خاطره‌ای از کودکی و نوجوانی من

   من متولـد فروردین ماه سال 1321 هستم. در آن تاریـخ اولین فرزند یـک خانواده دو نفری شامل پدر و مادرم شدم کـه با تولـد من خانواده سه نفره شده بود. در طـیِ بیست و چهار سال، با تولـد برادران و خواهرانـم، این خانواده سه نفری به خانواده یازده نفری تبدیل شد. شش برادر و سه خواهر به همراهِ پـدر و مادر. در تاریـخ 16 بهمن ماه 1366، پدرم مرحوم پهلوان عبدالعلی وزیری و در تاریخ 27 تیر ماه سال 1392 مادرم را از دست دادم.

   از تیرماه سال 1323 با تولد برادرم عبدالمحمد، ناخواسته عنوانِ زیبایِ برادرِ بزرگتر به من داده شد که تاکنون هم این عنوان را یدک می‌کشم. حالا بماند که این عنوان بزرگتری چه بلاهایی به سرم آورده و می­‌آورد. وقتی بچه بودم هـر چیزی که متعلق خودم بود اگر برادران یا خواهرانم می­خواستند باید به آنها می­دادم. چون که من بزرگتر بودم و باید نسبت به بـرادران و خواهـرانِ کوچکترم مهربان­تر باشم. ولـی اگر من چیزی از آنها مـی­خواستم و آنهـا به من نمی‌دادند باید صبور می­بودم چون که بزرگتر بودم. تازه این اول ماجراست، بقیه قضایا بماند برای وقتی دیگر.

   در بهارسال 1326 که برای درمان عارضه‌­ای که در اواخر زمستانِ سال 1325 برای برادرم عبدالمحمد روی داد و پس از مداوای اولیه در سمنـان و بی نتیجه مانـدنِ درمان، پدر و مادرم مجبـور شدند برای ادامه درمانِ برادرم همگیِ خانواده پنج نفری ما (با احتساب برادرم، اکبر، که در دی ماه 1325 متولد شده بود) به تهـران رفته و در خانه خاله پدرم، به نام زنده یاد فاطمـه خانم وزیری و همسر محترمشان آقـای غلامحسین‌خان اطمینانی اتـراق کنیم. در آن زمان من پنج سال بیشتر نداشتم و در اوایل شش سالگی بودم. از آنجایـی که احساس مسئولیت از همان اوان کودکی در من وجود داشت، خیلی زود مراقبت از بچه را آموختم تا هر زمانی که پدر و مادرم، بـرادرم عبدالمحمد را برای درمان به دکتریا بیمارستان می­‌بردند، من مسئولیت حفاظت و نگهداری از برادر کوچکتـرم اکبر را که بچه قنداقی بود و چندماهی بیشتر نداشت، به عهده بگیرم و در مواقع نیاز می بایست به او شیر خشکی را بدهم که مادرم آماده کرده و در شیشه مخصوص ریخته و به من نحوه شیر دادن به بچه را هم آموزش داده بود، این اولین کمک جدّی بود که در سنّ پنج سالگی و بالاجبار از من ساخته بود.

   در اسفند ماه 1327 که من هفت سال بیشتر نداشتـم اولین خواهـرم، نصرت، متولـد شد و احتمالاً من با پیدا کردن خواهـری در آن سنّ، بسیار خوشحال شده بودم. این روند ازدیاد برادر و خواهر و خوشحالیِ من از داشتن آنان تا تولد آخرین خواهرم، نسرین، در آبان ماه 1345 همچنان ادامه داشت.   

   از وقتی که خودم را شناختم، سعی می­کردم که کمک حالِ مادرم باشم. تا آنجایی کـه به خاطـر دارم مادرم یا بچه شیر می­داد یا حامله بود. به همین دلیـل و به عناوین مختلف در انجـام کارهای خانه مخصوصاً جاروکردن، شستن ظرف و لباس و بچه‌­داری به مادرم کمـک مـی­کـردم. وقتی مـادرم مشغول انجـام کارهای جاریِ خانه یا مشغول استراحت بود، من به خواستِ خودم عهده دار بچه‌داری می­‌شدم و مادرم از این بابت خیالش راحت بود. یکی دیگر از کمک‌های مؤثر من در خانه، ماجرای درمانِ برادرم، منصور بود، وقتی که بچه قنداقی بود و چندماهی بیشتر سنّ  نداشت.   

   منصور متولد 14 فروردین ماه سال 1334 است. به روایتِ مادرم من هم متولد 14 فروردین سال 1321 هستم ولی به روایت شناسنامه، ده روزی با تولد واقعی ام فاصله دارد. تاریخ تولدم در شناسنامه 23 فروردین 1321 قید گردیده. در قدیم و در آن سال‌ها رسم بود که بعد از گذشت ده روز از تولد نوزاد اگر «آل» نوزاد را نبرد برای نوزاد شناسنامه می‌گرفتند که شناسنامه گرفتن من توسط پدرم مشمول همان رسم و رسوم بوده است. به هر حـال در این موقع تازه وارد سیزده سالگی شده بودم. در یکی از شب‌های تابستان سال 1334 که همـگی روی پشت‌بام خوابیده بودیم، متوجه شدم که بچه «منصور» ناراحت است و گاهی گریه می‌کند. من چون خوابـم سبک است و با کوچکترین صدایی از خواب بیدار می‌شوم. از وقتی که به خاطر دارم، همیشه سعی می­کردم کمکِ حالِ مادرم باشم و در چنین مواقعی قبل از آن که مادرم از خواب بیدار شود بچه را از آغوش او برداشته و به هر نحـو ممـکن ساکت کرده و بعد سرِ جایش می‌خواباندم تا مادرم که به دلیل خستگیِ کارِ روزانه خواب است از خـواب بیـدار نشود. آن شب هم چنین کردم. بچه را برداشته با خود از پشت بام به حیـاط آوردم، مشغول ساکت کردنش بودم کـه بعـد از چنـد دقیقه دیدم مادرم هم از پشت بام به پائین آمد، بچه را از من گرفت. پرسیدم چرا بچه گریه می­کند؟ گفت شاید رودل کرده. گفتم بچه چند ماهه که فقط شیر می خورد چطور رودل می­کند؟ گفت شاید غذایـی را که من در طول روز گذشته خورده‌­ام با معده بچه که از شیر من تغذیه می کند سازگاری ندارد. پرسیدم چاره کـار چیست تا آرام شود. گفت اگـر یکی دو قاشق چای‌خـوری روغن بـادام شیرین می­‌داشتیم و به خورد بچه می‌دادیم، آرام می‌شد. پرسیدم مگر نداریم گفت نه، نداریم. درآن زمان در سمنان نه داروخانه شبانه‌روزی بود و نه آنکه در آن نیمه‌شب می­شد به درِ خانه همسایه‌­ای رفت که روغن بادام درخواست نمود. 

   در حیاطِ خانه‌مان درخت بادامی داشتیم که تازه پوست­‌های سبزش جداشده و می‌­ریخت، به مـادرم گفتم من بالای درخت بادام می­‌روم و تعدادی بادام می چینم و روغنش را می­‌گیرم. مادرم نگران من شد که در این وقت و بـا این تاریکی که اصلاً بادامی دیده نمی‌­شود، ممکن است از درخت بیفتم. چاره‌­ای نبود. در تـاریکیِ شب به بـالای درخت بادام رفتـم و کورمال‌کورمال تعدادی بادام چیده و داخل پیراهنم که دامنش را داخل شلوارم کـرده بودم ریختم و به پائین درخت آمدم. درون آشپزخانه «مطبخ» رفته و درِ آن را بستم تا صدای شکستن بادام‌ها و کاری را که قصد انجامش را داشتم کسی را بیدار نکند. دسته هاون را آوردم و همه بادام‌ها را شکسته و مغز آنهـا را درآورده داخل هاونِ بـرنجی ریخته و خوب آنها را کوبیـدم. آنـگاه چراغ خوراک پـزی «پریموس» را روشن کرده. بشفاب فـلزی کـه به آن به زبان سمنانی «دوری» گفته می­شد روی چراغ پریموس کذاشته و بادام کوبیـده شده را در بشقاب ریختـه و آن را در سطح بشقاب پهـن کردم. کاسـه آبی کنـار دستم گذاشتم. وقتی بـادامِ کوبیـده شده در بشقاب در اثر حرارت روغنش را پس داد، دستم را در آب کاسه زده و آن بادام کوبیـده شده داغ را از بشقاب برداشتـه و با فشردن آن در مشتم، روغنش را داخـل فنجانی می­‌ریختم. ایـن کـار را چندین بـار تکرار کردم تا به اندازه دو یا سه قاشق چای‌خوری روغن از آن به دست آوردم. ایـن روغن بادامِ تـازه را مـادرم به خورد بچـه داد و بچه بعد از پنج شش دقیقه آرام گرفت و خوابش برد. هـرچنـد کـه دستم به دلیـل حـرارت مغـزبادامِ داغ می­‌سوخت ولـی از ته دل خوشحال بودم که کار مفیدی انجام داده‌ام، هم بچه آرام گرفت و هم مادرم از ناراحتی و نگرانی نجات پیـدا کرده بود که این امر برای من بسیار خوشحال‌کننده و ارزنده بود.  

ذبیح‌الله وزیری «وزیری سمنانی»

                                                                                                 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام