سمنان مرکز گویش‌های محلی و راهکار حفظ آن

(سخنرانی ذبیح‌الله وزیری در همایش ملی توسعه سمنان)

توضیح: مقاله زیر به اولین همایش ملی توسعه سمنان، ارائه شد. این همایش در تاریخ 1389/07/29 در دانشگاه سمنان برگزار گردید که ضمن ارائه خلاصه‌­ای از آن در همایش توسط نگارنده، کل مقاله در صفحه 49 الی 80 کتاب «مجموعه مقالات اولین همایش ملی توسعه سمنان» انتشارات دانشگاه سمنان چاپ اول 1390 به چاپ رسیده است.

سمنان، مرکز گويش‌های محلّی و جزيره لهجه‌ها

راهکاری برای جلوگيری از زوال زود هنگام گويش‌های محلّی

(انديشه توسعه و خود باوری، نهفته در ضرب‌المثل‌های سمنانی)

   کومش، که جغرافی نويسان عرب آن را «قومس» می‌خواندند، باريکه‌ای است از آبادانی که شمالش آخرين رشته‌های جنوبی البرز و جنوبش حاشيه شمالی کوير مرکزی ايران است. راه خراسان از قديم ترين ایّام تا امروز از جنوب‌غربیِ اين بخش به شمال‌شرقی آن ادامه دارد و کسانی که اين راه را می‌پيمايند به ترتيب از: قشلاق «مرکز خوار»، ده نمک، عبدل آباد، لاسگرد، سرخه، سمنان، آهوان، قوشه، دولت آباد، دامغان، مهماندوست، ده ملّا می‌گذرند و به شاهرود می‌رسند.

   اگر رهگذری به لهجه‌های محلّی اين آبادی‌ها گوش فرا دهد متوجه خواهد شد که زبان ساکنان جنوب غربی اين بخش به زبان مردم ری نزديک است و زبان اهالی شمال‌شرقی آن با زبان مردم خراسان بيشتر ارتباط دارد. فقط اهالی سمنان و دهات اطراف آن لهجه‌ای مشخص دارند که نه تنها از نظر تلفظ، بلکه از لحاظ اشتقاق و ريشه‌شناسی، هيچ گونه شباهتی ميان لهجه ايشان و لهجه همسايگانشان نيست. نگارنده «دکتر منوچهر ستوده» اين منطقه را «جزيره لهجه‌های سمنان» خوانده است و معتقد است که: اين سرزمين، کانون يکی از لهجه‌های اصيل ايران است.

   اگر شهر سمنان را مرکز اين لهجه بدانيم، سرخه درچهار فرسنگی مغرب سمنان و لاسگرد در دو فرسنگی مغرب سرخه و اين هردو بر سر راه خراسان قرار دارند. افتر و اروانه از آباديهای‌ شمالی سرخه و دوروان، ايج، امامزاده عبدالله، امامزاده محمد زيد و جوين جزءآباديهای شمالی لاسگرد به شمارند. سنگسر در سه فرسنگی شمال سمنان و شهميرزاد در نيم فرسنگی شمال سنگسر است. بيابانک و رکن آباد و صوفی آباد و خيرآباد از آباديهای جنوبی سمنان‌اند و لهجه ساکنان اين چهار قريه با لهجه مردم سمنان اختلاف فاحشی ندارد. طالب آباد و درگزين هم از آباديهای شمالی سمنان هستند و در همين «جزيره لهجه‌ها» قرار می‌گيرند. (فرهنگ سمنانی، سرخه‌ای، لاسگردی، سنگسری، شهميرزادی. دکتر منوچهر ستوده. انتشارات دانشگاه تهران 1342 ص يک و دو).

   يکی از زبان‌های کهن ايران زمين، زبان يا گويش سمنانی است. اين گويش با ويژگی‌های خاص خود از جايگاهی والادر بين گويش‌های ايرانی برخوردار است و شايد بتوان گفت تعداد گويش‌هائی که قدمت و اصالت آنها با گويش سمنانی برابر يا از آن کهن تر باشد بسيار اندک است.

   پژوهش‌های انجام شده بيانگر آن است که زبان سمنانی با توجه به ويژگيهای آوائی و دستوری آن از زبان‌های ايرانی دوره ميانه، يعنی زبان های پارتی (پهلوی اشکانی) و پارسی ميانه (پهلوی ساسانی) که حدود نهصد سال، از سال 250 پيش از ميلادتا 650 ميلادی زبان رسمی ايران بوده است و از اين رو می‌توان آن را حدّ فاصل بين زبان‌های باستانی يعنی زبان‌های اوستائی، مادی و پارسی باستان و زبان‌های دوره ميانه دانست و پيشينه‌ای بيش از 2250 سال برای آن قايل شد. (واژه‌نامه گويش باستانی سمنانی ص11) .

   از آنجا که گويش شکلی از زبان است، لذا لازمه بررسی وشناخت گويش، شناخت زبان خواهد بود. زبان، رفتاری اجتماعی است، مسلماّ انسانِ تنها و دوراز اجتماع معمولاً نياز زيادی به کاربرد زبان ندارد. بنا براين فايده اصلی زبان، ايجاد ارتباط شفاهی و تفهيم تفکرات ميان انسان‌هاست.

   اين يک واقعيت است که اگر کودکی دور از انسان‌های ديگر نگاه داشته شود، هيچ زبانی را فرا نخواهد گرفت. ازسوی ديگر چون زبان درکاربردش با گروه‌های انسانی و اجتماعی مرتبط می‌گردد، مطالعهِ کاربرد‌های زبان وگونه‌های آن خود به خود زبان‌شناسان را وارد قلمرو جامعه‌شناسی و مردم‌شناسی می‌کند.

   جای بسی تعجب است که سازمان‌های ذی‌ربط، عدّه‌ای متخصص حرفه‌ای را استخدام می‌کنند تا در دشت‌ها، تپه‌ها و کوه‌های محل زندگی احتمالی انسان‌های قرون گذشته را جستجو کرده تا شايد آثاری از لوازم زندگی که دسترنج آنان بوده است به دست آورده و آن را با نهايت عزّت و احترام در غرفه‌های زيبا و حفاظت شده موزه‌ها، به عنوان ميراث فرهنگی، در معرض بازديدکنندگان قرار داده و به قدمت آن مباهات کرده و بر فرهنگ صنايعِ پيشينييان خود ببالند، ولی در حفظِ زبان و گويش آنان که قدمتی بيش از دست ساخته‌هايشان دارد، بی‌توجه و يا کم توجه‌اند.

   زبان تجليگاه تمام ابعاد فرهنگی، اجتماعی و تاريخی يک ملت است و با شيوه زندگی و تفکر آن‌ها پيوند خورده است. در واقع مرگ يک زبان يا يک گويشِ خاص، مرگ يک فرهنگ خاص را به دنبال دارد و ضربه‌ايست که به تنوع فرهنگی، آسيبی جبران‌ناپذير وارد می‌کند.

زبان سمنانی، يکی از زبان‌هائی است که متاسفانه دچار مرگ زود هنگام شده است. تصور می‌کنيد در از بين بردن و يا به دست فراموشی سپردن اين گويش کهن، چه کسی مقصر است؟ ما مردم سمنان که در زنده و پويا نگهداشتن آن تلاشی نمی‌کنيم و تعصّبی به خرج نمی‌دهيم يا مسئولين؟ يا هردو؟

    وقتی ما مردم سمنان با فرزندان خود به زبان سمنانی صحبت نمی‌کنيم، بديهی است که آنان صحبت کردن به اين زبان را فرا نمی‌گيرند. از اين تاسف‌بارتر اين که، کسانی که در کودکی، نوجوانی و جوانی با يکديگر به زبان سمنانی صحبت می‌کردند، مخصوصاً آنان که چند صباحی را در تهران زندگی کرده‌اند حالا وقتی بهم می‌رسند فارسی صحبت می‌کنند. کار اين بی‌توجهی به جائی رسيده است که کسبه سمنانی، رانندگان تاکسی و اکثر آنانی که با مردم سر و کار دارند، به بهانه اين که عدّه‌ای غير بومی به سمنان مهاجرت کرده‌اند، زبان مادری را به کناری نهاده و با همه مراجعين، حتّی با همشهريان شناخته شده خود هم به فارسی صحبت می‌کنند. گويا دست از زبان مادری شستن و فارسی صحبت کردن با همشهريان، تشخّص می‌آورد. ما را چه شده است؟ چه کسی بايد پاسدار اين گويش باشد؟

   چرا اقوام ساير گويش‌های ايرانی را در نظر نمی‌گيريم. آذری‌ها، کردها، لرها، خوزستانی‌ها، بلوچ‌ها، ترکمن‌ها، گيلانی‌ها و مازندرانی‌ها حتّی سرخه‌­ای­ها، سنگسری­ها، شهمیرزادی­ها «که درود بر شرف همه آنان» در همه‌جا و در همه حال با يکديگر به زبان و گويش خود صحبت می‌کنند ولی ما مردم سمنان به فارسی صحبت کردن خود می‌باليم. گویا قرار است که پايتخت سياسی مملکت به سمنان منتقل شود، اگر چنین شود، آن روز چه بلائی سراين زبان خواهیم آورد؟ حتماً با خود خواهيم گفت «با من نيا که بو ميدهی» !!

   از آنجائی که حوزهِ جغرافيائیِ کاربرد زبان سمنانی، مختص سمنان و بخش‌ها و روستاهای اطراف آن است، که آنان نيز گويش جداگانه‌ای دارند، پس رسالت ما مردمِ سمنان در حفظ و نگهداریِ زبان مادری خود بيشتر خواهد بود وگرنه روز به روز از وسعت آن کاسته و اين نگين زيبای زبان‌های حاشيهِ کوير، بزودی نابود خواهد شد.

    زبان های محلّی، بخصوص زبان‌های مشابه‌ زبان سمنانی که در حوزه جغرافيائی و فرهنگی خاص کاربرد دارند، به مثابه برکه‌ای هستند که اگر ورودی آن کم، و خروجی آن زياد باشد، اين برکه به زودی به باتلاق و سپس به کويری خشک تبديل می‌شود. ورودی هر زبان، فرزندانی هستند که در محدوده فرهنگی آن متولد و با آن زبان، صحبت کردن را فرا می‌گيرند و خروجی آن هم کسانی هستند که به هر دليلی از جرگه صحبت کنندگان آن زبان خارج می‌شوند.

    شايد هنوز هم دير نشده باشد و به قولی: ضرر را از هرکجا بگيريم، منفعت است. اگر هريک از متوليان و مسئولين شهر و استان، با اقدامات فرهنگی خود مخصوصاّ سازمان صدا و سيمای مرکز سمنان با همکاری مطّلعين و دلسوزان محلّی در ساخت و پخش برنامه‌هائی به زبان سمنانی بيشتر اقدام نموده و همشهريان عزيز هم در صحبت کردن با يکديگر به اين زبان کوشا باشند، حتماّ می‌توان در زنده و پويا نگهداشتن اين ميراث کهن فرهنگی و مرگ زود هنگام آن جلوگيری کرد.

و امّا راهکاری برای حفظ و گسترش گويش‌های محلّی:

   در دانشگاهِ مرکزِ هر استان، با کمک و هم فکری اساتيدِ همان استان، مرکزی بنام «مرکز بررسی و توسعهِ گويش‌های محلّی» تاسيس و برای دانشجويان بومی چند واحد درسی فوق برنامه در نظر گرفته و از آنان بخواهند که به زبان محلّی خود صحبت کرده و مقالاتی به زبان یا گويش محلّی ارائه نمايند و برای تشويق آنان امتيازی قائل شوند. و دانشجويان غير استانی نيز در مرکز دانشگاه استان به استادان زبان خود پاسخگوی درس مربوطه و ارائه مقالات باشند. و اين مراکز استانی در سطح کشور با يکديگر در ارتباط بوده و تبادل اطلاعات نمايند تا در مجموع بتوان به توسعه و پايداری زبان‌های محلی اميدوار بود. البتّه اين روش می‌تواند در تمام سطوح آموزشی کاربرد داشته باشد.

انديشه توسعه و خود باوری در مفهوم چند ضرب‌المثل سمنانی

به همراه معادل آنها در ساير گويش‌ها

 &: آتَِش، آتَِشی پی دَِمَِه گيری يِه. âtεš âtεši pi dεmεgiriye :آتش از آتش گُر می‌گيرد.

   : پيامی است اندرزگونه بمنظور حفظ آرامش و خودداری از درگيری با ديگران که باعث نفاق می‌شود و همچنين اندرزی است در ايجاد اتّحاد و اتّفاق در بستر توسعه و پيشرفت. به همين دليل است که گفته شده : يك دست صدا ندارد.

مثل فارسی: آب به آب می‌خورد، زور بر می‌دارد //  آتش از آتش گل می‌كند.

 حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت /// آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت «حافظ»

: مورچگان را چو بُود اتفّاق /// شير ژيان را بدرانند پوست

 «سعدی» و «ده هزار مثل فارسی. ص 51»

مثل يوگسلاوی: رودخانه‌های بزرگ، قدرت خود را از جويبارهای كوچك به دست می‌آورند. «گلچينی از ضرب‌المثل‌های جهان. ص 152»

 &: آتَِشي رَه مَنَِذون آتَِش خاموش كَه. âtεši ra manεzon âtεš xâmuš ka

: باآتش نمی‌توانی آتش را خاموش كنی.

: در مقام آگاهی بر اينكه با صبر و بردباری و تدبير، بهتر می‌توان موفق شد و به صلح و آرامش رسيد تا با قلدری و جنگ و نزاع و نفاق.

مثل فارسی: مرغ زيرک چون به دام افتد، تحمّل بايدش.

نظير: گر صبر كنی ز غوره حلوا سازم.  //  صبر تلخ است وليكن بر شيرين دارد.

مثل اسپانيولی: صبر بالاترين هنر است .

مثل سوئدی: صبر قوی‌ترين داروست، زيرا غول نا اميدی را به خاك هلاكت می‌نشاند.

مثل انگليسی: صبر گلی است كه در باغ هركسی نمی‌رويد.

«گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان. ص188»

&: آتَِشی واری، هرجا دوُكِه، هُشتُن جا ماكَِرِه .

âtεši vâri har jâ duke hošton jâ mâkεre.

: به مانند آتش، هرجائی كه بيفتد، جايش (راهش) را باز می‌كند.

: اين مثل، با ديد مثبت، اشاره به آدم زرنگ و هوشيار و زبل و پر شّر و شور و خوش صحبتی دارد كه از زرنگی كسی حريفش نمی‌شود و برای رسيدن به مقصود، از هيچ تلاش مشروع و مقبولی فروگذار نيست ومسلماً چنين فردی خودش را در دل همه جا می‌كند. با علم به اين که خود باوری و مقبوليًت، رمز موفقيًت است.

مترادف با: اُوهُشتُن رِی ماكَِرِه . ow hošton rey mâkεre. 

: آب راه خودش را باز می‌كند.

&: آدَم ای دَفَه چالا مَِكِه. âdam i dafa čâlâ mεke

: آدم يك بار به چاله می‌افتد .

: در مقام اعتراض يا آگاهی به كسی می‌گويند كه از اشتباه و خطای خود عبرت نمی‌گيرد. عدم توجه به اشتباه، مانع از پيشرفت و ترقی و توسعه است.

نظير: 1 = آدم عاقل از يه سوراخ يه دفه گزيده ميشه.

2 = خر يكبار كه پايش به چاله رفت ديگر از آن راه نمی‌رود.

3 = عاقل دوبار فريب نمی‌خورد.// 4 = هركسی انگشت خود يكبار كند در زورفين*. 

«منوچهری دامغانی» و «ده هزار مثل فارسی. ص 22»

* زورفين: حلقه‌ای كه بُن آن بر در استوار باشد ومادگی و چاك و چفت برآن افتد و دسته قفل از سوراخ ميان حلقه گذرد. «كامل فرهنگ فارسی»

زورفين را درزبان سمنانی «زولفييه» می‌گويند. به معنای بست آهنين پشت در ورودی خانه‌ها. «فرهنگ سمنانی. ص 217»

5= آنكه شد يكبار زهرآلود ازسوراخ مار /// بار ديگر گردِ آن سوراخ كی آيد گذر؟  

«لطايف سخن. ص 70»

6= افعی گزيده می‌رمد از شكل ريسمان .

مثل اسكاتلندی: كسی كه يك بار مرا فريب می‌دهد، برای او تنگ است. ولی كسی كه دوبار فريبم می‌دهد، تنگ برای من است.  «گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان ص 235»

مثل هندی: آدم نابينا، يك بار عصايش را گم می‌كند. «ضرب‌المثل‌های ملل، ص 16»

&: آدَم باريكَِلّا باريكَِلّا ژو مُكُشِه، خَری هَم سَرَه بار.

âdam  bârikεllâ bârikεllâ žo mokoše xari ham sara bâr                

آدم را باريكلا باريكلا می‌كشد، خر را هم سر بار.

: در مواردی گفته می‌شود كه كسی يا كسانی، با رندی و موذيانه، آدم ساده لوحی را تشويق می‌كنند و از اوكار بی‌مزد يا بيگاری مي­كشند يا او را به کار مخاطره‌آميز وا ميدارند. بايد مراقب بود تا به اسمِِ پيشرفت، در دام شيادان نيفتاد.  

عطای بزرگان ايران زمين

عطای بزرگان چو ابر بهار

دو تا باريكلا است و يك آفرين

به جائی ببارد كه نايد بكار

مثل اسكاتلندی: آنچه حيوان باربردار را می‌كُشد، بار نيست، بلكه تحمّل بار زياد است.  

«گلچينی از ضرب‌المثل‌های جهان. ص 32»

مثل فارسی: 

1 = بارك الله قبای كسی را رنگين نمی‌كند. «دهخدا. ج1. ص 359»

2= بارك الله ران كسی را گنده نمی‌كند.

3=  خر را سر بار می‌كشد، جوان را ماشاءالله. «دهخدا. ج2. ص 730»

با تحسين خشك و خالی سودی عايد كسی نمی‌شود، مسلما كار خوب و قابل تمجيد به پاداش ملموس نياز دارد نه به تحسين و تشويق زبانی. همچنين اين مثل را در مواردی كه به تحسين زبانی اكتفا می‌شود به كار می‌برند تا بی‌اثر بودن آن را اظهار كنند.

مثل انگليسی: آخرين بسته‌ «كاه» پشت شتر را می‌شكند.   

«ضرب‌المثل‌های ملل. ص 13»

مثل اليكائی: مرد را حرف می‌كشد و لوك (شتر نر) را سربار اضافی.

«ضرب ‌المثل‌های اليكائی (گرمسار). ص 63»

سربار = بار اندك كه بر بالای بار بسيار ستور گذارند. «كامل فرهنگ فارسی ص 568»

&: آدَم بيگاری هاكَِرِه، ويكاری ناكَِرِه.

âdam vigâri hâkεre. vikâri nâkere

= آدم بيگاری بكند، بيكاری نكند.

: هشداری است که در مذمّت بيكاری گفته می‌شود. چون بيكاری انسان را فرسوده می‌كند. مسلماً انجام كار بدون مزد برای انسان فهيم، بهتر از بيكاری و فرسوده شدن است.

 به راه باديه رفتن به از نشستن باطل             که گر مراد نجويم، به قدر وسع بکوشم

مثل فارسی:

1 = بيكاری امّ‌الفساد است.

2 = درخت كاهلی كفر آورد بار.  

3 = مغز بيكار لانه شيطان است.

4 = بيمار باشی بِه كه بيكار باشی. بيگاری به كه بيكاری. طبّالی به كه بطّالی.

5 = كوشش بيهوده به از خفتگی است. «مولوی» «ده هزار مثل فارسی. ص 208»

6 = فارغ منشين به هيچ جائی                ميزن به دروغ دست و پائی

مترادف با: ويكاری پی، هَمَه ويزار . vikâri pi. hama vizâr

: ازآدم بيكار، همه بيزارند.

مثل كرمانی: بيگاری به كه بيكاری. «مثل‌های فارسی رايج در كرمان. ص 35»

مثل افغانی: از بيكاری، بيماری خوب تر است. يا: بيماری، بهتر از بيكاری است.

«ضرب‌المثل‌های دری افغانستان ص 15 واژ 652» 

& : آدَم تا زَندِيَه مَِگی ژو پی آتَِش بَِوارِه، بَِمَِرد ژو گوری پی. 

âdam tâ zandeya mεgi žo pi âtεš bεvâre. bεmεrd žo guri pi.

= آدم تا زنده است بايد از او آتش ببارد، (وقتی كه) مُرد از گورش.

: انسان بايد هميشه تلاشگر، كوشا و اثرگذار بوده و نشان زندگی و حيات در وجودش باشد و از كوشش و جدّيت باز نماند، آنچنان که تأثيرگذاری او، بعد از مرگش هم مشهود باشد.

اين مثل برای خودباوری و ترغيب و تشويق جوانان به كوشش و جديّتِ خستگی ناپذير گفته می‌شود. و هشداريست برای آنان كه در امور زندگی كوشا نيستند.

پاك طينت می‌رساند فيض، بعد از سوختن

عود خاكستر چو گردد، می‌كند دندان سفيد 

«فرهنگ اشعار صائب. ج2 ص 535»

مثل كردی: آب می‌ايستد، تو نايست.

حتی اگر آب از حركت بايستد، تو نبايد از كار و تلاش باز بمانی. در همه حال بايد تلاش و كوشش كرد. «فصلنامه فرهنگ مردم. سال سوم. بهار 83 ص 44»

مثل كرمانی: آدم تا زنده است، بايد آتش از دهنش بباره، وقتی كه مرد از گورش. 

«فرهنگ نوين فارسی رايج در كرمان ص 37» 

«فرهنگ نوين فارسي رايج در كرمان ص 37»

مثل اليكائی (گرمسار): آدم می‌بايست سنگش آتش داشته باشد.

«ضرب‌المثل‌های اليكائی (گرمسار). ص 13»

مَثل كرد اروميه: مرد بميرد نامش می‌ماند، گاو بميرد پوستش. 

«فرهنگ مردم. فولكلور ايران. ص 369»

& : آدَم تا كَسينی ناكَِرِه، مَسين مَنَِبو . âdam tâ kasini nâkεre masin manεbu  

آدم تا كوچكی نكند، بزرگ نمی‌شود.

: اشاره‌ايست به اين اصل كه تا انسان شاگردی نكند و قدر و منزلت استاد خود را نداند، استاد نمی‌شود.

هيچ حلوائی نشد استاد كار

هيچ كس از پيش خود چيزی نشد

«فرهنگ عوام. ص 67»

تا كه شاگردِ شكر ريزی نشد

هيچ آهن، خنجر تيزی نشد

مَثل كرد اشنويه: تا سوار نيفتد، سواركار نمی‌شود. 

«فرهنگ مردم. فولكلور ايران. ص 370»

&& : آدَم مَنَِگی آخور بين بُو، مَِگی آخَِر بينَم بو.

âdam manεgi âxorbin bu mεgi âxεrbinam bu

= آدم نبايد آخوربين باشد، بايد آخربين هم باشد.

: اين مثل به عنوان حكمت و پند و اندرز به كسانی كه آينده نگر نيستند و فقط به حال توجه دارند گفته می‌شود، به جهت ترغيب آنان به آينده نگری زيرا :

: آينده نگری و مثبت انديشی، يکی از محورهای توسعه است.

مترادف با: آدَم مَِگی هُشتُن هَِرِنين فَِكرَم دبو.

âdam mεgi hošton hεrenin fεkram dabu.

نظير : 1 = آخوربين، آخر بين نمی‌شود. «ده هزار مثل فارسی. ص 10»

: به روزگار سلامت، سلاح جنگ بساز              وگرنه سيل چو بگرفت، سد نشايد بست

: مبادا كه در دهر دير ايستی                        مصيبت بود پيری و نيستی «سعدی»

 2 = آدم بايد يك آخور هم برای روز مبادای خودش بگذارد.

اشارت اين مثل به يكی از دردناك‌ترين حوادث تاريخی كشور ما، اعتلا و سقوط ميرزا تقی خان اميركبير است. «كتاب كوچه، حرف آ. ص 328 ، واژه‌ 1436»

3 =  مينداز تو داسَت ز بعدِ دِرو /// كه لازم بود باز در سالِ نو

به سالِ دگر،گر تو را نيست داس /// درو چون كنی، گندمت را و جو

«امين خضيرانی «واله» «فرهنگنامه امثال و حكم ايرانی. ص 436»

: چو به گشتی طبيب از خود ميازار /// چراغ از بهر تاريكی نگهدار «سعدی»

& : آدَم وَشونی پی بَمَِرِه وُ مَِنتّی نَِنجِه.

 âdam vašoni pi bamεre vo mεnnεti nεnje.

= آدم از گرسنگی بميرد و منّت نكشد.

  : اين مَثل را به منظورآگاهی به افراد كاهلی می‌گويند كه در تلاش معاش نبوده و ضمن آن كه سربار جامعه هستند، جهت گذراندن امور خود، منّت ديگران را می‌­كشند. گويا نمی‌دانند که: تملًق گفتن و چاپلوسی کردن باعث فرومايگی، بی‌شخصيًّتی و عقب‌افتادگی است.

مثل فارسی: به گرسنگی مردن، به كه منت دو نان بردن /// از گرسنگی مردن، به كه نان فرومايگان خوردن.

يا: در آب مردن به كه از غوك زنهار خواستن. «قابوسنامه»

  سعدی می‌فرمايد:

اگر از درد بی گوشتی بميرم

اگر عنقا ز بی برگی بميرد

ای شكم خيره به تائی بساز

«ده هزار مثل فارسی. ص 71 و 144»

كلاغ از روی قبرستان نگيرم

شكار از دست گنجشكان نگيرد

تا نكنی پشت به خدمت دو تا

مثل آذربايجانی: سيل تو را ببرد، بهتر است تا از روی پل نامرد بگذری.  

«فرهنگ مردم (فولكلور ايران) ص 364»

مثل فارسی= گوشت رانم را ميخورم، منّت قصّاب را نمی‌كشم /// نانت را با آب بخور، منّت آبدوغ را مكش.

هركه نان از عمل خويش خورد

: به آب اندر شدن غرقه چو ماهی

به ناخن سنگ بركندن ز كُهسار

منّت از حاتم طائی نبرد «سعدی»

از آن به كز وزغ زنهار خواهی

به از حاجت به نزد ناسزاوار

«نظامی، خسرو و شيرين ص 347» «مثلها و حكمتها. ص 42»

دست طلب چو پيش كسان می‌كنی‌ دراز

آبی است آبروی كه نيايد به جوی باز

به نان خشك قناعت كنيم و جامه‌ دلق‌‌

نخورد شير، نيم خورده‌ِ سگ

تن به بيچارگی و گُرسُنَگی

پل بسته‌ای،كه بگذری از آبروی خويش

از تشنگی بمير و مريز آبروی خويش

كه بار منّت خود به، كه بار منّت خلق

ور بميرد به سختی اندر غار

بنه و دست پيش سفله مدار

«كليات سعدی ص 97»

 مثل عربی: آزاد زن گرسنگی می‌خورد و از دو پستان نمی‌خورد. «دايه‌گی نمی‌كند»  

«فرهنگ سمنانی. دكتر ستوده. ص 8 مقدمه»

مثل هندی: برای حفظ شرف و افتخارات، حتّی آب از كسی مخواه. 

«مثل‌ها و پندهای هندی، ص 72»

از قضا از خوان ممسك گر كسی نان بشكند

رفتن به پايمردی همسايه در بهشت

: خاك ديوار خويشتن ليسی، به 

به دندان، رخنه در فولاد كردن

به آتشدان فرو رفتن نگونسار

به فرق سر نهادن صد شتر بار

بسی بر جامی آسان‌تر نمايد

«لطايف الطوائف. ص196»

تا قيامت منّتش بی‌سنگ، دندان بشكند

حقّا كه با عقوبت دوزخ برابر است

که ز پالوده‌ كسان، انگشت

به ناخن، راه در خارا بريدن

به پلكِ ديده، آتشپاره چيدن

ز مشرق جانب مغرب دويدن

كه بار منًت دونان كشيدن

& : آدَِمی به هَلُن مَِنَِشناسَن. âdεmi bε halon mεnεšnâsan.

= آدمی را به لباس نمی‌شناسند.

: در مقام انتباه به كسی می‌گويند كه ظاهربين است و به ظاهر افراد بيشتر توجه دارد تا به باطن آنان. غافل از آن كه ممكنست  ظاهر افراد اغوا كننده باشد.

مترادف با: اَِسبِه به مي مَِنِشناسَن .

تن آدمي شريف است به جان آدميّت             نه همين لباس زيباست نشان آدميّت «سعدی»

بس قامتِ خوش، كه زير چادر باشد          چون باز كنی، مادرِ مادر باشد «سعدی»

شاهد آن نيست كه موئی و ميانی دارد        بنده طلعت آن باش، كه آنی دارد «حافظ»

مثل فارسی: آدميّت نه به پوله، نه به ريشه، نه به جون. هندوم پول و بُزَم ريش و خَرَم (يا سگه هم) جون داره. «كتاب كوچه. حرف آ. ص 367 و 388»

مثل انگليسی: با كلاه راهبگی، آدمی راهبه نمی‌شود. 

«ضرب‌المثلهای انگليسی به فارسی. ص 57»

مثل انگليسی: انسان، با ادب و رفتارش شناخته می‌شود. 

«ضرب‌المثلهای معروف ايران و جهان ص 227»

مثل چينی: لكّه‌های حيوان بر پوست اوست، لكّه‌های انسان در اندرونش.  

«گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان. ص 258»

اگر از خرقه كس درويش بودی /// رئيس خرقه پوشان، ميش بودی

لباس كهنه، قدر سينه صافان كم نمی‌سازد /// اگر جوهر شناسی، تيغ را عريان تماشا كن «صائب»

: نه هر جا استخوانی هست، مغزی در ميان باشد. سخن نغز  

آنكه در چشم تو آب است سراب است سراب

جانِ من ارزشِ اين كلبهِ ويرانه بدان

مَردِ ره شو كه نپيموده به مقصد نرسی

باش هشيار كه بر ظاهرِ كس، دل ندهی

از بزرگانِ خرد، معرفت آموز و ادب

قدرِ امروز بدان كار به فردا مفكن

عزّت و حرمتی ار درخورِ پيری بينی

دانش اندوز و همه فكر در اين ره بگذار

از «فراز» اين سخن نغز به خاطر بسپار

«علی‌اصغر فراز «فرا». زمستان 77- تهران»

آخرِ كارِ تو زين فكر خراب است، خراب

كاخِ رؤيائی تو نقشِ بر آب است، برآب

كارِ دنيا همه از روی حساب است حساب

چهرهِ دون‌صفتان، زيرِ نقاب است، نقاب

جهل اگر كم نشود جان به عذاب است عذاب

پايهِ عمر تهی همچو حباب است حباب

حاصلِ همّتِ دورانِ شباب است شباب

كه جهان جلوه گر از نوركتاب است كتاب

كارِ دنيا، همه از روی حساب است، حساب

&& : آدَِمی بی پيلی، هُشتُن دَِلَه شَهری هَم غَريبَه.

âdεmi bipili hošton  dεla ša;ri ham qariba.                            

= آدم بی پول، در شهر خودش هم غريب است.

: در مقام آگاهی و در مذمّت بی‌پولی و نداری گفته می‌شود. بديهی است كه بی پولی بخودی خود انسان را در انزوا قرار خواهد داد و آن‌گاه است كه انسان احساس غربت می‌كند. ولی برعکس، پول همراه با تدبير، سرچشمه توسعه است و همهِ کارها را به سرانجام نيکو می‌رساند.

منعم به كوه ودشت وبيابان غريب نيست /// هرجا كه رفت خيمه زد و بارگاه ساخت

و انرا كه بر مراد جهان  نيست دسترس /// در زاد و بوم خويش غريب است و ناشناخت

«كليات سعدی ص 104»

ای زر، توئی آنكه جامع لذّاتی /// محبوب جهانيان، به هر اوقاتی

بی‌شك، تو خدا نئی، وليكن به خدا /// ستارِ عيوب و قاضی حاجاتی

مثل فارسی: 1 = آن كس كه بی زر است، مرغ بی بال و پر است.

3 = شوخی يا لطيفه‌ آدم پولدار، هميشه خنده‌دار است.

4 = هركه را كيسه‌گران، سخت گرانمايه بود.

هر كه را كيسه سبك، سخت سبكبار بود. «منوچهری دامغانی»

5 = هر كه زر ديد، سر فرود آرد /// ور ترازوی آهنين دوش است «سعدی»

6 = جُوئی زر، بهتراز پنجاه من زور /// زور ده مرد چه خواهی، زرِ يكمرده بيار

7 = پول سفيد برای روز سياه است .

8 = بی زر بی پر است. هركه زر ندارد، پر ندارد. هر كه مال ندارد، يار ندارد. وای برآن كو درم ندارد و دينار «لامعی»

9 : بی‌پول اگررستم زال است، ذليل است. آدمی در تنگدستی می‌شود بی‌اعتبار. بی سيم ز بازار تهی آيد مرد. «قابوسنامه»  

 10 : بی‌پولی حلقه به گوش فلك كند. دل بميرد به وقت بی‌پولی. داغ بردست نهادن اثر بی‌پولی‌ است.

11 = بی‌پول مرو به بازار كه آشَت ندهند /// صد نعره زنی هيچ جوابت ندهند.

12 = بی‌پول مرو به بازار /// هر چند كه سكندر زمانی

البته اين بيت تحريفی است از:

بی پير مرو تو در خرابات /// هرچند كه سكندر زمانی  

«ده هزار مثل فارسی. ص 205»

مثل كُروآتی = بدون پول انسان نمی‌تواند به جايی، حتی به كليسا برود.  

«گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان. ص 68»

مثل انگليسی: كليد طلائی، هر دری را می‌گشايد. «ضرب‌المثلهای انگليسی ص 114»

مثل آلمانی:  با لنگر طلائی می‌توان در هر خليجی لنگر انداخت.

مثل هندی: با جيب خالی كه به جنگ نمی‌توان رفت.

مثل چينی: با ثروت می‌توان به شياطين فرمانروائی كرد، بدون ثروت حتّی نمی‌توان برده‌ای را احضار كرد. 

«ضرب‌المثلهای معروف ايران و جهان. ص 229 و 230»

نهج‌البلاغه: ثروت در غريبی وطن است و فقر در وطن غريبی.

مثل چينی: اعمّ از اينكه برحق باشی يا نباشی اهمينی ندارد، اگر پول نداشته باشی خطاكار به شمارخواهی رفت.

مثل آلمانی: بدبختان هميشه مقصرند.

مثل چينی: اگر پول داشته باشی، اژدها هستی. و اگر پول نداشته باشی كِرم.

مثل فرانسوی: مردی كه پول ندارد، مانند گرگی است كه دندان ندارد.  

«گلچينی از ضرب‌‌المثلهای جهان، ص 40 و 63 و 277»

& : آدَِمی وَشُنی، دين و ايمُن نَِدارِه.

âdεmi vašoni، din-o imon nεdâre

= آدم گرسنه دين و ايمان ندارد.

   : آنچه مسلم است، شخص گرسنه به هيچ چيز فكر نمی‌كند جز بدست آوردن خوراكی و سير كردن خود، در اين حالت كليه قيود اخلاقی و تربيتی را هم زير پا خواهد گذاشت و بر اساس روايتی، كسيكه امر معاشش معطل باشد، فكرآخرت نمی‌تواند بكند. (عدم رعايت قيود اخلاقی به علّت گرسنگی). پس اگر به فکر پيشرفت و توسعه هستيم، بايد به فکر تامين افراد جامعه هم باشيم . چون فرد گرسنه نمی‌تواند فرد منضبط و تلاشگر برای پيشرفت و توسعه باشد.

روايتی ديگر از اين مثل : وَشُن، دين و ايمُن نَِدارِه .

نظير: 1= آدم گرسنه، مالِ خدارَم می‌خوره چه رسد به مال بنده خدا. /// 2 = اول معاش ، دوم معاد. «قند و نمك ص 17 و 98»

مثل انگليسی: يك كيسه خالی نمی‌تواند راست بايستد.

«ضرب‌المثلهای انگليسی. ص 81»

: از معده خالی چه قوت آيد و از دست تهی چه مروّت ؟ «لطايف سخن. ص 272»

   داستان : گويند مردی از گرسنگی مشرف به مرگ گرديد، شيطان برای او غذائی آورد بشرط آنكه ايمان خود را به او بفروشد. مرد پس از سيری از دادن ايمان ابا كرد و گفت آنچه در وقت گرسنگی فروختم موهوم و معدومی بيش نبود چه آدم گرسنه ايمان ندارد (كه بفروشد).

: گرگ گرسنه چو يافت گوشت نپرسد /// كاين شتر صالح است يا خر دجال

«سعدی» «امثال و حكم دهخدا. ج1. ص25»

: ايمان و اعتقاد ، فرع سيری و بی‌نيازی است. در نظر گرسنگان ، مذهب برحق آن است كه فكری برای نان او بكند!

با جُحی گفت روزكی حيزی

گفت با او جُحی كه اندُه چاشت

كه «از علی و عمر بگو چيزی»

در دلم حُبّ و بغض كس نگذاشت

«سنائی» «كتاب كوچه. حرف ا. ص 365»

با گُرسُنگی قوتِ پرهيز نماند /// افلاس، عنان از كف تقوی بربايد «سعدی»  

«ده هزار مثل فارسی. ص 92»

مثل كاشانی: گرسنه نمی‌تواند بار بر دوش بكشد. 

«فصلنامه فرهنگ مردم. سال پنجم. شماره 19 و 20 ص 78»

&& : اَسبی وُ خَری ای جا نَكَِرين، هُم بُونَبين، هُم خو مَِبين.

asbi vo xari ijâ nakεrin. hom bu nabin. hom xu mεbin.

= اسب‌ها و خرها را يك جا نكنيد. (در يك اصطبل نكنيد) هم بو نشوند، هم خُو می‌شوند.

: در مقام آگاهی و دوری جستن از همنشين نامناسب به اين مثل متوسل می‌شوند.

: با بدان كم نشين كه در مانی /// خوی پذيراست نفس انسانی «سنائی»

: با بدان كم نشين كه صحبت بد /// گرچه پاكی، تو را پليد كند «سعدی»

: نيك اگر با بد نشيند، بد شود «مولوی» /// هر كه با ديگ نشيند، بكند جامه سياه.

 هركه با رسوا نشيند، عاقبت رسوا شود /// هركه با فاجر نشيند، همچنان فاجر شود. 

«منوچهری» «ده‌هزار مثل فارسی. ص 138»

: اسب تازی در طويله گر ببندی پيش خر

رنگشان همگون نگردد، طبعشان همگون شود. «ميرزا حبيب روحی»

: كافور نخيزد ز درختان سپيدار /// از مردم بد اصل نيايد هنر نيك «منوچهری»  

«ضرب‌المثلهای منظوم فارسی. ص 255»

مثل قشقائی (سياه‌چادرها): اسب را نزديك خر ببندند، هم رنگ نمی‌شود ولی اخلاق او را ياد می‌گيرد. «فرهنگ نامه امثال و حكم ايرانی. ص 92»

مثل هندی: رذالت و فضيلت از معاشرت بد و خوب حاصل می‌شود.

: يك قطره آب كه روی آهن تفته می‌افتد، بدون هيچ اثری ناپديد می‌شود. همان قطره كه روی برگ نيلوفر آبی می‌افتد، مانند يك مرواريد می‌درخشد. همان قطره كه به درون يك صدف می‌افتد، يك مرواريد می‌شود. بنابراين، كسانی كه با آدم‌های پست، معمولی و والا معاشرت می‌كنند، متناسب با آنان رفتار می‌كنند. 

«مثل‌ها و پندهای هندی. ص 34 و 15»

مثل افغانی: در بين افراد محترم، انسان محترم می‌شود و در بين اراذل،‌ پست و فرومايه.

مثل اسپانيولی: در پايان سال، نوكر، دارای عادت ارباب می‌شود. 

«گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان، ص 132»

در مورد تأثير پذيری انسان از يكديگر بی‌مناسبت نديدم كه اين شعر ملك‌الشعرای بهار را كه تضمينی است از شعر معروف «سعدی» در اينجا بياورم:

شبی در محفلی با آه و سوزی

چنين می‌گفت با پير عجوزی

رسيد از دست محبوبی به دست»

خمير نرم و نيكو، چون حريری

«بدو گفتم كه مُشكی يا عبيری

همه گِل‌های عالم آزمودم

چو گِل بشنيد اين گفت و شنودم

وليكن مدتی با گُل نشستم»

مرا با همنشينی مفتخر كرد

«كمال همنشين در من اثر كرد

«نغمه‌ كلك بهار. ص 381»

شنيدستم كه مرد پاره‌دوزی

«گِلی خوشبوی در حمام روزی

گرفتم آن گِل و كردم خميری

معطّر بود و خوب و دلپذيری

كه از بوی دلاويز تو مستم»

نديدم چون تو و عبرت نمودم

«بگفتا من گِلی ناچيز بودم

گُل اندر زير پا، گسترده پر كرد

چو عمرم مدتی با گُل گذر كرد

وگرنه من همان خاكم هستم»

& : اَفتُو چَشمِه ديم مَنَِشی گَِل دوُمالَِنا.  

aftö čašme dim manεši gεl dumâlεnâ.

= روی چشمه‌ آفتاب، نمی‌شود گل ماليد.

: در مقام آگاهی به اين امر كه هيچگاه حقيقت را نمی توان برای هميشه پنهان کرد و همچنين: نمی‌توان بزرگان و سرشناسان را بی‌قدر و ارج نشان داد.

شايد بتوان به حقيت توسری زد، ولی نمی توان آن را خفه کرد.

تمثل:

: با دوست به گرمابه، درم خلوت بود /// وآن روی چوگُل با گِلِ حمام آلود

گفتا دگر اين روی، كسی دارد دوست؟ /// گفتم به گِل، آفتاب نتوان اندود «سعدی»

كسی كو با من اندر علمِ حكمت، همسری جويد /// همی خواهد كه گِل بر آفتابِ روشن اندايد «ناصر خسرو» 

: ای راه تو، صحراي امل پيمودن  /// تا چند بر آفتاب گِل اندودن «حافظ»

: چراغی را كه ايزد برفروزد  /// هرآن كس پف كند، ريشش بسوزد

آن كه بر شمع خدا آرد پفو /// شمع كی سوزد، بسوزد ريش او

«امثال و حكم دهخدا، جلد اول، ص 38»

مثل فارسی: روغن زيرآب نمی‌ماند. مردم انديشمند،‌ برای هميشه مقهور بی‌ارزشان نخواهند ماند. «كتاب كوچه، ج1، ص 29»

مثل شاهرودی: آفتاب را نمی‌توان زير غربال پنهان كرد. 

«فرهنگ مردم شاهرود. سيد علی اصغر شريعت زاده»، «نقل از روزنامه پيام استان سمنان. ص 3 هشتم تير ماه 1388 شماره 2273»

مثل هندی: با گرد و خاك نمی‌توان جلوی نور ماه را گرفت. 

«معروف‌ترين ضرب‌المثلهاي ايران و جهان، ص 230»

&: روايت ديگري از اين مثل: اَفتُووين ديم مَنَشي گِل دوُمالِنا .

aftövin dim manεši gεl dumâlεnâ

&&: اَگَِه اَلِّه دَِمبال بَشَه، سَری كویی مَِرِس، كَِلِن دَِنبال، شَخَه رَزَه.

aga alle dεmbâl baša sari kuyi mεrεs. kεlen dεnbâl šaxaraza.

= اگر به دنبال عقاب بروي، سرِكوه ميرسی (به دنبال) كلاغ، به (محلّ) شاخ‌ريز (منجلاب).

: در اثبات اين اصل كه انتخاب رهبر و پيشوای صالح در پيشرفت اهداف زندگی بسيار مؤثر خواهد بود. همچنين مريدی موفق می‌شود،كه مرادی فهيم و نيك انديش داشته باشد. به همين دليل گفته‌اند:

: اگر شيری رهبرِگله ‌گوسفند باشد بهتر است تا گوسفندی رهبرِگله شير.

مثل فارسی: ‌همنشين تو از تو به بايد /// تا تو را عقل و دين بيفزايد

مثل افغانی: هركه پی بانگ كلاغ رود، به خرابه افتد. 

«ضرب‌المثلهای دری افغانی. ص 193»

مثل مونته‌نگروئی: اگر به دنبال زن پير بيفتی، ته ديگ خواهی خورد.

مثل مصری: اگر از جغد متابعت كني، به ويرانه‌ات خواهد برد.

مثل تازی: اگر زاغ را رهبر خود نمائی، به سوی لاشه‌ها و مردار رهنمون خواهی شد.  

«گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان. ص 48 و 49 و 7 »

& : اَِسبِه اَجَل مَِرَِسِه (بَرَِسِه)، چوُپّوني نوُن مُخُورِه.

εsbe ajεl mεrεse(barεse) čupponi nun moxore.

= اجل سگ كه می‌رسد (برسد)، نان چوپان را می‌خورد.

: درمقام اندرز به كسی می‌گويند كه بی‌جا با بالاتر و يا زورمندتر از خود در افتد.

كسی كه مرگش فرا رسيده باشد، كاری می‌كند كه از عقل به دور است. به استقبال مرگ رفتن اختياری نيست.

نظير: اجل سگ چون برسد، به مسجد خرابی كند. «امثال و حكم دهخدا. ج1. ص 84»

يا: چو وقت مرگ مار آيد، به گرد رهگذر گردد.// خروسی كه اجلش برسد بی‌وقت ميخواند.// موش كه اجلش ميرسد، سر گربه را می‌خاراند.// پَر دَمد از مورچه چو مرگش در رسد.  

«ده‌هزار مثل فارسی. ص 52»

گاهی گفتار نابهنگام به بهای از كف دادن جان گوينده آن تمام می‌شود.

نظير: زبان سرخ سرِ سبز می‌دهد بر باد.

: خروس، مرغ سحرخوان است، واگر بی‌وقت بخواند آن را به فال بد می‌گيرند و بر طبق سنّت او را می‌كشند. دست تقدير، كسی را كه مرگش فرا رسيده است به دست خود، او را به سوی نيستی و نابودی می‌كشاند.

دل به دان غمزه خون ريز،كُشد جامی را /// صيد را چون اجل آيد، سوی صيّاد رود «جامی»

«فرهنگ نوين گزيده مثل‌های فارسی. ص 324»

مثل فارسی: اجل برگشته ميميرد، نه بيمار سخت.

مردی همه شب بر سر بيمار گريست /// چون صبح شد او بمرد و بيمار بزيست

«سعدی» «امثال و حكم دهخدا. ج1. ص 84»

مثل تركی: اجلش رسيده بود و گرنه سردرد بهانه‌ای بيش نبود.

مثل روسی: اجل تقويم ندارد. «گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان. ص 16 و 30»

مثل‌های افغانی:

1 = اجل سگ آيد، به مجلس خراب می‌كند. 2= اجل سگ كه رسيد، نان چوپانه می‌خورد. 3= اجل كركس كه رسيد، پامير می‌رود. (جبال پامير در افغانستان). 4= اجل مورچه كه رسيد، بال می‌كشد. «ضرب‌المثلهای دری افغانستان. ص 12»

مثل اليكائی (گرمسار): بُزی كه اجلش برسد، نان چوپان را می‌خورد.  

«ضرب‌المثل‌های اليكائی (گرمسار). ص 25»

& : اَِستَِفادَه اُونوَری تَرسی اَِشتَه. εstεfâda unvari tarsi εšta.

= استفاده، آن طرف ترس است.

: در بيان اينكه انسان بايد شجاع و ريسک پذير باشد و در اقداماتش ترسی به دل راه ندهد، از اين عبارت استفاده می‌كنند. همچنين به جهت تشويق و ترغيب ديگران به كار، بمنظور كسب سود. چون پيروزی و سود نصيب كسانی است كه ترس را كنار می‌گذارند و با شهامت و شجاعت پا به ميدان مبارزه در امور زندگی می‌گذارند. البته احتياط را هم نبايد از دست داد.

نظير: هركه ترسيد مُرد، هر كه نترسيد برد.  ///  شغال ترسنده، انگور خوب نخورد.

«فرهنگ نوين گزيده مثلهای فارسی. ص 75 و  138»

يا: ترس برادر مرگ است.

: غوّاص گر انديشه كند كام نهنگ /// هرگز نكند دُرِّ گرانمايه به چنگ

مثل انگليسی: خوشبختی به آدم متهوّر و شجاع التفات دارد. 

«ضرب‌المثلهای انگليسی. ص 105»

مثل روسی: از ضرر نترس تا نفع ببری.

مثل روسی: اگر از تيره روزی بترسی، هرگز به خوشبختی نخواهی رسيد.  

«گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان. ص 31»

مثل انگليسی: پيروزی يك قدم آن طرف‌تر شكست است.   

«ضرب‌المثلهای معروف ايران و جهان. ص 238»

مثل اسلواكی: كسی كه از دود مي‌ترسد، نميتواند از لذّت آتش برخوردار شود.  

«گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان. ص 244»

 &&: اُشتُرگُوزه، ژو زَخمَم گوُزَه oštor göza žo zaxmam göza.                    

= شتر بزرگ است،‌ زخمش هم بزرگ است.

: اين مثل اشاره‌ای دارد به افراد ثروتمند وگرفتاری‌های آنها كه منبعث از همين ثروت است. درست است كه هركسی مال و منالی دارد عيش و نوش و خوشگذرانی او هم بيشتر است ولی به همين نسبت گرفتاری‌های او هم زياد است. مخصوصاً در دادگاه عدل الهی پاسخگوئی او هم بيشتر خواهد بود.

بهتر زهزار فرشِ اطلس نَمَدُم(1) /// پُرزِ نَمَدُم ، به فرشِ اطلس نَمِدُم (2)

اُنروزكه حسابِ خلق آيه به ميون /// مُو جز نَمَدُم ، حساب ديگه نَمِدُم

«دوبيتی بيرجندی»

= نَمَدُم = نَمَدَم (نمدِ من). (2) = نَمِدُم = نمی‌دهم

باباطاهر همدانی هم در اين دوبيتی می‌فرمايد:

مكن كاری كه برپا سنگت آيد /// جهان با اين فراخی تنگت آيد

چو فردا، نامه‌خوانان، نامه خوانند /// تو را از نامه خواندن، ننگت آيد

نظير: 1 =  هركه يك مرغ كمتر دارد، يك كيش پيش است. « دهخدا »

2 =  بُوَد ملال به مقدار مال، هركس را /// به قدر روغن خود، هر چراغ می‌سوزد

«فرهنگ صائب. ج 2 ص 798»

مثل اسلواكی: مرد فقير، فقط يك مرض دارد و مرد پولدار،‌ صد مرض.

«گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان. ص 275»

مثل‌ افغانی: مال دنيا، وبال آخرت است. 

: ما هيچ ندارد و غم هيچ نداريم /// دستار نداريم و غم پيچ نداريم  

«ضرب‌المثلهای دری افغانستان. ص 168»

مثل های فارسی: هركه بامش بيش، برفش بيشتر.

: هركه بامش بيش، برفش بيشتر  /// هركه دخلش بيش، خرجش بيشتر

: هركه بامش بيش، برفش بيشتر /// هركه عقلش بيش، رنجش بيشتر

: هركه بامش بيش، برفش بيشتر /// هركه زورش بيش، حرفش پيشتر

: جنونت بيش اگر، شعرت بود بيش /// چو بامت بيشتر، برفت گرانتر

«ضرب‌المثلهای منظوم فارسی. ص 463»

مثل طبرستانی: هرچه سر بزرگتر باشد، دردسر بزرگتر خواهد بود.

«گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان. ص 326»

مثل انگليسی: سر بزرگ، درد زيادی هم دارد. «ضرب‌المثلهای انگليسی. ص 40»

مترادف با مثلِ سمنانی: دَرويشی يَه وُ دَِل خوشی.

&& : اُو كو اُووين مَِگَِنِه، زوُر مِی‌رِه. ow ko owvin mεgεne zur meyre.  

= آب كه به آب ميخورد، زور بر می‌دارد. (قدرت پيدا می‌كند).

: در مقام آگاهی به اين امر كه با اتّحاد و اتفاق، که محور توسعه است، هر كار سختی انجام شدنی است و حتّی اگر مردمِ نا توان با يكديگر متّحد شوند، با اتكاء به نيروی جمعی تواناتر خواهند شد.

نظير: آتش از آتش گل می‌كند. «فرهنگنامه امثال و حكم ايرانی. ص 23»

صد هزاران خِيطِ يكتا را نباشد قوّتی /// چون بهم بر تافتی، اسفنديارش نگسلد «سعدی»

خِيط = نخ   

مورچگان را چو بود اتّحاد /// شير ژيان را بدرانند پوست «سعدی»

مثل افغانی: زور مردم، كوه را چپه می‌كند. 

«ضرب‌المثلهای دری افغانستان. ص 116»

مثل ژاپنی: افعی مهيب را، دسته‌ای مورچه از پای در می‌آورد. «رهنمون. ص 27»

مثل يوگسلاوی: رودخانه‌های عظيم  نيروی خود را به جويبارهای كوچك مديونند. 

«رهنمون. ص 29»

مترادف با: نيمَه سوتَه لَِنگَه مَِنووَِشييِه. (یک لنگه نیم سوز، نمی‌سوزد).   

يا: آتَِش، آتَِشی پی دَِمَِه گيرييِه: آتش از آتش گُر می‌كيرد.

&: بالَه هَرچی كاری هاكَِرِه، جُوهِر مِی‌رِه.

bâla harči kâri hâkεre johεr meyre.

= بيل هرچه بيشتر كار كند، جوهر مي‌گيرد. (صيقلي‌تر مي‌شود).

: اشاره‌ايست در ستايش از كار و كوشش و در مقام خود باوری و تشويق افراد به ادامه كار و تلاش و اين كه كار پالايش روح و جسم است.

انسان با كار كردن دارای ارزش وجودی (جوهر) می‌شود.

كما اين كه گفته می‌شود: فلانی آدم با جوهری است.

: برو كار ميكن، مگو چيست كار /// كه سرمايه‌ جاودانی است كار

يک دوبيتی سمنانی:

: هَر اُون وَزيَِر، كو آرو بالَه دارِه  /// هَِرِن مَحصول، خالَه خالَه دارِه

  اَگَِر غافَِل بَنينِه وَقتی كارين /// دَِروُوين وَقت، آه و نالَه دارِه

«عبدالمحمد خالصی»

ترجمه : هرآن کشاورزی که امروز بیل در دست دارد /// فردا محصول گاله گاله دارد

اگر غافل بنشیند به وقت کار  ///  به وقت دِرو، آه و ناله خواهد داشت   

& : بِينی چی‌چی مايِه، نَِوا ياكُو كی مايِه. beyni čiči mâye nεvâyâ ko ki mâye.  

=  ببين چه می‌گويد، نگو كه كی می‌گويد.

: در مقام آگاهی اين مثل را به كسی می‌گويند كه فقط به حرف افراد مهم و متشخص توجه می‌كند. در حالی كه ممكن است افراد عادی جامعه هم حرف اساسی بزنند.

گاه باشد كه كودكی نادان /// به غلط بر هدف زند تيری

مرد بايد كه گيرد اندر گوش /// ور نوشته است، پند بر ديوار «سعدی»

: بنگر كه چه گفت، ننگر كه كی گفت. «ده‌هزار مثل فارسی. ص184»

نظير: تو سخن را نگر كه جايش چيست، برگزارنده‌ سخن منگر.

مثل نروژی: دست كوچك، غالباً منشاء كمك‌های بزرگ است.  

«گلچينی از ضرب‌المثل‌های جهان. ص133»

مثل هندی: يك پند معقول را می‌توان حتّی از كودك يا طوطی شنيد. 

«مثل‌ها و پندهای هندی، ص 19»

مثل عربی: لا تَنظر الی مَن قال، اَنظر الی ما قال .

& : بَِكَِتَه بارَه وُ بَِبَِردَه بار.bεkεta bâra vo bεbεrda bâr

= باری است افتاده و باری است بردنی. (با ارزش).

: اين مثل در مورد فرد لايق و شايسته‌ای گفته می‌شود كه از بد روزگار از مال و منال و كسب و كار افتاده ولی همچنان فردی ارزشمند و قابل اعتماد و اعتبار می‌باشد و جا دارد كه از او حمايت شود.

: در زمانی كه مال‌التجاره توسط چهارپايان حمل و نقل می‌شد، در پسِ قافله، فردی با استری می‌رفت تا چنانچه از قافله بار با ارزشی در بين راه می‌افتاد و يا در محل توقف جا می‌ماند، آن را برداشته و با خود می‌برد و در اقامتگاه بعدی به كاروانيان می‌رساند.

در اين مثل، آن فرد، به بار با ارزش جا مانده از قافله تشبيه شده است كه افتاده و ارزش دستگيری را دارد.

مبين گر فرو مايه‌ای يافته

به جاهی كه دارد، عزيز است ليك

خوشا آن گرانمايه مردی كه طبع

و گر پايه‌ وی ز دستش رود

مقامی كه از مايه‌ اوست بيش

شود خوار، چون رفته از جاه خويش

به فضل و هنر دارد آراسته

نخواهد شد از قدر وی كاسته

«ابوالقاسم حالت» «ادبيات ايران از ديدگاه اقتصاد. ص  198»

مترادف با: اَسبی پی بَِكَِه‌چی، اَصلي پی نَكَِه‌چی. يعنی: از اسب افتاده،‌ از اصل كه نيفتاده

مثل دامغانی: ارباب كه ندار شد دستش گير، ندار كه دارا شد، پشتش گير.

«فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی»

مَثل گيلكی: دريا هرچه بخشكد، تا زانو آب دارد. 

«فرهنگ مردم. فولكلور ايران. ص 352»

& : بَِه زَِفُنی خوُيری (خایری)، مَر دَِلَه لُووين پی، بِيرين مِی.

bε zεfoni xâyri (xâyri). mar dεla lövin pi birin mey. 

= به زبان خوش، مار از توی سوراخ بيرون می‌آيد.

: در مقام آگاهی به كسی می‌گويند كه بخواهد با شدّت و تندی و سخت‌گيری منظور خود را عملی كند. بايد به اين خودباوری در امر توسعه برسيم که:

: به شيرين زبانی و لطف و خوشی /// توانی كه پيلی به مويی كشی «سعدی»

 &: بَِه‌ می، مَِرَِسِه، مَِنُوسّيیِه‌.bε mi mεrεse. Mεnossiye.

= به مو می‌رسد، پاره نمی‌شود.

: درتوکل کردن و اميدوار بودن به لطف پروردگار گفته می‌شود.

يعنی خداوند هميشه نسبت به بندگان خود لطف دارد و نمی‌گذارد كه زندگانی آنان ‌از هم بپاشد.

گر نگهدار من آنست كه من می‌دانم /// شيشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد

&: پَشَه پَِرُن بَِپّا. (نياكَّه). paša pεron bεppâ (niyâkka)

= مراقب جلو و پشت سرت باش.

: توصيه‌ايست به رعايت احتياط، چه به هنگام راه رفتن و چه به هنگام صحبت كردن. كه در مورد اخير بدين معناست كه احتياط كن تا مبادا حرفی بزنی كه باعث زحمت و دردسرت بشود. به همين دليل گفته شده است كه:

: مراقب افكارت باش كه گفتارت می‌شود، مراقب گفتارت باش كه رفتارت می‌شود، مراقب رفتارت باش كه عادتت می‌شود، مراقب عادتت باش كه شخصيّتت می‌شود، مراقب شخصيّتت باش كه سرنوشتت می‌شود.

& : پَِستَِكَه كو بی‌موقَه بَِخَِندِه، پيچَه مَِبو. pεstεka bimoqa baxεnde. piča mεbu 

= پسته‌ای كه بی‌موقع بخنند، پوچ می‌شود.

: در مقام آگاهی بر اين امركه هركاری و هرعملی بايد در موقع خودش انجام بپذيرد. كاری كه بی موقع صورت بگيرد نه فقط فايده‌ای ندارد، ممكن است ضرر هم داشته باشد. به همين دليل گفته شده:

: هر سخن جائی و هر نكته مكانی دارد.

مَِذونِه دُختَِرَه، دربيش اَگه هوش /// هَنونِه كوتَِر و،  وَشكا  هَنون غوش

اَگِه بی جا  بَخَِندِه وَشكييُنَه /// كُلا ژين سَر مَِشو، تا ژين بُناگوش

«عبدالمحمد خالصی»

ترجمه: دختر می­داند، اگر هشیار باشد  ///     به مانند کبوتر است و پسر چون قوش

اگر بی­جا با پسران بخندد ///    کلاه بر سرش می­رود تا بناگوش

& :‌ پينَِكَه دوژ، با هَِكاتُن، لَلَِكَه دوژ مَنَِبو.

pinεka duž bâ hεkâton lalεka duž manεbu.                         

= پينه‌دوز، با حرف، كفش‌دوز نمی‌شود.

: در بيان اين اصل كه با حرف و حديث و به صِرفِ ادّعا، افراد كوچك و حقير نمی‌توانند جای مردم بزرگ را بگيرند.

نظير:‌ به عمل كار برآيد،‌ به سخندانی نيست.

مترادف با:‌كورَه اِستِرا، ما مَنَبو. kura εstεrâ mâ manεbu.

: ستاره كم نور، ماه نمی‌شود.

مَثلِ گيلكی: با آقا آقا گفتن، ماست مايه نمی‌گيرد.

«فرهنگ مردم. فولكلور ايران. ص 353»

& : تا كَِلَه گَرمِه مَِگی نون دَِبِست.

tâ kεla garme mεgi nun dεbεst

= تا تنورگرم است، بايد نان پخت.

: در توصيه به اين امركه انسان بايد موقع شناس باشد وهركاری را در زمان خودش و در بحبوحه‌ آن انجام دهد. مسلماّ در غير زمان مناسب، نتيجه‌‌ مطلوب نخواهد داشت.

مترادف با: خُنَِكَه كَِلين پی نون بيرين مَِنِه.

& : چَِكّا چَِكّا اُو، سُوْنگی لُو دَِمَِه كَِرِه.

čεkâ čεkâ ow sowngi low dεmεkεre.               

= قطره قطره آب، سنگ را سوراخ می‌كند.

: مَثلی است درتوصيف استمرار و استقامت در كار، كه تضمين كننده موفقيت است. كما آن كه آب به اين لطيفی در اثر چكيدن مداوم، سنگ را سوراخ می‌كند.

مترادف با: اُو هُشتُن رِی ماكَِرِه. ow hošton rey mâkεre.

روايت ديگری از اين مثل: اُو سُوْنگی لُو دَِمَِكَِرِه. ow sowngi low dεmεkεre.

: آب سنگ را سوراخ می کند.

کوشش و اميد

جدا شد يکی چشمه از کوهسار 

به نرمی چنين گفت با سنگ سخت 

جناب اجل کش گران بود سر

نشد چشمه از پاسخ سنگ، سرد

بسی کند وکاويد و کوشش نمود

زکوشش به هر چيز خواهی رسيد

برو کارگر باش و اميّد وار  

گرت پايداريست در کارها

به ره گشت ناگه به سنگی دچار

کرم کرده راهی ده، ای نيکبخت

زدش سيلی وگفت: دور ای پسر

به کندن دراستاد و ابرام کرد

کزان سنگِ خارا، رهی برگشود

به هرچيز خواهی، کماهی رسی

که از ياس، جز مرگ نايد به بار

شود سهل، پيشِ تو دشوارها

«ملک‌الشعرای بهار. نغمه کلک بهار. ص467» 

& : دَست،‌ دَستی مَِشورِه، هَر دو دَستی ديم مَِشورَن.  

dast dasti mεšure hardo dasti dim mεšuran.                              

= دست، دست را می‌شويد، هر دو دست صورت را می‌شويند.

: وقتی بخواهند قدرتِ اتّحاد و اتّفاق را که محور توسعه است، يادآوری نمايند، از اين مثل كمك می‌گيرند. همان طوری كه با يك دست نه فقط نمی‌توان دو هندوانه را برداشت، بلكه كار مفيدی هم نمی‌توان انجام داد. ولی با دست در دست داشتن و هماهنگ عمل كردن، خيلی ازكارها انجام شدنی است.

: دست در دستِ هم نهيم به مهر                      ميهن خويش را كنيم آباد

يا: حُسنت به اتفاقِ ملاحت، جهان گرفت          آری به اتفاق، جهان می‌توان گرفت

«حافظ»

مرحوم فريدون مشيری، شاعر پرآوازه در صفحه 212 كتاب «دلاويزترين» به زيباترين وجه كارائی دست را تحت عنوان «‌دستهامان نرسيده است به هم …» بازگو كرده است كه جا دارد در اين مقطع آورده شود:

از دلِ و ديده، گرامی تر هم، آيا هست؟

دست، آری، ز دلِ و ديده گرامی تر: دست!

زين همه گوهرِ پيدا و نهان در تن و جان،

بی‌گمان، دست، گرانقدرتر است.

هرچه حاصل كنی از دنيا، دستاوردست!

هرچه اسبابِ جهان باشد، در روی زمين، دست دارد همه را زير نگين!

سلطنت را، كه شنيده است چنين؟!

شرفِ دست، همين بس، كه نوشتن با اوست،

خوش ترين مايهِ دلبستگی من با اوست،

در فرو بسته ترين دشواری،

در گرانبارترين نوميدی،

 بارها بر سرِخود بانگ زدم:

هيچت ار نيست، مخور خونِ جگر، دست كه هست!

بيستون را ياد آر،

دست‌هايت را بسپار به كار، كوه را چون پرِكاه، از سرِراهت بردار!

وَه چه نيروی شگفت انگيزی است، دست‌هائی كه به هم پيوسته است!

به يقين، هركه به هرجای، درآيد از پای، دست هايش بسته است!

دست در دست كسی، يعنی: پيوند دو جان! 

دست در دست كسی، يعنی: پيمانِ دو عشق!

دست در دستِ كسی داری اگر،

دانی دست، چه سخن‌ها كه بيان می‌‌كند از دوست، به دوست؟!

لحظه‌ای چندكه از دستِ طبيب،گرمی مهر، به پيشانی بيمار رسد،

نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!

چون به رقص آئی وُ سرمست برافشانی دست،

پرچمِ شادی و شوق است كه افراشته‌ای!

لشكرِ غم ، خورَد از پرچمِ دستِ تو شكست!

دست، گنجينه مهر و هنر است، خواه بر پرده ساز، خواه درگردنِ دوست، خواه برچهره نقش،

خواه بر دسته داس، خواه در ياری نابينائی، خواه در ساختنِ فردائی!

آن چه آتش به دلم می‌زند اينك، هردم، سرنوشت بشر است،

داده با تلخی غم‌های دگر، دست به هم!

بارِ اين درد و دريغ است كه ما،

تيرهامان به هدف، نيك رسيده است ، ولی، دست هامان نرسيده است به هم!

«فريدون مشيری. دلاويزترين. ص 212»

گویشور و پژوهشگر گویش سمنانی

ذبیح‌الله وزیری

بهمن ماه 1388

(تندیس اولین همایش ملی توسعه سمنان)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام