خواندنی‌ها (بخش هفتم)

داستانی از صادق هدایت:؛

توی یک جمع بی‌حوصله نشسته بودم. طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم. همین که توی دلم خواندم سه عمودی، یکی گفت بلند بگو:

گفتم یک کلمه سه حرفیه، ازهمه چیز برتر است،

حاجی گفت: پول

تازه عروس مجلس گفت: عشق

شوهرش گفت: یار

کودک دبستانی گفت: علم

حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه

گفتم: حاجی اینها نمیشه

گفت: پس بنویس مال

گفتم: بازم نمیشه

گفت: جاه

خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه

دیدم همه ساکت شدند

مادر بزرگ گفت: مادرجان، “عمر”.

سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار

ديگری خندید و گفت: وام

یکی از آن وسط بلندگفت: وقت

یکی گفت: آدم

خنده تلخی کردم و گفتم: نه

اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی‌آید !!! باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی.

بدون آن همه چیز بی‌معناست!!!

هرکس جدول زندگی خود را دارد.

هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم.

شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش

کشاورزبگوید: برف

لال بگوید: حرف

ناشنوا بگوید: صدا

نابینا بگوید: نور

و من هنوز در فکرم

که چرا کسی نگفت: ” خدا “

«صادق هدایت»

برگرفته از فضای مجازی

===========================

داستانی دیگر از چوپان دروغگو:


یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت . اما یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است. آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یکبار چوپان فریاد میزد:«گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ». وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می‌رساندند می‌دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می‌رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود. مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی‌ترین‌ها و قوی‌ترین‌ها. چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ‌ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد «آی گرگ، آی گرگ» چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش‌تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است. مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می‌گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند. بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از «گاز» سگ‌ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: «خود کرده را تدبیر نیست». یکی ازآنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان «چوپان دروغگو» را برای کودکانمان نقل می‌کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ‌های خود را به کسی بسپارید، پیش ازهر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست. اما معلم مدرسه که آن جا بود و حرفهای مردم را می‌شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست **راستگو** باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه (گوسفندان)، (چماق ) و (سگ های نگهبان) خود را به یک نفر نسپاریم.

برگرفته از فضای مجازی 

==========================

در معرفی فرهنگ و اعتبار ملّیِ خود کوشا باشیم:

در زمان تدريس در دانشگاه پرينستون، دکتر حسابی تصميم مي گيرند سفره هفت‌سينی برای انيشتين و جمعی از بزرگترين دانشمندان دنيا از جمله “بور”، “فرمی”، “شوريندگر” و “ديراگ” و ديگر استادان دانشگاه بچينند و ايشان را برای سال نو دعوت کنند…

آقای دکتر خودشان کارت‌های دعوت را طراحی می‌کنند و حاشيه آن را با گل‌های نيلوفر که زير ستون‌های تخت‌جمشيد هست (لوتوس) تزئين می‌کنند و منشا و مفهوم اين گل‌ها را هم توضيح می‌دهند. چون می‌دانستند وقتی ريشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ايجاد می‌کند.

دکتر می‌گفت:

برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می‌دانستم انيشتين بدون ويالونش جايی نمی‌رود، تاکيد کردم که سازش را هم با خود بياورد.

همه سر وقت آمدند اما انيشتين 20 دقيقه ديرتر آمد و گفت:

چون خواهرم را خيلی دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ايرانيان را ببيند.

من فورا يک شمع به شمع‌های روشن اضافه کردم و برای انيشتين توضيح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می‌‌کنيم و اين شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم.

به هر حال بعد از يک سری صحبت‌های عمومی، انيشتين از من خواست که با دميدن و خاموش کردن شمع‌ها جشن را شروع کنم.

من در پاسخ او گفتم:

ايرانی‌ها در طول تمدن 10 هزار ساله شان حرمت نور و روشنايی را نگه داشته‌اند و از آن پاسداری کرده‌اند. برای ما ايرانی‌ها شمع نماد زندگيست و ما معتقديم که زندگی در دست خداست و تنها او می‌تواند اين شعله را خاموش کند يا روشن نگه دارد.”

آقای دکتر می‌خواست اتصال به اين تمدن را حفظ کند و می‌گفت بعدها انيشتين به من گفت: “وقتی برمی‌گشتيم به خواهرم گفتم حالا می‌فهمم معنی يک تمدن 10 هزارساله چيست.

ما برای کريسمس به جنگل می‌رويم درخت قطع می‌کنيم و بعد با گلهای مصنوعی آن را زينت می‌دهيم اما وقتی از جشن سال نو ايرانی‌ها برمی‌گرديم همه درخت‌ها سبزند و در کنار خيابان گل و سبزه روييده است.”

بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحويل سال آغاز می‌کنند و بعد اين دعا را برای مهمانان تحليل و تفسير می‌کنند…

به گفته ايشان همه در آن جلسه از معانی اين دعا و معانی ارزشمندی که در تعاليم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند.

بعد با شيرينی‌های محلی از مهمانان پذيرايی می‌کنند و کوک ويلون انيشتين را عوض می‌کنند و يک آهنگ ايرانی می‌نوازند.

همه از اين آوا متعجب می‌شوند و از آقای دکتر توضيح می‌خواهند.

ايشان پاسخ می دهند که موسيقی ايرانی يک فلسفه، يک طرز تفکر و بيان اميد و آرزوست.

انيشتين از آقای دکتر می‌خواهند که قطعه ديگری بنوازند.

پس از پايان اين قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انيشتين که چشم‌هايش را بسته بود چشم‌هايش را باز کرد و گفت:

“دقيقا من هم همين را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سين را ببيند…”

آقای دکتر تمام وسايل آزمايشگاه فيزيک را که نام آنها با “س” شروع می‌شد توی سفره چيده بود و يک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرينستون گرفته بود.

بعد توضيح می‌دهد که اين در واقع هفت چين يعنی 7 انتخاب بوده است.

تنها سبزه با “س” شروع مي شود به نشانه رويش…

ماهی با “م” به نشانه جنبش،

آينه با “آ” به نشانه يکرنگی،

شمع با “ش” به نشانه فروغ زندگی و …

همه متعجب می‌شوند و انيشتين می‌گويد آداب و سنن شما چه چيزهايي را از دوستی، احترام و حقوق بشر و حفظ محيط زيست به شما ياد می‌دهد.

آن هم در زمانی که دنيا هنوز اين حرف‌ها را نمی‌زد و نخبگانی مثل انيشتين، بور، فرمی و ديراک اين مفاهيم عميق را درک می‌کردند.

يک کاسه آب هم روی ميز گذاشته بودند و يک نارنج داخل آب قرار داده بودند.

آقای دکتر برای مهمانان توضيح می‌دهند که فلسفه اين کاسه 10 هزارسال قدمت دارد.

آب نشانه فضاست و نارنج نشانه کره زمين است و اين بيانگر تعليق کره زمين در فضاست.

انيشتين رنگش می‌پرد عقب عقب می‌رود و روی صندلی می‌افتد و حالش بد می‌شود.

از او می‌پرسند که چه اتفاقی افتاده؟

می‌گويد: “ما در مملکت خودمان 200 سال پيش دانشمندی داشتيم که وقتی اين حرف را زد کليسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10 هزار سال پيش اين مطلب را به زيبايی به فرزندانتان آموزش می‌دهيد. علم شما کجا و علم ما کجا؟!”

خيلی جالب است که آدم به بهانه نوروز يا هر بهانه خوب ديگر، فرهنگ و اعتبار ملی خودش را به جهانيان معرفی کند.

“خاطرات مهندس ايرج حسابی”

=================================  

درددل شعرگونه یک معلم بازنشسته :

رفتم امروز به داروخانه

نسخه در دست پی داروهام

بلکه درد کمر و پا و سرم

لحظه ای چند بگیرد آرام

دکتری را که در آن جا دیدم

یادم افتاد که شاگردم بود

سال هشتاد و سه، هشتاد و چهار

در همین مدرسه ی ِبالا رود

شاد و پرهلهله از دیدارش

گفتم ای جان چه گلی پروردم!

سرد و بی روح تماشایم کرد

آن چنان سرد که بد یخ کردم !

من برايش دو سه تُن گچ خوردم

او برایم تره هم خرد نکرد

نسخه را دید و سپس گفت از این

ده قلم ، نُه قلمش نیست، نگرد

داشتم غمزده بر می گشتم

که پسر خاله ام از راه رسید

تا خبردار شد از احوالم

نسخه را داد به دکتر پیچید

کار او پرورش گوساله ست

آدمی توپ و درآمد بالاست

دو سه تا برج تجاری دارد

اعتبارش همه جا پابرجاست

من هم انگار اگر می رفتم

در خطِ پرورش گوساله

بعد سی سال نمی گفتم که ،

چه شد آن زحمت چندین ساله !،؟؟ 

برگرفته از فضای مجازی

================================ 

درسی از استاد

استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی. تلاش می‌کرد حرف‌های درشت اجتماعی را به گونه‌ای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.

روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بی‌مقدمه و بدون حال ‌و‌ احوال‌پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:

“اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت می‌گفت زیپت بازه، چی کار می‌کردی؟”

پسره گفت: “زود چک‌اش می‌کردم.”

استاد گفت: “اگر نفر دوم هم می‌گفت زیپت بازه، چطور؟”

پسره گفت: “با شک، دوباره زیپم رو  چک می‌کردم.”

استاد پرسید: “اگر تا نفر دهمی که می‌دیدی، می‌گفت زیپت بازه، چطور؟”

پسره گفت: “شاید دیگه محل نمی‌ذاشتم.”

استاد ادامه داد‌: “فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد می‌شد، یه نگاه به زیپت می‌انداخت و می‌خندید. اون موقع چی‌کار می‌کردی؟”

پسره هاج و واج گفت‌: “شاید لباسم رو می‌انداختم روی شلوارم.”

استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :

“حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟”

پسره گفت: “نه! ترجیح می‌دم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه.”

استاد یهو برگشت با حالتی خنده‌دار گفت:

“دِ لامصبا! انسان این‌جوریه که اگر هی بهش بگن داری گند می‌زنی، حالا هرچی باشه، باورش می‌شه داره گند می‌زنه.

امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده‌ای رد می‌شد، کلی بوق و چراغ می‌زد. آخر سر هم با صدای بلند داد می‌زد که: “بتمرگ تو خونه‌ات با این دست فرمونت.”

خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دست‌فرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا می‌ره!

پس‌فردا می‌خواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگی‌تون یه دختر بی‌اعتماد‌به‌نفس باشه یا یکی که اعتمادبه‌نفسش به شما انرژی بده؟”

بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:

“حواس‌تون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم می‌کنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب می‌کنید.”

دو سال بود دانشجو بودیم، هیچ‌وقت نشده‌ بود این‌جوری به قضیه نگاه کنیم.

یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگی‌مون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیش‌ترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون.

جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود.

برگرفته از فضای مجازی

=============================== 

درسی زیبا از میمون

شكار ميمون زنده بخاطر چابكی و سرعت عمل جانور بسيار مشكل است. يكی از روشهای شكار میمون در آفریقا اين است كه شكارچی به محل اقامت میمون‌ها می‌رود و بدون توجه به آنها در سوراخ كوچكی در يك سنگ بزرگ مقداری خوراکی می‌ريزد و دور می‌شود ميمونهای گرسنه و کنجکاو دستشان را به درون سوراخ ‌می‌برند و خوراكيها را در مشت خود می‌گیرد اما دهانه سوراخ كوچكتر از آن است كه مشت ميمون از آن خارج شود. ميمون وحشت زده می شود و تقلا می‌کند تا خسته شود اما هرگز مشت بسته خود را باز نمی‌كند تا رها شود.

ذهن انسان هم گاه مانند مشت بسته میمون است

تقلا می‌كند و بی‌تاب می‌شود و روی يك مسئله قفل می‌شود در حالی كه چاره در رها كردن و آزادی از قید و بند است. بندهای خود ساخته است.

برگرفته از فضای مجازی

======================== ===========

ریشه ضرب‌المثل

“ضرب‌المثل دزد باش ولی مرد باش”

در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند…

در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و درِ بزرگ آهنی‌اش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری می‌کرد.

سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.

این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمی‌توان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، شروع به کندن زمین کردند.

پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند. آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند…

صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید، حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پیگیری کند.

به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند…  مأموران هر چه گشتند نشانه‌ای پیدا نکردند.

حاکم گفت: چون هیچ نشانه‌ای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.

دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شده‌اند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند.!

پس رفت و گفت: نزنید، این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم.

حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ می‌گویید!

دزد گفت: یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفره‌ای میانه‌ چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج می‌شود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمی‌کند خودش جلوی چشم همه از دهانه‌ چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد…

مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته…حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند.

در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمه‌ نگهبان بی‌گناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش.

از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی می‌کند ولی اصول انسانیت را رعایت می‌کند این ضرب‌المثل را به کار می‌برند: دزد باش، ولی مرد باش.

برگرفته از فضای مجازی

============================

دزد و قاضی

 خیلی زیباست با تأمل بخوانید انگار خیلی آشناست

راویان گفتند دزدی نابکار  

رفت گِرد خانه‌ای در شامِ تار

گربه آسا بر سر دیوار شد

نردۀ ایوان گرفت و دار شد

از قضا آن نرده خیلی سست بود

زود با دزد دغَل آمد فرود

دزد محکم خورد بر روی زمین

گشت خون آلود، از پا تا جبین

چونکه از آن خانه ناراضی برفت

لنگ لنگان تا بر قاضی برفت

چون به قاضی گفت شرح حال خویش

قلب قاضی گشت از این قصّه ریش

گفت: میباید شود بالای دار

صاحبِ آن خانۀ بی اعتبار

آوریدش تا بپرسم کاو چرا

کرده بر این دزد بیچاره جفا

پس بیاوردند صاحبخانه را

آن ز قانونِ نوین بیگانه را

چونکه قاضی خواند متن دادخواست

گفت: ای قاضی مگو، چون نارواست

نیست تقصیر من برگشته بخت

چوب آن شاید نبوده خوب و سخت

باید آن نجّار آید پای دار

چونکه او بد چوب را کرده به کار

گفت قاضی: حرف او باشد درست

باید آن نجّار را فِی‌الفور جُست

گزمه ها رفتند و او را یافتند

زود سوی محکمه بشتافتند

مثل مرغِ گیر کرده بین تور

در عدالتخانه بردندش به زور

کرد قاضی بد نگاهی سوی او

کز نگاهش گشت سیخ، هر موی او

گفت: ای نجّار، مُردن حقّ توست

نرده می‌سازی چرا با چوب سست؟

گفت آن نجّار: هستم بی گناه

در قضاوت مینمائی اشتباه

چوب سست و بد کجا بردم به کار

بوده جنس نرده از چوب چنار

لیک وقتی نرده را می ساختم

چون به محکم کاریش پرداختم

ماهرویی کرد، از آنجا عبور

جامه بر تن داشت همرنگ سمور

بس لباسش بود خوش رنگ و قشنگ

از سَرم رفت هوش و از رُخ رفت، رنگ

چونکه من هم شاکیم، بنما جواب

گو بیاید او دهد ما را جواب

با نشانی ها که آن نجّار داد

گزمه ای آورد او را همچو باد

دید قاضی وه چه زیبا منظری است

راستی کاو دلربا و دلبری است

گفت: ای زیبا رخ و رنگین لباس

مایۀ اخلال در هوش و حواس

دانی از نجّار بُردی آبرو؟

میخها را جابجا کرده فرو

زان لباس نو که بر تن کرده‌ای

خلق را درگیر با هم کرده‌ای

در جوابِ او بگفت آن ماهرو

هرچه میخواهد دل تنگت بگو

از قد و اندام و چشمان و دهان

بنده هم هستم به مثل دیگران

گر لباسم اندکی زیباتر است

پاسخش با مردمان دیگر است

رنگرز اینگونه رنگش کرده است

بیش‌تر از حد، قشنگش کرده است

گفت آن قاضی: از این هم بگذرید

رنگرز را، زود اینجا آورید

پس در آن دَم گزمه‌ها بشتافتند

رنگرز را در پسِ خُم یافتند

گزمه‌ای سیلی بزد بر گوش او

جَست برق از گوش و از سر هوش او

گزمه‌ای آنقدر گوشش را کشید

تا به نزد قاضی عادل رسید

چون سلام از رنگرز قاضی شنُفت

نه جوابش داد، با فریاد گفت:

جامۀ نسوان ملوّن می کنی؟

بنده را با دزد دشمن می کنی؟

هیچ می‌دانی طناب و چوب دار

هست بهر گردنت در انتظار؟

رنگرز با این سخن از هوش رفت

بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت

گفت قاضی: زود بیرونش کنید

تا که بیهوش‌است، بر دارش زنید

گزمه ها بردند او را پای دار

تا بماند عدل و قانون پایدار

رنگرز چون روی کرسی ایستاد

گزمه‌ای چشمش به قد او فتاد

داد زد: ای گزمگان، این نابکار

گردنش بالاتر است از چوب دار

گزمه چون اعدام را دشوار دید

بی تأمّل تا بر قاضی دوید

گفت: قربانت شوم، این بی تبار

کلّه اش بالاتر است از چوب دار

گفت قاضی: بردی از ما آبروی

زودتر یک فرد کوته تر بجوی

رنگرز پیدا نشد، یک رنگ کار

یک نفر باید شود، بالای دار

زودتر معدوم کن یک زنده را

تا که بربندیم این پرونده را

آری آن پرونده این سان بسته شد

«طالبی» بس کن که دستت خسته شد

«نعمت الله طالبی» شاعر و طنزپرداز از اصفهان

برگرفته از فضای مجازی

=================================

دلنوشته‌ای زیبا به نام (اگر عمری باشد):

متن و دل نوشته‌ای در اوج بیماری از رضا بابایی نویسنده، دین پژوه و مولوی شناس خدمتتان تقدیم می دارم. که خواندنش خالی از لطف نیست. 

رضا بابایی نویسنده بیش از سی و پنج کتاب و افزون بر صد و پنجاه مقاله در زمینه دین شناسی، فرهنگ، تاریخ و ادبیات دارد و تقریبا تمام عمر خود را صرف تحقیقات و پژوهشهای دینی و علوم و معارف اسلامی نموده است.

او گرفتار سرطان بود و روزگار برای او چنین رقم زد که پنجه در پنجه این بیماری سخت تن به درمان دهد. با کمال تاسف در روز هجدهم فروردین نود و نه ازبین ما رفت.

این یادداشت را در اوج بیماری بصورت وصیت نامه ای برای علاقه مندان به آثارش نگاشت.

اگر عمری باشد:

اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را هم‌پایه مهربانی با آدمیزادگان نمی‌شمارم.

اگر عمری باشد، کمتر می‌گویم و می‌نویسم و بیشتر می‌شنوم و می‌خوانم.

اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان می‌شمارم نه طلبکار.

اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگ‌تر قربانی نمی‌کنم.

اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفت‌وگو نمی‌کنم: آنان که از عقیده خویش منفعت می‌برند و آنان که از اندیشه خویش، پیشه ساخته‌اند.

اگر عمری باشد؛ عدالت را فدای عقیده و آرزو را فدای مصلحت و عمر را در پای خوردنی‌ها و پوشیدنی‌ها قربان نمی‌کنم. 

اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهی‌های دیگران نمی‌نگرم که روسیاهی خود را نبینم.

اگر عمری باشد، از دین‌ها تنها مذهب انصاف را برمی‌گزینم و از فلسفه‌ها آن را که سربه ‌هوا نیست و چشم به راه‌های زمینی دارد.

اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سخت‌تر از تحقیر دیگران نمی‌شمارم.

اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمی‌دوم. در خانه می‌نشینم تا ایمانی که سزاوار من است به سراغم آید. 

اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم در آغوش می‌گیرم، هر گلی را می‌بویم و هر کوهی را بازیگاه می‌بینم و تنها یک تردید را در دل نگه می‌دارم: طلوع خورشید زیباتر است یا غروب ان.

اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم می‌کوشم.

اگر عمری باشد، رازگشایی از معمای هستی را به کودکان کهنسال می‌سپارم.

اگر عمری باشد، از هر عقیده‌ای می‌گریزم، چونان گنجشک از چنگال عقاب.

اگر عمری باشد، در جنگل‌های بیشتری گم می‌شوم، کوه‌های بیشتری را می‌نوردم، ساعت‌های بیشتری به امواج‌ دریا خیره می‌شوم، دانه‌های بیشتری در زمین می‌کارم و زباله‌های بیشتری از روی زمین برمی‌دارم.

اگر عمری باشد، کمتر غم نان می‌خورم و بیشتر غم جان می‌پرورم.

اگر عمری باشد، دیگر هیچ گنجی را باور نمی‌کنم جز گنج گهربار کوشش و زحمت.

اگر عمری باشد؛ برای خشنودی، منتظر اتفاقات خوشایند نمی‌نشینم.

اگر عمری باشد، خدایی را می‌پرستم که جز محراب حیرت، در شاُن او نیست.

اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر می‌دانم.

من قدم به ۵۵ سالگی گذاشتم. خبر مهمی نیست، اما مهم است که دوستان من بدانند که این مرد ۵۵ ساله، به تعداد کتاب‌هایی که نخوانده است غمگین است، به شمار دست‌هایی که نگرفته است، پشیمان است و به عدد مهربانی‌هایی که نکرده است، خاطری آزرده دارد. فریبکاری سپهر تیزرو، او را خام کرد و آینده را چنان فراخ و بلند نمایاند که همه‌چیز را به آن حوالت داد. در خانۀ او کتاب‌هایی است که سال‌ها چشم به دست او دوخته بودند که از قفس کتابخانه بیرون آیند و از روی میز مطالعه بر چشم او بتابند، اما او همیشه به آنها وعدۀ فردا داد، فردایی که هیچ حُسن و امتیازی بر امروز و دیروز نداشت. اگر امروز از این مرد بسترنشین بپرسند که تنها وصیت تو به جوانان و میان‌سالان و حتی پیران و بیماران چیست، 

می‌گویم بخوانید و بخوانید و بخوانید. درد ما ندانستن نیست، درد ما خود دانا پنداری و بی‌اشتهایی به دانستن و خواندن است. کتاب‌، تنها گنج دنیاست که نه در زیر خاک، که در پیش چشم ماست و ما آن را نمی‌بینیم. 

رضا بابایی

برگرفته از فضای مجازی

==========================  ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

دلیل دربه‌در شدنِ همه، پس از شوهر کردنِ پریوش!

مهرداد نعیمی (بی قانون)

اساسا همه مشکلات این مملکت از وقتی شروع شد که پریوش شوهر کرد. خیر نبینه این پریوش که دختری کم‌رو بود که هی خجالت می‌کشید و از غم شوهر ملالت می‌کشید و هی توی خانه برای خودش می‌نشست و ماتیک می‌کشید و دور لب یک خط باریک می‌کشید و آخرش هم چقدر بد کرد و غلط کرد که شوهر کرد و همه رو دربه‌در کرد و جلال رو خونین جگر کرد. لابد می‌پرسید جلال کیه؟  

جلال برای خودش کسی بود یه موقع… پسری بود سی ساله، که شغل پر درآمدی داشت و مامور گمرک بود. تو زندگیش رک بود، تفریحش شکار اردک بود، اهل هنر و عاشق تنبک بود. بامزه و به قول معروف فلفل و نمک بود، تو هیکل‌ها تک بود، داداشِ کرامت بود (کرامت اون زمان سلبریتی معروفی بود) خونه و عمارت هم داشت و برای خودش حکایتی داشت و فقط یک زن کم داشت که از شانسِ بدش عاشق پریوش بود. جلال دیوانه‌ پریوش بود اما رویش نمی‌شد به او ابراز علاقه کند. او برای تمام مردم شهر از بالا بلند بودن و ابرو کمند بودن و حتی خالِ سمندِ و چالِ چونه‌ی پریوش حرف زده بود. همه ندیده تمام جزئیاتِ پریوش را حفظ بودند. جلال هر شب با خودش خلوت می‌کرد و به یاد پریوش می‌خواند که چرا همچین می‌کنی؟ دلو چین‌چین می‌کنی؟ بعد به خودش فحش می‌داد که چرا همچین میشی تو؟ کج و کوله میشی تو؟ مثل حوله میشی تو؟ بمیری که یه ابراز علاقه نمی‌تونی بکنی اوزگل….

تا اینکه یک روز جلال به پیشنهاد اطرافیان تصمیم گرفت روز تولد پریوش مهمانی بگیرد. صبح بلند شد، سر و رویش را صفا داد و همه را به باغ نو دعوت کرد. دو مدل غذا هم سفارش داد. عدس پلو (آخ جون)، لوبیا پلو (آخ جون)! و با شعار بخور و برو همه‌ اهالی شهر را به مهمانی‌اش دعوت کرد. خودش هم رفت وسط و شروع به خواندن کرد که وااای واااای دلبر می‌خوام یالا… پیرهن می‌خوام یالاااا، دستبند می‌خوام یالا…. جوراب می‌خوام یالاااا.

آن روز همه آمدند. از پریوش بگیرید تا محمود فری و خانم پری و خانم زری! (که هر دو اون روزها بصورت همزمان همسر محمود فری بودند!) و شد آنچه نباید می‌شد… توی این مهمونی قبل از اینکه جلال به پریوش ابراز علاقه کند، محمود فری عاشق و دلباخته‌ پریوش شد. در این حد که حاضر شد هم پری و هم زری را بخاطر پریوش طلاق بدهد! جلال شوکه شده ‌بود و فقط به پریوش نگاه می‌کرد و خدا خدا می‌کرد او به محمود فری جوابِ رد بدهد! اما پریوش حتی نگفت قصد ادامه تحصیل دارد، زارت جواب مثبت داد و دنیا را روی سر جلال خراب کرد. پریوش و محمود فری با هم رفتند و جلال تازه شیر شد و آمد وسط داد زد که: گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟ فوتِ قایم تو سماور بکنم یا نکنم؟ لاستیکِ محمود رو پنچر بکنم یا نکنم؟ آش داغی برایت بپزم یا نپزم؟ روغنشو دو برابر بریزم یا نریزم؟

که خب همه، من‌جمله پری و زری با هم سرش داد زدند که می‌خوای بکن می‌خوای نکن. دیگه چه فایده داره؟ اون لحظه که باید حرفت رو می‌زدی و اعتراض می‌کردی نکردی. حالا می‌خوای بکن می‌خوای نکن. دیگه به درد عمه‌ت می‌خوره…همه به ریش جلال ‌خندیدند. جلال دیوانه شد و خونین جگر شد و هر روز آشفته‌تر شد و فکرِ سفر شد و دربه‌در شد و تنها وسط جنگل تب کرد و مُرد و از وقتی رفت، آه و نفرینش مملکت را گرفت و از آن روز هیچکس نمی‌تواند حرفش را به موقع بزند و همه هی این دست آن دست می‌کنند تا فرصت از دست می‌رود و دربه‌در می‌شوند. خلاصه که اینجوریاااا. دیگه حالی به آدم میمونه؟ احوالی به آدم میمونه؟

روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

برگرفته از فضای مجازی

============================

دماگوژی (Demagogue) چیست؟

دماگوژی در زبان فارسی با معادل‌هایی همچون عوام‌فریبی یا مردم‌فریبی، بکار می‌رود…

پیروان دماگوژیسم بر این باورند که اکثریت مردم را توده‌هایی ناآگاه و فاقد قوه تشخیص و ادارک تشکیل می‌دهندکه از لحاظ فرهنگی درسطح پایینی هستند و به راحتی می‌توان آنان را بدون نیاز به استدلال و اقامه دلیل، و صرفاً با اتکای به القائات رسانه‌ها و دستگاه‌های تبلیغاتیِ متنوع داخلی و خارجی، با شیوه‌هایی بسیارساده و احساسی فریب داد و در راهی دلخواه با خود همراه کرد!

مشهورترین و متداول‌ترین روش‌های دماگوژیست‌ها توسل به عواطف میهنی یا مذهبی مردم برای به دست آوردن حمایت آنان و القای این نکته کلیشه‌ای و مشهورست که آنچه ما می‌گوییم،سخن پذیرفته شده و قطعی و بلاتردید همه دانشمندان و خردمندان جهان است و ندانستن شما از نادانی شماست! و در نتیجه مخالفت با ما، مخالفت و دشمنی با فرهنگ و تمدن  است!

دماگوژی یکی از خطرناک‌ترین و در عین‌حال متداول‌ترین راهکارهای نفوذ سلطه‌گری و فاشیسم در میان ممالک استعمار زده، یکی از بنیادی‌ترین عوامل ترویج خشونت و جنگ در کشورهای جهان سوم، و یکی از عوامل اصلی محرومیت و توسعه‌ نیافتگی در جوامع عقب‌مانده است!

جوامعی که مهمترین مشخصه آنها، آمار پایین کتابخوانی و آمار بالای بزهکاری و تجاوز به حقوق دیگران است! جوامعی با کتابخانه‌های خلوت و کلانتری‌ها و دادگاههای شلوغ..!

برگرفته از فضای مجازی

============================ 

دوست داشتن یک وسیله به چه قیمتی؟ زمانيكه مردی در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله‌اش تكه سنگی را برداشت و  بر روی بدنه اتومبيل خطوطی را انداخت.

While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car

مرد آنچنان عصبانی شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده

In anger, the man took the child’s hand and hit it many times not realizing he was using a wrench

در بيمارستان به سبب شكستگی‌های فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد. وقتی كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد “پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد”

! When the child saw his father with painful eyes he asked, ‘Dad when will my fingers grow back’

آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچی نتوانست بگويد به سمت اتومبيل برگشت و چندين بار با لگد به آن زد

The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times

حيران و سرگردان ازعمل خويش روبروی اتومبيل نشسته بود و به خطوطی كه پسرش روی آن انداخته بود  نگاه می‌كرد . او نوشته بود ” دوستت دارم پدر

Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child hadwritten’LOVEYOU DAD

روز بعد آن مرد خودكشي كرد

The next day that man committed suicide

خشم و عشق حد و مرزی ندارند شما دومی (عشق) را انتخاب كنيد تا زندكی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه

Anger and Love have no limits; choose the latter tohave a beautiful, lovely life & remember this:  

اشياء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می‌باشند

Things are to be used and people are to be loved  

در حاليكه امروزه از انسانها استفاده می‌شود و اشياء دوست داشته می‌شوند.

The problem in today’s world is that people are used while things are loved

  همواره در ذهن داشته باشيد كه: Let’s try always to keep this thought in mind 

اشياء براي استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می‌باشند Things are to be used,People are to be loved.  

مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند Watch your thoughts; they become words.  

مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتارتان می‌شود Watch your words; they become actions.

مراقب رفتارتان باشيد كه تبديل به عادت می‌شود Watch your actions; they become habits.

مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می‌شود Watch your habits; they become character

مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما می‌شود Watch your character; it becomes your destiny.

خوشحالم كه دوستی اين پيام را برای ياد آوری به من فرستاد I’m glad a friend forwarded this to me as a reminder.   اميدوارم كه روز خوبی داشته و  هر مشكلي كه با آن روبرو هستيد

I hope you have a good day no matter what problems you may face

آخرين روز آن باشد و تمام شود It’s the only day you’ll have before it’s over

برگرفته از فضای مجازی

=========================

دوستانت را حفظ کن…

وقتی به پنجاه سالگی رسیدی دوستانت پناهگاههای ارزشمند زندگیت می‌شوند!!

پس از گذشت سالها از زندگی چنین آموختم که زمان می‌گذرد، زندگی در جریان است.

فاصله جدا می‌کند.

بچه بزرگ می‌شود.

عشق تغییر می‌کند.

گاه کمرنگ می‌شود.

قلبها می‌شکنند.

پیشرفت اجتماعی تمام می‌شود.

شغل تغییر می‌کند.

پدر و مادر، تو را در مسیری از راه ترک می‌کنند.

و تنها دوستانت با تو ماندگارند!

هیچ تفاوتی ندارد که چه فاصله زمانی و مکانی میان شما وجود دارد، یک دوست واقعی هیچگاه آنقدر از تو دور نیست که برایت در دسترس نباشد.

در زمانی که به او نیاز داری در کوره راه زندگی وقتی عرصه به تو تنگ می‌شود، دوستانت هستند که در کنارت می‌ایستند و تشویقت می‌کنند

تا سختی را پشت سر بگذاری.

برایت دعا می‌کنند.

از تو حمایت می‌کنند

برای شادی‌ات تلاش می‌کنند

و دستهایشان را باز می‌کنند تا در آغوششان آرامش بگیری. 

دوستان واقعی تو برایت قانون ها را می‌شکنند و همراه راهت می‌شوند تا مسیر درست را در زندگیت پیدا کنی و به شادی برسی.

دوستان تو زندگی تو را سرشار از خوشبختی می‌کنند.

دنیای تو بدون آنها دنیا نیست و تو نیز بدون  آنها کامل نیستی.

دوستانت را حفظ کن…

تقدیم به دوستان بی نظیرم.

برگرفته از فضای مجازی

==============================

رسم دونان و ساده لوحان و تملق گویان چیست؟

به پیر میکده گفتم که رسم دونان چیست؟

بگفت بر سرِ مخلوق، شیره مالیدن

سئوال کردم از آقا که ساده لوحی چیست؟

جواب داد ز گمراه، راه پرسیدن

بگفتمش چه بود معنی تملق؟ گفت

عجوزه را، صنمی گلعذار نامیدن

بگفتمش که چه رسمی است بدتر از همه؟ گفت

به گِردِ سُفرة هر نانجیب، گردیدن

برو در آب بزن نانِ خشک خویش، بخور

دهان خویش میالا، به کاسه لیسیدن

به پای سُفله منه سر، که از تهی مغزی

به پیشِ پایِ خان، همچو توپ غلطیدن

(ابوالقاسم حالت. لطیفه­‌های سیاسی. ص 212)

برگرفته از فضای مجازی

============================

رفته بودم فروشگاه…

پیرمردی با نوه اش امده بود خرید، پسره همش غرغر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!

جلوی قفسه خوراکی‌ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد…

پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.

دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چند تا از جنس‌ها افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!

من بسیار تعجب کرده بودم.

بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!

پیرمرده با قیافه خاصی منو نگاه کرد و گفت:

عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون اسمش سیامکه!

برگرفته از فضای مجازی

===========================

*روز خوبى است براى ياداورى ٣ جمله تاثير گذار چارلی چاپلین.

یک : هيچ چيز در اين جهان جاودانه نيست حتى مشكلات و بد بيارى‌هاى ما.

دو : من قدم زدن تو بارون را دوست دارم چون كسى نميتونه اشكامو ببينه.

سه : بيهوده ترين روز در زندگى اون روزيه كه ما نخنديم.

لبخند بزنيد و اين پيام رو به هر كى كه دوست دارين خندشو ببينن بفرستين.

چارلى ميگويد: پس از كلى فقر، به ثروت و شهرت رسيدم. آموخته‌ام كه با پول:

– ميتوان ساعت خريد، ولى زمان نه

– ميتوان مقام خريد، ولى احترام نه

– ميتوان كتاب خريد، ولى دانش نه

– ميتوان دارو خريد ولى سلامتى نه

– ميتوان رختخواب خريد، ولى خواب راحت نه

ارزش آدمها به دارايى انها نيست به معرفت آنهاست

تقدیم به همه دوستان خوب و با معرفتم.

برگرفته از فضای مجازی

   ========================   

روزی می‌آید که باز از ته دل، واز عمق جان بخندیم و جشن بگیریم:

روزی می‌آید که آسمان، آبی شود و آبی بماند، روزی که هواشناسی اعلام کند به دلیل پاکی هوا در خانه بمانید، تا باهم بروید پشت‌بام و کوه‌ها را با کیفیت بالا تماشا کنید، تا رژه‌ پرنده‌ها بر فراز شهر را از دست ندهید.

روزی که گلدسته‌ها نوای «مبارک بادا» پخش کنند و کلیساها زنگ شادی بنوازند.

روزی می‌آید که در هر برزن، گشت مهرشاد مستقر شود تا مهر بپراکند و شادی بیافریند، تا موی دختران ببافد و دست هر پسربچه نخ بادبادکی بسپارد.

طرح تعویض دل‌های فرسوده، چه زوج چه فرد، از درب منازل که نه، از توی هر خانه اجرا شود، با بسته‌های پروپیمان امن و امان و آرامش و آبرو.

روزی میآید که ملاک ممیزی‌ها بوسه و آغوش باشد، که هر تالیف، کتاب یا فیلم یا ترانه اگر اینها را ندارد نه خواندن دارد، نه دیدن دارد، نه شنیدن.

روزی می‌آید که شبکه‌ی خبر، تاریخ عروسی‌ها را زیرنویس کند، از مشاغل جدید و پروژه‌های نو بگوید ،از خانه‌دار شدن‌ مستاجرها بگوید. گزارش‌هایش از نتیجه‌ رضایت‌بخش جراحی مادربزرگی باشد، راه افتادن طفلی، از برداشت گیلاس در یک روستا، تولد کره‌اسبی در ایل.

دانشگاه‌ها رشته‌های جدید بیاورند، کاردانی باله، کارشناسی تار، ارشد آواز، دکترای نشاط … اصلاً دانشگاه‌های تازه سرِ پا شوند، دانشگاه عشقِ کاربردی، دانشکده‌ی علوم واقعاً انسانی، پژوهشگاه به‌زیستن.

هر که خواست به جایی برود، یک‌دو روزی بیشتر نگهش دارند تابرایش آش پشت پا تدارک بینند، بعد بادرود و سلامتی و شادی  راهی‌اش کنند،

تا در خاطرش بماند که بی‌سوغاتی برنگردد.

   می‌شود آن روز را دید، می‌شودآن روز راساخت. باید دلها را آب‌وجارو کرد، ذهن‌ها را گردگیری نمود. آشغالها را دور ریخت، آینه‌چراغِ خرد را جای پستو در شاه‌نشین گذاشت، قفسه‌ خانه را پُرکتاب کرد، همه‌جا نور پاشید …به امید آن روز.

برگرفته از فضای مجازی

===============================

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام