مختصری از شرح حال مسعود وزیری

من مسعود، فرزند هفتم و آخرین پسر خانواده در تاریخ 1337/01/14 در سمنان متولد شدم. البته دو خواهر کوچکتر از خود به نام‌‌های پروین و نسرین هم دارم.

   در سال 13۵۸، مدرک تحصیلی خود را در مدرسه عالی تکنولوژی سمنان در رشته مکانیک گرفتم و چون بعد از شروع جنگ تحمیلی ایران و عراق، دانشگاه بصورت تعطیل درآمد، دیگر نتوانستم به تحصیلاتم ادامه دهم. ناچاراً با همین مدرک به استخدام دفتر فنی استانداری سمنان درآمدم.

کارمندان جدیدالورود که به کار اداری آشنا نبودند و به منظور خاصی به استانداری آمده بودند، مشغول انجام وظائف خود و گاهی هم دخالت در کار کارمندان و امر و نهی می‌نمودند لذا کار کردن در آن محیط چندان با روحیه من سازگار نبود، به همین دلیل نتوانستم به کارم ادامه دهم و بعد از مدت کوتاهی از آن اداره استعفا داده و به تهران سفر کردم و در یک شرکت که چندان ارتباطی به تحصیلاتم نداشت، مشغول به کار شدم. حدود ۳ سالی در همان شرکت مشغول بودم که از سمنان تماس گرفتند که پدر بیمار است. به همین خاطر بلافاصله به سمنان آمدم تا جویای حال پدر باشم.

   پدرم مرد حساسی بود و از جنگ و ویرانی و آوارگی مردم ایران و همچنین  از شهید شدن جوانان این مرز و بوم، مرتباً در غم و غصّه و ماتم بود و چنین وضعی را  تاب نیاورده و از ناراحتی زیاد، دچار سکته مغزی و نیمی از بدنش تحت تاثیر سکته قرار گرفته و بی‌حرکت شده بود. وقتی دیدم که وضعیت پدرم مساعد نیست و برادران و خواهران بزرگتر از من همه درگیر کار و زندگی خود هستند و روز‌ها همه سرکارند و نمی‌توانند مرتباً به پدر و مادر سر بزنند، لذا من که خارج از سمنان و هنوز ازدواج نکرده بودم، وظیفه خود دانستم که نزد پدر و مادر و  خواهر کوچکترم برگردم و در کنار آنان باشم. به همین دلیل، پس از تسویه‌حساب کامل با شرکتی که در آن کار می‌کردم، به سمنان آمدم.

   حدود شش ماه اوّل که پدر وضعیت مساعدی نداشت، برادرم عبدالمحمد که رئیس تربیت بدنی استان سمنان بود، با مرکز درمان ترتیبی داده بود که هفته‌ای دو بار یک دستگاه آمبولانس و یک نفر پیراپزشک به منزل ما آمده و پدر را به همراه من یا یکی از برادران مخصوصاً عبدالمحمد یا منصور به مرکز فیزیوتراپی می‌بردیم تا کاملاً تحت‌نظر پزشک باشد و روزهایی که به علت کمبود آمبولانس نمی‌توانستیم او را به مرکز درمانی ببریم، طبق دستور پزشک معالجش در منزل ورزشش می‌دادیم تا توانست به کمک یکی از افراد خانواده با واکر به حیاط خانه که فضای بسیار سبز و خرّمی داشت، بیاوریم تا نفسی تازه کند.(البته تمامی گلکاری های حیاط توسط مادر انجام می‌شد).

   در همین زمان بود که پدر به آرامی صحبت می‌کرد و چون من بیشتر در کنارش بودم از دوران جوانیش می‌گفت. پدر بسیار قدردان بود و بابت کارهایی که انجام می‌دادیم، از همه مخصوصاً از مادرمان تشکر می‌کرد. البته تمام این کارها وظیفه هر فرزند است که برای پدر و مادر خود انجام دهد.

   گاهاً دوستانش به ملاقات او می‌آمدند و باهم صحبت می‌کردند و من با جان و دل به صحبت‌هایشان گوش می‌دادم و لذت می‌بردم و خوشحال از این بودم که حال پدر روز به روز بهتر می‌شود و کم‌کم خودش به تنهایی با واکر به حیاط می‌آمد و ما فقط از کمی دورتر هوایش را داشتیم.

   ناگفته نماند که خواهران و برادران تا آنجائی که می توانستند به پدر و مادر توجه داشته و به آنان سرکشی می کردند و در درمان ایشان کمک های شایسته‌ای می‌نمودند که همیشه مورد ستایش پدر و مادر قرار می‌گرفتند.

   پدر اهل ذوق بود و طبع شعر داشت و اشعار زیادی می‌گفت به همین دلیل دوستان با ذوق او که بعضی از آن‌ها نیز طبع شعر داشتند، به خانه ما می‌آمدند و برای پدرم به خواندن اشعارشان می‌پرداختند و پدر هم اشعار خود را برایشان می خواند. وقتی که تنها بودیم، پدر با من صحبت می‌کرد و می‌گفت: «آدم وقتی درستکار و مردمدار باشد، هرگز تنها نخواهد ماند. وقتی صحبت سنجیده باشد و با فکر سخن بگوئی و هر حرفی را هر جایی نزنی، همه دوستت خواهند داشت و گاهاً در قالب شعر، مطلبی را به من می‌رساند می‌گفت:

ناگفته سخن کسی ندارد به تو کار

چون حرفی بگفتی، دلیلش را بیار

یعنی بدون فکر و بدون دلیل انسان نباید حرفی را بزند. البته گاهی همسایگان هم به ملاقاتش می‌آمدند و ساعت‌ها در کنارش می‌نشستند و صحبت می‌کردند.

   نصیحتی دیگر از پدر به یاد دارم این است که میگفت: تو به همین مدرکی که داری اکتفا نکن، تا می توانی به تحصیلاتت ادامه بده. اگر هم طی شرایطی نتوانستی به تحصیلاتت ادامه بدهی، دست از مطالعه برندار و در هرحال سعی کن به دانشت بیفزائی، زیرا ناآگاهی می‌تواند انسان را به راه کج رهنمون شود. همه گرفتاری‌های ما نتیجه فقر فکری و بی علمیست هرچند که فقر مالی هم می‌تواند انسان را به تباهی بکشاند. سعی کن در زندگی با دانشت افراد ناآگاه را آگاه کنی، چنانچه موفق نشدی، تا میتوانی از افراد ناآگاه فاصله بگیر و دائماً در این فکر باش که به علمت بیفزایی و به آموزه هایت عمل کنی، چون دانش و تجربه است که در جهان حرف اول را میزند، هر چند که فقر مالی هم بی تاثیر نیست. مسلماً در آینده به نتیجه این حرف های من پِی خواهی برد.

   پدر مورد اعتماد اکثریت کسانی که او را می شناختند، بود و گاهاً بعضی از افراد مسائل خانوادگی را با او در میان می‌گذاشتند. من بعد از چند سال تازه فهمیده بودم که پدر نه تنها بزرگ خانواده است بلکه بزرگ و معتمد محل نیز بحساب می‌آید و همسایگان که برای رفع مشکلاتشان به دیدار او می‌آمدند و با او مشورت می‌کردند، راهنمائی می کرد. به همین دلیل اهل محل از اینکه پدر روز به روز بهبودی بیشتری پیدا می‌کرد، خوشحال بودند.

   خاطره شیرینی که من از او به یاد دارم این است که یک خانواده میانسال که به دلایلی کارشان داشت به جدایی کشیده می‌شد، با تعدادی از افراد ریش‌سفیدِ فامیل آنان به خانه‌ ما آمدند و بعد از احوالپرسی و پذیرائی که اکثراً مسئولش با من بود، به دردِ دلهایشان حتّی اگر ساعت ها صحبت می کردند گوش فرا می‌داد. چنانچه پدر تشخیص می داد که به دلیل سنّ و سالم صلاح نیست که در آن جمع باشم، در چنین مواقعی پدر من را به دنبال نخود سیاه می‌فرستاد. مثلاً آن روز مرا برای خرید یک جعبه شیرینی به شیرینی‌فروشی محل فرستاد. وقتی برگشتم دیدم که همگی خندان به صحبت‌های پدر گوش می‌دهند و من شیرینی را با اشاره‌ پدر به آنان تعارف ‌کردم و فهمیدم که این شیرینی، شیرینی آشتی‌کنان است. گاهی هم بین کشاورزان محل مشکلی پیش می‌آمد و گاهی هم افرادی برای رفع مشکلات اداری می‌خواستند که پدر، نامه‌ای برای اداره آنان بنویسد که نویسنده این قبیل نامه ها معمولاً من بودم. پدر مطلب را می گفت و من می‌نوشتم. گاهی نیز باستانی کاران زورخانه‌های سمنان و ورزشکاران جوان، همچنین جوانان خوش‌ذوق به قصد احوالپرسی و برای شنیدن سخنان و خاطرات پدر به منزل ما می‌آمدند و گاهی هم افرادی از بیرون محل برای امر خیر از خانواده‌های محل پرس و جو می‌کردند و او هم صادقانه به آنان پاسخ می‌داد و در صورت نیاز راهنمائی‌های لازم هم می نمود. خوشبختانه او با همان حال بیماری اش سعی می‌کرد تا می‌تواند به دیگران کمک فکری بدهد. دوستان پدر و بعضی از مردم سمنان خاطرات زیادی از او به خاطر دارند و گاهی به مناسبت‌های مختلف از او یادی می‌کنند.

   من در تاریخ 1368/08/04 با دوشیزه مینا طاهریان ازدواج کردم که حاصل این ازدواج سه دختر است به نام‌های نگار، نگین و نازنین. نگار داری مدرک لیسانس مدیریت صنعتی از دانشگاه پیام نور سمنان و نگین دانشجوی مدیریت کسب و کار دانشگاه بالنده صاف و نازنین هم فعلاً محصّل است.

در نهایت، پدر بعد از تحمل حدود سه سال ناتوانی در روز جمعه 1366/11/16 در بیمارستان فاطمیه سمنان دار فانی را وداع گفت و در گورستان وادی السلام سمنان به خاک سپرده شد. مرگ پدر داغ بزرگی بر دل ما و دوستان و همسایگان و جامعه ورزشی سمنان گذاشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام