چراغ پشت در گذاشتن

چلا پَشی بَری اندییُن

   دله ان برنامه، خیال دارون راجَه به اییَه اصطلاحَه یا ضرب المثلَه ، کو ایجورایی به مهمنی بشییُنی هم مربوط مبو، اییَه داستانَه شما رَه تعریف هاکرون. اونَه اصطلاحَه انِه: چلا پَشی بَری اندِچِش.

البته انَه داستانَه ای کمی حاشیه هَم دارِه کو به اصلی داستانی هم بی ربط نییَه. به هرحال، هر داستانی یا حکایتی یا آستُنکی، مگی ای هدفی آموزشی و یا یادآدریی ای مطلبی مهیمی هم دربیش. اسَه بَشین سَری اصلی داستانین:

ای صفتی خیلی خایری هَما ایرانییُن، هَمامهمُن نوازی یَه. دُرُستَه کو مهمُنداری صفتی خایری یَه، امّا ممکنه، آدم همه وخت حوصله یی مهمُنداری ندربو. آیا، مذونین اون وَخت کو هنِه برق نییمابا، بعضی قدیمییُن، وَختی کو حوصله یی مهمُن داری ندردشُن، چه مکردِشُن؟ انجو لازمه کو به حاشیه بَشین تا وضعی قدیمی ساختمُنُن جوُنُنَه توضیح بَدون.

اونی کو مو سَرَه مالییَن، وَضعی قدیمی کییُن مذونَن، ولی آروئین جوُنُنَه، مگی اُوّل وضعی قدیمی کییُن ژونَه تعریف هاکرون تا اصلی داستانی ژونَه قابلی درکی بو، تا کاملا متوجه بَبین کو چره: چلا پَشی بَری اندیُن، اییَه اصطلاحِه ببیچی.  

قدیمی معماری، کییِه طوری مساشَن کو کیژِه پی، دله حیاطی مَلیم نَبو. دله کیژِه، بَری کییِه کو ماشا، مگییا ای بالِّه پی رَد بین، بعد تَیی بالِّه، چُندی پلکُنُن پی ژیری شین، دوباره مگییا اینی بالِّکین پی رَد بین تا به صَحنی حیاطی بَرسین.

چرَه انطور مساچیشُن؟ برایی انی کو اَگَه بَری کیژِه وا با، دَنین حیاط مَلیم نَبو کو کی دَرَه یا چیچی دلَه حیاطی اشتَه یا چیچی دله حیاطی والَه.

پس وَختی کو دو بالِّه، عمودی به هُمدیگرون دَرَن، اَگَه بَری کییِه هم وا بو، دیگه دله کیژِه پی، دنین حیاط پیدا نییَه. اَگَه هم ای فرشی یا چیمیچی دله حیاطی والا بو، یا اییَه جنیکا یا دُخترَه کو ژین سَر وایَه، دنین حیاطی دبو، دزدی و چَشَه لَسُن دست پی محفوظ ممُنِه.

انجو خایره کو دو ضرب المثلی سمنی هم شما رَه بایون. به هرحال مگی ضرب المثلُن پی به جایی هُشتُن استفاده هاکرد تا اصلی مطلبی ویشتری قابلی درکی بو.  

اییَه ضرب المثله انِه: هَرچی چَش مِینِه، دل هُووس مکرِه.

دویمنَم انِه: دزاری کوتایی، دزدی وَسوَسَه مکرِه.

وَختی بَری کییِه وابو و، ای چیی قیمتی هم دله حیاطی اشتابو یا ای فرشی قیمتی دنین حیاط والا بو، دُزدی کو بِینَن،  وسوَسَه مبین، مِین دنین کییَه، هرچی کو ژون گیرما، هُشتُن هُمرا مبرَن.

یا اییَه جنیکا یا دُخترَه دله حیاطی دَبو، چَشَه لَسی هَم مشتَن، هیز هیز نیا مکرَن.

پس، برایی انی کو چنین اتفاقی نَکِه، دَمی بَری پی تا دله حیاطی، دوبالِّه عمودی برهُمی مساشُن کو دنین حیاطی پیدا نَبو.

امّا بقیه یی داستانی مربوط به کییِه:

اسه چره مگی تَیی اُولمین بالِّه، دو هِیرَه پلکُنُن پی گییابو ژیری شَین، تا به دویمین بالِّه بَرسین؟ برایی انی کو کفی حیاطی ژیرتری کفی کیژِه با. خیلی خوب، اسَه چره مگیا کفی حیاطی ژیرتری کفی  کیژِه بو؟ برایی انی کو وَختی میرابی اُو میارد، اُو به خوتی و حوضی و باغجُن سووار بو.

اون وَختایی هنِه لولَه کشی اُووین باب نَبابا و هَمِّن هُشتُن اُووی مصرفی میرابُن پی ماگیشُن. میرابی هم اُو، استالی هَمون محلی پی، خیابُن به خیابُن و کیژِه به کیژِه پی میاردش تا دَمی کیه ها یی همون محلی.

دلَه کیژِه، دَمی هر کییِه، دَمی جوئین پی، دلَه بالِّه، اییَه جوئَه مُکُنشُن تا دله هُشتُن حیاطی. ان دلَه جوئین، تَمبوشِه tambuša (تیلِئین لولِه)سَری هُمی مکرشُن کو ان هُشترَه مبا اییَه گُونگَهgownga (راه آب)، تا اُو، اون دلَه پی به راحتی رَد بو. دلَه حیاطی، نَقزیتی خوطی xuti، اییَه سُلچا درست مکرشُن کو آخرمین تَمبوشا ژین سر دله ان سُلچِن دَبا، ان دلَه سُلچُن، دو گُونگی دیگه یی دَبِین، اییَه گُونگَه به طرفی خوتی و اینییَه به طرفی حوضی وسطی حیاطی. ای چُندی تَمبوشِه به طرفی خوتی سری هُمی مکرشُن کو آخرمین تَمبوشا، ژِین سَر دله خوتی دَبا.

اون دلَه سُلچِن پی، اینییَه گُونگَه دَبییَه تا وسطی حوضی دله حیاطی، انجو هَم چُندی تَمبوشِه سَری هُمی مکرشُن و دو هِیرَه آخرمینی، به کُمکی ای تَمبوشائی زانوئی، تَمبوشِه هایی باریکتری سَری هُمی مکرشُن و وسطی حوضی به صورتی عمودی ، ای کمی سطحی حوضی پی ژورتری عمودی کاری مگیشُن، چون اُوٌوی کو دلَه گیژِه پی مییمییَه، سطحی انَه اُوٌوین ژورتری حوضی با، اُو، وسطی حوضی، مثلی فوارِه دلَه حوضی مریژییا. وَختی کو حوض پُرمابا، اُوٌ حوضی پی سَرریز ماکرد و دله پاشورِه یی حوضی مریژیا، اونجوئی پی هم اُوٌ، مشو دله باغچُن. باغچه هم اُوٌویاری مبِین.

دلَه کیژِه جوئین، سَری اُلمین تَمبوشِن، ای لوطَه دمراقُنشُن، تا هم وَخته بی وَخت، اُو دله گُونگین نشو یا انی کو جَکَه جُوٌنوری دله گونگین نَشین. دلَه حیاطی هم سُلچِن ای بَر درد کو دمبسشُن، تا جکَه جُونوری ان  طرف پی هم دله گُونکُن نَشین. ای لوطَه هم همیشَه سَری خوطی گُونگیم دراقُستَه با.     

البته ممکنه شکلی بساتی بعضی کییُن جوری دیگه یی هم بو. ولی ژو اوصولی اُوّلییِه هَمنَه کو عرض هاکردَن.

خیلی خوب، اسَه َبشین سَری اصلی داستانی چلا پَشی بَری اندیُنی:

    قدیمی، وسایلی ارتباطی جمعی مثلی آروئین ندرشُن تا وَختی کو مگییِشُن ای نفری کییَه  بَشین، یا شُو شُونشینی بَشین، هُمدیگرون خبر کرَن. اگر خیال درشُن شُو نشینی بَشین، هَمنطور اَرَه وُ اورَه دستَه جمعی رِی مکتین مشِن ای رفیقی یا ای قومه خویشی کییَه. سَری شُووین، وَختی کو کییِه پی بیرین مشِین، به دو دلیل، ای فانوسی روشنی، دلَه بالِّه، پَشی بَری کییِه مندِشُن.

اُول به خاطری انی کو وَختی شُونشینی پی مَرگَردَن و بَری کییِه ماکرن، ان فانوس دست گیرَن و تاریکَه بالُِن پی رد بین و برسَن دنین حیاط یا احیاناً به اُتاقی نشیمنی.

دویُم برایی انی کو اَگَه اینی نفری، به قصدی شُونشین یا به هر دلیلی مِییمِین، وَختی کییِه دَمی بَری مرسَن و دَرزی بَری پی نوری فانوسی مدیشَُن، مُلتفت مبِین کو صاب کییَه، دَنییَه، به  هَمَن دلیل دیگه بَرَم منکّوآشُن و مرگردَن.

بسیار خوب، فانوس پشی بَری اندییُنی داستانَه، به هَمَن جو تَم منَبو، دو دلیلی جالبی دیگه یی هم دارِه، کو شما رَه مایون:

اِوّل: بعصی وَختایی چه با دلیل و چه بی دلیل، ممکنَه ای نفری خُلق تُونگَ بو وُ هِشکین حوصله ندربیش، چه برسِه کو گییابیش مهمُن داری هم هخاکرِه یا ژو وسیله یی پذیرایی جور نبیَه و نَذونِه آبری داری هاکرِه، ای فانوس روشن مکردِش و دلَه بالِّه پَشی بَری مندِش تا اَگَه ای نفر بییما وُ درزی بَری پی نوری فانوسی بدّیِش، فکر هاکرِه، صاب کییَه دنییَه و حتّی بیدونی انی کو بَر بَکّوئِه  مرگردِه.

دویُّم: اَمّا، دویّمین بخش، جالب ترین قسمتی ان داستانی یَه، اصلاً کُلّی ان داستان، مربوط به هَمَن قسمتی یَه:

اصولاً شُو، فانوسی روشنی پَشی بَری اندییُنی فلسفه یی ژو ان با  کو صاب کییَه دَنین کییَه دنییَه. هرکین مییما پَشی بَری و درزی بَری پی نوری فانوسی مدّیِش، فکر ماکردِش کو هِشکین دَنین کییَه دنییَه، به همَن دلیل مرگردا.  

اَگَه شُو، ای نفری مگییا طلبکارون یا ای آدمی مزاحمی دستی پی هُشتُن قایَم بَکرِه، هَمَن اصلی پی استفاده ماکردِش وُ ای فانوسی روشنی پَشی بری مندِش، تا اگَه طلبکار یا اون آدمی مزاحمی بییما پَشی بَری، فکر هاکرِه کو صاب کییَه، کییَه دنییَه وُ ورگردِه.

اونجوئی پی کو ضرب المثلی تعبیرهایی مختلفی  دارَن، انَه مثله جایی دیگه یی هم کاربُرد دارِه. مثلاً ای نفر دله ای جمعی دَرَه، به هر دلیلی دیگه مَنگِیش اونجو دبو، یاواشکی، بیدونی انی کو هِشکین ژو بِینِه یا بَفَمِه، اونجو پی مشو. وَختی ژو دمبال مگردَن و ژو پیدا منکرَن، مایَن:

: فُلُنی چلا پَشی بَری اندِچی. یعنی هُشتن قایم بکرچِش، یا بیدونی انی کو هِشکین بفَمِه اونجو پی بشیچی.

====================================

داستان چراغ پشت در گذاشتن (متن فارسی):
یکی از صفات خیلی خوب ما ایرانیان، مهمان‌نوازی ماست. درست است که مهمانداری صفت خوبی است، امّا ممکنست، آدم همه وقت حوصله مهمانداری را نداشته‌اند. آیا، می‌دانید آن موقع که هنوز برق نیامده بود، بعضی از قدیمی‌ها، وقتی حوصله مهمانداری نداشتند، چه می‌کرند؟ اینجا لازمست که به حاشیه بروم تا وضع خانه‌های قدیمی را برای جوانان توضیح بدهم.
آنان که هم سنّ و سال بنده هستند، وضع خانه‌های قدیمی را به یاد دارند. امّا برای جوانان امروزی باید وضع ساخت خانه‌های قدیمی را برای آنان تعریف کنم تا اصل داستان برایشان ملموس شود، تا کاملاً متوجه بشوند که چرا: چراغ پُشتِ در گذاشتن، یک اصطلاح شده است.
معمارهای قدیمی خانه را طوری می‌ساختند که از کوچه، داخل حیاط پیدا نباشد. از کوچه درِ حیاط که باز می‌شد، می‌بایست از یک دالانی بگذرید بعد انتهای دالان از چند پله پائین بروید، دوباره می‌بایست از یک دالان کوچک بگذرید تا به صحن حیاط برسید.
چرا این چنین می‌ساختند؟ برای این که اگر درِ گوچه باز بود، داخل حیاط پیدا نباشد که چه کسی هست یا چه چیزی در حیاط هست یا چه چیزی در حیاط افتاده است.
پس، وقتی که دو دالان عمود بر یکدیگرند، اگر درِ کوچه هم باز باشد، دیگر از کوچه داخل حیاط پیدا نیست، اگر هم فرشی یا چیزی در حیاط افتاده باشد، یا یک زن یا دختر جوانی با سرِ برهنه در حیاط باشد، از دست دزدان و چشم هیزان در امان می‌مانند.
اینجا خوب است که دو ضرب‌المثل سمنانی را هم برایتان بگویم. به هر حال باید از ضرب‌المثل‌ها هم در جای خود از آنها استفاده کرد تا اصل مطلب ملموس‌تر باشد.
یکی از آن ضرب‌المثل ها اینست: هرچه چشم ببیند، دل هوس می‌کند.
دومی آن هم این است: دیوار کوتاه، دزد را وسوسه می‌کند.
وقتی که درِ خانه باز باشد، یک چیز قیمتی هم در حیاط باشد یا یک فرش قیمتی در حیاط افتاده باشد، دزدان که ببینند، وسوسه می‌شوند، به داخل خانه آمده و هر چیزی که گیرشان بیاید به خود می‌برند. یا یک زن یا دختر جوان در حیاط باشد، هیز چشمان ایستاده، دریده، دریده نگاه می‌کنند.
پس برای آن که چنین اتفاقی نیفتد، از جلوی خانه تا داخل حیاط دو دالان عمد بر هم می‌ساختند که داخل حیاط پیدا نباشد.
امّا بقیه یی داستانی مربوط به کییِه:
حالا چرا در انتهای راهروی اول، باید از دو سه پله پائین بروید تا به دالان کوچکتر برسید؟ برای آن که کفِ حیاط پائین تر از کف کوچه بود. بسیار خوب، حالا چرا باید کفِ حیاط پائین تر از کفِ کوچه باشه؟ برای این که وقتی میراب آب می‌آورد، آب بتواند به آب انبار خانگی و حوض و باغچه‌ها جاری شود.
آن وقت‌ها هنوز آب لوله کشی باب نشده بود لذا همه مردم آب مصرفی خود را از میراب محل می‌گرفتند، میراب هم آب را از استخر همان محل از خیابان به خیابان و از کوچه به گوجه گذرانده و به جلوی خانه اهالی محل می‌رساند.
در کوچه، از جلویِ درِ هر خانه، جویی از داخل راهرو کنده می‌شد تا داخل حیاط همان خانه. داخل این جوی را با لوله‌های سفالی به نام (تمبوشَه tambuša)، راه آبی می‌ساختند به نام (گُونگَهgownga)، تا آب به راحتی از آن بگذرد. داخل حیاط، نزدیک آب انبار خانگی، چاله‌ای می‌ساختند به نام سُلچا solčâ ،که سرِ آخرین لوله سفالی (تَمبوشا) داخل آن چاله بود. داخل این چاله دو راه آب (گُونگَه gownga )دیگری بود، یکی به طرف آب انبار خانگی و دیگری به طرف حوض وسط حیاط. آن راه آبی که به طرف آب انبار خانگی بود، چندعدد لوله سفالین را سرِ هم می کردند که سرِ آخرین آن داخل آب انبار قرار می‌گرفت.
از داخل آن چاله هم راه آبی بود به طرف حوض وسط حیاط. اینجا هم چند عدد لوله سفالین را سرِ هم می‌کردند تا وسط حوض و از آنجا با یک لوله نازکتر که حالت زانوئی داشت به آن وصل کرده و چند لوله سفالی دیگر به آن وصل کرده تا کمی بالاتر از سطح حوض و به صورت عمودی کار می‌گذاشتند. آبی که از سطح کوچه وارد این راه آب می‌شد، چون سطح آن بالاتر بود، لذا وسط حوض، مانند فواره فوران داشت. وقتی که حوض پُر از آب می‌شد، آب مازاد از سطح آن به داخل پاشوره حوض می‌ریخت و از آنجا به باغچه‌ها می‌رسید و باغچه‌ها هم آبیاری می‌شدند.
جلوی دهانه اولین لوله سفالی داخل جوی آب کوچه، همیشه با پارچه‌های ضخیم به هم پیچیده‌ای، به عنوان بند آورنده آب (لوطه luta) در دهانه لوله محکم می‌کردند تا هم گاه و بیگاه آب به داخل آن وارد نشود و هم جانوری داخل آن برود. البته داخل چاله حیاط هم جلوی آن دو راه آب به همین نحو عمل می‌شد.
البته ممکن بود شکل و شمایل بعضی از خانه‌ها طوری باشد که به شیوه دیگری عمل شده باشد، ولی اصول آن همین طور است که عرض کردم.
بسیار خوب، حالا برویم سرِ اصل قضیه: چراغ پشت در گذاشتن.
در قدیم، وسائل ارتباط جمعی مثل امروز نداشتند تا وقتی که می‌خواستند به خانه کسی بروند یا به شب نشینی بروند، به یکدیگر خبر بدهند. اگر قصد داشتند که به شب نشینی بروند، همینطور اهالی خانه دسته جمعی راه می‌افتادند به سمت خانه دوستی یا به خانه قوم و خویشی. شب، سرِ شب، وقتی که از خانه بیرون می‌رفتند، به دو دلیل یک فانوسِ روشن را، داخل دالان، پَشت در می‌گذاشتند.
ابتدا به این دلیل که وقتی از شب نشینی بر می‌گشتند و در خانه را باز می‌کردند، این فانوس را بردارند و از دالان‌های تاریک بگذرند و به حیاط یا احیاناً به داخل اتاق نشیمن برسند.
دوّم به خاطر این که اگر کسی به دلیل شب‌نشینی یا به هر دلیل می‌آمد، وقنی به درِ خانه می‌رسیدند و از درز در، نورِ فانوس را می دیدند، متوجه می‌شدند که صاحب خانه در خانه نیست. به همین دلیل دیگر درِ خانه را هم نمی‌زدند و بر می‌گشتند.
بسیار خوب، داستان: فانوس پشت در گذاشتن به همین جا ختم نمی‌شود دو دلیلِ جالبِ دیگری هم دارد که بیان خواهم کرد:
ابتدا: بعضی وقت‌ها آدم بی دلیل یا با دلیل، خُلقش تنگه و حال و حوصله هیچکس را ندارد، چه برسد به آن که بخواهد از مهمان هم پذیرائی بکند. یا آن که وسیله پذیرائی مناسبی در خانه ندارد و نتواند به طور شایسته مهمانداری کند، به همین دلیل، فانوسی روشن می‌کرد و داخل دالان، پشتِ درِ خانه می‌گذاشت تا چنانچه کسی به این خانه مراجعه کرد، با دیدن نور فانوس از درزِ در، تصور کند که کسی در خانه نیست و بالطبع حتّی بدون در زدن، بر خواهد گشت.
امّا، بخش دوّم، جالب‌ترین بخشِ این داستان است و اصلاً کلِّ این داستان، مربوط به همین قسمت می‌باشد.
اصولاً شب، فلسفه فانوس روشن پشت در گذاشتن نشانه نبودن صاحب‌خانه در خانه است. هرکسی هم که به این خانه مراجعه می‌کرد و از درزِ در نورِ فانوس را می‌دید، فکر می‌کرد که کسی در خانه نیست و بر می‌گشت.
اگر در شب، کسی قصد داشت خودش را از دست طلبکاران یا فردِ مزاحمی پنهان کند، از همین اصل استفاده می‌کرد. یک فانوسِ روشن پشت درِ خانه می‌گذاشت، تا اگر طلبکار یا فرد مزاحمی به درِ خانه آمد، با دیدن نورّ فانوس، تصور کند که صاحبخانه در خانه نیست و برگردد.
از آنجائی که ضرب‌المثل ها تعبیرهای مختلفی دارند، این ضرب‌المثل جای دیگری هم کاربرد دارد. مثلاً شخصی در جمعی حضور دارد، به هر دلیلی دیگر نمی‌خواهد آنجا بماند، آرام، و بدون آن که کسی او را ببیند یا کسی متوجه شود، آنجا را ترک می‌کند. وقتی به دنبال او می‌گردند و او را پیدا نمی‌کنند می‌گویند:
: فُلُنی چلا پَشی بَری اندِچی. یعنی خودش را پنهان کرده، یا پنهان از دیگران آنجا را ترک کرده است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام