ريشه تاريخی، مأخذ يا داستان چند مثل رايج در زبان سمنانی

خلاصه‌ای از این مقاله در صفحه 111 کتاب «کومش سرزمین هزار گویش» کتاب سمنگان چاپ اول 1389 به چاپ رسیده است.

===============================

مقدمه: ايران سرزمينی بزرگ، غنی، فرهنگ‌ساز با تاريخ و تمدنی باستانی است. در بستر اين تمدن بزرگ و يکپارچه، سنت‌های دينی و ملی، زبان و ادبيات پربار و پرمايه، هنر و معماری اصيل، فرهنگ و تمدن کهن شکل گرفته و باليده است.

  فرهنگ و زير مجموعه‌های آن از جمله عناصر مهم هويت ملی به شمار می‌روند که در برگيرنده ارزش‌های فردی و اجتماعی است. يکی ازجلوه‌ها و عناصر سازنده فرهنگ، فرهنگ عامه است و يکی از عناصر مهم اين فرهنگ، فرهنگ شفاهی يا ضرب‌المثل‌ها هستند که کاربرد و گستردگی آنها باعث شده است که نقش مهمی در فرهنگ‌سازی جامعه داشته باشند. مثل‌های صيقل خورده، حاصل و عصاره‌ افکار خردمندان جامعه و گزيده تجربيات ناب آنان است که امروزه به عنوان يکی از ميراث‌های معنوی، به دست ما رسيده است.

  بيشتر امثال به خودی خود و بی آن که لازم باشد پشينه يا ريشه آن‌ها را بدانيم قابل فهم هستند مانند: «هرکه بامش بيش، برفش بيشتر» يا «تا مار راست نشود، به سوراخ نمی رود». اما فهم برخی از مثل‌ها در گرو دانستن نکته ايست، زيرا اين گونه مثل‌ها بر اساس حادثه‌ای تاريخی يا داستان و افسانه‌ای مشهور است و يا بر اساس عقيده، باور خرافی و يا آداب و رسومی ساخته شده‌اند.

    مثل‌ها دارای ريشه‌های مدنی، ريشه‌های تاريخی، ريشه‌های خرافی، ريشه‌های داستانی و يا اتفاقی باعث به وجود آمدن مثل شده است که در اين مقاله به ريشه بعضی از مثل‌های رايج در زبان سمنانی اشاره خواهد شد.

 &&: آدَِمی بُخُوبُری يَه. âdεmi boxowbori ya. 

= آدم بُخوُ بری است.

   : به استعاره در مورد كسی گفته می‌شود كه برای ارتكاب تقلب و تزوير از هيچ كاری روگردان نيست و بسيار زرنگ و كاركشته،  ماهر و حيله‌گر وكلاهبردار است.

    بُخُو: عبارت از دو حلقه‌ فلزی محكم بود كه بوسيله‌ يك زنجير آهنين به يكديگر متصل ميشد. (تقريبا شبيه دستبندی كه به دست‌های جنايتكاران می‌زنند) و آن را به دو دست اسب در بالای سم می‌بستند. آنگاه وسط (بُخُو) را با زنجيری قلاب و قفل كرده و انتهای زنجير را با ميخ طويله‌ محكمی به زمين می‌كوبيدند تا سارقين نتوانند آن را باز كرده و اسب را بربايند. با وجود آنكه «بُخُو» در قديم وسيله‌ محكم و مطمئنی برای حفظ و نگهداری اسبان اصيل و قيمتی بوده است، معهذا دزدانِ كهنه كاری بودند كه بُخُوی اسبان را با چالاكی و مهارت و تهوّر، می‌بريدند و اسبان را به سرقت می‌بردند. 

«ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج1. ص 201. با تلخيص»

 &&: آدَِمی ظاهِر سازی يَه. âdεmi zâhεr sâzi ya.

= آدم ظاهرسازی است.

   : اصطلاحی است در معرفی فردی كه ظاهر كارهايش موجه ولی باطن آن خراب است و يا ظاهر گفتارش با باطن آن متفاوت است. مسلماً چنين افرادِ فريب كار، غير قابل اعتمادند.

داستان: شخصی برای طلبِ حكومتِ ناحيه‌ای از نواحی عراق بر منصور خليفه عبّاسی در آمد، در حالتی كه آثار زهد و تقوی از او نمايان و بر پيشانيش آثار سجود به مثلِ كوهانِ زانوی شتری نمايان بود. بعد از اظهارِ مطلب، خليفه از او سوال كرد كه اين چيست بر پيشانيت؟ (آن شخص) گفت: اثر سجود است.

   منصور گفت كه: اين حايل است بينِ تو و اين عمل كه خواهانِ آن هستی. آن شخص گفت: چگونه حايل خواهد بود؟

   منصور گفت: به جهت آن كه اگر از كثرت عبادت وخدا پرستی شده است، پس روا نيست كه تو را از خداوند مشغول داريم، و اگر برای ما كرده ای، سزاوار نيست كه فريب و خدعه تو بر ما اثر كند.

آن شخص منفعل شده، نوميدانه از مجلس بيرون رفت.             

«گنجينه لطايف. ص 50»

&&: آدَِمی گوُشی مَِربينِه، ژو آلَه (كينَه) پينَِكَه مَِكَِرِه.

= گوش آدم را می‌برد، به دهانش «ماتحتش» وصله می‌كند.

   : اين مثل را در مورد آدم رند، دغلكار وحقّه‌بازی به كار می‌برند كه در نهايت آرامش و با كسب اطمينان و به قصد كمك و همكاری جيب طرف مقابل را خالی می‌كند. اين قبيل افراد را اصطلاحاً «گوش بر» می‌گويند.

مترادف با: اُوْ چِلَه  بُندَه. owčεla bonda. 

     داستان: روزی به ناصرالدين شاه خبر دادند كه در شهر، مردی شياد و كلاهبردار پيدا شده كه گوش آدم‌های زيرك را هم می‌برد، از اين قرار، حساب آدم‌های ساده لوح معلوم است. شاه دستور دستگيری او را صادر كرد. مرد گوش بر را دستگير و به دربار آوردند. شاه به او گفت: تعريف كن چطور گوش مردم را می‌بری؟ آن مرد گفت: قربان، با تعريف كردن منظورتان عملی نمی‌شود. شما بايد با ديدن چاقوی گوش‌بری جريان را با چشم ببينيد. شاه گفت: خب كجاست چاقوی گوش‌بری؟ آن مرد گفت: قربان از ترس مأمورين شما همه را در آب ريختم ولی اگر دو تومان به بنده مرحمت كنيد عين آنها را از بازار خريده به شما نشان خواهم داد. ناصرالدين‌شاه دستور داد دو تومان به او بدهند. مردك پول را گرفت و با وقار تمام از دربار خارج شد و ديگر باز نگشت. مأمورين بار ديگر او را دستگير كردند و به دربار آوردند. شاه با عصبانيت خطاب به او گفت: چرا ديروز مراجعت نكردی؟ كجاست چاقوی گوش‌بری؟ مرد گفت: قربان ديگر نشان دادن ابزار لزومی ندارد، زيرا من عملاً نحوه‌ گوش بری را نشان دادم. «لطائف و پندهای تاريخی. ص 76»

& : اَ  راضی وُ تو راضی، گُوری بابائی قاضی؟   

?a râzi vo to râzi. guri bâbâi qâzi

= من راضی و تو راضی، گور بابای قاضی؟

&: روایتی جدیدتر: اَ راضی وُ تو راضی، چَِرَه بَشین بَِه قاضی؟

  a râzi vo to râzi. čεra bašin bε qâzi؟

= من راضی و تو راضی، چرا برویم به قاضی؟

   :  اين مثل را در موردی می‌گويند كه دو نفر برای انجام امری توافق پيدا كرده‌اند و عملاً لازم نباشد كه رضايت شخص ثالثی را هم جلب كنند.

     اصولاً به جهت ختم مباحث اضافی و حاشيه‌ای و بمنظور انجام دادن امر خيری بين دو نفر كه خود به انجام آن راضی‌اند گفته می‌شود. خصوصاً در امر ازدواج. در ازدواج، نكته مهمّ تفاهم طرفين است. برای مسائل ديگر حاشيه‌ای چندان اهميتی نبايد قائل شد.

نظير:

1 =  زن راضی، مرد راضی، گور پدر قاضی. «امثال و حكم دهخدا. ج2 ص 925»

2 = من تو را خواهم، تو مرا خواهی، باقيش همه حرفه، آقا نصير. «كتاب كوچه، حرف آ ص 56»

مثل افغانی: تو راضی، مه راضی، به چه رويم پيش قاضی؟

«ضرب‌المثلهای دری افغانستان. ص 63»

   داستان: زن پرحرارتی از بس هر شب و هر روز شوهر خود را برخود می‌طلبيد، سرانجام او را قربانی پرحرارتی خود نمود. از اين شوهر متوفی مال بسيار و زر و سيم بسيار برای زن ماند. هنوز از مرگ شوهر بدبخت چند صباحی نگذشته بود كه آن زن خود را مانند عروس چهارده ساله به زر و زيور تمام بياراست و هر روز برای به دست آوردن جوان گردن كلفتی دامی گسترانيد تا بالاخره جوان تازه‌كار و قوی پنجه‌ای را به دام انداخت و مال و حال خود را بدو عرضه داشت و چندان او را بنواخت تا به قبول همسری‌اش راضی ساخت. وقتی جوان قبول ازدواج نمود، زنك او را به خانه برد و تقاضای امری زود هنگام كرد. جوان گفت: «ای زن، مهلت بده تا قاضی شرع را بطلبيم تا صيغه‌ عقد شرعی را جاری سازد» زنك كه در اين موقع ديو ميل بر او كاملاً غلبه كرده بود گفت:‌ «ای جوان ساده‌لوح برخيز و مرا در آغوش گير و از بوستان من…» جوان گفت: «بدون عقد قاضی؟» زن گفت: «زن راضی و مرد راضی، گور پدر قاضی!». «داستان‌های امثال، ص 567»

&&: اَ مَِذُنوُن ژوكُجَه مَِسوزی يَه. a mεzonun žo koja mεsuziye.

= من می‌دانم كجايش می‌سوزد.

    : اين مثل را كسی می‌گويد كه زحمت و رنجی را به ستمكاری تحميل كرده باشد.

  مأخذ: اربابی سخت‌گير و بدخو، گماشته‌ خود را پيوسته گوشمالی مي‌داد و ناسزا می‌گفت. روزی شتابان به ‌آبريز رفت و بانگ برآورد كه آفتابه را از آب پر كن و بياور. گماشته دل به دريا زد و آفتابه را از آب داغ جوشان پركرد و به در آبريز برد و به ارباب داد و خود لرزان به گوشه‌ای خزيد.

   ارباب غافلانه آب داغ را به كار آورد و تنش سوخت. ارباب از آبريز بيرون جهيد و گماشته را دشنام گويان به زدن گرفت. همسايگان فرا آمدند تا از ارباب شفاعت گماشته را بكنند و او نمی‌پذيرفت و همچنان گماشته را می‌زد. گماشته گريان و نالان و در حقيقت راضی‌ از وضعی كه پيش آمده بود به همسايگان می‌گفت:‌

«بگذاريد بزند، من می‌دانم كجايش می‌سوزد»  «فرهنگ مثل‌های عاميانه‌ زرقانی ص 242»

&&:اَرنَعُوتَه. arna,ota.

= ارنعوت است.

    ارنعود: كه به اصطلاح عوام (ارنبود) و (ارنعوت) هم می‌گويند به كسانی اطلاق می‌شود كه سينه‌های فراخ و قد و بالائی خارج از حدّ متعارف داشته باشند. ديلاق و نتراشيده. شايد كمتر كسی بداند كه «ارنعود» كيست. اينك تاريخچه‌ زندگی اين مرد غول آسا.

   ماخذ: «صلاح‌الدين ايوبی» مؤسس دولت ايوبيان در قرن ششم هجری است كه در مصر و شام و حجاز و يمن حكمرانی داشت و قسمت مهمّی از بيست و دو سال سلطنتش،‌ در جنگ‌های صليبی و مبارزه با اهل صليب، مصروف گرديد. به جرأت می‌توان گفت كه تنها رشادت و شجاعت او بود كه جنگهای صليبی را به نفع مسلمين پايان داد.

    صلاح‌الدين ايوبی، مردی جسور و شجاع و عادل و دانشمند بود. به طوريكه اروپائيان هم فضائل او را انكار نمی‌كنند. صلاح‌الدين ايوبی خواهری داشت، هنگامی كه مي‌خواست برای مناسك حج به مكّه برود، از طرف دسته‌ای از راهزنان مسيحی، ربوده شد و فديه‌ گزافی از صلاح‌الدين مطالبه كردند تا وی را آزاد كنند. صلاح‌الدين ميدانست كه اگر به جنگ راهزنان برود بدون شك خواهرش را به قتل می‌رسانند. پس فديه را پرداخت و خواهرش را از چنگ دزدان خلاص كرد. آنگاه با يك مبارزه‌ دائمی آنان را مجبور كرد تا در ساحل درياچه‌ «طبريه» واقع در فلسطين به جنگ كشانيده شوند. سردسته‌ اين راهزنان مرد هيولائی بود به نام «ارنعود» كه در حدود يك برابر و نيم قد و بالای آدم معمولی را داشت و گردن كلفت و سينه‌‌ ستبر و بازوان ورزيده كه او را بصورت مرد غول‌‌آسائی در آورده بود. در جنگی كه بين سپاهيان صلاح‌الدين و قشون ارنعود در يك روز گرم و طولانی تابستان درگرفت،‌ بالاخره قشون ارنعود شكست خورد و جمعی از سران آنها منجمله «ارنعود» دستگير شدند.

صلاح‌الدين ايوبی به «ارنعود» پيشنهاد كرد كه اگر دين اسلام را بپذيرد از خونش در گذرد و آزاد شود. ارنعود چون آن سخن بشنيد با نفرت و انزجار به سوی صلاح‌الدين آب دهان انداخت. صلاح‌الدين ايوبی به خشم آمد و فرمان داد قبلاً دو دست و دو پايش را محكم بستند، آنگاه شمشير از نيام كشيد و با يك ضربت، سر از بدنش جدا كرد.

    در حال حاضر «ارنعوت» نام قبيله‌ايست كه در بلغارستان و تركيه فعلی سكونت دارند و به قساوت قلب و بيرحمی و شرارت معروف هستند. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم .ج1. ص42 به اختصار»

   : آقای پناهی، توضيح مشابهی هم در صفحه 303  كتاب «آداب و رسوم مردم سمنان» نگاشته‌اند. 

 &&: اَگَِه «عَلي» سارَِبُنَه، مَِذونِه اُشتُر كُجَه بَخوسَِنِه.

aga ,ali sârεbona. mεzone oštor koja baxosεne.

= اگر «علی» ساربان است، مي‌داند شتر را كجا بخواباند.

   : در مقام اعتراض، به كسی می‌گويند كه او را به كاری وارد ندانند و او خود را درآن كار واقف و مسلط بداند.

و امّا ريشه‌ تاريخی اين مثل به نقل از امثال و حكم دهخدا. جلد اول. صفحه 223

   : در يكی از بلاد، اهلِ جماعتِ متعصّبی سُنّی، برای مردی شيعی متعصب‌تر از خويش می‌گفت كه روز قيامت مولانا عمر رضی‌الله عنه بر شتری از نور سوار می‌شود و علی عفی‌الله عنه، چون ساربانی، مهار شتر به دست گيرد و پس از گذشتن بر اعراف و صراط و بازديد عرصه‌ محشر و عبور بر دركات جهيم و غرفات جنان، شتر را در كرياس قصری از ياقوت سبز يا زبرجد سرخ بخواباند. خليفه از مركب به زير آيد و به قصر بر شود.

    مرد شيعی در اين جا به طاقت رسيد و با آن كه جای ترس و بيم جان بود، گفت:‌ اگر علي ساربان است، می‌داند شتر را كجا بخواباند و مرادش آن كه بر خلاف تصور آن مرد سنی، البته اميرالمؤمنين علی عليه‌السلام شتر عمر را جلوی قصری از ياقوت سبز و يا زبرجد سرخ نخواهد خواباند بلكه جائی ديگر و می‌داند كه كجا بايد بخواباند.

 &&: اَِنجو سُرخَه نييَه كو باج شَِغالين دَن. 

εnjo soprxa niya ko bâj šεqâlin dan.          

= اين جا «سرخه» نيست كه باج به شغال بدهند.

   : اين مثل را در مقام اعتراض به شخص زورگوئی می‌گويند كه بخواهد با زور و قدرت، قانون يا روال معمول را زير پا بگذارد. يعنی اينجا اصولی حكمفرماست و با قدرت و زور، كاری از پيش نمی‌رود.

    اين مثل از اينجا سرچشمه می‌گيرد كه در سرخه جاليز خربزه زياد است و شغال‌ها به خربزه‌های رسيده آسيب‌ زيادی می‌رسانند. دهقانان طعمه‌ای نظير گوسفند مرده يا مرغ مرده‌ای بر سر جاليز می‌برند تا شغال‌ها با خوردن آن سير بشوند و سروقت خربزه‌ها نروند و به آنها آسيب نرسانند.

   مرحوم اميرقلی امينی در كتاب «فرهنگ عوام صفحه 79» زير واژه‌ «باج به شغال نمی‌دهد» چنين می‌نگارد: معروف است در اردستان كه يكی از بخش‌های تابع اصفهان است،‌ برای اينكه شغال به اشجار انگور زيان نرساند، همه شب خری مرده يا خوردنی ديگری نظير آن در باغات خود می‌گذارند تا وی به خوردن آن بپردازد و از خوردن انگور انصراف جويد. اين عمل تدريجاً مورد مثل قرار گرفته و حال به كسی كه بخواهد چيزی را به زور از كسی بازستاند می‌گويند: باج به شغال نمی‌دهيم و به صورت ديگر نيز می‌گويند: اين‌جا اردستان نيست كه باج به شغال بدهيم. «فرهنگ عوام. اميرقلی امينی. ص 79»

   امّا مرحوم مهدی پرتوی آملی در كتاب ارزشمند «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم» جلد اول صفحه 157 با توجه به شاهنامه‌ فردوسی چنين نگاشته است:

    ريشه تاريخی: رستم، برادر ناتنی به نام «شغاد» داشت. چون شغاد به حدّ رشد رسيد، زال او را نزد شاه كابل فرستاد تا در كشورداری و تمشيت امور مملكت بصير و خبير شود. شاهِ كابل دخترش را با وی تزويج كرد و در بزرگداشتش از گنج و خواسته دريغ نورزيد. در آن موقع باج و خراج كشور كابل (افغانستان) به رستم دستان می‌رسيد و همه ساله معمول چنان بود كه يك چرمِ گاوی «باژ» و «ساو» يعنی (باج و خراج) می‌ستاندند و برای تهمتن به زابلستان می‌فرستادند.

چنان بُد كه هر سال يك چرمِ گاو       ز كابل همی خاستی «باژ» و «ساو»

   اكنون كه «شغاد» به دامادی شاه كابل درآمده، انتظار داشت كه برادرش رستم، باج و خراج از شاه كابل نستاند و در واقع كابليان «باج به شغاد بدهند». اهالی كابل چون اين خبر بشنيدند از بيم سطوت رستم و يا از جهت آن كه «شغاد» را در مقام مقايسه با برادر نامدارش «رستم» مردی لايق و كافی نمی‌دانستند، همه‌جا در كوی و برزن به يكديگر می‌گفتند «تا وقتی رستم زنده‌است، ما باج به شغاد نمی‌دهيم»

   باری، موقع باج ستانی فرارسيد و عمال رستم به كابل آمده باج و خراج مقرر را اخذ و به سيستان بازگشتند. شغاد از بی‌اعتنائی برادر و رفتار عمالش بی‌نهايت متأثر گرديد و پنهانی با پدر زنش شاه كابل هم داستان شد كه به تدبيری رستم را از ميان بردارند. بالاخره رستم با دسيسه‌ شغاد و همراهی شاهِ كابل،‌ به درون چاهی كه پر از سرنيزه و خنجر بوده فرو می‌افتد. رستم از درون چاه كه تا سينه درآن فرو رفته بود سر برگردانيد و چون شغاد را با لب‌های متبسّم بديد، آهی سرد از دل بركشيد و گفت:

پشيمانی آيد تو را زين سخن               به پيچی از اين بد، نگردی كهن

زمانی كه شغاد از رستم دور می‌شد، رستم تيری در چله‌ كمان جای داده و به سوی شغاد نشانه گرفت و او را از پای درآورد.

اين بود داستان رستم و شغاد كه سرانجام مردم «باج به شغاد ندادند» و شغاد و شغاديان اين آرزو را به گور بردند. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج1. ص 157»

&&: اَِنقَدَِر هَما رَه قُمپُزی بيرين نَكَِرا.  

εnqadεr hamâ ra qompozi birin nakεrâ.

= اينقدر برای ما قُمپُز در نكن.

   : اين مَثل را به كسی می‌گويند كه حرف‌های كنده می‌زند واز خود و يا ديگری تعريف و تمجيد می‌كند و كارهای مهّمی را بر خلاف حقيقت به خود نسبت داده و به آن می‌بالد. در حالی كه ديگران متوجه حرف‌های توخالی و بی‌پايه و اساس او شده و می‌گويند «يارو قَمپُز در می‌كنه».

   وجه تسميه مثل فوق: واژه «قُمپُز qompoz» در اصل «قُپُّوز qoppoz» بوده و اين واژه تركی است. قُپّوز، نام توپی بوده كوهستانی و «سرپُر» بنام «قُپُّوزكوهی» كه دولت امپراطوری عثمانی، در جنگ‌های با ايران، آن را مورد استفاده قرار می‌داد. اين توپ اثر تخريبی نداشت. زيرا گلوله درآن به كار نمی‌رفت، بلكه مقدار زيادی باروت در آن می‌ريختند و پارچه‌های كهنه و مستعمل را با سُنبه در آن بفشار جاي می‌دادند تا كاملاً سفت و محكم شود. سپس اين توپ را در مناطق كوهستانی كه موجب انعكاس و تقويت صدا می‌شد، به طرف دشمن آتش می‌كردند. اين توپ صدائی آن چنان مهيب و هولناكی داشت كه تمام كوهستان را به لرزه در می‌آورد و تا مدتی صحنه جنگ را تحت‌الشعاع قرار می‌داد، ولی كاری صورت نمی‌داد. زيرا همانطوری كه قبلاً اشاره شد، گلوله نداشت.

    در جنگ‌های اوليه ايران و عثمانی صدای عجيب و مهيب آن در روحيه سربازان ايرانی اثر می‌گذاشت و از پيشروی آنان تا حدود موثری جلوگيری می‌كرد ولی بعدها كه ايرانيان به ماهيّت و تو خالی بودن آن پی بردند، هرگاه كه صدای گوش خراشش را می‌شنيدند به يكديگر می‌گفتند: «نترسيد، قُپُّوز در می‌كنند» يعنی تو خاليست و گلوله ندارد.

واژه «قُپٌّوز» به دليل كثرت استعمال رفته‌رفته به واژه «قُمپُز» تبديل و مصطلح گرديد. حال كسی كه حرف‌های كنده‌كنده و خالی از حقيقت می‌زند، در مورد او می‌گويند كه: «قُمپُز در می‌كند». «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم، ج 2 ص 919 به اختصار»   

 &&: اُو سَرچَشمِه پی گَِلَِنِه. ow sarčεšme pi gεlεne.

= آب از سرچشمه گل‌آلود است.

   : اختلال و نابسامانی در هر يك از امور و شئون سازمان، ناشی از بی‌كفايتی و سوء تدبير رئيس و مسئول آن مؤسسه يا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل‌آلود نباشد، جوی‌ها به آن گل‌آلودی نخواهند بود. عبارت مثلی فوق با آن كه ساده بنظر می‌رسد ولی ريشه‌ تاريخی دارد.

ریشه تاریخی: «عمربن عبدالعزيز» هشتمين خليفه از خلفای اُموی است كه در مقام فضيلت و تقوا و بشردوستی همتا ندارد. روزی همين خليفه از عربی شامی پرسيد: عاملان من در ديار شما چه می‌كنند و رفتارشان چگونه است؟ عربِ شامی با تبسمی رندانه جواب داد: چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد، در نهرها و جويبارها هم صاف و زلال خواهد بود. هميشه آب از سرچشمه گل‌آلود است. عمر بن عبدالعزيز از پاسخ صريح و كوبنده‌ عرب شامی بخود آمد و درسی آموزنده بياموخت. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج1. ص 1 به اختصار»

مثل ژاپنی: اگر منبع يك جوی گل‌آلود باشد، تمام جوی گل‌آلود خواهد بود.  

«گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان. ص 17»

: سخن هر چه گفتم، همه خيره بود                 كه آب روان از بُنه تيره بود  

«فردوسی» «امثال و حكم دهخدا ج1. ص 1»

&&: اوُنی كو بُخورد نوُنی گَِدائی، مَنَِذُنِه بَخورِه نوُنی پاديشائی.

uni ko boxord nuni gεdâi. manεzone baxore nuni pâdišâi

= آن كسی كه خورد نان گدائی، نمی‌تواند بخورد نان پادشاهی.

   : اين مثل در مورد آدم‌های پست و دنی بكار می‌رود كه هميشه با گدائی و ريزه‌خواری امور خود را گذرانيده و انگل‌وار زندگی كرده‌اند. اگر كار آبرومندی هم به آنها داده شود باز به كار اوليه‌ خود می‌پردازند چون خصلت گدائی، اصلاح‌ پذير نيست. به همين دليل است كه گفته شده: آدم گدا، هميشه گداست.

كافور نخيزد ز درختان سپيدار  از مردم بداصل، نيايد هنر نيك

خار را قُربِ گُل از خوی بدِ خود نرهاند هر كه ناساز بُوَد، در همه جا ناساز است  

«فرهنگ اشعار صائب. ج 2 ص 817»

مثل آلمانی: اگر قورباغه را در صندلی طلا بگذاری، مجدداً در مرداب می‌جهد.  

«گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان. ص 42»

   باجی خيرُم ده: دختری دريوزه‌گر را كه صباحتی داشت، پادشاهی به زنی گرفت. دختر با همه ابرامِ شاه، هيچگاه با او به طعام نمی‌نشست. شاه تجسس را شبی پشت در نهان شد و از روزن به وثاق دختر چشم بدوخت.

آن گاه كه خدمتكاران خوان گسترده و برفتند، دختر از خورش‌های گوناگون زله‌ها بست و هر يك را در گوشه‌ای بنهاد. سپس به رسم گدايان در برابر هر يك ايستاد و زبان به سوآل گشاده و می‌گفت: «خدای را باجی خيرُم ده» و آنگاه از هر زله لقمه‌ای برداشته و پس از ثنا و دعا بر صاحب خير و دستِ دهنده، تناول می‌كرد.

«دهخدا» و «كاوشی در امثال و حكم فارسی. ص 123» 

بنده را پادشاهی نیاید        از عدم کبریائی نیاید

بندگی را خدائی نیاید         از گدا، جز گدائی نیاید

«ميرزا حبيب خراسانی» «ضرب‌المثلهای منظوم فارسی ص 30» 

&&: ای تيری رَه دو يُوزی مَِشكَِنِه. i tiri ra do yuzi mεškεne.

=  با يك تير دو گردو می‌شكند.

   : در مقام بيان شدت زرنگی و كاردانی كسی گفته می‌شود. وقتی كسی كاری را به انجام برساند كه حداقل دو سود برايش داشته باشد و يا سخنی بگويد كه دو معنی از آن مستفاد شود، می‌گويند: فلانی به يك تيردو نشان زده است.

   ماخذ: در ميان تيراندازان قديم افراد بسيار ماهری بودند كه وقتی دو قطعه چوب و يا دو تكّه هندوانه را در يك لحظه و درست در محازات هم به هوا پرتاب مي‌كردند، تيراندازی آن دو را با يك تير در هوا، بهم می‌دوخت.

   امّا در دنيای هنر و ادبيات گفتارهای رمز و طنز و كنايه، بزرگانی را سراغ داريم كه گفتارشان بر دو معنی شامل است. و در حقيقت با يك گفتار دو معنی را بازگو می‌كنند و يا با يك تيرِ سخن، دو نشان می‌زنند. مثلاً معاندين و بدخواهان، از حافظ شاعر بلندپايه‌ ايرانی، در نزد پادشاه وقت سعايت كردند كه خواجه در سخنانش، مطالب كفرآلوده آورده است، تا آنجا كه يكی از اركان سه‌گانه‌ اصول دين مبين، (معاد) را مورد شك و ترديد قرار داده و گفته است:

گر مسلمانی از اين است كه حافظ دارد                    وای اگر از پس امروز بود فرداييی

   حافظ مضطرب شد و به شيخ زين‌الدين ابوبكر تايبادی دانشمند و عارف معروف قرن هشتم كه در راه سفر به حج به شيراز رسيده بود متوسّل شد. شيخ گفت: بيتی ديگر قبل از آن بيت علاوه كند كه نقل قول از ديگران باشد تا به حكم اين قضيّه كه گويند «نقلِ كفر، كفر نيست» از آن تهمت، مبرّا شود و حافظ هم قبل از آن مقطع اين بيت را اضافه كرد كه:

اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه می‌گفت

گر مسلمانی از اين است كه حافظ دارد

بر در ميكده‌ای با دف و نی ترسايی

وای اگر از پس امروز بود فردايی

و بدين ترتيب از آن مخمصه نجات يافت.         

امثال و حكم تاريخی. ص 165 به اختصار»  

&&: ايسگائی‌يَه وِيرژو دِه. isgâiya vεr žo de.

= (كارمند) ايستگاه (راه‌آهن) است. (دخترت) را بردار به او بده.

   ماخذ: در سال‌های گذشته، يكی از كارمندان راه‌آهن سمنان كه بومی نبود، از دختری سمنانی خواستگاری كرد. پدر دختر چون شناخت كافی از خواستگار نداشت لذا مردّد بود كه دخترش را بدهد يا ندهد. يكی از مشاوران او به دليل آن كه در آن زمان كارمند دولت بودن يكی از وجوه اعتبار بود، به پدر دختر جمله‌ بالا را گفت.

اين جمله آرام آرام بين مردم رواج يافت و جنبه ضرب‌المثل پيدا كرد. مردم خوش ذوق جمله‌ ديگری به آن افزودند كه جمله‌‌ای به اين شكل آهنگين و موزون درآمد:

ايسگائی‌يَه وير ژو دِه   كرواتی(1)يه وير ژو دِه .

(كراواتی است به او بده). کاربرد اين جمله جنبه طنز و شوخی دارد امّا به طور معمول در مشاوره‌ امور اين چنانی، خاصه وقتی كه داماد مورد اطمينان است، اين جمله شعرگونه به شوخی گفته می‌شود.

  • =كَِرَِواتی= داشتن كراوات هم يكی ديگر از ويژگی‌های كارمندی و يكی از وجوه اعتبار محسوب می‌شد.

 &&: اييَه اَِنگُشتَم نَِمَِكِه، ای خَِروارَم نَِمَِك.

  iya εngoštam nεmεke. i xεrvâram nεmεk.  

= يك انگشت هم نمك است، يك خروار هم نمك.

   : با بيان اين مثل قصد دارند كه حرمت نمك را يادآور شوند. در فرهنگ ايران زمين، نمك حرمتی دارد كه هركس نمك ديگری را بخورد وجداناً موظف است كه حرمت صاحب نمك را نگه دارد و قدرشناس باشد.

مثل فارسی:‌ جائی كه نمك خوری، نمكدان مشكن.

داستان: يعقوب ليث صفار، در نوجوانی دزدی عيّار بود. يك بار به خزانه‌ «درهم بن نصر» والی سيستان، نقبی بريد و شبی بدان جا درآمده زر و گوهر بسيار گرد آورده و بردهانه‌ نقب می‌گذاشت و باز می‌گشت. بار آخر، در معرضی كه ماه از روزنه برآن تابيده بود برقی آئينه‌ وار در نظر آورد. پنداشت الماس پاره‌ای است. از لمس كردن بازش نشناخت، به دندان آزمود. نمك نيشابوری بود. آه از نهادش برآمد كه «حاصل تلاشم همه بر باد رفت!». پس چون چيزی به صبح نمانده بود آن زرها را بر دهانه‌ نقب برجای نهاد و به راه خود رفت. بامدادان كه «در هم بن نصر» از آن ماجرا آگاه شد، منادی در شهر افكند كه «هركه اين كار كرده در امان است. نزد والی آيد و راز اين با او در ميان نهد و اگر تنگدست است مالِ حلال بستاند» يعقوب نزد والی رفت كه:‌ «اين نقب من بريده‌ام و آن زرها و گوهرها من در كيسه كرده بر دهانه‌ نقب نهادم، ليكن در آخرين لحظات نمك تو خوردم و حق آن نمك مرا از بردن مالِ تو مانع شد» و آن حال كه پيش آمده بود تمام بگفت. «درهم بن نصر» از آن مروّت و جوانمردی به شگفت آمد و يعقوب، از آن، در خدمت او جايگاه بزرگ يافت. «داستان‌های امثال. ص 166»

&&: اييَه نيمالينه، قيصَِرييَه آتَِش موكّووه.     

iya nimâlina qeysεriya âtεš mokkuwe.  

= برای يك دستمال، قيصريه را به آتش می‌كشد.

   : اين مثل را در مورد افرادی به كار می‌برند كه از روی هوای نفس و ندانم كاری برای به دست آوردن يك چيز كم بها و بی‌ارزش دست به كاری‌ می‌زنند كه ضرر و زيان هنگفتی به ديگران وارد می‌شود.

قيصريه، راسته بازار بزرگی است كه دو طرف آن حجره و مغازه  و دو در در ابتدا و انتهای آن باشد.

و امّا ريشه‌ تاريخی اين مثل:

   : پسري پيش مردي كه دكان علاقه‌بندي داشت كار مي‌كرد. اين پسركه هنري نداشت و كاري بلد نبود، يك وقت به سرش زد كه زن بگيرد. هر طوری كه بود برايش دختری پيدا كردند و به اسم او كردند. يك روز علاقه‌بند دكانش را به پسر سپرد و خودش به خانه رفت. اتفاقاً‌ نامزد پسر به درِ دكان علاقه‌بند آمد و بعد از سلام و احوال‌پرسی چشمش به پارچه‌ها و دستمال‌های قشنگی كه در دكان بود افتاد. از پسرخواست كه يكی از دستمال‌ها را به او بدهد.

پسر گفت: اين دستمال‌ها مال من نيست. از دختر اصرار و از پسر انكار و پسرك به هر زبانی كه خواست نامزدش را از اين كار منصرف كند تا از خير دستمال بگذرد، نتوانست. بالاخره حرف‌ها و حركات دختر كار خودش را كرد و پسر دو تا از دستمال‌ها را به او داد. دختر خوشحال و خندان از دكان بيرون رفت. بعد از رفتن دختر، پسر به خود آمد و گفت:‌ اين چه كاری بود كه كردم؟ حالا چه خاكی به سر كنم. اگر بگويم نسيه دادم، می‌گويد چرا؟ اگر بگويم فروخته‌ام، پولش را می‌خواهد. اگر بگويم گم شده، تاوانش را می‌خواهد. خلاصه آن پسر بی‌عقل نقشه‌ای كشيد و بهترين راه به نظرش اين رسيد كه دكان را آتش بزند، تا صاحب دكان از ماجرای دستمال بويی نبرد.

   برای انجام دادن عمل شيطانی و شومش، يك گل آتش گذاشت ته دكان ميان پارچه‌ها و در دكان را بست و به خانه رفت. آتش كم‌كم شعله‌ور شد و به تمام پارچه‌ها سرايت كرد و تمام قيصريه طعمه آتش شد. هرچه تلاش كردند نتوانستند قيصريه را نجات بدهند و دود شد و آتش. بعدها فهميدند كه قيصريه‌ به آن زيبائی به واسطه‌ بی‌عقلی آن پس احمق نابود و عده‌ زيادی به خاك سياه نشستند. امّا ديگر چه سود. 

«تمثيل و مثل. جلد دوم. احمد وكيليان. ص 62»

&&: با بُزُرگُن پيوند كَِرچيمُن. bâ bozorgon peyvεnd kεrčimon. 

= با بزرگان پيوند كرده‌ايم .

: در مقام طنز به آدم دانا و زرنگی گفته می‌شود كه دانائی و زرنگيش باعث گرفتاريش شده است.

   سرچشمه‌ اين مثل از اينجاست كه روزی شتری در صحرايی برای استراحت بر زمين نشست. اتفاقاُ آن جا نزديك لانه روباهی بود. روباه كه لقمه‌ بزرگی جلوی لانه خود ديد، خواست آن را به درون سوراخ بكشد. دم شتر را به دندان گرفت و كشيد. امّا زورش نرسيد. دم خود را به دم شتر بست تا از اين راه بتواند او را به سوراخ بكشد. شتر در اين وقت بر پای ايستاد و روباه معلق بماند. گرگی می‌گذشت و روباه را بدين حال ديد. پرسيد: «اين چه حالت است؟» روباه جواب داد:‌ «با بزرگان پيوند كرده‌ايم».

مترادف با:‌ مَسينَه آخورَه جَه مَِشكَِنِه. masina âxora ja mεškεne. 

: آخور بزرگ، جو می‌شكند.

مثل كرمانی:‌ هركه دُمش را به دم لوك ببندد، سفرقندهار بكند.  

«مثل‌های فارسی رايج در كرمان. ص 66»

لوك :‌ شتر نر.

 &&: باجی سَِبيلی مَِگِيْش. bâji sεbili mεgeyš.  

  = باج سبيل می‌خواهد.

: اين مثل در مورد كسی كاربرد دارد كه با زور و قلدری از ديگری پول و يا جنسی مطالبه كند، كه در اصطلاح عوام آن را به ‹باج‌سبيل› تعبير می‌كنند و می‌كويند كه فلانی «باج‌سبيل می‌خواهد».اين مثل را بيشتر در بيان اخاذی به ويژه رشوه‌گيری، بكار می‌برند.

و اماّ ريشه تاريخی آن:

   در عهد اشكانيان سواران و جنگ جويان (پارت) موی بلند و ريش انبوه داشته‌اند، ولی قيافه پر هيبت بخصوص فريادهای هول‌انگيز آنان به هنگام جنگ، در سپاه دشمن چنان رُعب و وحشتی ايجاد می‌كرد كه جرئت نمی‌كردند به جنگ جويان ايرانی نزديك شوند و احياناً ريش آنان را به دست بگيرند.

   درآن روزگاران ريش و سبيل برای مردان و گيسوان بلند برای زنان ايرانی تا آن اندازه مايه زيبائی و مباهات بود كه چون می‌خواستند گناهكاری را شديداً مجازات كنند، اگر مرد بود ريشش را می‌ترشيدند و اگر زن بود گيسوانش را می‌بريدند. ريش تراشيدن و گيسو بريدن در ايران باستان بزرگترين ننگ شناخته می‌شد.

   از نكته‌های جالب تاريخ ريش و سبيل، مخالفت شاه عباس پادشاه مقتدر صفوی با گذاشتن ريش بوده است. شاه عباس ريش بلند را خوش نداشت و در زمان او ريش‌های بلند تركان را ايرانيان زشت می‌شمردند وآن را «جاروی‌خانه» می‌ناميدند. عشق و علاقه شاه عباس به سبيل گذاشتن تا حدی بود كه شاه عباس كبير، سبيل را آرايش صورت می‌شمرد و بر حسب بلندی و كوتاهی آن، بيشتر و يا كمتر حقوق می‌پرداخت. از اين رو، حكام ولايات و فرماندهان نظامی نيز به دارندگان سبيل «شاه عباسی» كه مورد توجه شخص اول مملكت بود، به فرا خور كيفيت و تناسب سبيل، حقوق و مزايای بيشتری می‌دادند. اين نوع اضافه حقوق و مزايا كه صرفاً برای خاطر «سبيل» پرداخت می‌شد، در عرف و اصطلاح عامه، به «باجِ سبيل» تعبير گرديد.

   اغلب اين گونه سبيل دارها، تنها به ميزان و مبلغی كه از شاه و حكام و فرماندهان وقت بر طبق حكم و فرمان اخذ می‌كردند قانع نبودند و گاهاً از كدخدايان و روستائيان و طبقات ضعيف جامعه، پول و جنس و اسب و آذوقه به عنوان «باج سبيل» می‌ستاندند.

    پيداست كه همين اخذ جبری و به قلدری ستاندن موجب گرديد كه بعدها از معانی مجازی و مفاهيم استعاره‌ای «باج سبيل» در مورد اخاذی و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثيل گردد. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج1 ص 164 به اختصار»

&&: بَلُول و خَِرقَه، نونی جُو وُ سَِركَه. balul-o xεrqa. nuni jow vo sεrka. 

= بهلول و خرقه، نان جو و سركه.

   : اين مثل را در توصيف كسی می‌گويند كه قانع است و مقيّد به زندگانی تجمّلی نيست و معتقد است كه با وسايلی اندك و ساده هم می‌توان زندگی كرد.

و امّا بهلول چه كسی بوده كه در مثل‌ها و داستان‌ها به او اشاره می‌شود:

       ماخذ: درتذكره‌ها بهلول زياد داريم و بهلول معروف، همان شخصی است كه در زمان خلافت هارون‌الرشيد مي‌زيسته و از بستگان نزديك و به روايتی برادر مادری هارون‌الرشيد بوده است. بهلول، مردی عارف و عالِم و شخصی فاضل و صاحب عقل و هوشِ سرشار و سرآمد روزگار خود بود. هارون‌الرشيد، براي منصب قضاوت شهر بغداد، بهلول را نامزد كرد و جملگی درباريان انتخاب او را تأئيد كردند. پس، بهلول را طلبيد و تكليف نمود كه منصب قضاوت را به عهده بگيرد. بهلول امتناع كرد. خليفه اصرار ورزيد و بهلول چون دريافت كه هارون از وی دست برنخواهد داشت، به ناچار مدّتی مهلت خواست تا در اين باره بينديشد. امّا هرچه فكر كرد ديد كه با وجود چنان خليفه‌ای و در چنان اوضاع و احوالی اگر منصب قضاوت را بپذيرد، لاجرم بايد آخرت خود را ضايع سازد. چاره را در آن ديد كه خود را به ديوانگی زند.

 پس ديگر روز همچون كودكان بر نِی‌سوار شده، در كوچه و بازار بغداد به راه افتاد و می‌گشت و می‌گفت: از من دور شويد كه اسبم لگد می‌زند. و بدينوسيله از زير بار قضاوت شانه خالی كرد. بهلول علی‌رغم ثروتی كه داشت فردی قانع بود و ساده می‌زيست و به همين دليل در مثل‌ها و داستان‌ها از ويژگی‌های خاص او صحبتی به ميان می‌آيد و به او تمثل می‌كنند. «قصه‌های بهلول. ص 6»

   و اما داستان مربوط به مًثل فوق: روزی هارون‌الرشيد از قبرستان می‌گذشت، بهلول را بنا به عادت در قبرستان ديد. پرسيد: چه می‌كنی؟

بهلول گفت: به ديدن اشخاصی آمده‌ام كه نه غيبت مردم را می‌کنند، نه از من توقعی دارند و نه مرا آزار می‌دهند.

هارون گفت: آيا می‌توانی از قيامت و صراط و سوال و جواب آن دنيا مرا خبر دهی؟ 

بهلول گفت: آری، بگو در همين جا آتش بيفروزند و تابه‌ای برآتش نهند تا خوب داغ شود.

   به فرمان خليفه، غلامان آتش افروختند و چنان كه بهلول گفته بود تابه‌ای برآتش نهادند تا خوب داغ شد. آنگاه بهلول گفت: من با پای برهنه بر روی تابه می‌ايستم و خود را معرفی می‌كنم وآنچه كرده‌ام، گفته‌ام و پوشيده‌ام بيان ميی‌كنم. تو نيز پس از من چنين كن.

    پس بهلول با پای برهنه بر تابه داغ ايستاد و گفت: بهلول وُ خرقه، نان جو وُ سركه. 

و بدون آن كه پايش بسوزد، بی‌درنگ پائين آمد. آنگاه نوبت هارون رسيد، اما چون خواست القاب خود را ذكر كند، بواسطه طول كلام و وقت طولانی پايش بسوخت و بيفتاد.

   بهلول گفت: سئوال و جواب قيامت نيز به همين طريق است. آنان كه در اين جهان درويش بوده‌اند و از تجملات دنيوی بهره‌ای نداشته اند، آسوده می‌گذرند، وآنان كه پايبند تجملات بوده‌اند، به مشكلات گرفتار می‌آيند. «قصه‌های بهلول. ص 39»    

خَِرقَه:‌ جبّه مخصوص درويشان است. لباسی پيراهن مانند و جلو بسته كه صوفيان با آداب مخصوصی از دست پير می‌پوشيده‌اند. بعضی از انواع آن از وصله‌های متعدد دوخته می‌شده و برخی نيز آستر پوستی داشته است. «فرهنگ بزرگ سخن» 

توضیح: در زبان سمنانی به (سرکه) گفته می شود (تُرش)، ولی در این مثل از همان واژه (سرکه) استفاده شده است. از همین جا مشخص است که این مثل سمنانی نیست و به دلیل تبادل فرهنگ‌ها به گفتار سمنانیان راه یافته است.

&: بَِنجی، نَِنجا، نَِنجا، مَِنجی.

= بكش (تا زجر) نكشی، نكشی (زجر) می‌كشی.

bεnji. nεnjâ. nεnjâ. mεnji.

   : داستان اين ضرب‌المثل از اين قرار است كه دو تن باغ‌دار همسايه، ديواری مشترك داشتند. يكی از آنان كه متجاوز و زورگو بود، آب به پای ديوارِ چينه‌‌ای بست و ديوار را خراب كرد و گاهی خود را به ميوه و هيزم همسايه می‌زد. بالاخره سر و صدای همسايه بلند شد و دعوايش را به جهت قضاوت، پيش حاجی ملا علی حكيم الهی بردند. حاجی پس از آن كه سخنان طرفين را شنيد، با توجه به شناختی كه از متشاكی پيدا كرده بود، به شاكی گفت: «بَِنجی، نَِنجا، نَِنجا، مَِنجی» يعنی اگر ديوار را خودت به تنهائی بكشی، ظلم و ستم همسايه را نمی‌كشی ولی اگر ديوار را نكشی از دست همسايه زجر خواهی كشيد. آن مرد حكم حاجی را پذيرفت و ديواری را كه همسايه خراب كرده بود از نو ساخت و از تعرض همسايه‌ خاطی راحت شد.«فرهنگ سمنانی. دکتر ستوده»

&&: بَِه هُشتُن مَشروطِه بَِرَِسا. bε hošton mašrota bεrεsâ.

 = به مشروطه خودش رسيد.

: اين مثل را در مورد كسی می‌گويند كه به همه‌ شرط و شروطش رسيده و اكنون بر خر مراد سوار است.

ريشه‌ تاريخی مثل فوق:

   در آن موقع كه افكار و احساسات آزادی‌خواهی ملت ايران بر اثر ارتباط و حشر و نشر با ملل غرب بيدار شده بود و آزادی‌خواهان از هر طرف قيام كرده بودند، معدودی نفع پرست و سودجو كه به دنبال بازار آشفته می‌گشتند، خود را در جرگه‌ آزادی‌خواهان جای دادند و در مشروطه‌خواهی به اصطلاح معروف «كاتوليك تراز پاپ» شده بودند.

به قول «حاج ميرزا يحيی دولت آبادی» اين عده «شمشير استبداد را در زير عبا و ردای مشروطه بسته‌اند. روز، يارِ مشروطه خواهانند و شب، غم‌خوارِ مستبدين».

   زمانی كه انقلابيون پيروز شدند و وقت آن رسيده بود كه ريشه‌ خودكامگی از بيخ و بن در آيد، آن عده‌ ظاهرالصلاح از فرصت استفاده كرده و پس از تحصيل مال و منال كافی كه غايت مقصود و كمال مطلوب آنان بود، به گوشه‌ عزلت و انزوا خزيده، آن چنان خاموش شدند كه گوئی اصلاً واقعه‌ای رخ نداده و بدينوسيله مشروطه‌خواهان واقعی را تنها گذاشتند. از آن به بعد هرجا بحث و صحبتی از آن گوشه‌نشينان به ميان می‌آمد، از باب تعريف و كنايه می‌گفتند: «فلانی به مشروطه‌اش رسيده» يعنی به مقصود خود نائل آمده و ديگر كاری به «استبداد» يا «آزادی» ندارد. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج 1. ص 252. (به اختصار»

&& : بيخ پی عَرَِبَه. bix pi ,arεba. 

= از بيخ عرب است.

   : عبارت بالا در مواردی به كار می‌رود كه مدّعی در مقابل مدارك مستند و آشكار، دست از لجاج بر ندارد و بديهيات و واضحات را با كمال بی‌پروائی انكار كند.

و امّا ريشه‌ تاريخی اين مثل :

   : قبل از استيلای اعراب بر ايران، زبان رسمی ايرانيان زبان «پهلوی ساسانی» بود كه به گويش‌ها و لهجه‌های مختلف در سراسر ايران به آن تكلّم می‌كردند. (از جمله زبان ‌سمنانی كه يكی از شاخه‌های زبان پهلوی ساسانی است). حمله و تسلط اعراب بر ايران، اساس قوميت و مليت ايران را كه قرون متمادی بر اين سرزمين پهناور حكمفرما بود متزلزل ساخت و فرهنگ و ادب كشور ما را به شكل و هيأتی ناموزون درآورد و اگر نتوانست زبان و فرهنگ ملّی و قومی ما ايرانيان را ريشه‌كن كند، به علت پايمردی و همّت والای بزرگان و دانشمندان وطن‌خواه خراسان وآن رادمرد طوس «حكيم ابوالقاسم فردوسی» بوده است.

   «سلسله طاهريان» اگر چه در تجديد استقلال ايرانی مساعی جميله مبذول داشته و به سابقه‌ ايران‌دوستی و حسن مليّت بی‌گمان در احيای كليه‌ آداب و مراسم ايرانی ساعی وكوشا بوده‌اند، ولی چون در عصر و زمان آن‌ها استقلال و تماميت ايران هنوز نضج و نمودی نگرفته بود، لذا ناگزير بودند كه به ظاهر در حفظ و نگهداری رابطه دوستی و سياسی خود با دربار خلفای عبّاسی اظهار علاقه كنند تا نهال نورس استقلال كشور كه پس از قريب دو قرن تسلط بيگانه دوباره جوانه زده بود، با تندروی‌های بی‌مورد و احساسات دور از عقل و منطق، به كلّی ريشه‌كن نشود. به همين دليل، جهات و علل زبان و خط عربی را در زبان حكومت طاهريان و صفاريان و سامانيان، در امور ديوانی و حكومتی خراسان جايگزين خط و زبان فارسی كردند.

   پيداست كه بزرگان و دانشمندان خراسان هم از امرای خويش پيروی كرده و همه تازی آموختند و بعضی از آنان تا آنجا پيش رفتند كه غالب آنان را «ذواللسانين» می‌ناميدند. اهالی خراسان چون بازار خط و زبان عربی را تا اين پايه گرم و رايح ديدند، به جهت علاقه و دلبستگی خويش به فرهنگ و ادب پارسی، هر ايرانی را كه عربی می‌نوشت و يا به عربی صحبت می‌كرد، از باب تعرّض و كنايه می‌گفتند: «فلانی از بيخ عرب شده» يعنی عِرق و حميّت و نژاد ايرانی را فراموش كرده است و يكسره به دامان عرب آويخته است. در واقع چون ايرانيان در آن عصر و زمان حاضر به قبول نفوذ بيگانگان نبودند و در عين حال قدرت مبارزه و مخالفت علنی با هيئت حاكمه را هم نداشته‌اند، لذا مليت و وطن‌خواهی خويش را در عبارت مثلی بالا قالب‌گيری كرده و آن را به رخ مجذوبان و مرعوبان عرب می‌كشيدند. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج 1. ص 47» (به اختصار)

&&: پارتی وازی ماكَِره. Pârti vâzi mâkεre. 

= پارتی بازی می‌كند.

   : اين اصطلاح را كسی می‌گويد كه ببيند ديگری برای پيش برد اهداف خود با توحه به امكانات مادی و معنوی، اعمال نفوذ می‌كند.

و اماّ ريشه تاريخی پارتی بازی:

   هرگاه دركشوری قدرت تشكيلاتی وجود نداشته باشد و مصادر امور و متصديانِ مسئول، قائم به وجود نباشند، پيداست كه توصيه و سفارش و اعمال نفوذ از طرف ارباب قدرت، در چنين سازمان و تشكيلاتی نقش اساسی خواهد داشت و همين امر موجب می‌شود كه صالحان گوشه عزلت گيرند و طالحان به مسند عزّت نشينند.

   اين اعمال نفوذها و توصيه بازی‌ها را در عرف و اصطلاح ايران ‹‹پارتی بازی›› می‌گويند، در حالی كه معنا و مفهوم لغوی اين ضرب‌المثل با آنچه را كه مقصود و منظور ما می‌باشد كاملاً تفاوت دارد.

   ‹‹پارتی›› لغتی است فرانسوی و به معنای ‹‹حزب›› و ‹‹پارتی بازی›› همان ‹‹حزب بازی›› است كه در دنيای امروز هيچ گونه بحث و ايرادی برآن وارد نيست.

   كسانی كه تاريخ مشروطيت، خاصه تاريخ معاصر ايران را مطالعه كرده باشند اطلاع دارند كه در زمان سلطنت احمد شاه قاجار، دو حزب قوی و نيرومند درايران تاسيس شده بود كه هردو حزب ظاهراً از مسلك سوسياليزم الهام می‌گرفتند.

1 = حزب ‹‹اجتماعيون اعتداليون›› يا ‹‹محافظه كارها›› كه با ارشاد نايب السلطنه ‹‹ناصرالملك›› و رهبری ‹‹سيد محمد صادق طباطبائی›› اداره می‌شد. اين حزب كه اكثريت اعضای آن را اعيان و شاهزادگان تشكيل می‌دادند، اصلاح تدريجی امور را با حفظ سنن و آداب مذهبی و ملی خواستار بودند.

2 = حزب ‹‹اجتماعيون عاميون›› يا ‹‹سوسيال دموكرات›› كه ارشاد آن با ‹‹سيد حسن تقی‌زاده›› و رهبری آن با ‹‹سليمان ميرزا اسكندری›› بوده است. اين حزب را ‹‹تند روان›› و ‹‹انقلابيون›› و اختصاراً ‹‹دموكرات››‌ هم می‌گفتند.

   اين دو حزب، در سياست داخلی و برخورداری‌های مادی و معنوی با يكديگر رقابت داشتند و هرجا كه احتمالاً سود و فايدتی می‌رفت از هم پيشی می‌گرفتند و طرفداران و افراد حزب خود را به مشاغل و مناصب حساس، می‌گماشتند كه اين عمل به ‹‹پارتی بازی›› معروف و ضرب‌المثل شد، به طوری كه هر انتصاب نا به جائی و يا هراِعمال نفوذی صورت گيرد، به پارتی بازی نسبت داداه می‌شود. ‹‹ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج 1. ص 279 به اختصار››‌ 

&&:‌ پيرِنی عُثمُونی كَِرچيشُن. pirεni ,osmoni kεrčišon. 

= پيراهن عثمان كرده‌اند .

   : درتوصيف كسانی می‌گويند كه دستاويزی پيدا كرده‌اند كه با آن جار و جنجالی به راه بياندازند و به سود خود بهره‌برداری كنند. همچنين بعضی از افراد برای غلبه برحريف به هردستاويزی متمسّك می‌شوند و هر لغزش و اشتباه ناچيز را از ناحيه‌ رقيب، گناهی نابخشودنی جلوه می‌دهند.

و امّا موضوع «پيراهن عثمان»

    : به طوری كه می‌دانيم، «عثمان‌» بعد از كشته شدن «عمر بن خطاب» در سن هفتاد سالگی به عنوان خليفه سوم مسلمين به خلافت رسيد. وی مردی ملايم و نرم‌خوی بود. مآل‌انديشی ابوبكر و عمر را نداشت. نرم‌خوئی و ملايمت عثمان تا به جائی رسيده بود كه عياشی، اقسام لهو و لعب در مدينه شيوع يافت. چون عثمان در مقام جلوگيری برآمد، گروهی از وی دلگير شدند . بعضی از مسلمانان كه جمعی از صحابه نيز از آن جمله بودند، به علل و جهات ديگر از عثمان دل خوشی نداشتند و قبايل آن‌ها نيز قهراً كينه‌ عثمان را در دل می‌پرورانيدند. اين عوامل و اختلاف طبقاتی عميقی كه بين ثروتمندان قريش و ساير طبقات مردم پيش آمد، همه و همه دست به دست هم داده، حسّ انتقاد و اعتراض برخليفه را فراهم آورد. مردم مدينه و ساير ولايات اسلامی به تمرّد و عصيان برانگيخته و زمينه را برای تبليغات مخالفان مهيّا نمود. ماحصل كلام آن كه، مردم مصر با شورش طلبان بصره و كوفه به سوی مدينه حركت كردند و فتنه بالا گرفت. مخالفان از ديوار خانه عثمان بالا رفته و خليفه‌ سوم را به يك ضربت كشتند.

   معاويه كه از نزديكان و بستگان عثمان بود و خود نيز داعيه‌ خلافت بلكه سلطنت در سر می‌پرواند، برای آن كه مردم را عليه علی‌بن‌ابيطالب (ع) بشوراند، به اشاره‌ «عمروعاص» پيراهن خون‌آلود عثمان را در مسجد آويخت و در انظار مسلمين قرار داد تا مظلوميت عثمان را مجوز عصيان خود قرار دهد.

   غرض از ارائه‌ اين مطلب اين است كه بدانيم چون «پيراهن عثمان» در تحريك مسلمين و انجام مقصود پليد معاويه نقش اساسی بازی كرد، لذا براي كسانی كه بخواهند با به دست آوردن دستاويزی من غيرحق به مقصود برسند، مَثلِ «پيراهن عثمان» را مورد استفاده قرار می‌دهند. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج1. ص 329.» «به اختصار»

توضیح: در زبان سمنانی به (پیراهن) می گویند (شَِوی šεvi) بنابراین مشخص است که این مثل هم سمنانی نیست و در اثر تبادل فرهنگ‌ها به این زبان راه یافته است.

 &&: پييَِرَه مارَه مُزومبَِلكَه بَِساچِش. Piyεra mâra mozombεlka bεsâčeš.

= برای پدر و مادرش آب‌انبارك ساخته است.

   : وقتی كسی مرتكب عمل ناشايستی شود كه مردم‌آزاری در پی داشته باشد و باعث لعن و نفرين و دشنام به خود و پدر و مادر خود شود، در مقام تمسخر می‌گويند:‌ برای پدر و مادرش آب‌انباركی ساخته است. يعنی به جای آن كه كاری كند كه دعای خيری داشته باشد، كاری می‌كند كه ناله و نفرين ديگران را در پی دارد. بنا بر اين فرزندی كه مورد طعن و لعن در جامعه باشد، نبودنش بهتر از بودنش است. 

   ماخذ: سمنان منطقه‌ايست كويری و كم آب. به همين دليل و قبل از لوله‌كشی، آب شرب مردم، مخصوصاً در تابستان‌ها، از آبِ آب‌انبارهای خصوصی خانگی و يا آب‌انبارهای عمومی واقع در محلّه‌های شهر تأمين می‌شد. افراد خيّر و نيكوكار، اقدام به ساخت آب‌انبارهای بزرگ عمومی می‌كردند و كسانی كه در تابستانِ گرمِ كوير از آب خنك و گوارای آب‌انبارها استفاده می‌كردند، دعای خيری هم برای بانيان ساخت اين‌گونه آب‌انبارها داشتند. همانطوری كه ساخت آب‌انبار باعث دعای خير برای بانيان و برای پدر و مادر آنان بود، در مقابل بودند كسانی كه با عملكرد خودشان باعث ناراحتی مردم می‌شدند كه مسلماً عملكرد نامطلوب و ناشايست آنان باعث ناله و نفرين و بدگوئی برای خودشان و پدر و مادرشان بود. در اين گونه موارد مردم با زبان طعنه و تمسخر می‌گفتند:‌ برای پدر و مادرش آب‌انبارك ساخته است.

داستان:‌ پدری پسر را مي‌گفت: اگر ازگفته‌های من فرمان نكنی، تو را عاق می‌كنم. پسر جواب داد: من نيز در عوض تو را عوق می‌سازم. پدر پرسيد: عوق چگونه است؟ پسر گفت:‌ شبانگاه برآستانه‌ مسجد وحمّام‌ها پليدی كنم. چون شبگيرد و مسلمان بدين دو جای آمد و شد كنند،‌ كفش و جامه‌شان بيالايد و بر پدر مرتكب لعن فرستند. «كاوشی در امثال و حكم فارسی. ص 80 »

به همين دليل گفته شده: می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری مكن.  

مَثلِ تركمنی: از پسرِخوب، جوی آبِ رحمت جاری می‌شود.

«فرهنگ مردم. فولكلور ايران. ص 359»

&&: تارُفی شابدُلَظيمی ماكَِرِه. târofi šâbdolazimi mâkεre.

=تعارف شاه عبدالعظيمی می‌كند.

: اصطلاحی است معترضانه و در مورد تعارف كننده ای گفته می‌شود كه مطمئن است تعارفش مورد قبول واقع نمی‌شود. وگاهی هم از طرز بيان تعارف كننده مشخص است كه تعارفش از ته دل نيست و جنبه رفع تكليف را دارد و لذا هرگونه تعارف كه واقعی نباشد، به آن ‹‹تعارف شاه عبدالعظيمی›› می‌گويند.

و اما ريشه تاريخی و وجه تسميه اين مثل:

   : حضرت عبدالعظيم حسنی، كه در شهر ری مدفون است و هم اكنون زيارتگاه بزرگی برای مردم ايران محسوب می‌شود، بعد از چهار پشت به امام دوم شيعان حضرت امام حسن مجتبی (ع) متصل می‌شود.

   مزار حضرت عبدالعظيم كه در اصطلاح عمومی ‹‹شاه عبدالعظيم›› گفته می‌شود، پيوسته مطاف معتقدان و شيعيان مومن و علاقه‌مند بوده است و از گوشه و كنار جهان اسلام هر شيعه كه به ايران می‌آيد بعد از زيارت حضرت ثامن‌الائمه در مشهد و حضرت معصومه در قم، به زيارت حضرت عبدالعطيم می‌شتابد.

    چون شهر ری در چند كيلو متری جنوب و نزديك تهران قرار دارد، لذا از قذيم معمول بوده است كه زائران تهرانی علی‌الاصول شب را در شهر ری توقف نمی‌کنند و به تهران باز می‌گردند. با اين توصيف، اگر كسی از ساكنان شهر ری طوعاً و كرهاً در مقام دعوت از زائر تهرانی بر می‌آمد و تعارف می‌كرد و چون دعوت كننده می‌دانست كه دعوت شونده ناگزير از مراجعت است، لذا تعرف آن شاه عبدالعظيمی را كه جنبه عملی نداشت و نمی‌توانست مورد قبول زائر تهرانی باشد را تعرف بی‌پايه و اساس و ظاهری دانسته و می‌گفتند كه: ‹‹تعارف شاه عبدالعظيمی›› می‌كند. ‹‹ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج 1. ص 357  به اختصار››

 &&: چَِلا مَِمَِره مَِمونِه تاريك، لُوكَه مَِمونِه دَِراز وُ باريك.

čεlâ mεmεre mεmone târik. lula mεmune dεrâz-o bârik.

  = چراغ خاموش می‌شود و تاريك می‌ماند، سوراخ دراز و باريك باقی‌ می‌ماند.

   : در مقام اعتراض به كسی می‌گويند كه می‌خواهد با وعده و وعيد و يا دستمزدی كم، كاری را به نفع خود تمام كند و يا از كاری منافع دائمی برای خود برقرار كند و در عوض قول انجام عملی را بدهد كه می‌تواند دائمی هم نباشد.

وجه تسميه‌ اين مثل:

   : كسی كه ديوار به ديوار آب انبار عمومی زندگی می‌كرد، قصد داشت از اين آب انبار شيرآبی به خانه‌ خود بكشد و در عوض چراغی در پاشيرِ آب‌انبار نصب نمايد تا راه پله آب انبار روشن شود. از حاجی ملاعلی حكيم‌ الهی كسب تكليف كردند. جمله‌ فوق جوابی است كه او داده است.

   از آن جايی كه ممكن است بعد از مدتی آن شخص اقدام به روشن نگاه داشتن چراغ نكند، ولی آن شيرِآب جريانش به طور مداوم باقی خواهد بود، با توجه به اين توصيه از نصب شير آب خودداری شد و اين جمله به صورت ضرب‌المثل درآمد كه در موارد مشابه به آن متوسل می‌شوند.

   حكايت: چوپانی از دختری دهاتی در مقابل سه بز، تقاضای نامشروع كرد. دخترگفت: «سه تا بُزِتو خورده می‌شود ولی قصّه‌ ننگ و بدنامی برای من تا هميشه برجای خواهد ماند». بنا بر اين با تقاضای چوپان موافقت نكرد. «فرهنگنامه امثال و حكم ايرانی. ص 189»

&&: چوُيَه وُ گوُشت، تَه پيغَمبَِری فَِريا بُلَِند ماكَِرِه.

čuya vo gušt.ta peyqambεri sεdâ birin miyâre.

= چوب است و گوشت، فرياد پيغمبرت را بلند می‌كند.

: در مواردی كه بدن طاقت تحمل شكنجه و كتك را ندارد، گفته می‌شود.

   حكايت:‌ مأموران حكومتی مردی را برای وصول باج به دارالحكومه بردند و چون حاضر به پرداخت نبود، او را به چوب بستند. پس از خوردن چهل ضربه، حاضر به پرداخت باج شد. وقتی از دارالحكومه خارج شد، به او گفتند: توكه چهل ضربه خوردی، قدری تحمّل و مقاومت می‌كردی و چند ضربه‌ ديگر می‌خوردی،‌ سرانجام رهايت می‌كردند. پاسخ داد: چويَه و گوشت … «آداب و رسوم مردم سمنان»

مثل زرقان فارس: چوغ وگوشت آشنُی نَدارَن.

يعنی: چوب و گوشت با هم آشنايی ندارند، پس نبايد توقع داشته باشی كسی را كه می‌زنی، لب فرو بنند و دشنام نگويد. «فرهنگ مثل‌ها،‌ اصطلاحات و كنايات عاميانه زرقانی. ص 111»

&&: چَِه سَِلامی، چَِه عَليكی؟ čε sεlâmi. čε ,aleyki?

 = چه سلامی، چه عليكی؟

: اصطلاحی است و در پاسخِ كسی كه مدّتی قهر بوده و حالا قصد آشتی و مراوده را دارد، گفته می‌شود. همچنين در مقام گله از مفارقت و فاصله ايجاد شده در ديدار دوستی با دوست ديگر نيز بيان می‌شود.

      ماخذ: از قراردادهای نانوشته رانندگان بيابانی، سلام و عليك و احوال پرسی با وسايل مركوبشان مانند بوق و چراغ است. می‌گويند: روزی راننده‌ای با ديدنِ كاميونِ دوستش از راه دور، به قصد سلام و عليك چراغ ماشين را برايش روشن و خاموش می‌كند، رانندهِ طرف مقابل در پاسخ، به جای روشن و خاموش كردن چراغ، برف پاك‌كن را می‌زند. شاگردش از او می‌پرسد كه چرا در مقابل خاموش و روشن كردن چراغِ كاميون روبرو كه قصد سلام و عليك داشت،‌ برف پاك‌كن را زدی؟ راننده گفت: خواستم بهش بگم: چه سلامی، چه عليكی؟

&&: چَِه كَشكی،چَِه پَشمی؟ ?čε kaški. čε pašmi

= چه كشكی، چه پشمی؟

: به هنگام بر هم زدن قول و قرار و دبّه كردن، اين اصطلاح را به كار می‌برند. يعنی انكار مطلق موضوع.

   حكايت: چوبداری گلّه را به صحرا برده بود. به درخت ميو‌ه‌ تنومندی رسيد، از آن بالا رفت و به خوردن ميوه پرداخت. ناگهان باد تندی برخاست. خواست فرود آيد،‌ خود را بر شاخه‌ نا استواری در نوك درخت يافت. در چه كنم، چه نكنم بود كه دركمركش تپه‌ روبرو، بقعه‌ امام‌زاده‌ای را ديد. از ترسِ جان فرياد زد:‌ آقا به فرياد رس، مرا از اين درخت سالم به زمين برسان، همه‌ گله‌ام مال تو.

   توفان كمی آرام‌تر شد و چوبدار يكی دو شاخه پايين‌ترآمد، رو به امام‌زاده كرد كه:‌ جانم فدای توآقا، از عدالت و انصاف به دور است كه آدمی به كم عقلی من تمام گلّه‌اش را نذر تو كند و زن و بچه‌اش را به گدايی بندازد. البته كه دلت راضی نمی‌شود. نصفش مال تو باشد، نصفش هم ناندانی كور و كچل‌های من.

   حالا ديگر به نقطه‌ مطمئنی رسيده بود. گفت: آقا، راستی تو كه چوپان نداری، چطور است من خودم از گوسفندهايت نگه‌داری كنم،‌ پشم و كشكش را بيارم خدمتت؟

قدری پايين‌تر كه رسيد گفت: بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد و منّت نمی‌شود، می‌شود؟ پس كشكش مال تو،‌ پشمش هم مال من كه چوپانيت می‌كنم. پايين‌تر سُريد و پايش به زمين رسيد. رو كرد به امام‌زاده كه: اصلاً كشك چی،‌ پشم چی آقا. از هول جانم يك غلطی كردم ديگر. غلط زيادی كه جريمه ندارد، دارد؟ «كتاب كوچه. ج 7 ص 599»

&&: حاجی، اَيَم شَريك. hâji ayam šarik.

= حاجی، من هم شريك.

   : اين اصطلاح، در مورد كسی گفته می‌شود كه با كم‌ترين سرمايه، قصد دارد با ديگران كه سرمايه‌ قابل توجهی دارند، شريك شود و سودی مطابق ساير شركاء ببرد.

   ماخذ: در زمان قديم كه رفتن به حج با كاروان صورت می‌گرفت، وقتی كه كاروان به صحرای عربستان می‌رسيد و كاروانيان در منزلی قصد استراحت داشتند، به محض آن كه آتشی جهتِ پخت غذا روشن و ديگی بارگذاشته می‌شد،‌ اعراب باديه‌نشين كه غذايشان موش صحرايی و سوسمار و از اين قبيل حيوانات بود، موشی در ديگِ غذای در حال پخت می‌انداختند و می‌گفتند: «حاجی ما هم شريك» يعنی كه من حق‌السهم مواد خام خودم را دادم، حالا در غذای شما شريك هستم. حاجيان هم كه از خوردن چنين غذايی اكراه داشتند، همه‌ غذای داخل ديگ را به آنان می‌دادند.

روايت ديگری از اين مثل: ميش دُووِندِش، باتِش: حاجی اَيَم شريك.

miš duvεndeš bâteš: hâji ayam šarik.

: موش انداخت گفت: حاجی من هم شریک. 

&&: حاجی حاجی مَكّه بينی، وَِرگَِرد وُ نوُكَّه بينی.

hâji hâji makka beyni. vεrgεrd-o nukka beyni.                                

= حاجی حاجی «مكّه» را ببينی، برگردی وُ «نوكّه» را هم ببينی.

  ماخذ: در قديم رفتن به سفر حج، آن هم با كاروان و برای افراد مسن، كاری بود بس طاقت‌فرسا و دشوار و به تبع آن بسيار طولانی. به طوری كه بعضی از افراد اميدی به بازگشت از سفر را نداشتند. لذا ضمن وصيّت، زن و فرزندان خود را به فرد قابل اعتمادی می‌سپردند. گاهی هم اتفاق می‌افتاد كه فردِ به سفر رفته، در مسير رفت و يا برگشت فوت می‌نمود.

   جمله‌ مثل گونه‌ بالا، درواقع نوعی دعا بود برای عازمين به سفر حج. به اين مضمون كه: حاجی، انشاالله كه «مكّه» را می‌بينی و برمی‌گردی و «نوكَّه» را هم می‌بينی.

   «نوكَّه» مزرعه‌ای است در شمال‌شرق سمنان و در مسير كوه‌های پيغمبران كه از خارج شهر سمنان،‌ درختان آن مزرعه پيداست. در واقع با بيان اين جمله تلويحاً برای او آرزوی سلامتی و برگشت و ديدار شهر و ديار و زن و فرزند و دوستان و اقوام می‌كردند.

   امّا گاهی هم اتفاق می‌افتاد كه تاجری متوجهِ ورشكستگی خود مي‌شد و قبل از آن كه موضوع آشكار بشود،‌ به منظور فرار از بدهی‌ها، قصد سفر حج می‌كرد تا شايد در اين مدّت طولانی رفت و برگشت، فرج و گشايشی در كارش ايجاد شود و به اين اميد كه پس از بازگشت بدهی طلب‌كاران را خواهد داد و اگر هم به هر دليلی برنگشت كه از شرّ طلب‌كاران و آبروريزی،‌ رهايی پيدا كرده است. در نتيجه به هنگام سفر، علاوه بر زن و فرزند و فاميل و دوستان، طلبکارانش هم برايش دعا می‌كنند و آرزوی سلامتی و برگشتنش او را دارند.

&&: حُسين كِی‌لِژی گالدوُژِه. hoseyn keyleži gâlduže. 

= جوالدوز حسين كهلايی (علايی) است.

   : در مقام اعتراض به كسی می‌گويند كه كاری كوچك و ناچيز انجام داده و در مقابل هر چه اجر و پاداش به او می‌دهند، باز هم خودش را طلب‌كار می‌داند.

   سرچشمه‌ اين مثل از اينجاست كه معمولاً اگر كسی از ده برای خريد و يا ديد و بازديد به شهر مجاور برود، هر يك از ده‌نشينان كه چيزی از شهر بخواهند به او سفارش می‌كنند كه بخرد و بياورد.

   يكی از ده‌نشينان از حسين نامی كه از كهلا (دهكده‌ايست در جنوب شرقی سمنان و در حاشيه‌ كوير مركزی) به سمنان می‌آمد. جوالدوزی خواست. حسين هم جوالدوز را از شهر خريد و آورد و به او داد. امّا گاه و بيگاه به خانه‌ او می‌رفت و می‌گفت: «آن كس كه جوالدوز را خريده آمده» و به خانه وارد می‌شد و با پذايرايی كه از او می‌كردند، اسباب مزاحمت صاحب‌خانه را به نوعی فراهم می‌كرد و اين كار را به جايی رسانيد كه بر سر زبان‌ها افتاد. «فرهنگ سمنانی. دکتر ستوده»

گالدوژَه= جوالدوز. سوزنی ضخيم و بلند كه با آن سرِگونی و گاله و امثال آن را می‌دوختند.

&&: خَرَه هَميشه خُرمِه دَِمَِنَِه‌ميزِه. xara hamiša xorme dεmεnεmize. 

= خر هميشه خُرما نمی‌ريند .

: در تأييد اين كه هميشه اوضاع بر وفق مراد نيست، گفته می‌شود.

صيّاد نه هر بار شكالی ببرد افتد كه يكی روز، پلنگش بدرد 

«كليات سعدی . ص 110»

نظير: هر روز گاو نمی‌ميرد تا كوفته ارزان شود.

«گزيده‌ مثلهای فارسی. ص 163»

مَثلِ چك:‌ بنفشه‌ها و زنبق‌ها هميشه گل نمی‌دهند. «گلچينی از ضرب‌المثلهای جهان. ص 68»

   حكايت:‌ شخصی خری لاغر و مردنی داشت،‌ هر چند با هر وسيله درصدد فروش آن برآمد، احدی زير بار خريدش نمی‌رفت. تا اینکه روزی تدبيری به نظرش رسيد،‌ مقداری خرما خريده و درون مقعد خر را چرب كرده، خرماها را در آن داخل نمود و آن را رانده به بازار چارپايان برد و در معرض فروش گذاشته و با صدای بلند جار می‌زد كه:‌ خرِ من،‌ خرما می‌ريند.

   مردم گرد او جمع شدند و با تعجب تمام می‌پرسيدند: چگونه می‌شود كه خری به جای سرگين، ‌خرما بيفكند؟! صاحب خر گفت: چگونه ندارد، اين گوی است و اين ميدان،‌ قدری صبر كنيد تا ببينيد كه در موقع سرگين انداختن چگونه به جای آن خرما می‌افكند.

   اتفاقاً در همين موقع خرك عر و تيزی كرد و زوری زد و مقداری خرما از مقعدش خارج شد. مردم همه حيران و انگشت به دهان مانده،‌ عموماً خريدار خرش شدند. بالاخره احمقی آن را به قيمت گزاف خريداری كرده، وجهش را نقداً پرداخت و خر را به خانه‌ خود برد. خر نيز درآغاز ورود به خانه‌ او مقداری ديگر از خرماها را كه باقی مانده بود، بيفكند و زن و بچه‌ مرد احمق بسی خشنود گرديده، از مشاهده‌ اين نعمت غير مترقبه درهای سعادت را به روی خويش گشاده ديده و آن را به فال نيك كرفته و به حُسن سرانجامِ خويش، اميدوار گرديدند.

   ولی همين كه صبح با ذوق و شعف و اشتيافی هر چه تمام‌تر به طويله درآمدند تا خرماهای شبانه‌ را جمع‌آوری كنند، ديدند به جای خرما، جز سرگين متعفنی در اطراف خر، چيز ديگری به نظر نمی‌رسد. يكی دو روز ديگر هم در انتظار باقی ماندند ولی خرمايی پديد نيامد. ناچار خريدار نزد فروشنده رفت و دبّه كرد. ليكن فروشنده از پس گرفتن آن الاغ عزيز امتناع كرد و گفت: من در موفع فروش هيچ نگفتم كه «خره هميشه خرما می‌رينه» تا تو امروز حقّ دبّه كردن داشته باشی و به اين ترتيب كلاه را تا بيخش بر سر آن بيچاره خريدار طماع چپاند و خرك را بيخ ريش آن مرد احمق بست. «داستان‌های امثال. اميرقلی امينی. جلد دوم. ص 184»

روايت ديگری از اين مثل: هَميشَه خَرَه خُرمِه دَِمَِنَِه‌ميزِه.

مترادف با : بَر هَميشَه ديمَه‌ای پاشنِه مَنَِه‌گَِردِه

: در هميشه بر روی يك پاشنه نمی‌گردد .

&&: خَليفِه كيسِه پی مَِبَخشِه. xalife kise pi mεbaxše.

= از كيسه‌ خليفه می‌بخشد .

   : ‌هرگاه كسی از كيسه‌ ديگری بخشندگی كند و يا از بيت‌المال عمومی بذل و بخشش نمايد، در مقام اعتراض جمله‌ مثلی بالا را دربارهِ او استناد قرار داده و اصطلاحاً می‌گويند: «فلانی از كيسه‌ خليفه می‌بخشد».

 خرج كه از كيسه‌ مهمان بُوَد         حاتم طايی شدن آسان بُوَد 

در صفحه 67 از جلد اول كتاب ارزشمند «ريشه‌های تاريخي امثال و حكم» تأليف زنده‌ياد مرحوم مهدی پرتوی آملي، داستان مفصلی درهفت صفحه «از كيسه‌ خليفه بخشيدنِ» جعفر برمكی، وزير با تدبير و مقتدر و مورد عنايت و علاقه «هارون الرشيد» خليفه‌ خاندان بنی عباس در مورد «عبدالملك بن صالح»، عموی خليفه كه از امراء و بزرگان خاندان بنی عباس و مردی فاضل و دانشمند و پرهيزگار بوده ولی به علّت سعايت ساعيان از حكومت بركنار و در بغداد منزوی و خانه‌نشين شده بود، نگاشته است كه از حوصله‌ اين مجموعه به دور است. لذا علاقه‌مندان می‌توانند به مطالعه‌ اين داستان دركتاب فوق بپردازند. امّا آن واقعه به اختصار چنين است:

   عبدالملك‌بن صالح در فن خطابت فصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متين و موقر داشت به قسمی كه مهابت و صلابتش تمام رجالِ دارالخلافه وحتّی خليفه وقت را تحت تاثير قرار ميداد و بعلاوه چون از معمرين خاندان بنی‌عباس بود خلفای وقت در او به ديده احترام می‌نگريستند.

   عبدالملك صالح، پس از آن كه به علت سعايت دشمنانش از حكومت عزل و خانه نشين شد، چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گرديد. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می‌كردند كه عبدالملك از آنان چيزی بخواهد ولی عزّتِ نفس و استغنای طبع عبدالملك مانع از آن بود كه از هر مقامی استمداد و طلب مال كند. از طرف ديگر چون از طبع بلند و جود و سخای جعفر برمكی وزير مقتدر هارون الرشيد آگاهی داشت و بعلاوه می‌دانست كه جعفر مردی فصيح و بليغ و دانشمند است و قدر فضلاء بهتر ميداند و مقدم آنان را گرامی می‌شمارد، پس نيمه‌شبی كه بغداد و بغداديان در خواب بودند با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پيش گرفت و اجازه دخول خواست. برحسب اتفاق آن شب جعفر برمكی با جمعي از خواص و محارم منجمله شاعر و موسيقيدان بی‌نظير زمان (اسحق موصلی) بزم شرابی ترتيب داده بود و با حضور مغنيان و مطربان شب زنده‌داری می‌كرد. در اين اثناء پيشخدمت مخصوص، سر در گوشِ جعفر كرد وگفت «عبدالملك» بر درِ سرای است و اجازه حضور ميطلبد. از قضا جعفر برمكی دوست صميمی و محرمی بنام «عبدالملك» داشت كه غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش می‌گذرانيد. در اين موقع به گمان آن كه اين همان عبدالملك است نه عبدالملك صالح، فرمان داد او را داخل كنند.

   عبدالملك صالح بی‌گمان وارد شد و جعفر برمكی چون آن پيرمرد متّقی و دانشمند را در مقابل ديد به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و ازجای خود جستن كرد كه «ميگساران جام باده بريختند وگلعذاران پشت پرده گريختند، و رامشگران دست از چنگ و رباب برداشته و پا به فرار گذاشتند». عبداملك چون پريشان حالی جعفر بديد با جوانمردی وآزادگی و بزرگواری كه خوی و منش نيكمردانِ عالم است با كمال خوشروئی دركنار بزم نشست و فرمان داد مغنيان بنوازند وساقيان لعل فام جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آن همه بزرگواری از عبدالملك صالح ديد بيش از پيش خجل و شرمنده گرديده پس از ساعتی اشاره كرد بساط شراب را برچيدند و حضار مجلس بجز اسحق موصلی، همه را مرخص كرد. آنگاه بر دست و پای عبدالملك بوسه زده و عرض كرد: از اين كه بر من منّت نهادی وبزرگواری فرمودی بی‌نهايت شرمنده و سپاسگزارم. اكنون در اختيار تو هستم و هرچه بفرمائی به جان خريدارم. عبدالملك پس از تمهيد مقدمه اي مشكلات خود را گفت. جعفر برمكی كه مورد وثوق هارون‌الرشيد بوده و با اختيارات تامّی كه از خليفه داشته، نه فقط از طرف خليفه هارون‌الرشيد «عبدالملك بن صالح» را عفو می‌كند، بلكه قرض‌های وی را پرداخت و مبلغ متنابهی از اموال خليفه را به وی بخشيده و حكومت مدينه را به وی داده و دختر خليفه «عاليه» را هم به عقد پسر عبدالملك، به نام «صالح» درآورده و حكومت مصر را هم به داماد خليفه می‌بخشد.

   وقتی هارون‌الرشيد، خليفه‌ عباسی داستان را می‌شنود، به دليل وثوق و اعتماد و علاقه‌ مفرطی كه به جعفر برمكی داشت، همه‌ بذل و بخشش‌های وی را كه از «كيسه‌ی خليفه بخشيده» بود، می‌پذيرد.

 مَثلِ «ازكيسه‌ خليفه بخشيدن» از اين واقعه‌ تاريخی ريشه گرفته است.

&&: خُدِه اَگَه گيابو هادِه، وَِرُوَِری جَِمارُنی هَم مادِه .

xode aga giyâbu hade. vεrovεri jεmâroni ham made.

= خدا اگر خواسته باشد بدهد، روبروی جماران هم می‌دهد.

: در مقامی گفته می‌شود كه كسی به نعمت و ثروت پيش‌بينی نشده‌ای دست يافته باشد.

   داستان: خاركنی براي آوردن هيزم، روزها به اطراف سمنان می‌رفت و تا غروب يك كوله‌بار كوچك كه بتواند با دوش حمل كند هيزم به شهر می‌آورد و به حمّامی محله می‌فروخت. روزی زنش الاغی از همسايه كرايه كرد و به شوهرش گفت: تو خسته می‌شوی. با الاغ برو از «جماران» هيزم بياور. (در شمال‌شرقی سمنان، بالای «عطّاری»، مزرعه‌ای معمور و آباد به نام «جَماران» هست كه هيزم زيادی از مراتع آن می‌توان به دست آورد). خاركن برای آوردن هيزم به آن‌جا رفت. چون از محل تا سمنان ده فرسخ فاصله است، ناچار شب را در كنار تپه‌ای خاكی خوابيد. صبح وقتی از خواب بيدار شد،‌ در كنار تپه پارچه‌ای از زير خاك نظرش را جلب نمود. پس از كاوش، دستمالی كه داخل آن پر از سكه‌های طلا بود را به دست آورد. ديگر به دنبال هيزم‌كنی نرفت و يك راست به شهر بازگشت. وقتی داخل خانه شد،‌ در حالی كه از شادی می‌رقصيد، با آهنگ خاصّی خطاب به زنش گفت:‌ عامی دُت جان، عامی دُت جان، خُدِی گييابو هادِه، وَِرُوَِری جَِمارونی هم مادِه .

: دختر عموجان، دختر عمو جان، خدا  بخواهد بدهد،‌ روبروی جماران هم می‌دهد. «آداب و رسوم مردم سمنان»

 &&: خُشتُن پي ديوَِنَه تَِری نَديچِش. xošton pi divεnεtεri nadičeš.

= از خودش ديوانه‌تر نديده.

   : در مقام تعريض و كنايه به زورمندی گويند كه ميدان را خالی ديده و تا جايی كه خواسته‌، تاخته است. در حالی كه اگر از خود زورمندتری را می‌ديد،‌ از تندروی‌های خود دست بر می‌داشت.

   سرچشمه‌ اين مثل از اينجاست كه ديوانه‌ای،‌ هر وقت به حمّام می‌رفت و كسی را در حمّام می‌يافت، با ديوانه‌بازی‌های خود او را از حمّام بيرون می‌كرد. مردم از كار ديوانه خبر يافتند و ديگر به آن حمّام نيامدند. روزی كسی پس از رفتن ديوانه به حمّام، به سربينه آمد و مشغول درآوردن لباس خود شد. استاد حمّامی به جهت خير خواهی گفت: نرو توی حمام «ديوانه در حمّام است» مرد گفت: «ديوانه‌تر از خودش نديده است».  لباسش را درآورده، لنگی به خود بست و لنگی اضافه طلبید و آن را با آب حوضِ سربينه تَر كرد و به هم تابيد و در حالی كه اين لنگ تابيده را به در و ديوار حمّام می‌كوبيد، وارد صحن حمّام شد. ديوانه با ديدن اين فرد، ترس و وحشت سراپای وجودش را فرا گرفت و ناگهان از حمّام بيرون جست. استاد حمّامی از ديوانه پرسيد: «كجا می‌روی؟» ديوانه گفت: «هيچ نگو كه ديوانه در حمّام است» و ديگر پای به آن حمّام ننهاد. «فرهنگ سمنانی. دکترستوده»

نظير : سوراخ كج،‌ ميخ كج می‌خواد. «ده‌هزار مثل فارسی. ص 110»

مترادف با : اَگه ای نَفَِری تَه دَِلَه سَری دوُسات تو ژو دَِلَه سَری دوُنَِسازا، فَِكر ماكَِره عُرضَه نَِدار.

agε inafεri ta dεla sari dusât to žo dεla sari dunεsâzâ. fεkr mâkεre orza nεdâr.

: اگر یک نفر توی سرت زد تو توی سرش نزنی، فکر می کند عرضه نداری.

&:‌ خوُروُسی بَد مَِجالی‌يَه. xorusi bad mεjâli ya.

= خروس بد مجالی است. (خروس بی‌وقتی است).

: هرگاه كسی بدون در نظر گرفتن موقعيتِ مكانی و زمانی حرفی بزند و يا ميان حرف ديگران بدود و خود را داخل صحبت كند و يا كاری انجام دهد، درمقام اعتراض اصطلاحاً او را به خروس بی‌محل تشبيه می‌كنند.

و امّا ريشه‌ تاريخی و مأخذ اين مثل:

      كيومرث، سر دودمانِ سلسله‌ باستانی پيشداديانِ ايران بود كه مورخان او را نخستين پادشاه در جهان دانسته‌اند. كيومرث را پسری بود به نام «پشنگ» كه هميشه بر سر كوه‌ها بود و به درگاه خدای تعالي راز و نياز و مناجات می‌كرد. كيومرث به اين فرزندش خيلی علاقه داشت و غالباً پسر و پدر به سراغ يكديگر می‌رفتند. يك بار كه كيومرث برای ديدار فرزندش «پشنگ» با آذوقه‌ كامل به سراغ او رفته بود، جغدی بر سر راهش ظاهر شد و بانگ زد. كيومرث چون فرزندش را نيافت، دانست كه «پشنگ» را كشته‌اند. جغد را نفرين كرد و به همين دليل ايرانيان از آن تاريخ جغد را پيك نا مبارك و صدايش را شوم می‌دانند.

   كيومرث در اين سفر بر سر راه خود خروسی سفيد رنگ و مرغ و ماری را ديد كه خروس مرتباً به مار حمله می‌كرد و هر بار كه موفق می‌شد به شدت بر سر مار نوك بزند، به علامت پيروزی بانگ مي‌كرد. كيومرث از اين كه خروس برای صيانت از ناموس خود تا پای جان فداكاری می‌كند بسيار خوشش آمده، سنگی برداشت و مار را بكشت و بانگ خروس را به فال نيك گرفت.

   كيومرث آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش دستور داد آن‌ها در خانه نگه‌داری و تكثير كنند. معمولاً خروس در روز بانگ می‌كند و چون شب شد تا بامدادان كه پايان شب و طلايه‌ روز و روشنايی است بانگ نمی‌زند. ولی قضا را روزی خروسِ موصوف شبانگاهان كه بی‌وقت و نا به هنگام بود، بانگ برداشت. همه تعجب كردند كه اين بانگ نا به هنگام چيست. ولی چون معلوم شد كه كيومرث از دار دنيا رفته است، از آن به بعد آن خروس را «خروس بی‌محل» خواندند و از آن سبب بانگِ خروس را بدان وقت به فال بد گرفته، صدايش را شوم دانسته‌اند. از آن روز به بعد، هر خروسی كه بدان وقت بانگ كند، صاحبِ خروس آن خروس را بكشد تا آن بد از او در گذرد و اگر نكشد خود در بلايی افتد.

خروس تا زمانی كه در روز بخواند مبشّر سلامت و تندرستی و ورود مهمان و عزيزان است و چون احياناً شامگاهان بانگ زند، آن را «خروس بی‌محل» خوانند. «ريشه‌های تاريخي امثال و حكم. ج 1. ص 540  به اختصار»

&&:‌ دَستَه وَِلی اُو بَِدِش. dasta vεli ow bεdeš.  

= دسته گلی به آب داد.

   : اين مثل را در مورد كسی می‌گويند كه با اقدام خود،كاری را خراب كرده باشد. هر چند كه قصد و غرضش اين نبوده باشد.

   مأخذ اين مثل:‌ مردی در دهكده‌ای مسكن داشت كه بسيار بد يُمن و شوم و بد قدم بود و در هر كاری كه قدم می‌گذاشت، آن امر منتهی به خرابی می‌شد.

   روزی برادرزاده‌اش كه كدخدای ده بود، به دهكده‌ مجاور رفت تا دختر كدخدای آن ده را برای خود نامزد و عقدكند. خانواده‌ دختر به انجام اين وصلت به شرطی موافقت كردند كه از آغاز مراسم تا پايان عروسی، عموی داماد كه همان مرد شوم و بد يمن بود، نه در كار اين وصلت مداخله بكند و نه در مجلس عقد و عروسی قدم بگذارد. خانواده‌ داماد اين شرط را پذيرفتند و به عموی داماد گفتند و او هم بدون اين كه از اين قضيه دلگير بشود،‌ عهده‌دار اجرای آن گرديد و همين كه وقت عروسی فرا رسيد، دو روز قبل به يكی از روستاهای مجاور رفت و در آن جا رحل اقامت انداخت تا وقتی كه امر عروسی به پايان برسد. صبح روزی كه در شب آن زفاف برادرزاده‌اش واقع شده بود، سخت از وضع زندگي خود غمگين و دلگير گرديده، در دل مي‌ناليد كه چرا او بايد چنين شوم و ناميمون باشد كه حتّي در عروسی برادرزاده‌اش راهش ندهند تا او هم در عيش و عشرت آن‌ها شركت نموده،‌ دستی افشاند و پايی بكوبد. در اين اثنا چشمش به بوته‌ گلی افتاد كه در باغچه‌ روبروی او با گل‌های زيبا و دل‌فريب خود مشغول طنّازی بود. با ديدن آن به خيال افتاد كه دسته گلی قشنگ ببندد و آن را در نهری كه از اين دهكده به دهكده‌ خودشان روان بود و اتفاقاً از داخل عمارت برادرش می‌گذشت،‌ بيفكند. حالا كه نتوانسته است با حضور خود خدمتی بكند و تبريكی به عروس و داماد بگويد، لااقل بدين وسيله حُسن‌ نيّتی از خود بروز داده،‌ انجام خدمتی كرده باشد.

   دسته گل را خيلی زيبا و قشنگ بست و به روی آب نهر انداخت و آب در فاصله‌ دو – سه ساعت آن را به دهكده‌ و خانه‌ برادرش رساند. اهالی خانه سرگرم انجام تشريفات عروسی بودند. ساز و دهل وكرنا می‌زدند.

   در اين بين دو بچه‌ كوچك دركنار نهر سرگرم بازی بودند، چشمشان به دسته گل افتاد كه برای گرفتن آن هر يك بر ديگری پيشی می‌جست و دست خود را دراز می‌كرد تا آن را بگيرد، ولی براثر عجله با سردر آب افتادند و خفه شدند. وقتی اهالی خانه از واقعه مطلع شدند، مجلس عروسی كه در آن دقيقه در منتهای شور و شادی اداره می‌شد، به ماتم‌كده‌ای تبديل گرديد.

   بعدها خانواده‌های عروس و داماد دانستند كه چرا بچه‌ آن‌ها غرق و دستخوش مرگ نا به هنگامشان شده و شور و سرورشان تبديل به عزا گرديد. فهميدند كه پيش آمدِ آن عزا، با آن همه پيش‌بينی‌ها و احتياط‌ها، باز هم نتيجه‌ بد يُمنی عمل آن مرد شوم بوده كه به قصد انجام خدمت، دسته گلی به آب داده بود. «داستان‌های امثال. دکتر ذوالفقاری. ص 502»

&&: ديمی سُمی دُلدُلی و شُنبيلَه؟!! dimi somi doldoli vo šombila?!!!

= روی سُمِ دلدل و شنبليله؟!!

: در مقام طنز و تعرض به كسی می‌گويند كه امری ناشدنی و يا دو چيز نامتجانس را طلب كرده است. يا توقع بی‌جا و بی‌موقع دارد.

   سرچشمه‌ اين مثل اينجاست كه گروهی برای زيارت به پيغمبران (زيارتگاهی كوهستانی در شمال شرق سمنان) رفته بودند. كودكی نيز در ميان ايشان بود. مادرش سنگی را كه معروف است اثر پای «دُلدُل» برآن است، زيارت می‌كرد.كودك پرسيد:‌ اين چيست؟» مادرگفت: «دُلدُلی سُم» جای سُم دُلدُل. كودك با شنيدن آن، «شنبليله» برايش تداعی شد. لذا به مادرش گفت: «ننه شنبليله می‌خواهم»  مادرش گفت:

«ديمی سُمی دُلدُلی و شنبيله ؟!!». «فرهنگ سمنانی . دکتر ستوده»

نظير : قربان چشم باداميت ، ننه من بادام می‌خوام .

مترادف با :‌ زَِمَِستُن وُ شيللَِكّی ؟ zεmεston-o šillεki

یعنی: زمستان و زردآلو؟

&&: روُآ، دَِروازِه بَر دَِمَِبَِستِه، ميش ماكَِرِه.

 ruwâ dεrvâze bar dεmεbεste. miš mâkεre.                                

= گربه،‌ در دروازه را می‌بندد،‌ موش باز می‌كند.

   : در مقام طنز در مورد سازمانی می‌گويند كه بی‌نظم و بی‌ترتيب،‌ آشفته و درهم و برهم است و كسی‌ از رئيس آن سازمان حرف‌شنوی ندارد و هركس به ميل خود كار می‌كند .همچنين به جايی كه قانون حكم‌فرما نيست نيز گفته می‌شود.

   حكايت: روزی شيری توی درّه‌ای خوابيده بود و يك لاشه‌ گوسفند هم جلويش بود كه نصف آن را خورده و نصف ديگرش مانده بود. روباهی از دور داشت می‌آمد كه از لاشه بخورد. شيرخودش را به خواب زد و با خود گفت:

«حالا كه من خوردم و سير شدم، بگذار او هم بيايد بخورد» روباه برای اين كه مطمئن بشود كه شير خواب است، يك روده برداشت و دست و پاي شير را بست. آن وقت شروع كرد به خوردن. خوب كه سير شد رفت. شير بعد از خواست حركت كند، امّا آفتابِ گرم، روده را خشك و محكم كرده بود. شير هر چه تقلّا كرد،‌ نتوانست حركت كند. گفت: رفتم ثواب كنم، كباب شدم. همان طور خوابيد تا موشی از سوراخ درآمد. شير از موش خواست تا بند دست و پای او را باز كند. موش شروع كرد به پاره كردن روده و بند بند روده را پاره كرد و رفت توی سوراخش. در اين وقت شير از جايش بلند شد و قصد كرد كه از آن جا برود. شير ديگری او را ديد و گفت:‌ «كجا می‌روی؟» شيرگفت: «جايی كه روباه دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز كند، ديگر اين سرزمين ماندن ندارد». «داستان‌های امثال. دکتر ذوالفقاری. ص 192 با مختصري تصرف»

&&: ريش وُ قيچی‌يَه، تَه دَس دَرِه. riš-o qeyčiya ta dast dare.

= ريش و قيچی به دست توست.

   : اين عبارت مثلی موقعی به كار می‌رود كه طرف مقابل از هرجهت مورد اعتماد واطمينان كامل باشد و صداقت و امانتش در انجام عمل، به مثابه «ريش و قيچی» است كه صاحب «ريش» به منظور آرايش، «نه از بيخ تراشيدن» به دست سلمانی آرايشگر بسپارد.

   و امّا ريشه تاريخی اين ضرب‌المثل:

   به طوری كه می‌دانيم، «ريش» موئی را می‌گويند كه بر چهره و زنخ مردان می‌رويد و اهل اصطلاح آن را «محاسن» به معنای خوب و نيكو، می‌گويند. معلوم نيست كه اهميت و حرمت «محاسن» از چه تاريخی مورد توجه قرارگرفته است، ولی اين نكته روشن است كه حرمتش به پايه‌ای رسيده بود كه، يك تارموی ريش، بيشتر از صد قباله و بنچاق و هزاران ضامن ومتعهد كار می‌كرد و مَثلِ «ريش گرو گذاشتن» ازآن ايام به خاطر مانده كه يك تار موی ريش گرو می‌گذاشتند و در مقابل، هر قدر پول و جنس كه می‌خواستند به قرض و يا نسيه می‌بردند. و عجيب آن كه سفته و برات و چك، درعهد ما واخواست می‌گردد، نكول می‌شود و برمی‌گردد، ولی برای تار موئی از ريش، نه واخواستی دركار بود، نه نكولی و نه برگشتی.

   وقتی كه يك تار موی ريش، تا آن اندازه ارج و اعتبار داشته باشد كه به گروگذاشته شود، بديهی است قدر و منزلت تمامی و همگی محاسن را چه پايه و مايه خواهد بود. به همين جهت از عبارت «ريش و قيچی به دست كسی سپردن» كه در موقع اصلاح سر و صورت از طرف سلمانی و آرايشگر انجام می‌گرفت، اين معني مجازی افاده می‌شود كه صاحب ريش، همان طور كه به سلمانی و آرايشگر اعتماد كامل دارد و مطمئين است كه ريش را در حدّ آرايش، نه از بيخ تراشيدن با قيچی كوتاه می‌كند، اعتماد كننده نيز به طرف مورد اعتماد تا آن اندازه اطمينان دارد كه مي‌داند حيثيّت و آبرويش را محفوظ داشته، در حفظ و نگاهداشت «امانت» و احترام به قول و قرار صادق و راسخ خواهد بود.

«ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج 1. ص 690 به اختصار»

&&: زِيلابَِدين پَشَه اَن ديم بَِستَه. zeylâbεdin paša dim bεsta. 

= زين‌العابدين پشه هم روی آن بسته است.

: در موردی اين اصطلاح را به كار می‌برند كه چيزی فرعي به موضوع اصلی تحميل شود و طرف مقابل، اگر چيز اصلی را طالب است، چاره‌ای ندارد جز اين كه چيز فرعی تحميلی را هم بپذيرد.

   منشاء اين مثل: زين‌العابدين نامی كه از بس كثيف بود، پشه و مگس در اطرافش وُل می‌زدند، به همين دليل به زين‌العابدين پشه معروف بود، مردی مفلوك و سرايدار يكی از كاروانسراهای سمنان بود. صاحب كاروانسرا، هر وقت می‌خواست كاروانسرا را كه تبديل به گاراژ شده بود كرايه بدهد، به جهت رعايت حال اين فردِ مفلوك، قرار می‌گذاشته كه زين‌العابدين،‌ بايد حتماً دالان‌دار باشد و ماهی هم فلان قدر مزد بگيرد و الّا معامله انجام نمی‌شد.

از آن جايی كه اين مورد فرعی تحميل بر مورد اصلی می‌شد، لذا اين جمله در ميان سمنانی‌ها به صورت ضرب‌المثل درآمد.

«آداب و رسوم مردم سمنان. پناهی سمنانی»

&&: ژو حَمزَه ‌كُش مَِكَِرَن. žo hamza koš kεršon.

= او را «حمزه كش» می‌كنند.

: در مقام تهديد و ارعاب در مورد كسی می‌گويند كه قصد داشته باشند، قبل از بازجويی و رسيدگی به اعمالش و محكوم شدن وی، به سختی مجازاتش كنند.

   مأخذ: «حَمزه» از دزدان و ياغيان قديم سمنان بوده است. مدّت‌ها اسباب مزاحمت ساكنان شهر و روستاهای اطراف را فراهم آورده بود. سرانجام روزی مأموران حكومت وقت، او را در ارگ خرابه‌ كهلا (اعلاء) دستگير می‌كنند و قصد داشتند كه او را كَت بسته به شهر بياورند. مردم شهركه از او دلِ پرخونی داشتند، با شنيدن خبرِ دستگيری «حمزه»، بيرون دروازه‌ كهلا جمع شدند تا اين مرد ياغی و مزاحم را از نزديك ببينند. وقتی او به دروازه نزديك شد، گروهی كه از او بسيار زيان ديده و رنجيده‌خاطر بودند،‌ بر سر او ريختند و قبل از ورود به شهر، كار او را ساختند. «فرهنگ سمنانی. دکتر ستوده»

&&:‌ ژو خَر بَِكَِردِش. žo xar bεkεrdeš.

= او را خركرد.

: در مورد فردی زرنگ و كلّاش گفته می‌شود كه با حيله و تزوير بر ديگری تسلّط پيدا كرده و او را تحت فرمان خود درآورده باشد.

  داستان: اميرِ شهری بی‌نهايت زن‌دوست بود و ملّانصرالدين از اين جهت او را اندرز می‌داد تا اين كه امير اندرز او را پذيرفته، از صحبت و مجالست زنان احتراز نمود.

امير كنيزكی زيرك و صاحب جمال داشت. روزی از امير سبب احتراز او را پرسيد. امير گفت:‌ «ملّا به دلايل خاطرپسند و براهين معقول،‌ مسبب احتراز من شده است» كنيزك گفت:‌ «مرا به وی ببخش تا او را رام سازم». امير چنين كرد و دل ملّا، به صحبت با وی مايل شد. ولی هر چند خواست با او درآميزد، كنيزك نمی‌پذيرفت و او را از خود می‌راند. تا آخرالامر به ملّا گفت: «اگر وصال مرا خواستاری، بگذار تا قدری بر دوش تو سوار شوم».

   ملّا اين مطلب را سهل شمرد و راضی شد. كنيزك گفت:‌ «به شرط اين كه بر پشت تو زين گذارم و لگام بر دهانت زنم». ملّا گفت: «هرچه خواهی بكن».

   كنيزك چون او را مطيع خود يافت، كسی را خدمت امير فرستاد و او را از واقعه آگاه ساخت و خود زين بر پشت ملّا گذارده، او را دهنه كرد و براو سوار گرديده وگرد خانه‌اش می‌گرداند. ناگهان امير وارد خانه شد و ملّا را با آن حالت زار ديد و گفت: «تو مرا هميشه از مجالست و مكر زنان منع می‌نمودی، چه شد كه تو خود به دين سان اسير زنان گرديدی؟» ملّا گفت: « بلی، نصيحت من به امير، از همين رو بود كه وقتی او را چون من، خر نسازند». «داستان‌های امثال. دکتر ذوالفقاری. ص 453» 

&&: ژو دَسی دَِلَه حَِنی اَِندِچِش. žo dasti dεla hεni εndečeš.

= دست‌های او را درحنا گذاشته است.

: اين ضرب‌المثل و ضرب‌المثل‌های مشابه آن، ناظر بر رفيق نيمه‌راه است كه از وسط راه باز می‌گردد و دوست خود را با همه‌ مشكلاتش تنها می‌گذارد و اين دوست درچنين شرايطی نه می‌تواند پيش برود و نه راه بازگشت دارد.

   ريشه‌ تاريخی: سابقاً كه وسايل آرايش و زيبايی گوناگون به كثرت و وفور امروزی نبود مردان و زنان دست و پا و سر و موی وگيسو و ريش و سبيل خود را حنا می‌بستند و از آن برای زيبايی و پاكيزگی و احياناً جلوگيری از نزله و سردرد استفاده می‌كردند.

   طريقه حنا بستن به اين ترتيب بود كه مردان و زنان به حمام می‌رفتند و در شاه‌نشين حمام می‌نشستند. دلّاك حمام حنای خيسانده شده درآب را به موی سر و ريش و سبيل آن‌ها ماليده،‌ سپس دست و پايشان را در حنا می‌گذاشت. شخص حنا بسته ناگزير بود مدّت چند ساعت در آن گوشه‌ شاه‌نشين تكان نخورد و از جای خود نجنبد تا حنا رنگ بگيرد و دست و پا و موی و گيسو و ريش و سبيل كاملاً خضاب شود. از طرفی اين شخص قادر به بلند شدن از جای خود نبود چون حنايی كه به كف پای او بسته شده بود باعث ليز خوردن وی می‌شد.

بديهی است،‌ شخصی كه حنا بسته بود جز حرف زدن كار ديگری از او ساخته نبود و افرادی كه دور هم نشسته و همگی حنا بسته بودند،‌ ضمن قليان كشيدن باب صحبت را باز كرده و از هر دری سخن می‌گفتند. به همين دليل وقتی كه شخصی به علّت عملكرد ديگری در عمل انجام شده‌ای قرار می‌گيرد كه قادر به بازگشت نباشد، می‌گويند كه: دستش را در حنا گذاشته‌اند. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج1. ص 623. به اختصار»

&&: ژو كَلَِك بُووَِژ. žo kalεk bowvεž.

= كلك او را بكن.

: اين اصطلاح در چند مورد و منظور به كار می‌برند:

   1 : در مقام توصيه، به كسی می‌گويند كه كاری را نيمه‌كاره و نيمه‌تمام گذاشته، لذا از او می‌خواهند كه هرچه زودتر آن را تمام كند.

   2 : در مقام خواهش ازكسی بخواهند كه از فرد مزاحم دفع شّر بكند و او را از آن‌جا دوركند.

ضمناً اين اصطلاح در مورد كسی كه همه‌ دار و ندار خود را به دليل افراط از دست داده است نيز به كار می‌برند.

نظير : هَرچی دَِردِش اَِن چُن رو ژوكَلَِك بُوْوَِتِش.

harči dεrdeš εn čon ru žo kalεk bowsεteš.

: هرچه داشت دراين چند روزه‌،‌ كلك آن را كند.

مترادف با: ژو قال بُوسَن‌. «قالش را بکن» //  یا: ژو کلک بوسن. .«کلکش را بکن».

وجه تسميه اين مثل: بيشترين و رايج‌ترين منظور از بيان مثل فوق، كنايه از اين است كه شخص مزاحم را از گردونه خارج و بدين وسيله نقشه‌هايش را خنثی كن. اكنون ببينيم اين «كلك» از چه قماشی است كه «كندن» آن به صورت ضرب‌المثل در آمده است:

:«كلك»، (كوره آهنگری) آتشدانِ گلی و يا سفالی است كه آهنگران ازآن برای سرخ كردن فلزات استفاده می‌كردند تا بتوانند آهن و فلز گداخته را در روی سندان و زيرچكش، به هر شكلی كه بخواهند در بياورند. كلك مزبور به شكل تقريبی گلدان‌های معمولی ساخته می‌شد و در زيرآن سوراخی داشت كه لوله‌ دميدن را از زير زمين به آن وصل می‌كردند و آن گاه در داخل كلك مقداری آتش و بر روی آن قدری ذغال‌سنگ يا ذغال چوب می‌ريختند و با دمی مخصوص،‌ از زيرِ كلك به زير آن می‌دميدند تا ذغال‌ها كاملاً سرخ شود. سپس آهن مورد نظر را در درون آتش می‌گذاشتند و باز هم به شدّت می‌دميدند تا آهن نيز گداخته و به شكل آتش درآيد و از آن تيشه و داس و تبر و بيل و كلنگ و انبر و … می‌ساختند.

   با وجود آن كه آلات و ابزار الكتريكی موجب شده است كه آهنگری از صورت سابق به شكل كارگاه‌های برقی درآيد، معهذا تا چندين سال قبل، در غالب روستاهای دور افتاده،‌ دستگاه «كلك» خودنمايی می‌كرد كه توسط آهنگران دوره‌گرد، مخصوصاً «كولی» ها كه به صورت چادرنشينی زندگی می‌كنند و به تناسب فصل به روستاهای ييلاقی و قشلاقی می‌رفتند و درخارج از آبادی چادر می‌زدند تا به ساخت آلات فلزی روستاييان بپردازند.

كولی‌ها پس از نصب چادرها،‌ اولين كارشان اين است كه زمين جلو چادر را كنده، «كلك» را نصب می‌كنند. كولی‌ها ذاتاً مردمان كثيفی بودند و نظافت و بهداشت را مطلقاً رعايت نمی‌كردند و زنان آنان بعضاً‌ دارای انحراف اخلاقی بوده و از دزدی و دستبرد هم باكی نداشتند و اغلب شب‌ها به همان روستاها و يا روستاهای مجاور رفته و دستبرد می‌زدند. مردان كولی هم اسب و گاو روستاييان را می‌دزديدند و به وسيله‌ ايادی خود، حيوانات مسروقه را به نقاط دور دست می‌فرستاده، به قيمت نازلی می‌فروختند.

همين مسائل موجب می‌شد كه بعضی مواقع بين روستائيان و كولی‌ها اختلاف بروز كند وگه‌گاه به منازعه و زد و خورد منتهی می‌شد. در اين موقع كشاورزان قبل از هركاری، جلوی چادر كولی رفته و «كلكش را می‌كندند» و به دور می‌انداختند. وقتی كه «كلك» كنده شد، كولی مجبور می‌شد اثاث و زندگی را جمع و به جای ديگری كوچ و دفع شر نمايد.

   به همين دليل وقتی می‌خواهند از فرد مزاحمی دفع شر نمايند،‌ اصطلاحاً می‌گويند: «كلكش را بكن». يعنی او را از بين ببر و يا او را اخراج كن و يا اين كه او را از اينجا دور كن. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج. ص981 . به اختصار»

&&: سانس مانس مو تِلََه مالَن ، لالَِه بَِرِه چِه قَد دارِه ؟

sans mâns mo tεla mâlan. lâla bεre čε qad dare .                           

= ليسانس ميسانس را به شكمم بمال، برادر لال (پول) چقدر دارد ؟

: در مقام طنز در مورد كسی گفته می‌شود كه برای مدارك تحصيلی ارزشی قايل نيست و پول را مهم‌تر و برتر از تحصيل و مدارك تحصيلی می‌داند.

   ماخذ: تاجر بی‌سوادی، كه در اثرجنگ بين‌الملل اول و دوم،‌ ثروت هنگفتی به چنگ آورده بود، دختر زيبای محصّلی داشت. يكی از دبيران ليسانسيهِ غير بومی، چند نفراز دوستان بومی خود را به خواستگاری دخترش فرستاد. دوستان سمنانی ضمن برشمردن محاسن خواستگار، يكی از محاسنِ او را، داشتن مدرك ليسانس دانسته و‌ به تاجر گفتند كه وی مدرك تحصيلی ليسانس هم دارد. تاجرِ مذكور که اصلاً مدرك تحصيلی و ميزان تحصيل را نمی‌شناخت، در پاسخ گفت: سانس مانس مُو تِلَه مالَن …

منظور از «لالَه بَِرِه» همان پول است كه قدرت دارد ولی زبان ندارد.

&&: سَر بی‌يارچِش. sar biyârčeš.

= سر آورده است.

: وقتی كه كسی با عجله و شتابِ بيش از حد، به جايی وارد شود و يا درِخانه‌ای را پی در پی بكوبد و بخواهد كه زودتر در را به رويش باز كنند، اين مثل را به كار برده می‌گويند: گويی كه سرآورده است.

و امّا مأخذ اين مثل:‌

     از رفتارهای پادشاهان درجنگ‌های قديم، كه بی‌نهايت چندش‌آور و ناهنجار بود، اين بود كه سرداران و پهلوانان سپاهِ غالب، سرِ دشمن مغلوب را از تن جدا كرده وآن را در يك سينی (معمولا از طلا) كه رويش پارچه‌ای می‌كشيدند، به پيشگاه شاهِ پيروز می‌آوردند و در برابر تختش به زمين می‌گذاشتند و پرده از روی آن سر برمی‌داشتند و گاهی برآن سر بی‌حرمتی را از حد گذرانده وآن را تازيانه می‌زدند.

آن كس كه سر آورده بود،‌ با گردنی شقّ و رق می‌ايستاد و از سلطان خود انعامی دريافت می‌كرد و مَثَل (مثل اين كه سر خاقان را آورده)، ناظر بر همين رفتار وحشيانه انسان‌ها درجنگ‌هاست. «امثال و حكم تاريخی. ص291. به اختصار»

&&: سير نَبيچِه بَشَه دَستَه ديم بَشور بی‌يا مُو بَخُو.

sir nabiče baša dasta dim bašur biyâ mo-am baxo.              

= سير نشده‌ای برو دست و صورتت را بشور، بيا مرا بخور.

: در مقام طنز و استهزاء به كودكی می‌گويند كه بعد از خوردن غذای كافی هنوز هم اشتها برای خوردن دارد.

روايت ديگری از اين مثل:

: بَشَه دَستِه ديم بَشور، بييا مُو بَخُو. baša dasta dim bašur. biyâ mo baxo.

يعنی: برو دست و صورت را بشور، بيا من را بخور.

يا : اَگِه سير نَبی‌چِه، بَشَه دَستَه ديم بَشوُر، بيا مو بَخُوْ.

يعنی: اگر سير نشدی، برو…

   حكايت: يكی از شاهزادگان قاجار در مجلسی می‌گفت: «پسر چهارساله‌ام چند بار شيرينی خواست و خورد و باز هم طلبيد». گفتم: «سير نشدی، دست و رويت را بشوی و من را بخور». ناگهان غيب شد و پس از دقايقی با دست و روی تَر برگشت و گفت: «دست و رويم را شستم، چه جور تو را بخورم؟!». گفتم: «با چنين هوش و درايت از نواده قاجار، از تو بعيد نيست كه مرا هم بخوری !!‌» «داستان‌های امثال. دکتر ذوالفقاری. ص 599»

&&: شا مَِبَخشِه، شيخ عَلی شا مَنِه بَخشِه. šâ mεbaxše. šeyx ali šâ manεbaxše.

= شاه می‌بخشد، شيخ علی‌شاه نمی‌بخشد.

: در موردی اين مثل را می‌گويند كه شخص صاحب كرمی، بخششی كرده، امّا حاشيه‌نشينان و بادمجان دور قاب چين‌ها در ادای آن سستی و تنبلی می‌کنند.

   ماخذ: معروف است كه هر وقت شاه سليمان صفوی، مستمری يا صله‌ای برای كسی معين می‌كرد، اغلب شيخ‌علی‌خان زنگنه، وزيرِ او، در اجرای فرمانش به عمد تعلل می‌ورزيد تا جلوی برخی از افراط‌ها و تبذيرهای شاه را بگيرد. اين بود كه گفته شد: «شاه می‌بخشد، شيخ‌علی‌خان نمی‌بخشد». «ده‌هزار مثل فارسی. ص 473»

&&: شَِما مُلِيْظَه، هَمارَه تَشت و لَگَن مَنَِبوُ. šεmâ molehiza hamâ ra tašta lagan manεbu. 

= ملاحظه شما، برای ما تشت و لگن نمی‌شود.

: اين مثل را ميزبان فقيری می‌گويد كه مهمانش با نخوردن غذا، ملاحظه صاحب‌خانه را می‌كند. در واقع صاحب‌خانه با بيان اين مثل به مهمان می‌گويد كه كار ما از اين حرف‌ها گذشته و ملاحظه شما هم به كار ما سر و سامانی نمی‌دهد.

   داستان: سرچشمه اين مثل از اينجاست كه زن و مرد مسنّی كه بزرگ فاميل محسوب می‌شدند، با فرا رسيدن عيد نوروز، توان تهيه سور و سات شب عيد را نداشتند. مرد مجبور شد كه برای جوركردن شيرينی و ميوه شب عيد، تشت و لگن موجود را بفروشد و سور و سات عيد را فراهم كند. بالطبع اهل فاميل از روز اول عيد به ديدنشان آمدند. چون از وضع مالی ايشان باخبر بودند، ازخوردن ميوه و شيرينی امتناع می‌كردند. بالاخره مهماندار به مهمانش گفت: ملاحظه شما ديگر برای ما تشت و لگن نمی‌شود و اين عبارت بعدها به صورت ضرب‌المثل درآمد. «فرهنگ سمنانی. دکتر ستوده»

&&: عاريسی‌يَه بِه اَِنجَِلَه، وَچَه بِه گُورَه. 

,ârisiya bε εnjεla. vača bε gowra.                                                

= عروس به حجله، بچه به گهواره.

: در بيان اين امركه عروس را از اَِنجلِه (موقع بستن نان و پنیر به کمرش) و بچه را از گهواره بايد تربيت كرد.

مثل فوق به اين صورت هم گفته می‌شود : «وَچَه بِه گُورَه، عاريسی يَه بِه اَِنجَِلَه.

نظير : گربه را دم حجله بايد كشت .

مثل اليكايی: سگ را درتولگی و بچّه در كودكی بايد تربيت كرد.

«ضرب‌المثل‌های اليكايی(گرمسار) ص 45»

مثل عربی: آموزش علم در طفوليت مانند نقشی است بر سنگ.

شأنِ نزول این ضرب‌المثل:

   مأخذ: دختر بداخلاقی بود كه كسی جرئت نمی‌كرد از او خواستگاری كند. تا اين كه يك نفر داوطلب شد كه او را به زنی بگيرد و به خواستگاريش رفت. شب عروسی آن‌ها را در حجله كردند. مرد بدون مقدمه روكرد به گربه‌ای كه آمده بود توی حجله‌ خانه وگفت: «برو يك ظرف آب بياور وگرنه می‌كشمت». گربه از جايش تكان نخورد. مرد هم معطل نكرد و پريد سرِ گربه را بريد. آن وقت رو كرد به زن و گفت: «برو يك ظرف آب بياور». زن فوراً آب را حاضر كرد و از آن به بعد هم هر فرمانی شوهر می‌داد، بلافاصله انجام می‌داد. مرد همسايه ماجرا را فهميد. او هم به گربه خانه‌شان گفت: «برو آب بياور وگرنه سرت را می‌برم». زنش كه اين حرف را شنيد گفت: «آن كه گربه را سر بريد، پای حجله بود نه بعد از چند سال خانه‌داری». «داستان‌های امثال .دکتر ذوالفقاری . ص 725»

&&: عَلي نُوچِه حَلوا، وِيتَِری  اَِني مَنَِبوُ. ali nowče halva veytεri εni manεbu.

= حلوای «علی نوچه» بهتر از اين نمی‌شود.

: اين مثل در مقام تحقير و تخفيف در مورد كسی گفته می‌شود كه به علّت بی‌دست و پايی، اعمال و رفتارش بی‌عيب و نقص نيست و اغلب كارهايش هم باعث ضرر است و بيش از اين هم نمی‌توان از او انتظار داشت.

نظير: ابوبكر سبزوار، بهتر از اين نمی‌شود.

   مأخذ: وقتی كه محمّد خوارزمشاه آمد به سبزوار،‌ چون شنيده بود در آن جا حتّی يك نفر «ابوبكر»  نام نيست و همه شيعه‌اند، گفت:‌ «همه را بكشيد».

مردم خبر شدند، آمدند پيش محمّد خوارزمشاه كه: «به شما خلاف عرض كرده‌اند، در ميان ما هم ابوبكر نام بهم می‌رسد، حالا می‌رويم و او را می‌آوريم» .هرجا رفتند و تجسّس كردند، «ابوبكر» نامی نيافتند. به هركس هم می‌گفتند: «پولت را می‌دهيم، يك ساعت ابوبكر بشو»، قبول نمی‌‎كرد.

    دهی نزديك سبزوار بود. رفتند آن‌جا، تون‌تابی را جستند كه نامش «ابوبكر» بود. كچل، با چشمی تراخمی و لنگ كه تمام صورت و تنش پر از لك و پيس و به هزار درد مبتلا. گفتند: «‌بيا تا تو را ببريم نزد پادشاه،‌ بگو اسم من ابوبكر است، هرچه پول بخواهی به تو می‌دهيم. چرا تون‌تابی می‌كنی؟ آن وقت خودت صاحب حمّام می‌شوی» قبول كرد. گفتند: «برخيز برويم» گفت: «پای آمدن ندارم» يك تخته آوردند، انداختند او را روی تخته،‌ مثل مرده با ريسمان بستند،‌ آوردندش پيش پادشاه كه: «اين ابوبكر است» پادشاه به او نگاه كرد و خنديد و گفت: «اين چطور ابوبكری است،‌ مگر آدم قحطی بود؟». گفتند:

«ببخشيد،‌ ابوبكر سبزوار، ازين بهتر نمی‌شود». «داستان‌های امثال. دکتر ذوالفقاری. ص 74»

&&: قوُز بالا قوُز بَِبيچی. quz bâlâquz bεbiči. 

= قوز بالای قوز شده است.

: اين اصطلاح را زمانی به كار می‌برند كه اوضاعِ خراب، خراب‌تر، گرفتاری‌ای برگرفتاری ديگری مزيد و يا مشكلی بر مشكلات شخص اضافه شده باشد.

   مأخذ: يك نفر قوزی شبی وارد حمّامی شد و ديد بساط عروسی جن‌ّها برپاست. فوراً خود را در ميان انداخت و بنای رقصيدن و ادا و اصول درآوردن را گذاشت. جن‌ها را اين رفتار خوششان آمد و به پاداش آن، قوز او را برداشتند و در تاقچه حمام گذاشتند.

   فردا خبر اين واقعه در شهر منتشر شد. قوزی ديگری نيز ديگ طمعش به جوش می‌آيد و نيمه‌شب داخل حمام می‌شود و جمعيّت جن‌ها را فراهم ديده، بدون آن كه از كيفيت اجتماع آن‌ها خبردار شود، مشغول دست‌افشاندن و پای كوبيدن و لودگی گرديده، خنده‌های بلند و قهقهه‌های ناهنجاری را سر می‌دهد.

   اتفاقاً در اين شب، جماعت جن‌ها در حمّام، مجلس سوگواری داشتند و به همين جهت از رفتار وی بسی رنجيده و مشمئز گرديده و به سزای بی‌ادبی او، قوزِ قوزی نخستين را از تاقچه بر‌می‌دارند و سربار قوز او می‌سازند. «داستان‌های امثال. اميرقلی امينی. ج 2 ص 80»

توضیح: در زبان سمنانی به واژه «بالا» می‌گوئیم «ژویری»، چون در این مثل از واژه «بالا» استفاده شده، پس مسلماً این مثل سمنانی نیست و در اثر تبادل فرهنگ‌ها به این زبان وارد شده است. 

&&: كَئوكَه دارين غُلُموُن. ka,uka darin qolomun. 

= مُهره كبوددار را غلام هستم. (غلام كسی هستم كه مهره كبود دارد).

: در مقام طنز به فرد سياستمداری می‌گويند كه به هر طريق ممكن و با سياست و درايت، طرفين دعوا را راضی نگه می‌دارد و در مواقع لازم، چاپلوسی و تملّق را هم چاشنی كارش می‌كند.

   مأخذ:‌ مردی دارای دو زن بود كه با هر دو در يك خانه زندگی می‌كرد. گاهی يكی از زن‌ها برای اين كه به زن ديگری نشان بدهد كه شوهرشان او را بيشتر دوست دارد، در حضور ديگری از شوهرش می‌پرسيد كه كدام يك از ما را بيشتر دوست داری؟ مرد در اين حالت گرفتار می‌شد و به هر طريقی بود، جواب صريحی نمی‌داد كه باعث دلخوری طرفِ ديگر نشود.

   عاقبت فكر بكری كرد: به هر يك از زن‌ها، پنهان از ديگری يك عدد مهره كبود داد و گفت كه اين مهره نشانی باشد بين من و تو. هر وقت گفتم كه «غلام آن كسی هستم كه مهره كبود دارد» بدان كه منظورم تو هستی. سعی كن از اين راز، هووی تو باخبر نشود. از آن جايی كه به هر دوی آن‌ها پنهان از ديگری اين مهره را داده و سفارش يكسان كرده بود، هر وقت يكی از زن‌ها آن سؤال را مطرح می‌كرد، در جواب ميگفت: «غلام آن كسی هستم كه مهره كبود دارد» و بدين وسيله رضايت خاطر هر دو به دست می‌آمد.

 &&: كَريمی خَرَه نالی‌كَه. karimi xara nail ka.

= خر كريم را نعل كن.

: يعنی باج سبيلی بده و زير سبيلش را چرب كن تا كارت زودتر انجام شود و يا اين كه ازكارت ايرادی گرفته نشود.

   مأخذ: در قرون و اعصار گذشته، غالب سلاطين ايران و جهان در دربار خود افراد دلقك و مسخره‌ای داشتند كه اين دلقك‌ها با حاضرجوابی‌ها و شيرين‌كاری‌ها، به خصوص متلك‌های نيشداری كه به حاضران در جلسه می‌گفتند، شاه را می‌خنداندند و موجب مسرّت و انبساط خاطرش می‌شدند.

دلقك‌های معروفی كه نامشان در صفحات تاريخ آمده و ثبت شده، عبارتند از:

«طلحك»، دلقكِ سلطان محمود غزنوی، «پونه»، دلقكِ طرحان علاءالدين خلج. «جعفرك»، دلقكِ دربار ملكشاه سلجوقی، «كل عنايت»، دلقكِ دستگاه شاه عباس كبير، «لوطی صالح»، دلقكِ كريمخان زند كه بعدها گرفتار خشم آغا محمّدخان قاجار شد و «كريم شيره‌ای»، دلقكِ ناصرالدين شاه قاجار.

    «كريم شيره‌ای» اهل اصفهان بود و چون در بذله‌گويی و حاضرجوابی، يد طولايی داشت، پس از چندی طرف توجه ناصرالدين شاه واقع شد و در دربار و خلوت شاه نفوذ پيدا كرد. ناصرالدين شاه زياد اهل شوخی نبود، بلكه كريم را از آن جهت دلقك دربار كرده بود تا به اقتضای موقع و سياست روز، بتواند بعضی از رجال و درباريان متنفّذ را با نيش زبان و متلك‌هايش تحقير و تخفيف نمايد.

   كريم خری داشت كه هميشه بر آن سوار می‌شد و به دربار يا ملاقات دوستان و آشنايان می‌رفت. «خرِكريم» بر خلاف ساير خرها، شكل و ريخت مسخره‌ای داشت. يعنی كريم طوری جل و پالان بر پشتش می‌گذاشت كه هر وقت برآن سوار می‌شد، همه ازآن شكل و هيئت می‌خنديدند.

   كريم می‌دانست به چه كسانی بايد متلك و ليچار بگويد. پيداست به كسانی كه مورد توجه شاه بودند، بی‌ادبی نمي‌كرد. درباريان و ساير رجال برای آن كه از نيش زبانش در امان باشند، هركدام باج و رشوه‌ای به او می‌دادند. آن‌هايی هم كه از اين دلقك خوششان نمی‌آمد وحاضر نبودند باجی به كريم بدهند، شكايت به ناصرالدين شاه می‌بردند. ناصرالدين‌شاه قبلاً قضيه و متلك كريم را از آن‌ها می‌پرسيد و با صدای بلند قهقهه می‌زد، آن‌گاه در جوابِ شاكی‌ می‌گفت: «به جای گله و شكايت، برو خركريم را نعل كن». يعنی چيزی به او بده تا از شرّ زبانش در امان باشی. عبارت بالا در رابطه با همين «كريم» و خرش، از آن تاريخ ضرب‌المثل شده است. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج اول. ص 525. با اختصار»

&&: كَل نادِّلي دَِروُوِه. kal nâddεli dεrowve.

= دروی «كربلائی نادعلی» است.

 : اين مثل را زمانی می‌گويند كه اوضاع درهم و برهم و بی‌حساب و كتاب است و هركس به فكر اين است كه بار خود را ببندد.

   مأخذ: «كربلائی نادعلی»، از رعايای كم‌مايه سمنان و شخصی مأخوذ به حيا بود. چند جريب زمينی داشت كه به تنهايی و با مشكلات درآن گندم می‌كاشت و با فروش محصول آن، خرج عيال و اولاد خود را به دست می‌آورد. هنگام درو، هركس كه از راه می‌رسيد، به بهانه كمك كردن داسی به دست می‌گرفت و مشغول دروِ گندم می‌شد. در حالی كه خود كربلايی به تنهايی قادر به دروكردن محصول خود بود.

   در سمنان معمولاً به دروگران پول نمی‌دادند، بلكه از همان گندم درو شده، پشته‌ای برای دروكننده می‌بستند و به او می‌دادند. اين دروگران ناخوانده پس از اتمام كار، بر حسب معمول هر يك پشته‌ای كه حتی گاهی بيش از حق‌السهم ايشان بود، برای خود می‌بستند و می‌بردند. شرم حضور كربلائی نادعلی هم مانع از آن بود كه آنان را از بردن محصول بيش از حق‌السهم باز دارد. «فرهنگ سمنانی. دکتر ستوده»

&&: كوُرَه عابَِدين مَِمونِه. kura ,âbεdin mεmone. 

= به «عابدين كور» می‌ماند.

: اصطلاحی است تحقيرآميز در مورد افراد ناسپاس،‌ قدرناشناس، پررو، بی‌پروا، لوده و بی‌چشم و رو.

   مأخذ:‌ مرد فقيری بوده است «عابدين» نام. ناسپاس، قدرناشناس، پر رو، لوده، هتّاك و بی‌ملاحظه. به همين دليل به او «عابدين كور» می‌گفتند.

   كسبه و اهل بازار براي آن كه از شرّ زبان تندش در امان باشند، به او كمكي مي‌كردند. چند نفر از كسبه بازار از او خوششان نمي‌آمد و به همين دليل به او باج نمي‌دادند و او به آن‌ها هتّاكي مي‌كرد.

   كسبه از هتّاكی او به حاكم شهر شكايت كردند. مأموران حكومتی او را جلب كرده و نزد حاكم بردند. حاكم او را نصيحت كرده و از او التزام می‌گيرد كه ديگر به كسی فحّاشی نكند. عليرغم تعهدش، باز هم به لودگی و بی‌پروايی و هتّاكی خود ادامه داده و حتّی به خودِ حاكم هم بد و بی‌راه می‌گفت.

حاكم شهر،‌ با دختر زيبايی كه دختر كلّه‌پزی به نام «عَلی كَئو»، (علی كبود، كه به دليل داشتن چشمان آبی به اين نام معروف شده بود)، ازدواج كرده بود. لذا حاكم شهر، داماد «علی كئو» بود.

عابدين، همين مرد ففير، برای تحقير حاكم شعری ساخته و می‌خواند:

چَِنارَه وَلگ، اُشتُری پا بَِبا هَما حاكَم، عَلی كئوئی زُوما بَِبا.

برگ چنار، مثل پای شتر شد حاكم ما، داماد علی‌كبود شد

   خبراين بی‌حيايی او، به گوش حاكم می‌رسد. حاكم دستور می‌دهد كه دهانش را بدوزند. چون ديگر با لب‌های بسته نمی‌توانست فحش بدهد، كفِ دستش را به زير گردنش زده،‌ دستش رامشت می‌كرد و به سمت مقر حكومتی و يا هر كسی كه می‌خواست،‌ هتّاكی كند،‌ حواله می‌كرد. در واقع با ايما و اشاره، باز هم فحش می‌داد.

   عده‌ای وساطت كردند و از حاكم خواستند كه دستور بدهد لبانش را باز كنند. حاكم هم دستور باز كردن لب‌های او را داد مشروط بر اين كه ديگر به كسی فحّاشی نكند. از آن‌جايی كه می‌گويند: توبه گرگ، مرگ است، باز هم نتوانست جلوی خودش را بگيرد و بعد از مدّتي دوباره شروع به هتّاكی كرد و اين بار برای حاكم اين شعر را ساخت و خواند:

چُس بَِشا، گوُز بی‌يَِما        حاكَِمی لب‌دوز بی‌يَِما 

چُس رفت، گوز آمد         حاكم لب‌دوز آمد

آخرالامر «كوُرَه عابدين» در فلاكت و بدبختی مُرد و مردم از شرّش راحت شدند.

به همين دليل وقتی بخواهند فردی ناسپاس و قدرناشناس و لوده و پر رو و بی‌چشم و رو را معرّفی كنند،‌ او را به «كوُرَه عابَِدين» يعنی عابدين كور، تشبيه می‌كنند.

روايت ديگری از اين مثل: هَنونَه كورَه عابَِدين.

&&: ماست كيسَه كَِردِش. mast kisa kεrdeš. 

= ماست را كيسه كرد.

: اين اصطلاح،‌ كنايه از جا خوردن، ترسيدن ازكسی، دم در نكشيدن، دست از كار خود كشيدن و شمشير غلاف كردن است.

   امّا داستان ماست‌ها را كيسه كردن:‌

    ژنرال كريم‌خان ملقّب به (مختارالسلطنه سردار منصور) در اواخر سلطنت ناصر‌الدين‌شاه قاجار، مدّتی رئيس فوج فتحيّه اصفهان بود و زير نظر ظل‌السلطان، فرزند ارشد ناصر‌الدين‌شاه، انجام وظيفه می‌کرد.

   مختارالسلطنه، پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علّت نا امنی و گرانی كه در تهران بروز كرده بود، حسب‌الامر ناصرالدين‌شاه، حكومت پايتخت را به عهده گرفت.

در آن زمان كه هنوز اصول دموكراسی در ايران برقرار نشده بود و شهرداری (بلديّه) وجود نداشت، حكّام وقت با اختيارات تامّه بر كليّه امور و شئون قلمرو حكومتی، من جمله امر خواربار و تثبيت نرخ‌ها و قيمت‌ها، نظارت كامله داشته‌اند و محتكران و گران‌فروشان را شديداً مجازات می‌كردند. گدايان و بی‌كارها در زمان حكومت مختارالسلطنه به سبب گرانی و نابسامانی شهر، ضمن عبور از كنار دكّان‌ها، چيزی برمی‌داشتند و به اصطلاح، ناخونك می‌زدند. مختارالسلطنه برای جلوگيری از اين بی‌نظمی، دستور داد گوش چند نفر از گدايان متجاوز و ناخونك زن را با ميخ‌های كوچك به درخت نارون در كوچه‌ها و خيابان‌های تهران ميخكوب می‌كردند و بدين وسيله از گدايان و بی‌كاره‌ها، دفع شرّ و مزاحمت شد.

   روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند كه نرخ ماست، در تهران خيلی گران شده و طبقات پايين جامعه از اين ماده غذايی كه ارزان‌ترين چاشنی و قاتق نان آن‌هاست، نمي‌توانند استفاده كنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شدّاد صادر كرد و ماست‌فروشان را از گران‌فروشی بر حذر داشت. چون چندی بدين منوال گذشت، براي اطمينان خاطر، شخصاً با قيافه ناشناخته به دكّان‌ لبنيّات‌فروشی رفت و مقداری ماست خواست، ماست فروش كه مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنيده بود، پرسيد: چه جور ماستی می‌خواهی؟ مختارالسلطنه گفت: «مگر چند جور ماست داريم؟». ماست‌فروش جواب داد: «معلوم می‌شود تازه به تهران آمدی و نمی‌دانی. دو جور ماست داريم، يكی ماست معمولی و ديگری ماست مختار‌السلطنه‌ای».

   مختارالسلطنه با حيرت و شگفتی از تركيب و خاصيّت اين دو نوع ماست پرسيد. ماست فروش گفت:‌ «ماست معمولی همان ماستی‌ست كه از شير می‌گيرند و بدون آن كه آب داخلش كنند كه تا قبل از حكومت مختارالسلطنه با هر قيمتی كه دلمان می‌خواست، به مشتری می‌فروختيم. الان هم از آن ماست در پستوی دكّان موجود دارم كه اگر مايل باشيد، می‌توانيد ببينيد و البته به قيمتی كه برايم صرف مي‌كند می‌فروشم. امّا ماست مختارالسلطنه، همين تغار دوغ است كه در جلوی دكّان و مقابل چشم شما قرار دارد و از يك ثلث ماست و دو ثلث آب تركيب شده است. از آن جايی كه اين ماست را به نرخ مختارالسلطنه می‌فروشيم، اين لقب را به آن داده‌ايم. حالا از كدام ماست می‌خواهی؟

مختارالسلطنه كه تا آن موقع خونسردی‌اش را حفظ كرده بود، بيش از اين طاقت نياورده، به فرّاشان حكومتی كه دورا دور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاكم بودند، امركرد ماست‌فروش را جلوی دكّانش به طور وارونه آويزان كردند و بند تنبانش را محكم به دور كمرش بستند، سپس تغار دوغ را از بالا داخل دو لنگه شلوارش سرازير كردند و شلوار را از بالا به مچ پاهايش بستند. بعد از آن كه فرمانش اجرا شد، آن‌ گاه رو به ماست فروش كرد و گفت: آن قدر بايد به اين شكل آويزان باشی تا تمام آب‌هايی كه داخل اين ماست كردی از خشتك تو خارج شود و لباس‌ها و سر و صورت تو را آلوده كند تا ديگر جرأت نكنی آب داخل ماست بكنی.

   چون ساير لبنيّات‌فروش‌ها از مجازات شديد مختارالسلطنه نسبت به ماست‌فروش ياد شده آگاه گرديدند، همه و همه، «ماست‌ها را كيسه كردند». تا آب‌هايی كه داخلش كرده بودند، خارج شود و مثل همكارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.

از آن تاريخ به بعد، عبارت فوق به صورت ضرب‌المثل درآمد و در موارد مشابه حاكی از ترس و تسليم و جاخوردگی باشد، مجازاً مورد استناد قرار می‌گيرد. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم . ص 1133»

&&: نَمِه جِلُوئی تُووَِری بِی‌چی. name jεlowvi towvεri bεči. 

 = نمد جلوی تبر را گرفته است.

:‌ جايی كه رشوه و پاداش و پولِ چايی كاربرد داشته باشد، ‌حق جايگاهی نخواهد داشت.

   مأخذ: آهنگری با نمدمالی نزاعشان شد و شكايت خود را نزد قاضی وقت بردند. آهنگر برای آن كه قاضی به نفع او حكم بدهد، تبری خوش‌دست ساخت و آن را به عنوان هديه به خانه قاضی فرستاد. نمدمال هم به همين خيال نمدی خوش‌نقش و نگار و زيبايی را به دور از چشم آهنگر به خانهِ قاضی فرستاد.

   روز دادرسی، آهنگر ديد قاضی اصلاً توجهی به او وگفته‌های او ندارد،‌ لذا به قصد يادآوری تحفهِ پنهانی، به قاضی گفت: آقای قاضی «تُووَِر وِی، ريشه‌ای ظُلمی بَه‌كوُآ towvεr vey rišei zolmi bakkuwâ » يعنی:‌ آقای قاضي، تبر را بردار، ريشه ظلم را قطع كن. قاضی كه متوجه منظور او شده بود و می‌خواست كه به آهنگر بفهماند كه نمدمال هديه بهتری به او داده، گفت:

: «نَمِه جِلُوئي تُووِري بِی‌چی». يعنی: نمد،‌ جلوی تبر را گرفته است.

آهنگر موضوع را فهميد و دَم برنياورد .

   توضیح واضحات: نمد چون از پشم درست می‌شود، بسيار مقاوم است، حتّی‌ با تبر هم به راحتی نمی‌توان تكه پاره‌اش كرد.

&&: هَما پَشی سَری صَفا واشچِش (دوُ وَِنچِش). hamâ paši sari safâ vâščeš

= پشت سَرِ ما صفحه گذاشته است.

: «صفحه گذاشتن»، اصطلاحی است بسيار معمول و متعارف كه عارف و عامی در مواقع شوخی و جدّی از آن استفاده می‌كنند. «صفحه گذاشتن» مترادف است با پشت سرِ کسی «منبر رفتن» و «‌غيبت كردن » و برشمردن نقاط ضعف و پرده‌دری. كسی كه پشت سرِ ديگری مطلبی بگويد و احياناً راز پنهانش را فاش كند، در عرف اصطلاح عامه، به «صفحه گذاشتن» تعبير می‌شود.

   و امّا ريشه تاريخی اين اصطلاح :

   سابقاً‌ در نواحی جنوب ايران كه اغلب بين رؤسای ايلات و قبايل و خوانينِ محلّی رقابت و هم‌چشمی و احياناً دشمنی و خصومت وجود داشت، معمول بود كه يك نفر رييس قبيله يا خان متنفّذ، پس از آن كه به اسرارِ مكتوم و رازهای پنهان حريف خويش پی می‌برد، دستور می‌داد در آن باب، با شاخ و برگ‌های فراوان، آهنگ و تصنيف بسازند و مطربان و خوانندگان محلّی، آن ترانه را با دف و نی و با آواز بلند در هركوی و برزن وگذر‌گاه‌های عمومی بخوانند و بنوازند و از اين رهگذر، اذهان و انظار عابرين را به شنيدن شرح رسوايی‌های خانِ حريف جلب كنند.

   اين رسم و رويه تا قبل از اختراع «گرامافون» ادامه داشت. ولی پس از آن كه ضبط صوت در صفحه گرامافون اختراع شد، خانِ متنفّذ به جای آن كه مطربان و خوانندگان را به نوازندگی و خوانندگی در سرِگذرها و معابر عمومی وادار نمايد، اين هيئت از خواننده و نوازنده را اجير می‌كرد و به وسيله كشتی از راه دريا به هندوستان می‌فرستاد. (‌چون در آن زمان وسايل ضبط صوت در ايران وجود نداشت).

   اين هيئت،‌ تصنيف وآواز مورد نظرِ خان متنفّذ را در هندوستان در صفحات گرامافون ضبط كرده و از آن صفحات نسخه‌های متعدّدی تهيه و به همراه می‌آوردند و به دستورِ خان، آن صفحات را در قهوه‌خانه‌ها و رستوران‌ها به رايگان توزيع می‌كردند. صاحبان اماكن عمومی و كسانی كه گرامافون داشتند،‌ آن صفحات را كه حاوی بدگويی‌ها و پرده‌دری‌ها به صورت قول و غزل بوده، برای استماع و استفاده عموم به كار می‌بردند كه اين عمل موجب رونقِ كسب و كارشان و بدنامی حريف می‌شد.

   هم زمان با آمدن گرامافون به تهران، تعبير «صفحه گذاشتن»‌ به معنای برشمردن زشتی‌ها و منبر رفتن و پرده‌دری و رسوا كردن اشخاص نيز در زبان فارسی رايج گرديده است. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج 2 ص 842 . يه اختصار»

&&: هَما حَسَن موُسِه تيفَِنگين، سَری پی پُرين نَه تَيی پی.

hamâ hasan muse tifεngin. sari pi porin na tayi pi.                            

= ما تفنگ حسن موسی هستيم، از سَر پُريم نه از تَه.

: در مقام دفاع از خود گفته می‌شود. يعنی من فرد عاقل و كاردانی هستم، با فكر و عقل و درايت خودم عمل می‌كنم، نه آن كه آدمی شكمباره و لاابالی باشم.

   حال ببينيم «تفنگ حسن موسی» چيست كه به صورت ضرب‌المثل درآمده است:

   قبل از آن كه تفنگ‌های «تَه پُر» فشنگی اختراع شوند، تفنگ‌های «سَر پُر» معمول بودند كه باروت و گلوله و ساچمه را از سرِ لولهِ تفنگ به داخل آن می‌ريختند و با سمبه در آن می‌تپاندند به حدّی كه باروت به محلّ چاشنی تفنگ كه «پستانك» ناميده می‌شد، برسد. آن گاه تفنگ را كه در انتهای لوله نصب بود، بر روی زمين می‌گذاشتند و پس از نشانه‌گيری، ماشه را كشيده «دنگ» را بر روی چاشنی كه به وسيله سوراخ باريكی به باروت مربوط بود، می‌چكاندند تا پس از احتراق باروت، گلوله به سمت هدف روانه شود.

اين تفنگ‌های سرپر، در ايران ساخته می‌شد و صنعتگران و تفنگ‌سازان در ساختن آن كمال دقّت را به كار می‌بردند تا موقع نشانه‌گيری به قول تيراندازان «كلّه» نكند و گلوله به هدف اصابت نمايد.

   بهترين تفنگ‌سازان اخيرِ ايران، سه نفر بودند به اسامی: «‌حاج مصطفی»، «حسن» و «حاج موسی». حسن و موسی با يكديگر شريك بودند و هركدام در قسمتی از كارهای تفنگ‌سازی تخصّص داشتند. لذا تفنگ‌های ساختِ آن‌ها بهتر و دقيق‌تر از تفنگ‌های سايرين بود. تفنگ‌های ساخت حسن و موسی كه اختصاراً «تفنگ حسن موسی» گفته می‌شد، در هدف‌گيری معروف بود و كم‌تر خطا می‌رفت. در نتيجه شكارچيان و تيراندازان غالباً «تفنگ حسن موسی» می‌خريدند و اطمينان داشتند كه در موقع تيراندازی،‌ دقيقاً به هدف اصابت می‌كند. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. جلد اول. ص 360. به اختصار»‌

حال كسی كه می خواهد كاردانی و درايت و دقّت عمل خود را به رخِ ديگری بكشد، مثل فوق را بازگو می‌كند.  

&&:‌ هَمارَه شَِمشير ديم‌ پی دَِبِس‌چِش. hamâra šεmšir dim pi dεbεsčeš. 

= برای ما شمشير را از رو بسته است.

: عبارت بالا كنايه از مبارزه علنی و آشكار است نه پنهانی. در واقع مقصود گوينده اين است كه طرف مقابل اهل خدعه و حيله و فريب نيست كه شمشير در نهان داشته باشد و يا از پشت خجنر بزند. آشكارا مبارزه می‌كند و از خفيف كردن و ارعاب دشمن و مخالف، بيم و هراسی ندارد.

   و امّا ريشه تاريخی اين مثل :

   عيّاران يا جوانمردان،‌ طبقه و طايفه‌ای بوده‌اند متشكّل از مردمان جلد و هوشيار و فداكار كه از دروغ و دروغ‌گويی و خيانت و تجاوز به نواميس ديگران بيزار بوده‌اند. راست می‌گفتند و در عالم جوانمردی، حقّ نان و نمك را ملحوظ می‌داشتند. رازداری و امانت‌داری و ايفای به عهد از صفات عاليه آنان بود و دستگيری از افتادگان و ياری مددكاران وجهِ نظر و همّتِ نظر بوده است. رسم عيّاری در واقع عكس‌العمل سياسی هجوم اعراب به سيستان و رفتار ظالمانه حكّام و عُمّال خليفه و نارضايی عمومی در اين سرزمين بوده است كه به صورت «قيام عيّاران» تحت رهبری «يعقوب ليث» پديد آمده است.

   عيّاران و جوانمردان ازآن جا كه مجامع و تشكيلات محرمانه و پنهانی داشتند و به ظاهركسی آن‌ها را نمی‌شناخت و نبايد بشناسند، لذا به هنگام انجام مأموريت، شمشير را از رو نمی‌بستند تا معلوم نشود سلاحی بركمر دارند و احياناً شناخته شوند. بعدها كه تشكيلات عيّاری رونقی يافت وكار عيّاران بالا گرفت و هرگاه كه دشمنی را ضعيف و ناتوان تشخيص می‌دادند و مبارزه پنهانی را ضروری نمی‌دانستند، بدون هيچ گونه بيم و هراسی «شمشير را از رو می‌بستند».

   اين مثل رفته رفته بر اثر مرور زمان، به صورت ضرب‌المثل درآمد و در موارد مبارزات علنی و آشكار و به منظور تحقير و تحفيفِ طرفِ مقابل، مورد استفاده و استناد قرار گرفت. «ريشه‌های تاريخی امثال و حكم. ج 2. ص 829. به اختصار» 

&&: هَمَه غيری پی مَِنالَن وُ هَما هُشتن پی. 

hama qeyri pi mεnâlan.hamâ hošton pi.                                  

= همه از غير می‌نالند و ما از خويشان و نزدیکانِ خود.

: در بيان اين اصل گفته می‌شود كه نزديكان و خويشان و آنان كه به نقاط قوّت و ضعف ما آگاهی بيشتری دارند، بيشتر حسادت می‌ورزند و احياناً همان آن‌ها هستند كه گرفتاری بيشتری توليد می‌كنند.

من از بيگانگان هرگز ننالم

از دشمنان برند شكايت به پيش دوست

كه با من هرچه كرد، آن آشنا كرد.

چون دوست دشمن است شكايت كجا برم؟ 

 گاهی هم خودِ شخص از غرور و نخوت، باعث شكست و گرفتاری خود می‌شود.

هر شكستی كه به انسان برسد از خويش است

از كه نالم كه فغان از دل ريش است مرا

خويش است كه در پی شكست خويش است

هر بلايی كه بود، از دل خويش است مرا

«اهلی شيرازی» «ضرب‌المثلهای منظوم فارسی. ص 449» 

از ماست كه بر ماست

روزی زِ سر سنگ عقابی به هوا خاست

در راستی بال نگه كرد و چنين گفت

بر اوج چو پرواز كنم، از نظر تيز

گر بر سر خاشاك يكی پشّه بجنبد

بسيار منی كرد و ز تقدير نترسيد

ناگه زكمينگاه يكی سخت‌كمانی

بر بالِ عقاب آمد، آن تير جگر دوز

بر خاك بيفتاد و بغلطيد چو ماهی 

سختش عجب آمد، كه ز چوبی و زآهن

چون نيك نظر كرد، پرِ خويش در آن ديد 

«‌ناصر خسرو قباديانی» 

بهرِ طلبِ طعمه، پر و بال بياراست

امروز همه روی زمين ، زيرِ پرِ ماست

بينم سرِ مويی، اگر هم در تكِ درياست

جنبيدن آن پشّه ، عيان در نظر ماست

بنگر كه از اين چرخِ جفا پيشه چه برخاست

تيری چو قضای بد ، بگشاد بر او راست

از عالم افرازش ، زی شيب فروكاست

وانگه نظرِ خويش فكند از چپ و از راست

آن تيزی و تندی به چه سان گشته هويداست

گفتا زكه ناليم، از ماست كه بر ماست

گويند اصل اين داستان، از شاعری يونانی به نام «‌آشيل» است كه يكی آن را به زبان عربی ترجمه كرده و ناصر خسرو درضمن سير و سياحت به شهرهای مختلف،‌ ترجمه عربی آن را ديده و يادداشت كرده بود. چون مصداق اين داستان را بسيار می‌ديد، تصميم گرفت آن را به فارسی ترجمه كند و به شعر درآورد. از اين رو اين شاهكار آفريده شد.

«امثال و حكم دهخدا. ج1. ص 147» و «ضرب‌المثلهای منظوم فارسی. ص 32»

&&: هَنوُنَه كَبل حِيدَِر قَِصّاب. hanuna kabl heydεr qεssâb.

= همچون كربلايی حيدر قصّاب است.

: در مورد كسی گفته می‌شود كه لطفش باعث دردسر و زحمت است.

   مأخذ: در سمنان كربلايی حيدر قصّابی بود، هروقت می‌ديد گوشت‌های مغازه‌اش مشتری ندارد، به اصرار زياد به رهگذران كه همه آشنای محلّی بودند، گوشت را به نسيه می‌فروخت. بعد از مدّتی كم‌تر از يك ساعت، شاگردش را به درِ خانه كسانی كه گوشت را به نسيه به آن‌ها فروخته بود، می‌فرستاد و سفارش می‌كرد كه هروقت ديدی دودی از دودكش آشپزخانه خريدار بلند شد،‌ درِ خانه را بزن و بگو كه استادم گفته پول گوشتی را كه نسيه برده‌ايد بدهيد و يا گوشت را پس بياوريد. خريدار هم چون گوشت را شسته و باركرده بود، مجبور می‌شد پولِ گوشتی را كه به زور و به نسيه به او فروخته‌ بودند، بدهد تا شاگرد قصّاب جلوی در و همسايه آبروريزی نكند.

حال، هركس كه لطفش باعث دردسر است، او را به «كبل حيدر قصّاب» تشبيه می‌كنند.

&&: هَنوُنَه ما بَگُم دَِلّالين پير، دُو شَِوي دارِه، فوری ای، آدمی تُون مَِوَِنِه.

hanuna mâbagom dεllalin pir. do šεvi dare. fori i âdεmi town mεvεne

= همچون پسر ماه‌بيگم دلّال است، دوتا پيراهن دارد، فوراً يكی را به تن آدم می‌اندازد.

: در توصيف كسی می‌گويند كه بدون علّت و سابقه قبلی،‌ وصله‌ای به ديگری بچسباند. اصولاً در مورد افراد شارلاتان و دغل‌بازی گفته می‌شود كه ديگران را به كارهای خلاف متّهم می‌كنند تا قبح كار خودشان كم‌رنگ شود.

   سرچشمه اين مثل از اينجاست كه ماه‌بيگم دلّال، از دلّالگان قديم سمنان بود. به خانه‌ها می‌رفت و اجناس و لوازمی را كه مورد نياز خانواده‌ها نبود، به خانه ديگران می‌برد و می‌فروخت و پول آن‌ها را به صاحبان آن‌ها رد می‌كرد و بابت عملِ خود، حقّ دلّالی می‌گرفت. برای همسری پسر مردم دختری پيدا می‌كرد و برای دخترانِ دم بخت و يا زنان جوان همسر و يا همبستری. سمنانيان برای اين دلّالگان ارزشی قايل نيستند و شغل آن‌ها را شغل آبرومندی نمی‌دانند.

   ماه‌بيگم پسری داشت كه هم‌سالان او هميشه به او سركوفت می‌زدند و او را از اين كه مادرش دلّاله است، سرزنش می‌كردند. او فكری كرد تا خود را از اين مخمصه نجات دهد. او دو پيراهن داشت، به محض ديدن هم‌سالان خود، يكي از پيراهن‌ها را به تن او می‌انداخت و فرياد می‌زد: «پسر دلّال» و با اين عمل، زشتی انتساب خود را به مادری دلّاله می‌پوشاند و چون هم‌سالان او نمی‌خواستند كه منتسب به فرزند دلّال و دلّاله بشوند ديگر سر به سرِ او نمی‌گذاشتند وكاری به كار او نداشتند. «فرهنگ سمنانی. دکتر ستوده»

&&: يا فَِرينی وُ شَِت‌وَِرَِنجی، يا نَِمازی جَِماعَِتی.

yâ fεrini vo šεtvεrεnji. yâ nεmâzi jεmâ,εti.

= يا فرتی و شير برنج، يا نماز جماعت.

:‌ در مورد كسی گفته می‌شود كه قصد دارد در آنِ‌ واحد، از دو محل منتفع شود. و يا به كنايه به افرادی گفته می‌شود كه بيش از حدّ به دنبال نعمات دنيوی هستند.

   مأخذ: از سخنان حاج ملّا علی حكيم الهی است خطاب به كسانی كه هنگام روزه گشادن،‌ دنبال فرينی و شير برنج می‌رفتند و پس از افطار برای ادای نماز جماعت حاضر می‌شدند.

   در ماه رمضان، در بسياری از خانه‌ها افطاری نذری می‌دادند. بعضی از روزه‌داران به اين ميهمانی‌ها می‌رفتند و با فرينی و شير برنج نذری،‌ روزه خود را می‌گشودند و بعد برای ادای نماز جماعت به مسجد می‌رفتند كه نماز جماعت تمام شده بود. بعضی ديگر كه به نماز جماعت می‌پرداختند، وقتی به ميهمانی می‌رسيدند كه خبری از فرينی و شير برنج نبود. بعضی‌ها هم مردّد بودند كه به نماز جماعت بروند و يا برای روزه گشودن به مهمانی، كه هر دو را از دست می‌دادند.

داستان را به حاجی مُلّا علی رساندند و خواستار راه حلّی شدند و او در پاسخ گفت:

: يا فَِرينی وُ شَِت وَِرَِنجی، يا نَِمازی جَِماعَِتی. «آداب و رسوم مردم سمنان. ص 209»   

نظير: هم از شوربای قم باز مانديم، هم از هليم كاشان. «فرهنگ عوام. ص 657 »

مترادف با : نه گندم ری داريم و نه خرمای بغداد.

گویشور و پژوهشگر زبان سمنانی

ذبیح الله وزیری «وزیری سمنانی»   

زمستان 1388

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام