، آداب خاص خودش را دارد. آلات و ابزار ورزش باستانی عبارتند از: میل، کبّاده، تخته شنا و سنگ. رسم است ورزشکاران تخته شنا و قبضة زنجیرِ کباده را قبل از به کار گرفتن بوسه می زنند.  

   رفتار ورزشکاران باستانی در زورخانه مبتنی بر اصولِ آئینِ فتوت و از روی گذشت، فروتنی، پرهیزکاری، عدالت، صفا و ادب باشد. بنا به قول مشهور، زورخانه جای پاکان و نیکان و جوانمردان  است، چنان که گفته شده است:

خانة ورزشِ ما، جایِ هوسناکان نیست                  جای پاکان بود، این منزلِ ناپاکان نیست

خانة ورزشِ ما هست علی رغم فلک                     سرزمینی که بود پاک تر از چشم ملک

   ورزش باستانی دارای آداب و رسوم زیادی است که هر ورزشکار وظیفه دارد از لحظة ورود به زورخانه،  تا هنگام خروج در چهارچوب اصول و مقررات آن عمل کند. جهت مزید اطلاع فقط به چند مورد از این آداب و رسوم  اشاره می شود. 

1= هرکس وارد زورخانه می شود باید سرفرود آرد و اظهار فروتنی کند. زورخانه ها برای اعمال این امر، دارایِ درِ ورودیِ کوتاه هستند، تا هرکس در هر مقام، هنگام ورود مجبور به سر خم کردن شده و به این طریق در مدتی که در زورخانه است فروتنی را از یاد نبرد.

2= ورود کنندگان در صورتی که بیش از یک نفر باشند، باید با تعارف و احترام یکدیگر را به تقدم بر خود، به داخل زورخانه دعوت نمایند. ولی علیرغم این تعارفات، مطابقِ سنت هرکس سالمندتر و پیشکسوت تر باشد نسبت به دیگران حقِّ تقدم می یابد و هیچگاه کسی این رسم را نادیده نمی گیرد.

3= مرشد زورخانه وظیفه دارد برای هرکس که به زورخانه وارد و یا از آن خارج می شود با در نظر گرفتن مرتبه و سابقة کسوت ورزشیِ او، تشریفاتی بدین شرح عمل آورد:

: اگر تازه کار یا غیر ورزشکار باشد، فقط می گوید(خوش آمدی).

: اگر سابقة ورزشی داشته باشد پس از گفتن(خوش آمدی)، از حضار طلب می کند که برای ورود او صلوات بفرستند. هرگاه مرشد برای هرکس طلب صلوات کند، هر فرد باید بدون بخل وغرض ولو دشمنش هم باشد، صلوات بفرستد.

: اگر پیشکسوت باشد می گوید(صفای قدمت) و پس از طلب صلوات از حضار، برای او با هردو دست به طبل زده و یک رگبار ضرب می گیرد.

: اگر پهلوان باشد علاوه برادای تشریفاتِ پیشکسوت، زنگ را هم به احترام او به صدا در می آورد.

گاه مرشد هنگامِ ورودِ پهلوانِ صاحبِ زنگ و یا مهمانِ بسیار عزیزی یا شخص عالی مقامی، پس از ادای تشریفات اولیه چنین اشعاری به عنوان خوش آمدگوئی می خاند:

ای بلبل به فضای گلستان خوش آمدی                   ای شه، به خانقاه فقیران خوش آمدی

من خاک پای مرد ببوسم به جان و دل                    ای مایة صفای دلیران، خوش آمدی 

4= بزرگترین شخص پس از ورود در بلندارج ترین جای دورِ بیرون گود می نشیند.

5= خادم زورخانه موظف است به محض نشستن ورزشکار، زود نزد او شتافته لنگِ چند لا شده ای را به نشانه دعوت به برهنه شدن در کنرش می گذارد.

6= ورزشکار در قیام به عزم برهنه شدن از بزرگتر حاضد رخصت می طلبد.

7= ورزشکار به محض ورود به گود باید خم شده و انگشتان دست راست خود را به رسم قدم بوسی پوریای ولی و احترام به ساحت زورخانه به زمین زده و برداشته روی لب گذاشته و ببوسد.

8= هنگام ورزش حتماً باید یک نفر وسط گود به عنوان میاندار ایستاده، دیگران را به آهنگ ضرب مرشد رهبری کند تا همه حرکات خود را با حرکات او تطبیق داده و آنانی هم که مبتدی هستند، حرکات او را تقلید کرده بیاموزند. آن کس که میاندار است باید سابقه دارترین ورزشکاران حاضر باشد.

9= میاندار قبل از وسط گود ایستادن باید از بزرگترین شخص حاضر در زورخانه و از مرشد یا حضار رخصت طلبد. سپس به یک یک ورزشکاران سابقه دار برای میانداری تعلرف و بفرما بزند.

10= پیش از شروع یا پس از خاتمه ورزش، اگر کسی خواست انفرادی ورزش کند باید از بزرگتر حاضر یا مرشد اجازه خواسته و بگوید(رخصت)، که در جواب خواهند گفت(فرصت).

    از ان جائی که زورخانه، مکان ورزشی مقدسی است، هرکس وارد زورخانه، بخصوص وارد گود می شود، باید هم طهارت داشته و هم از نظر شرعی نجس و ناپاک نباشد.

  (تاریخ و فرهنگ زورخانه، تألیف غلامرضا انصاف پور، انتشارات نشر اختران، چاپ اول 1386 )  

                                                                                               خردادماه 1398

=============================================================

      خاطراتی که از پدرم، مرحوم پهلوان عبدالعلی وزیری، به یاد دارم

1 : جلوگیری از غرور بی­جا : (شیوة تربیت)

   اوایل تیرماه 1340 بود، هوای تیرماه در شهر کویری سمنان بسیار گرم است و اگر قصد رفتن به جایی داشته باشی و مجبور باشی برای رعایت ادب، کت و شلوار بپوشی، گرمای  طاقت فرسا را بیشتر حس می­کنی. ساعت سه یا چهار بعد از ظهر یکی از چنین روزهای گرم تیرماه، به احترام دبیرستان، با پوشیدن کت و شلوار، همان لباسی که همیشه با آن به سرِ کلاس درس می­رفتم، برای گرفتن نتیجة امتحانات نهایی، ( نتیجة امتحانات نهایی را همان روز اعلام کرده بودند)، به اتفاق دوستانِ هم­کلاسی به دبیرستان دهخدا، دبیرستانی که سه سال دورة پایانی تحصیلات متوسطة خود را در آنجا گذرانده بودم، مراجعه کردم تا از موفقیت یا عدم موفقیت گذراندن دورة دبیرستان آگاه شوم.

   خوشبختانه در تابلوی فبولی ها، اسمم را دیدم، البته با توجه به کوششی که در طول سال کرده و مطالعه و مروری که از دروس امتحانی قبل از شروع امتحانات نهایی داشتم، انتظار قبولی را هم داشتم ولی با وجود این، با دیدن اسمم در قسمت قبولی های خرداد ماه 1340 ، بسیار خوشحال و در مقابل دوستانی که تجدید آورده بودند، ناخود آگاه بسیار مغرور شدم. با این قبولی، تصور کردم که دیگر مشکلات درس خواندن به پایان رسیده  و حالا دیگر فارغ التحصیل شده و برای خودم کسی شده ام. با این تصورات، به همراه سه نفر از دوستان هم­کلاسی اَم، عازم خانه شدم تا خبر این موفقیت را به اطلاع اعضاء خانواده، مخصوصاً پدر که همیشه فرزندانش را تشویق به تحصیل می­کرد، برسانم،

   از حیاط دبیرستان که خارج شدم، به دلیل گرمی هوا، کُتم را از تنم درآوردم و روی شانه هایم انداختم، کفش هایم را از پا درآورده و پشت آنها را خوابانده و پوشیدم،کاری که تا آن روز هیچ­گاه نکرده بودم. قصد داشتم با این شکل و شمایل، با لخ دادنِ کفش ها در پا، پیاده از دبیرستان تا خانه بروم. دوستانم هم چنین کردند و به اتفاق از وسط خیابانِ شاه« سابق» و خیابانِ امام فعلی، طیِ طریق می­کردیم. در آن زمان تعداد معدودی ماشین در سمنان تردد داشتند لذا میشد به راحتی و بی دغدغه در وسط خیابان راه رفت. مقدار کمی که از چارسوق ( محل تلاقیِ بازار و خیابان شاه ) که گذشتیم، صدایِ رعد مانند پدرم را شنیدم که اسمم را صدا می­کرد، ذبیح الله !!! ، آن چنان صدایی که تا به آن روز نشنیده بودم. وقتی صورتم را به ظرف صدا برگرداندم، دیدم پدرم جلوی مغازة یکی از کسبة خیابان که از دوستانش بود و به شیوة پهلوانان با مشت های گره کرده که بر روی ران­هایشان تکیه میدادند،  روی چهارپایه ای نشسته، وقتی متوجه شد که او را دیده ام با دست به من اشاره کرد که یعنی بیا این­جا . من و دوستانم به سمت ایشان رفتیم. وقتی صورت برافروختة پدرم را دیدم، فهمیدم که بسیار عصبانی است. من و دوستانم به ایشان سلام کردیم. نه به سلام من و نه به سلام دوستانم پاسخی نداد. با تغییّر به من گفت: کُتت را بپوش، پوشیدم. مجدداً گفت: پاشنة کفش هایت را بالا بکش، فوراً پاشنة کفش هایم را بالا کشیدم. از من پرسید: چرا کُتت را روی دوشت انداخته بودی؟  با شرمندگی و خجالت گفتم، برای این که هوا گرم است. گفت: مگر ندیدی وقتی هوا گرم است من کُتم را تا کرده و روی ساق دستم میاندازم ؟ مگر ندیدی وقتی هوا گرم است هیچ­گاه پاشنة کفشم را نمی خوابانم ؟ این کاری که تو کردی، کار اوباش و اراذل و الوات است نه کارِ بچّة آدم. دیگر نبینم که چنین خطایی از تو سربزند. اگر بار دیگر ببینم که چنین کاری کردی آن­چنان پسِ گردنی به تو بزنم که جای آن چهار انگشت ورم کند، برو گمشو. 

   من با نهایت شرمندگی با دوستانم به راهمان به سمت خانه ادامه دادیم. جالب توجه آن که وقتی پدرم به من امر و نهی می­کرد، دوستانم هم تحت تأثیر قرار گرفته و کتشان را پوشیدند و پاشنة کفششان را بالا کشیدند، بدون آن که طرف صحبت پدرم بوده باشند. پدرم با این رفتارش هم من را ادب کرد و هم دوستانم را . بدون آن که فکر بکند شخصیت پسرش پیشِ دوستانش خُرد می­شود، به نظر من پدرم رفتار شایسته­ای را از خود بروز داد. من از رفتار پدرم نه فقط گله­مند نشدم که بسیار ممنون و سپاسگزارهم هستم. 

   از آن تاریخ که بیست سالم بود، تاکنون که بیش از هفتاد سالم است، هیچ­گاه کُتم را روی دوشم نینداختم و پاشنة کفشم را نخواباندم. هرگاه که می­خواهم کُت یا کفشم را بپوشم گویا پدرم را ناظر بر رفتار خودم می­بینم و در نتیجه جرأت چنین کاری را ندارم و اصولاً به احترام پدر چنین کاری نمی­کنم. 

   امید است نسل جوان با خواندن چنین خاطراتی درس عبرتی بگیرند و از توپ و تشر و تغییِر پدر و مادر که قصد تربیت فرزندانشان را دارند دلخور نشوند و فکر نکنند این گونه تغییّر ها باعث خُرد شدن شخصیتشان می­شود. شخصیّت در تربیت صحیح است نه در بی بند و باری.

هرکه را اُمّ و اَب ، ادب کُندی                  در بسیط جهان ، طرب کُندی

هر که را اُمّ و اَب ، ادب نکند                   گردش روزگار ادب کندی     (؟)

                                                                                     15/04/1392        

2= خصلت پهلوانان ، کمکِ بی منّت به دیگران است :

   مرحوم پدر تعریف می­کردند : اوایل مهرماه بود ( متأسفانه سالش را به خاطر ندارم. راوی ) ، روزی از اداره به خانه می­رفتم ، دیدم « علیرضا» که در خردادماه ، دورة شش سالة اول دبستان را با نمرات خوب گذرانده و کارنامة قبولی دریافت کرده و الان که مهرماه است باید در دبیرستان مشغول درس خواندن باشد ، جلوی مغازة پینه دوزیِ پدر نشسته و به تعمیر کفشِ مشتریان مشغول است . جلو رفته و پرسیدم : « علیرضا» چرا امروز به دبیرستان نرفتی ؟ پسرک نوجوان جواب داد : پدرم مرا در دبیرستان ثبت نام نکرده . پرسیدم : چرا ؟ گفت : پدرم می­گوید که پول ثبت نام و خرید کتاب و لوازم التحریر مورد نیاز مرا ندارد .

   موضوع را از پدر این نوجوان جویا شدم ، پدرش هم همین مطلب را تکرار کرد . به پدرش گفتم : اگر کسی پیدا شود که پول ثبت نام و هزینة تحصیل « علیرضا» را بدهد ، تو با تحصیلش مخالفتی نداری ؟ گفت : این هزینه را از هرکسی نمی­پذیرم . معلوم بود که این مرد ، با تحصیل فرزندش نه فقط مخالفتی ندارد که مشتاق هم هست ، منتهی تنگدستی مانع تحصیل پسرش شده . این مرد با تنگدستی و نداری می­ساخت ولی به دلیل مناعت طبع حاضر نبود این کمک را از هر کسی قبول کند . به او گفتم : نگران نباش ، خودم ترتیب این کار را میدهم . پدرش گفت : خدا خیرت بده پهلوان .

   همان لحظه « علیرضا» را با خودم به بازار بردم و کتاب های کلاس اول دبیرستان و تعدادی دفترچه و سایر لوازم التحریر برایش تهیه کرده و او را روانة خانه کردم و به او گفتم فردا صبح بیا جلو دبیرستان تا ترتیب ثبت نامت را هم بدهم ، این نوجوان به قدری خوشحال شده بود که از ذوق درس خواندن در پوست خود نمی­گنجید .

   فردا صبح زود به دبیرستان رفتم ، دیدم « علیرضا» زودتر از من آمده بود ، او را با خود به دفتر دبیرستان بردم و از آنجایی که همة فرهنگیان به من لطف داشتند ، با وجود آن که چند روزی از شروع سال تحصیلی گذشته بود پذیرفتند که « علیرضا» را ثبت نام کنند . 

   « علیرضا» مشغول تحصیل شد و با تلاش خود نزد پدر سعی می­کرد هزینة تحصیل خود را فراهم کند . « علیرضا» دیپلمش را در سمنان گرفت و برای ادامة تحصیل و پیدا کردن کاری راهی تهران شد . مدتی در تهران معلمی کرد و با تلاش خود در دانشگاه تهران در رشتة پزشکی پذیرفته و بالاخره پزشک شد . بعد از اخذ مدرک پزشکی ،در تهران ،خیابان امیریه ، چهار راه مختاری ، مطّبی دائر نمود .

   من که در تابستان 1340 به تهران رفته و مقیم شده بودم به سفارش پدرم ، مرحوم پهلوان عبدالعلی وزیری ، گاه گاهی جهت احوالپرسی به مطب ایشان می­رفتم ، ایشان به من و پدرم خیلی لطف داشتند و همیشه از بزرگواری پدرم صحبت می­کرد . من می­دیدم که در آن مقطعِ زمانی ، دردِ دردمندان را حسّ می­کند ، از بیمارانی که توان پرداخت حق ویزیت دو تومانی او را نداشتند ، حق ویزیت نمی­گرفت و حتّی گاهی از داروهای اشانتیونی که از طرف کارخانه یا شرکت های داروئی برایش می­آوردند ، مجانی به بیماران میداد . حتّی الامکان از بیماران سمنانی مخصوصاً آنان که از نظر مالی ضعیف بودند ویزیتی دریافت نمی­کرد .

   این پزشک وظیفه شناس و درد آشنایِ سمنانی ، بعد ها متخصص جراحی عمومی شد و صبح­ها در بیمارستان سینای تهران و بعد از ظهرها در مطب خصوصیِ بالای شهرِ آن روزگار انجام وظیفه می­نمود .

   چینی ها ضرب المثلی دارند که می­گویند : راه هزار فرسنگی با قدم اول پیموده می­شود . این قدم اول همان نیروی اولیه به همراه همّت و اراده و کوشش است که انسانِ مشتاق را موفق می­کند .

   از این که نام فامیل این پزشک محترم را ننوشتم از خوانندگان گرامی عذر خواهی می­کنم ، زیرا ممکن است خودشان یا وابستگانشان راضی به اعلام نام خانوادگی ایشان نباشند . 

                                                                                                 20/04/1392 

======================= 

3= خصلت پهلوانی :

   همان طوری که مستحضرید ، سمنان در حاشیة شمالی کویر لوت قرار دارد و شهری است که از کمبود آب رنج می­برد . آب شرب و زراعیِ سمنان از یک رودخانه به نام « گل­رودبار» تأمین می­شود . آب این رودخانه در شمال سمنان و درمحلی به نام « آب پخش کن» یا « پارَهpâra   » به شش قسمت تقسیم و به طرف استخرهای ششگانه جاری می­شد ، سه استخر داخل شهر که عبارت بودند از : استخر شاهجو : شاجین اَِستالی šâjin εstâli   ، استخر لتیبار : لَتیباری اَِستالی latibâri εstâli   ، استخر ناسار : ناساری اَِستالی  nâsâri εstâli و سه استخر در محلات ثلاث به نام های ، استخر کوشمغان : کیشمَِنین اَِستالی  kišmεnin εstâli ، استخر زاوغان : زُوْوَِنین اَِستالی zowvεnin εstâli   و استخر کُدیور : کویَِرین اَِستالی koyεrin εstâli . هر روز عصر توسط استخربانِ هر استخر ، توپی راه خروجی آب ( کُلَه kola ) بسته می­شود تا آب وارده در استخر ذخیره شده و فردا هنگامی که آب استخر به حدِّ معینی رسید ، توپی آن توسط استخربان کشیده می­شود تا آب ذخیره شده به تدریج از آن خارج گردد و به مصرف محله ها و مزارع برسد.

   مرحوم پهلوان عبدالعلی وزیری ، تقریباً همه روزه و در همة فصول سال ، صبح خیلی زود به یکی از استخرهای داخل شهر و اکثراً به استخر شاهجو رفته و مدتی در آن شنا می­کردند . بسیاری از میان سالانِ سمنانیِ دهه های سی و چهل شاهد شنا کردن ایشان حتّی در فصل سرد زمستان پس از شکستن یخ استخر بوده و خاطراتی هم از ایشان دارند .

   یکی از روزهای سرد زمستان که روز جمعه بود و برف سنگینی هم در حال باریدن بود ، زنگِ درِ منزل ما  واقع در میدان منوچهری کوچة جم ، به صدا درآمد ، من برای بازکردن در رفتم ، پس از باز کردنِ در، آقای حبیب استخربان ، استخربانِ استخر لتیبار را دیدم که پشت در بود . از من پرسید پدرت خانه است ؟ گفتم بلی ، گفت ممکن است به ایشان بگوئید بیاید دمِ در ؟ گفتم باشه و رفتم به پدرم خبر دادم که حبیب استخربان با شما کار دارد . من هم که کنجکاو شده بودم تا ببینم حبیب استخربان با پدرم چه­کار دارد ، به همراه پدر به دمِ در آمدم . حبیب استخربان به زبان سمنانی به پدرم گفت : پهلوان دستم به دامنت ، استخر پر شده و آب آن در حال سرریز شدن است ، هرکاری می کنم امروز نمی توانم توپیِ استخر را بکشم ، حتّی با کمک چند نفرکشاورز هم نتوانستیم ممکن است شما وارد استخر شده و علت آن را پیدا کرده و رفع مشکل بکنید ؟ چون اگر آب استخر سرریز شود بدنة خارجی استخر هم صدمه می­بیند .

   پدر هیچ­گاه از کمک کردن به دیگران آن هم در راه خیر مضایقه نداشت ، لذا به حبیب استخربان گفت صبر کن تا لباسم را بپوشم . لباسش را پوشید و لنگی با خود برداشت و همراه استخربان به طرف استخر لتیبار رفتند . وقتی پدر به خانه برگشت از ایشان پرسیدم ، مشکل استخر حلّ شد ؟ گفت ، آره پسرم ، مشکلشان را حلّ کردم . پرسیدم مشکلشان چی بود ؟ پدر گفتند : دیروز عصر زمانی که استخربان در حال انداختن توپی به داخل سوراخ خروجی آب استخر بوده ، هم­زمان قلوه سنگی به داخل سوراخِ خروجیِ آب میغلتد و بینِ توپی و دیوارة خروجیِ آب گیر می­کند . استخربان وقتی وارد استخرِ خالی می­شود تا اطراف توپی را با گِلِ داخل استخر بپوشاند این سنگ را نمی بیند . امروز که استخر پر از آب شده ، فشار آب مانع از کشیدن توپی شده تا آب استخر جریان پیدا کند . پرسیدم پس شما چطور مشکلشان را حلّ کردید ؟ گفت : لباسم را از تنم در آوردم ، لنگ را به خودم بستم و شیرجه زدم داخل آب استخر ، وقتی گِلِ اطراف توپی را با پا کنار زدم متوجة موضوع شدم فوراً پاهایم را ستون کرده و توپی را بغل کرده و هر چه زور داشتم در پاهایم متمرکز کرده و « یا علی» گویان توپی را از سوراخ خروجی درآوردم و به بالای آب آمدم . کمی در آب استخر شنا کردم و از استخر خارج شدم .

   البته بعداً از دیگران شنیدم که پدر پس از خارج شدن از استخر مورد تشویق و قدردانیِ استخربان و کشاورزانی که در آنجا بودند ، قرار گرفته بود که خود ایشان این بخش از قضیه را به من نگفتند . و این است خصلت پهلوانان که هیچ­گاه از خود تعریف نمی کنند و اگر از ایشان تعریفی هم شده باشد ، جایی بازگو نمی کنند .

                                                                                                          20/04/1392           

======================================= 

4= مراقبت از تحصیل فرزندان و درسی آموزنده :    

   به یاد دارم که سه سال اول دبستان را در مدرسة سپهر واقع در محلة پاجنار گذراندم . مدرسة سپهر ناظم جدّیی داشت که متأسفانه نامش را به خاطر نمی آورم ، ایشان در برقراری نظم مدرسه و به صف کردن دانش آموزان ، تبحّر داشتند و درمورد غیبت یا دیر رسیدن دانش آموزان به مدرسه خیلی دقیق و سخت­گیر بودند . اغلب با چوبی در دست در راهروی ورودی مدرسه که جلوی دفتر مدرسه هم بود ، قدم می­زدند مخصوصاً بعد از آن که زنگ اول صبح و زنگ اول بعد از ظهرِ مدرسه به منظور تشکیل صف و رفتن دانش آموزان به سرِ کلاسِ درس ، به صدا در می­آمد و دانش آموزان به سرِ کلاس درس می­رفتند . ناظم مدرسه حتّی بعد از رفتن دانش آموزان به کلاس درس مدت ده الی پانزده دقیقه در راهروی جلوی دفتر مدرسه قدم می­زدند تا اگر دانش آموزی بعد از شروع کلاس به مدرسه می­آمد او را تنبیه کند . شاید لازم باشد که اضافه کنم ، در آن زمان دانش آموزان هر روز دو مرحله به مدرسه می­رفتند ، صبح­ها از ساعت هشت تا دوازده با چهار درس و بعد از ظهرها از ساعت دو تا چهار با دو درس ، که جمعاً هر روز با شش درس و پنجشنبه ها ، همان چهار ساعت صبح .    

   حیاط مدرسه به نسبت سطح میدانگاهی پاچنار حدود ده ، دوازده پله گودتر بود و دانش آموزان با پیمودن پنج ، شش پله به راهروی جلوی دفتر رسیده و پس از گذشتن از جلوی دفتر و ایوان جلوی ساختمان ، با پیمودن پنج ، شش پلة دیگر به حیاط مدرسه وارد می­شدند . آقای ناظم در همین راهروی جلوی دفتر قدم زنان مراقب دیر رسیدن دانش آموزان و تنبیه کردن آنان بود . شیوة تنبیه ایشان هم بعد از آن که چند ضربه چوب به کف دست دانش آموزِ دیر رسیده می­زد ، او را به لبة ایوان آورده با دو دست  گوش­هایش را گرفته و او را از سطح ایوان به داخل حیاط می­انداخت . دانش آموز تنبه شدة به این شیوه ، پس از برخاستن از جای خود ، دوان دوان به سرِ کلاس می­رفت و اگر معلم به کلاس آمده بود ، باید پاسخگوی دیر آمدن خود به معلم هم باشد و اگر شانس با وی یار بود و هنوز معلم به سرِ کلاس نرسیده بود ، سریع در جای خود می­نشست. 

  من بارها شاهد چنین صحنه هایی بودم بنا براین برای آن که این­گونه تنبیه نشوم همیشه زودتر از موعد به مدرسه می­ رفتم . بر حسب تصادف ، یک روز بعد از ظهر، نمیدانم به چه علت دیر به مدرسه رسیدم و دیدم که آقای ناظم در راهرو در حال قدم زدن است ، از ترس آن که تنبه شوم ، ترجیح دادم که آن دو ساعت بعد از ظهر را به مدرسه نروم ، لذا از مدرسه دور شدم و بی هدف در کوچه ها پرسه می­زدم .

   در آن زمان منزل ما در کوچة چاپارخانه بود . کوچة چاپارخانه از میدان تیرانداز فعلی شروع می­شد تا خیابان منوچهری ادامه داشت . وقتی از پرسه زدنِ بی هدف در کوچه ها خسته شدم در پیاده روی چهارراه مازندران ( تقاطع خیابان امام فعلی و خیابان رستاخیز) روی سکویی نشستم . قصد داشتم تا تعطیل شدن مدارس همان جا بنشینم و به همراه بقیه بچه ها به خانه بروم تا پدر و مادرم متوجة غیبت من از مدرسه نشوند .

   پدرم که کارمند ادارة دارائی سمنان بود ، هر روز بعد از تعطیل شدن اداره به بازار می­رفت و میوه های سرِبار را که صبح اول وقت خریده و در همان مغازه به امانت گذاشته بود ، با خود به خانه می­آورد . پدر چون فردی خوش خوراک و اهل میوه خوردن بود بچههای خود را هم به میوه خوردن عادت داده بود.

   حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که دیدم پدر با دستمالی پر از میوه در کوچة چاپارخانه به سمت خانه می­رود ، با دیدن دستمال پر از میوه تصمیم گرفتم زودتر به خانه بروم و قبل از بقیه برادرها از آن میوه ها استفاده کنم لذا سریعاً خودم را به خانه رساندم . پدر از زود آمدنم به خانه متعجب شد و پرسید : چرا زودتر از هر روز به خانه آمده ای ؟ جرأت نکردم که حقیقت را بگویم لذا به دروغ گفتن متوصل شده و گفتم : امروز زنگ آخر معلم نیامده بود ، ما را زودتر تعطیل کردند . پرسید : معلمتان کی بود ؟ من که دروغی گفته بودم مجبور شدم دروغ دیگری هم بگویم ، لذا اسم یکی از معلم هایمان را نام بردم . پدر گفتند : من ایشان را می­شناسم معلم دقیقی است، چطور شده که امروز به مدرسه و سرِ کلاس نیامده ؟ گفتم : علت نیامدنش را نمیدانم . پدر گفت: من فردا صبح با خودت به مدرسه می­آیم تا ببینم که چرا معلمت به مدرسه نیامده ؟ خیلی ناراحت شده و گوئی سطل آب سردی به سرم ریخته باشند در جای خود میخکوب شدم . دیگر خوردن میوه از یادم رفت . مرتب فکر می­کردم که فردا صبح چه اتفاقی خواهد افتاد . هم مدرسه نرفتنم و غیبت کردنم مشخص می­شود و هم دروغ گفتنم از نیامدن معلمم . آن شب را به هر ترتیبی بود گذراندم ، پدر هرروز صبحِ خیلی زود برحسب عادتِ همیشگی و به منظور پیاده روی و شنا کردن در یکی از استخرهای اطراف شهر از خانه خارج می­شدند من هم فکر کردم شاید موضوع دیروز بعد از ظهر را هم فراموش کرده باشند . بعد از خوردن صبحانه آمادة رفتن به مدرسه بودم که ناگهان پدر پیدایشان شد و گفت بیا باهم به مدرسه برویم . دوباره ناراحت شدم و نمیدانستم چه باید کنم ، بالاجبار افتان و خیزان به همراه پدر به مدرسة رفتم . تازه زنگ مدرسه خورده بود و بچه ها داشتند به سرِ کلاس هایشان می­رفتند ، آقای ناظم هم در راهروی جلوی دفتر در حال قدم زدن بودند . از آنجایی که پدر، هم به دلیل پهلوانی و هم به دلیل علاقمندی به فرهنگ و فرهنگیان شخص شناخته شده ای بودند ، آقای ناظم به محض دیدن پدر به سوی ایشان رفتند و بعد از سلام و احوالپرسی ، ایشان را به داخل دفتر راهنمایی کرده و دعوت به نشستن نمودند ، من هم به داخل دفتر رفتم و جلوی درِ دفتر ایستادم . آقای ناظم از پدرم پرسیدند : پهلوان چه عجب به مدرسة ما تشریف آورده اید ؟ پدر گفتند : آمده ام ببینم چرا زنگ آخر دیروز کلاس پسرم معلم نداشته و آقای فلانی به مدرسه نیامده و بچه های کلاس را چرا زودتر تعطیلشان کرده اید ؟

   آقای ناظم گفتند: پهلوان، اولاً فلانی دیروز اصلاً درس نداشته که به مدرسه بیاید، ثانیاً ما دیروز کلاسی را تعطیل نکرده ایم . پدر فهمید که دیروز من دروغ گفته ام، پدر از روی صندلی بلند شد و به طرف من یورش آورد که تنبیهم کند، که آقای ناظم جلوی پدرم را گرفتند و من عین قرقی از دفتر بیرون آمده و پس از گذشتن از راهرو و ایوان ، پله های حیاط را دوتا یکی به پائین پریده و به تاخت خودم را به کلاس رسانده و پس از گرفتن اجازه از معلم ، سرِ جای خود نشستم .

   ظهر که به خانه رفتم مطمئین بودم که پدر در خانه نیستند، بعد از صرف ناهار و استراحتِ مختصر ، دفتر و کتابم را برداشته و برای نوبت بعد از ظهر ، قبل از وقت به مدرسه رفتم . امّا عصر به هنگام برگشتن به خانه نگران بودم که پدر مرا ببیند چه خواهد گفت ، وقتی به خانه رسیدم آرام وارد حیاط و سپس وارد اتاق شدم ، از مادرم سراغ پدر را گرفتم ، گفت در اتاق مجاور در حال استراخت است . پرسیدم امروز آقاجان راجع به من چیزی نگفت ؟ گفت : چرا ، موضوع را برایم تعریف کرده ، چرا دروغ گفتی ؟ گفتم : از ترس کتک خوردن از دست ناظم و گرفتن گوش­هایم و پرت کردنم توی حیاط مدرسه . مادر پرسید : این موضوع دیگر چیست ؟ حتماً این هم دروغ دیگریست ؟ گفتم نه دروغ نمیگم و موضوع را کاملاً برای مادرم تعریف کردم . مادر دلداریم داد و گفت نگران نباش ، من با پدرت صحبت می­کنم .

   پدر آن شب با اخم و تخم به من نگاه می­کرد ، من هم ترسیده بودم زود رفتم خوابیدم . فردا عصر پدرم مرا صدا کرد و با مهربانی تمام ماوقع را از من پرسید ، من هم دیدم که پدرم آرام است کّلِ ماجرا را برای ایشان تعریف کردم . پس از شنیدن ، دستِ مهربانانه­ای به سر و گوشم کشید که هنوز هم آن را حسّ می­کنم . و گفت هیچ­گاه و تحت هیچ شرایطی دروغ نگو ، دروغگوئی کار بسیار زشتی است .

   بعد از ظهر فردای آن روز ، زمان زنگ تفریح بین ساعت اول و دوم که همة دانش آموزان در حیاط مدرسه بودند دیدم پدرم به مدرسه آمد و به داخل دفتر رفت ، زنگ تفریح تمام شده بود و ما عازم کلاس درس شدیم . از فردای آن روز شاهد بودم که آقای ناظم ، بچه هایی که دیر به مدرسه می­رسیدند با چوب تهدید می­کند ولی چوبی به کف دست کسی نمیزند و دیگر گوش کسی را نمی­گیرد که به داخل حیاط پرت کند . گویا پدرم با ایشان در همین مورد صحبتی کرده­اند و آقای ناظم را متوجه ترس دانش آموزان از تنبیه ناشایستشان کرده باشند .

                                                                                           19/04/1392 

=======================================

  5= ماجرای خرید رادیو:

      رادیو، همان­طوری که از اسمش پیداست وسیله­ ایست وارداتی که بیش از شصت سال پیش، پایش به خانة اعیان و بعضی از مردم سمنان و بعضی از مغازه ها مخصوصاً قهوه خانه ها، باز شد. دائی من، مرحوم قدمعلی رفیعی هم جزء کسانی بود که یک دستگاه رادیو در منزلشان داشتند. هر وقت به اتفاق مادرم به منزل دائی میرفتم با اشتیاق پای صحبت های رادیو می نشستم و موقع بازگشت از منزلِ دائی، باز هم دلم پیش رادیو بود. گاهی هم موقع باز گشت از دبیرستان، جلوی مغازاه ای که رادیویش روشن بود پایم را شل می­کردم تا صحبت ها و ترانه هائی که از آن پخش می­شد بشنوم ولی جرأت نمی­کردم که جلویِ درِ مغازه مخصوصاً قهوه خانه بایستم چون این کار را عیب می­دانستم.

   خیلی دلم می­خواست که ما هم یک­دستگاه رادیو می­داشتیم. برای این که پدرم را متوجه اشتیاقم به رادیو کنم، در بهار سال 1335 که تازه وارد  پانزده سالگی شده بودم و درکلاس هفتم درس می­خواندم، عصرها که از دبیرستان برمی­گشتم کمی دیرتر به خانه می­آمدم. پدر زمان برگشتم به خانه را می­دانست، وقتی می­پرسید چرا دیر به خانه آمده­ام؟ در جوابش ­می­گفتم، جلوی مغازة فلانی که رادیویش روشن بود ایستاده بودم تا صحبت ها و ترانه هائی که از آن پخش می­شود گوش کنم. در واقع قصد داشتم به این شیوه پدرم را متوجة علاقة خود به رادیو و داشتن آن نمایم تا بتوانم از پدر بخواهم که برایمان یک­دستگاه رادیو بخرد. بعد از مدتی موضوع داشتن رادیو و خرید آن را با پدر مطرح کردم. پدر گفت، با این حقوق کارمندی و با داشتن شش فرزند قد و نیم قد، پولی برایم باقی نمی­ماند تا بتوانم برای شما  رادیو بخرم. گفتم، ما کمی صرفه جویی می­کنیم تا شما یک­دستگاه رادیو قسطی برایمان بخرید.

   پدر، مخالف خرید قسطی بود و می گفت، مردم فکر می­کنند که من آدم ثروتمندی هستم، اگر جنسی را نسیه بخرم، میفهمند که وضع مالی من جالب نیست، از طرفی حاضر نیستم به خاطر خرید کالای قسطی زیربار منّتِ کسی بروم پس بهتره که چیزی قسطی نخرم، لذا پیشنهاد مرا نپذیرفت، من هم دیر آمدنم به خانه را  ادامه دادم و به برادرم عبدالمحمّد که کلاس پنجم ابتدایی بود نیز یاد داده بودم که عصرها او هم دیرتر به خانه بیاید تا دو نفری پدر را در فشار احساسی قرار بدهیم. این حقّه کارگر شد و بلاخره پدر حاضر شد یکدستگاه رادیو بخرد. دو سه ماهی من را سردواند و مرتباً خرید رادیو را از این ماه به ماه بعد موکول می­کرد. تابستان سال 1335 بدین منوال گذشت، ولی من دست بردار نبودم. عصر یک روز پائیزی پدرم مرا صدا کرد و گفت یک بقچه با خودت بردار تا به بازار برویم. فکر کردم قصد خرید میوه یا سبزیجات را دارد، پرسیدم، میوه و سبزی داریم بقچه را برای چی به بازار ببریم؟ گفت، میخوام برایتان رادیو بخرم. خیلی خوشحال شدم، پرسیدم پس بقچه برای چی باید همراهم بیاورم؟ گفت، برای آن که رادیو را در آن بپیچیم تا در مسیر آمدن به خانه دیگرانی که می­بینند و توان خرید رادیو را ندارند، حسرت نخورند و ناراحت نشوند. با خوشحالی تمام بقچة تمیزی برداشتم و به اتفاق پدر راهی بازار شدیم.

   در بازار سمنان، دو یا سه مغازة رادیو فروشی بود که نام یکی از مغازه ها را به خاطر دارم. مغازة رادیو فروشی تدیّن. نزدیک تکیة ناسار، صاحب مغازه و فروشندة آن هم شخصی بود به نام آقای تدیّن. پدر وارد مغازة رادیو فروشی شد و من هم به دنبال ایشان وارد مغازة آقای تدیّن شدم. از آن جائی که پدر پهلوان سمنان و مورد احترام مردم سمنان بودند، به محضِ ورود ایشان به مغازه، آقای تدّین به پیشواز ایشان آمدند و به پدر خوش آمد گفتند. داخل مغازه به طرز زیبایی قفسه بندی شده و انواع و اقسام رادیو از بزرگ تا کوچک با مارک های مختلف در قفسه ها چیده شده بود و برای من که تا به آن روز این همه رادیو یک­جا ندیده بودم منظرة خیلی جالبی بود. پدر به زبان سمنانی از صاحب مغازه پرسید: آقای تدیّن، رادیویِ آلمانیِ قبل از جنگ دارید؟  (منظور جنگ جهانی دوم بود). آقای تدیّن گفتند: آقای وزیری، اصلاً رادیوی آلمانیِ قبل از جنگ دیگه پیدا نمیشه، الان رادیو های بهتری داریم. پدر گفتند: نه من این رادیو ها را نمیخوام، اگر رادیوی آلمانیِ قبل از جنگ میداشتی، میخریدم. و بلافاصله از مغازه بیرون آمدند و من هم به دنبالشان از مغازه بیرون آمدم. به مغازة رادیو فروشیِ دیگری مراجعه کردند و همین ماجرا آنجا هم تکرار شد. پدر رو به من کرد و گفت: دیدی که هیچکدام رادیوی خوبی را که من میخوام نداشتند، پس برگرد برو خونه. گفتم: آقاجان، این همه رادیو توی این دو تا مغازه هست یکی را انتخاب می­کردید !!! گفت این رادیو ها به درد نمیخورند، رادیوی آلمانیِ قبل از جنک خوبه که ندارند، حالا دیگه برو خونه. دست از پا درازتر به خانه برگشتم. آن شب اوقاتم تلخ بود وقتی پدر به خانه آمد و دید که اوقاتم تلخ است، اول به روم نیاورد ولی کم کم مرا در آغوش گرفت و نوازش کرد و گفت ناراحت نباش، بلاخره یک­دستگاه از همین رادیوها برات میخرم. بعدها فهمیدم که پدر آن روز پول کافی برای خرید رادیو نداشته و چون من اصرار زیادی کرده بودم راضی شده بود که رادیو را قسطی بخرد ولی در مسیر رفتن به بازار باز هم  نتوانسته بود خود را راضی به خرید نسیه بکند لذا به بهانة رادیوی آلمانیِ قبل از جنگ متوصل شده بود.

   نهایتاً، در یکی از روزهای آذر ماه سال 1335 پدر مرا با خود به بازار برد و از همان آقای تدیّن، نقداً یکدستگاه رادیوی بزرگ با مارک « بلاپونکت» خرید، آن را در بقچه پیچیده و با خوشحالی و نفس زنان تا خانه روی دوش حمل کردم. به خانه که رسیدم آن را با احتیاط از بقچه در آورده روی تاقچه اتاقی که در آن کرسی داشتیم، گذاشتم، جعبة رادیو بزرگ بود و تمامِ طول و عرض تاقچه را پر کرد. پس از وصل کردن دوشاخة برق رادیو در پریز، آن را روشن کردم. شیشة جلوی رادیو که دارای نوار های رنگی بود، زیبایی خاصی به آن بخشیده بود.

   من فقط اجازه داشتم که رادیو را روشن کرده و یا موجش را عوض کنم، آن شب در حالی که پدر ناظر بود، من علاوه بر رادیو تهران، چند ایستگاه رادیویی خارجی که به زبان فارسی برنامه داشتند از قبیل« رادیو کراچی» و « رادیو مسکو»  را هم گرفتم. من و سه برادر کوچکتر از خودم و تنها خواهرم که مانند پدر، خوش خوراک بودیم و هیچگاه غذایی از ما در سفره باقی نمی­ماند، آن شب از ذوق داشتن رادیو، اشتهای چندانی به خوردن غذا نداشتیم و غذای آن شب، بر خلاف شب های پیش، خورده نشد بلکه ماند. و از عصر همان روز از زمانی که رادیو را روشن کرده بودم تا شب هنگام، هیچ­یک از بچه ها کاملاً به درس و مشق خود نپرداختند. ما که هر روز عصر و سرِشب شام می­خوردیم و بعد از یکی دوساعت انجام تکالیف درسی، زود می­خوابیدیم، آن شب همگی دیر وقت خوابیدیم ولی برحسب عادت، صبح زود بیدار شده و پس از انجام باقی­ماندة تکالیف خود، به مدرسه رفتیم.

   از آن جایی که پدر همیشه مراقب درس و مشق فرزندان خود بودند و به من هم تکلیف می­کردند که مراقب درس و مشق برادرها و خواهرم باشم، توجه ما را به رادیو و بی توجهیِ شبِ گذشتة ما را به تکالیف خود مدّ نظر داشتند و به همین دلیل رادیو را مانعی برای درس خواندن ما میدیدند لذا، عصر آن روز وقتی که از دبیرستان به خانه آمدم، پدرم مرا صدا زد و گفت آن بقچه را بیار تا رادیو را ببریم پسش بدهیم. پرسیدم چرا ؟ گفت: من که گفتم این رادیو ها خوب نیستند، این رادیو صداش صاف نیست و از طرفی شما ها با نشستن پای رادیو، از درس و مشقتان باز می­مانید و اگر این­طور پیش بروید همه اتان امسال رفوزه میشوید. من به پدرم قول دادم که تا درس و مشقمان را انجام نداده ایم، دیگر پای رادیو ننشینیم. با وساطتِ مادرم، پدرقول مرا پذیرفتند و قرار شد که عصرها پس از انجام تکالیفِ خودمان به رادیو گوش بدهیم. ولی مصرّ بودند که این رادیو را عوض کنند. به ناچار رادیو را دوباره در بقچه پیچیده روی دوشم گرفته و به همراه پدر به بازار بردم. پدر پس از صحبت با فروشنده رادیوی دیگری با مارک« مولارد» انتخاب و معاوضه نمودند  که آن را هم در بقچه پیچیده و به خانه آوردم. در این فاصله برادرها تکالیف خود را انجام داده و منتظر رادیو بودند. شبِ دوم هم به مانند شبِ اول گذشت با این تفاوت که برادرها تکالیف مدرسه اشان را انجام داده بودند.

   پدر می­دیدند که علاوه بر عصرها، ظهرها که از مدرسه به خانه می­آئیم تا رفتن مجدد به مدرسه، باز هم از برنامه های رادیویی استفاده می­کنیم. برای جلوگیری از این امر که مانع از درس خواندنمان میشد، فیوز آلفای پای کنتور را هر روز از پای کنتور باز کرده و با خود به اداره می­یردند تا ما برق نداشته باشیم و نتوانیم ازبرنامه های رادیو استفاده کنیم. وقتی که از اداره به خانه بر می­گشتند دوباره فیوز را سرِجایش می­بستند. در آن زمان ما به جز رادیو، وسیلة برقیِ دیگری نداشتیم لذا نبودن برق در روز برایمان مهم نبود. من موضوع برداشتن فیوز برق از پای کنتور توسط پدرم را با دوستانم مطرح کردم، آنها مرا راهنمایی کرده و گفتند که یک لامپ، در پایة فیوز ببندم برق جریان پیدا می­کند. من هم همین کار را کردم و لذا مخفیانه و بدون اطلاع پدر، ظهرها هم از برنامه های رادیو استفاده می­کردیم. منتهی برای این که پدر متوجه این اقدام خلاف ما نشود، برادرها به ترتیب روی سکوی جلویِ درِ خانه می­نشستندو از دور مراقب بودند و به محض آن که پدر را در حال آمدنِ به خانه  می­دیدند، فوراً به من خبر ­داده  و من هم سریعاً لامپ را از پایة فیوز باز می­کرده و به داخل اتاق می­رفتم و همگی مشغول درس خواندن می­شدیم. مدت ها وضع بدین منوال ادامه داشت تا روزی که پدر بی موقع به خانه آمدند. وقتی خواستند فیوز را ببندند، دیدند که لامپ جای آن بسته شده و صدای رادیو را هم شنیدند. فهمیدند که بچه ها حقّه زده اند و نه فقط از برنامه های رادیو استفاده می­کنند، که مصرف برق را هم بالا برده­اند. میدانست که این کار، کارِ من است، لذا در حالی که عصبانی بود من را صدا کرد و یک چک جانانه ای به من زد و گفت لامپ را باز کن، با حوله ای که با خود داشتم لامپ داغ را باز کردم و فوراً توی اتاقی رفتم که مادرم بود. پدرم کمتر وقتی اتفاق می­افتاد که بچه ها را تنبیه بدنی کند، مگر زمانی که از عملکردی خیلی عصبانی می­شد ضمناً پدر هیچگاه در حضور مادرم بچه ها را تنبیه نمی­کرد به همین دلیل من هم پیش مادرم رفتم که بیشتر تنبیه نشوم. از فردا دیگر پدر فیوز برق را باز نکردند و ما همیشه برق داشتیم و به شرطی که تکالیف خود را انجام می­دادیم می­توانستیم از برنامه های رادیو استفاده کنیم. ما بچه ها هم سعی می­کردیم که به قولمان وفادار بمانیم و دیگر از اعتماد پدر سوء استفاده نکنیم.  

    نتیجه: نوجوانان و جوانان برای دست­یابی به اهدافشان بدون در نظر گرفتن موقعیت­های مادّی و معنویِ پدر و مادرشان، طرفندی دارند و پدر و مادران هم برای انجام ندادن خواست های غیر منطقی یا غیر ضروری فرزندان و تطبیق آن با موقعیّت خود،  طرفند دیگری. ولی برای انجام دادن خواسته­های منطقی آنان تلاش خود را خواهند کرد تا خواسته­های فرزندان خود را براورده کنند. فرزندان در همه حال باید سپاسگزار پدر و مادر خود باشند و چنانچه در این ره­گذر مورد عتاب و خطاب و احیاناً تنبیه هم قرار گرفتند، باید بدانند که آن امر به جهت اصلاح رفتار نا درست آنان بوده است، همان طوری که دست­یابی به خواسته ها برای فرزندان خوشحال کننده است، موفقیّیت وخوشحالی فرزندان هم برای والدین غرورانگیز و خوشحال کننده خواهد بود، پس بهتر است که نوجوانان و جوانان بکوشند تا با وفای به عهد و موفقیّت های تحصیلی، باعث غرور و خوشحالیِ پدر و مادرِ خود باشند. انشاالله.

                                                                                          05/05/1392

     ==================================  

 6= درس دیگری از مرحوم پدرم  

اولین خریدم از بازار

   وقتی نوجوانان پا به مرحلة جوانی می­گذارند ، دوست دارند آرام آرام استقلال خود را  با عدم اطاعت از پدر و مادر و برادرانو خواهرانِ بزرگتر به رخ خانواده  بکشند. من هم طبیعتاً مستثنی از این امر نبودم . در این رهگذر مرحوم پدرم درس بزرگی به من داد که سرمشقِ بقیة برادرانم شد . این را هم بد نیست اضافه کنم که چون من فرزند اول خانواده بودم ، لذا از طرف پدرم همه گونه اصول تربیتی روی من اجراء می­شد تا بقیة برادرانم از من یاد بگیرند . اگر برادرانم کار خوبی انجام می­دادند مورد تشویق پدر قرار می­گرفتند و اگر کار غیر معقولی انجام می­دادند ، قبل از همه پدر با من اخم وتخم می­کرد چون معتقد بود که برادرهای کوچکت احتماً از تو یاد گرفته­اند . البته گاهی هم « به در می­گفت تا دیوار بشنود » .

   همان طوری که استحضار دارید ، همة خانواده های سمنانی به نسبت تعداد نفرات خانواده، نان خانگی (کییِئین نون) می­پختند و برای مدت سه الی چهار ماه  این نان تکافوی خورد و خوراکشان را می­کرد. به همین دلیل کسانی که برای خانواده ها نان پخت می­کردند ( نونَِوِه ) و همگی هم خانم بودند سرشان شلوغ بود و باید برای پخت نان از گروه نانوا ، نوبت می­گرفتند . اگر در این مدت ، نان خانگی تمام می­شد ، خانم خانه نان ساجی ( چَپَِلَِکی ) می­پخت و اگر این نان هم تمام می­شد و هنور نوبت آمدن نانواها نشده بود ، اجباراً تا آمدن نانواها ، نان مورد نیاز خانواده از بازار تهیه می­شد . یک بار برای ما چنین وضعی پیش آمد و مجبور بودیم که نان را از بازار تهیه کنیم . مادرم به من که فرزند بزرگ خانواده بودم گفت که بروم بازار و نان بخرم ، من که تازه جوانی را تجربه می­کردم خجالت می­کشیدم که بازار رفته ، نان خریده به دست بگیرم تا خانه بیایم ، از رفتن به بازار و خرید نان امتناع کردم ، آن روز را با هر مشکلی بود با نان خرده های تهِ خمرة نان ( خُمبَه ) گذراندیم . پدر که بعد از ظهر از اداره به خانه آمد ، متوجة جریان شد , عصر که از دبیرستان به خانه آمدم مرا با تغیّیر برای خرید نان به بازار فرستاد من با ناراحتیِ تمام به بازار رفته و نان خریدم . وقتی به خانه رسیدم دیدم پدرم جلوی درِ خانه روی سکو نشسته ، از من پرسید در مسیری که آمدی چند نفر را دیدی؟ گفتم خیلی ولی آنان را نشمردم ، گفت : آیا کسی چیزی بهت گفت ؟ گفتم ، نه . گفت : آنهایی که تو را دیدند و متوجه شدند که نان در دست داری ، در دلشان به تو آفرین گفتند و گفتند آفرین به این پسر که کمک پدر و مادرشه و نون آور خونه است . دست نوازشی به سر و صورتم کشید و گفت ، آفرین پسرم ، دیگه مرد شدی . من هم از این تعریفِ تشویق گونة پدرم خوشحال شدم . ولی پدرم موضوع را به همین جا ختم نکرد و برای اطمینان از اقدامش برنامه دیگری را نیز اجرا نمود .   

   مرحوم پدر که کارمند ادارة دارایی سمنان بود ، هر روز صبح زود و قبل از وقت اداری به بازار می­رفت و سربارِ میوه ها را می­خرید و در همان مغازه به امانت می­­گذاشت تا بعد از ظهر بعد از وقت اداری انها را به خانه بیاورد . ما بچه ها همگی مثل پدر ، به خوردن میوه عادت داشتیم . فردای روزی که من به گفتة مادرم نان نخریده بودم وقتی از دیبرستان به خانه آمدم دیدم که اصلاً میوه­ای در خانه نداریم ، تعجب کردم . از مادر موضوع را جویا شدم . مادر گفت موضوع را از پدرت بپرس . من خجالت کشیدم که چنین سوآلی را از پدرم بپرسم لذا از مادر خواهش کردم که او موضوع را از پدر بپرسد ، من و برادرانم در اتاقِ مشرف به حیاط ماندیم و مادر هم نزد پدر که در حیاط بود و به باغچه رسیگی می­کرد رفت و از او پرسید : امروز در بازار میوة خوب نبود ؟ پدر گفت : چرا بود ، من هم خریده ام سهمِ خودم را هم خورده ام ولی انها را نیاوردم تا هرکس میوه می­خواهد برود بیاورد . خرید میوه از من ، آوردنش با بچه­ها . من که میدانستم منظور پدرم چیست لذا به مادرم گفتم از پدر بپرسد که میوه ها پیشِ کدام میوه فروش است . پدر نام صاحب مغازه­ای که میوه ها پیشش بود برد و من هم رفتم و آنها را آوردم . وقتی به خانه رسیدم پدر همان سوآلات دیروز را از من پرسید و من هم همان جواب دیروز را دادم . از آن روز به بعد نه فقط برای آوردن چیزی به خانه خجالت نکشیدم بلکه برای خرید خانه هم خودم پیش­قدم می­شدم . این رفتار من باعث شد که سایر برادرانم هم از خریدن و به دست گرفتن و آوردن آنچه را که خریده­اند ، ابائی نداشته باشند . 

   نتیجه : گاهی اقدام مناسب و عملی، بهتر از موعظة شفاهی است . 

                                                                                                           17/05/1392           

===================================

7= خاطرة دیگری از مرحوم پدر:(ماجرای شنا در استخر شاهجوی)

   پدر علاوه بر ورزش های زورخانه ای و کشتیِ آزاد، به پیاده روی و دوچرخه سواری، مخصوصاً به شنا نیز علاقمند بودند. حتّا در روزهای سرد زمستان. ایشان به پیاده روی صبحگاهی هر روزه عادت داشتند، و به همین منظور اغلب به خارج از شهر می رفتند. و در روزهای تعطیل، بارها پای پیاده تا درگزین و سنگسر رفته و برمی گشتند.

   پدر اغلب صبح های خیلی زود در استخر لتیبار و اکثراً در استخر شاهجوق به شنای صبحگاهی می پرداختند. استخر لتیبار در میدان منوچهری واقع بود که متاسفانه این استخر بزرگ و زیبا و قدیمی، که می توانست نمادی برای شیوة تقسیم آب شهر سمنان باشد، «به مانند بسیاری از آثار باستانی دیگر» تخریب و به جای آن میدان هفت تیر احداث گردید. در قسمت جنوبی استخر که مقابل خیابان منوچهری بود، در دو طرفِ تاق نمایِ خروجی آب، پله هایی وجود داشت که به پیاده روی بالای استخر منتهی می شد. همچنین در طرف شرق آن و مقابل چاه آبی که برای کمک به آب زراعی شهر حفر شده بود، و در طرف غرب استخر مقابل خیابان یغما پله هایی وجود داشت که به بالای استخر منتهی می شد. قسمت شمالی استخر هم سطح خیابان فردوسی بود. نهر آب ورودی استخر لتیبار از وسط خیابان فردوسی می گذشت و وارد استخر می شد. در دو طرف پیاده رویِ بالایِ این استخر باغچه گلکاری شده با زمینه ای چمن کاری شده وجود داشت که درختان جوان و کهنسالی نیز در این باغچه ها خودنمایی می کردند که مردم بعد از پیاده روی، روی نیمکت هایی که توسط شهرداری وقت، در کنار پیاده روی بالای استخر و زیر درختان نصب شده بود، به استراحت می پرداختند. این مکان زیبا، محل تجمع دانش آموزان و دانشجویان بود. بسیاری از دانش آموزان و دانشجویان آن زمان، از صحبت های پدر در همین مکان بهره می بردند.

  باری، همان طوری که قبلاً بیان شد پدر صبح خیلی زود به ندرت در استخر لتیبار و اکثراً در استخر شاهجوی به شنای صبحگاهی می پرداختند. استخر شاهجوی در قسمت شمال شرق شهر و در حاشیة جادة تهران مشهد واقع است.  

    ایشان تعریف می کردندکه در یکی از روزهای سرد زمستان سال 1335 در حالی که نم نم برفی هم می بارید، در حال شنا کردن در استخر شاهجوق بودم. ناگهان متوجه می شدم که نفرات زیادی با پالتو و کلاه، در کنار استخر ایستاده و یکی از آنان با پرتاب طنابی در استخر، و با صدایی بلند از من می خواهد که سرِ این طناب را گرفته تا مرا از استخر بیرون بیاورند. من شنا کنان به کنار استخر آمده و پرسیدم چه می گوئید؟ آن شخص گفت مگر در استخر نافتاده و در حال غرق شدن نیستی؟ به ایشان گفتم من در حال شنا کردن در استخر هستم و غرق هم نشده ام. آنها تعجب کردند که در آن هوای سرد برفی در استخری با چنین آب سرد، در حال شنا کردن هستم. بعد مشخص شد که همگی آنان مسافران اتوبوسی هستند که از مشهد به تهران می رفتند و راننده اتوبوس با دیدن من در استخر، تصور کرده که در استخر افتاده و در حال غرق شدن هستم. بنابراین برای نجات من آمده بودند.

همچنین تعریف  کردند، بعد از آن که از استخر بیرون آمدم همگی با کف زدن های ممتد مرا تشویق می کردند. من هم چند دوری دور استخر دویده تا بدنم با هوای خارج از آب عادت کند، آنگاه  لباس های خود را از لابلای شاخه های درخت برداشته و پس از خشک کردن بدنم لباسهایم را پوشیده و ضمن تشکر از اقدام انسان دوستانة آنان با تک تک مسافران دست داده و با آنان خداحافظی کرده و عازم خانه شدم.

==================================== 

8= خاطرة یک دعوا:

   مرحوم پدر، همیشه به فرزندان خود سفارش می کرد که مبادا با کسی دعوا کنید، دعوا کردن آن هم با دوستان اصلاً کار خوبی نیست. همچنین می گفت ممکن است کسی با دوستش اختلاف نظر پیدا کند که آنهم طبیعی است ولی نباید برای به کرسی نشاندن حرف خود با کسی دعوا کند  چنانچه بفهمم که با کسی دعوا کرده اید، من هم شما را تنبیه می کنم. به همین دلیل من همیشه از دعوا کردن با دیگران دوری می کردم.

   در یکی از بعد از ظهرهای تابستان سال 1337 که هوا هم گرم بود از خانه بیرون آمدم تا سرِ استخر لتیبار واقع در میدان منوچهری که یکی از استخرهای زیبای درون شهری بود و بر بالای آن فضای مناسبی برای قدم زدن زیردرختان بلند و سایه دار آن وجود داشت، قدمی بزنم. معمولاً عصرها جوانان و میان سالان به اینجا می آمدند و از فضای خوب و هوای مناسب آن استفاده می کردند. آن وقتی که من به آنجا آمده بودم کس دیگری نبود و من تنها روی نیمکتی نشسته بودم که جوانی از ساکنین کوچه اوقاف، که آدم شرّ و دعوا کنی بود و سابقة چندان خوبی هم نداشت آمد و پهلوی من نشست. من دوست نداشتم با او هم صحبت بشوم و به همین دلیل همیشه از او دوری می کردم. چون آمده بود و در کنار من روی نیمکت نشسته بود من هم عکس العملی از خودم نشان ندادم.

   او شروع به صحبت با من کرد و در خلال صحبتش از من گله کرد که چرا همیشه از او دوری می کنم، من هم در جواب دادن به او طفره می رفتم. فکر کردم که بهتر است از روی این  نیمکت بلند شده و جای دیگری بنشینم یا آن که به خانه برگردم. وقتی از جایم بلند شدم به ناگاه یقه پیراهنم را گرفت و گفت مگر ازت نپرسیدم که چرا از من دوری می کنی؟ چرا جواب مرا نمی دهی؟ من قصد درگیری و دعوای با او را نداشتم چون میدانستم که اگر با این جوان دعوا کنم و پدرم بفهمد مرا تنبیه خواهد کرد، به همین دلیل سعی کردم که خودم را از دستش خلاص کرده و به طرف خانه فرار کنم ولی او ول کن قضیه نبود و بالاخره دعوایمان شد و باز از ترس پدر، دستم را زیاد بر روی او بلند نکردم و او هم از این موقعیت استفاده کرده و کتکم زد. به هرحال خود را از دستش رها کرده و به طرف خانه که در کوچه جم بود فرار کرده و با توجه به این که درِ خانه ما مثل همه خانه ها همیشه باز بود، با شتاب به داخل خانه رفتم.

   پدر در حیاط خانه لب باغچه روی صندلی نشسته بود، وقتی دید که با شتاب وارد خانه شده از من پرسید که چه اتفاقی افتاده که این چنین با عجله وارد خانه شده ام. ضمناً از من پرسید که چرا صورتت اینقدر برافروخته و پیراهنت اینقدر نامرتّب است؟ من هم آنچه که اتفاق افتاده بود برای پدرم بازگو کردم. پدر گفت، حتما کتک هم خوردی؟ من هم حقیقتش را گفتم و گفتم چون شما همیشه سفارش کردید که با کسی دعوا نکنم و کسی را نزنم من هم از ترس آن که شما مرا تنبیه نکنید آن جوان را نزدم. پدر گفت، درسته که گفتم با کسی دعوا نکنی، ولی نگفتم که هیچگاه از خودت دفاع نکنی، از طرفی گفته بودم که اگر دعوا کردی و کتک خورده باشی من هم تو را تنبیه می کنم نه آن که کتک زده باشی. ضمناً به من گفت حالا برو دست و صورت خودت را بشور و پیراهنت را هم مرتب کن.

   وقتی دیدم پدر از از این که به هنگام دعوا کردن اگر کسی را بزنم مرا تنبیه نخواهد کرد دلم قرص شده و یواشکی بدون آن که پدر متوجه بشود از خونه اومدم بیرون و رفتم سرِ استخر. دیدم آن جوانِ پررو هنوز آنجاست، من هم به او نزدیک شده و این دفعه من یقه او را گرفته و تا جایی که توانستم او را کتک زدم و به سمت خانه رفتم. وقتی وارد حیاط خانه شدم هنوز پدرم لب باغچه روی صندلی نشسته بود. پرسید کجا رفته بودی؟ گفتم رفتم سرِ استخر آن جوان را زدم و آمدم. پدر گفت کار خوبی نکردی که دعوا را ادامه دادی، گفتم آخه من نباید از آن جوان لاابالی کتک بخورم به همین دلیل رفتم که دقِّ دلم را خالی کنم. پدر گفت برو، برو دست و صورتتو بشور و سعی کن که دیگر با کسی دعوا نکنی. من گفتم چشم و رفتم لب جوض دست و صورتم را شستم و رفتم توی اتاق. 

   نیم ساعت بعد شنیدم که زنگِ در خانه ما را می زنند. رفتم پشت در و از درز در نگاه کردم دیدم که آن جوان به همراه پاسبانی آمده اند درِ خانة ما. بدون آن که در خانه را باز کنم برگشتم توی حیاط و به پدرم گفتم یکی دمِ در کارتون داره و من رفتم تو اتاق. پدر به جلوی در رفت و با پاسبان صحبت کرد و به او گفت: بسیار خوب خودم باهات میام شهربانی.

   پدر آمد توی اتاق و لباسش را پوشید و به همراه پاسبان و آن جوان به شهربانی رفتند. وقتی پدر برگشت گفت: گفتم که از خودت دفاع کن، نگفنم که بچه مردم را این طور کتک بزنی. او از تو به شهربانی شکایت کرده بود رفتم و قضیه را فیصله دادم ولی باز هم بهت میگم که  سعی کن با کسی دعوا نکنی اگر هم با کسی دعوایت شد فقط از خودت دفاع کن.  من هم سعی کردم همیشه از دعوا کردن با دیگران پرهیز کنم.

   از این اتفاق چنین نتیجه گرفتم که اگر کسی در کارهای مثبت و کارهای خیر، و حتّی در چنین مواردی اگر پشتیبان داشته باشد زودتر و بهتر به هدفش میرسد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام