داستان‌های پندآموز به زبان فارسی و سمنانی

آیا سرک کشیدن در زندگی دیگران کار خوبی است؟

انسان نباید در کار دیکران سرک بکشد، یا در کار دیگران فضولی بکند.

یک نفر تعریف می‌کرد که، یک روز در یک اتوبوسی سوار شدم، دیدم که فقط یک جای خالی هست، آن هم در کنار دختر خانمی بود، رفتم آنجا و پهلویش نشستم. این دختر ده دوازده سال بیشتر نداشت، یک پاکت گوجه سبز دستش بود و داشت آنها را می‌خورد. نزد خود گفتم که بهتر است راهنمائیش بکنم تا این همه گوجه سبز را نخورد، سردیش می‌کند یا آن که دندانهایش کُند می‌شودند. به خاطر همین به او گفتم: خیلی گوجه سبز دوست داری؟

گفت: آری

به او گفتم: این همه گوجه سبز نخور، سردیت می‌کند.

به من گفت: پدر بزرگم صد و پانزده سال عمر کرد. 

به او گفتم: یعنی همیشه گوجه سبز می‌خورد؟

گفت: نه، در کار دیگران دخالت نمی‌کرد.

خدائیش تا آن روز هیچ کس من را این طور قانع نکرده بود.

=========================================== 

آیا سَرَِک بَِتّییُن اینی نفری دَِلَه زَندَِگی، کاری خایری یَه؟

: آدم مَنَِگی هِشکین دَِلَه زَندگی سَرَِک بَِنجِه، یا اینی نفری دَِلَه کارین فوضولی هاکَِرِه.

   ای نفری تعریف ماکَِرد کو، اییَِه رو دَِلَه اییَه اوتوبوسین سووار بیون، بَِدّییِن کو فقط ای جا خالییَه، اونَم اییَه دُختَِرین پَلی با. بَِشّییون اونجو وُ ژین پَلی بَِنیَِستون. اَِن دَختَِرین دَس دووازدَه سالی ویشتَِری نَِدَِرد، ای پاکت سُوزَه آلوچِه هَم ژین دَست دَبا و دَِردِش مُخوردِش. هُشتُن گَل باتَن وِیتَِرییَه کو ژین راهنمایی هاکَِرون تا اَِن هَمَه آلوچِه نَخورِه، خُنَِکی مَِکَِرِه یا اَِنی کو ژین دَِندُنی کور مَِبین. هَمَِنی بالا ژینَه باتَن:

: خیلی آلوچُن پی تَه خوش مِین؟

باتِش: ها ،

ژینَه باتَن: اَِن هَمَه آلوچِه نَخورا خُنَِکی مَِکَه.

مو رَه باتِش: مو مَسین بابِه صِی وُ پُنزَه سالی عُمری هاکَِربا.

ژینَه باتَن: یعنی همیشَه آلوچِه مُخورچِش؟

باتِش: نَه، هِشکین دَِلَه کارین دخالت مَِناکَِرچِش.

خدایی نا اونَِه رو هِشکین اَِنطور مو قانَه نَکَِربا.

========================================    

چگونه می‌توان از دیگران برتر باشیم؟

   : یک دانشمند ژاپنی در صحرایی کنار نهر آبی خانه کوچکی داشت که در آن زندگی می کرد. یک روز، کنار نهر آب زیر سایه درختی روی زمین نشسته بود و داشت فکر می‌کرد. مردی به نزدش رفت و گفت: مرا به شاگردی خود بپذیر، آمده‌ام نزد تو تا چیزهای بیشتری بیاموزم. دانشمند گفت: حرفی نیست، ولی باید تو را امتحان کنم تا سطح آگاهی تو را بسنجم.

دانشمند با یک تکه چوب، یک خط راست روی زمین کشید و گفت: کاری بکن که این خط کوتاهتر به نظر برسد. آن مرد با کفِ دست خود نصف خط را پاک کرد.

دانشمند به او گفت: منظورم این نبود، برو بیشتر مطالعه کن و بعد بیا. چند وقت بعد به نزد دانشمند برگشت و مجدداً دانشمند روی زمین خطی کشید و گفت: کاری بکن که این خط کوتاهتر به نظر برسد. آن مرد این بار با کف دست و آرنجش نصف خط را پوشاند.

باز هم دانشمند قبول نکرد و گفت: برو چند وقت دیگه مطالعه بکن و بعد بیا. آن مرد چند وقت بعد آمد و باز دانشمند یک خط روی زمین کشید و از مرد خواست که کاری بکند تا آن خط کوتاهتر به نظر برسد. 

مرد این بار گفت: هرچه مطالعه کردم و از هرکس هم پرسیدم چیزی دستگیرم نشد. از دانشمند خواهش کرد که خودش پاسخ این سئوال را بدهد. دانشمند خط بلندی در کنار آن خط کشید و گفت: حالا آن خط کوتاهتر به نظر می‌رسد یا نه؟

این رمز فرهنگیِ ژاپنی‌هاست که آنها را در مسیر پیشرفت قرار داده است. احتیاج به دشمنی و درگیری با دیگران نیست، با رشد و پیشرفت خود، دیگران خود به خود عقب می‌مانند.

با دیگران کاری نداشته باشید، نخواسته باشید که دیگران را پرت و پلا کنید تا شما نمایان بشوید، کار خودتان را درست انجام بدهید تا پیشرفت کنید، آن وقت خواهی دید که خود به خود  از دیگرانی که سر جای خود ایستاده‌اند، جلو افتاده‌اید و آنها از شما عقب تر خواهند بود و کوچکتر به نظر می‌رسند.

چَِطور مَِشید اینّی نَفَِرون پی سَرتَِری بین؟

   : ای دانشمندی ژاپُنی دَِلَه صَحرایی کناری ای نَهری اُوْوین اییَه کییِکَه دَِردِش کو اون دَِلَه زَندَِگی ماکَِردِش. اییَِه رو ، کَِناری نَهری اُوْوین تَیی سایه یی اییَه دارین دیمَه زَِمینی نییَِسبا و دَِردِش فکر ماکَِردِش، ای میردَِکا بَِشا ژو گَل و باتِش: مو به شاگَِردی یی هُشتُن قبیل کَه، بییَِمیچون تَه گَل تا ویشتَِری چی یِی گیرون. دانشمندی بات: حَرفی نییَه، ولی مَِگی تَه امتحان هاکَِرون تا بِینون تَه سطحی آگاهی چقَدرَه.

  دانشمندی با ای تَِکَه چویی، اییَه راستَه خَطَه دیمَه زَِمینی بَِتِش و باتِش: ای کاری هاکَه کو اَِنَه خَطَه کوتاتَِری به نظر بَرَِسِه. اون میردَِکِه با هُشتُن کَفی دَستی نصبی خَطَه پاک واکَِردِش.

  دانشمندی ژو رَه بات: مو منظور اَِن نَبا، بَشَه ویشتری مُطالعه هاکَه وُ بَعد بیا.  

  چُن وَختی بعدی دانشمندی گَل وَِرگَِردا وُ باز دانشمندی دیمَه زَِمینی اییَه خَطَه بَِت و باتِش: ای کاری هاکَه کو اَِنَه خَطَه کوتاتَِری به نظر بَرَِسِه.   

  میردَِکِه اَِن دَفَه نَِصبی «نَِصوی» خَطَه با کَفی دستی و مَرَِکین دَِپوشَِنِش.

  بازَم دانشمندی قبیل نَکَِرد و باتِش: بَشَه چُن وَختی دیگه یی مُطالعه هاکَه و بَعد بیا.

اون میردَِکا چُن وَختی بَعدی بییَِما و باز دانشمندی اییَه خَطَه دیمَه زَِمینی بَِت و میردَِکِه پی گییِش کو ای کاری هاکَِرِه تا اونَه خَطه کوتاتَِری به نظر بَرَِسِه.

  میردَِکِه اَِن دَفَه بات: هَرچی مُطالعه هاکَِرچَن و هَرکین پی واپَِرسِچَن چیمیچی مو دَستگیر نَبیچی. دانشمندی پی خواهش هاکَِردِش تا هُشتَِرَه جووابی اَِن سوآلین هادِه.

  دانشمندی اییَه خَطّی بُلندی کناری اونَه خَطین بَِتِش و باتِش: اَِسَه اونَه خَطَه کوتا به نظر مَِرَِسِه یا نَه؟

    اَِن رَمزی فرهنگی یی ژاپُنی یُنِه کو اونُن دَِلَه مَسیری پیشرفتی وَِنچِش. اَِحتیاجی به دُشمنی و درگیری با اینّی آدَِمُن نییَه، با رُشد و پیشرَِفتی هُشتُن، اینّی آدَِمی خود بخود دَِمبال مَِکَن

: اینّی آدَِمُنَه کاری نَِدَِربیت، نَگیابیت ژون فَِتَه فیلَه واکَه کو هُشترَه نَِمایُن بَبا، هُشتُن کاری دُرُستی اَِنجام بَدِه تا پیشرفت هاکَه. اون وَخت مِینی کو خود بخود اینی نَفَِرون پی کو هُشتُن سَری جایی اَِشتَن، جلو مَِکا و اونی تَه پی دَِمبال مَِکَن و کَستَِری به نظر مَِرَِسَن./

===================================================  

علت پیشرفت کشور ژاپن در چیست؟ 

   مربّی‌های ما در کودکستان‌ها، با کودکان بازی ای می‌کنند که مربّیِ ژاپنی‌ها هم همان بازی را به شیوه دیگری انجام می دهد. آن بازی چنین است که مربّیِ ما نه عدد صندلی را وسط کلاس یا حیاط می‌گذارد و ده نفر از شاگردها را انتخاب می کند. به بچه‌ها می‌گوید که هر وقت سوت زدم همه شما دورِ این صندلی‌ها بدوید، دوّمین سوت را که زدم، سعی کنید که روی صندلی‌ها بنشینید، هرکس نتواند بنشیند، سوخته است.  خوب، معلوم است که وقتی بچه‌ها صدای سوت دوّم را شنیدند، یکدیگر را هول می‌دهند تا خودشان بنشینند. مسلماً یکی از بچه‌ها نمی‌تواند روی صندلی بنشیند که اصطلاحاً می‌گویند سوخته است و از دورِ بازی کنار می‌رود. بار دیگر مربّی یکی از صندلی‌ها را برمیدارد، می‌ماند هشت صندلی و نه نفر از بچه‌ها. این بازی همین طور تا آخرین صندلی ادامه دارد. پس مشخص است که این بازی یک برنده بیشتر ندارد، آن هم آخرین نفری است که همه را هول داده و آنها را حذف کرده تا خودش بتواند بنشیند. این روش چه پیامی برای بچه‌ها دارد؟ پیامش این است که اگر می خواهید در زندگی موفق شوید، باید رقبای خود را از میدان به در کنید تا شما یک نفر باقی بمانید. 

   ژاپنی‌ها همین بازی را انجام می دهند ولی با شیوه دیگر، مربّی نه عدد صندلی و ده نفر از شاگردان را انتخاب می کند و به آنها می‌گوید: صدای سوت اوّل را که شنیدید دور صندلی‌ها می‌دوید، دوّمین صدای سوت را که شنیدید سعی کنید که همة ده نفر روی نه عدد صندلی بنشینید. بچه‌ها سعی می‌کنند که همه پهلوی یکدیگر بنشینند تا ده نفر روی نه صندلی بنشینند. 

   بار دوّم مربّی یک صندلی را بر می‌دارد، می ماند هشت صندلی و ده نفر شاگرد. این بار به این ده نفر شاگرد می‌گوید که با صدای سوت اول دور این هشت صندلی بدوید با صدای سوت دوّم سعی کنید که همه ده نفر روی هشت صندلی بنشینید. اگر حتّی یک نفر هم نتواند بنشیند، همه شما سوختید. پس همه ده نفر از شاگردان سعی می‌کنند که با بغل کردن یکدیگر روی هشت صندلی بنشینند. این کار را تا جائی که امکان داشته باشد ادامه می‌دهند.

   بسیار خوب، این کار آنها چه پیامی دارد؟ پیام آنها این است که اگر می‌خواهید در زندگی موفق شوید، همه باید هوای یکدیگر را داشته باشید. وقتی با هم باشید، همه موفق می‌شوید.

   این است رمز موفقیت مردم ژاپن، پس رمز موفقیت هر ملتی ریشه در فرهنگ آن ملت دارد. حال ببینید ژاپن در دنیا کجاست و ما در کجا هستیم. ما از دماغ فیل افتاده‌ایم و هیچ کس را هم قبول نداریم. این است روزگار ما.

========================================   

علتی پیشرفتی کشوری ژاپُنی چیچییَه؟

   هَما مُربّی دَِلَه کودکستانُن، با زِیکُن ای وازی یی ماکَِرَن کو ژاپُنییُن مُربّی هَم هَمون وازی، با شیوه یی دیگه یی ماکَِرَن. اون وازی اَِنَه کو هَما مُربّی نَه صَندَِلی وسطی کلاسی یا حیاطی مارزِه وُ دَس شاگَِردی انتخاب مَِکَِرِه. زِیکُنَه مایِه کو هر وَخت سوتَه بوکّوواتَن شما هَمه دُوری اَِن صندَِلییُن بَتِّژین، دویمین سوتَه کو بوکّوواتَه، تلاش هاکَِرین کو دیمَه صندلییُن بَنینین، هَرکین نَزُنِه بَنینِه بَِسوچی. خاب مَلیمَه کو وَختی زِیکی دویَِمین سوتین صدا بَِشنوئِشُن، هُمدیگرُن هُول مَِدَن تا هُشتَِرَه بَنینَن. مسلماً ای زِیک مَنَِذونِه دیمَه صندلییُن بَنینِه کو اصطلاحاً ماین بَِسوچی وُ وازی پی کنار مَِشو. دَفِه یی بَعدی مُربّی اییَه صندلییَه مِیرِه، مَِمُنَن هَشت صندلی با نَه زِیکی. اَِن وازی هَمَِنطور تا آخَِرَِمین صندَِلییَه ادامه دارِه. پَس مَلیمَه کو اَِن وازی ای برنده ویشتری ندارِه، اونم آخرین نفرَه کو هَمُّن هُول بَِدِچِش و ژُن حذف کَِرچِش تا بَذونِه هُشتَِرَه بَنینِه. اَِن رَِوَِش چه پیامی  زِیکُنَه دارِه؟ ژو پیام اَِنَه کو، اَگَه مَِگَِتُن دَِلَه زندگی موفق بَبین، مَِگی هُشتُن رَقیبُن مِیدُن پی بیرین کَِرین تا شما ای نفر باقی بَمُنین.

   ژاپُنی هَم هَمَن وازی ماکَِرَن ولی با شیوه یی دیگه یی. مُربّی نَه صندلی وُ دَس شاگَِردُن انتخاب مَِکَِرِه و ژُنَه مایِه: اُولمین سوتین صدا کو بَِشنوئِتُن، دوری صندَِلییُن مَِتِّژین، دویمین سوتین صدا کو  بَِشنوئِتُن، تلاش هاکَِرین کو همه یی دَس نَفری دیمَه نَه صندَِلییُن بَنینین. زِیکی تلاش ماکَِرَن کو همه پَلی هُمی بَنینَن تا دَس نفری دیمَه نَه صَندَِلییُن بَنینَن.

   دویّمین دَفَه مُرَِبِی اییَه صندَِلییَه مِیگیرِه، مَِمُنَن هَشت صندَِلی و دَس شاگَِردی. اَِن دَفَه اَِن دَس زِیکُنَه مایِه کو با اُولَِمین صدایی سوتین هَمَه دُوری اَِن هشت صَندَِلییُن بَتِّژین، با صدایی دویمین سوتین تلاش هاکَِرین کو همه یی دَس نفری دیمَه هَشت صندلییُن بَنینین. اَگَه حتّی ای نفر هم  نَذونِه بَنینِه، هَمَه بَِسوچین. پس هَمه یی دَس نفری تلاش ماکَِرَن کو با بَغَِلَه کَِردییُنی هُمدیگرون، بَذونَن دیمه هَشت صندلییُن بَنینَن. اَِن کاری تا جایی کو امکان دَِربیش ادامه مَِدَن.

   خیلی خوب، ژون اَِن کاری چه پیامی دارِه؟ ژون پیام اَِنَه کو اَگَه مَِگَِتُن دَِلَه زندگی موفق بَبین، مَِگی همه هُمدیگرُن هوا دَِربیتُن، وَختی با هُم دَبین، با هُم موفق مَِبین.

   اَِنَه رمزی موفقیتی ملّتی ژاپُنی، پس رمزی موفقیتی هر ملتی ریشه دَِلَه فرهنگی اون ملّتی دارِه. اَِسَه بِینین ژاپن دَِلَه دُنیِه کُجَه دَرَه وُ هَما کُجَه دَرین. هَما فیلی وَِنین پی بَِکَِچین و هِشکینَم قَبیل ندارین، اَِنَه هَما روزیگار.

========================================   

انسان باشیم                                                   

تخم‌مرغ ..!  یک رنگ است ..!                                   

اما ..! وقتی شکستیش ..! دو رنگ می شود …! 

پس انتظار نداشته باش ..!                                        

 آدمی را که شکستی ..!                                            

با تو یک رنگ باشد.                                                 

ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﭼﮏ، ﯾﮑﯽ ﺑﺰﺭﮒ         

ﯾﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ، ﯾﮑﯽ ﻗﻮﯼ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺿﻌﯿﻒ    

ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ …             

ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ                             

ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ                 

ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﻣﯿ‌‌‌ﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﯿ‌ﮑﻨﻨﺪ.   

ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ، ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑاشیم, ﻟﻬﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ  

ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ پایین تر ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﯿﻢ،

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ :                                    

ﻧﻪ انسانی ﺑﻨﺪﻩ ﻣﺎﺳﺖ,                      

ﻧﻪ انسانی ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎ !                           

===============================================  

آدَم بین (اَِنسُن بین)

مُرغُنَه ..! ای رُونگَه ….!                                 

اما..! وَختی بَِشکَِتَه …! دو رُونگ مَِبو …!

پس انتظار نَِدَِربیت … !

آدَِمی کو بَِشکَِتَه …!        

با تَه ای رُنگ بو .

هَما دَستی اَِنگُشتی …! اییَه کَسین … اییَه گُوْز

اییَه بُلند و اییَه کوتا، اییَه پُرزور و اییَه کم زور 

امّا هِشکُمُنی اینین  مَخسرَه مَنَِکَِرِه ….

هِشکُمُنی اینین  مَِنَِچالَِنِه 

هِشکُمُنی اینی رَه تعظیم مَِناکَِرِه 

اونی پَلی هُمی ای دَست مَِبین و کاری ماکَِرَن

بَعضی وَختایی هَما آدَِمی، اَگَه اینی نفری پی ژورتَِری دَبین، ژو مَِچالَِنین  

اَگَه ای نفری پی ژیرتَِری دَبِین، ژو پَِرَِستَِش ماکَِرین،

هَما یِی دَبو:

نه هِچ آدَِمی هَما بَندِه یَه ،

نه هِچ آدَِمی هَما خُدایَه !

=========================================   

حکایت پدر و دخترش: 

دختری با پدرش می‌خواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت:

دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.

دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر.

پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.

دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم، ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،

اما تو اگر دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد ! 

این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛ 

هر گاه ما دست او را بگیریم، ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم،

اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد ! 

و این یعنی اعتماد …  

=======================================   

ای پییَِر و ژو دُتَِر حکایت:

اییَه دَختَِرَه با هُشتُن پییَِر مَِگییِشُن دیمَه ای چوئین پُلی پی رَد بین. پییَِر دیم دُختَِرین کَِرد و هُشتُن دُتَِرَه باتِش:

بابا جان(دختر جان) مو دَست دَِماس تا دیمَه پُلی پی رَد بین.

دُتَِر دیم پییَِر کَِرد و بات: اَ تَه دَست دَِمَِنَِماسون تو مو دست دَِماس.

پییَِر بات: چَِرَه ؟ چه تُوفیری ماکَِرِه ؟  مُهیم اَِنَه کو مو دست دَِماس و با هُم رَد بین.

دُختَِرکین بات: ژو تُوفیر اَِنَه کو اَگَه اَ تَه دَست دَِماسون، مُمکنه هَرآن تَه دست وَِل واکَِرون.

اَمّا اَگَه تو مو دَست دَِماس، هِشوَخت اونی وَِل مَِناکَه.

اَِن دَقیقاً مَِثلی داستانی هَما رابطَه با خُدِه یَه،

هَروَخت هَما ژو دَست دَِماسین، مُمکنَه با هَرغَِفلَِتی وُ نا آگاهی ژو دَست وَِل واکَِرین،

اَمّا اَگَه ژو پی گییابیمُن هَما دَست دَِماسِه، هِشوَخت هَما دست وَِل مَِناکَِرِه.

و اَِن یعنی اعتماد … 

===============================  

نه سیخ بسوزه نه کباب:    

شجاع‌السلطنه ـ پسر فتحعلی‌شاه ـ یک وقتی حاکم کرمان بود و اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود،

او در کرمان تجربه کرده و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند.

همچنین متوجه شده بود که کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود.

بدین جهت پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد؛

حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها میگفت: طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.

این دستور او بعدها ضرب‌المثل شد. در واقع مصداق همان اعتدال است که این روزها ورد زبان این و آن شده است .

======================

نَه سیقَه بسوزییِه نَه کَِبابَه 

شُجاع السلطنه« فتعَلیشایی پیر» ای دَفَه حاکَِمی کرمانی بیچی و ژو کَسین اسم «حَسَنعلی میرزا» با.

ژو دَِلَه کرمانی تَجرُبَه هاکَِربا وُ متوجه بَِبابا کو نازُکَه نارَه شیشی مَِذونَن سیقی کَِبابُن کاری هاکَِرَن.

هَمَنطور متوجه بَِبابا کبابی کو ژو سیقَه نارَه شیشَه بو، خوشمزه تَِری هَم مَِبو.

هَمَِنی بالا بَِپَِتّییُنی کبابی با نارَه شیشُن باب کَِردِش کو دَِلَه کرمانی به« حَسَِنی کَِبابی» معروف بَِبا.

حاکَِمی هَروَخت میلی کَِبابُن دَِرد، نوکَِرونَه ماتِش: طوری کباب بگاردَِنین کو نَه سیقَه بَسوزییِه نَه کَِبابَه.

اَِن دستور بعدا ضربُ المَثَِلَه بَِبییَه. دَِرواقَه مَِصداقی هَمون اَِعتَِدالی یَه کو اَِن روزایی سَری زَِفُنی اَِنی وُ اونی کَِچی.

========================================   

با « زبان» چه کارهایی می شود کرد ؟

خدا از هرچه بگذرد، از حق الناس نمی‌گذرد …! پس حواسمان باشد … 

ﺑﺎ ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ …

ﺑﺎ ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ … 

ﺑﺎ ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ ،

با ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ … 

با ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ …

با ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ …

با ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ …

ﺑﺎ ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ … 

ﺑﺎ ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود جدایی انداخت …

با ” زبان ” میشود آشتی داد … 

با ” زبان ” میشود آتش زد …

با ” زبان ” میشود آتش را خاموش کرد …

حوا‌سمان به دل و زبانمان باشد : ” آلوده اشان نکنیم … “«غیبت نکنیم …»   

=====================   

با« زَِفُنی» چه کارایی مَِشید هاکَِرد ؟

خدا هرچی پی بَوْوییَِرِه، حقّ الناسی پی مَنَِوْوییَِرِه  …! پس هَما حواس دَبو … 

با « زَِفُنی» مَِبو مَخسَِرَه کَِرد …

با« زَِفُنی» مَِبو روحیّه هادا …

با « زَِفُنی» مَِبو ایراد بَِت …

با « زَِفُنی» مَِبو تعریف هاکَِرد …

با « زَِفُنی» مَِبو دل بَِشکَِت …

با « زَِفُنی» مَِبو دَِلداری هادا …

با « زَِفُنی» مَِبو آبری بَِبَِرد …

با « زَِفُنی» مَِبو آبری بِیریند …

با « زَِفُنی» مَِبو سیوایی دووَِند …

با « زَِفُنی» مَِبو صُلَه بَِدا …

با « زَِفُنی» مَِبو آتَِش بوکوّوات …

با « زَِفُنی» مَِبو آتَِش خاموش کَِرد …

هَما حواس به هَما دل و زَِفُنی دَبو : « ژون آلوده نَکَِرین … »، « غیبت ناکَِرین … »

==============================  

برای یکدیگر آرزوهای قشنگ داشته باشیم:

ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ همسرش ﮔـﻔـﺖ: “ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ‌ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ”!  

همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: “ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ‌ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.

ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ،

ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: “ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ”.

ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ،

ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: “ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ”.

ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ که ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، همسرم؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟ 

ﺗـﺎ این که ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ:

“ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!  

چقدر خوب است که براى همديگر، آرزوهاى قشنگ داشته باشیم.

=============================  

هُمدیگرونَه اَرمُن هایی قشنگی دَِربیمُن:

ای میردَِکِه هِشتُن جَِنینَه بات: مَنَِذُنون آرو چه کاری خایری هاکَِرچَن کو اییَه فَِرَِشتا مو گَل بییَِمییَه وُ باتِش کو ای آرزو هاکَه تا اَ هَِرِین تَه رَه برآوردَه کَِرون.

ژو جَِنین ژو رَه بات: هَما کو شُمزَه سالی یَه وَچِئی ندارین، آرزو هاکَه وَچَه دار بَبین.

میردَِکا بَِشا هُشتُن مار گَل و ماجرا ژینَه تعریف هاکَِردِش،

ژو مار بات: سالییُنی یَه کو اَ نابینایون، پس آرزو هاکَه مو چَشی شفا پیدا کَِرَن.

میردَِکا هُشتُن مار گَل پی هُشتُن پییَِر گَل بَِشا،

ژو پییَِر ژو رَه بات: اَ خیلی بَِدَِهکارون و قرضی زیادی دارون، اون فَِرَِشتِن پی درخواستی پیلی زیادی هاکَه.

میردَِکِه هَرچی فکر هاکَِرد کو، کُمُنُن هَِوا دَِربیش، کُمُنی اَِن آدَِمی جلوتَِری دَرَن، مو جَِنییَه ؟، مو مِی ؟، مو پییَه ؟

تا اَِنی کو هَِرِین رایی چارِه پیدا کَِردِش و با خوشحالی فَِرَِشتِن گَل بَِشا وُ باتِش:

: اَرمُن دارون کو مو مِی، مو وَچِه، دَِلَه گُوْرِیی طلایی بِینِه …

چقد خایرَه کو هُمدیگَِرونَه، اَرمُن هایی قشنگی دَِربیمُن.

=====================================================   

انسان بودن هزینه سنگینی دارد:

کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمی‌کند و خیال می‌کند دیگران انصاف دارند، احمق نیست، مناعت طبع دارد.

کسی که به موقع می‌آید و برای با کلاس بودن، عده‌ای را منتظر نمی‌گذارد، احمق نیست، منظم و محترم است.

کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض می‌دهد یا ضامن وام آنها می شود و به دروغ نمی‌گوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست. کریم و جوانمرد است.

کسی که از معایب و کاستی‌های دیگران، در می‌گذرد و بدی‌ها را نادیده می گیرد، احمق نیست. شریف است.

كسي كه در مقابل بی‌ادبی و بی‌شخصيتی ديگران با تواضع و محترمانه صحبت می‌كند و مانند آنها توهين و بد دهنی نمی‌كند، احمق نيست. مودب و باشخصيت است.

کسی که به حرف‌های پشت سرش زده میشود اهمیت نمی‌دهد, بی خبر نیست صبور و با گذشت است.

انسان بودن هزينه سنگينی دارد. 

=================================  

آدَم بییون هزینه یی سنگینی داره:

   اونی کو هُشتُن پیل و دستمزدی رَه زیاد اَِصرار مَِناکَِرِه و خیال ماکَِرِه اینّی آدمی انصاف دارَن، احمق نییَه، مناعتی طبعی داره.

اونی کو به موقَه مِی و برایی اَِنی کو با کلاس بو، ای عَِدّون منتظر مَِنارده، احمق نییَه، مُنظّم و محترمَه.  

اونی کو برایی حَلّی اینّی آدمُن مشکل پیل قرض مادِه یا ضامن مَِبو و دوری مَِنَِوایِه کو ندارون و گرفتارون، احمق نییَه، کریم و جَِوُنمَردَه.

اونی کو اینّی آدَِمُن عیبی و کَمَه کاستی پی مَِوْوییَِرِه، احمق نییَه، آدمی شریفی یَه.

اونی کو اینّی آدَِمُن بی ادبی و بی شخصیتی بالا با تواضعی و مُحترمانه هکاتی ماکَِرِه وُ اونُن واری توهین و بددَهَنی مَِناکَِرِه، احمق نییَه، با ادب و با شخصیّتَه.

اونی کو به هکاتی کو ژو پَشی سَری ماکَِرَن اهمیّت مَِنادِه، بی خبر نییَه، صبور و با گذشتَه. 

آدَم بییون هزینه یی سنگینی دارِه. 

=============================    

خوشی‌ها زندگی به چیست ؟  

ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ و ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ!

ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ در دهانم  ﺑﻤﺎﻧﺪ… 

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ!  

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ…

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ…  

ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ !  

ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ…  

ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ کردن ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ !   

ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ، ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ نداشته باشیم؛

ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ.

ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ و ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ بوده ایم،

ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ اند ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺏ… 

=============================================   

خوشی هایی زَندگی به چیچی یَه ؟ 

   ای نفری با کو پَِلایی هُشتُن چی خالی مُخوردِش و گوشت و کَرگَه ماشتِش آخری کارین ! 

ماتِش: مَِگَن ژو خوشمزگی مو دَِلَه آلین بَمُنِه … 

همیشه هَم پَِلا مُخوردِش، سیر مَِبا، گوشت و کَرگَه ژو گوشه یی بُخشابی مَِمُند !

نَه بُخوردی اون پَِلِین پی لذّت مَِبَِردِش، نَه دیگه مِیلی به بُخوردی هُشتُن گوشت و کَرگَه دَِردِش …  

زَندَِگی هَم هَمَِن جوری یَه …

گایی شرایطی ناجوری زندگی تَحَمّل ماکَِرین و لَحظه هایی خایری مارزین برایی بعدی !  

برایی روزی کو مُشکَِلی تَم بَبین …   

کَمتری مَِبو کو زندگی هاکَِرد دَِلَه هَمون لَحظِه، بَلَِد بین !

همه یی خوشی حواله مَِکَِرین برایی هَِرِین هایی، برایی روزی کو قَِرارَه دیگه مُشکَِلی نَِدَِربیمُن ،

غافَِلی اَِنی کو زندگی هَمَن دَستَه پُنجِه نَرم واکَِردی مُشکَِلاتی یَه.  

اییَِه رو هُشتُن مِین و مِینین اییَه عُمری دَِرچیمُن پَِلایی خالی یی هُشتُن زندگی مُخورچیمُن، 

گوشت و کَرگی لَحظُن، دَست نَخوردَه گوشه یی بُخشابی بَِمُنچَن …

======================================  

این نیز می‌گذرد:

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎی ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. 

 ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ آن ﻧﻘﻄﻪ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: “ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ”  

ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ جا ﻫﯿﺰﻡ و ذغال می‌فروختم.ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ !

ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟  

ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ : “ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ”…

گر به دولت برسی، مست نگردی مردی،

گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی،

اهل عالم همه بازيچه دست هوسند،

گر تو بازيچه اين دست نگردی مردی… 

==========================   

اَِنَم « اَِنَن» مَِووییَِرِه: 

ای میردَِکا با هَلِه(هَلِی) وُ لَلَِکِه یی گَِرون قیمتی دیمَه ای دَِزاری خیره بَِبابا وُ اَسرِه مَِرَِتِش.

ژو نَقزیت بَِشییون و اون لَکَه کو خیره بَِبابا چَشی دووازَِندَن نوستَه با: « اَِنَم مَِوْوییَِرِه».

علت ژو پی واپَِرسِن باتِش: اَِن مو دست خَطَّه، چُن سالی پیشی هَمَنجو هیزُم و اَِذغالی مَِیروچَن. اَِسَه صابی چُندین کارخُنِه یون.

واپَِرسِن: پس چَِرَه دوبارَه وَِرگَِردِچِه اَِنجو ؟

باتِش: بییَِمیچون تا بَنَِویسون: « اَِنَم مَِوْوییَِرِه ».

گر به دولت برسي، مست نگردي مردي،

گر به ذلت برسي، پست نگردي مردي،

اهل عالم همه بازيچه دست هوسند،

گر تو بازيچه اين دست نگردي مردي…  

========================================  

به چی میگن شاهکار ؟ : 

به ابوسعید ابوالخیر گفتند:

فلانی قادر است پرواز کند،

گفت: این که مهم نیست ، مگس هم می‌پرد.

گفتند: فلانی را چه می‌گویی؟ روی آب راه میرود! 

گفت: اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار را میکند.

گفتند: پس از نظر تو شاهکار چیست؟

گفت: اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی،

دروغ نگویی، کلک نزنی و سو استفاده نکنی و باعث رنجش خاطر کسی نشوی.

این شاهکار است…  

======================================  

چیچی رَه مایَن شاکار ؟  

ابوسعید ابوالخیری رَه باشون:

فُلُنی مَِذونِه پرواز هاکَِرِه، 

باتِش: اَِن کو مُهیم نییَه، مَقَِسَم مَِپَِرییِه.

باشُن: فُلُنی رَه چیچی ما ؟ دیمَه اُووین رِی مَِشو.

باتِش: اَهمیّت ندارِه، ای تَِکَه چو هَم هَمَن کاری ماکَِرِه. 

باشُن: پس تَه نظر شاکار چیچییَه ؟

باتِش: اَِنَه کو مَرتُمُن مییُنَه زندگی هاکَه ولی هِشوَخت اینی نفری زخمی زَِفُنی نَکّووا،

دوری نَِوایا ، کَلَِک نَکّووا ، سویی استفادِه ناکَِرا وُ باعثی رَنجَِشی خاطری هِشکین نبا.

اَِنَه شاکار …

==========================================   

خوشبختی چیست ؟  

خانمی به دکتر گفت: نمیدانم چرا افسرده‌ام و خود را زنی بدبخت می‌دانم.

 دکتر گفت: باید پنج نفر از خوشبخت‌ترین مردم شهر را بشناسی و از زبان آنها بشنوی که خوشبختند.

زن رفت و پس از چند هفته برگشت، اما اینبار اصلاً افسرده نبود. به دکتر گفت:

برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می‌کردم خوشبخت ترینهایند رفتم،

اما وقتی شرح زندگیشان را شنیدم، فهمیدم که خودم از همه خوشبخت‌ترم.

خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت بدست نمی‌آید.

خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته‌هاست، نه افسوس بابت نداشته‌ها.

با پول می توان وسایل آسایش را تهیه کرد، ولی نمی‌توان آرامش خاطر را خرید.

============================== 

خوشوَختی چیچییَه ؟  

اییَه جَِنیکِن دکتری رَه بات: مَنَِذُنون چَِرَه اَفسُردِیون( مو زیلَه سیا وابایَه) وُ هُشتُن ای جَِنیکایی بدبختی مَِذُنون.

دکتری بات: مَِگی پَنج نفر خوشوخت‌تَِرین مَرتُمی شهری بشناس و ژون زَِفُن پی بَِشنووا کو خوشوَختی یَن.

جَِنیکا بَِشییَه و بعدی چُند هفته وَِرگَِردِیَه، اَمّا اَِن دَفَه اصلاً اَفسردَه نَبییَه. دکتری رَه باتِش:

برایی اَِنی کو اون پنج نفرون پیدا کَِرون، پَنجا نَفرون گَل کو فکر ماکَِردَن خوشوخت تَِرینی یَن بَِشّییون.

اَمّا وَختی ژون شَرحی زندگی بَِشنوئِن، بَِفَِمِن کو هُشتَِرَه هَمُُّن پی خوشوَخت تَِری یون.

خوشوختی ای احساسَه وُ لوزوماً با ثَروَِتی به دست مَِنِه. 

خوشوَختی زندگی پی راضی بییونَه و شُکرگزار بییونَه بابَِتی اونچیی کو دارین، نه بابَِتی اونچیی کو ندارین.

با پیلی مَِبو وسایلی آسایشی تَهییَه کَِرد، ولی مَنَِبو آرامشی خاطری بِیریند.

==============

داستان ملا نصرالدین:

یک روز، ملا نصرالدین برّه‌ای خرید و طنابی به گردن برّه بست و به طرف خانه می‌رفت.

در راه دزدی به پُستش خورد، طناب را از گردن برّه باز کرد، برّه را به دوستش داد و طناب را به گردن خودش بست و چهار دست و پایی همراه ملا به راه افتاد.   

ملا به خانه رسید، ناگهان دید برّه تبدیل به جوانی شده است.

دزد به ملا گفت: من مادرم را اذیت کرده بودم، او من را نفرین کرد و من تبدیل به برّه شدم.

ولی چون تو که من را خریدی، آدم خوبی هستی، یک بار دیگر تبدیل به آدم شدم.

ملا دلش برای او سوخت و به او گفت: عیبی ندارد، برو ولی یادت نرود که مادرت را اذیت نکنی.

فردا که ملا برای خرید خانه به بازار رفت، برّه دیروز را آنجا دید، گوش برّه را گرفت و گفت:

ای پسر نادان، باز مادرت را اذیت کردی، تا مادرت تو را نفرین کند و یک بار دیگر برّه بشوی … ؟

===============================  

ملا نصرالدینی آستُنَِکَه:  

اییَِه رو، مُلّا نصرالدینی ای وَرِه بِیریند و  رَسُن وَرِه گَِریَه دوبَِستِش وُ طرفی کییِه مَِشا.

دَِلَه رِئین ای دُزد ژو توس گَِنا، رَسَن وَرَه گَِریَه پی واکَِردِش، وَرَه هُشتُن رَفیقی دِش و رَسُن هُشتُن گَِریَه دوبَِستِش و چار دَستَه پایی، مُلِه هُمرا رِی کَِت.

مُلّا کییَه بَِرَِسا،  نافاغل بَِدّیِش وَرَه تَبدیل بَِه ای جَِوُنی بَِبیچی.

دُزدِه مُلِه رَه بات: مو هُشتُن مار اذیت هاکَِربِین، ژین مو نَِفرینی هاکَِرد و اَ تَبدیل بَِه وَرِه بَِبّییون.

ولی چون تَه کو مو بِیرینچی، آدمی خایری یِه، اینی دَفَه تبدیل بَِه آدمی بَِبیچون.

مُلِه دَِل ژو رَه بَِسوت و ژو رَه باتِش: عیبی نداره، بَشَه ولی تَه یِی ناشو کو هُشتُن مار اذیت ناکَِرا.

هَِرِین کو مُّلا بَِشا واژار کییِه رَه خَِرید هاکَِرِه، ایزینین وَرِه اونجو بَِدّیِش، وَرِه گوش دَِماسِش و باتِش:

ای وَشکایی نادون، باز هُشتُن مار اذیت هاکَِردَه، تا تَه مِی تَه نَِفرینی هاکَِرِه و اینی دَفَه وَرَه بَبا …..؟    

=============================  

داستان قرعه‌کشی:

   یک نفر دهاتی، یک الاغی داشت و می‌خواست بفروشد به ده تومان. چند روز آن را به میدان برد، هیچ کس از او نخرید.

یک آدم رندی که چند روز بود که به آنجا آمده بود، به نزد صاحب الاغ می‌رود و به او می‌گوید:

من این الاغ را از تو می‌خرم به شرط این که چند روز در طویله باشد و تو هم خورد و خوراکش را به او بدهی.

صاحب الاغ قبول می‌کند. آن آدم رند هم ده تومان پول الاغ را به صاحب الاغ می‌دهد و می‌رود.

فردا جلوی قهوه‌خانه دِه، اعلام می‌کند که یک الاغ دارم می‌فروشم به یک تومان.

هرکس می‌خواهد بیاید اینجا ثبت نام کند، دو روز دیگر همین جا جلوی قهوه‌خانه قرعه‌کشی می‌کنم، هرکس برد، الاغ را به او می‌دهم.

دَِهاتی می‌بینند که الاغ به یک نومان می‌ارزد، بخاطر همین فردا برای این که در قرعه کشی شرکت کنند، صبح زود جلوی قهوه‌خانه آده و جمع می شوند.

آن شخص هم می‌آید و از کدام یک تومان می‌گیرد و نامشان را می‌نویسد. تا شامگاه، صد نفر ثبت نام می کنند و صد تومان گیر او می آید. 

به مردم می‌گوید که فردا صبح میانه روز، همه تشریف بیاورید اینجا تا در نزد شما قرعه‌کشی کنم، هرکس اسمش درآمد، الاغ را به او میدهم. صد تومان پول را  نزد قهوه‌خانه دار به امانت می‌گذارد. 

فردا صبح آن شخص به خانه آن کسی که الاغ را از او خریده بود می‌رود تا الاغ را از او گرفته به جلوی قهوه‌خانه برده تا نزد مردم قرعه‌کشی کند.

وقتی که داخل طویله می‌شوند، می‌بینند که دیشب مار الاغ را گزیده و الاغ مرده.

فروشنده الاغ هول می‌کند و ناراحت می شود، آن کسی که الاغ را خریده به او می‌گوید این که ناراحتی ندارد.

حالا بیا برویم جلو قهوه‌خانه تا الاغ را قرعه کشی کنیم. فروشنده می‌گوید الاغ نداریم، ان شخص می‌گوید عیبی ندارد، تو همراه من بیا تا ببینی چه می‌کنم.

هر دو با هم جلوی قهوه‌خانه می‌روند، می‌بینند که آدم‌های زیادی آمده‌اند و گوش تا گوش، فشرده فشرده نشسته‌اند.

صاحب الاغ پول‌ها را از قهوه چی می‌گیرد و به همه خوش آمد می‌گوید و شروع می‌کند به قرعه‌کشی کردن، یک نفر را صدا می‌کند تا از این صد اسم، یک اسم را بیرون بیاورد. 

بالاخره یک اسم بیرون می آید و آن شخص برنده قرعه‌کشی می شود. به آن برنده می‌گوید بیا برویم درون طویله تا الاغ را به تو تحویل بدهم.

آن مرد و صاحب اولیه الاغ و برنده، سه نفری به خانه صاحب اصلی الاغ می‌روند. وقتی درون طویله می‌روند، می‌بینند که الاغ مرده و روی زمین افتاده.

آن مرد به برنده می‌گوید، می‌بینی که الاغ مرده، پس بیا این یک تومان پول تو، یک تومان به برنده می‌دهد. برنده هم راضی و خوشحال که پول خود را پس گرفته، می‌رود.

در این میان، صاحب اصلی الاغ، الاغش را فروخته به ده تومان، آن برنده هم به پولش رسیده و اعتراضی همک ندارد،

آن مرد دغل باز هم، هشتاد ونه تومان، از این قرعه‌کشی استفاده برد. 

این هم نتیجه قرعه‌کشی‌هایی که با پول کم به راه می‌اندازند.

===============================      

قُرعَه کَشی داستان:

   ای نفر دییاتی، اییَه خَرَه دَِرد و مَِگییِش بِیروشِه به دَس تیمن. چُن رو بَِبَِردِش میدون، هِشکین ژو پی نِیریند.

ای آدمی رَِندی کو چُن رو با بییَِمابا اونجو، مَِشو صاب خَرین گَل و ژو رَه مایِه:

اَ اَِن خَرَه تَه پی مِیرینون به شرطی اَِنی کو چُن رو دَِلَه طویله دَبو و تو هَم ژین خوردَه خوراک ژین دِه.

خرین صاب  قبیل مَِکَِرِه، اون آدمی رَِندی هَم دَس تیمن خرین پیل صاب خری مَِدِه وُ مَِشو.

   هَِرِین جلووی قَوَه خُنِه یی دِهین، اعلام مَِکَِرِه کو اییَه خَرَه دارون مِیروشون به ای تیمَن،

هرکین مَِگی بِی اَِنجو ثبتی نام هاکَِرِه، دو رویی دیگه یی هَمَنجو جلووی قَوَه خُنِه قرعه کشی ماکَِرون، هرکین بَِبَِرد، خَرَه ژو مَِدون.

  دهاتی مِینَن کو خَرَه به ای تیمَن مَِرِه، هَمنی بالا هَِرِین برایی اَِنی کو دَِلَه قرعه کشی شرکت هاکَِرَن، صُبی گَهی مِین و جلُوویی قَوَه خُنِه جَمَه مَِبین.

 اون آدَِمَن مِی و هرکُمُنُن پی ای تیمَن مارِه و ژون اسم مَِنَِویسِه. تا شُم باتَه، صِی نفری اسم مَِنَِویسَن و صِی تیمَن ژو گیر مِی.

مَرتُمُنَه مایِه کو هَِرِین صُبی بَعدی چاشتی، هََمه تَشیف بیارین اَِنجو شَِما گَل قرعه کشی ماکَِرون، هرکین اسم بیرینَِما، خَرَه ژو مَِدون. صِی تیمن پیل قَوَه چی گَل امانت مارزُه.

   هَِرِین صَبی اون آدم مَِشو اونی کییَه کو خَرَه ژو پی بِیرینبیچِش تا خَرَه ژو پی هارِه بَبَِرِه جَِلووی قَوَه خُنِه و مَرتُمُن گل قرعه کشی هاکَِرِه.

وَختی دَنین طویلَه مَِشین، مِینَن کو اُشُنَه مَری خَرین دَِگَِشچی وُ خَرَه بَِمَِرچی.

 فوروشنده یی خَرین هُول مَِکَِرِه و ناراحت مابو، اونی کو خَرَه بِیرینبیچی، ژو رَه مایِه اَِن کو ناراحتی ندارِه،

 اَِسَه بیا بَشین جَِلُوویی قَوَه خُنِه تا خَرین قرعه کشی هاکَِرین. فوروشَِندَه مایِه خَرَه نَِدارین، اون مایِه عیبی نداره، تو مو هُمرا بیا تا بِینی چه مَِکَِرون. 

   هردو با هُم مَِشین جَِلِووی قَوَه حُنِه، مِینَن کو آدمایی زیادی بییَُِمیچَن و کو گوش تا گوش، دوکوش دوکوش نییَِستییَن.

صاحبی خرین پیل قَوَه چی پی مارِه وُ هَمُّنَه خوشامَِد مایِه وُ شورو مَِکَِرِه به قرعه کشی هاکَِردییُنی، ای نفری صدا مَِکَِرِه تا اَِن صِی اَِسمُن دَِلَه، ای اسم بیرین اَِوَِرِه.

بیلاخیره ای اسم بیرین مِی و اون مَِبو برنده یی قرعه کشی. اون بَِرَِندِه رَه مایِه بیا بَشین دنین طویله تا خَرَه تَه تَحویل بَدون،

اَِن میردَِکا وُ صابی اُوّلی خَرین و بَِرَِندَه، هِیرَه نَفری مَِشین صاب خری اصلی کییَه. وَختی دَنین طویله مَِشین، مِینَن کو خَرَه بَِمَِرچی وُ دیمَه زمینی والِه.

اون میردَِکا بَِرَِندِه رَه مایِه، مِینی کو خَرَه بَِمَِرچی، پس بیا اَِن ای تیمَن تَه پیل، ای تیمَن بَِرَِندِه مَِدِه. بَِرَِندَه هَم راضی و خوشحال کو هُشتُن پیل پَشی گیچِش، مَِشو.

   اَِن مییُنَه، صاب خَری اصلی، هُشتُن خَرَه بِیروچِش به دَس تیمَن، اون برنده هَم به هُشتُن پیلی بَِرَِسُچی و اعتراضی هم ندارِه،

اون میردکایی دغل وازی هم، هَشتا وُ نَه تیمَن اَِن قرعه کشی پی استفاده بَِبَِرد.

   اَِنََم نتیجه یی قرعه کشی هایی کو با پیلی کمی رِی مَِوَِنَن. 

=======================================   

ریشه ضرب‌المثل : بشنو و باور نکن

در زمان‌های دور، مرد خسيسی زندگی می‌كرد. او تعدادی شيشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود.

شيشه‌بر ، شيشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداكن تا اين صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شيشه‌ها می‌آيم.

از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولی سر قيمت با آنها به توافق نرسيد.

چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت: اگر اين صندوق را برايم تا خانه ببری، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

كمی كه راه رفتند، باربر گفت: بهتر است که در بين راه يكی‌يكی سخنانت را بگوئی.

مرد خسيس كمی فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلی گرسنه بود. به باربر گفت :

اول آنكه سيری بهتر از گرسنگی است، اگر كسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سيری است، بشنو و باور مكن.

باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد، زيرا هر بچه‌ای اين مطلب را می‌دانست. ولی فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.

همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه  را سپری كردند. باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟

مرد كه چيزی به ذهنش نمی رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم .

يكباره چيزی به ذهنش رسيد و گفت: بله، نصيحت دوم اين است، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مكن.

باربر خيلی ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولی باز هم چيزی نگفت.

ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكی بهتر از بقيه باشد.

مرد از اينكه بارهايش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود، به مرد گفت: اگر كسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باور مكن

مرد باربر خيلی عصبانی شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند، بنابراين هنگامی كه می‌خواست صندوق را روی زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد،

بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت: اگر كسی گفت که شيشه‌های اين صندوق سالم است، بشنو و باور مكن

از آن‌ پس، وقتی كسی حرف بيهوده می‌زند تا ديگران را فريب دهد، يا سرشان را گرم كند، گفته‌ می‌شود كه‌ بشنو و باور مكن.

============================================== 

ریشِه یی ضَربُ المَثَِلُن: بَِشنووا وُ بُوْوَِرنَکَِرا

   خیلی پیش ازاَِنایی، ای میردَِکایی کَِنَِسی زَندگی ماکَِرد. ژو چُندی شیشِه هُشتُن کییِه پَنجَِرونَه سفارش هادابِیش.

شیشه بُری، شیشِه دَِلَه اییَه صندوقین اَِندِش و میردَِکِه رَه باتِش ای حمّالی صدا کَه تا اَِن صندوقَه بَبَِرِه تَه کییَه، اَیَم عصرین سَرَه مییون شیشِه کاری مَِگیرون.

اونجویی پی کو میردَِکا کَِنَِس با، چُندی حمّالی صدا کَِردِش وَلی سَری قیمتی با اونُن به توافق نَرَِسا.

ژو چَش به ای میردی جَِوُنی گَِنا، ژو رَه باتِش: اَگَه اَِن صندوقَه مو رَه تا کییَه بَبَِر، هِیرَه نصیحَِتی تَه رَه ماکَِرون کو دَِلَه زندگی تَه دَردی مُخورَن.

حمّالی جَِوُنی کو تازه شهر بییَِمابا، میردَِکِه کَِنَِسی هَِکاتی قبیل کَِردِش. حمّالی صندوقَه کولَه گیت و میردَِکِه کییَه طرف رِی کَِت.

کَمی کو رِی بَِشِن، حمّالی بات: وِیتَِری یَه کو دَِلَه رِئین ایکَّه ایکَّه هُشتُن هَِکاتی هاکَه.

میردَِکایی کَِنَِسی کَمی فکر هاکَِرد. نزدیکی( نقزیتی) پیشینین با وُ او خیلی وَشُن با، حمّالی رَه باتِش:

اُوّل اَِن کو سیری وِیتَِری وَشُنی یَه، اَگَه ای نفری تَه رَه بات وَشُنی وِیتَِری سیری یَه، بَِشنووآ وُ بُوْوَِر نَکَِرا.

حمّالی با بَِشنوئییُنی اَِن هَِکاتی ناراحت بَِبا، برایی اَِنی کو هَر وَچه یی اَِن مطلب مَِذونِه. وَلی فکر هاکَِردِش شاید بقییِه یی نصیحتی وِیتَِری اَِنی بین.

هَمَن طور رِی اَِدامَه بَِدِشُن تا اَِنی کو ویشتَِری نصبی رِی بَِشابِین. حمّالی واپَِرسا: تَه دویمین نصیحت چیچی یَه؟

میردَِکا کو چیی به ژو فکر مَنَِرَِسا هُشتُن گَل فکر هاکَِردِش کاشکی ای حِیوُنی چارپایی مَِدَِردَن و بیدونی دَردی سَری هُشتُن بار کییَه مَِبَِردَن.

نافاغَِل ای چی ژو ذَِهن بَِرَِسا و باتِش: ها، دویمین نصیحت اَِنَه کو، اَگَه باشُن پیادَه بَِشّییُن وِیتَِری سووارَه بَِشّییُنی یَه، بَِشنووآ وُ بُوْوَِر نَکَِرا.

حمّال خیلی ناراحت وابا و فکر هاکَِردِش، نَکَِرِه اَِن میردَِکِه مو مَستَِکی سَری دَستُن کَِرچی(1)، وَلی بازَم هِچّی نَِواتِش.

دیگَه نقزیتی کییِه بَِرَِسابِین کو حمّالی بات: خاب، هُشتُن هِیرَِمین نَصیحت با، اَرمُن دارون اَِنَه وِیتَِری بقییُن بو.

میردَِکا اَِنی بالا کو ژو بار مُفتَِکی کییَه بَِرَِسَِنابِش خوشحال با، میردَِکِه رَه باتِش: اَگَه ای نَفری بات حمّال تَه پی وِیتَِری پیدا مَِبو، بَِشنووآ وُ بُوْوَِر نَکَِرا.

میردَِکایی حمّال خیلی عصبانی بَِبا وُ فکر هاکَِردِش مَِگی اَِن میردَِکِه اَِتیپ کَِرِه، هَمَِنی بالا وَختی کو مَِگییِش صندوقَه دیمَه زَِمینی اَِندِه اونی وَِل واکَِردِش و صندوقَه قایَم زمین گَِنِیَه.

بعد دیم کَِنَِسَه میردَِکِه کَِردِش و باتِش: اَگَه ای نفری بات اَِن صندوقین شیشِه سالَِمی یَن، بَِشنووآ وُ بُوْوَِر نَکَِرا.

اون وَخت به بعد، وَختی کو ای نفر هَِکاتی بی خاصیتی ماکَِرِه تا اینی آدَِمُن گول بَکّووِه، یا ژون سَر گرم واکَِرِه، مایَن کو: بَِشنووآ وُ بُوْوَِر نَکَِرا.

==========

  • مَستَِکی سَری دَستُن کَِردییُن= بازیچه قرار دادن کسی، سرِ کار گذاشتن کسی.

===========================================  

بهانه‌ای بر خُلف وعده: 

نقل است روزی خانِ آبادی، به خانه کدخدا رفت. آن که در آبادی ساز میزد، نزد خان آمد و یک پنجه عالی ساز زد.

خان که خوشش آمده بود، وعده داد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به نوازنده بدهد.

ساززن هم خوشحال تا موعد خرمن روزشماری می کرد… رفته رفته سر خرمن رسید و خان برای برداشت محصول به آبادی آمد.

 ساززن با خوشحالی پیش خان رفت و بعد از عرض سلام به یادش انداخت که: من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید، حالا لطف بفرمایید.

خان خندید و گفت: ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید.

حوصله داری؟ برو پی کارت…  

چقدر این حکایت برای ما آشناست.

============================   

وییُمه یی برایی بدقولی( خُلفی وَدِه )

   مایَن اییَِه رو خانی آبادی، کَدخُدِه کییَه بَِشا. اونی کو دَِلَه آبادی ساز مَِجَِند، خانی گَل بییَِما و ای پُنجه یی عالی ساز بَِجَِندِش.

خان کو ژو خوشَِمابا، قول هادِش، سَری خرمنی کو بَِبا، ای خروار گُندُم نوازندِه دِه.

اونی کو ساز مَِجَِندَم خوشحال تا سَری خرمنی روز شماری ماکَِردِش … یاواش یاواش سَری خرمنی بَِرَِسا وُ خان برایی اَِنی کو محصول برداشت هاکَِرِه، بییَِما آبادی.

اونی کو ساز مَِجَِند با خوشحالی خانی گَل بَِشا وُ بَعدی عرضی سلامی، ژو یِی یَِوَِردِش کو: اَ هَمون ساز زَِنی اِیون کو قول هادِبِیت سَری خرمنی ای خروار گَندُم مُندِه، اَِسَه لُطف بَفَِرمین.

خان بَِخَِندا وُ باتِش: آدمی صاف وُ سادِه، تَه ای چی بَِجَِند، مو خوشَِما، مو هَم ای چی باتَن تَه خوشِه،

حوصله دار؟ بَشَه هُشتُن پِیی کارین …

چَِقَد اَِن حکایت هَما رَه آشنایَه.

==================================

در دنیا فقط یک گناه است وآن دزدیست: 

مردی آهسته درِ گوش فرزندِ تازه به بلوغ رسیده‌اش گفت: باباجان، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدیست، در زندگی هرگز دزدی نکن.

پسر متعجب و مبهوت به پدرش نگاه کرد، بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته.

پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد:

در زندگی دروغ نگو، چرا که اگر گفتی، صداقت را دزدیده‌ای.

خیانت نکن، که اگر کردی، عشق را دزدیده‌ای.

خشونت نکن، که اگر کردی، محبت را دزدیده‌ای.

ناحق نگو، که اگر گفتی، حق را دزدیده‌ای،

بی‌حیایی نکن، که اگر کردی، شرافت را دزدیده‌ای،

پس در زندگی فقط دزدی نکن…  

=========================   

دَِلَه دُنیِه فقط ای گنا دَرَه وُ اون دُزدی یَه:

ای میردَِکِه یاواشکی هُشتُن وَچِه دَِلَه گوشی کو تازه به بولوغ بَِرَِسابا بات: باباجان، دَِلَه دُنیِه فقط(فَخَت) ای گُنا دَرَه وُ اون دُزدی یَه، دَِلَه زندگی هِشوَخت دُزدی ناکَِرا.

وَشکِه مات و مبهوت هُشتُن پییَِر نیاکَِرد، به اَِن معنی کو هِشوَخت دستی کَجی نَِدَِرچِش. 

پییَِر به نیایی مُتعجبی هُشتُن وَچِه لَبخندی بوکّووآت و ادامه بَِدِش:

دَِلَه زَندگی دوری نَِوایا، چَِرَه کو اَگَه باتَه، صداقت بَِدُزدِچَه.

خیانت ناکَِرا، کو اَگَه هاکَِردَه، عشق(عخش) بَِدُزدِچَه.

خوشونت ناکَِرا، کو اَگَه هاکَِردَه، مُحیبت بَِدُزدِچَه.

ناحق نوایا، کو اَگَه باتَه، حق بَِدُزدِچَه،

بی حیایی ناکَِرا، کو اَگَه هاکَِردَه، شرافت بَِدُزدِچَه،

پس دَِلَه زندگی فقط دُزدی ناکَِرا …

================================   

درسِ زندگیِ : 

روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تخته سیاه کرد: 

1×7=9

2X9=18

3X9=27

4X9=36

5X9=45

6X9=54

وقتی کارش تمام شد به دانش‌آموزان نگاه کرد، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع کردن به خندیدن! 

معلم پرسید چرا می‌خندید؟، یکی از دانش‌آموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است! 

معلم پاسخ داد: من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم!  

دنیا با شما همین گونه رفتار خواهد کرد. همان طور که می‌بینید من ۵ معادله دیگر را درست نوشتم، اما شما به آن‌ها هیچ اهمیتی ندادید،

همه شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید!  

دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان، از شما قدردانی نمی‌کند،

اما در مقابل یک اشتباه، سریع با شما برخورد خواهد کرد!  

نظر به کار مفیدم نمی نماید کس ////هزار دیده نگهبان اشتباه من است!

پس قویتر از قضاوت‌هایی که همیشه وجود خواهند داشت باشید، و زندگی را ادامه دهید…!  

درسی زَندگی:

اییَِه رو ای مُعّلم دَنین کلاسی ریاضی شورو کَِردِش دیمَه تخته سیایی به بنوشتی

1×7=9

2X9=18

3X9=27

4X9=36

5X9=45

6X9=54

وَختی ژو کاری تَم بَِبییَه دانش آموزون نیا کَِردِش، اونی دیگه نَذونِشُن هُشتُن جلو بگیرَن و شورو کَِرشُن به بَِخَِندییُن.

معلمی واپَِرسا چَِرَه مَِخَِندین؟ ، ای دانش آموزی اشاره کَِرد کو اُولَِمین مُعادَِلا اَِشتباهِه.

مُعلَِمی جوواب هادا: مو اُولَِمین مُعادَِلا قَِصتی پی اَِشتبا بنوشتَن، تا ای درسی بسیار مُهیمی شَِما دون.

دُنیا با شَِما هَمَن جور رفتار ماکَِرِه. هَمَن طور کو مِینین، مو پَنج مُعادَِلَِه یی دیگِه یی دُرُست بَنَِوَِشچَن، اَمّا شما به اونُن هِچ اَهمیتی نادِتُن.

شما هَمَه فقط اون اَِشتبایی بالا به مو بَِخَِندِن و مو قضاوت هاکَِرتُن.

دُنیا هَمیشَه شما موفقیتُن و کارایی خایری بالا، شما پی قدردانی مَِناکَِرِه.

اَمّا ای اَِشتبایی بالا، جَلدی با شما برخورد ماکَِرِه.

نظر به کار مفیدم نمی نماید کس/////هزار دیده نگهبان اشتباه من است!

پَس قَوی تَِری قضاوَِتُن کو همیشه وُجود دارَن دَبین، و به زَندگی ادامَه بَدین … !

================================   

راه چاره:

گویند عبید زاکانی در زمان پیرى با اینکه ۴ پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند،

لذا او چاره‌اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او گفت:

من علاقه خاصی به تو دارم، حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره‌ای گذاشته و در جائی دفن کرده‌ام.

پس از مرگ من، از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار.

این وصیت جداگانه، باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا این که از دنیا رفت.

پسران او بعد از آن که پدر را دفن کردند، نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد.

اما وقتى درِ خمره را باز کردند، داخل آن خالی بود و فقط ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود: 

خداى داند و من دانم و تو هم دانى

که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى

==============================

رایی چارِه:

   مایَن عُبید زاکانی به وَختی پیری با اَِنی کو چار پیری دَِردِش تُنیا با وُ ژو وَچِه ژو هزینِه یی زندگی تأمین مَنَِکَِرشُن.

هَمَِنی بالا فکری ای چارِه هاکَِردِش و هَرکُمُنی هُشتُن پیرون سیواکار صدا کَِردِش و ژو رَه باتِش:

اَ علاقه یی خاصی به تَه دارون، حاصلی مو اییَه عُمرین تلاش، ثروَِتی یَه کو دَِلَه ای حُمبِه اَِندِچَن و جایی چالَه کَِرچَن.

بعدی مو مَرگی، فُلُن رَفیقی پی اونی جا واپَِرس و اون ثروت هُشتُنَه وِیگی.

اَِن وَصیّتی سیواکاری، باعث بَِبا کو ژو پیری به هُشتُن پییَِر رسیدگی و مُحیبت هاکَِرَن و عُبید هَم آخَِری عُمری با آسایشی زَندگی هاکَِرد تا اَِنی کو دُنیِه پی بَِشا.

ژو پیرون بَعدی اَِنی کو پییَِرچالَه کَِرشُن، نَِشونی یی دَفینِه(گَنجی) ژو رَفیقی پی هاشُن و اونجو بُکُنشُن تا خُمبِه سَرَه کَلَّه پیدا بَِبا.

اَمّا وَختی خُمبِه سَر واکَِرشُن، دَِله یی اونی خالی با وُ فَقط ای وَرَِقَه پیدا کَِرشُن کو اییَه بِیتَه شعرَه اون دیم نوشته با: 

خداى داند و من دانم و تو هم دانى

که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى

خُدا مَِذونِه وُ اَ مَِذونون و تو هَم مَِذون

کو ای فولوس نَِدارِه عبید زاکانی 

==============================

راه حل منطقی:

از کودکی، همیشه فکر می‌کردم شبها، کسی زیر تختم پنهان شده است.

نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم.

روانپزشک گفت: فقط یک سال، هفته‌‌ای سه روز، جلسه‌ای 50 دلار بده و بیا تا درمانت کنم.

شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید، چرا نیومدی؟

گفتم، خب جلسه‌‌ای پنجاه دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجار منو مجانی معالجه کرد.

حالا خوشحالم که اون پول رو پس ‌انداز کردم و یه ماشين نو خریدم!

پزشک با تعجب گفت، عجب! میتونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟

گفتم: به من گفت اگه پایه‌های تختخواب را ببرم؛ دیگه هیچکس نمی‌ تونه زیر تختت قایم بشه!

برای هر تصمیم‌گیری و هركاری شتاب نکنیم و به راه حل‌های مختلفی بیندیشیم…! 

===================== 

رایی حَلّی منطقی:

کَسینَِندَِر پی، همیشه فکر ماکَِردَن شُوْ، ای نفر مو تَیی تَختی قایم بَِبیچی.

دکتری اعصابی گَل بَِشّییون و هُشتُن مُشکل ژو رَه باتَن.

روان پزشکی بات: فقط اییَه سالَه، هفته یی هِیرَه رو، هرجلسَه پنجا دلار هادِه وُ بیا تَه دَرمُن هاکَِرون.

شَش مایی بَعدی اون دکتری دَِلَه خیابُنی بَِدّییَن. واپَِرسِش، چَِرَه نییَِمِه؟

باتَن، خاب جلسه یی پنجا دلار، اییَه سالینَه خیلی زیاد با، ای نجّاری مو مُفتکی مُداوا هاکَِرد.

اَِسَه حوشحالُن کو اون پیل پَس اُفت کَِردَن و اییَه نویَه ماشینَه بِیریندَن.

دکتری با تعجّبی بات: عجب، مَِذونون واپَِرسون اون نجّاری چه جوری تَه دَرمُن هاکَِرد؟

باتَن: مو رَه باتِش اَگَه تَه تَختیخوابی پایِه بَربینون، دیگه هِشکین مَنَِذونِه تَه تَیی تَختی قایَم بَبو!

برایی هر تصمیم گیری و هرکاری عَجَِلَه ناکَِرین و به رایی حلّایی مختلفی فکر هاکَِرین … !

================================ 

معرفت:   

می‌گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت!

روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی، کیسه سکه مردی غافل را می‌دزدید!

هنگامی که به خانه رسید، کیسه را باز کرد، دید در بالای سکه‌ها کاغذیست که بر آن نوشته است:

خدایا به برکت این دعا، از سکه‌های من محافظت بفرما…

اندکی اندیشه کرد، سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!  

دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست دادی.

دزد کیسه پاسخ داد:

صاحب کیسه باور داشت که دعا، دارایی او را نگهبان است. او با این دعا به خدا اعتقاد دارد،

من دزد دارایی او بودم نه دزد ایمان او.

اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست میشد.

آنگاه من دزد باورهای او هم بودم،

این دور از انصاف است !

 این روزها عده‌ای، هم دزد خزانه مردمند و هم دزد باورهایشان…

آری، اگر میبری، سکه‌ها را ببر نه باورها را…

=============================  

معرفت:

مایَن قَدیم دزدی سری گَِردَِنِه هَم معرفت دَِرد!

اییَِه رو ای دزد دَِلَِه ای مجلسی شولوغی با زرنگی، ای میردَِکِه یی غافَِلی کیسه یی سَِکُّن مَِدوزدِه ! 

وَختی کو کییَه بَِرَِسا، کیسَه واکَِردِش، بَِدّیِش دیمَه سَِکُّن ای کاغه دَرَه کو ژو دیم نوشتِه یَه:

خدایا به برکتی اَِن دایی، مو سَِکُّن پی محافظت بَفَِرم …

ای کَمی فکر هاکَِردِش، بعد کیسَه ژو صابی وَِرگاردَِنِش !

ژو رَفیقُن ژو سُرکوفت بوکّووات کو چَِرَه اَِن همه پیل دست پی هادِت.

دزدی کیسِه جوواب هادا: 

صاحابی کیسِه بُوْوَِر دَِرد کو دا، نیگهبانی ژو دارایی یَه، او با اَِن دایی به خُدِه اعتقاد دارِه. 

اَ دُزدی ژو دارایی یون نَه دُزدی ژو ایمانی.

اَگَه ژو کیسَه ژو پَشی مَنَِدِن، ژو بُوْوَِر به دایی وُ خُدِه سُست مابا.

اون وَخت اَ دُزدی ژو بُوْوَِری هَم بییون،

اَِن اَِنصافی پی دیری دَرَه !

آروئین رو، عده یی، هَم دُزدی مَرتیمُن خَزانه یَن و هَم دُزدی ژون بُوْوَِری …

ها، اَگَه مَِبَِر، سَکِّه بَبَِر نه بُوْوَِری …

========================================    

ژاپنی‌ها ضرب‌المثل جالبی دارند:

می‌گویند: اگر فریاد بزنی، به صدایت گوش می‌دهند

اگر آرام بگویی، به حرفت گوش می‌دهند! 

 قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را !  

این باران است که باعث رشد گل‌ها می‌شود، نه رعد و برق !!!؟ 

==============================  

ژاپُنی مَثَِلی جالَِبی دارَن:

مایَن: اَگَه فَِریِه بَِنج، تَه صدا گوش ماکَِرَن.

اَگَه آروم با، تَه هکاتی گوش ماکَِرَن.

هُشتُن کَلیمُن قُدرت ژوری بَِر نه هُشتُن صدا !

اَِن وارَِشَه کو باعثی رُشدی وَِلُن مَِبو، نه قارقارا !!! ( دَرق و بَرقَه !!!)

==============================

زندگی کوتاه است:

  ﮐﺴﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ؛ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟

ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ.

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ.

بالاخره گفت، ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ.

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ یک عدد ﮔﺮﺩﻭی مجانی ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ.

دوباره گفت: ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ،

بار دیگر ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ، ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ . 

ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ! ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿ‌‌ﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ؟

ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ: ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ .

 ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯽ.

ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ….  ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ …. ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ …. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ‌ﺍﯼ از زندگیت ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯾﺪ…!  

==========================================

زَندگی کوتاهَه: 

ای نفر یوزَه فوروشی گَل بَِشا و باتِش: مَِبو همه یی هُشتُن یوزی مُفتکی مُندِه؟

یوزَه فوروشی با تعجُبی ژو نیاکَِردِش و جووابی نادِش.

دوبارَه واپَِرسِش: مَِبو ای کیلو یوزی مُفتکی مُندِه؟ بازَم با سوکوتی روبرو بَِبا.

بلاخیرَه باتِش، پس خواهش ماکَِرون اییَه یوزَه مُفتَِکی مُندِه. 

اَِنقدر اصرار هاکَِردِش تا بیلاخره اییَه یوزَه مُفتَِکی هاتِش.

دوباره باتِش: اییَه یوزَه کو قیمتی ندارِه، اینّییَم مُندِه،

اینی دَفَه با اَِصراری، اینّییَه یوزَه هاتِش و درخواست هاکَِردِش کو هِیرَِمین یوزَم مُفتَِکی هاگیرِه.

یوزَه فوروش عصبانی بَِبابا، باتِش: زَرَِنگِه ! اَِن طوری مَِگَه ایکَّه، ایکَّه همه یی یوزی صاب بَبا؟

مُشتَِری یی سَِمَِجی بات: راستینَه مَِگییِن ای درسی تَه دون.

هَما عُمری وزَندگی هَمَِن طورَه، اَگَه تَه رَه بایون هُشتُن همه یی زَندگی مو هِیروش، به هِچ قیمتی اَِن کاری مَِناکَه.

ولی بی توجُه هُشتُن روزایی زَندگی، ایکَّه ایکَّه دَست پی مادِه وُ تا هُشتُنییا« هُشتُنی یا » « به خودت بیایی» همه یی هُشتُن عُمری دَست پی هادِچَه.

زَندگی کوتاهَه … زمان به سرعت مَِوییَِرِه … نه تیکراری نه وَِرگَِردییُنی … پس هَر آنی هُشتُن زَندگی پی لذّت بَبَِرین …!

===============================   

فرق بین عقاب و کلاغ

عقاب داشت از گرسنگی می‌مرد و نفسهای آخرش را می‌کشید.

کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه گندیدۀ آهو بودند.

جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.

 کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند: این عقاب احمق را می‌بینی بخاطر غرور احمقانه‌اش دارد جان می‌دهد؟

اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می‌کند، حال و روزش را ببین، آیا باز هم می‌گویی عقاب سلطان پرندگان است؟

جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد،

آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد.

در نزد عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.

•زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده‌ایم، مهم این است به بهترین شکل زندگی کنیم.. 

===============================  

فرقی بینی اَلِّه و کَِلِین

اَلِّه دَِرد وَشِنی پی مَِمَِرد و آخرین نفسی مَِتِش.

کَِلا وُ لاشخورَه هَم مَشغولی بُخوردی ای بَگُندیا آهویی لاشَه بِین.

اییَه پیرَه جُغدی دانایی، ژویری اییَه دارین شاخِن به اونُن خیرَه بَِبابییَه.

کَِلا وُ لاشخورین، دیم به جُغدین کَِرشُن و باشُّن: اَِن اَلِّه یی نَفَمی مِینی هُشتُن غوروری احمقانِه بالا دارِه جُوْن مادِه ؟

اَگَه بِی و با هَما هُم سُفرَه بَبو نجات پیدا مَِکَِرِه، ژو حالَه روز بِینی، آیا بازَم ما اَلَّه پادیشایی پَِرَِندونَه ؟

جُغدین ژونَه بات: اَلَّه نه مثلی لاشخورین، لاش مُخورِه وُ نه مثلی کَِلِن دُزدَه،

اونی اَلِّه یَن، وَشُنی پی مَِمَِرَن، اَمّا هُشتُن اَِصالَِت هِشوَخت دَست پی مَِنادَن.

اَلِّه گَل چطور زندگی هاکَِرد مُهیمَه نه چَِقد زندگی هاکَِرد.

هَما آدَِمُن زندگی هَم مَِگی مَِثلی اَلِّه بو، مُهیم نییَه چَِقَد زَندَئین، مُهیم اَِنَه کو به وِیتَِرین شکل زندگی هاکَِرین.

========================================  

فرق بین واقعیت و حقیقت

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله‌اى خانه گرفته‌ام. روبروى خانه من يک دختر و مادرش زندگى مى‌کنند هر روز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و آمد دارند، مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند، گفت نه من هر روز از پنجره نگاه مي‌کنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعد از ساعتى می‌روند.

   عارف گفت: کيسه‌اى بردار براى هر نفر يک سنگ در کيسه انداز و چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت من نمى‌توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيائید.

   عارف فرمود: يک کيسه سنگ را تا کوچه من نتوانى آورد، چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن …چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که وصيت کرده بعدازمرگ، شاگردان و دوستارانش در کتابخانه او به مطالعه بپردازند.

   اى مرد انچه ديدى واقعيت دارد اما حقيقت ندارد .همانند تو که درواقعيت مومنی، اما درحقيقت شيطان …

بیایید ديگران را قضاوت نكنيم.    

=================================================

فرقی بِینی واقعیّتی وُ حقیقتی

   اییِه رو ای میردکا مَِشو ای عارفی گَل و ژو رَه باتِش: چُن مایی یَه دَِلَه ای محلِّه یی کییَه هاگیچَن. مو روبَِرویی کییِه، اییَه جَِنیکا وُ ژین دُتَه زندگی ماکَِرَن. هَررو وُ گایی شُوْ، میردایی مُتفاوَِتی اونجو رَِفتَه آمَِد دارَن، دیگه مَنَِذونون اَِن اوضاع تَحّمُل هاکَِرون. عارفی بات شاید قُومَه خویشی بین، باتِش نَه، اَ هررو پنجَِرِه پی نیا مَِکَِرون، گایی ویشتَِری دَس نفری متفاوتی مِین وُ بَعدی ای ساعتی مَِشین.

   عارفی بات: ای کیسَه وِیگیر و هر نفری رَه ای سُوْنگ دَِلَه کیسِه وَن وُ چُند مایی دیگه یی با کیسِه بیا مو گَل تا اندازه یی ژُن گنایی مُشخص کَِرون. میردکا با خوشحالی بَِشا وُ هَمَن کاری هاکَِردِش. بَعدی چُند مایی عارفی گَل بییَِما وُ باتِش مَنَِذونون اون کیسَه بیارون زی بَس کو سَنگینَه، شَِما بِین و سُوْنگی بَِشمارین.

   عارفی بَِفَِرما: ای کیسه سُوْنگ تا مو کیژَه مَنَِذون بیار، چطوری مَِگَه با باری سَنگینی گُنایی خُدِه گَل بَشَه؟؟؟ اَِسَه بَشَه به تعدادی سُونگُن حلالیّت بَطلَِب وُ استغفار هاکَه. برایی اَِنی کو اون دو جَِنی، اینی عارفی مَسینی جَِنیّیَه و ژو دُتِه کو وَصیّت هاکَِرچِش  بَعدی مَرگی، ژو شاگردی و ژو رَفیقی ژو دَِلَه کتابخُنِه مطالعه هاکَِرَن.

   ای میرد، اونچی کو بَِدیچَه واقعیت دارِه اَمّا حقیقت ندارِه، مَِثلی تَه کو دَِر واقعیّت مؤمنِه، اَمّا دَِر حقیقت شِیطُن …

بِین و اینّی آدَِمُن قضاوت ناکَِرین.    

============================  

کی گناهکارتر است ؟

دو تا دو.ست بودند که داشتند راجع به این که کدام گناهکارترند با هم بحث می‌کردند.    

یک نفر عقیده داشت که یک کار ناپسند انجام داده و گناه خود را گناهکار می‌داند و این موضوع همیشه به خاطرش هست و می‌ترسد که خدا او را نبخشد.

امّا یکی دیگر عقیده داشت که هیچ کار ناصوابی انجام نداده‌ام  و اگر کار ناپسندی هم کرده باشم، شاید چند تا کوچک بوده‌اند که یادم هم نیستند که چه چیزی بوده. پس من خودم را گناهکار نمی‌دانم و خدا هم حتماً مرا می‌بخشد. 

برای این که بدانند گناه کدام سنگین تر است، تصمیم گرفتند پیش دانشمندی بروند و از او بپرسند. 

دانشمند به آنان گفت: هرد نفر به بیابان بروید، آن که عقیده دارد چند گناه کوچک کرده، چند تا سنگ کوچک و آن که عقیده دارد یک گناه بزرگ کرده، یک سنگ بزرگ بردارید و بیائید.

هردوتا دوست به بیابان رفتند و همان کاری را کردند که دانشمند گفته بود. آن که عقیده داشت یک گناه بزرگ کرده، یک قلوه سنگ بزرگ و آن که عقیده داشت چندتا گناه کوچک کرده، چند تا قلوه سنگ کوچک برداشتند و به نزد دانشمند آمدند.

دانشمند به آنان گفت: حالا به همان بیابان بروید و سعی کنید سنگ‌ها را از هرجایی که برداشته‌اید، سرِ جایشان بگذارید. ضمناً سفارش کرد که حتماً دقت کنید که آن سنگ‌ها را سرِ جای خودشان بگذارید.

هردو دوست به همان بیابان برگشتند، آن که یک قاوه سنگ بزرک برداشته بود، جایش هم مشخص بود، درست سرِ جایش گذاشت.

امّا آن که چند سنگ کوچک برداشته بود، نتوانست جای آنها را پیدا کند، آن که سنگ بزرگ را سرِ جایش گذاشته بود با دست خالی، آن هم که نتوانسته بود جای سنگ‌های کوچک را سرِ جایشان بگذارد، ناچاراً با دست پر از سنگ، به نزد دانشمند برگشتند. 

دانشمند به آنها گفت: تو که یک گناه بزرگی انجام داده‌ای و همیشه هم یادت هست و جای آن را هم میدانی کجاست، برای همین سعی می‌کنی که دیگر گناه نکنی، پس تو نزد خدا آمرزیده هستی.

اما تو که فکر می‌کنی چند تا گناه کوچک انجام داده‌ای و جایشان را هم فراموش کرده‌ای، باز هم مرتکب گناه می‌شوی، پس تو گناهکارتری.

چقدر خوب است که ما هر چند وقت یکبار، کار و کردار خودمان را، در ترازوی وجدان خود بسنجیم تا ببینیم کدام گناه ما سنگین‌تر است و دیگر تکرار نکنیم. وَختی می شود صواب کرد، چرا آدم گناه بکند و گرفتار عقوبتش بشود؟ 

شاعر می‌فرماید:

صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را                 نیکی چه بدی داشت، که یکبار نکردی ؟ 

وقتی طرز تفکر ما خوب باشد، گفتار ما هم خوب می شود، مسلماً رفتار ما هم خوب می‌شود. چه چیزی بهتر از این؟

==========================  

کی گُناهکارتَِری یَه ؟

دو رَفیقی بِین کو دَِرشُن راجَه به اَِنی کو کُمُنی گناهکارتَِرییَن، با هُم گفتگو ماکَِرشُن.

ای عقیده دَِرد کو ای کاری ناپسندی هاکَِرچِش و هُشتُن گناهکار مَِذونِه وُ اَِن موضو همیشه ژو یِی دَرَه وُ مَِتِرَسِه کو خُدا ژو نَبَخشِه.

   اَمّا، اینی عقیده دَِرد کو هِش کاری نا صوابی ناکَِرچَن و اَگَه کاری ناپسندی هَم هاکَِربین، شاید چُندی کَسینی بیچَن کو مو یِی هَم دَِنییَن کو چیچی بیچَن، پس اَ هُشتُن گناهکار مَنَِذونون وُ خُدا هَم حتماً مو مَِبَِخشِه.

 برایی اَِنی کو بَذونَن کُمُنُن گُنا سنگین تَِری یَه، تصمیم بَِشُّن ای آدمی دانشمندی گَل بَشینو ژو پی واپَِرسَن.

دانشمندی ژُنَه بات: هر دو بَشین دَِلَه بیابُنی، اونی کو عقیده دارِه چُندی گُنایی کَسینی هاکَِرچی، چُندی سُوْنگی کَسینی وُ اونی کو عقیدَه دارِه ای گُنایی گُوْزی هاکَِرچی، ای سُوْنگی گُوْزی وِیرین و بِین.

   هَر دو رَفیقی بَِشِین دَِلَه بیابُنی وُ هَمون کاری هاکَِرشُن کو دانشمندی بات با. اونی کو عقیدَه دَِرد ای گُنایی گُوْزی هاکَِرچی، ای قُلوَه سُوْنگی گُوْزی وُ اونی کو عقیده دَِرد چُندی گُنایی کَسینی هاکَِرچی، چُندی قُلوَه سُوْنگی کَسینی وِشُّن و بییَِمِن دانشمندی گَل.

دانشمندی ژُنَه بات: اَِسَه بَشین دَِلَه هَمون بیابُنی و تلاش هاکَِرین هرجایی پی کو سُوْنگی وِیچیتُن، ژون سَری جایی اَِندین، ضمناً سفارش هاکَِردِش کو حتماً دقت هاکَِرین کو اَِن سُوْنگی، ژون سَری جایی اَِندین. 

   هَردو رَفیقی وَِرگَِردِن دَِلَه همون بیابُنی، اونی کو ای قُلوَه سُوْنگی گُوْزی وِیتبا، ژو جا هَم مَلیم با، دُرُست ژو سَری جایی اَِندِش.

امّا، اونی کو چُندی سُوْنگی کَسینی وِیتبا، نَذونِش ژُن جا پیدا کَِرِه، اونی کو گُوْزَه سُوْنگ ژو سَری جایی اَِندِچی با دستی خالی، اونی هم کو نَذونابا کسینَه سُوْنگی ژون سَری جایی اَِندِه، ناچار با دستی پُری سُوْنگُن، دانشمندی گَل وَِرگَِردِن.

   دانشمندی ژونَه بات: تَه کو ای گُنایی گُوْزی هاکَِرچی وُ همیشه هَم تَه یِی دَرَه وُ ژو جا هَم مَِذُن کُجِه یَه، هَمَِنی بالا دیگه تلاش ماکَه کو گنا ناکَِرا. پَس تو خُدِه گَل آمرزیده یِه.

   اَمّا تو کو فکر ماکَه چُندی گُنایی کَسینی هاکَِرچَه وُ ژون جا هَم یِی واکَِرچَه، بازَم مُرتکبی گنایی مَِبا، پَس تو گُناهکارتَِری یِه.

   چقد خایره کو هَما هَم هَری چُن وَختی، هُشتُن کارَه کَِرداری، دَِلَه هُشتُن تَِرازِه یی وُجدانی  اَِندین و وَِرسُنجین تا بِینین هما کُمُن گُنا سَنگین تَِری یَه وُ دیگه تیکرار ناکَِرین. وَختی مَِبو صواب هاکَِرد، چَِرَه آدم گُنا هاکَِرِه و گرفتاری ژو عوقوبَِتی بَبو ؟  

شاعری بفرمِچی:

صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را                 نیکی چه بدی داشت، که یکبار نکردی ؟ 

  وَختی هَما طَرزی تَفکری خای بو، هَما گفتار هَم خای مَِبو، مسلماً هَما رفتار هَم خای مَِبو. چیچی وِیتَِری اَِنی ؟

==========================  

گاهی محبت شما، سرنوشت دیگری را تغییر می‌دهد:

مردی در حال رفتن به خانه بود که در راه پسرِ فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم میکند،

نزدیک رفت و پرسید: چرا غذایت را به این حیوان می‌دهی؟

پسر سگ را بوسید و گفت: این سگ نه خانه دارد، نه غذا دارد، هیچکس را هم ندارد، اگر من کمکش نکنم می‌میرد.

مرد گفت: سگِ بی خانمان در همه جا وجود دارد، آیا تو می‌توانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟

 آیا تو می‌توانی جهان را تغییر دهی؟

 پسر نگاهی به سگ کرد و گفت: نمیتوانم همه انها را از مرگ نجات دهم،

 ولی کاری که من برای این سگ می‌کنم، تمام سرنوشتش را تغییر می‌دهد.

 رفیق یادت نره نیازی نیست که انسانِ بزرگی باشی، انسان بودن، خودش نهایتِ بزرگی‌ست.

============================  

گایی شما محیبت، اینی نفری سرنوشت تغییر مَِدِه:

ای میردَِکِه دَِرد دیم به کییِه مَِشا، دَِلَه رِئین بَِدّییِش کو ای وشکایی فقیری هُشتُن چی با ای اَِسبِه یی وَشُنی تخسیم مَِکَِرِه.

تقزیت بَِشا وُ واپَِرسِش: چَِرَه هُشتُن چی اَِن حِیوُنی مَِدِه ؟

وَشکِه اَِسبِه بوسا کَِرد و باتِش: اَِن اَِسبَه نه کییَه دارِه، نه چی دارِه، هِشکینَم ندارِه، اَگَه اَیَم ژو کمک نَکَِرون مَِمَِرِه.

میردَِکِه بات: اَِسبِه یی بی خانَِمانی( بی کییِه) همه جا دَرَن، آیا تو مَِذون همه یی اونُن مَرگی پی نجات بَدِه ؟ آیا تو مَِذون دُنیِه تغییر بَدِه ؟

وَشکِه اَِسبِه نیاکَِرد و بات: مَنَِذونون همه یی اونُن مَرگی پی نجات بَدون،

ولی کاری کو اَ اَِن اَِسبِه رَه ماکَِرون ، ژو تمامی سرنوشت تغییر مَِدِه.

رَفیق تَه یِی ناشو اَِحتیاجی نییَه کو آدَِمی گُوْزی با، آدَم بییُن، هُشتَِرَه نهایتی گُوْزی یَه.

===========================================   

محبت به دیگران، محبت به خود است:

برﮔﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ بر روی دیوار چسبانده بودند ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :

ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ و پول دیگری هم برای ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ،

ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ این ﺁﺩﺭﺱ بیاورد ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ پول ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ .

ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ همان ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ.

ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ که ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ آن ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ. ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ آن پیر زن ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ‌ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:

ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ .

ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ در ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ همچنان ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ :

عزیزﻡ، آن ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ،

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.

ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ، ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ هم ﻫﺴﺖ .

ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳت ﺭﺣﻢ كنيد تا رحمت اسمانها شامل حال همه ما بشود.

=========================== 

مُحیبّت به اینی آدَِمُن، محیبّت به هُشتُنَه:

: ای ورقه کاغه دَِلَه خیابُنی دیمَه دزاری دوماسَِنابیشُن کو اون دیم اَِنَه جُملا نوشته با:   

: مبلغی ویست هزارتیمن ویی کَِرچَن و خِیلی به اونی احتیاج دارون و پیلی دیگه یی هَم خَرجی یی زندگی رَه ندارون.

: هَرکین پیدا کَِرچی به اَِن ادرس بیارِه کو به اون پیلی خیلی احتیاج دارون. 

: ای نفر وَرَقَه مِینِه وُ مبلغی ویست هزارتیمن هُشتُن جیف پی بیرین میارِه وُ به هَمون آدرس مَِبَِرِه.

: مِینِه کو اییَه پیرَه جَِنیکا اون دَنین کییَه مَِنینِه. پیل اون پیرَه جُنیکِن تَحویل مَِدِه، پیرَه جَِنیکا بُرمَه مَِجَِنِه وُ مایِه: 

: شما دووازدَِمین نَفرین کو بییَِمیچین و ادّعا ماکَِرین مو پیل پیدا کَِرچیتُن. 

: جَِوُنی لَبخندی بوکّووات و به طرفی بَری بَِشا، پیرَه جَِنیکِن کو هَمنطور دَِرد بُرمَه مَِجَِند بات: 

: عزیزی مو، اون وَرَِقَه تَِکِه بَکَه، چون مو نه اونی بنوشچَن و نه سَِوادی بنوشتی دارون،  

: شَِما اَِحساسی هُمدَردی با مو، مو دل به زَندگی گرم واکَِرد و اَِن مو رَه گُوْزتَِرین خبری دُنیِه یَه.   

: هَرکُجَه آدمی دَرَه، فرصتی برایی محیبت هاکَِردی هَم دَرَه.

: به هرکین کو دیمَه زمینی دَرَه رَحم هاکَِرین، تا رَحمتی آسَِمُنی شاملی حالی هَما بَبو.

=================================================

وفای سگ:

   شخصی اسبی داشت و سگی، به هرکجا که می‌خواست برود سوار بر اسب می شد و سگ به دنبال اسب می‌دوید. روزی این شخص سوار براسب به شهر می‌رفت و مثل همیشه سگش به دنبال اسب می‌دوید. در میانه راه ناگهان سگ به جلوی اسب دوید و پارس کرد و نمی‌گذاشت که اسب برود. صاحب اسب، اسب را تندتر راند، ولی سگ ول کن نبود و مدام جلوی اسب می‌آمد و پارس کنان مانع از پیش رفتن اسب می‌شد. صاحب سگ فکر کرد که شاید سگش مرضِ هاری گرفته است، به همین دلیل تفنگش را در آورد و به طرف سگ شلیک کرد، سگ زخمی شد و به رفتن ادامه نداد و برگشت. اسب به راه خود ادامه داد، سوار خواست از خورجین اسب چیزی بردارد، وقتی دستش را به پشت سرش برد خورجین را پیدا نکرد. متوجه شد که خورجین اسب بین را افتاده است. لذا برگشت تا خورجین را پیدا کند. به محلی رسید که خورجین افتاده بود. صاحب سگ مشاهده کرد که سگ زخمی خورجین را بغل کرده و روی آن مرده است. صاحب سگ تازه متوجه شد که سگ با پارس کردن و جلوی اسب را گرفتن، قصد داشته تا صاحبش را متوجه افتان خورجینش کند.

  اینجا بود که صاحب سگ گفت: درست گفته‌اند که وفای سگ بیشتر از آدمیزاد است.

==============================  

اَِسبِه وفا: 

ای نفری ای اَسب دَِرد و ای اَِسبَه، هَرکُجَه کو مَِگییِش بَشو، سوواری اَسبی مَِبا وُ اَِسبَه اَسبی دَِمبال مَِتِّژا. اییَِه رو اَِن آدَم سوواری اَسبی دیم به شهر مَِشا وُ مَِثلی هَمیشِه ژو اَِسبَه دَِمبالی اَسبی مَِتِّژا. مییونِه یی رِئین نافاغل اَِسبَه جَِلُوْوی اَِسب اَِما وُ واق واق کَِردِش و مَِناشتِش اَسب بَشو. اَسبی صاب، اَسبی تُندتری مَِتّاژَِنِش، وَلی اَِسبَه وَِل کُن نَبا وُ مُدوم جَِلوْوی اَسبی مییَِما وُ واق واق کُنان مانعی جلُوْشییُنی اَسبی مَِبا. اَِسبِه صابی فکر هاکَِرد کو شاید ژو اَِسبَه مَرَضی هاری بَِچِش، هَمَِنی بالا هُشتُن تیفَِنگَه بیرین اَِوَِردِش و اَِسبِه طرف تیر بُوْوَِندِش. اَِسبَه زَخمی بَِبا و دیگر نَشا وُ وَِرگَِردا. اَسب  به هُشتُن رِئین ادامه بَِدا. اون سوواری مَِگییا ای چی خورجینی اَسبی دَِلَِه پی وِگیرِه، وَختی دَست پَشی سَری بَِردِش خورجینَه پیدا نَکَِردِش. متوجه بَِبا کو خورجینَه مییونه یی رِئین بَِکَِچی. هَمَِنی بالا وَِرگَِردا تا خورجینَه پیدا کَِرِه. اونجویی بَِرَِسا کو خُرجینَه والا بییَه.

اَِسبِه صابی بَِدّیا کو اَِسبِه یی زَخمی خورجینَه بَغَِلَه کَِرچِش و اون دیم بَِمَِرچی. اَِسبِه صاب تازه متوجَه بَِبا کو اَِسبِه با واق واق کَِردییُن و جَِلُوْوی اَسبی بَِتّییُنی قَِصد دَِرچِش کو هُشتُن صابی متوجه کَِرِه کو ژو خورجینَه بَِکَِچی. 

   اَِنجو با کو اَِسبِه صابی بات: دُرُست باچیشُن کو اَِسبِه وفا ویشتَِری آدمیزادی یَه.

=================================   

وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد:

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.

مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.

آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد که مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد.

ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.

وقتی منشی به درِ خانهِ آن زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.

منشی از او پرسید: نمی‌خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟

زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.

==========================   

وَختی خدا اَمر هاکَِرِه، حتّی شِیطُن هَم فَرمُن مَِبَِرِه:

ای جَِنیکایی فقیری کو ای خانوادِه یی کَسینی دَِردِش، با ای برنامه یی رادیویی تماس بَِتِش و خُدِه پی درخواستی کُمَِکی هاکَِردِش.

ای میردَِکایی بی ایمانی کو دَِردِش به اَِن برنامِه گوش ماکَِردِش، تصمیم بَِتِش کو سَر به سَری اَِن جَِنیکِه اَِندِه.

ژین نَِشُنی دَست اَِوَِردِش و هُشتُن مُنشین دَستور هادِش کو ای قدری زیادی چی هایی خوراکی بِیرینِه وُ جَِنیکِنَه بَبَِرِه.

ضمناً ژینَه باتِش: وَختی اون جَِنیکِن تَه پی واپَِرسا کی اَِن چی رایی کَِرچی، با شِیطُنی کاری یِه.

وَختی مُنشییَه اون جَِنیکِن دَمی بَری بَِرَِسِیَه، جَِنیکا خیلی خوشحال و شُکرگزارَه بَِبییَه وُ همه چی هُشتُن دَنین کَسین کییِه بَِبَِردِش.

جَِنیکِن جوواب هادا: مُهیم نییَه، وَختی خُدا فَرمُن هادِه، حتّی شِیطُن هَم فَرمُن مَِبَِرِه.

مُنشین ژین پی واپَِرسا: مَنَِگَه بَذون کی اَِن چی تَه رَه رایی کَِرچی ؟

================================================   

یک نصیحت جالب:

پیرمرد تو جاده یه جمله جالبی گفت که حیفم اومد به شما هم نگم،

گفت : زندگی مثل آب توی یک ليوانِ ترک خورده ميمونه، بخوری، تموم ميشه، نخوری، حروم ميشه.

از زندگيت لذت ببر، چون در هر صورت تموم ميشه . . . 

 از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر. 

و به قول فامیل دور که میگفت :

آقای مجری، بهت یه نصیحت برادرانه میکنم، 

اگه زندگیت ته کشید، بشین با ته دیگش حال کن !

هی نگو به آخرش رسیدم !!!

=============================  

ای نصیحتی جالبی:

پیرَه میردَِکِه دَِلَه جادّه اییَه جُملِه یی جالبی بات کو مو جیفَِما شما رَه نوایون. 

باتِش: زَندگی مَِثلی اُوْوی دَِلَه اییَه تَِرَِک بُخوردَه لیوانین مَِمُنِه، بَخُوْ، تَم مَِبو، نَخورا، حَروم مَِبو.

هُشتُن زندگی پی لذّت بَبَِر، برایی اَِنی کو درهرصورت تَم مَِبو…

هُشتُن هرآنی زندگی لذّت بَبَِر

به قولی فامیلی دیری کو ماتِش:

آقایی مُجری، تَه رَه ای نصیحتی بَِرادَِرانِه ماکَِرون ،

اَگَه تَه زندگی تَیی گیریا، بَنین با ژو تَِراشِه حالی هاکَه !

هِی نَِوایا آخَِری بَِرَِسِچون !!!

==========================  

طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می‌سازد:

دو برادر بودند كه يكی معتاد و ديگری مردی متشخص و موفق بود. براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده‌اند، سرنوشتی متفاوت داشته‌اند؟

   از آن برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلی شكست من، پدرم بوده است. او هم يك معتاد بود. خانواده‌اش را كتك می‌زد و زندگی بدی داشت. چه توقعی از من داريد؟ من هم مانند او شده‌ام.

   از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوری او گفت: علت موفقيت من پدرم است. من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگی‌اش را می‌ديدم و سعی كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهای شايسته‌ای جايگزين آن ها كنم.

   پس: طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می‌سازد.

==========================  

هرکین طرزی دیدی به زَندَِگی، ژو زَندَِگی مَِسازِه:

   دو بَِرِی بِین کو ای مُعتاد و اینی ای میردی شاخصی و موفقی با. هَمُّنُنَه مُعمّا با کو چَِرَه اَِن رو بَِرِی کو هر دو دَِلَه ای خانَِوادِه وُ با ای شرایطی گُوْز بَِبیچَن، ژون سرنوشت تُوْفیر ماکَِرِه؟

   اون بَِرار پی کو مُعتاد با، علّت واپَِرسِشُن. جوواب هادِش: علّتی اصلی یی مو شیکَِستی، مو پییَه بیچی. او هَم ای مُعتاد با. هُشتُن خانَِوادِه دومَِساتِش و زَندَِگی یی بَدی دَِردِش. مو پی چه توقُعی دارین؟ اَیَم ژو واری بَِبیچون.

   اون بَِرِیی موفقی پی دَلیلی ژو موفقیّتی واپَِرسِشُن، در کمالی نابُوْوَِری باتِش: علّتی مو موفقیّتی مو پییَه یَه. مو، مو پییَِر رَِفتاری بَدی و ناپَِسَِندی با هُشتُن خانَِوادِه وُ ژو زَندَِگی مَِدّییِن و تلاش ماکَِردَن کو اون رَِفتارون پی دَرس یِی گیرون و کارهایی پَِسَِندیدِه جایگُزینی اونُن کَِرون.

   پس: هرکین طرزی دیدی به زَندَِگی، ژو زَندَِگی مَِسازِه.   

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام