مراقبت از تحصیل فرزندان و درسی آموزنده

   به یاد دارم که سه سال اول دبستان را در مدرسه سپهر واقع در محله پاجنار گذراندم. مدرسه سپهر ناظم جدّیی داشت که متأسفانه نامش را به خاطر نمی!آورم. ایشان در برقراری نظم مدرسه و به صف کردن دانش‌آموزان تبحّر داشتند و درمورد غیبت یا دیر رسیدن دانش‌آموزان به مدرسه خیلی دقیق و سخت­گیر بودند. اغلب با چوبی در دست در راهروی ورودی مدرسه که جلوی دفتر مدرسه هم بود قدم می‌­زدند. مخصوصاً بعد از آن که زنگ اول صبح و زنگ اول بعد از ظهرِ مدرسه به منظور تشکیل صف و رفتن دانش‌آموزان به سرِ کلاسِ درس، به صدا در می‌­آمد و دانش‌آموزان به سرِ کلاس درس می­‌رفتند. ناظم مدرسه حتّی بعد از رفتن دانش‌آموزان به کلاس درس مدت ده الی پانزده دقیقه در راهروی جلوی دفتر مدرسه قدم می‌­زدند تا اگر دانش آموزی بعد از شروع کلاس به مدرسه می‌­آمد او را تنبیه کند. شاید لازم باشد که اضافه کنم در آن زمان دانش‌آموزان هر روز دو مرحله به مدرسه می‌­رفتند. صبح­‌ها از ساعت هشت تا دوازده با چهار درس و بعد از ظهرها از ساعت دو تا چهار با دو درس که جمعاً هر روز با شش درس و پنجشنبه‌ها همان چهار ساعت صبح. 

   حیاط مدرسه به نسبت سطح میدانگاهی پاچنار حدود ده، دوازده پله گودتر بود و دانش‌آموزان با پیمودن پنج، شش پله به راهروی جلوی دفتر رسیده و پس از گذشتن از جلوی دفتر و ایوان جلوی ساختمان، با پیمودن پنج، شش پله دیگر به حیاط مدرسه وارد می­‌شدند. آقای ناظم در همین راهروی جلوی دفتر قدم زنان مراقب دیر رسیدن دانش‌آموزان و تنبیه کردن آنان بود. شیوه تنبیه ایشان هم بعد از آن که چند ضربه چوب به کف دست دانش آموزِ دیر رسیده می­زد، او را به لبه ایوان آورده با دو دست گوش­هایش را گرفته و او از سطح ایوان به داخل حیاط می­‌انداخت. دانش آموز تنبه شده به این شیوه ، پس از برخاستن از جای خود، دوان دوان به سرِ کلاس می­‌رفت و اگر معلم به کلاس آمده بود، باید پاسخگوی دیر آمدن خود به معلم هم باشد و اگر شانس با وی یار بود و هنوز معلم به سرِ کلاس نرسیده بود، سریع در جای خود می‌­نشست . 

  من بارها شاهد چنین صحنه‌هایی بودم بنا براین برای آن که این­گونه تنبیه نشوم همیشه زودتر از موعد به مدرسه می­‌رفتم. بر حسب تصادف یک روز بعد از ظهر نمی‌دانم به چه علت دیر به مدرسه رسیدم و دیدم که آقای ناظم در راهرو در حال قدم زدن است. از ترس آن که تنبیه شوم، ترجیح دادم که آن دو ساعت بعد از ظهر را به مدرسه نروم، لذا از مدرسه دور شدم و بی هدف در کوچه ها پرسه می­‌زدم .

   در آن زمان منزل ما در کوچه چاپارخانه بود. کوچه چاپارخانه از میدان تیرانداز فعلی شروع می­‌شد تا خیابان منوچهری ادامه داشت . وقتی از پرسه زدنِ بی‌هدف در کوچه‌ها خسته شدم در پیاده روی چهارراه مازندران (تقاطع خیابان امام فعلی و خیابان رستاخیز) روی سکویی نشستم. قصد داشتم تا تعطیل شدن مدارس همان جا بنشینم و به همراه بقیه بچه‌ها به خانه بروم تا پدر و مادرم متوجه غیبت من از مدرسه نشوند.

   پدرم که کارمند اداره دارائی سمنان بود، هر روز بعد از تعطیل شدن اداره به بازار می­‌رفت و میوه‌های سرِبار را که صبح اول وقت خریده و در همان مغازه به امانت گذاشته بود، با خود به خانه می‌­آورد. پدر چون فردی خوش خوراک و اهل میوه خوردن بود بچه‌های خود را هم به میوه خوردن عادت داده بود.

   حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که دیدم پدر با دستمالی پر از میوه در کوچه چاپارخانه به سمت خانه می‌­رود. با دیدن دستمال پر از میوه تصمیم گرفتم زودتر به خانه بروم و قبل از بقیه برادرها از آن میوه‌ها استفاده کنم لذا سریعاً خودم را به خانه رساندم. پدر از زود آمدنم به خانه متعجب شد و پرسید: چرا زودتر از هر روز به خانه آمده‌ای؟ جرأت نکردم که حقیقت را بگویم لذا به دروغ گفتن متوصل شده و گفتم : امروز زنگ آخر معلم نیامده بود، ما را زودتر تعطیل کردند. پرسید : معلمتان کی بود؟ من که دروغی گفته بودم مجبور شدم دروغ دیگری هم بگویم، لذا اسم یکی از معلم‌هایمان را نام بردم. پدر گفتند: من ایشان را می­‌شناسم معلم دقیقی است. چطور شده که امروز به مدرسه و سرِ کلاس نیامده؟ گفتم: علت نیامدنش را نمی‌دانم. پدر گفت: من فردا صبح با خودت به مدرسه می­‌آیم تا ببینم که چرا معلمت به مدرسه نیامده؟ خیلی ناراحت شده و گوئی سطل آب سردی به سرم ریخته باشند در جای خود میخکوب شدم. دیگر خوردن میوه از یادم رفت. مرتب فکر می‌­کردم که فردا صبح چه اتفاقی خواهد افتاد. هم مدرسه نرفتنم و غیبت کردنم مشخص می‌­شود و هم دروغ گفتنم از نیامدن معلمم. آن شب را به هر ترتیبی بود گذراندم. پدر هرروز صبحِ خیلی زود برحسب عادتِ همیشگی و به منظور پیاده‌روی و شنا کردن در یکی از استخرهای اطراف شهر از خانه خارج می‌­شدند من هم فکر کردم شاید موضوع دیروز بعد از ظهر را هم فراموش کرده باشند. بعد از خوردن صبحانه آماده رفتن به مدرسه بودم که ناگهان پدر پیدایشان شد و گفت بیا باهم به مدرسه برویم. دوباره ناراحت شدم و نمیدانستم چه باید کنم. بالاجبار افتان و خیزان به همراه پدر به مدرسه رفتم. تازه زنگ مدرسه خورده بود و بچه‌ها داشتند به سرِ کلاس‌هایشان می­رفتند، آقای ناظم هم در راهروی جلوی دفتر در حال قدم زدن بودند. از آنجایی که پدر هم به دلیل پهلوانی و هم به دلیل علاقه‌مندی به فرهنگ و فرهنگیان شخص شناخته شده‌ای بودند، آقای ناظم به محض دیدن پدر به سوی ایشان رفتند و بعد از سلام و احوالپرسی، ایشان را به داخل دفتر راهنمایی کرده و دعوت به نشستن نمودند. من هم به داخل دفتر رفتم و جلوی درِ دفتر ایستادم. آقای ناظم از پدرم پرسیدند: پهلوان چه عجب به مدرسه ما تشریف آورده‌اید؟ پدر گفتند: آمده‌ام ببینم چرا زنگ آخر دیروز کلاس پسرم معلم نداشته و آقای فلانی به مدرسه نیامده و بچه‌های کلاس را چرا زودتر تعطیلشان کرده‌اید؟ آقای ناظم گفتند: پهلوان ، اولاً فلانی دیروز اصلاً درس نداشته که به مدرسه بیاید. ثانیاً ما دیروز کلاسی را تعطیل نکرده‌ایم. پدر فهمید که دیروز من دروغ گفته‌ام. پدر از روی صندلی بلند شد و به طرف من یورش آورد که تنبیهم کند. که آقای ناظم جلوی پدرم را گرفتند و من عین قرقی از دفتر بیرون آمده و پس از گذشتن از راهرو و ایوان، پله های حیاط را دوتا یکی به پائین پریده و به تاخت خودم را به کلاس رسانده و پس از گرفتن اجازه از معلم، سرِ جای خود نشستم .

   ظهر که به خانه رفتم مطمئین بودم که پدر در خانه نیستند. بعد از صرف ناهار و استراحتِ مختصر، دفتر و کتابم را برداشته و برای نوبت بعد از ظهر، قبل از وقت به مدرسه رفتم. امّا عصر به هنگام برگشتن به خانه نگران بودم که پدر مرا ببیند چه خواهد گفت. وقتی به خانه رسیدم آرام وارد حیاط و سپس وارد اتاق شدم. از مادرم سراغ پدر را گرفتم. گفت در اتاق مجاور در حال استراحت است. پرسیدم امروز آقاجان راجع به من چیزی نگفت؟ گفت: چرا، موضوع را برایم تعریف کرده. چرا دروغ گفتی؟ گفتم: از ترس کتک خوردن از دست ناظم و گرفتن گوش­‌هایم و پرت کردنم توی حیاط مدرسه. مادر پرسید: این موضوع دیگر چیست؟ حتماً این هم دروغ دیگریست؟ گفتم نه دروغ نمی‌گویم و موضوع را کاملاً برای مادرم تعریف کردم. مادر دلداریم داد و گفت نگران نباش. من با پدرت صحبت می­‌کنم .

   پدر آن شب با اخم و تخم به من نگاه می­کرد. من هم ترسیده بودم زود رفتم خوابیدم. فردا عصر پدرم مرا صدا کرد و با مهربانی تمام ماوقع را از من پرسید. من هم دیدم که پدرم آرام است کّلِ ماجرا را برای ایشان تعریف کردم. پس از شنیدن، دستِ مهربانانه ­ای به سر و گوشم کشید که هنوز هم آن را حسّ می­کنم و گفت هیچ­گاه و تحت هیچ شرایطی دروغ نگو. دروغگوئی کار بسیار زشتی است .

   بعد از ظهر فردای آن روز، زمان زنگ تفریح بین ساعت اول و دوم که همه دانش آموزان در حیاط مدرسه بودند دیدم پدرم به مدرسه آمد و به داخل دفتر رفت. زنگ تفریح تمام شده بود و ما عازم کلاس درس شدیم. از فردای آن روز شاهد بودم که آقای ناظم ، بچه هایی که دیر به مدرسه می­رسیدند با چوب تهدید می­کند ولی چوبی به کف دست کسی نمیزند و دیگر گوش کسی را نمی­گیرد که به داخل حیاط پرت کند. گویا پدرم با ایشان در همین مورد صحبتی کرده­ اند و آقای ناظم را متوجه ترس دانش آموزان از تنبیه ناشایستشان کرده باشند .

گویشور و پژوهشگر گویش و آداب و رسوم مردم سمنان

ذبیح الله وزیری «وزیری سمنانی» 

1392/04/19

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام