شرح‌حال

مختصری از شرح‌حال و اقدامات فرهنگی

به روایت مادرم مرحومه گوهر رفیعی، در سپیده دَمِ روز چهاردهم فروردین ماه 1321 خورشیدی در محلّه اسفنجان سمنان متولد شدم. در آن زمان برای نوزادان، تا مدت ده روز شناسنامه نمی‌گرفتند تا چنانچه «آل=موجود موهومی» نوزاد را برد، شناسنامه اش روی دست پدر و مادر نماند. (هرچند که بعضی از خانواده ها، شناسنامه نوزاد فوت شده را برای نوزاد بعدی نگه میداشتند و بعدها دچار مشکلاتی هم می شدند)، به همین دلیل پدرم مرحوم پهلوان عبدالعلی وزیری، ده روز بعد از تولدم، اقدام به دریافت شناسنامه برایم نمود که تاریخ تولدم در شناسنامه 23/01/1321 نوشته شده است. نام (ذبیح الله) که برای من انتخاب شده بود، وام گرفته از نام پدربزرگِ پدری ام به نام (ملا ذبیح الله شیخ) است.

در آن زمان من اولین فرزند یـک خانواده دو نفری شامل پدر و مادرم شدم کـه با تولـدم خانواده سه نفره شده بود. در طـیِ بیست و چهار سال، با تولـد برادران و خواهرانـم، این خانواده سه نفری به خانواده یازده نفری تبدیل شد،شش برادر و سه خواهر به همراهِ پـدر و مادرم. از تیرماه سال 1323 با تولد برادرم عبدالمحمد، عنوانِ زیبایِ برادرِ بزرگتر به من اختصاص داده شـد که تاکنون هم آن را یدک می­‌کشم. حالا بماند که این عنوان بزرگتـری چـه مکافاتی دارد. وقتی بچـه بودم هـر چیزی از مالِ خودم را که برادران یا خواهـرانم می­خواستند باید به آنها می­دادم، چون که من بزرگتـر بودم و باید نسبت به بـرادران و خواهـرانِ کوچکتـرم مهـربان­تر باشم. ولـی اگر من چیزی از آنهـا مـی­‌خواستم و آنهـا به من نمی‌دادند باید صبور می­بودم چون که بزرگتر بودم. تازه این اول ماجراست، بقیه قضایا، این زمان بگذار تا وقتی دیگر.

در بهار سال 1326 که برای درمان عارضه‌­ای که در اواخر زمستانِ سال 1325 برای برادرم عبدالمحمد، روی داده بود، پس از مداوای اولیه در سمنـان و بی نتیجه مانـدنِ درمان، پدر و مادرم مجبـور شدند برای ادامه درمانِ برادرم، همگیِ خانواده پنج نفری ما (با احتساب برادرم، اکبر، که در دی ماه 1325 متولد شده بود) به تهـران رفته و در خانه خاله پدرم، به نام زنده یاد خانم فاطمـه وزیری و همسر محترمشان آقـای غلامحسین خان اطمینانی که از کارمندان عالی رتبه وزارت کشور بود، اتـراق کردیم، در آن زمان من پنج سال بیشتر نداشتم و در اوایل شش سالگی بودم، از آنجایـی که احساس مسئولیت از همان اوان کودکی در من وجود داشت، خیلی زود مراقبت از برادرم را آموختم، تا هر زمانی که پدر و مادرم، بـرادرم عبدالمحمد را برای درمان به دکتر یا بیمارستان می­بردند، من مسئولیت حفاظت و نگهداری از برادر کوچکتـرم، اکبر، که بچه قنداقی بود و چند ماهی بیشتر نداشت، به عهده بگیرم و در مواقع نیاز می بایست به او شیرخشکی را بدهم که مادرم در شیشه مخصوص آماده کرده و به من نحوه شیر دادن به بچه را هم آموزش داده بود، این اولین کمک جدّی من بود برای خانواده‌ام که در سنّ پنج سالگی و بالاجبار از من ساخته بود.

   در اسفند ماه 1327 که من هفت سال بیشتر نداشتـم اولین خواهـرم، نصرت، متولـد شد و احتمالاً من با پیدا کردن خواهـری در آن سنّ، بسیار خوشحال شده بودم، این روند با تولد برادران و خواهران و خوشحالیِ من از داشتن آنان تا تولد کوچکترین خواهرم، نسرین، درآبان ماه 1345 همچنان ادامه داشت. به دلیلِ علاقه زیادی که از کودکی به مـادرم داشتم، تا خرداد ماه سال 1340 که در سمنـان بودم، سعـی می­کـردم بـه هـر نحو که شده کمک حالِ مـادرم باشم و به عناوین مختلف در انجـام کارهای خانه و بچـه ­داری به مـادرم کمـک مـی­کـردم. وقتی مـادرم مشغول انجـام کارهـای جاریِ خانـه یا مشغـول استراحت بود، من بـه خواستِ خودم عهده دار بچه داری می­شدم و مادرم از این بابت خیالش راحت بود.

پدرم، مرا در سن هفت سالگی برایشروع به تحصيل در«دبستان سپهر» واقع در محلهِ پاچنار سمنان ثبت نام کرد. سه سال اول دبستان را در آن مدرسه گذرانده و تنها معلمی را که از آن دوران به خاطر دارم مرحوم «ملاّ امان الله رهبر» است که يادش  همواره گرامی است، ضمن آن که ياد و خاطره همه معلمان و دبيران را در همه دوران تحصيلی گرامی داشته و مي‌دارم.

مراحل تحصیلی من تا اخذ دیپلم :

   مرحوم پدرم از مهر ماه سال 1328 تا مهرماه 1331 همه ساله اسم مرا در دبستان و در مهرماه سال 1334 اسم مرا در دبیرستان، برای تحصیـل ثبت نام کرد. ثبت نام برای سال­هـای پنجم و ششم دبستان. امّا از سال دوم دبیرستان به‌ بعد خودم مسئول ثبت نام خود در دبیرستان بودم. مراحل تحصیلی من به شرح زیر است:

1 = مهرماه سال 1328 در سنّ هفت سالگی ثبت نام در کلاس اول ابتدایی در دبستان سپهر واقع در پاچنار برای سال تحصیلی 1328 1329

2 = مهرماه سال 1329 ثبت نام در کلاس دوم ابتدایی دردبستان سپهر برای سال تحصیـلیِ  1329 –  1330

3 = مهرماه سال 1330 ثبت نام در کلاس سوم ابتدایی در دبستان سپهر برای سال تحصیـلیِ 1330 – 1331    

4 = مهرماه سال 1331 ثبت نام در کلاس چهارم ابتدایی در دبستان سعدی واقع در خیابات رستاخیز، ابتـدای کوچه چاپارخانه (منزل بیرونی حاج غلامحسین مداح) برای سال تحصیلیِ 1331 – 1332 به مدیریت جناب آقای علی اکبر شاهمرادی.

5 = مهرماه سال 1332 ثبت نام در کلاس پنجم ابتدایی در دبستان سعدی برای سال تحصیـلیِ 1332 1333

6 = مهرماه سال 1333 ثبت نام در کلاس ششم ابتدایی در دبستان سعدی برای سال تحصیـلیِ 1333 1334

7 = مهرماه 1334 ثبت نام در کلاس هفتم (اول متوسطه) در دبیرستان پهلوی واقع در خیابان یغمای جندقی، چهار راه رستاخیز، مقابل شهربانیِ سابق، برای سال تحصیلیِ 1334 – 1335 با مدیریت جناب آقای رضا پیوندی.

8 = مهرماه سال 1335 ثبت نام در کلاس هشتم (دوم متوسطه) در دبیرستان پهلوی برای سال تحصیلیِ 1335 – 1336

9 = مهرماه سال 1336 ثبت نام در کلاس نهم (سوم  متوسطه) در دبیرستان پهلوی برای سال تحصیلیِ 1336 – 1337

10 = مهرماه سال 1337 ثبت نام در کلاس دهم (چهارم متوسطه رشته طبیعی) در دبیـرستان دهخـدا واقع در ابتدای خیابانی که به محلات ثلاث (کوشمغان، کدیور و زاوغان) منتهی می­شد،به مدیریت جناب آقای علی فامیلی برای سال تحصیـلیِ 1337 – 1338

11 = مهرماه سال 1338 ثبت نام در کلاس یازدهـم (پنجم متوسطه) در دبیرستان دهخدا برای سال تحصیلیِ 1338 – 1339

12 = مهرماه سال 1339 ثبت نام در کلاس دوازدهم (ششم متوسطه) در دبیرستان دهخدا برای سال تحصیلیِ 1339 – 1340

خردادماه سال 1340 در سنّ نوزده سالگی، اخذ دیپلم طبیعی از دبیرستان دهخدا.

در خلال سال­های تحصیلی فوق الذکر، اتفاقات قابل توجهی برای من رخ داد که در شیوه تربیتی من بی تأثیر نبوده است، لذا آنها را تحت عنوان (خاطراتی از پدر)، در همین مجموعه ارائه شده است.

   از آنجائی که علاقمند به مطالعه بودم، غیر کتاب های درسی، به مطالعه بعضی از مجلات از قبیل اطلاعات جوانان، آتش، سپید و سیاه و … می پرداختم. به همین دلیل در سال 1338، خبرنگار افتخاری مجله اطلاعات جوان شدم و هرگاه در دبیرستان مسابقات ورزشی بین دبیرستانها انجام می‌شد با گرفتن عکس و نوشتن مطلب مربوطه، آنها را برای مجله اطلاعات جوانان می‌فرستادم که در صفحات مخصوص چاپ می‌شد و برای این که هزینه زیادی برایم در بر نداشته باشد، در زیر زمین خانه، تاریکخانه‌ای ایجاد کرده بودم و با خرید داروی ثبوت و ظهور، عکس هائی را که با دوربین خودم گرفته بودم، در تاریکخانه خصوصی آنها را چاپ می‌کردم.

مراحل اساسیِ زندگیِ من : 

1 = مسافرت به تهران. 2 = استخدام در شهرداری تهران و ادامه تحصیل. 3 = و بالاخره، ازدواج و دارای فرزند شدن.4= بازنشستگی از خدمت در شهرداری تهران.

1 = ابتدا به موضوع مسافرت به تهران می ‌پردازم:

عمر انسان آنقدر طولانی نیست که بتواند همه مسائل زندگی را شخصاً تجربه کند، خوشبخت کسی که از تجربه دیگران چیزهایی بیاموزد و در زندگی شخصی و خصوصی خود آنهـا را بکار ببندد و از آن بهـره ببرد. پنـدِ افرادِ مجرب، چون گوهـر شب چراغی است کـه می­تواند زوایای تاریک ذهنمـان را روشن کـرده و راه را از چـاه به ما بنمایاند. جوانان به دلیل جوانی و بی تجربگی و غرور بی­جا، از پندپذیری اِبا دارند و تصور می­کنند که اگر به پنـد و راهنمایی بزرگترها گوش فرا دهند و آنها را بکار ببندند، خود را تحت سلطه و نفوذ آنان درآورده‌­اند، لـذا همان راهی را می­روند که تصور می­کنند درست است، نه آن راهی را که باید بروند. زمانی پی به اشتباه خود می­برند که دیگر کار از کار گذشته و نه راهی به پیش است و نه راهی به پس. شاید بزرگترها به دلیل بکار نبستن پند بزرگان، ضرر آن را چشیده ­اند و حال نمی­خواهند که فرزندانشان هم به همان راه بروند، لذا انتظار دارند فرزندانشان به پند آنان گوش فرادهند تا ضرری متوجه ­ایشان نشود. ولی جوانان آن کاری را می­کنند که دلشان می­خواهد، نه آن کاری را که باید بکنند.

   ازدواج برای هر جوانی امری بدیهی است. ازدواج باعث تداوم زندگی است و همان­طوری که هر دارویی درکنار فوایـد درمـانی­اش، مضرات جانبی هم دارد، ازدواج هم فارق از این امر نیست و نا خواسته دارای عوارض جانبی است. اگر فواید درمانیِ ازدواج بیش از عوارضِ جانبیِ آن باشد، مسلماً این همان زندگی موفقیت آمیزی است که در انتظارش هستیم، ولی اگر عوارض جانبیِ ازدواج بیشتر از فواید درمانیِ آن باشد، نتیجه­ اش زندگی نامطلوب و ناموفقی است که مهم­ترین عامل آن گوش فراندادن به پند و تجربه دیگران است.

   انتخاب همسرِ مناسب، اساسی ­ترین بخش زندگی است. همان­طوری که ملاحظه می­­‌فرمائید، به شریکِ زندگیِ مشترک، گفته می­‌شود «همسر»، یعنی هم­سطح، برابر، هم­سو، هـم راه و چه بهتر که هم آداب و رسوم هم باشد. به همین دلیـل شاعـر فرموده:

کبوتر با کبوتر، باز با باز کند هم­جنس با هم­جنس پرواز

چقدر خوبست که این پند عارفانه در تمـام شئونات زندگی ما از جمله در انتخاب «همسر» که اساسی‌ترین بخش زندگی است، حاکم باشد.

      مرحوم پدر، بیش از هرچیز به امرِ تحصیل نُه فرزند خود توجه داشت. من که متولد فروردین‌­ماه 1321 هستم و اولاد ارشد این خـانواده‌ام در خـردادماه 1340 و در سنّ نوزده سالگی دیپلم خود را در رشته طییعی از دبیرستان دهخدا گرفتم، قصد داشتم با تحصیل در رشته پزشکی، پزشک شوم و به همشهریانم خدمت کنم. لذا در اوایـل تابستان همان سال برای ادامه تحصیل و پیدا کردن کاری که بتوانم با درآمد آن امرار معاش نمایم و هزینه تحصیل و زندگیِ خارج از محیطِ خانواده را از گردن پدرم بردارم، عازم تهـران شدم و از همـان ابتـدای ورود بـه تهـران در منزل خـاله ­ام خـانم بی‌بی رفیعـی و همسر با محبتشان آقای رحمت الله نصیـری، واقع در جوادیه راه آهن، منزل گزیـدم و سربار زندگیِ ایشان شدم و به دلیل بزرگواری ایشان، از من بمانند فرزندانشان پذیرایی می‌­کردند. خاله من و همسر محترمشان برای من زحمت زیادی کشیدند که تا عمر دارم مرهون محبت هایشان هستم. 

   در اوایل مسافرتم به تهـران، مادرم بسیار نگرانم بود، و فـکر می­کرد به علت کم­رویی و کم تجربگی در شهرِ غریبی چون تهـران و نا آشنا به محیط آنجـا، شاید نتوانم گلیم خود را از آب بیرون بکشم، ولی مرحـوم پـدر دلداریشان می­داد و به مادر می­گفت: کسی که بیل و کلنگ با دست­هایش آشنا باشد، گلیم خود را از آب بیرون می کشد. دلیل این سخن پـدرم این بود که ­دیـده بود در کـارِ ساختنِ خانـه مسکونی­مان واقع در سمنـان، میـدان منوچهری، کوچه‌جـم، با چه اشتیاقی به کارگرانِ ساختمانی کمک می­‌کردم و در کار کشاورزیِ خانگی نیز به پدر کمک می‌­کردم و در زمینه کاشت سبزیجات و گل و گیاه در باغچه های خانه، تبحّری پیدا کرده بودم.

   در تیرماه سال 1340 در کنکور رشته پزشکیِ دانشگاه تهران شرکت کردم. در آن سال مسئولین کنکور برای اولین بار تصمیم گرفته بودند که ابتدا اوراق امتحانی زبان فارسی و زبان انگلیسی داوطلبان را تصحیح کنند اگر داوطلبی در این دو درس نمره قبـولی آورد، بقیه اوراق وی را تصحیح نمایند. از آن جایی که زبان انگلیسی من به دلیل اشنا نبودنم به دستور زبان فارسی، خیلی ضعیف بود، متـأسفانه در آن سال در کنـکور دانشگاه تهران قبول نشدم. هم­زمان در کنـکور دانشکده پلیس (دانشکده افسری شهـربانی واقع جاده قدیم شمیران، سه راه زندان قصر) شرکت کرده بودم، قبول شده و در آزمایش سلامت جسمانی و ورزشی هم پذیرفته شده بودم، ولی پدر به شدت مخالف ادامه تحصیلم در دانشکده افسری پلیس بود و مرا از این کار منصرف نمودند. (علّت آن را در بخش خاطرات همین مجموعه نوشته‌ام).

   از آن جایی که پدرم کارمند اداره دارایی سمنان و با حقوق کارمندی عهده­ دار اداره زندگی خانواده یازده نفری بود، لذا با نداشتن کاری و درآمدی شرمم می‌­آمد که از پدرم پول کلاس تقویتی کنکور طلب کنم، لذا نزد خود کتب درسی کلاس دوازدهم را مطالعه کرده و درکنـکور سال 1341 هم شرکت کردم، ولی چون روال تصحیح اوراق امتحانی کنکور به همان شیوه سال قبل بود، نتوانستم نمره قبولی از دروس زبان فارسی و انگلیسی بیاورم و از ادامه تحصیل در رشته پزشکی باز ماندم. ولی قصد داشتم کـه پس از سرِکار رفتن و داشتن درآمـدی مکفی، در یکی از کلاس های کنکور ثبت نام کرده و در سال بعد، در کنکور رشته پزشکی دانشگاه تهران شرکت و پس از قبولی در این رشته تحصیل نمایم. 

2= موضوع استخدام من در شهرداری تهران :

   پدرم پسرخاله‌ای داشت به نام آقای منوچهـر اطمینانی (یاد همه افراد خانواده محترم اطمینانی به خیر)، که از مشاوران شهردار تهران بودنـد. از ایشان برای یافتن کاری در شهرداری تهران کمک خواستم، ایشان با نهایت محبت درخواست مرا با مدیـر کـل اداری آن زمـان مطرح کرد. در آن سال­ها (زمان نخست‌وزیری دکتـر علی امینی) استخـدام در دستگاه­‌های دولتی به طور کلی ممنوع بود ولی چون  شهرداری تهران دارای بودجه جداگانه­‌ای بود که به بودجـه دولت ارتباطی نداشت، لـذا می­توانست با کسب مجـوز از وزارت کشور به قائم­ مقامی شورای شهـر تهران، به طور محدود کارمند استخدام کند. به توصیه آقای منوچهر اطمینانی درخواست استخدام در شهرداری تهران را نوشته و به وی دادم.

از ابتدای ورودم به تهران در جستجوی کارِ مناسبی برای خودم بودم که به سفارش یکی از دوستان در میدان سپه، کوچـه پشت شهـرداری، پاساژ فتوت، در یک مغـازه رادیوسازی، مشغول به کار شدم تا هم از بیکاری که فرسوده کننده بود نجات یابم و هم کاری عملی بیاموزم. مدت چند ماهـی که در مغـازه رادیـو سازی مشغول بودم تا حدودی به تعمیر رادیو که آن زمان رادیوها لامپی بودند آشنا شدم. صاحب مغازه چون علاقه مرا نسبت به کار عملی  میدید حاضر شد ماهی یکهزار ریال به عنوان دستمزد به من بپردازد.

   در این گیرودار، نزدیک به یک سال مکاتبه شهرداری با وزارت کشور برای کسب مجوز استخدام به طـول انجامیـد که در نهایت در اواخر اردیبهشت ماه سال 1341 موافقت وزارت کشور به شهرداری تهران اعلام شد. در نتیجه در تاریخ 1341/03/03 با حقوق ماهیانه دوهزار و پانصد ریال، به استخدام شهـرداری تهران درآمدم. صاحب مغـازه رادیو سازی موافق نبود که من در دستگاه دولتی استخدام شوم و معتقد بود با استعـدادی که از خـود نشان داده‌ام در امر تعمیرات لوازم صوتی موفقیت بیشتری خواهـم داشت ولی در آن زمان کارمند دولت بودن برای جوانان وجـه تمایزی بود که درکارِ کسب نبود لذا من هم ترجیح دادم که در شهرداری تهران به خدمت بپردازم.

   در بخش خاطرات این مجموعه ((07≤04≤01 به عنوان: خاطراتی از سال های دور شهرداری تهران))، موضوع استخدامم در شهرداری تهران و ادامه خدمت تا زمان بازنشستگی را مفصل تر توضیح داده‌ام.

3= موضوع ازدواج من:

پس از استخدام در شهـرداری تهـران، در همان جوادیه راه آهن، اتاقی برای خودم اجاره کرده و از خانه خاله‌­ام به خـانه خودم نقـل مکان کردم تا بیش از این مزاحم زندگی آنان نباشم. و آن اتاقی بود در طبقه دوم ساختمانی دارای هـال تقریباً بزرگ که شش اتاق در اطراف آن داشت. یکی از این اتاق‌ها را من به مبلغ ماهی پنجاه تومان (پانصد ریال) اجـاره کردم، یکی دیگر از این اتاق‌ها در اجاره دو جوان دانشجوی دانشکده افسری نیروی هوایی و دو اتاق دیگر در اختیار دکتری بود که بعـد از ظهـرها مریض‌ها را ویزیت می‌کردند و دو اتاق دیگر از این مجموعه ساختمانی، خالی بود.در خرداد ماه 1342 این دو اتاق را هم دختر خانمی که معلم بود، برای تشکیل کلاس تدریس خصوصی برای دانش آموزان تجدیدیِ مدارس و دوره اول دبیرستان‌ها، اجاره کرد.

در آن زمان من دانشجوی رشته مدیریت مالی و اداری شهرداری تهران مربوط به موسسه امور اداری و بازرگانی بودم که کلاس‌های آن در دانشکده حقوق دانشگاه تهران تشکیل می‌شد.

همسایگی من با کلاس تدریس خصوصی، باعث آشنائیِ بیشترم با معّلم آن کلاس شد. ایشان دختر خانمی بودند ریز نقش، جدّی، مرتّب و منظم با آرایشی بسیار ساده و معمولی، خوش اخلاق، فعّال، متین، باوقار، و باشخصیّت، کرمانشاهی الاصل ولی متولد و بزرگ شده تهران، متولد 1317/10/26 بـه نام عفت صیّاد. آشنایی من با ایشان به دلیـل همسایگی محل کارِ موقتشان بـا محل سکونت من، آرام آرام تحت تأثیر شخصیّتِ ذاتی ایشان قـرار گرفتـه و بـه همیـن دلیـل علاقمند شدم که بیشتر با ایشان آشنا شوم. چون می­دیدم شاگردان زیادی از دختر و پسر دارد و سرش خیـلی شلوغ است و رسیدگی به وضع درسِ همـه شاگردان به تنهائی برای او خسته‌کننده است، لذا به­ منظور کمک به ایشان، پیشنهاد دادم که در مواقع بیکاری می توانم بعضـی از دروس را من بـه شاگردانش تدریس کنم و ایشان هـم پذیرفتند، همین موضوع باعث آشنایی بیشتر مـا با یکـدیگر شد. که در نهایت این آشنائی در تاریخ 1342/07/01 منجر به ازدواج گردید.

   قبل از ازدواج عکسی از من خواسته بود، من هم پشت یکی از عکس‌هایی را که به تازگی گرفته بودم، این جمله را نوشته و به او دادم:

  « سایه روشنی از ایّامِ جوانیِ خود را به تو عفت عزیزم تقدیم می‌کنم، باشد که در کشاکش دهر و طوفان‌های مهیب زندگی، تنهایم نگذاری. خردادماه 1342».

هرچند که با سنِّ کم، بدون پشتوانه مالی و دستِ خالی ازدواج کردم، ولی از خودگذشتگی و فداکاری همسرم باعث تداوم زندگی مشترکمان شد. برای گذران زندگی من مجبور بودم که فعالیت بیشتری داشته باشم. بنابراین علاوه بر حقوق و مزایای اضافه کاری اداری، مجبور بودم شغل دیگری هم تدارک ببینم. در سال تحصیلیِ 1344-1345 اداره فرهنگ (آموزش و پرورش فعلی) ناحیه هفت تهران اعلام کرده بود که برای سواد آموزی بزرگسالان در کلاس های شبانه، افراد دیپلمه را با آموزش شیوه تدریسِ مخصوصِ بزرگسالان، در قالب طرح پیکار با بی سوادی، به کار میگمارد. به منظور کسب درآمد بیشتر من و همسرم در این کلاس ثبت‌نام کرده و پس از طی دوره مربوطه، در یکی از دبستانهای همان ناحیه، کلاسی با سی نفر سواد آموز بزرگسال مرد، به من سپرده شد. با علاقه‌ای که در امر تدریس داشتم با تلاش زیاد در چند دوره تعداد زیادی از بی سوادان کارخانجات و کارگاه ها و سازمان ها، با سواد شدند. همچنین کلاسی با بیست بزرگسال زن، به همسرم سپرده شد. حقوقی که به معلمین این گونه کلاس‌ها پرداخت می‌شد، براساس نفرقبولی بود. یعنی به تعداد افرادی که در کلاس قبول می‌شدند، دستمزدی پرداخت می‌شد.

   من و همسرم که در مهرماه 1342 ازدواج کرده بودیم، در دهم تیرماه سال 1343 دارای دختری شدیم که نامش را (مریم)، و همچنین در شانزدهم تیرماه سال 1344 دارای پسری شدیم که نامش را (مهران) گذاشتیم. دخترم پس از اتمام تحصیلاتش و با دریافت لیسانسِ کتابداری از دانشگاه الزهرای تهران، با آقای مهندس افشین اسماعیلی که از بستگان بودند ازدواج و پس از مدتی با همسرش به آلمان مهاجرت کرد و اینک با همسر و دو دخترش، به نام نازنین و پریا در هامبورگ آلمان زندگی می کند و پسرم پس از اخذ مدرک دکترای داروسازی از دانشگاه تهران، با خانم سهیلا ولدبیگی که از بستگان بودند ازدواج و اکنون با همسر و دو پسرش، به نام آرمین و آرمان در تورنتوی کانادا زندگی می‌کند.

   همسرم در طول زندگی مشترکمان، موفقیت‌های زیادی کسب نمود. یکی از بهترین دبیران ریاضی دبیرستانهای تهران بود. او به امر نقاشی آشنائی داشت که تابلوهای زیادی از ایشان به یادگار مانده است. به زبان‌های ترکی آذری، ترکی عثمانی، انگلیسی و آلمانی هم آشنائی داشت تا حدّی که در مسافرت‌های خارج از کشور می توانستیم امورات خود را بگذرانیم.به نواختن سنتور و پیانو هم آشنائی داشت. چون همیشه پر تلاش و سلامت بود، هیچگاه ناراحتی‌های جسمیِ خود را جدّی نمی‌گرفت و به درمان خود نمی‌پرداخت. همین امر باعث شد که متوجه نشود که سالهاست به بیماری دیابت مبتلاست. وقتی هم متوجه شد، آن را از من پنهان می‌کرد، چون می‌دانست که من با اینگونه مسائل به طور جدّی برای درمان، اقدام می‌کنم. زمانی که متوجه بیماری  ایشان شدم، خیلی دیر شده بود. در نهایت در تاریخ 1393/11/09 و در سن هفتاد و شش سالگی و پس از پنجاه و دو سال زندگی مشترک، در بیمارستان بهمن تهران، جان به جان آفرین تسلیم و من و فرزندانم را داغدار کرد. پیکر ایشان در بهشت زهرای تهران، قطعه 224 ، ردیف 3 شماره 22 به خاک سپرده شد. از سنگ تراش خواستم تا این جمله را بر روی سنگ مزارش حک کند:

ما همسفر راه درازی بودیم             بین من و او زمانه دیوار کشید.

   در تمام این پنجاه و دو سال زندگی مشترکمان، در تاریخ تولدشان یا تاریخ ازدواجمان هدیه مناسبی هرچند کوچک، به ایشان اهدا می‌کردم. ولی در سال 1393 که از تاریخ هشتم دی ماه، در بیمارستان بهمن بستری بود. من همه روزه از ساعت هشت صبح تا هشت شب در بیمارستان بهمن، بر بالینش بودم. شب‌ها که در منزل تنها بودم جای خالی ایشان را احساس می‌کردم و از فکرشان غافل نبودم. همین امر باعث شد که جملاتی شعر گونه بنویسم تا در سالگرد تولدش برایش بخوانم.

زمانی که این دلنوشته را نوشتم، همسر عزیزم سیزده روز بود که در بیمارستان بهمن بستری بود. قصد داشتم به مناسبت سالگرد تولدش که بیست و ششم دی ماه بود برایش بخوانم، ولی در آن روز چندان حوصله و تمرکز نداشت که توجه به گفته ­ام داشته باشد، بعد از آن روز هم فرصتی پیش نیامد تا آن دلنوشته را برایش بخوانم. لذا  این دلنوشته روی دستم ماند. ولی آقای دکتر حسن الله صادقی فوقّ تخصص ریه، پزشک معالجشان و نرس‌های بخش آی سی یو بیمارستان بهمن آن را خواندند و مشخص بود که تحت تأثیر کلامم قرار گرفتند.

اینک آن را برای شما خوانندگان عزیز می‌نویسم:

شاعر نییم و شعر ندانم که چه باشد             من مرثیه خوان دلِ دیوانه خویشم

                                      =====================   

به تو ای همسر خوبم،                

به تو ای شمع وجودم،  

به تو ای مادرِ دلسوز،

به تو ای دبیر ِدیروز، 

به تو ای زنِ هنـرمند                              

به تو ای عزیز و دلبند

همه یِ روز و شبم را،

به تـو مـی اندیشم

ما، همسفر راه درازی بودیم

چه نشیب­ها، چه  فرازها 

که از سر گذراندیم با هم                     

 چه غمِ سنگینی است

بی تو بودن، در این خانه                       

که به ماتمکده­ ای می ماند

 همه ثانیه ها را،

به تو می اندیشم.

ذبیح الله وزیری «وزیری سمنانی» 93/10/20 

طبیعی بود که بعد از فوت همسرم بشدت متأثر شده باشم و رشته زندگی از دستم در رفته باشد و ندانم که من بعد چه باید بکنم. ده روز بعد از فوت ایشان دلنوشته دیگری نوشتم که در بخش (خانواده وزیری، شرح حال خودم، دلنوشته‌های شعرگونه در همین مجموعه)، در بخشِ (دلنوشته‌هائی در سوگ همسرم) به آنها اشاره شده‌است.

از آنجائی که فرزندانم خارج از ایران زندگی می‌کنند، و به دلیل مشکل حرکتی که از افتادگیِ مچِ پایِ راستم، به علتِ صدمه دیدن عصب حرکتیِ آن در ناحیه کمر، که چند سالیست عارضم شده و مرا از فعالیت‌های حرکتیِ مطلوب بازداشته است. با توجه به این که در جوانی کوه‌نوردی و دوچرخه‌سواری می کردم، مشخص است که وضع فعلی چقدر برایم ناگوار است. با وجود این مشکل، مسلم است که قادر نبودم به تنهائی به زندگی خود ادامه بدهم و می بایست همدمی میداشتم که کمک حالم باشد. با وجود این به سختی توانستم به مدت یک سال و نیم در تنهائی، به زندگی خود ادامه بدهم. این تنهایی بسیار رنج آور بود، به همین دلیل برادران و خواهران و بعضی از دوستانم در صدد بودند که همسر مناسبی برای من پیدا کنند. از آنجائی که معتقد بوده و هستم که چنانچه خداوند به حکمت همسرم را از من جدا کرد، حتماً ز رحمت همسر فرشته خوئی دیگر نصیبم خواهد کرد.

به قول سعدی بزرگوار: خداوند به حکمت ببندد دری         ز رحمت گشاید درِ دیگری

بعد از گذشت یک سال و نیم تنهائی بالاخره به همّتِ همسرِ یکی از دوستانِ خوبم، این موفقیت حاصل شد و توانستم در تاریخ 1395/04/15 مجدداً ازدواج کنم. خوشبختانه همسر جدید من، سرکار خانم اعظم غفاری، زنِ خانه دار، با سلیقه، صرفه جو، بسیار فهیم، با محبت، دنیا دیده، کم توقع و بسیار سازگار و در تمام مراحل زندگی همراه و همگام و مراقب سلامتی من است. معتقدم که، ایشان پاداشِ همه خوبی هائیست که من در زندگی خصوصی و اداری خود نسبت به دیگران روا داشته ام که از طرفِ خداوند به من هدیه شده است، لذا از خداوند متعال سپاسگزارم که این فرشته را نصیب من کرده است تا در این برهه از زمان و در این سنّ و سال، در آرامش باشم. به همین دلیل از خداوند منّان درخواست می کنم که ایشان را سلامت بدارد، چون آرامش و سلامتی من به شدّت وابسته به سلامتی ایشان است.

4= موضوع بازنشستگی من:

   موضوع استخدام و بازنشستگی خود را در بخش (خانواده وزیری، شرح حال اینجانب، خاطرات اداری از سال‌های دور در شهرداری تهران) در همین مجموعه به طور جداگانه ذکر کرده‌ام.

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام