پهلوان عبدالعلی وزیری

زندگینامه و اشعار پهلوان عبدالعلی وزیری (بخش دوم)

9= خاطره ای دیگر از مرحوم پدر:

چرا افسر شهربانی نشدم؟

   ضمن احترام به همة نظامیان، در هر رسته و درجه ای، چه زمینی، چه هوائی، چه دریائی و همچنین سایر نیروهائی که نظم و امنیت جامعه مدیون آنان است. ضمن آن که علاقمند بودم تا افسر شهربانی شوم، ولی به دلیل زیر برایم میسر نشد.

   در تابستان سال 1340 وقتی که از تحصیل در دبیرستان پهلوی سمنان، فارغ شده و برای یافتن کار و ادامه تحصیل به تهران آمدم، در کنکور دانشکده افسری شهربانی شرکت کردم. (دانشکده افسری شهربانی، در جاده قدیم شمیران، سه راه زندان، خیابان زندان قصر واقع بود. زندان قصر در مشرق و اداره راهنمائی و رانندگی که مسئول گرفتن امتحان کتبی و عملی رانندگی جهت صدور گواهینامه بود، در شمال دانشکده افسری شهربانی قرار داشتند). 

   خوشبختانه در کنکور دانشکده افسری شهربانی قبول شدم و پس از امتحانات کتبی، در امتحانات سلامت سنجی و ورزش هم قبول شدم و قرار شد جهت ثبت نام و گرفتن لباس اولیه و بقیه مقدمات، پانزده روز بعد به دانشکده مراجعه شود. از آنجائی که به قبول شدگان گفته شده بودند که پس از وارد شدن به دانشکده حداقل چهارماه مرخصی ندارید، من هم از این موقعیت پانزده روزه استفاده کرده و به سمنان رفتم تا هم خبر قبولی خود در دانشکده افسری شهربانی را به پدر و مادرم بدهم و هم دیداری از آنان و خواهر و برادرانم داشته باشم.

   وقتی با خوشحالی موضوع قبولی خودم در دانشکده افسری شهربانی را به پدرم گفتم، قیافه پدرم درهم شد و پرسید: کجا قبول شدی؟

گفتم: دانشکده افسری شهربانی.

گفت: مبادا ثبت نام کنی !!!

پرسیدم: چرا پدر؟، همه دوستانم علاقمند بودند که در این دانشکده قبول شوند، فقط سه نفر از هم دروه ای های دبیرستانی من قبول شده اند که یکی من هستم.

گفت: همین که گفتم، ثبت نام نمی کنی، فکر دیگری برای خودت بکن.

پرسیدم: مگر قبول شدن در دانشکده افسری شهربانی، ایرادی دارد؟

گفت: نه فقط ایرادی ندارد، بلکه لازمست که عدّه ای از جوانان، به دانشکده های نطامی بروند، آزموده گردند، تا مملکت در امنیت باشد. ولی تو مو می بینی و من پیچش مو.

با شرمندگی گفتم: متوجه منظورتان نشدم، هم می گوئید دانشکده افسری جای بدی نیست و ایرادی هم ندارد و هم می گوئید که ثبت نام نکنم.

گفت: درست است که لباس افسری خیلی شیک و برازنده است، مخصوصاً برای جوانان ورزشکار و خوش اندام و تو هم احتمالاً شیفتة این لباس شده ای، این ظاهر قضیه است. امّا کسی که وارد خدمت دائمی، در هریکی از ارکان های ارتش بشود، دیگر اختیاردار خودش نیست. همیشه باید از دستورات مافوق اطاعت بکند حتّی اگر دستورِ بی منطقی باشد. اگر دستور مافوق را بی منطق تشخیص دادی، حقِّ پرسیدن و چون و چرا را نداری، فقط باید اطاعت کنی. اگر از دستورات غیر مردمی اطاعت کنی، پیش وجدان خودت سرخورده و شرمنده میشوی و اگر اطاعت نکنی بازداشت، زندانی و تبعید به منطقه بد آب و هوا. از طرفی مجبوری به هر فردی که درجه اش از تو بالاتر است احترام بگذاری، چه بشناسی و چه نشناسی. نمیدانی این فرد شخص مفید به حال جامعه است یا مخلِ آرامش و آسایشِ مردم. ضمناً اجباراً هرچند سال یکبار به مناطق مختلف کشور مأمور خدمت میشوی، آخرالامر مشخص نیست که ساکن کجائی، کجا ازدواج می کنی و فرزندانت هریک متولد یک شهر و دیار خواهند بود و نمیدانی که در کحا باید تحصیل بکنند.

   از طرفی، حتّی ممکن است برخلاف میل باطنی خودت، به خاطر حفظِ جانِ همان فرماندهان و آمرانی که جرأت سئوال کردن از ایشان را نداشته و دستورات غیرمنطقی آنان را اجرا کرده و نزد وجدان خودت سرخورده شده ای، مجبور به  سرکوب معترضین که مردم عادی هستند بشوی.

   از آن جائی که خصوصیّت اخلاقی تو را خوب می شناسم، میدانم که نمی توانی در سمتِ خود دوام بیاوری، مجبور به استعفاء خواهی شد که طبق ضوابط ارتش، احتمالاً با  استعفایت نیز موافقت نخواهند کرد. آنگاه بر خلافِ میلِ باطنیِ خود، مجبور به ادامه خدمت و به دلیل عدم رضایت از کارت، فرد غیر مفیدی خواهی شد. آیا آن ظاهر لباس زیبا، به این همه مکافات و این همه دردسر می ارزد؟ چون صحبت های پدر را جدّی و منطقی دیدم، جرأت نکردم که سئوال دیگری بپرسم و تصمیم گرفتم که به دانشکده افسری نروم و نرفتم.

   بعدها شاهد اتفاقاتی بودم که واقعاً با روحیة من سازگار نبود، که اگر رفته بودم حتماً گرفتار می شدم. به همین دلیل بارها پدرم را تحسین کردم که مانع رفتن من به دانشکده افسری شد و پِی بردم که من مو میدیدم و پدرم، پیچشِ مو.

====================  

سایر خاطرات: 

10= خاطره ای از مادرم:

نتیجه قهر کردن و غذا نخوردن:

   مادر همیشه پشیبان فرزندان است و دامن گرم مادر، جای امنی برای فرزندان.

   به خاطر ندارم که مادرم من، یا سایر برادران و خواهرانم را زده باشد، ما را به دلیل عدم اطاعت از دستوراتش دعوا می کرد ولی هیچ وقت ما را نمی زد یا شکایتمان را به پدر نمی کرد.

   به خاطر دارم در پائیز سال 1333 که شاگرد کلاس ششم دبستان بودم، یک شب برحسب تصادف برای شام،  غذای حاضری داشتیم، برای این که مادرم، در طول روز به دلیل کارهای زیاد خانه، نرسیده بود که غذای مناسبی برای شام تهیه کند. من چون مثل هرشب توقع غذای پختنی داشتم لذا حاضر نشدم که از آن غذای حاضری را بخورم و به اصطلاح قهر کردم و به مادرم گفتم که خوابم میاد و رفتم گوشه اتاق خوابیده و لحافی بر روی خودم کشیدم. مادرم اصرار کرد که بروم سرِ سفره و مثل بقیه بچه ها شامم را بخورم و گشنه نخوابم، من گوش نکردم و خود را به خواب زدم. نمیدانم چرا آن شب پدر در خانه نبود و گرنه از ترس پدر جرأت نمی کردم که قهر کنم. مادر سفره را پهن کرد و نان و غذای حاضری تهیه شده را وسط سفره گذاشت و برای بارِ چندم به من گفت که بروم سرِ سفره، گفتم سیرم و غذا نمی خورم. مادرم میدانست که راجع به سیر بودنم دروغ می گویم لذا کمی از غذا را برای من کنار گذاشت. من که زیر چشمی به سفره نگاه می کردم به مادرم گفتم: من که نمی خورم ولی آن غذا را برای هرکسی کنار گذاشته ای، کَمِش است. مادرم گفت: کسی که بر سرِ سفره نمی آید که عذایش را بخورد، همین هم از سرش زیاد است. بچه ها غذایشان را خوردند، مادرم مجدداً به من گفت بیا غذایت را بخور، اگر نیایی همین را هم میدهم بچه ها بخورند. به مادرم گفتم سیرم و از خوردن غذا خودداری کردم. مادرم آن غذایی را که برای من کنار گذاشته بود وسط سفره گذاشت و به بچه ها گفت: ذبیح الله سیر است، شما غذای او را هم بخورید.

   بچه ها غذای مرا هم خوردند و سفره را جمع کردند. بعد از چند دقیقه به اصطلاح از خواب بیدار شدم و کمی به بدنم کش و قوسی دادم که مثلاً خستگی از تنم در برود. به مادرم گفتم نمیدانم چرا امشب خیلی گُشنمه. گفت، تو که گفتی سیری !!! از غذا خبری نیست، میخواد گشنه باشی یا سیر باشی.

من بنا کردم به غُرغُر کردن و گفتن این که گشنمه. مادرم خیلی زن صبوری بود ولی گویا آن شب غُرغُرهای من او را عصبانی کرده بو، گفت: حالا که گشنته برم برات غذا بیارم و از جایش بلند شد و از در اتاق خارج شد. من هم فکر کردم واقعاً رفته برام غذا بیاره، ناگهان با لنگه کفشی به دست وارد اتاق شد و شروع کرد مرا با لنگه کفش زدن، تا جایی که عصبانیتش فروکش کرد، سپس گفت: این هم شام امشبت. من هم با تنی کتک خورده و شکمی گرسنه رفتم خوابیدم. از آن شب به بعد دیگر هیچگاه برای غذا اعتراضی نکرده و برای غذا خوردن قهر نکردم. خواهر و برادران که آن وضع را دیده بودند، آنها هم دیگر هیچ وقت قهر نکردند. مادرم با این کارش هم مرا تنبیه کرد و هم خواهر و برادرانم فهمیدند نتیجه قهر کردن و غذا نخوردن و غُرغُر کردن چیست. 

                                                                                          15/06/1392

====================  

خاطره ای از کودکی و نوجوانیِ خودم :

 11= کمک به مادرم:

   من متولـد فروردین ماه سال 1321 هستم، در آن تاریـخ اولین فرزند یـک خانوادة دو نفری شامل پدر و مادرم شدم کـه با تولـد من خانوادة سه نفره شده بود. در طـیِ بیست و چهار سال، با تولـد برادران و خواهرانـم، این خانوادة سه نفری به خانوادة یازده نفری تبدیل شد، شش برادر و سه خواهر به همراهِ پـدر و مادر. در تاریـخ 16 بهمن ماه 1366 پدرم، مرحوم پهلوان عبدالعلی وزیری و در تاریخ 27 تیر ماه سال 1392 مادرم را از دست دادم،

   از تیرماه سال 1323 با تولد برادرم عبدالمحمد، ناخواسته عنوانِ زیبایِ برادرِ بزرگتر به من داده شد که تاکنون هم این عنوان را یدک می کشم. حالا بماند که این عنوان بزرگتری چه بلاهایی به سرم آورده و می­آورد. وقتی بچه بودم هـر چیزی که متعلق خودم بود اگر برادران یا خواهرانم می­خواستند باید به آنها می­دادم، چون که من بزرگتر بودم و باید نسبت به بـرادران و خواهـرانِ کوچکترم مهربان­تر باشم. ولـی اگر من چیزی از آنها مـی­خواستم و آنهـا به من نمیدادند  باید صبور می­بودم چون که بزرگتربودم. تازه این اول ماجراست، بقیة قضایا، بماند برای وقتی دیگر.

   در بهارسال 1326 که برای درمان عارضه­ای که در اواخر زمستانِ سال 1325 برای برادرم عبدامحمد، روی داد و پس از مداوای اولیه در سمنـان و بی نتیجه مانـدنِ درمان، پدر و مادرم مجبـور شدند برای ادامة درمانِ برادرم، همگیِ خانوادة پنج نفری ما ( با احتساب برادرم، اکبر، که در دی ماه 1325 متولد شده بود) به تهـران رفته و در خانة خالة پدرم، به نام زنده یاد فاطمـه خانم وزیری و همسر محترمشان آقـای غلامحسین خان اطمینانی اتـراق کنیم، در آن زمان من پنج سال بیشتر نداشتم و در اوایل شش سالگی بودم، از آنجایـی که احساس مسئولیت از همان اوان کودکی در من وجود داشت، خیلی زود مراقبت از بچه را آموختم تا هر زمانی که پدر و مادرم، بـرادرم عبدالمحمد را برای درمان به دکتریا بیمارستان می­بردند، من مسئولیت حفاظت و نگهداری از برادر کوچکتـرم، اکبر را که بچة قنداقی بود و چند ماهی بیشتر نداشت، به عهده بگیرم و در مواقع نیاز می بایست به او شیرخشکی را بدهم که مادرم آماده کرده و در شیشة مخصوص ریخته و به من نحوة شیر دادن به بچه را هم آموزش داده بود،  این اولین کمک جدّی بود که در سنّ پنج سالگی و بلاجبار از من ساخته بود.

   در اسفند ماه 1327 که من هفت سال بیشتر نداشتـم اولین خواهـرم، نصرت، متولـد شد و احتمالاً من با پیدا کردن خواهـری در آن سنّ، بسیار خوشحال شده بودم، این روند ازدیاد برادر و خواهر و خوشحالیِ من از داشتن آنان تا تولد آخرین خواهرم، نسرین، درآبان ماه 1345 همچنان ادامه داشت.  

   از وقتی که خودم را شناختم، سعی می­کردم که کمک حالِ مادرم باشم. تا آنجایی کـه به خاطـر دارم مادرم یا بچه شیر می­داد یا حامله بود، به همین دلیـل و به عناوین مختلف در انجـام کارهای خانه مخصوصاً جارو کردن، شستن ظرف و لباس و بچه­داری به مادرم کمـک مـی­کـردم. وقتی مـادرم مشغول انجـام کارهای جاریِ خانه یا مشغول استراحت بود، من به خواستِ خودم عهده دار بچه داری می­شدم و مادرم از این بابت خیالش راحت بود. یکی دیگر از کمک­های مؤثر من در خانه، ماجرای درمانِ برادرم، منصور بود، وقتی که بچة قنداقی بود و چندماهی بیشتر سنّ  نداشت.  

   منصور متولد 14 فروردین ماه سال 1334 است. به روایتِ مادرم من هم متولد 14 فروردین سال 1321 هستم ولی به روایت شناسنامه، ده روزی با تولدواقعی یَم فاصله دارد. تاریخ تولدم در شناسنامه 23 فروردین 1321 قید گردیده. در قدیم و در آن سال ها رسم بود که بعد از گذشت ده روز از تولد نوزاد اگر« آل» نوزاد را نبرد برای نوزاد شناسنامه می گرفتند که شناسنامه گرفتن من توسط پدرم مشمول همان رسم و رسوم بوده است. به هر حـال در این موقع تازه وارد سیزده سالگی شده بودم. در یکی از شب های تابستان سال 1334  که همـگی روی پشت بام خوابیده بودیم، متوجه شدم که بچه« منصور» ناراحت است و گاهی گریه می کند. من چون خوابـم سبک است و با کوچکترین صدایی از خواب بیدار می شوم. از وقتی که به خاطر دارم، همیشه سعی می­کردم کمکِ حالِ مادرم باشم و در چنین مواقعی قبل از آن که مادرم از خواب بیدار شود بچه را از آغوش او برداشته و به هر نحـو ممـکن ساکت کرده و بعد سرِجایش می خواباندم تا مادرم که به دلیل خستگیِ کارِ روزانه خواب است از خـواب بیـدار نشود. آن شب هم چنین کردم. بچه را برداشته با خود از پشت بام به حیـاط آوردم، مشغول ساکت کردنش بودم کـه بعـد از چنـد دقیقه دیدم مادرم هم از پشت بام به پائین آمد، بچه را از من گرفت. پرسیدم چرا بچه گریه می­کند؟ گفت شاید رودل کرده. گفتم بچه چندماهه که فقط شیر می خورد چطور رودل می­کند؟ گفت شاید غذایـی را که من در طول روز گذشته خورده­ام با معده بچه که از شیر من تغذیه می کند سازگاری ندارد. پرسیدم چارة کـار چیست تا آرام شود. گفت اگـر یکی دو قاشق چایخـوری روغن بـادام شیرین می­داشتیم و به خورد بچه میدادیم، آرام میشد. پرسیدم مگر نداریم گفت نه، نداریم. درآن زمان در سمنان نه داروخانة شبانه روزی بود و نه آنکه در آن نیمه شب می­شد به درِ خانة همسایه­ای رفت که روغن بادام درخواست نمود. 

   در حیاطِ خانه­امان درخت بادامی داشتیم که تازه پوست­های سبزش جدا شده و می­ریخت، به مـادرم گفتم من بالای درخت بادام می­روم و تعدادی بادام می چینم و روغنش را می­گیرم. مادرم نگران من شد که در این وقت و بـا این تاریکی که اصلاً بادامی دیده نمی­شود، ممکن است از درخت بیفتم، چاره­ای نبود، درتـاریکیِ شب به بـالای درخت بادام رفتـم و کورمال کورمال تعدادی بادام چیده و داخل پیراهنم که دامنش را داخل شلوارم کـرده بودم ریختم و به پائین درخت آمدم. درون آشپزخانه«مطبخ» رفته و درِ آن را بستم تا صدای شکستن بادام ها و کاری را که قصد انجامش را داشتم کسی را بیدار نکند، دستة هاون را آوردم و همة بادام ها را شکسته و مغز آنهـا را درآورده داخل هاونِ بـرنجی ریخته و خوب آنها را کوبیـدم. آنـگاه چراغ خوراک پـزی«پریموس» را روشن کرده، بشفاب فـلزی کـه به آن به زبان سمنانی«دوری» گفته می­شد روی چراغ پریموس کذاشته و بادام کوبیـده شده را در بشقاب ریختـه و آن را در سطح بشقاب پهـن کردم. کاسـة آبی کنـار دستم گذاشتم. وقتی بـادامِ کوبیـده شده در بشقاب در اثر حرارت روغنش را پس داد، دستم را در آب کاسه زده و آن بادام کوبیـده شدة داغ را از بشقاب برداشتـه و با فشردن آن در مشتم، روغنش را داخـل فنجانی می­ریختم. ایـن کـار را چندین بـار تکرار کردم تا به اندازة دو یا سه قاشق چایخوری روغن از آن به دست آوردم. ایـن روغن بادامِ تـازه را مـادرم به خورد بچـه داد و بچه بعد از پنج شش دقیقه آرام گرفت و خوابش برد. هـرچنـد کـه دستم به دلیـل حـرارت مغـز بادامِ داغ می­سوخت ولـی از ته دل خوشحال بودم که کار مفیدی انجام دادهام، هم بچه آرام گرفت و هم مادرم از ناراحتی و نگرانی نجات پیـدا کرده بود که این امر برای من بسیار خوشحال کننده و ارزنده بود.

                                                                                                  31/06/1392 

==================== 

خاطره یک ساعت زنگ ورزش:

12= این مطلب، یک واقعه حقیقی است.

   در یکی از روزهای زمستان سال 1336 که دانش آموز کلاس نهم دبیرستان پهلوی سابق بودم، باران شدیدی می بارید. در آن روز طبق برنامه درسی، یک ساعت ورزش داشتیم. معمولاً در حیاط ورزش تحت راهنمایی دبیر ورزش، ابتدا به ورزش ملایمی پرداخته و بعد شاگردان به چند دسته تقسیم می شدند، تعدادی در حیاط دبیرستان با راهنمائیِ دبیر ورزش والیبال و تعدادی هم بسکتبال و چند نفری هم پینگ پُنگ بازی می کردند. چون در آن روز باران شدیدی می بارید و امکان ورزش کردن در حیاط دبیرستان نبود، لذا دبیر ورزش گفتند که به کلاس درس برویم و یک بازی فکری انجام بدهیم. 

   همه دانش آموزان به کلاس درس آمده و سرِجایِ خود نشستند. دبیر ورزش(که متاسفانه نامشان را به خاطر ندارم) هم به کلاس آمدند. از یکی از دانش آموزان ردیف جلو یک برگ کاغذ خواست و پشت میز دبیران نشستند و روی آن کاغذ جمله ای نوشتند. بعد از نوشتن از جای خود بلند شدند و گفتند: حالا می خواهیم به اتفاق هم یک بازی فکری انجام بدهیم. ایشان از یکی از دانش آموزان ردیف اوّل را که آخرین نفر و در گوشة نیمکت نشسته بود خواستند که به پای تخته بیاید. وقتی دانش آموز به پای تخته آمد، به او گفتند که من یک جمله کوتاه روی این برگه کاغذ نوشته ام، از تو می خواهم که آن جمله را بی صدا بخوانی و آن را به خاطر بسپاری. آنگاه کاغذ را به دستش داد تا آن جمله را بخواند. آن دانش آموز هم چنین کرد. بعد از وی پرسید که جمله را کاملاً خوانده و حفظ کرده است، وقتی آن دانش آموز جواب مثبت داد، آن برگه کاغذ را از وی گرفتند وتا کرده در جیب سمت چپ بالای کتشان گذاشتند. سپس از او خواست که سرِ جایِ خود بنشیند.

   از دانش آموزی که آن جمله را خوانده بود خواست خیلی یواش به طوری که دیگری نشنود، آن جمله را درِ گوشِ دوستِ بغل دستی خود بگوید. آن دانش آموز هم چنین کرد. آنگاه از آن دانش آموز بعدی خواست تا آنچه را شنیده، درِ گوشِ بغل ِدستی خود بگوید. زمان زیادی گذشت تا همکلاسی ها بتوانند جمله ای را که شنیده بودند به درِگوشِ دیگری بگویند. این عمل به ترتیب تا آخرین دانش آموز کلاس انجام شد. آنگاه از آخرین نفر که جمله را شنیده بود خواست تا به پای تخته بیاید و آنچه را که از دوست بغل دستی خود شنیده است، بازگو کند. وقتی آن دانش آموز جمله ای را که شنیده بود، بازگو کرد، همه دانش آموزان به شدت خندیدند، چون این جملة گفته شده آن جمله ای نبود که شنیده و به دیگری منتقل کرده بودند. آنگاه دبیر ورزش آن برگه کاغذی را که در جیبش گذاشته بودند از جیب درآورده و به دست آن دانش آموز دادند تا آن را بلند برای دوستانش بخواند. وقتی همة افراد کلاس آن جمله نوشته شده روی کاغذ را شنیدند، مجددا همه به شدت خندیدند، زیرا این جمله با آنچه که شنیده و به دیگری منتقل کرده بودند، خیلی متفاوت بود.

   دبیر ورزش سپس گفتند: دوستان، دیدید که یک جمله وقتی خوانده می شود و از دهانی به گوش دیگری میرسد، چقدر با اصل جمله تفاوت می کند، هیچ کس قصد آن را ندارد که عمداً در ساختار جمله دخل و تصرفی بنماید ولی به دلیل عدم دقّت لازم در خواندن و شنیدن و بیان کردن، ناخود آگاه ساختار و در نتیجه مفهوم آن تغییر می کند. پس بهتر است آنچه را که می خوانید و آنچه را که بیان می کنید، دقت لازم را نسبت به آن داشته باشید تا هم در اصل جمله تغییری حاصل نشود و هم در مفهوم آن.

   دبیر ورزش آن روز به این شیوه، درس بزرگی به ما داد که: به دقت به آنچه که می شنوید، گوش بدهید و آنچه را که می بینید با دقت لازم ببینید و اگر قصد منتقل کردن آن را به دیگران دارید، عین آنچه را که شنیده یا دیده اید بگوئید. در غیر این صورت، اگر تعمّدی در کار نباشد، احتمالاً و  سهواً آن واقعه در طول زمان و با دست به دست گشتن، تغییر زیادی خواهد کرد که با واقعیت اصلی متفاوت خواهد بود.

   آن زنگ ورزش در روز سرد و بارانی زمستان سال 1336 و همچنین آنچه را که دبیر ورزش عملاً  به ما آموخت، هیچگاه فراموش نخواهم کرد. درود بی پایان بر آن دبیر ورزش و همه معلّمان و دبیران و استادان دوران تحصیل و همه آنان که برای آگاهی بخشی به دانش آموزان و افراد جامعه تلاش می کنند تا فارغ التحصیلان فهیم امروزی، آینده سازان فردایمان باشند.   

                                                                                      12/08/ 1392

===================== 

دوبیتی هائی به زبان سمنانی:

تَه چَشکی سییِه یَن، دل مٍبٍرَن، اَ چٍکٍرونی         

 تَه خاطٍر چٍقٍدَِر خینی دلی هی مٍبٍرونی

همه روزَه صُبی زُلفی پریشُن نَکٍرا                     

   لا اَقٍل صِی نفری، مو واری مَجنون نَکٍَرا

               ترجمه به فارسی:

چشمان سیاهت دل میبرند، من چکنم          

  به خاطر تو چقدر خون دل فرو میبرم  

هر روز صبخ زلف­هایت را پریشان نکن           

 لااقل صد نفر را مثل من مجنون نکن 

==========================

مٍثلی تَه وٍلَه بُونَه، هِجّایی دُنیِه دٍنییَه                

   مو واری بُلبُلَه، شُو تا صُبی ژین دور دٍنییَه

ولی اَفسوس مُخورونی تو چٍقَد سُونگ دٍلِه      

اَ گرفتاری تَه اِیون، خدا رَحم هاکٍرِه 

       ترجمه به فارسی:

به مثل تو بوته گل، هیچ جای دنیا نیست         

به مثل من بلبل، شب تا صبح به دورش نیست

ولی افسوس می خورم، تو چقدر سنگ دلی     

من گرفتار تو هستم، خدا رحم بکند

                             ===================================  

اشعاری به زبان فارسی:

آه و صد ناله ز دست فلکِ شعبده باز                 می کنم، چون که مرا هیچ نگشتی دمساز

در نخستین قدمی خورد به پایم سنگی             من به هر کار شدم، عاقبتش دلتنگی 

روی داده است مرا بی حد و بی وصف غمی       چون که از زحمت خود نفع نبردم درمی

من که استاده و آماده برای کارم                        که تن آسایی و بیکاری بود دشوارم

همچه گوئی که به میدان شده ام من حیران      من ز چوگان زمانه شده ام سرگردان

هر کجا پای نهم، دست خورد بر سرِ من            چون زمانه لگـدی میزندی بر تن من   

                                       ==========================

صحبت از چشمِ سیاه وُ خال مهرویان، بس است            

                                                 هم کمان ابروان، هم ناوکِ مژگان، بس است

وامق و عذرا چه سودی، لیلی و مجنون چه سود

                                               از گل و بلبل سخن گفتن، شنیدن ها، بس است

                                    ========================== 

همتت عالیّ و فکرت عالیّ و کارت عالی است         

حُسنِ تو کامل شده، از کینه سینه خالی است

گفته اند یا یک قلم، یا یک قدم برداشتن              

یا وزیری گشته ای، یا این که جیبت خالی است

                                                ==========================  

پشت این پردة اسرار، ندانستم من                       

علتِ این همه گفتار، ندانستم من

هر کجا اهل سخن دیدم و صحبت کردم                

اوّل و آخـر این کار ندانستم من

                                      ==========================  

اوّلش بوده چه چیزی، که کنون گشته چنان      

پایه وُ مبدأ آن چیست، که حالست چنان

بـه کی گویم، چـه بگویم، چـه توانم گفتن  

جـز بـه خلّاق، بـه نـزد دیگری نیست عیان 

                                      ==========================  

لباس نیست دلیلِ دیانت و تقوا                            اگر ز کبر به دوری، بیا بشین با ما

منم که بی خبر از هر کجا وُ نادانم                       توئی که فکر کنی گشته ای بسی دانا

                                    ========================== 

اگر تو ابر بهاری چرا نمی باری؟                          به خلق خدمت خود را روا نمی داری؟

برو تو کبر و غرور و تکّبرت بس کن                   به بندگان خدا تا به کی دل آزاری؟ 

                                    ========================== 

گُلِ روی تو بُوَد از گُلِ نسرین بهتر                    دیدن روی تو از دیدن شیرین خوشتر

گر تبسم بکنی، شهد و شکر کُنجِ لبت            من که فرهاد شدم، بلکه از او افزون تر

                               ==========================  

این لباس مشکی ات، بر تن بسی زیباستی

                                            چشم سبزت در مثل، چون نرگس شهلاستی

قامتت مجموعه حُسن است، ای زیبا صنم

                                          در میان جملة گل ها، تو گلِ رعناستی 

                       ==========================  

هزاران شکر ای یزدان، تکبر دور شد از من

                                        که پیوند ولایت دیدم و خوب جور شد با من

درخت تلخ تا پیوند نگیرد کی شود شیرین؟

                                        که حلِّ این معما بوده دستِ دلبرِ دیرین

                              ==========================  

دوبیتی زیر، در پاسخ نامه آقای نیّری سروده و ارسال شده است:

دوست، رنجیده مشو از من و بشنو سخنم

                                             بدگمان گشتی تو از من، غمِ آنم باشد

چه تصور بنمودی تو هم از چاکر خویش

                                            که همین رنجش تو، آفت جانم باشد

                              ==========================  

گر مریض، باده به دستور خورد، نوشش باد

                                       نه به آن حدّ، که هم سطح بناگوشش باد 

چون که گفتند حرام است، نباید خوردن

                                      ببرد عقل و خرد، آفتی بر هوشش باد 

                                 ======================    

 در زمستان، باغبان دعوت به باغت می کند  

                                                 گر که تابستان شود، آیا صدایت می کند؟ 

چشم او نادیده، هم فریاد را نشنیده است

                                               گر دوصد بارش زنی نعره، نگاهت می کند؟

                                  ======================                   

این عرضِ مرا اگر کنی گوش               می باش به نزد ابله خاموش

گر پایِ فرار کردنت نیست                  خون جگر خودت، تو مینوش

                                  ======================            

تو گُلی، امّا گلِ خرزهره ای                            ظاهراً زیبا، ولی بی بهره ای

بوی تو مسموم هست و دلخراش                  جز ز تو دوری، نباشد چاره ای    

                                  ======================            

حمّام می روی که کنی پاک جسمِ خویش

                                           عقرب صفت، به هرچه که بینی زنی تو نیش

کاری بکن که قلبِ خودت را کنی تو پاک

                                          در باطنت چو گرگ و، به ظاهر شدی تو میش

                                  ======================            

عاقبت فصلِ غمِ ما طی شود                    هرکه ظالم گشت، اسبش پِی شود

روز و شب، آهسته می رانیم ما               تا به مقصد، خواستِ الله کی شود

                                  ======================            

آنچنان شیطان فریبت داده است                  دین و ایمان تو را هم برده است

تو به صورت آدمی، امّا شدی درنده خو          همچو گرگی، کو همش خون خورده است

                                  ======================            

ای ستمگر، تیره کردی بختِ خویش              هیچ امّیدی نباشد مرتورا بر تختِ خویش  

                                  ======================            

بابا به پسر گفت برو پیر شوی                      منظور نداشته است که زمین گیر شوی  

گر یک زنِ بدجنس شود همسرِ تو              هر لحظه ز عمر خویشتن، سیر شوی

                                  ======================       

آن کس که در سراچة دل دلبری کند                     آیا رسد شبی، که به من سروری کند   

روشن نموده کلبة ما از جمال خویش                     بنشسته در برابر من، داوری کند  

                                  ======================            

اشعاری در مورد زن و زندگی:

الا ای زن، گروگان میدهم وجدان پاکم را

                                        شنو از من، ضرر کردی، بزن آتش تو خاکم را

به مردان و به مردی، من ندارم قصد توهینت

                                      به هر مذهب که می باشی، مدر ناموسِ مذهب را   

                                 ======================    

آنان که همه حورِ بهشتی جویند                 بنشسته و وصفِ حالشان می گویند

گویم که جهان، حور فراوان دارد                حوری، زنِ خوبِ با ادب را گویند 

                                 ======================    

هرخانه زنش عفیف و با ایمان است                     آن خانه بهشت و مردِ او غلمان است

خوشبخت کسی که این چنین زن دارد             بدبخت کسی که همسرش نادان است  

                                 ======================    

ای زن، تو به خانه، حوری همسر باش               بیهوده خیابان مرو وُ دل مخراش

در خانة خویش، با حجابی سر و پا                    بیرون که روی لخت شوی چون خفّاش

                                 ======================    

ز منزل میروی بیرون، ابرو را سیه سازی           دو لب ها را می کنی قرمز، به هر جانب تو می تازی

برای صید دل های جوانان، در خیابان ها           مینی ژوپ را بپوشی و کنی صد گونه طّنازی 

                                 ======================    

وزیری، گر مینی ژوپ ها ز شعرت باخبر گردند

                                                   سپرها برفرازند و، به سویت حمله ور گردند  

نداری طاقت رزمِ جوانان، پیر گشتی تو

                                                    تو را مغلوب بنمایند، تا یاران خبر گردند

                                 ======================    

امان از مجلس رقص و قمار و شب نشینی ها

                                                  فغان از باده وُ جامِ شراب و می گساری ها

مثال کبک سر در زیر برف و، مابقی پیدا

                                               چه اعمالیست در کاباره، آن هم آخرِ شب ها 

                                 ======================    

تنِ لخت دو نامحرم، که حینِ رقص آمیزد

                                             تماس آتش و پنبه است، فوراً شعله برخیزد

تو را آلوده بنمایند، آن آلودگان آخر

                                            نما دوری از آن مجلس، که آخر آبرو ریزد

                                 ======================   

 خداوندا چه عهدی گشته آخر، این چه دوران است

                                   بلی هر دل که ایمان نیست، حکمش دست شیطان است  

به تابستان چه غوغائی شود اندر لبِ دریا

                                   از این بابت نما شُکری که جایت شهر سمنان است 

                               ======================      

آن آتش شهوتی که باشد به جوان                 تندش منما وُ جانبِ خویش مخوان

من، منکر کار و علم و گردش نشدم              هر کار حسابی و کتابی بُوَدش هم سامان

                                 ======================

                                  اشعاری در وصف کارکنان بیمارستان ……

                                 (متاسفانه نام این بیمارستان را نمیدانم)

   پدر، در یاداشتی چنین نوشته اند: در اردیبهشت ماه سال 1346 که در مریضخانة فرحناز پهلوی در بخش دو داخلی بستری بودم، اشعار زیر را به مقتضای حال و رفتار کارکنان مریضخانه سروده ام. در دفتر یادبود بیمارستان در مورد پرفسور سید عباس صفویان چنین نوشته ام:

   در این چند روزه که در بیمارستان فرحناز پهلوی بستری بوده ام، از آقایان پزشکان بخش دو داخلی و کارکنان محترم کمال رضایت را دارم و اجازه می خواهم که در باره جناب آقای پرفسور صفویان، عقیدة خود را مختصراً بدین شرح خلاصه نمایم.

الا مجموعة حُسن و کمال و دانش و خوبی        که اندر خیلِ همکارانِ خود بسیار محجوبی

به بیماران طبیبیّ و حبیب دردمندانی             صفای مطلق هستیّ، میان خلق محبوبی

                                                            کارمند بازنشسته وزارت دارائی: عبدالعلی وزیری

                                                                                          22/02/1346

                                               ======================  

روزی آقای پروفسور مخصوصاً برای احوالپرسی من آمده بودند این رباعی را برایشان سرودم:

حال من، با لطف و احسان شما بهتر شود          گر مرض، اکبر بُوَد، فی الفور اصغر می شود

پرفسور را خواهشم این است، لطفِ بیشتر        بی شک و تردید، حالم آن زمان بهتر شود

                                               ======================    

پرستاری که موقع تزریق آمپول سوزنش ضخیم بود، برای او چنین سرودم:

سوزنی بر من زنی، امّا ضخیم                  حاصلش در عاقبت، باشد وخیم

آبسه بنماید، محلش دردناک                  حقِ من باشد تو را خوانم رجیم

                                           ======================    

روزی جناب پرفسور صفویان دستور فرمودند جهت عکسبرداری، سرم را کاملا بشویند. سه نفر از دوشیزگان پرستارمشغول شدند، گاهی مقداری آب به تنم می ریختند و می خندیدند و شوخی می کردند، برایشان چنین گفتم:

المنتّه لله که بشستند سرم را                 حوری صفتان، تر بنمودند تنم را

گفتم، نگذارم که چنین کار نمائید           با چهچه و با خنده ربودند دلم را

                                           ======================    

در یکی از شب ها، دو نفر از دوشیزگان پرستار به نام های(کلانتری) و(فرشته) به من مراجعه کردند که طبق دستور پرفسور باید شما را تنقیه کنیم که صبح عکس از قسمت داخلی شما گرفته شود. من ناراحت شدم و نگذاشتم. آنها رفتند و آقای دکتر قدرتی را با خود آوردند. بالاخره با حضور دکتر شروع به کار نمودند که من خیلی خجالت کشیدم. این رباعی را فوراً برایشان سرودم:

انگشت خویش را ننمودم به کس فرو                اینک شما گنید به من میله را فرو؟

آقای قدرتی، امان از این (کلانتری)                  بنگر(فرشته)کرده به من لوله را فرو

                                           ======================    

برای جبران رباعی فوق و دلجویی از(فرشته)، برای ایشان این رباعی را سرودم:

فرشته خوی شوی گر (فرشته) را بینی            منش بدیدم و گفتم هزار تحسینی

به بوستان محبت، گلی بود بی خار                   خدایش حفظ نماید ز دست گلچینی

                                           ======================    

دوشیزه کلانتری به من مراجعه کرد و خواست که یک رباعی هم برای او بگویم و اظهار داشت، من و دوشیزه فرشته با هم بودیم، برای او یک رباعی خوشگل گفتی، پس رباعی من چی میشه؟ رباعی زیر را که بسیار به وضع او مناسب بود گفتم:

به به از این قامت زیبات، ای نیکو خصال          مو سیه، ابرو کمان، لب شکّر و چشمان غزال

خالِ رویت دانه باشد، گیسویت دامِ بلا           من که افتادم به دامت، خون من بادت حلال

                                           ======================    

چون از رباعی فوق بسیار خوشش آمد،یادداشت کرد و اغلب در موقع مناسب که مریضخانه خالی از اغیار بود، دوشیزگان پرستار و همچنین خانم نرس ها مؤدبانه به من مراجعه می کردند و هریک خواهش می نمودند که یک رباعی هم به مقتضایِ حال ایشان بگویم که در دفترچة خود به عنوان یادبود یادداشت کنند. 

رباعی مربوط به دوشیزه گوهرمنش، از نرس های خوب مریضخانه:

گوهرمنش، تو گوهر کمیابِ کشوری                 فکرم رسد ز جملة خوبان، تو بهتری

ظاهر متین و حُسنِ صفای تو باطنیست            حقّا میان محفل خوبان، تو سروری

                                           ======================    

این رباعی را برای یکی از خانم نرس ها سروده شد که خواهش کرده بود تا یک رباعی هم برای ایشان بگویم:

بلبل از دیدار گل، صد ناله ها برپا کند            

                                        در چمن چون می رسد، از هر طرف غوغا کند

هرکرا، گر حُسنِ اخلاق است و دارد معرفت

                                       چون وزیری بیندش، با صدقِ دل سودا کند

                                           ======================    

رباعی زیر برای دوشیزه خانم فهیمه روشن، از پرستاران بسیار مؤدب و جدّیِ مریضخانه:

روشن شود ز حُسنِ جمال تو، حالِ ما             خدمت کنی به خلق و نباشی وبال ما

دوشیزه خانمی که شریف است و با ادب          فکر مریض هست، خصوصاً خیال ما

                                           ======================    

به اداره بیمه مرکزی تهران، برای معالجه دردِ زانو مراجعه کردم، طبیبِ تازه کارِ بی تجربه، قبل از آزمایشات لازم، تعداد شصت عدد قرص بوتازولودین و آسپیرین تجویز کرد که برای ده روز مصرف نمایم. هنوز دو روز باقی بود که چشم راست من به طوری خونریزی کرد که هشتاد درصدِ دیدش از بین رفت. رباعی زیر را در این باره سروده ام:

یک عمر نرفته ام پیِ لهو و لعب                      تا آن که نگردد عارضی، بر من تب

یک روز به بیمه رفته ام نزد طبیب                 زانروز همه روزه شده بر من شب

                                           ======================    

بعد از خون ریزی تهِ چشم، ناچار نزد چندین دکتر برای معالجه رفتم. هنوز نتیجه گرفته نشده، این رباعی را نیز از این جهت سروده ام:

درد، مرا به دل یکی، غصّه فزون شده ز صد       بود طبیبِ من یکی، حال فزون شده ز صد

دردِسر است نقص چشم، پای نهم به هرکجا    زود جواب می دهند، خون تهِ چشم، منجمد

                                           ======================  

از سرودن رباعی زیر هدف معّینی نداشتم، ولی مشتری فراوانی پیدا کرد:

چشم شهلای نگارم که چه بیداد کند               چه شود گر به نگاهی دل من شاد کند

سر و جانم به فدایِ لبِ شیرینش باد                 اگر از لطف، نظر بر منِ فرهاد کند

                                           ======================    

اشعار سمنانی و ترجمه آن به فارسی:

: اٍن میردٍکا پُستینَه کُلا

   تاریخ سرایش این تصنیف که از ساخته های عبدالعلی وزیری ورزشکار و پهلوان معروف سمنانی است، ظاهراً بعد از جنک جهانی دوم است که بیشتر شهرهای ایران دچار آفت قحطی و گرانی شدند. لبة حملة این تصنیف متوجه محتکران، گران­فروشان، دلالان و افراد ظاهرالصلاحی است که در پوشش مردان زاهد و عابد، از راه غارت و چپاولِ مردم، صاحب ثروت ­شده، سالی به زیارت مشهد و سال دیگر به زیارت کربلا و بالاخره به حج می­رفتند و ظاهراً نزد مردم صاحب جاه و جلال می­شدند.

اشعار زیر را شخصاً بارها از زبان پدر شنیده ام، بعدها توسط آقایان نوح، سید علی اکبر عظیمی دبیر دبیرستان­های سمنان و تهران، محمد عظیمی، احمد پژوم شریعتی و دیگران، بندهایی به آن اضافه شده است که در صفحه 142 کتاب«نَنِن هَِکاتی» شعرهای سمنانی نصرت الله نوح، به کوششِ محمد احمد پناهی«پناهی سمنانی» انتشارات درخت بلورین، چاپ اول 1380 ، درج گردیده است.

   داستان سرودن این تصنیف بر اساس گفتة سرایندة آن اینچنین است که، یکی از بازاریان سمنان که با استفاده از موقعیت پیش آمده و به علت احتکار آذوقة و مایحتاج زندگی مردم و مبادرت به کم فروشی و  گران فروشی، به مال و منالی رسیده بود، برای زیارت به کربلا رفته و بعد از برگشت، به دوستان و همکاران و افراد شناخته شده شهر، ولیمه ای که پلو خورشت قرمه سبزی بود، می دهد. یکی از دعوت شدگان این مجلس، عبدالعلی وزیری بوده است. وقتی که وزیری به درِ خانة آن شخص می رسد، می بیند که تعدادی از فقرای شهر کاسه و قابلمه به دست جلوی خانة مزبور ایستاده و تقاضای غذا می نمایند و کسی به آنان توجهی نمی کند. وزیری پس از ورود به خانه و دیدار با صاحب خانه(که کلاه پوستینی بر سر داشت)و درخواست قبولی طاعات و عبادات وی، به آرامی موضوع را به اطلاع صاحبخانه رسانده و از او درخواست می کند که قبل از پذیرایی از مهمانان که همگی از بازاریان و ثروتمندان شهر بودند، غذائی به فقرای جلوی درِ خانة بدهند، آن شخص این پیشنهاد را نمی پذیرد و مهمانانِ همکار و ثروتمندان شهر را مقدم بر فقرا می داند. لذا وزیری ماندن در آن جمع را صلاح ندانسته و آن مجلس را به آرامی ترک می کند. این بی توجهی به فقرا، وزیری را متأثر کرده به همین دلیل تصمیم می گیرد که تصنیفی در این مورد بسازد تا شاید برای دیگران درسِ عبرتی بشود.

                             اٍن میردٍکا پوستینَه کُلا

                            این مرد کلاه پوستینی

ان  میردکا پوستینَه کُلا                   کُجَه دَبیچی؟ کَربلا

این مرد کلاه پوستینی                    کجا بوده؟ کربلا

سَرٍندِچِش ژو اٍن کُلا                         تا بَذونَن کَبلائی­یَه وُ قٍر

بر سر گذاشته این کلاه                    تا بدانند، کربلائیست و قر

              قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ        

                                  قٍر مٍدِِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ قَِر

             قر بده که قورمه سبزی است و

                                 قر بده که قورمه سبزی است و قر

پَلیسارین مَشتی­یَه                        اَمسال او، کَبلائی­یَه

مَشتی یِه پارساله                         امسال او، کربلائیست

سالی دیگٍری حاجی­یَه                  دَم نَکّوآ رُسوائی­یَه وُ قٍر

سال دیگر حاجی است                 دم نزن که روسوائی است

       قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ

                       قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ قٍر 

     قر بده که قورمه سبزی است و

                     قر بده که قورمه سبزی است وقر

میرزَبدُلحُسِین ….                 ژو ریخت، اِیَه مٍثلی اَفی

میرزاعبدالحسن …              ریخت او هست مثلِ افعی

هُم مٍرٍسٍنِش طَرٍفی               او باعٍثی گٍرُنی­یَه وُ قَِر

طرف های معامله را به هم می رساند        او باعث گرانی است و قر

              قٍر مٍٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ 

                                   قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ قٍر 

            قر بده که قورمه سبزی است و

                                  قر بده که قورمه سبزی است و قر

سیگاری، بٍستِه­یی دواُزار             فوروش بٍشِن بٍه پَنجٍزار

سیگار بسته ای دو ریال             به فروش رسیدند به پنج ریال

اٍن مییُنَه هِیْرَه اٍزار                   باجی، سٍبیلی حاجی­یَه وُ قٍر

در این وسط، سه ریال              باجِ سبیلِ حاجی است و قر  

           قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ 

                                   قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ قٍر 

           قر بده که قورمه سبزی است و

                                   قر بده که قورمه سبزی است وقر

گیوُن، پاشنِه مٍنجی                  هِی داد و فٍریِه مٍنجی

پاشنه های گیوه را می کشی     هِی داد و فریاد می کشی

بوق موکّووْآ وُ سٍنجی                 تَه  مَنٍدِه وٍرٍنجی وُ قٍر

بوق می زنی وُ سِنج                   به تو نمی دهد برنج و قر

            قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ

                                        قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ قٍر 

            قر بده که قورمه سبزی است و

                                       قر بده که قورمه سبزی است وقر

دَستَه گیرایی خالی                  وییُمِه یی سینَه مالی

دستگیرة (سرطاس) خالی            بهانه ای برای سینه مالی

دٍلَه، جٍنّییُن مٍشتا                    کِیف ماکٍردِش و حالی وُ قٍر

در میان زنان، می ایستاد             کیف و حال می کرد و قر

          قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ

                                   قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ قٍر 

          قر بده که قورمه سبزی است و

                                   قر بده که قورمه سبزی است وقر

 کٍردی تی بانکی هاشُّن                   شُوْ بٍبا، کُمیسیون کٍرشُن

اعتبار بانکی را گرفتند                  شب شد، کمیسیون کردند

خواربار، پاک بٍبٍرشُن                      سات بٍه سات، جٍنس دیم بٍرشُن  و قٍر

خواربار را پاکی بردند                   ساعت به ساعت قیمت جنس ها را بالا بردند و قر

            قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه و ُ

                                        قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ قٍر 

           قر بده که قورمه سبزی است و

                                       قر بده که قورمه سبزی است وقر

پییٍرَه مار نَدیبیشُن                        ماچَه خَرَم نٍدٍرچیشُن

پدر و مادر خود را ندیده بودند      خرِ ماده هم نداشتند

اٍسَه، اُتُلکی هاچیشُن                    کییَه وُ رَز بِرینچیشُن و قٍر

حالا، ماشین ها خریده اند             خانه و باغ خریده اند و قر

           قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ

                                     قٍر مٍدِه کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ قٍر 

          قر بده که قورمه سبزی است و

                                    قر بده که قورمه سبزی است وقر

سٍمَن، کَویری پَلی­یَه                   راستی، هٍکاتی تَلی­یَه

سمنان، در کنار کویر است        راست، حرف تلخی است

اٍن نون، اون نونوایی­یَه                ژو صابَم، کَبلایی­یَه وُ قٍر

این نان، متعلق به آن نانوائیست    صتحبش هم، کربلائیست و قر

              قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ

                                       قٍر مٍدِه کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ قَِر 

            قر بده که قورمه سبزی است و

                                      قر بده که قورمه سبزی است وقر

نٍرگٍردِه، سالی نٍکبٍتی                   اون سَنِه یی، ویست و یَکی

برنگردد، سال نکبت                   آن سالِ، بیست و یک

مٍذونِه، خٍلایٍق هَمٍگی                  چٍه کٍردِش، اون پٍدٍر سَگی وُ قٍر

همة خلایق می دانند                 چه کار کرد آن پدرسگ و قر

         قٍر مٍدِه ، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ

                                   قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ قٍر 

        قر بده که قورمه سبزی است و

                                   قر بده که قورمه سبزی است وقر

اَِن جَنگ تٍکَه تَمُم بٍبا                  وا ژا ری جٍنس اَرزُن وابا

این چنگ، تمام شد                   جنس های بازار، ارزان شد

حاجییُن، کَبلائییُن، بٍغِیری چُندی نَفٍرُن، اَروایی شٍما پییٍرون و قٍر

حاجی ها، کربلائی ها، به غیری چند نفر       ارواح پدرانتان و قر

          قٍر مٍدِه، کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ

                                        قٍر مٍدِه کو قُرمَه سُوْزی­یَه وُ قٍر 

          قر بده که قورمه سبزی است و

                                       قر بده که قورمه سبزی است وقر

                                                                      عبدالعلی وزیری

                                                                   سال 1323 خورشیدی

                                         ====================

                                 رَفیقُنه هکاتی«حرف­های دوستانه»

خيلی وَختَه تَه رَه کاری دٍرچَن                    خوشتُن گَل فکرَه خيالی درچَن

خیلی وقت است با تو کاری داشتم              نزد خود فکر و خیالی داشتم

بيا اٍسَه ای پَليکی بَنينين                            فَکری ديمَه هُمی کٍرين بَزُنين

بیا حالا یک گوشه­ای بنشینیم                   افکارمان را روی هم بگذاریم تا بدانیم

هَر کُجَه مٍشَه مِینی سمنی يَن                 جا سَراغ دار کو سٍمٍني دنیيَن ؟

هر کجا می­روی می­بینی سمنانی هست      جایی سراغ داری که سمنانی نباشد؟

راستينَه بَرکتی خُدِه ببيچَن                     سابق پی هَر کُجَه مٍشَه دَبيچَن

به راستی برکت خدا شده­اند                      از سابق به هرکجا که می­رفتی، بودند

اَگَه باتَه چيچی بالا بشيچَن ؟                       از سمن پی هَمَه آوارِه بيچَن؟

اگر گفتی برای چی رفته­اند ؟                       از سمنان همه آواره شده­اند؟

ای جيف انجيلَتِه تَه رَه ميارون                 ای رو هَم مُفتکی کاری ما کرون

یک جیب انجیر خشک برایت می­آورم       یک روز هم مجّانی کار می­کنم

باغچِکين گُلمِه، ای رو ماکرون                ژُ وٍشی تُنيا، چَرخو مکرون

غوزه­های باغچه را، یک روزه می­چینم     پنبه­ دانه­ها را یک روزه با چرخ مخصوص جدا می­کنم 

گوش هادِه بِينی تَه رَه چيچی مايون         هَرکُجَه بَشَه اَيَم تَه هُمپايون

گوش بده ببین با تو چه می­گویم               به هرکجا بروی، من همراه تو هستم

تو اٍسه­ئين جوُنِه سالی ندار                      منذُن سٍمٍن بَنين روزَه بٍدار

تو جوان امروزی هستی، سنّ و سالی نداری   نمی­توانی در سمنان بنشینی روزه بگیری

تَمامی سمنه وُ، ای کارخُنَه                      ای چکّا اُو مِی، اَز ای روتخُنَه

تمام سمنان است و یک کارخانه              یک مقداری کم آب می­آید، از یک رودخانه

دلَه شَهری چُندی کِی واکُن چيشُن         چُندی قَناتی، خُشک واکَرچيشُن

داخل شهر چند تا چاه حفرکرده­اند        چند تا قنات، خشک کرده­اند

کِئُن پيل ای جا گر کو خَرج مٍبا                شُمرزِن ژُویری، آرتيزَن مٍبا

پول این چاه­ها اگر یک جا خرج می­شد     بالای شهمیرزاد، چاه آرتیزین حفر می­شد

هَرکُجَه اُو ندارَن، نون ندارَن                      هَر جا کو اٍن ندارَن، اون ندارَن

هر کجا آب ندارند، نان ندارند                    هر کجا که این را ندارند، آن را ندارند

چِه کرين، صنعت و کاری ندارين               کُجِه پی پيل بيارين، چي هاگيرين

چه کنیم، صنعت و کاری نداریم                از کجا پول بیاوریم، چیز بخریم

هيس هيس، راستينَه هکاتی نا کرا           خوشتُنَه دُشمنی دُرُس نکرا

هیس هیس، حرف راست نزن                   برای خودت دشمن درست نکن

ببيچی واژار، مَردَه شور خونَه                    اٍنجور بو ، کاسبی مبين ديونَه

بازار شده است غسال خانه                      این­طور باشد، کسبه دیوانه می­شوند    

هَر ای وَقتی ايکَّه دوکّی مُوْريژَن                 خوشتُن طَلَبکارُنَه، اور مريژَن

هَرَزگاهی یکی دو تا فرار می­کنند             برای طلبکاران خود اور و اطوار می­ریزند

مايَن ای پاستوريزَه، ساختَه مبو                  خُدا کرُه ان هکات، راستينَه بو

می­گویند یک کارخانة پاستوریزه ساخته می­شود //  خدا کند این حرف راست باشد

بنا با خَطير کو پی اُو بيارَن                       چه ببا، چرَه کو ناشُن بيارَن ؟

بنا بود که از خطیرکوه آب بیاورند           چی شد، چرا نگذاشتند که بیاورند

اُو کو بو، زرات هَم زياد مبو                       وَزّيیری جيف هَم آباد مبو

آب که باشد، زراعت هم زیاد می­شود         جیب باغبان هم آباد می­شود

پَس بِين ای جوری، اُو زياد کرين              غِيری انی بو، سمن چِه کرين ؟

پس بیائید یک جوری آب زیاد کنید          غیر از این باشد، سمنان چه کنید

تا اٍسَه اُووينَه، اقدام نَبيچی                        نَکرِه بی پيلی ژو باعث بيچی ؟

تا به حال برای آب اقدامی نشده­است        نکند بی پولی باعث آن بوده است؟

پيل کو بو، حَتمَن شُو، مَفتُو مٍبو                 پيل ديمی سُونگی اِندَن، سونگ اُو مٍبو

پول که باشد، حتماً شب مهتاب می­شود //  پول را روی سنگ بگذارند، سنگ آب می­شود

سمنی مگر کو ثروت نٍدارَن؟                    يا خُدا نَکردَه، همّت نٍدارَن؟

مگر سمنانی­ها ثروت ندارند؟                    یا خدای ناکرده، همّت ندارند؟

گييِتُن ای وَخت کاری هاکرين                  خواهش دارون کو ديگِه يِی ناکرين

اگر وقتی خواستید کاری بکنید                خواهش می­کنم که دیگر فراموش نکنید

ای خانوم عَضُدی يَه شاروت دَرِه                شاروتی شَهر دارِه آباد ماکٍرِه

یک خانم عضدی شاهرود هست              شهر شاهرود را دارد آباد می­کند

کی رَه بايون، چيچی بايون، چِه کرون      خوشتُن آبری مَرتيمُن گَل  بَبرون؟

به کی بگویم، چه بگویم، چه کنم             آبروی خودم را پیش مردم ببرم؟ 

ان هکاتی، تُفی سَر بِه ژُوری يَه                تُفی سَر بِه ژُوری تَکليفَم ای يَه

این حرف­ها، تُفِ سربالاست                      تکلیف تُفِ سربالا هم معلوم است

وَريری، ول واکَه، گوش مناکرَن                  ژو دمبال بَگی، تَه مُشت ماکرَن.  

وزیری، ول کن، گوش نمی­کنند                 دنبالة آن را بگیری، مشتت را باز می­کنند.     

                                                                                           مرحوم عبدالعلی وزیری

                                                                                        (اواخر دهه سی خورشیدی)

                                         ====================

                                      قدیمی مدرسه «مدرسة قدیمی»

*در اون موقًه کو اَ کسینکی بییون                      همه روزًه صُبی مُلّا مٍشییون

  در آن موقع که من کوچک بودم                         همه روزه صبح به مکتب می­رفتم

*ای اوستا دٍردَن او ملا غُلُم با                                نٍدٍردِش تَجرُبَه، خِیلی جٍوْن با

  یک استادی داشتم ملا غلام بود                         تجربه ای نداشت، خیلی جوان بود  

*ای چو دٍردِش مٍبا اٍنجو تا اُنجو                             جُرأت دٍردَه هٍکاتی هاکَه اُنجو ؟

  یک چوب داشت، می شد از اینجا تا اونجا   //    جرأت داشتی حرف بزنی اونجا؟

*تَه سَرَه مَغز ای دَفَه خورد مٍکٍردِش                     تَه آبری مَرتیمُن گَل پاک مٍبٍردِش

  سر و مغزت را به یکباره خُرد می­کرد                 آبرویت را پیش مردم پاک می­برد

*مٍگییا دوزُوُنَه ژو گَل بَنینین                                کٍتابی عَمّه کُلثومین بَخُنین

  می­بایست دو زانو پیش او بنشینیم                        کتاب اُمّ کلثوم را بخوانیم

*ژو چَشی هُم دَبِین، هُن هُن مٍکٍردِش                    ای دَفَه نافاغَِل، چَشی ماکٍردِش

چشم­هایش روی هم بود و هُن هُن می­کرد  //     یک مرتبه ناغافل چشم­هایش را باز می­کرد

*قُرُمبٍش مٍدِش وَروَر نییا مٍکٍردِش                       اییٍه رو َِمٍذُنین مو رَه چٍه کٍردِش؟

  میغرید و کج کج نگاه می­کرد                            یک روز می­دانید با من چه کرد؟ 

*ای کَرگین عَکس، دیمَه کاغِه بٍتبِین                     بٍصٍلا اونَه رو مو پُز بٍدابِین

عکس یک مرغ را روی کاغذ کشیده بودم   //  به اصطلاح آن روز من پُز داده بودم

*چووَه وِیِتِش و  دیمَه مو بی­یٍما                             بٍبا مَکتبخُنَه غوغائی بٍر پا

  چوب را برداشت و به سوی من آمد                   در مکتبخانه غوغایی بر پا شد

*زی بَس تَیی دٍلی پی دادی بٍتبِیش                    بٍه مٍثلی اُشتری، کَفی هاکٍربِیش

  از بس از تهِ دل داد کشیده بود                         به مثل شتر کف کرده بود

*مو رَه باتِش مٍگَه خُدا بٍبیچِه                           تو عَکس مٍنجی؟ دیگِه کافٍر بٍبیچِه

  به من گفت مگر خدا شده­ای                         تو عکس می­کشی؟ دیگر کافر شده­ای

*دِیالا رِیکَه با ژین جُوْن هادِه تو                     اٍنطور بو مَدرٍسَه دیگِه نیا تو

  دِیالا زود باش جان به او بده                          این­طور باشد دیگر به مدرسه نیا 

*ژو رَه باتَن اوستا، خَبٍر نٍدٍرچَن                       اَگٍر نَه مو کُجَه جُرأت مٍکٍرچَن

  به او گفتم اُستاد، خبر نداشتم                      اگر نه من کجا جُرأت می­کردم

*کو کَرگین عَکس دیمَه کاغِه بٍنجون               تَه گَل اٍنطور اَ  کُتٍکی بَخورون

  که عکس مرغ را روی کاغذ بکشم                به نزد تو این­طور من کتک بخورم

*بٍشا بٍنیٍست و  رَملَه جیف پی بِیتِش              شورو کٍردِش و  جَل جَل فال بٍدییِش

  رفت نشست و رمل را از جیب درآورد            شروع کرد تند تند به فال گرفتن     

*قَدیمی مَدرٍسَه هَرکین دَبیچی                        مٍذُنِه کو اونون، اونوَخت چٍکٍرچی

  مدرسة قدیمی هرکس که بوده                       می­داند که آنها، آن وقت چه کرده­اند

*اَگٍه بَبو بَشین دٍر چین و  ماچین                     کو اٍنجور اوستُن پی آسودَه وابین

  اگر بشود بروم در چین و ماچین                    که از این­جور اُستادها آسوده شوم 

*هٍرِِین ژو گَل دیگَِه اَصلا نَشییون                   «سٍراچَه» ژیرین مَدرٍسَه بٍشییون

  فردا دیگر نزد او اصلا نرفتم                           «سراچه» مدرسة پائین«شهر» رفتم

*دٍر اُنجو نیمکٍتی وُ میزی اٍشتِین                        مُعَلٍمی دو هِیرَه خایری دَبِین

  در آنجا نیمکتی و میزی بود                             دو سه تا معلم خوب بود 

*اٍسِئین مَدرٍسَه خِیلی قَشٍنگَه                       اَگِه هَرکین بَشو، مَست و مَلٍنگَه

  مدرسه­ِ حالا چقدر قشنگه                           اگر هرکس برود، مست و ملنگ است

*دَبیری نَِقاشی، اِیَه «وَلیخانی»                        او عَکس مٍنجِه بَذُن بٍمٍثلی «مانی»

  دبیر نقاشی هست «ولیخانی»                        او عکس می­کشد به مثلِ «مانی»

*بَقییِه دَبیری چٍه خای دَرس مادَن                 شاگٍردی نییٍستییَن پاک گوش مادَن

  بقیة دبیران چه خوب درس می­دهند            شاگردان نشسته­اند پاک گوش می­دهند

*با اٍن حال مٍذُنین آخٍر چٍه مٍبو؟                      «وزیری» گٍر دَبو، روفوزَه مٍبو

  با این حال می­دانید آخر چه می­شود؟           «وزیری» اگر باشد، رفوزه می­شود  

                                                                             « عبدالعلی وزیری »  

اشعار فارسی:        

مطلب زیر در صفحات 144 و 145 کتاب« ترنم کویر» از انتشارات ادارة کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان سمنان، چاپ اول، آبان 1378 گرد آورنده: علی اکبر اختری فر، حمیدرضا نظری، با همکاری جعفر سیّد، علی دولتیان، عبدالمحمد خالصی، نسترن قدرتی، چنین نوشته شده است:

   مثنویِ زیر را آقای احمد پژوم شریعتی، در پاسخ شعرنامه شیوای آقای محمدباقر نیّری شاعر لطیفه سرای سمنان، که از وی خواسته بودند حال و وضع مزاجیِ آقای عبدالعلی وزیری شاعر و پهلوان معروف سمنان را که اکنون فصل کهولت خود را در حال بازنشستگی می گذراند، به اطلاعش برسانند در بیست و یک بیت به نام«تحفة درویش» به طور مطایبه و فکاهی سروده است.

                                            تحفة درویش

 نیّـری ای رفیـق بی همتـا                      ای که در شعر می کنی غوغا  

طبق دستور آن خجسته خصال                 از وزیری سوأل شد احـوال

گرچه از ناخوشی نـدارد حـال                  سینه دارد ز مهر، مالامـال

هـر زمانی که می شود تنهـا                    خواه در روز و خواه در شب ها

دیده از اشک، رود مـی سازد                   هی غزل، هی سرود می سازد

آنچه بسروده شعر نغز و لطیف                 همه را جای داده در یک کیف

    با چنین هیکل و چنین کوپال              که نشاید کَسَش رود به جوال

مهـــذا، ز درد می نالـــد                    گه دعا، گاه ورد می خوانــد

فصل پیری که خود گرفتاریست              موجد رنج هــا و بیماریست

استخوانها هماره پوک شوند                    رفته رفته نظیر دوک شونـد

قدّ رعنا، دولا شود چو کمان                    دردها یک به یک شوند عیان

هر قوی، عاقبت ضعیف شود                   لاغـر اندام، همچو قیف شود

حال این پهلوان، چنین باشد                  حاصلِ عمرمان، همین باشد

هست امیّد، آن که خوب شود                قامتش راست، مثل چوب شود

هو، که سالم شود رود گردش                توی زورخـانه هـا کند ورزش

کَمکَمَک چابک و دلیر شود                    قـاتل سنگگ و پنیر شـود

از غـم و رنج هـا، رها گردد                   قـاطی شیر بچّه هـا گـردد

قـول داده اگـر شود بهتـر                    راهیِ خدمتت شـود با سـر 

معر گفتم اگر، تو شعر مگیر                      عـذر تقصیر بنـده را بپذیر

تَه واری شعری کِی مَِشی باتّیُن                خویرَه شعری تو ما، هَما هذیُن

شعر نیکو مخواه زین دلریش                   برگ سبزیست تحفة درویش

                                                                         احمد پژوم شریعتی                                                    

                                     ====================

 قبل از ابراهیم:

قبل از ابراهیـم، ما یکتـا خدایی داشتیم     

منـزل و مأوایِ او را، در کجـا پنداشتیم؟

گر عرب، در کشور خود جایگاهی ساخته        

مـا چـرا ملّیّـت خود، زیر پـا بگذاشتیم؟

گر طواف خانة حق طالبی، همسایه است                         

بـر دلِ زارِ ضعیفـان، مرهـمی بگذاشتیم؟

هـر طـریقی بود، مال و ثروتی اندوختیم                      

در جهـادِ نفس، آیـا پرچـمی افراشتیم؟

با قرائت، صـدق را در پشت سر بنهاه­ایم                       

از صغیـر و بیـوه زن، امـوال­هـا انباشتیم

با خدا وُ هم رسولش، دائماً جنگ و جدل            

کرده­ایم وُ نزد خود این­گونه صلح انگاشتیم

حاصل ما نیست جز کبر و غرور و حرص آز                     

مزرع دل را چسان ما تخم شیطان کاشتیم

امر بر معروف وُ نهی از منکر و منهی و بد                       

دیر گاهی هست ما این را ز خود برداشتیم

آرزومنـدیم روز ما چو خـور، روشن شود                      

در عمل، ما صـد هزاران تیرگی بگماشتیم

میرسد روزی که یاد ما کنندی دوستـان                       

هر یکی گوید به سمنان یک وزیری داشتیم                     

 ===================

در صفحة 158 کتابِ«تذکره شعرای سمنان» تألیفِ نصرت الله نوح، به اهتمامِ محمد احمدپناهی«پناهی سمنانی»، چاپ انتشارات زال، چاپ اول 1379 در مورد این شعر و بخشی از سرگذشت سرایندة آن،( عبدالعلی وزیری)، چنین نوشته شده است:

   وزیری بیش از نیم قرن در صحنة ورزش های باستانی سمنان فعالیت داشت و در سال 1319 خورشیدی قهرمان کشتی پهلوانی و کشتی آزاد در سمنان شد. وی کارمند ادارة دارائی سمنان بود و در سال 1342 به درخواست خود بازنشسته شد.

   پیشکسوتِ ورزشِ باستانیِ سمنان، مردی با ذوق و شعر دوست بود و خود نیز گاهی شعر می سروده،«کعبة دل» یکی از اشعار اوست که نقل می شود. وی در بهمن ماه سال 1366 خورشیدی در زادگاه خود چشم از جهان فروبست (و درآرامستان وادی السلام سمنان به خاک سپرده شد).

====================

                                                 کعبه دل

دلی دارم پر از درد و پر از خون                ز دیده ژاله می بارم چو مجنون

روم تا خیمة لیلی بیابم                             ز پا افتاده، با سر می شتابم

سحرگاهان به کوه بیستونم                       همی فرهاد باشد رهنمونم

فدا سازم به شیرین، جان شیرین             دوصد جانم فدای یارِ دیرین

سخن از وامق و عذرا بگویم                       شوم مجنون تا لیلا بجویم

خرابم کرده محراب دو ابرو                       امان از نرگسِ شهلای جادو

اگر سوزِ درونم را بدانی                            ز آب دیدگان، آتشفشانی

حریفا، حرفِ تو باور ندارم                        که مستم، ترس از آذر ندارم

نباشد مستی ام از آبِ انگور                    که ترسانی مرا از تنگی گور

سخن بر محشر و آذر کشیدی                  مگر رفتی به چشمِ خویش دیدی؟

مکن منعم که عاشق پیشه هستم            ز عشق دوست، در اندیشه هستم

هر آنکس را که از عشقی اثر نیست         حیاتش جز زیان، چیز دگر نیست

بشر اغلب، به ظاهر عشقباز است           به باطن گر ببینی، بی نیاز است

بجز عشقش به سر سودا نباشد               کجا باشد که یار آنجا نباشد

شود سرمست از مینای محبوب              خوشا آن دم که بسیار است مطلوب

نه از حورش خبر باشد، نه از نار               به غیر از حق، ندارد هیچ دلدار

سرم باشد فدای درگه دوست                 که از هرکس مرا غمخوارتر اوست

دهد توفیق تا مدهوش گردم                   شوم مست و سراپا گوش گردم

منم آن ذرّة ناچیزِ نالان                       خدایا، لطف خود از من مگردان

بده سوزی که هستی را بسوزد              ز خاکستر، مرا آتش فروزد

الهی، سوز دل را سازتر کن                     همای فکر را پَر، بازتر کن

بگردم تا به گرد کعبه دوست                 طوافِ کعبه دل، وه چه نیکوست

نصیبم کن از آن خُمخانه جامی              بسوزم تا رهَم از ننگِ خامی

شوم تا عاشق و دیوانه و مست              برآرم هر سحر، بر درگهت دست

قلندر وار، باشم در تکاپو                       به هر جائی برآرم بانگِ یاهو

«وزیری» هستم و رندانه مستم             ز یزدان بگذرد، انسان پرستم              

                                                                     خردادماه 1351

                                 =========================   

لوای حج

بنگر چه محشری است در ایران برای حج          افراشته است هر طرف اینک، بـرای حج

در هرکجـا، یک دو سه حـاجی روانـه­اند          این سال اوّل و، دیگـری سال­هـای حـج

مال یتـیم و بیــوه زنــانِ فقیــر را               کـردند جمـع، تا بدهنـد از بـرای حـج

یک عمـر خونِ خلقِ خـدا را مکیـده­اند            اینـک روان شـدنـد، بـرای ادای حـج

این­گونه حاجیان، همه جا دیده می­شوند            در پیش خلـق، رنگ نـدارد حنـایِ حج

حاجی کسی بود که به فتوای شرع و عرف          رفتـار کـرده است، وگـر نـه کجای حج

از من بـگو بـه زائـر بیت الله الحـرام                 داری اگـر عقیـده بـه آن کبـریای حج

در شهر و کوچة تو، به هر گوشه کعبه­ایست         با چشم دل ببین و رها کـن هـوای حج

بـاد صبـا، بـه حضـرت ابن سعـود گـو             شد وقت تیـز کـردن تیـغ جفـای حج

یکسر بـزن بـه گردن این­گـونه حاجیان             بـد نـام کـرده­انـد منـا و صفـای حج

تنهـا نـه خلـق گشته از این قـوم منزجر           بیزار گشته است از این قوم، خدای حج

در راه دین و کشور خود، جان دهی رواست         ظـالم، بـدان که کار تو باشد سوایِ حج

خـوش بـاد کار آن که بـه دستور خالقش          کرده است جمع مال و رود بر منـایِ حج

این­گـونه حاجیـان، که بوند سالم و شریف           در روز حشر یافتـه­انـد کیمیـای حـج

                                                                                                             عبدالعلی وزیری

                                                                                                               خرداد ماه 1335

====================

                                                      مردمِ اهل ریا

آن محمد که بود خادمِ اسرارِ خدا                      تو شنیدی که چه بر اهل و عیالش کردند؟

اولین شخص، علی بود امامِ مردم                             سوی ناحق بگرفتند و چکارش کردند

چون حسن، جامع احسان و نکوئی بودی                 سیر از جامِ بلایِ زرِ نابش کردند  

چون حسین خواست حقایق به خلایق گوید         خارجی مذهب و بی دین خطابش کردند

مصحف آویخته وُ صاحبِ آن را کشتند                    با دلِ شاد، چسان غارتِ مالش کردند

هر زمان اهل ریا، مردمِ جاهل بودند                         عمل زشت چرا نیک حسابش کردند؟ 

الغرض، هر که به مردم سخنِ حق گفته                   آنقدر وصله زدند، تا که خرابش کردند

خوش بود حالِ وزیری، به حیات و به ممات       چون که لامذهب و بی دین، خطابش کردند

                                           =========================  

                                                     حقّ و باطل

عجب حرفی است حرفِ حقّ و باطل               چرا پای خیالم مانده در گِل؟

کجا یابم از این ورطه خلاصی                          کدامین حرف می باشد اساسی

به درگاه خدا جویم توسل                               که ره بنمایدم از جزء و از کلّ

چراغِ عقل، افروزد به جسمم                          که پیروزی دهد، در نزد خصمم

که من وامانده عشق و جنونم                        گهی شادم گهی دل، پر ز خونم

زمانی راه را هموار بینم                                  چو رفتم سنگلاخ و خار بینم

کدامین راه، راهِ راست باشد؟                        بدون نقص وکمّ و کاست باشد

به هرجا رفتم و حرفی شنیدم                        به جز تعریفِ گوینده ندیدم

چه بودائی، مسلمان و یهودی                        مسیحی یا که زردشتی و جودی

هر آن کس منتظر بر قائمی هست                 که آید مردمان را گیرد او دست

بها یا که مسیحی یا که بابی                            و یا از کسروی دارد کتابی

من این گویم همه از یک خدائیم                    به کوه و دشت و صحرا، هرکجائیم 

چرا باید خودم را پاک دانم                             تمام خلق را ناپاک خوانم

نه هر کس راه و رسمی پیش دارد                  چنین پنداردی او بیش دارد   

به نزد عارفی روزی برفتم                              ز گفتارش یکی پندی گرفتم  

هر آن کس معنیِ دین را بداند                       خودش را خوب و مردم بد نداند 

نگوید جمله حق بر جانبِ ماست                    ره ما هست در عالم رهِ راست

بخواهم گر حقایق را بجویم                           از این مبحث چه ساده تر بگویم؟

تو گر پابند بر هر مذهب هستی                     خدا را می توان آنجا پرستی

در عالم، دین و مذهب بی شمار است             مرا با جملة آنها چکار است؟

نه آن علمی که کلّ و شئی بدانم                   کتابِ جملة دین ها را  بخوانم

مرا میراث از اجداد، دین است                       نمیدانم تو را هم اینچنین است؟

نه بحث و انتقادی بوده در کار                        کنم خواهش، مرا بی دین تو مشمار 

نه مرکوبم که مرکب را کنم پِی                       نه آن عمری که دنیا را کنم طِی

دهانِ هرکسی، شیرین ز آب است                 به بیرون چون بیاندازد،حباب است

مکن تکفیرم ای دانایِ عاقل                          که تو فاضل شدی، من مانده جاهل

کنون راهی که باشد خوب وسالم                   نه نادان می شناسد نی که عالِم  

در آن روزی جهان رونق بگیرد                      که جنگ جمله مذهب ها بمیرد

صراط و راستی، یک راه باشد                         نه آن که هر قدم، یک چاه باشد

همه در راه غفلت ره سپاریم                          به زیر پای، شاهراهی نداریم

خدایا، بر وزیری راه بنمای                             شناسائیِ راه، از چاه بنمای

                                     ==========================  

                                                     هزار افسوس

هزار افسوس اي استاد، قدرت را ندانستم           

                                به وقت دانش و تحصيل، قلبت را بسي خستم

توأم تدريس مي كردي وگوشم پنبهِ غفلت         

                               كنون هشيارگرديده، عجب از خواب بر جستم

بسا روزي به يك عنوان، گريزان مي‌شدم ازتو      

                               كه ميناي جهالت داشت، ازخود بيخود و مستم

چو از دانش ندارم قدرتي، افسوس وهم آوخ           

                                        به چاهِ ظلمتِ غفلت، به روي خاك بنشستم

كشم صد آه و هم دست تغابُن را بهم سايم          

                               كجائي تا ببيني من چسان با رنج پيوستم

زبان دارم ولي لالم، به نزدِ مردمان خوارم                

                                          بُوَد چشمم، وليكن شيشهِ بيناش بشكستم

دوبازوي توانايم، ندارد پنجه يِ تحرير                 

                                 كه وصفِ حال بنويسم، به نزدِ دوست بفرستم                 

اگرسالم بود جسمم، ندارد ارزشي چندان           

                                  كه كوروُ لال وُ كرهستم، چرا بي علم ماندستم

خجالت آيدم هردم، ز رفتار وُ ز كردارم              

                                   خداوندا تو ميداني چه چيزي كرد پا بستم

شما اي دانش آموزان، بدانيد ارزشِ تحصيل         

                                      كه من نزدِ شما، آئينه يِ عبرت نما هستم

بُدم مثلِ شما من هم، نشد مقدور تحصيلم              

                                                 كنون هرمشكلي دارم زبي علميست، دانستم

فقط يك دلخوشي دارم كه افزون مي‌شود هردم     

                                      به فرهنگ وُ دبيران، ازسرِ اخلاص دل بستم

تو اي غسّال، بعدازمرگ چون غسلم دهي بايد     

                                       به جاي سدر، خاكِ پاكِ فرهنگ ريز برشستم

« وزيري» خدمت فرهنگ بنما، گفتگو كم كن     

                                                  خورم افسوس جزجان، چيزِ ديگر نيست دردستم      

                                                                                       عبدالعلی وزیری 

                                ========================== 

احکام ورزشی پدر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام