اشعار پدر به زبان فارسی

    در صفحه 158 کتابِ «تذکره شعرای سمنان» تألیفِ نصرت‌الله نوح، به اهتمامِ محمد احمدپناهی «پناهی‌سمنانی»، چاپ انتشارات زال، چاپ اول 1379 در مورد این شعر و بخشی از سرگذشت سراینده آن، (عبدالعلی وزیری) چنین نوشته شده است:

   وزیری بیش از نیم قرن در صحنه ورزش‌های باستانی سمنان فعالیت داشت و در سال 1319 خورشیدی قهرمان کشتی پهلوانی و کشتی آزاد در سمنان شد. وی کارمند اداره دارائی سمنان بود و در سال 1342 به درخواست خود بازنشسته شد.

   پیشکسوتِ ورزشِ باستانیِ سمنان، مردی با ذوق و شعر دوست بود و خود نیز گاهی شعر می‌سروده، «کعبه دل» یکی از اشعار اوست که نقل می‌شود. وی در بهمن ماه سال 1366 خورشیدی در زادگاه خود چشم از جهان فروبست (و در آرامستان وادی السلام سمنان به خاک سپرده شد).

کعبه دل

دلی دارم پر از درد و پر از خون

روم تا خیمه لیلی بیابم 

سحرگاهان به کوه بیستونم 

فدا سازم به شیرین، جان شیرین

سخن از وامق و عذرا بگویم

خرابم کرده محراب دو ابرو

اگر سوزِ درونم را بدانی

حریفا، حرفِ تو باور ندارم

نباشد مستی‌ام از آبِ انگور

سخن بر محشر و آذر کشیدی

مکن منعم که عاشق پیشه هستم

هر آنکس را که از عشقی اثر نیست

بشر اغلب، به ظاهر عشقباز است

بجز عشقش به سر سودا نباشد 

شود سرمست از مینای محبوب

نه از حورش خبر باشد، نه از نار 

سرم باشد فدای درگه دوست 

دهد توفیق تا مدهوش گردم 

منم آن ذرّه ناچیزِ نالان

بده سوزی که هستی را بسوزد 

الهی، سوز دل را سازتر کن

بگردم تا به گرد کعبه دوست

نصیبم کن از آن خُمخانه جامی

شوم تا عاشق و دیوانه و مست

قلندر وار، باشم در تکاپو 

«وزیری» هستم و رندانه مستم  

ز دیده ژاله می‌بارم چو مجنون

ز پا افتاده، با سر می‌شتابم

همی فرهاد باشد رهنمونم

دوصد جانم فدای یارِ دیرین

شوم مجنون تا لیلا بجویم

امان از نرگسِ شهلای جادو

ز آب دیدگان، آتش فشانی

که مستم، ترس از آذر ندارم

که ترسانی مرا از تنگی گور

مگر رفتی به چشمِ خویش دیدی؟

ز عشق دوست، در اندیشه هستم

حیاتش جز زیان، چیز دگر نیست

به باطن گر ببینی، بی نیاز است

کجا باشد که یار آنجا نباشد

خوشا آن دم که بسیار است مطلوب

به غیر از حق، ندارد هیچ دلدار

که از هرکس مرا غمخوارتر اوست

شوم مست و سراپا گوش گردم

خدایا، لطف خود از من مگردان

ز خاکستر، مرا آتش فروزد

همای فکر را پَر، بازتر کن

طوافِ کعبه دل، وه چه نیکوست

بسوزم تا رهَم از ننگِ خامی

برآرم هر سحر، بر درگهت دست

به هر جائی برآرم بانگِ یاهو

ز یزدان بگذرد، انسان پرستم 

«عبدالعلی وزیری»

خردادماه 1351

==================================================================

 هزار افسوس

هزار افسوس ای استاد، قدرت را ندانستم

توأم تدريس می‌كردی وگوشم پنبهِ غفلت

بسا روزی به يك عنوان، گريزان میشدم از تو 

چو از دانش ندارم قدرتی، افسوس وهم آوخ

كشم صد آه و هم دست تغابُن را بهم سايم

زبان دارم ولی لالم، به نزدِ مردمان خوارم 

دوبازوی توانايم، ندارد پنجه تحرير

اگرسالم بود جسمم، ندارد ارزشی چندان

خجالت آيدم هردم، ز رفتار وُ ز كردارم

شما ای دانش‌آموزان بدانيد ارزشِ تحصيل

بُدم مثلِ شما من هم، نشد مقدور تحصيلم

فقط يك دلخوشی دارم كه افزون می شود هردم

تو ای غسّال، بعداز مرگ چون غسلم دهی بايد 

«وزيری» خدمت فرهنگ بنما، گفتگو كم كن

به وقت دانش و تحصيل، قلبت را بسی خستم

كنون هشيار گرديده، عجب از خواب بر جستم

كه مينای جهالت داشت، ازخود بيخود و مستم

به چاهِ ظلمتِ غفلت، به روی خاك بنشستم

كجائی تا ببينی من چسان با رنج پيوستم

 بُوَد چشمم، وليكن شيشهِ بيناش بشكستم

كه وصفِ حال بنويسم، به نزدِ دوست بفرستم

كه كور وُ لال وُ كر هستم، چرا بی‌علم ماندستم

خداوندا تو ميدانی چه چيزی كرد پا بستم

كه من نزدِ شما، آئينه عبرت‌نما هستم

كنون هرمشكلی دارم ز بی‌علميست، دانستم

به فرهنگ وُ دبيران، از سرِ اخلاص دل بستم

به جای سدر، خاكِ پاكِ فرهنگ ريز بر شستم

خورم افسوس جز جان چيزِ ديگر نيست دردستم

عبدالعلی وزیری

==================================================================

دین بُود سرمایه انسانیت 

دین بُود سرمایه انسانیت

دین باشد آن که یزدان گفته است

کارِ شرع هم ظاهر و هم در خفاست

عدّه‌ای تسبیح باشد دستشان

در ربا خواری و قلّابی جنس

شیره قند است بر جای عسل

چون نباتی روغن آمد روی کار 

اکثراً ماست و پنیر و هم کره

پنج من تفره شود پنجاه من

قهوه را بو داده جو از بهر چیست؟ 

رحم ننمایند خلق بی حیا

آب و شن مخلوط گردد در زغال

جنسِ قلابی پر است انبارها 

روز و ساعت قیمتش افزون کنند

مستمندان را بسی خون خورده‌اند

بر خلافِ دین و عرف است کارشان

دست باید زین عمل برداشتن 

توبه باید کرد، کارِ زشت را 

از هزاران اندک آوردم مثال

با چنین پولی اگر بر حج روند

حج مگر حمّامِ مشدی ناجی است

هرکه حج رفته، نشُسته پاک شد؟ 

آن که حج گفته است، راهش گفته است

حقِّ مطلق منحصر در کعبه نیست

من نمی گویم نباید حج روی 

گویِ سبقت را در این عالم ربود

این همه بیکاری و بیچارگی

کارگاهِ صنعتی دایر نما 

آب از قعرِ زمین بالا بیار 

بهره برگیری ز کوه و هم ز دشت 

ثروتت در زیر پا، دستت دراز 

کوه ها را، سینه باید چاک کرد 

ای خوشا آن مردمان حق پرست

هرکجا هستند، اندر کعبه‌اند

ای وزیری، کم نما گفتار را  

دین ایجاد آورد روحانیت

نی از آن راهی که شیطان رفته است

ظاهرِ تنها، بلای جانِ ماست

خوب شیطان کرده است پابستشان

نیست پوشیده به نزد جنّ و انس

 آردِ جو مخلوطِ کشک است ماحصل

روغن گوسفند، بنمودست فرار 

 شیرخشک است با نشاسته یکسره 

از کجا آموخته این فوت و فن

من نمیدانم، تو دانی کار کیست؟

برگ بادمجان بسایند در حنا

این چنین مالی کجا گردد حلال

می فروشند روز و شب خروارها

بینوایان را جگر ها خون کنند

حقّه بازها مال ها جمع کرده‌اند

ریش و تسبیح، سنگر بازارشان

راهِ بهتر پیشِ خود بگذاشتن

راست بگذارید ز اوّل خشت را

مال نامشروع می گردد وبال

خود که می‌دانند راه کج روند

یا مگر مشّاطه چون گلباجی است

جمله اعمالش مگر بر خاک شد؟

در حقیقت دُرِّ معنی سفته است

مسجد و دیر و کلیسا هم یکیست

بهتر آن باشد، حجِ اکبر روی

هرکه خدمتکار، بهرِ خلق بود

این همه مفلوکی و درماندگی

 نان رسان بر خلق، از بهرِ خدا

تا شود صحرایِ سوزان کشتزار

نیست منکر هرکه باشد نیک سرشت

بر اجانب آوری رویِ نیاز؟

زنگ بدبختی، ز دل ها پاک کرد

ظاهر و باطن شده، یزدان‌پرست

با علی (ع) همراز، اندر ندبه‌اند 

پیشِ نا اهلان مگو اسرار را

«عبدالعلی وزیری»

==================================================================

حقّ و باطل

عجب حرفی است حرفِ حقّ و باطل

کجا یابم از این ورطه خلاصی

به درگاه خدا جویم توسل

چراغِ عقل، افروزد به جسمم

که من وامانده عشق و جنونم

زمانی راه را هموار بینم

کدامین راه، راهِ راست باشد؟

به هرجا رفتم و حرفی شنیدم

چه بودائی، مسلمان و یهودی

هر آن کس منتظر بر قائمی هست

بها یا که مسیحی یا که بابی

من این گویم همه از یک خدائیم

چرا باید خودم را پاک دانم 

نه هر کس راه و رسمی پیش دارد

به نزد عارفی روزی برفتم 

هر آن کس معنیِ دین را بداند

نگوید جمله حق بر جانبِ ماست

بخواهم گر حقایق را بجویم

تو گر پابند بر هر مذهب هستی  

در عالم، دین و مذهب بی شمار است 

نه آن علمی که کلّ و شئی بدانم 

مرا میراث از اجداد، دین است

نه بحث و انتقادی بوده در کار 

نه مرکوبم که مرکب را کنم پِی

دهان هرکسی، شیرین ز آب است

مکن تکفیرم ای دانای عاقل

کنون راهی که باشد خوب وسالم 

در آن روزی جهان رونق بگیرد 

صراط و راستی، یک راه باشد 

همه در راه غفلت ره سپاریم 

خدایا، بر وزیری راه بنمای

چرا پای خیالم مانده در گِل؟

کدامین حرف می باشد اساسی

که ره بنمایدم از جزء و از کلّ

که پیروزی دهد، در نزد خصمم

گهی شادم گهی دل، پر ز خونم

چو رفتم سنگلاخ و خار بینم

بدون نقص وکمّ و کاست باشد

به جز تعریفِ گوینده ندیدم

مسیحی یا که زردشتی و جودی

که آید مردمان را گیرد او دست

و یا از کسروی دارد کتابی

به کوه و دشت و صحرا، هرکجائیم

تمام خلق را ناپاک خوانم

چنین پنداردی او بیش دارد

ز گفتارش یکی پندی گرفتم

خودش را خوب و مردم بد نداند

ره ما هست در عالم رهِ راست 

از این مبحث چه ساده تر بگویم؟

خدا را می توان آنجا پرستی 

مرا با جملة آنها چکار است؟

کتابِ جمله دین ها  بخوانم

نمیدانم تو را هم اینچنین است؟

کنم خواهش، مرا بی دین تو مشمار

نه آن عمری که دنیا را کنم طِی

به بیرون چون بیاندازد، حباب است

که تو فاضل شدی، من مانده جاهل

نه نادان می شناسد نی که عالِم

که جنگ جمله مذهب ها بمیرد 

نه آن که هر قدم، یک چاه باشد

به زیر پای، شاهراهی نداریم

شناسائی راه، از چاه بنمای

«عبدالعلی وزیری»

==================================================================

مردمِ اهل ریا

آن محمد که بود خادمِ اسرارِ خدا

اولین شخص، علی بود امامِ مردم

چون حسن، جامع احسان و نکوئی بودی

چون حسین خواست حقایق به خلایق گوید

مصحف آویخته وُ صاحبِ آن را کشتند

هر زمان اهل ریا، مردمِ جاهل بودند 

الغرض، هر که به مردم سخنِ حق گفته 

خوش بود حالِ وزیری، به حیات و به ممات 

تو شنیدی که چه بر اهل و عیالش کردند؟

سوی ناحق بگرفتند و چکارش کردند

سیر از جامِ بلایِ زرِ نابش کردند

خارجی مذهب و بی دین خطابش کردند

با دلِ شاد، چسان غارتِ مالش کردند

عمل زشت چرا نیک حسابش کردند؟

آنقدر وصله زدند، تا که خرابش کردند

چون که لامذهب و بی دین، خطابش کردند

 عبدالعلی وزیری

==================================================================

لوای حج

بنگر چه محشری است در ایران برای حج

در هرکجـا، یک دو سه حـاجی روانـه­اند

مال یتـیم و بیــوه زنــانِ فقیــر را 

یک عمـر خونِ خلقِ خـدا را مکیـده ­اند

این­گونه حاجیان، همه جا دیده می­شوند

حاجی کسی بود که به فتوای شرع و عرف

از من بـگو بـه زائـر بیت الله الحـرام 

در شهر و کوچه تو، به هر گوشه کعبه ­ایست

بـاد صبـا، بـه حضـرت ابن سعـود گـو 

یکسر بـزن بـه گردن این­گـونه حاجیان 

تنهـا نـه خلـق گشته از این قـوم منزجر 

در راه دین و کشور خود، جان دهی رواست

خـوش بـاد کار آن که بـه دستور خالقش 

این­گـونه حاجیـان، که بوند سالم و شریف

افراشته است هر طرف اینک، بـرای حج

این سال اوّل و، دیگـری سال­هـای حـج

 کـردند جمـع، تا بدهنـد از بـرای حـج

اینـک روان شـدنـد، بـرای ادای حـج

در پیش خلـق، رنگ نـدارد حنـایِ حج

رفتـار کـرده است، وگـر نـه کجای حج

داری اگـر عقیـده بـه آن کبـریای حج

با چشم دل ببین و رها کـن هـوای حج

شد وقت تیـز کـردن تیـغ جفـای حج

 بـد نـام کـرده­ انـد منـا و صفـای حج

 بیزار گشته است از این قوم، خدای حج

ظـالم، بـدان که کار تو باشد سوایِ حج

کرده است جمع مال و رود بر منـایِ حج

در روز حشر یافتـه ­انـد کیمیـای حـج  

عبدالعلی وزیری

تابستان 1335

==================================================================

قبل از ابراهیم

قبل از ابراهیـم، ما یکتـا خدایی داشتیم

گر عرب، در کشور خود جایگاهی ساخته 

گر طواف خانه حق طالبی، همسایه است

هـر طـریقی بود، مال و ثروتی اندوختیم

با قرائت، صـدق را در پشت سر بنهاه­ایم

با خدا وُ هم رسولش، دائماً جنگ و جدل

حاصل ما نیست جز کبر و غرور و حرص آز 

امر بر معروف وُ نهی از منکر و منهی و بد

آرزومنـدیم روز ما چو خـور، روشن شود

میرسد روزی که یاد ما کنندی دوستـان

منـزل و مأوایِ او را، در کجـا پنداشتیم؟

مـا چـرا ملّیّـت خود، زیر پـا بگذاشتیم؟

بـر دلِ زارِ ضعیفـان، مرهـمی بگذاشتیم؟

در جهـادِ نفس، آیـا پرچـمی افراشتیم؟

 از صغیـر و بیـوه زن، امـوال­هـا انباشتیم

کرده ­ایم وُ نزد خود این­گونه صلح انگاشتیم

مزرع دل را چسان ما تخم شیطان کاشتیم

دیر گاهی هست ما این را ز خود برداشتیم

در عمل، ما صـد هزاران تیرگی بگماشتیم

هر یکی گوید به سمنان یک وزیری داشتیم

   «عبدالعلی وزیری»

==================================================================

شعر زیر پس از ملغی شدن ارباب و رعیّتی سروده شده است.

ای ملت نجیب وطن دوست، وحدتی

ای ملت نجیب وطن دوست، وحدتی

از کوه و دشت و جنگل و صحرا ربوده اند

ای زارع ستمکش بی خانمان لخت

از صبح تا به شام، بسا قسمتی ز شب

با صورت چروک، و آن پینه های دست

مال و منال تو، که به باد ستم برفت

ای کارگر، ز کار، تو را گر ثمر نبود

آن سرو قدِّ تو، چو کمان گشت زیر کار

خونِ جگر تو خوردی و، سیخِ کباب او 

امیدوار باش، دیگر آن زمان گذشت

ای رنج دیدگان زمانه، شجاعتی

رندان، چنان که هیچ نداشتند مروّتی

رنجت ز مالک است، نداشتی تو ثروتی

در کشتزار و مزرعه بودی به زحمتی

ظالم کجا گذاشت نمائی فراغتی

در آن زمان چگونه توان کرد شکایتی؟

با مختصر غذا، نمودی بس استقامتی

ارباب کی کشید ز ظلمش خجالتی؟

بی حدّ و وصف جمع نموده است مکنتی

کشور به سوی صنعت و هم با فلاحتی      

«عبدالعلی وزیری»

==================================================================

   حقیر در پیشگاه مقدسِ عالمانِ محقق و فضلایِ مدقّق و مجتهدین مطلق و استادانِ علم و دانش و ملایان با فضل و کمال، چون پروانه ای در پروازم تا شمه ای از پرتو کمالاتِ ایشان بهرمند گردم، و در مقابل، با ظاهرسازان و شبیه العلمای قشری و ملا نمایانِ خرافاتیِ عوام فریب، در مبارزه هستم.

ملّا نمایان

نـدانـم تا بـه کِـی تو گولِ این مـلا نمـایـان را 

به صورت ریش و بردوش هم عبا و هم عصا برکف

به عمرخویش بنشستند راحت، مفت می­خواهند

بسی از موسی و عیسی و شمـر و کربلا گویند

ز اخبـار و احادیث فـراوان، می کنند صحبت

همیشه فـکر این هستند تا پیـدا کننـد ابله

سوارش می­شوند فوراً به سوی سنگلاخ جهل

بداند آن که من ناگفتـه ­ام یک از هـزاران را

برای معرکه گیری خود هم می­کنند تشویق

بساط طوق و دسته می­دهند فتوا، شود بر پا

لباس زینب و کلثوم را هـم می­کننـد بر تن

عروسِ قاسم و یک دم تنـور خـولی می­آرند

گروهی هـم لباس جنّیان را می­کننـد بر تن

همان رأس الرئیس این گروه، در حجره بنشیند

تو باید بر سر و سینه زنی و هـای و هـو گویی

برو ای بی خرد، در گوشه ­ای فکری به حال خود

نه در فـکر زراعت، نِی به فـکر صنعتِ امـروز

ملل امروز فکرش در کجا، ما در کجا هستیم

وزیری، موقع باریک است، صحبت را نما کوتاه

خوری و بهرایشان بر کف دست مینهی جان را

بـه تـزویـر و ریـا، استـاد گردیدند شیطان را ………………

اگـر حرفـی زنـی، تکفیـر بنماینــد انسان را

ولـی غـارت نماینـدی بـه موقع، مال مـردم را

ولـی در عـالـم معنـا، نبـاشد صـدق ایشان را

کنندش پـوز بنـدی و نهنـد بـر دوش پـالان را

بصیـرت هـر کسی دارد شناسـد خـر سواران را

ز افعــال و ز کــردار همیـن مــلانمــایـان را

خلایق جمع گـردند، تا کننـد اغفـال ایشان را

کـه بـا کـوس و نقـاره بایـدی آرنـد اسیـران را

بـه مثـل لـوطی اکبـر گـرم بنماینـد میـدان را

یکی هم شیـر می‌گـردد، نمایـد خُرد خشتان را

یکی پرسد کـه آخـر در کجـا دیـدیـد ایشان را

که تا هو هو کنـان بیـدق رسانند دست ایشان را

ز هـر دیـده روان سازی هـر دم، رود جیحـون را

کـه در عصـر اتـم، با تـربیت کـردنـد حیـوان را

نـه آن عـلمی که بتـوانـد کنـد بیـدار اینان را

همیـن افـکار پوسیده عقب انـداخـت ایـران را

کـه فـوراً از ره دین مـی­کنند آشوب سمنــان را  

 عبدالعلی وزیری

تابستان سال 1335

===================================================

مطلب زیر در صفحات 144 و 145 کتاب «ترنم کویر» از انتشارات اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان سمنان، چاپ اول، آبان 1378 گرد آورنده: علی اکبر اختری فر، حمیدرضا نظری، با همکاری جعفر سیّد، علی دولتیان، عبدالمحمد خالصی، نسترن قدرتی، چنین نوشته شده است:

   مثنویِ زیر را آقای احمد پژوم شریعتی، در پاسخ شعرنامه شیوای آقای محمدباقر نیّری شاعر لطیفه سرای سمنان، که از وی خواسته بودند حال و وضع مزاجیِ آقای عبدالعلی وزیری شاعر و پهلوان معروف سمنان را که اکنون فصل کهولت خود را در حال بازنشستگی می گذراند، به اطلاعش برسانند در بیست و یک بیت به نام«تحفه‌درویش» به طور مطایبه و فکاهی سروده است.

تحفه درویش

 نیّـری ای رفیـق بی همتـا

طبق دستور آن خجسته خصال

گرچه از ناخوشی نـدارد حـال

هـر زمانی که می شود تنهـا

دیده از اشک، رود مـی سازد

آنچه بسروده شعر نغز و لطیف

با چنین هیکل و چنین کوپال 

مهـــذا، ز درد می نالـــد

فصل پیری که خود گرفتاریست  

استخوانها هماره پوک شوند 

قدّ رعنا، دولا شود چو کمان

هر قوی، عاقبت ضعیف شود

حال این پهلوان، چنین باشد

هست امیّد، آن که خوب شود 

هو، که سالم شود رود گردش

کَمکَمَک چابک و دلیر شود 

از غـم و رنج هـا، رها گردد

قـول داده اگـر شود بهتـر 

معر گفتم اگر، تو شعر مگیر 

تَه واری شعری کِی مَِشی باتّیُن

شعر نیکو مخواه زین دلریش 

ای که در شعر می کنی غوغا

از وزیری سوأل شد احـوال

سینه دارد ز مهر، مالامـال

خواه در روز و خواه در شب ها

هی غزل، هی سرود می سازد

همه را جای داده در یک کیف

که نشاید کَسَش رود به جوال

گه دعا، گاه ورد می خوانــد

موجد رنج هــا و بیماریست

رفته رفته نظیر دوک شونـد

دردها یک به یک شوند عیان

لاغـر اندام، همچو قیف شود

حاصلِ عمرمان، همین باشد

قامتش راست، مثل چوب شود

توی زورخـانه هـا کند ورزش

قـاتل سنگگ و پنیر شـود

قـاطی شیر بچّه هـا گـردد

راهیِ خدمتت شـود با سـر

عـذر تقصیر بنـده را بپذیر 

خویرَه شعری تو ما، هَما هذیُن

برگ سبزیست تحفه درویش

«عبدالعلی وزیری»

==================================================================

در مورد ساخت مسجد شاهجو

بیش صدسال است،در شاهجو بنا کرد مسجدی ……..

بعدِ او، از بستگانش، حاجی بابا دهرویه

باعث و بانی هرآنکس گشت،حق رحمت فرست

زحمت بی حدّ کشید، عباسعلی نقاشیان

از برای این بنا، خدمت نمودند روز و شب

ناشرِ دینِ نبی گشته است با صدق و صفا

هر کرا توفیق یار است، او دگر خودخواه نیست

دست و رو گر با وضو، از کارِ دنیا شسته ای

در عبادتگاه حقّ، کبر و ریا بس نارواست

از برای خود نمائی گر به مسجد می روی

قلب خواهان، چشم گریان، ندبه را بس خوانده ایم

مال و جان باشد فدای حضرت صاحب زمان

ای وزیری کم نما گفتار، کوشش در عمل  

حاج ابوالقاسم که چونش هرکسی خیرخواه نیست

نیّتِ پاکش بشد بانی، به فکر جاه نیست

در قیامت دست از جام علی کوتاه نیست

همّتِ حاجی کواکبیان، فقط صبگاه نیست

هرکه باحاج شیخ علی اکبر نشست،گمراه نیست

احسن الله، پیشوائی مثل او هرگاه نیست

نور ایمانش چنان سازد، که او بدخواه نیست

پس چراصورت به محراب است ودل آنجا نیست 

در صفِ اوّل، چرا آن بینوا را راه نیست؟

خود که میدانی قبول درگهِ الله نیست

منتظر هستیم و طالب، قرنها همراه نیست ………………

در ظهورش هیچ کس جز ذات حق آگاه نیست

چون که تنها گفته را، ارزش به پرِّ کاه نیست

«عبدالعلی وزیری»

1353 خورشیدی

==================================================================

اشعاری در وصف کارکنان بیمارستان فرحناز پهلوی:

(متاسفانه نام جدید این بیمارستان را نمیدانم)

   پدر، در یاداشتی چنین نوشته‌اند: در اردیبهشت ماه سال 1346 که در مریضخانه فرحناز پهلوی در بخش دو داخلی بستری بودم، اشعار زیر را به مقتضای حال و رفتار کارکنان مریضخانه سروده‌ام. در دفتر یادبود بیمارستان در مورد پرفسور سید عباس صفویان چنین نوشته‌ام:

   در این چند روزه که در بیمارستان فرحناز پهلوی بستری بوده ام، از آقایان پزشکان بخش دو داخلی و کارکنان محترم کمال رضایت را دارم و اجازه می‌خواهم که در باره جناب آقای پرفسور صفویان، عقیده خود را مختصراً بدین شرح خلاصه نمایم.

الا مجموعه حُسن و کمال و دانش و خوبی

به بیماران طبیبیّ و حبیب دردمندانی

که اندر خیل همکاران خود بسیار محجوبی

صفای مطلق هستیّ، میان خلق محبوبی

کارمند بازنشسته وزارت دارائی: عبدالعلی وزیری

22/02/1346

                                               ======================  

روزی آقای پروفسور مخصوصاً برای احوالپرسی من آمده بودند این رباعی را برایشان سرودم:

حال من، با لطف و احسان شما بهتر شود

پرفسور را خواهشم این است، لطفِ بیشتر 

گر مرض، اکبر بُوَد، فی الفور اصغر می شود

بی شک و تردید، حالم آن زمان بهتر شود

                                               ======================    

پرستاری که موقع تزریق آمپول سوزنش ضخیم بود، برای او چنین سرودم:

سوزنی بر من زنی، امّا ضخیم 

آبسه بنماید، محلش دردناک 

حاصلش در عاقبت، باشد وخیم

حقِ من باشد تو را خوانم رجیم

                                           ======================    

روزی جناب پرفسور صفویان دستور فرمودند جهت عکسبرداری، سرم را کاملا بشویند. سه نفر از دوشیزگان پرستار مشغول شدند. گاهی مقداری آب به تنم می‌ریختند و می‌خندیدند و شوخی می‌کردند، برایشان چنین گفتم:

المنتّه لله که بشستند سرم را 

گفتم، نگذارم که چنین کار نمائید

حوری صفتان، تر بنمودند تنم را

با چهچه و با خنده ربودند دلم را

                                           ======================    

در یکی از شب‌ها، دو نفر از دوشیزگان پرستار به نام های (کلانتری) و (فرشته) به من مراجعه کردند که طبق دستور پرفسور باید شما را تنقیه کنیم که صبح عکس از قسمت داخلی شما گرفته شود. من ناراحت شدم و نگذاشتم. آنها رفتند و آقای دکتر قدرتی را با خود آوردند. بالاخره با حضور دکتر شروع به کار نمودند که من خیلی خجالت کشیدم. این رباعی را فوراً برایشان سرودم:

انگشت خویش را ننمودم به کس فرو 

آقای قدرتی، امان از این (کلانتری) 

اینک شما گنید به من میله را فرو؟

بنگر (فرشته) کرده به من لوله را فرو

                                           ======================    

برای جبران رباعی فوق و دلجویی از (فرشته)، برای ایشان این رباعی را سرودم:

فرشته خوی شوی گر (فرشته) را بینی

به بوستان محبت، گلی بود بی خار 

منش بدیدم و گفتم هزار تحسینی

خدایش حفظ نماید ز دست گلچینی

                                           ======================    

دوشیزه کلانتری به من مراجعه کرد و خواست که یک رباعی هم برای او بگویم و اظهار داشت، من و دوشیزه فرشته با هم بودیم، برای او یک رباعی خوشگل گفتی، پس رباعی من چی میشه؟ رباعی زیر را که بسیار به وضع او مناسب بود گفتم:

به به از این قامت زیبات، ای نیکو خصال

خالِ رویت دانه باشد، گیسویت دامِ بلا

مو سیه، ابرو کمان، لب شکّر و چشمان غزال

من که افتادم به دامت، خون من بادت حلال

                                           ======================    

چون از رباعی فوق بسیار خوشش آمد، یادداشت کرد و اغلب در موقع مناسب که مریضخانه خالی از اغیار بود، دوشیزگان پرستار و همچنین خانم نرس ها مؤدبانه به من مراجعه می‌کردند و هریک خواهش می‌نمودند که یک رباعی هم به مقتضایِ حال ایشان بگویم که در دفترچه خود به عنوان یادبود یادداشت کنند.  

رباعی مربوط به دوشیزه گوهرمنش، از نرس های خوب مریضخانه:

گوهرمنش، تو گوهر کمیابِ کشوری 

ظاهر متین و حُسنِ صفای تو باطنیست  

فکرم رسد ز جمله خوبان، تو بهتری

حقّا میان محفل خوبان، تو سروری

                                           ======================    

این رباعی را برای یکی از خانم نرس ها سروده شد که خواهش کرده بود تا یک رباعی هم برای ایشان بگویم:

بلبل از دیدار گل، صد ناله ها برپا کند

هرکرا، گر حُسنِ اخلاق است و دارد معرفت 

در چمن چون می رسد، از هر طرف غوغا کند

چون وزیری بیندش، با صدقِ دل سودا کند

                                           ======================    

رباعی زیر برای دوشیزه خانم فهیمه روشن، از پرستاران بسیار مؤدب و جدّیِ مریضخانه:

روشن شود ز حُسنِ جمال تو، حالِ ما 

دوشیزه خانمی که شریف است و با ادب

خدمت کنی به خلق و نباشی وبال ما

فکر مریض هست، خصوصاً خیال ما

                                           ======================    

به اداره بیمه مرکزی تهران، برای معالجه دردِ زانو مراجعه کردم، طبیب تازه کار بی تجربه، قبل از آزمایشات لازم، تعداد شصت عدد قرص بوتازولودین و آسپیرین تجویز کرد که برای ده روز مصرف نمایم. هنوز دو روز باقی بود که چشم راست من به طوری خونریزی کرد که هشتاد درصدِ دیدش از بین رفت. رباعی زیر را در این باره سروده ام:

یک عمر نرفته ام پیِ لهو و لعب

یک روز به بیمه رفته ام نزد طبیب

تا آن که نگردد عارضی، بر من تب

زانروز همه روزه شده بر من شب

                                           ======================    

بعد از خون‌ریزی تهِ چشم، ناچار نزد چندین دکتر برای معالجه رفتم. هنوز نتیجه گرفته نشده، این رباعی را نیز از این جهت سروده‌ام:

درد، مرا به دل یکی، غصّه فزون شده ز صد

دردِسر است نقص چشم، پای نهم به هرکجا

بود طبیبِ من یکی، حال فزون شده ز صد

زود جواب می دهند، خون تهِ چشم، منجمد

                                           ======================  

از سرودن رباعی زیر هدف معّینی نداشتم، ولی مشتری فراوانی پیدا کرد:

چشم شهلای نگارم که چه بیداد کند

سر و جانم به فدایِ لبِ شیرینش باد 

چه شود گر به نگاهی دل من شاد کند

اگر از لطف، نظر بر منِ فرهاد کند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام