شرح حال مادر

مرحوم محمدعلی رفیعی (انارکی)، پدربزرگ مادری بنده، دارای چهار فرزند بودند. یک پسر به نام قدمعلی که با خانم گلستان رفیعی ازدواج کردند. همچنین دارای سه دختر به نام‌های بی‌بی‌خانم، که با رحمت‌الله نصیری، گوهر خانم با پهلوان عبدالعلی وزیری، و طاهره خانم که با ابوالقاسم دادور ازدواج کردند.

شاید این سوال برای خواننده محترم این مطلب پیش بیاید که انارکی‌های مقیم سمنان به چه دلیلی به سمنان آمده‌اند؟ آنان از ترس تعرض مکرر (نایب‌حسین کاشی و یارانش) از موطن خود آواره و از راه کویر مرکزی، خود را به سمنان رسانده، تعدادی در سمنان ماندگار شدند و تعدادی هم به شاهرود و گرگان نقل مکان کردند. برای آگاهی بیشتر بهتر است که ابتدا (نایب حسین کاشی) را بشناسیم:

نایب‌حسین کاشی

نایبیان کاشان گروهی از دزدان و راهزنان بودند که در اواخر سده 13 خورشیدی (اواخر قاجاریه) در حدود کاشان و مناطق پیرامون آن حضور داشتند. سردسته این گروه نایب حسین کاشی به همراه فرزندان خود بود. وی اصلا از ایل بیرانوند لرستان بود. (به دستور نادر شاه) پدربزرگ او از خرم آباد به کاشان تبعید شده بود و در آنجا ساکن شد. نایب حسین مردی دزد و بسیار خونخوار بود. در اواخر قاجاریه، به دلیل ضعف حکومت مرکزی، راهزنی را در پیش گرفت. سهام‌السلطنه حاکم وقت کاشان به دلیل ناتوانی‌اش در برقراری امنیت، نتوانست جلویش را بگیرد که به تفسیر در کتاب تاریخ اشرار کاشان توسط عبدالرسول مدنی از شرارت‌ها و جنایات این گروه تبهکار نوشته شده است که به زن جوان، پیرزنان و پسر و دختر بچه‌ها هم رحم نمی‌کردند و مورد تجاوز قرار میگرفتن و هیچ کس از دست این‌ها در امان نبود.(سایت ویکی پدیا)

در اواخر پادشاهی مظفرالدین شاه و مقارن با حوادثی که منجر به انقلاب مشروطه شد، حوادث گوناگونی در گوشه و کنار کشور به وقوع پیوست که متعاقب آن بخش‌هایی از ولایات ایران دچار آشوب و ناامنی شد، یاغیان و آشوبگران در جاهای مختلف کشور سر برآورده و عرصۀ زندگی را بر مردم خاصه طبقات تنگدست و فقیر تنگ کردند. از جمله در مناطق مرکزی ایران چند آشوبگر قدرتمند سال‌های طولانی از هرج و مرج به‌وجود آمده استفاده کرده و برخی شهرها و روستاها را به تصرف درآورده و به غارت اموال مردم و دستبرد به کاروان‌ها و مسافران بین راه‌ها پرداختند. در شمار این یاغیان باید از نایب حسین کاشی و فرزندش ماشاءالله خان نام برد، آن دو همراه با افراد خود بیش از ده سال مناطق مرکزی ایران از قم تا یزد (نائین و انارک) و خوربیابانک سمنان را در معرض تهاجمات گسترده خود قرار دادند. (سایت کتابخانه تخصصی ادبیات)

بلاخره نایب‌حسین کاشی «۱۸ آبان‌ماه ۱۲۹۸ خورشیدی» به همراه ۱۸ تن از یارانش در میدان توپخانه تهران اعدام و قائله نایبیان پایان یافت.

مادرم، مرحومه گوهر رفیعی، در تاریخ پانزدهم خرداد ماه سال یکهزار و سیصدو بیست خورشیدی (1320/03/15)، در سنِّ هفده سالگی، با پدرم مرحوم پهلوان عبدالعلی وزیری که چهل سال داشتند، ازدواج نمود. حاصل این ازدواج، ده فرزند است که یکی از فرزندان (پنجمین فرزند) در سنِّ چند ماهگی فوت کرد و نه فرزند دیگر، شش پسر و سه دختر می باشد.

مادر زنی بسیار رئوف، صبور، مهربان، پر حوصله، پر تلاش و سازگار بود. از همان زمانی که خداوند یک دختر به او داد و این دختر به سنِّ هفت یا هشت سالگی رسید، به فکر تهیه جهیزیه برای او بود. با توجه به این که پدر کارمند اداره دارائی سمنان بود، مادر تلاش می‌کرد که با همین حقوق پدر هم چرخِ زندگی را بگرداند و هم برای اولین دخترش جهیزیه‌ای درخور فراهم کند.

اصولاً هرگاه خداوند دختری به این خانواده میداد، در سنِّ هفت هشت سالگی آنان، مادر به فکر تهیه جهیزیه‌ای برای آنان بود. فکر می‌کنم که این از خصیصه مادران آن زمان بود که از همان ایام طفولیت دخترانشان، به فکر تهیه جهیزیه برای آنان بودند.

مادر محورِ خانواده و انسجام دهنده زندگیست. چنانچه خانواده بر یک اصل و پایه ای استوار باشد، قوام و انسجام آن حتمی است. از آنجائی که انسان میل دارد ادامه وجود خودش را در فرزندان خود بنگرد، لذا اقدام به فرزندآوری و تربیت آنان می کند. زنان و مردانی که توانسته باشند فرزندان سالم و صالح تربیت کرده و تحویل جامعه دهند مسلماً بر خود می‌بالند.

اضافه می‌نمایم که این نه فرزندِ خانواده وزیری چه مراحلی را در زندگی خصوصی خود طی کرده اند. اصولاً خانواده وزیری، خانواده فرهنگی ورزشی هستند. فرهنگیان این خانواده عبارتند از:

سه فرزند این خانواده، هم خودشان فرهنگی هستند و هم همسرانشان. چهار فرزند این خانواده یا خودشان فرهنگی هستند یا همسرشان. دو فرزند دیگر این خانواده، یکی کارمند و دیگری دارای شغل آزاد است.

از نظر ورزشی، سه فرزنداین خانواده، از خصلت ورزشی پدر بهره برده و تحصیلکرده رشته ورزشی و دبیر دبیرستانهای سمنان و همچنین استاد امور تربیت بدنی دانشگاه آزاد سمنان بودند. اکنون همه فرزندان این خانواده، بازنشسته می باشند، فقط آن فرزندی که دارای شغل آزاد و از همه جوانتر است، همچنان مشغول کارشان است.

شاید کمتر خانواده‌ای پیدا شود که یک سوم از فرزندانشان در امر ورزش فعال و بیش از نیمی از آنان نیز فرهنگی باشند. با توجه به مطالب فوق، بنده خانواده وزیری را خانواده فرهنگی ورزشی میدانم که همگی خدمتی شایسته به فرهنگ و ورزش سمنان نموده‌اند.

خاطره‌ای از مادرم:

نتیجه قهر کردن و غذا نخوردن: مادر همیشه پشیبان فرزندان است و دامن گرم مادر، جای امنی برای فرزندان.

   به خاطر ندارم که مادرم من، یا سایر برادران و خواهرانم را زده باشد. ما را به دلیل عدم اطاعت از دستوراتش دعوا می‌کرد ولی هیچ وقت ما را نمی‌زد یا شکایتمان را به پدر نمی‌کرد.

   به خاطر دارم در پائیز سال 1333 که شاگرد کلاس ششم دبستان بودم. یک شب برحسب تصادف برای شام، غذای حاضری داشتیم. برای این که مادرم در طول روز به دلیل کارهای زیاد خانه نرسیده بود که غذای مناسبی برای شام تهیه کند. من چون مثل هرشب توقع غذای پختنی داشتم لذا حاضر نشدم که از آن غذای حاضری بخورم و به اصطلاح قهر کردم و به مادرم گفتم که خوابم می‌آید و رفتم گوشه اتاق خوابیده و لحافی بر روی خودم کشیدم. مادرم اصرار کرد که بروم سر سفره و مثل بقیه بچه ها شامم را بخورم و گشنه نخوابم. من گوش نکردم و خود را به خواب زدم. نمیدانم چرا آن شب پدر در خانه نبود و گرنه از ترس پدر جرأت نمی‌کردم که قهر کنم. مادر سفره را پهن کرد و نان و غذای حاضری تهیه شده را وسط سفره گذاشت و برای بار چندم به من گفت که بروم سر سفره، گفتم سیرم و غذا نمی‌خورم. مادرم میدانست که راجع به سیر بودنم دروغ می گویم لذا کمی از غذا را برای من کنار گذاشت. من که زیر چشمی به سفره نگاه می‌کردم به مادرم گفتم: من که نمی‌خورم ولی آن غذا را برای هرکسی کنار گذاشته‌ای، کَمِش است. مادرم گفت: کسی که بر سر سفره نمی‌آید که غذایش را بخورد، همین هم از سرش زیاد است. بچه ها غذایشان را خوردند. مادرم مجدداً به من گفت بیا غذایت را بخور. اگر نیایی همین غذا را هم میدهم بچه ها بخورند. به مادرم گفتم سیرم و از خوردن غذا خودداری کردم. مادرم آن غذایی را که برای من کنار گذاشته بود وسط سفره گذاشت و به بچه ها گفت: ذبیح‌الله سیر است. شما غذای او را هم بخورید.

   بچه‌ها غذای مرا هم خوردند و سفره را جمع کردند. بعد از چند دقیقه به اصطلاح از خواب بیدار شدم و کمی به بدنم کش و قوسی دادم که مثلاً خستگی از تنم در برود. به مادرم گفتم نمیدانم چرا امشب خیلی گُشنمه. گفت، تو که گفتی سیری !!! از غذا خبری نیست. میخواد گشنه باشی یا سیر باشی. من بنا کردم به غُرغُر کردن و گفتن این که گشنمه. مادرم خیلی زن صبوری بود ولی گویا آن شب غُرغُرهای من و خستگی کارهای روزانه او را عصبانی کرد. گفت: حالا که گشنته برم برات غذا بیارم و از جایش بلند شد و از در اتاق خارج شد. من هم فکر کردم واقعاً رفته برام غذا بیاره. ناگهان با لنگه کفشی به دست وارد اتاق شد و شروع کرد مرا با لنگه کفش زدن. تا جایی که عصبانیتش فروکش کرد. سپس گفت: این هم شام امشبت. من هم با تنی کتک خورده و شکمی گرسنه رفتم خوابیدم. از آن شب به بعد دیگر هیچگاه برای غذا اعتراضی نکرده و برای غذا خوردن قهر نکردم. خواهر و برادران که آن وضع را دیده بودند، آنها هم دیگر هیچ وقت قهر نکردند. مادرم با این کارش هم مرا تنبیه کرد و هم خواهر و برادرانم فهمیدند نتیجه قهر کردن و غذا نخوردن و غُرغُر کردن چیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

آثار و تألیفات

مطالب دیگر

سرگذشت نفت خوریان سمنان

سرگذشت نفت خوریان سمنان

   مولف در مقدمه این کتاب می نویسد: بهره برداری و استخراج نفت در ایران، داستانی گسترده و طولانی دارد که گستردگی آن تقریبا پهنای

تاریخ راه آهن استان سمنان

تاریخ راه آهن استان سمنان

   مولف علاقمند به کارهای پژوهشی است که کسی تاکنون به سراغ آنها نرفته است. وی در پیشگفتار این کتاب(تاریخ راه آهن سمنان) چنین می

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش ششم از ن  تا  ی (پایانی) 

مثل هائی با اولین حرف( ن  n )   & : نٍدٍرد‌يُن اي جوُر، دٍرد‌يُن هٍزار جور گٍرٍفتاري‌يَه. nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .

گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی

بخش پنجم از  گ  تا  م

مثل هائی با اولین حرف( گ  g ) &: گاپاسٍكَه مٍمُنِه، نه بويي دارِه نَه دَم.  gâpâsεka mεmone – na boyi dâre na dam.                                   =

ارسال پیام