مثل هائی با اولین حرف(ژ ž )
&: ژو آرٍٍكَه هَميشَه مٍجُنبِه . ûo ârεka hamiëa mεjonbe .
= آسياب او هميشه ميجنبد .
: كنايهايست در مورد كسي كه هميشه در حال خوردن است و آوارههايش براي خوردن ميجنبند .
مترادف با: پوُرَه خورَه : هله هوله خور است .
آرٍٍكَه : آسياب دستي .
مثل يزدي: آسيابش همهچي خُرد مٍكٍنه .
« فرهنگ مردم . فولكلور ايران . ص 357 »
مأخذ: خانههاي قديم، دو چيز ثابت داشتند. يكي آسياب دستي (آرٍٍكَه ârεka ) و ديگري هاون سنگي ( هٍٍَرٍٍَنَه hεrεna ) .
آسياب دستي كه از دو قطعه سنگ گرد تشكيل شده بود. سنگ زيرين كه سطح فوقاني آن دندانهدار بود و سنگ رويي كه هردو طرف آن موجدار و دندانهدار بود. يك طرف دندانهي ريز و طرف ديگر دندانهي درشت كه با بر روي هم قرارگرفتن اين دو سنگ و چرخاندن سنگ رويي به دور محورِ سنگِ زيرين، گندم و جو و ساير غلات و يا حبوباتي را كه ميخواستند خرد و يا آرد كنند، با آن آرد مي كردند .
مواد غذايي را كه ميخواستند كاملاً لِه شود را در هاون سنگي كه به آن « هٍرٍنَه » ميگفتند و با دستهي سنگي سنگيني كه داشت و آن را « هٍرٍنَه دَستَه » ميگفتند، ميكوبيدند .
البته براي كوبيدن مقدار كمي از مواد غذايي از قبيل گوشت و سبزيجات كه نرمتر بود، در هاونهاي دستي از جنس برنج و به نام « هُوْوٍنگ howvεng » و همراه با دسته برنجي آن به نام « هُوْوٍٍنگَه دَستَه» ميكوبيدند. البته بعضی ها به « هاون»، «خُووین» هم می گویند. براي كوبيدن و يا ساييدن زعفران هم از هاون كوچكتر ديگري كه جنس آن سنگي و يا برنجي بود استفاده مي كردند .
لازم به ذكر است كه اين دو نوع هاون فلزي از جنس برنج، همراه با جهاز عروس به خانهي داماد آورده ميشد. ولي آسياب دستي و هاون سنگي روي خانهاي بود كه خريد و فروش ميشد.
============
&: ژو اُولَِمین شورَه. žo owlεmin šura.
: شور اول اوست. ( بار اول است که شسته می شود).
: بعضی از لباسها یا پارچهها وقتی که بار اوّل شسته می شوند، کوتاه می شوند. اصطلاحاً می گویند: شور رفته اند. ولی بعداً دیگر شور نمی روند(کوتاه نمی شوند).
حالا وقتی می بینید که کسی برای بار اوّل است که کاری را انجام داده و کارش خوب از کار درنیامده است. بخاطر همین به عنوان شوخی یا به عنوان دلداری می گویند: عیبی ندارد، شورِ اولش است، یعنی بار اوّل است که این کار را انجام داده وقتی با تجربه بشود دیگر اشتباه نمی کند.
=============
&: ژو اَشكي ژو دَمي مَشكين دَرَن . žo aški žo dami maškin naran.
= اشكهاي او دَرِ مشك اوست .
: در مقام طنز و تعرّض به بچهي نقنقوي بهانهگيري گفته ميشود كه با اندك ناراحتي ، اشكهايش سرازير ميشود .
نظير : اشكش تو آستينشه .
حكايت : گويند شخصي آب پياز به آستين خود ميماليد و هر وقت محتاج به گريه بود ، آستين را به چشم ميماليد و بر اثر بوي تند پياز، اشك از چشمش روان ميشد. به همين دليل در مورد او مي گفتند: اشكش توي آستينش است.
« داستانهاي امثال . ص 119 »
============
& : ژو اٍسبٍزَه ، مَنيجَه خانٍمِه . žo εsbεza – manija xânεme.
= شپش او، منيژه خانم است .
: در مقام طنز و تمسخر در موردكسي مي گويند كه بسيار متكبّر است و باد و فيس و افادهي بيجا دارد .
داستان: گويند يكي از زنهاي فتحعليشاه قاجار، براي اين كه از شاه تملّق بيشتري گفته و چاخان زيادتري كرده باشد تا شايد از اين راه جلب مهر و محبت شاه را به خود بيش از زنان ديگر نمايد، شپشهاي شاه را مي گرفت و در شيشهاي ميكرد و همواره نزد خود نگاه ميداشت و اسم آنها را « منيژه خانم » گذاشته بود .
اين مثل را در مورد كسي ايراد كنند كه نسبت به محقّرترين شيء متعلق به خود ، علاقهمندي وافري بروز داده و در تعريف و تمجيد ازآن زياده از حد مبالغه نمايد .
« داستانهاي امثال اميني . ج 2 . ص 2 »
============
& : ژو اُوْسار ژو سَركٍچي . žo owsâr žo sar kεči.
= افسارش به سرش افتاده است .
: زماني كه افسار چهارپا به دست سواركار است، حيوان مطيع امر سواركار خواهد بود. وقتي كه افسارش را به سرش مياندازند، يعني او را به اختيار خودش ميگذارند كه به هركجا ميخواهد برود و بچرد.
حال، در مقام توهين وگلهمندي ازكسي كه بدون اطلاع و يا اجازهِ بزرگتر، كارهاي خودسرانه ميكند، ميگويند: « افسارش به سرش افتاده است » . يعني سرخود شده است و گوش به حرف كسي نميدهد.
============
&: ژو پَشمَه پیلی بٍریژییِچی. žo pašma pili bεrižiyeči.
= پشم و پيلهي او ريخته است .
یا این که: ژو پَرَه پوشال بریژییِچی. žo para pušâl bεrižiyeči.
: پر و پوشالش رییخته.
1 : در مورد کسی گفته ميشود كه به علت ضعف و ناتواني و يا پيري و فرتوتي، شادابي خود را از دست داده باشد .
دائم گل اين بستان، شاداب نميماند در ياب ضعيفان را، در وقت توانائي
2 : يا در مورد كسي مي گويند كه از مقام و منصب بركنار شده و ديگر بُرشي ندارد و كار مهمّي از او ساخته نباشد .
: اي كه دستت مي رسد،كاري بكن پيش از آن كز تو نيايد هيچ كار
============
& : ژو پيل پارویي رَه ژُوْري موكّوئَن . . žo pil pâruyi ra žowri mukkuwan
: پولش را با پارو بالا مي زنند .
درمورد كسي میگويند كه در آمد و سرماية بسياري دارد . قبل از ظهور اسكناس ، در داد و ستد هاي سنگين ، پولِ فلزي با پارو در ظرفی ريخته و توزين ميشد و همچنين در جمع آوريش که خارج از شماره بود ، به وسيلة پارو صورت مي گرفت .
«فرهنگ نامة امثال و حكم ايراني ص 249»
============
& : ژو پيل، ژو جْوْن بٍستَه . žo pil – žo jön bεsta .
: پولش به جانش بسته است .(بسيار خسيس است )
: مثل فوق در مورد افراد خسيس و طمّاع گفته ميشود . يعني به جز پول به هيچ چيز و هيچ كس اهميت نميدهند و در
: از آنجایی که فرد خسیس خیرش به کسی نمیرسد: در جمع كردن مال و ثروت حرص و آز نشان میدهد . گوئي نميداند كه : مال دنيا به دنيا ميماند .
============
&: ژو پیيٍر بيرين مييارون، پٍدٍر سوختِه .
žo piyεr birin miyârun – pεdεr suxte.
: اين دو عبارت كه از نظر مجازي نوعي تهديد و فحش و دشنام است ، افراد متخاصم در غيابٍٍ يكديگر و يا به هنگام مشاجره و منازعه بين آن ها ردّ و بدل ميشود . معني و مفهوم واقعي اين عبارت قابل تأمّل است تا معلوم شود كه ملازمه يِ « پدر درآوردن» و « پدر سوخته» با فحش و دشنام چيست .
ريشه تاريخي: شاه اسمعيل اوّل، سر سلسله دودمان صفوي، جواني بود غيور و شجاع و بيباك كه بدبختيها و دربدريهاي دوران طفوليت و بيدادگريهاي اهل تسنّن با شيعيان ، اورا انتقامجوو سختگير و سختكُش بار آورده بود. چون به قدرت و سلطنت رسيد، به همّت و پايمردي قزلباشها كه او را از جان بيشتر دوست داشتند و به يك اشارتش از كشته، پشته ميساختند، در مقام انتقام برآمد و آن هم انتقامي موحّش و هولناك.
در واقع شاه اسمعيل اول، اين صوفي صاحب جمال كه رخساري زيبا ولي قلبي چون سنگ داشت، قبل از آن كه دشمن يا محكوم را به قتل برساند، او را زجركُش ميكرد. به اين طريق كه فرمان ميداد« پدرش را در ميآوردند ». يعني جسد پدرش را از قبر خارج ميكردند و در مقابلِ محكومِ بيچاره، در آتش ميانداختند و ميسوزانيدند. آنگاه محكومِ «پدرسوخته» را به يكي از طُرقِ شكم دريدن، قطعه قطعه كردن، شمعآجين كردن، سرب گداخته درگلو ريختن، زنده زنده و غالباً در قفس آهنين آتش زدن و … از بين ميبردند.
شاه اسمعيل حتّي به مادرش هم رحم نكرد و فرمان داد او را در برابرش سر بريدند .
به هر حال، از تعريف و توصيف بالا چنين مستفاد ميگردد كه دو عبارت«پدرت را در ميآورم» و «پدرسوخته» ، قريبِ پانصد و پنجاه سال قبل، يعني در عصر و زمان سلطنت شاه اسمعيل اوّل، مؤسّس سلسله صفويه، به صورت فحش و دشنام درآمده و در افواه عامه، به ويژه افراد متخاصم و عصبي، صورت ضربالمثل يافته است .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج 1 . ص 296 . به اختصار »
============
& : ژو پييٍر ژو جٍلُووي چَشُن اٍوٍردِش .
žo piyεr žo jεlowvi čašon εvεrdeš.
= پدرش را جلوي چشمش آورد .
: اين مثل را در مورد كسي بيان ميكنند كه نافرماني زيادي كرده و بالاخره مجبور ميشوند كه او را تنبيه سختي بكنند .
: و يا در مورد كسي كه زياد به يك موضوع پيله ميكند و حوصلهي اطرافيان را سر ميبرد كه مجبور به تنبيهاش ميشوند .
داستان: تاجر ثروتمندي قاطري داشت كه اين حيوان بر اثر تغذيه كامل و مواظبتِ كافيِ غلامان، خيلي فربه و چاق شده بود. تاجر اين قاطر را موقعي سوار ميشد كه به مسافرتهاي دور ميرفت، آن هم با زين و برگ و لگام و جلهاي مخمل و ابريشم. البته تاجر مجبور بود قبل از هر مسافرت، او را پيش نعلبند ببرد و نعلش را تازه كند. تصادفاً روز و روزگاري اين حيوان با آن همه تجملات دور و برش و ناز و نوازشي كه ميديد، نگذاشت كه نعلبند به پاهايش نعل بزند و چند نفراز غلامان را هم لگد زد. تاجركه خيلي قاطرش را دوست ميداشت، قصّه را براي دوستش گفت. دوستش گفت: « هيچ ناراحتي ندارد، كارآسان است ».
آن وقت دوست تاجر با همراهي او به مزابلهاي رفتند. در آن جا الاغي را ديدند كه از فرط باركشي، خسته و پير شده بود و از دُم تا سُم، مجروح بود و ازگرسنگي داشت ميمرد. به دستور دوست تاجر، غلامها خر را به دكان نعلبندي بردند كه قاطر با آن طمطراق درآن جا بود.
دوست جهانديدهيِ تاجر پيش رفت و جلوي چشم قاطر كه از فيس و افاده ميخواست پر درآورد، گوش خر را گرفت و به قاطر گفت: « ساكت باش، فروتني كن، بسه ديگر، مگر پدرت را نميشناسي؟ بدجنسي و بد ذاتي كافيه !! ».
قاطراز ديدن پدر و شناختن او خجل و شرمسار شد وآرام و معقول گذاشت نعلش كنند .
« داستانهاي امثال . ص 232 »
============
&&: ژو تٍرازِه سَرَك ماكٍرَن . žo tεrâze sarεk mâkεran.
= ترازويش سَرَك ميكند .
1 : اصطلاحي است در اشاره به فروشندهي متقلّبي كه هميشه كفّهي ترازويش به نفع خودش سنگيني ميكند . يعني فرد كمفروشي است . مخصوصاً در مورد مشترياني كه از او جنس نسيه ميخرند .
2 :اصطلاحي است در اشاره به فردي كند ذهن و دير فهم. يعني ترازوي عقلش پارهسنگ برميدارد .
3 : كنايهايست در مورد فردي بدفعل .
============
: ژو تٍلَه مٍگي« مييُنجي» بوكّوُآت
. ûo tεla mεgi [ miyonji ] bukkuwât .
= شكمش را بايد« ميانجي» زد .
: در مقام تمسخر و ريشخند ، در مورد كسي گفته ميشود كه بر اثر پرخوري ، شكمش جلو آمده است .
مييُنجي: دوخت دو طرفهِ لنگهِ محمولهِ شتر را « مييُنجي» يا ميانجي ميگفتند
ماخذ: درگذشته وقتي ميخواستند باري نظيرگندم، جو، آرد و يا هر نوع حبوبات و غلّات را با شتر حمل نمايند، آن را درگونيهاي مخصوصي به نام « تاچَه» ريخته و پس از دوختن سرِ تاچه با جوالدوز(گالدژَه) و نخي ضخيم كه از پشم و يا موي بز تابيده شده (دوُژٍٍه موُنَهنا)، وسط« تاچه» را هم با همان نخ و جوالدوز از دو طرف به هم ميدوختند تا هم از برآمدگي باركاسته شود و هم مقاومت «تاچه» در تحمّل بار، بيشتر شده و در بارگيريهاي متعدد بين راه، پاره نشود و محموله سالم به مقصد برسد .
منظور از« مييُنجي» در مثل فوق، اين است كه براي كاستن از حجم شكم آدمِ شكمو و پرخور، بايد شكمش را به پشتش دوخت.
============
# : ژو تَيي دَستي پي اُوْ مَنٍه چٍكِه . ûo tayi dasti pi ow mεnε¹εke
= از تَهٍٍ دستش آب نميچكد .
: در مورد آدم بخيل و خسيس و كنسي مي گويند كه هيچگاه خيرش به كسي نميرسد .
چشم احسان ز بخيلانٍٍ تُرُشروي مدار چه زني حلقه برآن در ،كه ز بيرون بسته است
« فرهنگ اشعار صائب . جلد 2 . ص 802 »
روايتي ديگر : ژوكيني مُشتي پي اُوْ مَنٍه چٍكِه .
: از کون مشتش آب نمی چکد.
مثل فارسي : دست مار و چشم مور و نان ملّا كس نديد .
============
& : ژو جَِلُو بيرينٍما. žo jεlow birinεmâ.
: جلوش در آمد .
: اصطلاحي است به معناي تلافي كردن. چه پاسخ نيكي كسي را دادن و چه به معناي انتقام گرفتن وكار بد و زشت كسي را پاسخ گفتن. و يا جلوي زورگوئي ايستادگي كردن و تسليم نشدن.
1 : چون به من خوبي كرده بود، من هم جلوي او در آمدم و محبّت او را به خوبي پاسخ دادم.
2 : چون به من بدي كرده بود. من هم خوب جلوي او در آمده و حسابي تلافي كردم.
3 : ديدم داره حرف زور مي زنه، من هم جلوش درآمدم و سرِ جاش نشوندم.
4: شما دارید می روید، ناگهان دوستتان جلوی شما در می آید.
============
: ژو جُور بٍٍنج ûo jowr bεnj
= جُور او را بكش .
: اصطلاحي است در بيان عهدهدار شدن وظيفهي ديگري .
: و يا محوّل كردنِ تكليفِ كسي از نظر تحمّلِ رنج و سختي و يا خوشي به فردي ديگر .
نظير : او به اين مجلس دعوت شده، چون نميتواند برود، تو جور او را بكش.
چو ميتوان به صبوري، كشيد جور عدو چرا صبور نباشم، كه جور ياركشم ؟
« سعدي »
قُدما جام را به هفت خط مجسم كرده اند كه از بالا به پائين عبارت است از :
1 = خطّ جور ( خط لب جام را ، از آن خط جور خوانند كه چون خواهند حريف را بيندازند، تا خط جور پركرده بدو دهند . « غياث اللغات » .
2 = خط بغداد. 3 = خط بصره. 4 = خط ارزق« اين خط را خط سبز و يا خط سياه نيز ميگويند» .
5 = خط ورشكر، اين خط را خط اشك و يا خط خطر نيز ميگويند.6 = خط كاسه گر .7 = خط فرودينه.
گويند كه جام جمشيد 7 خط داشته. اديب الممالك فراهاني در اين قطعه آن ها را نام برده است .
هفت خط داشت جام جمشيدي | هر يكي در صفا چو |
جور و بغداد و بصره و ارزق | اشك و كاسه گر و فرودينه |
« فرهنگنامه ي امثال و حكم ايراني . پي نوشت صفحه 196 »
============
&: ژو جُوْن بِیْريندِش . žo jown bεrindeš.
= جان او را خريد .
1 : در مورد كسي گفته ميشود كه ديگري، لبِ پرتگاهی بوده و کسی او را از خطر سقوط و مرگ حتمي نجات داده و جانش را خریده باشد.
2: درمورد كسي گفته میشود که دیگری از گرسنگی در حال مردن بوده، دیگری برایش غذائی تهیه می کند و جانش را نجات می دهد.
3: درمورد کسی گفته میشود که با پرداخت پول، بدهكاري کسی را پرداخت کرده و او را از دست یک طلبکار شرّ نجات داده باشد.
============
&: = ژو چَشی هٍزار کاری ماکٍرَن کو ژو اَبری خیر مَنٍبین !!!
žo čaši hεzâr kâri mâkεran ko žo abri xabεr manεbin.
: چشمان او هزار کار می کنند که ابروهایش خبردار نمی شوند.
: این اصطلاح را درمورد کسی به کار می برند که بسیار پنهان کار است و حتی نزدیکترین افراد به او، از کارش سر در نمی آورند.
============
&: ژو چَك بٍشكَن . ûo ¹ak bεëkan .
= « غرور » او را بشكن .
: اين اصطلاح را به كسي می گویند که بخواهد با دیگری رقابت كند. در کُلّ يعني روي دست كسي بلند شدن. كاري بهتر ارايه دادن، روكم كردن، تنبيه و ادب كردنِ كسي و او را ازخودسري و غرور به زيركشيدن.
============
& : ژو چٍلا ، نَفت نٍدارِه. ûo ¹εlâ naft nεdâre.
= در چراغش نفت نيست .
این ضرب المثل دارای تعابیر متعددی است.
1 : در مقام طنز در مورد كسي گفته ميشود كه تهيدست و ندار است .
2 : در مقام طنز و تمسخر در مورد كسي گفته ميشود كه غيرت وحميّتي ندارد .
3 : يا در مورد كسي ميگويند كه به هر دليلي قادر به بچه دار شدن نباشد .
مثل فوق بدين صورت هم رايج است : ژُ چٍٍَلا سو ندارِه . يعني: چراغش روشنايي ندارد .
============
&& : ژو چو خَط پُر وابيچي . žo čuxat por vâbiči.
= چوب خطش پر شده است .
: يعني اعتبارش تمام شده است. بدهي او زياد شده و ديگر محلي براي جنس نسيه دادن و يا وجه دستي دادن را ندارد.
چوخط: در قديم، اهالي محل با كسبهي محل، مثل قصّاب و نانوا و بقّال كه جنس خاص با قيمتي مشخص مي خریدند، حساب نسيه داشتند و چون غالباً طرفين بيسواد بودند و دفتر و دستك و محاسباتي نداشتند، چوبي چهار پهلو به طول تقريبي بيست سانتيمتر، ميانشان حسابدار بود. كه هر چه مقرري روزانه بود و ميبردند، كاسب با چاقو نشانهاي در يكي از گوشههاي چوب ميگذاشت. سر هفته و يا ماه، نشانهها را شمرده و پول آن پرداخت ميشد. هرگاه هرچهار گوشهي چوب پر از نشانه ميشد و ديگر جايي براي نشانهگذاري نبود، و صاحب آن حسابش را با کاسب تسویه نمی کرد، آن وقت ميگفتند: چوب خطش پر شده و ديگر به او نسيه نميدادند تا حسابش را بپردازد. اين چوب خط بعد از هر بار تسويه حساب، عوض ميشد.
============
&& : ژو چوكٍرچٍٍش. žo ču kεrčeš.
= او را چوب (تحريك) كرده است .
: اصطلاحي است در تحريك كردن و برانگيختن فردي بر عليه ديگري.
مترادف با : ژو تيركٍٍرچِش. : او را تير كرده.
: درزبان سمناني، بعضي از واژهها به تنهايي معني خاصّي دارند ولي وقتي در جملهاي قرار ميگيرند، بنا به منظور و مقصود گوينده، معني متفاوتي پيدا ميكنند. يكي از اين واژهها، واژهي«چو» است. «چو» به تنهايي به معناي«چوب» است ولي در جملات و عبارات زير، معناي متفاوتي را داراست :
1 : به معناي آراستن و به خود رسيدن. مانند: كُجَه مٍگََه بَشَه، قٍرچوكٍرچَه ؟
يعني: كجا ميخواهي بروي كه اين طور به خودت رسيده و خود را آراسته كردهاي ؟
2 : به معناي بر پا داشتن و عَلَم كردن یا آماده کردن. مانند : طُوقَه چو كٍرچيشُن .
يعني: طوق و دستهي عزاداري را برپا داشته و آماده كردهاند.
3 : به معناي تحريك كردن و برانگيختن بر عليه ديگري. مانند : اٍنقَد با تا ژو چو كَه .
يعني: آن قدر بگو تا او را تحريك و برانگيخته كني.
در اين عبارت، واژهي«چو» ، به معناي پيله كردن به قصد درگيري نيز معني ميدهد.
4 : به معناي تمايل نشان دادن نسبت به ديگري به منظور انجام فعلي نا شايست .
مانند: تَه رَه چو كٍرچِش. يعني: مراقب باش، خودش را آماده کرده و نسبت به تو منظور خاصّي دارد.
5 : به معناي دستاويز و بهانه قرار دادن و اصطلاحاً«پيراهن عثمان كردن». مانند: چو چو، شيلٍّكَه چوُ . يعني : چوب چوب، چوبِ درخت زردآلو.
شاخههاي درخت زردآلو، خيلي ترد و شكننده است. زماني كه شخصي قصد دارد از درخت زردآلو، چغاله(شيلٍّكيني ) و يا زردآلو(شيلٍّكي) بچيند و در اثر بياحتياطي، شاخه را زياد به پايين بكشد كه بشكند، باغبان كه از اين عمل او چندان رضايت ندارد، شكسته شدن شاخه را بهانه قرار داده و با سر و صدا و اخم و تخم، از چيدن ساير ميوهها هم ممانعت به عمل ميآورد.
6 : در صورتِ دو بار تكرارِ واژه ي«چو» به معناي تشويق كردن نوزادان به ادرار به هنگام سر پا گرفتن آنان. مانند: چوچو كَه. يعني : ادرار بكن .
============
# : ژو چَمَه خَمَه مو دَس دَرِه . ûo ¹ama xama mo das dare .
= چم و خم او ، در دست من است .
: يعني من آگاه و آشنا به روحيات او هستم وعادتها و خواستههاي او را ميشناسم و ميدانم كه چگونه با اوكنار بيايم. و يا آشنا به راه اندازي و بهره برداري از اين دستگاه هستم.
چَم: به معناي عادتها و نقاط ضعف و قوّت .
مترادف با : ژو قٍلٍق مو دَس دَرَه .
: قِلِقش دست من است.
============
&& : ژو چي جاجا، هَما چي مَمَن. ûo ¹i jâjâ , hamâ ¹i maman .
= مال و اموال او پنهان، مال ما (براي) خوردن.
: در مقام اعتراض به كسي مي گويند كه مال و اسباب خود را پنهان كرده و از مال ديگران استفاده ميكند و يا آن را به كار ميگيرد .
&: مترادف با : ژو مال مالَه ، هَما مال، بِيتُالمال.
: مال او مال است، مالِ ما بيت المال.
============
&: ژو حال جائٍه وٍردِش . žo hâl jâ εvεrdeš.
= حالش را به جا آورد .
: اين اصطلاح معناي چند گانه و كاربردهاي مختلفي دارد :
1 : فرد خطاكاري را با عمل مقابل به مثل و با زور سرجاي خود نشاندن .
نظير : ژُ حَقّه ، ژُكَفي دَستي اٍندِش : حقّش را كفِ دستش گذاشت .
2 : با حرفهاي شيرين و شوخيهاي مطايبهآميز، كسي را از اوج عصبانيت به حال عادّي برگرداندن .
3 : با دوا و درمان كردن، حال مريضي را جا آوردن و او را خوب كردن .
============
&: ژو حٍساب پاكَه. ûo hεsâb pâka .
= حسابش پاك است.
: در مورد كسي گفته ميشود كه فرد درستكار و اميني است و حساب و كتابش منطبق بر واقعيّت است و هيچ نگراني از اين بابت ندارد.
نظير: آن را كه حساب پاك است، چه حاجتش به خاك است .
گاهي هم اين اصطلاح را به تمسخر به عنوان عدم اطمينان وگاهي هم به عنوانِ تهديد درمورد فرد بد سابقه به كار ميبرند. بدين معني كه: تو ديگر حسابت پاك است و تكليف تو هم روشن است .
============
&& : ژو حَمزَه كُش مٍكٍرَن . žo hamza koš kεršon.
= او را « حمزه كش » ميكنند .
: در مقام تهديد و ارعاب در مورد كسي مي گويند كه قصد داشته باشند، قبل از بازجويي و رسيدگي به اعمالش و محكوم شدن وي، مجازاتش كنند .
مأخذ: «حَمزه» از دزدان و ياغيان قديم سمنان بوده است. مدّتها اسباب مزاحمت ساكنان شهر و روستاهاي اطراف را فراهم آورده بود. سرانجام روزي مأموران حكومت وقت، او را در ارگ خرابهي روستایِ كهلا (اعلاء) دستگير ميكنند و قصد داشتند كه او را كَت بسته به شهر بياورند. مردم شهركه از او دلِ پرخوني داشتند، با شنيدن خبرِدستگيري«حمزه»، بيرون دروازهي كهلا جمع شدند تا اين مرد ياغي و مزاحم را از نزديك ببينند. وقتي او به دروازه نزديك شد، گروهي كه از او بسيار زيان ديده و رنجيدهخاطر بودند، بر سر او ريختند و قبل از ورود به شهر ، كار او را ساختند .
« فرهنگ سمنانی . دکتر ستوده »
==========
&: ژو خَر بٍٍكٍردِش . ûo xar bεkεrdeë
= او را خركرد .
: در مورد فردي زرنگ و كلّاش گفته ميشود كه با حيله و تزوير بر ديگري تسلّط پيدا كرده و او را تحت فرمان خود درآورده باشد .
داستان: اميرٍٍ شهري بينهايت زندوست بود و ملّانصرالدين از اين جهت او را اندرز ميداد تا اين كه امير اندرز او را پذيرفته ، از صحبت و مجالست زنان احتراز نمود .
اميركنيزكي زيرك و صاحب جمال داشت . روزي از امير سبب احتراز او را پرسيد . امير گفت : « ملّا به دلايل خاطرپسند و براهين معقول ، مسبب احتراز من شده است . » كنيزك گفت : « مرا به وي ببخش تا او را رام سازم . » امير چنين كرد و دل ملّا ، به صحبت با وي مايل شد . ولي هرچند خواست با او درآميزد ، كنيزك نميپذيرفت و او را از خود ميراند . تا آخرالامر به ملّا گفت : « اگر وصال مرا خواستاري ، بگذار تا قدري بر دوش تو سوار شوم » .
ملّا اين مطلب را سهل شمرد و راضي شد . كنيزك گفت : « به شرط اين كه بر پشت تو زين گذارم و لگام بر دهانت زنم . » ملّا گفت : « هرچه خواهي بكن . »
كنيزك چون او را مطيع خود يافت ، كسي را خدمت امير فرستاد و او را از واقعه آگاه ساخت و خود زين بر پشت ملّا گذارده ، او را دهنه كرد و براو سوارگرديده وگرد خانهاش ميگرداند . ناگهان امير وارد خانه شد و ملّا را با آن حالت زار ديد و گفت : « تو مرا هميشه از مجالست و مكر زنان منع مينمودي ، چه شد كه تو خود به دين سان اسير زنان گرديدي ؟ » ملّا گفت : « بلي ، نصيحت من به امير ، از همين رو بود كه وقتي او را چون من ، خر نسازند . »
« داستانهاي امثال . دکتر ذوالفقاری . ص 453 »
بزرگی می گفت: اگر دیدی زنت داره گریه می کنه، بدان که میخواد خرت کنه.
: اگر دیدی زنت داره می خنده، بدون که خرت کرده.
==========
& : ژو دَخلَه بياردِش. žo daxla biyârdeš.
= دخل او را آورد .
: اين اصطلاح معناي دو گانه دارد :
1 : كاري را به اتمام رساندن و يا غذايي را تا ته خوردن. نظير: ژُ تَيي ژُوْرييٍه وٍردِش. یعنی: تَهِ آن را بالا آورد.
2 : كينه و انتقام كشيدن ازكسي و سر به نيست كردن او. نظير: ژُ سَر تَيي اُوْوين واكَِردِش. یعنی: سرِ او را زیر آب کرد.
============
&: ژو دَس(دَستي) دٍلَه حٍني اٍندِچِش.
dεla hεni εndačeš. ( žo das(dasti
= دست(دست های) او را درحنا گذاشته است .
: اين ضربالمثل و ضربالمثلهاي مشابه آن ، ناظر بر رفيق نيمهراه است كه از وسط راه باز ميگردد و دوست خود را با همهي مشكلاتش تنها ميگذارد و اين دوست درچنين شرايطي نه ميتواند پيش برود و نه راه بازگشت دارد .
ريشهي تاريخي: سابقاً كه وسايل آرايش و زيبايي گوناگون به كثرت و وفور امروزي نبود ، مردان و زنان دست و پا و سر و موي وگيسوو ريش و سبيل خود را حنا ميبستند و از آن براي زيبايي و پاكيزگي و احياناً جلوگيري از نزله و سردرد استفاده ميكردند .
طريقه حنا بستن به اين ترتيب بود كه مردان یا زنان به حمام ميرفتند و در شاهنشين حمام مينشستند. دلّاك حمام حناي خيسانده شده درآب را به موي سر و ريش و سبيل مردان ماليده، سپس دست و پايشان را در حنا ميگذاشت. شخص حنا بسته ناگزير بود مدّت چند ساعت در آن گوشهي شاهنشين تكان نخورد و از جاي خود نجنبد تا حنا رنگ بگيرد و دست و پا و موي و گيسو و ريش و سبيل كاملاً خضاب شود. از طرفي اين شخص قادر به بلند شدن از جاي خود نبود چون حنايي كه به كف پاي او بسته شده بود باعث ليز خوردن وي ميشد.
بديهي است، شخصي كه حنا بسته بود جز حرف زدن كار ديگري از او ساخته نبود و افرادي كه دور هم نشسته و همگي حنا بسته بودند، ضمن قليان كشيدن باب صحبت را بازكرده و از هر دري سخن ميگفتند .
به همين دليل وقتي كه شخصي به علّت عملكردِ ديگري در عمل انجام شدهاي قرار ميگيرد كه قادر به بازگشت نباشد، ميگويند كه: دستش را در حنا گذاشتهاند .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج 1 . ص 623 . به اختصار . »
==========
&: ژو دَس جائي بُند نييَه . ûo das jâi bond niya .
= دست او به جايي بند نيست .
: اين اصطلاح را در مورد كسي به كار مي برند كه كاري از دستش بر نميآيد و مدركي در دست ندارد و نميتواند بر عليه كسي اقدامي بنمايد .
: اين اصطلاح بيكاري فرد مورد نظر را هم معني مي دهد .
==========
&= ژو دَستَه پِی دٍلَه یوزَه چُکُلِه اٍندِچِش.
žo dasta pey dεla yuza čokole εndečeš.
: دست و پایش را در پوست گردو گذاشته است.
: این اصطلاح را که جنبه اعتراضی هم دارد، درمورد کسی می گویند که شخص دیگری برای او بقدری مانع تراشی کرده و گرفتاری برایش درست کرده که مانع پیشرفتش شده. یا چنان کرده است که دیگر به هدف خودش نمی رسد.
ماخذ: در گذشته وقتی گربه ای جوجة مرغ یا کبوتر خانگی را می گرفت، بچّه ها آن گربه را گرفته و داخل پوسته گردو را چسب می ریختند و دست و پای گربه را در پوست گردو می گذاشتند و گربه را رها می کردند. گربه دیگر با این ترتیب هم نمی توانست خوب راه برود و هر وقت هم راه می رفت با برخورد پوسته های گردو با زمین به مثل(اسباب بازی) بچه ساکت کن تولید صدا می داد، جوجه ها و کبوترها باشنیدن صدای پای گربه، فرار می کردند.
مثل فوق اشاره به اين موضوع دارد. وقتي كه براي كسي مانع تراشي كرده و او را از هرگونه فعاليتي باز بدارند، اين مثل را در مورد او ميگويند.
توضیح: به پوست تعدادِ معدودي از ميوه جات، چُكولَه گفته ميشود مانند : پوست گردو: يوزَه چُكولَه . پوست بادام: وِيمَه چُكولَه . پوسته انار: نارچُكولَه . استثنائاً به پوست تخم مرغ هم چُكولَه گفته ميشود. مُرغُنَه چُكولَه .
============
&: ژو رَه سَرَه كَلَّه نَكّوآ . žo ra sara kalla nakkwâ.
= با او سر وكلّه نزن .
: اصطلاحي است با كاربرد هاي متفاوت :
1 : يعني رهايش كن وسر به سرش نگذار و با او شوخي نكن . جنبهِ شوخي كردن را ندارد .
2 : خودت را خسته نكن ، او كسي نيست كه چيزي را بياموزد و يا پند و اندرزي در او اثر كند .
: زمين شوره ، سنبل بر نيارد در او سعي و عمل ضايع مگردان « سعدي »
يا : نرود ميخ آهنين در سنگ .
============
&: ژو رَه سُوْنگي تَمومي واشتِش . ûo ra sowngi tamomi vâëteë .
: براي او سنگ تمام گذاشت .
: اين مَثل را در بيان اين كه : به طور كامل از او پذيرايي كرد ، پذيراييٍٍ واقعي و يا اين كه كارش را به نحو احسن انجام داد و به قولي : « كاري كرد، كارستان » .
سنگ: وزنهاي است كه براي اندازهگيري وزن، در ترازو ميگذارند. سنگ بر چند نوع است
سنگ تبريز: كه از مقدارِ وزنِ اسمي و واقعي آن كمتر است. سنگ شاه: كه از ميزانِ واقعيِ آن بيشتر و سنگ تمام:كه اندازهي آن با اندازهي وزنٍٍ اسمي برابر باشد. يعني وزن واقعي.
==========
& : ژو ريشي بيرينٍميچَن. žo riši birinεmičan.
= ريش او درآمده است .
: اصطلاحي است در بيان از رونق و يا از مد افتادن چيزي يا كسي .
نظير: از سكّه افتادن .
و گاهي هم در مورد پسر بچهاي كه تا كودك بوده ميتوانسته بين زنان آزادانه آمد و رفت كند ولي حالا كه بزرگ ترشده ، در مورد منع او از آمد و رفت بين زنان ، اصطلاح فوق را در موردش به كار مي برند . يعني ديگر بزرگ شده و جايز نيست بدون اطلاع وارد جمع زنانه شود .
============
&: ژو زٍفُن اي چي مايِه، ژو دٍل ايني چي . ûo zεfon i ¹i mâye – ûo dεl ini ¹i .
: زبانش يك چيز ميگويد، دلش چيز ديگر .
: اين مثل را در مورد كسي ميگويند كه دربارهي موضوعي يا چيزي نظري داده ولي از رفتارش مشخص است كه نظر قطعي او اين نيست .
&: مترادف با : ژو ژُوْرين لُوْشَه مايِه«ها»، ژو ژيرين لُوْشَه مايِه: « نَه ».
žo žorin lowša mâye (hâ) žo žirin lowša mâye (na).
: لبِ بالاي او ميگويد« آري» ، لبِ پائين او ميگويد « نه » .
&:يا: دَستي رَه پَشي موُكّوُيِه، پايي رَه (پِيونه) پٍرون مٍٍنجّه.
dasti ra paši mokkoye – pâyi ra(peyona)pεron mεnge.
: با دست پَس ميزند، با پا(پاها) پيش مي كشد.
==========
&& : ژو زَندٍگي كمييَه كو شُوْچٍرَهاَم مٍگِيش.
žo zandεgi kamiya ko šowčεra am mεgeš.
: (تأمين مخارج) زندگي او كم است كه شبچره هم ميخواهد.
: اين مثل را در مقام تمسخر و اعجاب در مورد كسي مي گويند كه بيش از حدّ و حدود خود انتظار و تقاضايي داشته باشد.
شُوْچٍرَه šowčεra : ( شبچره )، تنقلاتي مانند ميوه، ميوهي خشك و آجيل كه در شب به ويژه در شبهاي بلند زمستان خورده ميشود. از قبيل بادام، گردو، فندق، برگهي زردآلو، شفتالو و آلوي خشك، توت خشك، انجیرخشک و امثال آن.
شُوْ چٍٍر šow čεr ، به معناي چراي شبانهي حيوانات هم هست.
مأخد : پدري براي پسرِ كمدرآمد خود زن گرفته و متحمل تأمين مخارج زندگي او شده بود و از پسر و عروسش درخانهي خود پذيرايي و نگهداري ميكرد. پسر توقع را از حد گذرانده و هرشب بعد از صرف شام، از پدر و مادرش طلب شبچره هم ميكرد.
شبي پدر به عنوان گلايه از پسر، به همسرٍٍخود گفت: ژو زَندٍگي كمييَهكو، شُوچٍٍرَهاَم مٍٍگِيْش. یعنی: هزینة تأمین زندگیش کم است که، از ما شب چره هم مطالبه می کند.
و اين موضوع به بيرون از خانه درز كرد و رفته رفته مَثلٍٍ خاص و عام شد.
==========
&: ژو سٍبيلي دٍرٍويْتِه يَن . žo sεbili dεrεvite yan.
= سبيل هايش آويزان است .
: اين مثل را در مورد كسي به كار مي برند كه ظاهراً دلخور، غمگين ويا اخمو وگوشه نشين باشد.
ريشه تاريخي اين مثل: همان طوري كه در زير مثل « باجي سٍٍبيلي مٍگِيْش » يادآوري شد، سلاطين صفوي به علّت انتساب به شيخ صفيالدين اردبيلي، خود را اهل عرفان و تصوّف ميدانستند و غالباً سبيلهاي كلفت و چخماقي ميگذاشتند و كليهي حكّام و سران و قزلباشها و افراد منتسب به دستگاه سلطنت از اين روال و رويه پيروي ميكردند. چه ميدانستند كه ميزان علاقه و محبّت سلطان، به طول و تراكم سبيل ارتباط دارد و از اين رهگذر ، ميتوانند به مقصود خود برسند . پيداست وقتي كه بازار سبيل تا اين حدگرم و با رونق باشد ، بايد به سبيل پرداخت تا پُر پشت و متراكم گردد . لذا هرصاحب سبيلي به قدر توانايي و استطاعت مالي ، هر روزآن را با روغن مخصوصي جلا و مالش ميداد تا هم شفّاف شود و هم به علّت چربي و چسبندگي، از روي بالاي لب به سوي بناگوش متمايل گردد.
رعايت نظافت و جلا و شفافيت سبيل، واقعاً كاري پر زحمت بود و هر روز قريب يك ساعت وقت صرف ميشد تا به صورت مطلوب درآيد و در دربار مورد بياعتنايي و احياناً غضب سلطان واقع نشوند .
حال اگر صاحب سبيل، فرد متمكّني بود و حال و حوصله و ذوق و شوق آن را داشت، به كار چرب كردن سبيل و مالش دادنش ميپرداخت تا به فرم دلخواه درآيد. ولي اگر صاحب سبيل به علّت گرفتاري و بيحوصلگي و بيپولي، نميتوانست به سبيل بپردازد، مسلماً سبيل به علت نداشتن چربي و چسبندگي لازم ، به سمت پايين متمايل و يا به اصطلاح « سبيل آويزان » ميشد. كه دليل بر ناشاد بودن و يا بدهكار بودن و يا ناراضي بودن صاحب سبيل تلقّي ميگرديد .
در نتيجه ميزان جلا و فرم داشتن سبيل ، معياري بود برخشنودي و رضايت و يا عدم شادابي و سلامت صاحب سبيل .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج 1 . ص 729 . با تصرّف و اختصار »
==========
&: ژو سٍبيلي چَرب بَكَه . žo sεbili čarb baka.
= سبيل او را چرب كن .
: اين اصطلاح ، كنايه از « رشوه دادن » و يا « حقّ و حساب دادن » است .
مسلماً كسي كه رشوه ميگيرد ،كار را به نفع رشوه دهنده انجام خواهد داد و يا رشوه گيرنده از موضوعي اطلاع دارد و پس از آن كه سبيلش را چرب كردند ، ديگر آن موضوع را جايي بازگو نميكند .
نظير :خر كريم را نعل كن . // زير دُمش را چرب كردن .
براي رشاء و ارتشاء، اصطلاحات زيادي وجود دارد كه از همه مصطلحتر و معروفتر، همين مَثلِ « سبيل اوراچرب كن » است .
و امّا ريشه تاريخي اين مثل :
در ادوار گذشته ، سه نوع سبيل معمول بوده است : « سبيل چخماقي » ، « سبيل كلفت » و « سبيل گُنده » .
سبيلي كه دنبالهي آن به طرف بالا برگشته باشد را « چخماقي » ميگفتند .
« سبيل كلفت » ، سبيلي است كه موهايش انبوه است ولي برگشتگي نداشته باشد .
« سبيل گُنده » يعني موهاي كلان و بلند ، مانند سبيل دراويش كه سرتاسر دهان را موقعي كه بسته است تا انتهاي لبٍٍ پايين ، به كلّي ميپوشاند .
كساني كه سبيلهاي بلند و چخماقي داشتند ، ناگزير بودند همه روزه چند بار به نظافت و آرايش آن بپردازند . زيرا اگر تعلل و تسامح ميورزيدند ، سبيلها آويزان ميشد و آن هيبت و زيبايي كه انظار ديگران را به خود جلب نمايد از دست ميداد .
آنهايي كه قدرت و تمكبن مالي كافي نداشتند ، خود به اين كار ميپرداختند . ولي سران و ثروتمندان افرادي را براي سبيل چرب كردن داشتند . كار « سبيل چربكن » اين بود كه در مواقع معيّن كه صاحب سبيل مهماني رسمي داشت و يا ميخواست به مهماني برود ، دست به كار ميشد و با روغن مخصوصي سبيل را جلا و فرم و زيبايي ميبخشيد و صاحب سبيل پول خوبي هم به « سبيل چربكن » ميداد .
بديهي است اگر از عهده ي سبيل چرب كردن به خوبي بر ميآمد ، صاحب سبيل مشعوف و خرسند ميشد و در اين موقع سبيل چرب كن هرچه ميخواست از طرف صاحب سبيل برآورده مي شده است .
به اين ترتيب بود كه اصطلاح « سبيلش را چرب كن » ، « سبيل كسي را چرب كردن » و « سبيلش چرب شده » و امثال
آن ، با هدف دستيابي به منظور و مقصود ، به معناي رشوه دادن مرسوم و كم كم رايج گرديد .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج 1 . ص 731 . به اختصار »
گاهي هم به منظور رشوه دادن مَثلٍٍ « زير دُمش را چرب كن » را مي گفتند. زير دُم چرب كردن ، همانند سبيل كسي را چرب كردن است كه آن هم داستاني دارد به شرح زير :
مأخذ : در قديم كه جا به جاييها بيشتر به وسيلهي الاغ بود، گاهي صداي عرعر خر باعث ناراحتي ميشد كه خاموش كردن انكرالاصوات خيلي به جا بود. براي رفع اين مشكل، زير دم الاغ را چرب ميكردند. الاغ ديگر نميتوانست عرعر كند. در مورد جلوگيري از عرعركردن خر، اعتمادالسلطنه در كتاب « خر نامه » از زبان خر، كه قهرمان داستان است، چنين آورده است:
« ما خران در وقت نهيق « عر عر كردن » به افراشتن دُم، ناگزيريم و اگر چيزي سنگين به دم ما خران بسته شود كه قدرت بلند كردن دُم نداشته باشيم، بانگ كردن نميتوانيم.
« فرهنگنامه امثال و حكم ايراني . ص 514 »
ضمناً براي جلوگيري از خواندن خروس در صبح خیلی زود هم مقعدش را چرب ميكنند و تا زماني كه آثار چربي از بين نرود، خروس نميتواند بخواند.
==========
&: ژو سَر بَشو، ژو زٍفُن مَنٍشو.
žo sar bašu. žo zεfon manεšu.
سرش برود، زبانش نمی رود.
1 : در مقام اعتراض در مورد فردي لجوج و يكدنده كه تحت هر شرايطي ملاحظه هيچكس را نميكند و حرف خودش را ميزند، گفته ميشود. يعني اكر سرش را از دست بدهد، برايش مهم نيست ولي حرفش را مي زند .
: نيش عقرب نه از رهِ كين است اقتضاي طبيعتش اين است
&: مترادف با: آدمي هٍٍكاتَه كٍٍري رَه ، جُوْن ژو قُربُن كَه ، هُشتُن هٍٍكاتي ماكٍٍرِه.
: آدم حرف مفت زن را اگرجان هم به قربانش كني، حرف مفتش را مي زند.
مثلِ دیگری هم هست که می گوید:
&: ژو سر بَشو، ژو زٍفُن مٍناشو.
žo sar bašu. žo zεfon mεnâšu.
2 : اين مثل هم در مورد كسي گفته ميشود كه فرد راز دار و اميني است، كه اگر سرش را از دست بدهد، زبانش به افشاي راز باز نميشود.
==========
& : ژو سَر دَبٍست. (ژو سَردوسين) žo sar dabεst.
= سرٍٍاو را ببند.( سَر او رابساي، سرگردانش کن).
: سرگردانش کن يا سرگرمش كن و انجام كارش را به عهده تعويق بينداز، يا او را به كاري سبك و بيارزش بگمار كه تصوّر كند براي او كاري بزرگي انجام دادهاي .
&: مترادف با : ژو سَر بٍٍچارَن. (سرِ او را بچران) žo sar bεčâran.
مثل زرقان فارس: سَرِخرِعروس را به دستش بده.
مأخد: در مراسم عروسي كه هر كس به كاري مشغول است، نوجوانی که بيكار مانده در پايان عروسي كه عروس بر خر سوار ميشود تا به خانهي شوهر برود، سرِ افسارِ خر را، به دست او بسپار تا بپندارد كه كاري انجام داده است.
« فرهنگ مثلهاي عاميانهي زرقاني . ص 165 »
==========
&: ژو سَر ژو دٍلَه لاکین دَرَه. žo sar žo dεla lâkin dara.
: سرش تو لاک خودشه.
این مثل را درمورد کسی می گویند که کاری به کار دیگران ندارد و همیشه مشغول به خودش است.
داستان: یه نفر تعریف می کرد که سوار اتوبوس شده بودم، تو اتوبوس فقط یک صندلی خالی بود اون هم پهلوی یه دختر ده دوازده ساله. رفتم و اونجا نشستم. دختر خانم یه پاکت گوجه سبز دستش بود و مرتب گوجه سبز می خورد. به عنوان راهنمایی بهش گفتم: اینقدر گوجه سبز نخور، سردیت میکنه.
دختر خانم به من گفت: پدر بزرگم صد و پونزده سال عمر کرد.
بهش گفتم: یعنی همش گوجه سبز می خورد؟
گفت نه، همیشه سرش تو لاک خودش بود و کاری به کار کسی نداشت.
==========
& : ژو سُوْنگ آتٍش نٍدارِه. žo sowng âtεš nεdâre.
: سنگش آتش ندارد.
1 : اين اصطلاح را در مورد كسي به كار ميبرند كه کارائیِ لازم را ندارد به همین دلیل كسي براي او ارزشي قايل نيست و تحويلش نميگيرند. همچنین در مورد آدم لا ابالي و بي فکر و خیال هم گفته ميشود .
&: مترادف با: پياز ژو دَست پوست مٍٍنا بوُ piyâz žo dast pust mεnâbu.
&: اييَه گٍٍرا ژو دست پي مٍٍنا شوُ .
&: ژو كُلا پَشم نٍٍدارِه . . žo kolâ pašm nεdâre.
2: به كنايه در مورد مردي كه بچه دار نميشود هم به كار ميرود :
&: مترادف با: ژو چٍٍلا سوُ نٍٍدارٍٍه . . žo čεlâ su nεdâre
&:يا: ژو چٍٍلا كوُرٍٍه . žo čεlâ kure.
============
&: ژو صِدا بيرين نيارا . žo sεdâ birin niyâra.
= صدايش را در نياور .
1 : اصطلاحي است و به كسي مي گويند كه سر به سرِ ديگري گذاشته لذا به او توصيه مي كنند مراقب باش كاري نكني كه او را خشمگين كرده و صداي اعتراض او بلند شود .
2 : توصيه و تأكيدي است به راز داري، اگر مطلبي به توگفته شده و قرار نيست كه آن موضوع برملا شود، صدايش را در نياور و جايي بازگو نكن.
============
&: ژو قافَه بٍٍدُزدِچِش . žo qâfa bεdozdečeš.
= قاپ او را دزديده است .
: اين مثل را در مورد كسي ميگويند كه با لطايفالحيل ، ديگري را تحت تأئيرخود قرار داده و آن چنان نظرش را به خود جلب نموده كه هرچه به او بگويد ، ميپذيرد و هرچه ازاو بخواهد، انجام بدهد .
ريشه تاريخي: در ازمنه و اعصار گذشته كه بازيها و تفريحات سالم به قدركفايت وجود نداشت ، قاپبازي درنزد جوانان وحتّي پيران و سالمندان فارغالبال، كاملاً رايج بوده است و هركس«شاه قاپي» در جيب داشت و در ساعات فراغت و بيكاري به قاپبازي مي پرداخت .
«شاه قاپ»، قاپي بود بزرگتراز قاپهاي معمولي كه معمولاً قسمت مقعر آن را سوراخ كرده و درونش را با سرب مذاب پر ميكردند. اين گونه قاپ را، « قاپِ پُر» نيز ميگفتند. به همين دليل مردم كهنه كار، قالتاق، كاربر و كارآموز و ناقلا را نيز ميگويند«قاپشان پر است». بنابراين هر كس كه قاپش سنگينتر، خوشدستتر و آمادهتر باشد، در بازي موفقتر است. اين گونه قاپها نزد اهل فن خيلي قيمت دارد و اگر اين قاپها دزديده شوند، سارق و رباينده آن، هرچه از صاحب قاپ بخواهد، ناچار تمكين ميكند تا قاپش را پس بگيرد.
با توجه به اين مطلب، روشن ميشود كه درآن عصر و زمان، دزديدن شاه قاپ و يا به اصطلاح ديگر، « قاپ كسي را دزديدن » ، تا چه اندازه درخور توجه و اهميت بوده است و كسي كه قاپش دزيده ميشد (يعني شاهقاپش)، مانند شخص افسون شدهاي، كاملاً در اختيار«قاپدزد» قرار ميگرفت و براي آن كه شاه قاپ عزيزش را پس بگيرد، هرچه ميگفت و ميخواست، صاحب قاپ اطاعت و اجرا ميكرد. به همين جهت رفته رفته عبارت « قاپ كسي را دزديدن » ، در افواه عمومي مصطلح گرديد و از اين عبارت در مورد اغفال و جلب نظر و تحت تأئيرقرار دادن افراد خوشباور و سادهلوح ، استفاده و استناد ميكنند .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج 2 . ص 916 . به اختصار »
==========
&: ژو كَلٍك بُووٍژ . žo kεlεk bowvεž.
= كلك او را بكن .
: اين اصطلاح در چند مورد و منظور به كار ميبرند :
1 : در مقام توصيه، به كسي ميگويند كه كاري را نيمهكاره و نيمهتمام گذاشته، لذا از او ميخواهند كه هرچه زودتر آن را تمام كند.
&: مترادف با: ژو قال بُوْسَن. žo qâl bowsan.
: قال او را بكن. ( كار او را به انجام برسان و سر و صدايش را بخوابان ).
2 : در مقام خواهش ازكسي بخواهند كه از فرد مزاحم دفع شّر بكند و او را ازآنجا دوركند .
&: مترادف با: ژو بٍٍلا مو سَرپي وا كَه žo bεlâ mo sar pi vâka.
: بلاي او را از سرٍٍ من كم كن
3 : يا بخواهند که فرد مورد نظر را سر به نیست کند:
&: ژو سَر تَيي اُوْوين واكَه . žo sar tayi owvin vâka.
: سرش را زیر آب کن.
: مَهي مو، بٍٍهٍٍنج خنجٍٍر، مٍٍگَن اي ثوابي هاكَه بَكّوآ، بَكُش رَقيبي، ژو بٍٍلا مو سرپي واكَه
« ميرزا نعيما »
mahi mo bεhεnj xanjεr mεgan i sεvâbi hâka
bakkuwâ bakoš raqibi žo bεlâ mo sar pi vâka
ضمناً اين اصطلاح در مورد كسي كه همهي دار و ندارخود را به دليل افراط از دست داده است نيز به كار ميبرند .
&: نظير : هَرچي دٍردِش اٍن چُن رو ژوكَلٍك بُوْوٍتِش .
harči dεrdeš εn čonru žo kalεk bowvεteš.
: هرچه داشت دراين چند روزه ، كلك آن را كند.
مترادف با: ژو قال بُوْسَن. // و یا : ژو کلک بُوْسَن .
وجه تسميه اين مثل : بيشترين و رايجترين منظور از بيان مثل فوق ، كنايه از اين است كه شخص مزاحم را از گردونه خارج و بدين وسيله نقشههايش را خنثي كن . اكنون ببينيم اين « كلك » از چه قماشي است كه « كندن » آن به صورت ضربالمثل در آمده است :
«كلك »، (كوره ي آهنگري)، آتشدانٍٍ گلي و يا سفالي است كه آهنگران ازآن براي سرخ كردن فلزات استفاده ميكردند تا بتوانند آهن و فلزگداخته را در روي سندان و زيرچكش ، به هر شكلي كه بخواهند در بياورند. كلك مزبور به شكل تقريبي گلدانهاي معمولي ساخته ميشد و در زيرآن سوراخي داشت كه لوله دميدن را از زير زمين به آن وصل ميكردند وآن گاه در داخل كلك مقداري آتش و برروي آن قدري ذغالسنگ يا ذغال چوب ميريختند و با دميٍٍ مخصوص ، از زيرٍٍكلك به زيرآن ميدميدند تا ذغالها كاملاً سرخ شود . سپس آهن مورد نظر را در درون آتش ميگذاشتند و باز هم به شدّت ميدميدند تا آهن نيزگداخته و به شكل آتش درآيد و ازآن تيشه و داس و تبر و بيل و كلنگ و انبر و … ميساختند .
با وجود آن كه آلات و ابزار الكتريكي موجب شده است كه آهنگري از صورت سابق به شكل كارگاههاي برقي درآيد ، معهذا تا چندين سال قبل ، در غالب روستاهاي دور افتاده ، دستگاه « كلك » خودنمايي ميكرد كه توسط آهنگران دورهگرد ، مخصوصاً « كولي » ها كه به صورت چادرنشيني زندگي ميكنند و به تناسب فصل به روستاهاي ييلاقي و قشلاقي ميرفتند و درخارج از آبادي چادر ميزدند تا به ساخت آلات فلزي روستاييان بپردازند .
كوليها پس از نصب چادرها، اولين كارشان اين است كه زمين جلو چادر را كنده و،
« كلك » را نصب ميكنند . كوليها ذاتاً مردمان كثيفي بودند و نظافت و بهداشت را مطلقاً رعايت نميكردند و زنان آنان بعضاً داراي انحراف اخلاقي بوده و از دزدي و دستبرد هم باكي نداشتند و اغلب شبها به همان روستاها و يا روستاهاي مجاور رفته و دستبرد ميزدند . مردان كولي هم اسب و گاو روستاييان را ميدزديدند و به وسيلهي ايادي خود ، حيوانات مسروقه را به نقاط دور دست ميفرستاده ، به قيمت نازلي ميفروختند .
همين مسائل موجب ميشد كه بعضي مواقع بين روستائيان و كوليها اختلاف بروزكند وگهگاه به منازعه و زد و خورد منتهي ميشد . در اين موقع كشاورزان قبل از هركاري ، جلوي چادركولي رفته و « كلكش را ميكندند » و به دور ميانداختند . وقتي كه « كلك كنده شد »، كولي مجبور ميشد اثاث و زندگي را جمع و به جاي ديگري كوچ و دفع شر نمايد .
به همين دليل وقتي ميخواهند از فرد مزاحمي دفع شر نمايند، اصطلاحاً ميگويند: « كلكش را بكن » . يعني او را از بين ببر و يا او را اخراج كن و يا اين كه او را از اينجا دور كن .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج2 . ص981 . به اختصار »
============
&: ژو كُلُفتَه سَر تَيي دٍٍواجين دَرَه . žo kolεfta sar tayi dεvâjin dara.
= سر كلفتش زير لحاف است .
: در توصيف اين كه هنوز مكافات و مشكلات اصلي نمايان نشده است و آن چه كه ملاحظه شده، بخش كوچكي از مشكلات بوده است، از اين مثل استفاده ميشود.
نظير : هنوز كجاشو ديدي؟
مأخذ: دختركوچكي(كم سّن و سالي) را به مرد قويهيكلي شوهر دادند. در شب زفاف، عروس بيرون جست و پا به فرارگذارد و به خانه پدرآمد. چون دخترحاضر به بازگشت به منزل داماد نبود و داماد هم زن خود را مطالبه ميكرد، كار آنها به قاضي كشيد. وقتي هر دو نزد قاضي افتادند و ماجرا را به قاضي گفتند. قاضي از داماد خواست تا اسباب خود را نشان دهد. داماد اسباب خود را نشان داد. قاضي پس از مشاهده اسبابِ پژمرده و افسردهِ مرد گفت: «اين كه خيلي كوچك است ! چرا دروغ گفتي؟» دختر كه اسباب مرد را طور ديگري ديده بود، از روي سادگي گفت: «اي آقاي قاضي، سركلفتش زير لحاف است».
« داستانهاي امثال . ص 578 »
==========
&& : ژو مال بَخُوْ ، آجيش مَنٍكَه .
žo mâl baxow – âjiš manεka .
: مال او (آدم خسيس) را بخوري، دچار تب و لرز نمي شوي .
این مثل گویای این امر است، که چون فرد خسیس خیرش به کسی نمیرسد، خوردن مالش غیرممکنه است و اگر کسی بتواند مال فرد خسیسی را بخورد، مریض نمیشود.
============
&&: ژو مال جا جا ، هَما مال مَمَن . žo mâl jâ jâ – hamâ mâl maman .
: مال او پنهان کردنی است و مال ما خوردنی .
هستند کسانی که بیش از اندازه به مال و منال خود توجه دارند ، ولي برای مال ديگران ارزشي قائل نیستند و فکر میکنند اگر حيف و ميل هم كردند ، مهم نيست . درمورد این قبیل افراد مثل فوق کاربرد پیدا میکند .
============
&& : ژو مالُ ژو سَري رَه قال . žo mâlo žo sari ra qâl .
: مال خودش وبالِ سرِ خودش .
: از آنجائيكه هر چيزي حدّ و اندازه اي دارد، پول هم اگر از حدّ بگذرد گاهی باعث زحمت و دردسر مي شود و ممکنست رندان طمع در مالش کرده و به راه های مختلف از او اخاذی نمایند و گاهی هم از پولش برعلیه خودش استفاده کنند، در این حالت است که مثل فوق را میگویند يعني مال او ، وبالِ گردنِ او شده است .
مثل افريقائي : ثروت تو ، ماية نابودي توست .
« گلچيني از ضرب المثلهاي جهان ص96»
مثل اسلواكي : ثروت بزرگ ، بردگي بزرگ .
« گلچيني از ضرب المثلهاي جهان ص96»
مثل فرانسوي : پول ، به عقلا خدمت مي كند و بر احمق ها حكومت .
« گلچيني از ضرب المثلهاي جهان ص81»
مثل بوسني : ثروت ، نوكر عقلا و ارباب احمق ها است .
« گلچيني از ضرب المثلهاي جهان ص96»
============
& : ژو مالَه وُ ژو جُوْن . žo mâla vo žo jown .
: مال او‚ جان اوست .
مثل فارسي : پول است نه جان است كه آسان بتوان داد . ( كتاب كوچه جلد 8 ص 813)
============
& : ژو مال مالَه، هَما مال، بِيتُ المال .
žo mâl mâla hamâ mâl beytolmâl .
: مال او مال است ، مال ماه بيت المال .
: آنان که فقط به مال و منال خود توجه دارند، در هزینه کردن اموال خود امساک کرده و وقتی به مال دیگران میرسند در مصرف کردن و حاتم بخشی آن افراط میکنند، لذا در مورد آنان مثل فوق کاربرد دارد .
مثل عبري : پولِ خودت گُل است ، پول ديگران خس و خاشاك .
«گلچيني از ضرب المثلهاي جهان ص78»
============
& : ژو مَِزاج پاكَه . žo mεzâj pâka.
= مزاج او پاك است .
1 : اصطلاحي است که درتوصيف بي غلّ وغش بودن و سادهدلي فردي به کار میرود .
2: در مورد كسي گفته ميشود كه ايرادگير و سختگير نيست و هرنوع غذايي را ميخورد و اعتراضي هم نميكند.
3 : در مقام شوخی ، در مورد كسي گفته ميشود كه هرچه به او بگوئي بهش بر نميخورد ============
&: ژو ميش، تَه روئِن مِيرِه . ûo mië , ta tuen meyre
= موش او، گربه تو را ميگيرد .
: وقتي بخواهند قدرت مادي و معنوي شخص مورد نظر را به ديگري گوشزد كنند، از اين مثل استفاده ميكنند. يعني نه فقط خودش پراُبهّت و قدرتمند است، بلكه موش خانه او هم چنان قدرتي دارد كه ميتواند حريف گربه شما بشود.
مثل كاشاني: فلاني موشش ميتواند گربه شما را بگيرد.
« فصلنامه فرهنگ مردم . سال پنجم شماره 19 و 20 و ص 81 »
============
&: ژو نون آجُرَه كٍردِش . žo nun âjora kεrdeš.
= نان او را آجر كرد .
: اين اصطلاح را موقعي به كار ميبرند كه بخواهند بگويند كه فردي مانع از رزق و روزي ديگري شده و يا باعث بركناري او ازكار شده است. يا درموردفردي كه براي دريافت دستمزدش با زحمت فراواني روبرو شده باشد .
مأخذ: بعد از جنگ جهاني دوم كه دولت پولي در بساط نداشت تا بابت دستمزد كاركنانش به آنها بپردازد، در پايان هر ماه به جاي حقوق ، حوالهي آجر به آنان ميداد .
چون كورههاي آجر، گچ وآهكپزي ميبايست عوارض به دولت مي دادند وآنها هم پولي در بساط نداشتند كه بدهند ، لذا بين دولت و نمايندگان كورهپزخانهها توافق شده بود كه دولت به جاي حقوق ، حواله آجر بدهد و صاحبان كورهپزخانه هم در قبال آن ، آجر به آورنده حواله تحويل بدهند . كارمند مزبور هم ميبايست با مكافات حواله ي آجرها را برسرساختمانهاي نوساز ويا درحال ساخت برده و به صاحب ساختمان بفروشد و پولي بگيرد .
با توجه به مطلب فوق ، معلوم ميشود كه وقتي نان كسي آجر ميشود با چه مشكلاتي مواجهه خواهد شد .
============
&: ژون اُوْ اييَه جوُئه مَنٍشو . žon ow iya ju,a manεšu.
= آبشان از يك جوي نميرود .
: هرگاه بين دويا چند نفردرامري از امور، توافق و سازگاري وجود نداشته باشد ، به عبارت بالا استناد واستشهاد ميكنند .
ماخذ: سابقاً كه شهرها لولهكشي نشده بود، سكنه ي هرشهر براي تأمين آب مورد احتياج خود، ازآب رودخانه يا چشمه و قنات و آب انبار كه غالباً درجويهاي سرباز جاري بود، استفاده ميكردند.
پركردن آبِ آبانبارها غالباً هنگام شب وكساني كه رعايت بهداشت را ميكردند، بعد از نيمه شب انجام ميشد. چه هنگام روز به علت كثرت رفت وآمد وريختن آشغال وكثافت درجويها و مخصوصاً شستن ظروف ولباسهاي كثيف كه دركنارجويِ آب صورت ميگرفت، غالباً آب جويها راكثيف وآلوده و غير بهداشتي مي كرد. به همين جهات و علل ، هيچ صاحبخانهاي حاضر نميشد حوض وآبانبارِ منزلش را هنگام روزپركند و اين كار را اكثراً به شب موكول ميكردند كه آب جوي تقريباً دستنخورده باشد.
طبيعي است در يك محلّه كه دهها خانه دارد و همه هم بخواهند ازآبِ يك جوي دردل شب استفاده كنند، چنانچه بين افراد خانوادهها سازگاري وجود نداشته باشد، هركس ميخواهد قبل از فرا رسيدن صبح كه آمد ورفت مردم شروع ميشود، زودترآب بگيرد وهمين عجله و شتابزدگي وعدم رعايت حق تقدم و تأخرموجب مشاجره و منازعه خواهد شد.
به همين دليل وقتي كه بين دويا چند نفرسوء تفاهم ومشاجره وجود دارد، مثلِ « آبشان از يك جوي نميرود » كه كنايه از عدم سازگاري طرفين قضيه است، به كار ميرود.
از باب ارسال مثل، رباعي زير از «يغماي جندقي» نقل ميشود:
زاهد به كتابي و كتابِ من و تو سنگ است و صراحي انتساب من و تو
تومرده ي كوثري و من زنده به مي مشكل كه به يك جوي رود آب من و تو
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج 1 . ص 14 . به اختصار . »
من تشنه ي لبِ ساقي واو تشنه ي كوثر حاشا كه رود آب من و شيخ، به يك جوي
« فروغي بسطامي»
============
&&: ژین نون ژین سَر دَرَه. žin nun žin sar dara.
: نانش رویِ سرش است.
: این اصطلاح را به عنوان مزیّت درمورد زن یا دختری به کار می برند که قصد دارند بگویند: او دارای کاریست و از محل آن کار درآمدی دارد که می تواند خود را اداره کند.
============
&&: ژين وٍٍنّييَه هَنُونِه سٍماوٍٍري تَنورَه. žin vεnniya hanune sεmâvεri tanura.
= دماغ(بيني) او(مونث)، همچون دودكش سماور است.
: اصطلاحي است در بيان بيني درشت با نوك سر بالا و سوراخهايي فراخ و نازيبا و ناموزون .
ماخذ: سماورهاي قديمي را با آتش ذغال به جوش ميآوردند و براي اين كه آب آن زودتر به جوش بيايد، از دودكشي كه روي دهانه آن ميگذاشتند استفاده ميكردند. دودكش، لوله استوانهاي شكلي از جنس جلب بود كه دستهاي در وسطش داشت. وقتي آن را روي دهانه سماور ميگذاشتند، جريان هوا از زير سماور به سمت بالاي دودكش شديدتر ميشد، لذا آتش ذغال تندتر شده و آب درون سماور زودتر به جوش ميآمد.
اين دودكش به مرور و به علّت حرارت آتش، رنگش سياه ميشد و با زمين خوردنهاي مكرر، به دليل داغ بودن به هنگام برداشتن از دهانه سماور، قُر و ناصاف ميشد. به همين دليل بينيهاي ناصاف و داراي سوراخهاي فراخ را به دودكش و يا تنوره سماور تشبيه ميكنند .
============
مثل هائی با اولین حرفٍٍ( س s )
&&: سانس مانس مو تٍلََه مالَن، لالَه بٍٍرِه چٍٍه قَد دارِه ؟
sâns mâns mo tεla mâlan – lâla bεre čεqad dâre?
= ليسانس ميسانس را به شكمم بمال، برادر لال(پول) چقدر دارد ؟
: در مقام طنز این اصطلاح را كسي ميگوید كه براي مدارك تحصيلي ارزش چنداني قايل نيست و پول را مهمتر و برتر از تحصيل و مدارك تحصيلي ميداند.
ماخذ: تاجر کمسوادي، كه در اثرجنگ بينالملل اول و دوم، ثروت هنگفتي به چنگ آورده بود، دختر زيباي محصّلي داشت. يكي از دبيران ليسانسيهِ غير بومي، که از این دختر خوشش آمده بود، با چند نفراز دوستان بوميِ خود به خواستگاري این دختررفتند. دوستان سمناني ضمن برشمردن محاسن خواستگار، يكي از محاسنِ او را ، داشتن مدرك ليسانس دانسته و به تاجرگفتند كه وي مدرك تحصيلي ليسانس هم دارد. تاجرِ مذكوركه اصلاً مدرك تحصيلي و ميزان تحصيل را نميشناخت، در پاسخ گفت: سانس مانس مُو تٍلَه مالَن لالَه بٍٍرِه چٍٍه قَد دارِه ؟
منظور از« لالَه بٍٍرِه » ، همان پول است كه قدرت دارد ولی زبان ندارد.
==========
&: سَر بييارچِش. sar biyârčeš.
= سر آورده است
: وقتي كه كسي با عجله و شتا بِ بيش از حد، به جايي وارد شود و يا درِخانهاي را پي در پي بكوبد و بخواهد كه زودتر در را به رويش باز كنند، اين مثل را درمورد او به كار برده ميگويند : گويي كه سرآورده است .
و امّا مأخذ اين مثل :
از رفتارهاي پادشاهان درجنگهاي قديم، كه بينهايت چندشآور و ناهنجار بود، اين بود كه سرداران و پهلوانان سپاهِ غالب، سرِ دشمن مغلوب را از تن جدا كرده وآن را در يك سيني(معمولا از طلا) كه رويش پارچهاي ميكشيدند، به پيشگاه شاهِ پيروز ميآوردند و در برابر تختش به زمين ميگذاشتند و پرده از روي آن سر برميداشتند وگاهي برآن سر بيحرمتي را از حد گذرانده وآن را تازيانه ميزدند.
آن كس كه سر آورده بود، با گردني شقّ و رق ميايستاد و از سلطان خود انعامي دريافت ميكرد و مَثَلِ« مثل اين كه سر خاقان را آورده » ، ناظر بر همين رفتار وحشيانه انسانها درجنگهاست .
« امثال و حكم تاريخي . ص 291 . به اختصار »
==========
&: سَر زَِمينَِندِچِش . .sar zεminεndečeš
: سر به زمين گذاشته است .
: اين اصطلاح سه معنا و سه كاربردِ متفاوت دارد :
1 : در موردكسي كه براي استراحت درازكشيده وتازه سرش را به زمين گذاشته است گفته می شود . تازَه سَر زٍمينٍندِچِش .
2 : سرزمين گذاشتن، كنايه از مردن هم هست. چنان كه درمورد کسی که مرده است می گویند: سَر زٍمينٍندِش. يعني مُرد.
3 : به تمسخر و طعنه در مورد كسي كه در جاي نامناسب، قضاي حاجت كرده باشد، گفته ميشود، در اين صورت به طنز و تعرّض ميپرسند: کی اٍنجو سَر زٍمینٍندِچی؟ یعنی:(چه کسی اینجا سرش را زمین گذاشته است؟)
==========
&: سَر ژو سَراَِندِچِش. sar žo sarεndečeš.
: سر به سرش گذاشته.
: اصطلاحي است كه با دو معني و منظورِ جداگانه گفته ميشود :
1 = يكي در بيان اين كه كسي با ديگري شوخي و مزاح مي كند .
2 = ديگرآن كه كسي ديگري را مورد تمسخر قرارداده و دست انداخته باشد .
==========
&: سَري تَختِه هَما شامسَه بَشورَن .
sari taxte hamâ šâmsa bašuran.
= شانس ما را بر سرِ تخته بشويند .
: در اظهار گله و شكايت از شانسِ بدِ خود گفته ميشود .
منظور از« سَری تختِه» ، همان تخته مردهشويخانهست .
ماخذ: درگذشتههاي دور، قبل از آن كه درگورستان غسّال خانه احداث شده باشد، مرده را در حياط خانه و روي تخته و يا لنگهِ در و يا تختِ چوبي ، شسته و غسل داده و كفن ميكردند و براي دفن به گورستان ميبردند.
به همين دليل در مثل فوق، خواستار شسته شدن شانسِ خود بر سرِتخته شدهاند، بلكه بدشانسي آن شسته شود .
هرچند كه امروزه در غسالخانه ها سكوي سيمانيِ مخصوصي براي شستن جنازه ساخته شده ، ولي هنوز اصطلاحاً به آن« تخت » ميگويند.
============
& : سَري خَري پِيدا بٍٍبا . sari xari peydâ bεbâ.
= سر خر، پيدايش شد .
: اصطلاحي است در بيان وارد شدن فردي ناهمگون برجمع دوستان صميمي و همدل که باعث برهم خوردن آن جمع می شود. در واقع به طنز و به كنايه در مورد فردي مزاحم گفته ميشود.
لطيفه: مرد مؤمني سوار برخر از دهي به دهي ديگر ميرفت. در ميان راه عدّهاي جوان كه سر از باده يِ ناب گرم داشتند، راه بر اوگرفتند و يكي از آنها جامي پراز شراب به او تعارف كرد. مرد استغفرالله گويان آنان را از اين عمل منع ميكرد. ولي جوانان دستبردار نبودند و مرتب به او شراب تعارف ميكردند و بالاخره يكي از آنان او را تهديد كرد كه در صورتي كه شراب را نخورد، او را خواهد كشت. چون حفظ جان به هر صورت واجب است، لذا مرد با اكراه جام شراب را در دست گرفت و رو به آسمان كرد و گفت: «خداوندا ، خودت آگاهي كه من از روي اجبار و فقط براي حفظ جان خود اين شراب را ميخورم» . همين كه خواست جام را به لبان خود نزديك كند، خرش با تكان دادن شديد سرِخود، محتويات جام را به زمين ريخت. جوانان خنديدند و مرد با دلخوري گفت: « پس از عمري كه خواستيم شرابي حلال بخوريم، اين سرِخر نگذاشت».
« داستانهاي امثال . ص 575 »
============
& : سَري خيگين ژو دَستٍندِچِش . sari xikin žo dastεndečeš.
= سرٍٍخيك را به دستش داده است .
: اين اصطلاح را در مورد كسي ميگويند كه چنان دستش را به كاري بند كردهاند كه به هيچوجه نميتواند آن را رها كند و در صورت رها كردن آن، متحمّل خسارت زيادي خواهد شد. در نتيجه بر خلاف ميل باطني خود، مجبور به ادامه كار است .
مترادف با : ژو دَست دٍلَه خَميرياٍندِچِش. žo dast dεla xamiri εndečeš.
یعنی: دست او را در خمیر گذاشته است.
ماخذ: زن خوشگلي از اهل روستا، شيره يِ انگور ميفروخت. شخصي به او مايل شد. روزي به بهانه يِ شيره خريدن، به منزل او رفت. سرِ يكي از خيكهاي شيره را به عنوان امتحان باز كرد و پس از چشيدن شيره يِ آن سرِ خيك را به دست آن زن داد. سپس سرِخيك ديگر را باز كرد و به ترتيب مزبور به دست ديگر زن داده كه نگاه دارد و آن گاه با وي درآويخت و مشغول شد. بيچاره زن از ترس اين كه مبادا خيك شيرهاش به زمين بيفتند و بريزد، تا ختم عمل تكان نخورد و مقاومتي نكرد.
« داستانهاي امثال . ص 576 »
============
& : سَري زايي بٍٍشا . sari zâyi bεšâ.
= سرِ زا رفت. (در حال تولد از بين رفت )
: اين اصطلاح زماني كاربرد پيدا ميكند كهشیئی در مکانی بوده و دیگری آن را برداشته و برده، یا يك خوراكيِ خوشمزه بين جمعي گذاشته باشند كه ظرف چند لحظه، تمام آن خورده شود. اگر شخصِ ديگري بپرسد كه آن شِیی یا اين خوراكي چه شد ؟ ميگويند: سرِ زا رفت .
مأخذ: روزي ملّانصرالدين ديگي از همسايه خود به عاريت گرفت. پس از رفع نياز، ديگچهاي درون آن گذاشت و به همسايه باز پس داد. همسايه پرسيد: « اين ديگچه از كجا آمده است؟» ملّا جواب داد: « ديگ شما آبستن بود، در خانه ما زاييد و اين ديگچه بچه اوست». همسايه ملّا از حماقت وي سخت به خنده افتاد و به گمان اين كه مال مفتي نصيبش شده است، در دل احساس شادي كرد و ديگ و ديگچه را به درون خانه برد. چندي بعد ملّا به درِ خانه يِ همسايه آمد و به بهانه اين كه ميخواهد آش نذري بپزد، ديگ بزرگتري از همسايه خود به امانت گرفت. مدّتي از اين ماجرا گذشت و ملّا ديگ را بازپس نداد. همسايه از اين تأخير نگران شد. پس از چندي به درِ خانه يِ ملّا رفت و ديگ را از وي مطالبه كرد. ملا گفت: « ديگ شما سرِ زا رفت » . همسايه با تعجب پرسيد: «مگر چنين چيزي هم ميشود ؟»، ملّا جواب داد: « البته، ديگي كه بزايد، سرِ زا هم خواهد رفت» .
« داستانهاي امثال . ص 530 »
============
: سُفرٍٍهاي كو تٍلَه سير ماكٍرٍٍه ، چَش ژو مٍشناسٍٍه .
sofrei ko tεla sir mâkεre , ¹aë ûo mεënâse.
= سفرهاي كه شكم را سير مي كند، چشم آن را ميشناسند .
: در مقام ارزيابي يأسآميز نسبت به کسی، یا موضوع و چيزي كه به نظر ميرسد تأمين كننده نباشد گفته ميشود.
نظیر: سالي كه نكوست، از بهارش پيداست.
يا اين كه: من آنقدركاركشته و خبره هستم كه با ديدن بتوانم بفهمم كه طرف مقابل چند مرده حلّاج است.
نظير: كور شه كاسبي كه مشتريش را نشناسه.
مثلِ سرخه اي: گاوي كه شير مي دهد، از پستانش پيداست .
« ضرب المثل هاي سرخه اي . ص 129 »
مثل ژاپني: درختي كه ميوه مي دهد، از گل هايش پيداست .
« ضرب المثل هاي ملل . ص 150 »
مثل اروپايي: دامداران خريداران پشم را ميشناسند .
مترادف با: ماستي كو تُرش بو، ژو تٍغاري پي مَليم مٍبو .
============
&&: سنگین بَشَه، سنگین بیا، صُبی نَشا، پیشینی بیا.
sangin baša – sangin biyâ – sobi našâ pišini biyâ.
:سنگین برو، سنگین بیا، صبح نرو، ظهر بیا.
مهمانی رفتن هم موقع مناسبی را میطلبد. همچنین زمان آن هم باید محدود باشد که مزاحمتی برای صاحب خانه پیش نیاورد. به همین دلیل گفته شده: سنگین و با وقار برو، سنگین و با وقار برگرد، از صبح زود نرو، ظهر برگردی.
============
&: سير نَبيچِه بَشَه دَستَه ديم بَشور بييا مُو بَخُوْ .
sir nabiče baša dastadim bašur biyâ mo baxow.
= سير نشدهاي برو دست و صورتت را بشور، بيا مرا بخور .
: در مقام طنز و استهزاء به كودكي مي گويند كه بعد از خوردن غذاي كافي هنوز هم اشتها براي خوردن دارد .
حكايت: يكي از شاهزادگان قاجار در مجلسي مي گفت: « پسر چهارسالهام چند بار شيريني خواست و خورد و باز هم طلبيد » . گفتم : « سير نشدي ، دست و رويت را بشوي و من را بخور » . ناگهان غيب شد و پس از دقايقي با دست و رويٍٍ تَر برگشت و گفت : « دست و رويم را شستم ، چه جور تو را بخورم ؟! » . گفتم : « با چنين هوش و درايت از نواده قاجار ، از تو بعيد نيست كه مرا هم بخوري !! »
« داستانهاي امثال . دکتر ذوالفقاری . ص 599 »
روايت ديگري از اين مثل: بَشَه دَستٍه ديم بَشور ، بيا مُو هَم بَخُوْ
يعني : برو دست و صورت را بشور، بيا من را هم بخور .
این اصطلاح را به شخص بی ادب و وقیحی می گویند که تورویِ بزرگتر از خود ایستاده و پرروئی می کند و بدون ملاحظه هرچه از دهانش در می آید می گوید. لذا آن طرفِ مقابلش به او می گوید: برو دست و رویت را بشور و بیا منو هم بخور.
==========
&: سيرَه، سَنگينَه، وَشُنَه، غَمگينَه . sira sangina – vašona qamgina.
= سير است، سنگين است، گرسنه است، غمگين است.
: اصطلاحي است ، يعني سيران وگرسنگان هيچيك مزاجي معتدل ندارند . ضمن آن كه سيري و سنگيني و گرسنگي و غمگيني ، بهانهايست براي افراد تنبل به منظور شانه خالي كردن از كار .
مثل فوق به اين صورت هم گفته ميشود : سيرَه وُ سَنگين، وَشونَه وُ غمگين . يعني: سير است و سنگين، گرسنه است و غمگين.
============
& : سو ژو سَرٍٍميچي su ûo sarεmi¹i
= سوگ بر سرٍٍ او آمده است ( عزادار است ) ؟
: اصطلاحاً در مورد كسي گفته ميشود كه بسيار غمگين و دلخور به نظر ميرسد . لذا از ديگري ميپرسند كه فلاني مگر سوگوار است ؟
سو su : در زبان سمناني معاني مختلفي دارد :
1 : نور، روشنايي. نظير: مو چَشي سوُ نٍدارَن. mo čaši su nεdâran.
يعني: چشم هاي من نور ندارند .
2 : اصل وريشه و نژاد. نظير: پيیٍٍرَه سوُئَه. piyεra su,a.
يعني ازنظرخصلت، متمايل به نژاد پدري است.
&:يا: مارَه سوئَه(شٍتَه سوئَه). mâra su,a (šεta su,a)
متمايل به سوي شيري است كه خورده است. يعني علاقمند به اقوام مادري است.
3 : سوگ ، عزا و ماتم . نظير: سوُ دارِه. su dâre.
يعني: عزادار است .
4 : درحال رشد و نمّوو يا رسيده شدن. نظير:
&: اٍنجيلي سوُ دٍكٍچَن. εnjili su dεkεčan.
يعني: انجيرها در حال رسيده شدن هستند.
5 : رونق گرفتن. نظير:
&: مٍنارزَن ژوكاري سوُ دَكِه. mεnârzan žo kâri su dake.
يعني: نمي گذارند كارش رونق بگيرد.
============
&&: سُوْزي پٍٍلا وُ مُرغُنَه، بَرواكَه تَه بَندَه«قُربُنَه».
Sowzi pεlâ vo morqona. Bar vâka ta banda (qorbona) .
: سبزي پلو و تخم مرغ« نيمرو»، دررا باز كن كه بنده و نوكر تو« قربان» پشت در است.
مأخذ: اين عبارت شعرگونه را مردي به نام«قربان» وقتي كه از كار روزانه به خانه برميگردد از پشتِ در متوجه ميشود كه زنش غذاي مورد علاقهاش را براي شام تهيه كرده، به منظور ابراز احساساتش براي وي ميخواند.
كمكم اين عبارت به دليل كثرت استعمال به صورت ضربالمثل درآمده و حالا وقتي كه مردي متوجه لطف همسرش ميشود، اين شعر را برايش ميخواند. پس بيمورد نيست كه گفته شده:
&&: ميردون تٍلين و تَيي تٍلين بٍٍپّا، ديگه تَه كاري نَبو.
mirdon tεlin-o tayi tεlin bεppâ. Digε ta kâri nabu.
: مراقبِ شکم و زیرِ شکم مردها باش، دیگر کارت نباشه.(هرکاری که بخواهید برایتان انجام می دهند).
============
&& : سُوْنگ دَرَه سُوْنگي بٍٍشكٍنِه، آجُرَه كُلُنگي بٍٍشكٍنِه.
sowng dara sowngi bεšgεne. âjora kolongi bεškεne.
: سنگ هست كه سنگ را بشكند، آجر هم هست كه كلنگ را بشكند .
: این مثل را در مقام بر حذر داشتنِ زورگويي گفته می شود که میدان را خالی دیده و با زورگوئیِ خود دیگران را آزار می دهد. به همین دلیل به وی هشدار ميدهند كه زورگوتر از تو هم پيدا ميشود که بتواند تو را سرِ جایِ خود بنشاند.
تفسیر مثل:
بعضی از افراد که متّکی به زورِ بازوی خود یا متّکی به قدرت حامی خود هستند، به همین دلیل ممکن است دست به کاری بزنند که فاجعه بار باشد. گویا نمی دانند:
خدايي كه بالا و پست آفريد زبر دستِ هر دست نيز آفريد
نظير: گزنده نيزگاه گزيده ميشود. « ضربالمثلهاي انگليسي به فارسي. ص 41 »
: در جهان پيل مست بسيار است دست بالاي دست بسيار است .
: ماهي، ماهي را ميخورد، ماهيخوار، هر دو را.
« جامعالتمثل »« گزيده مثلهاي فارسي . ص 177 »
مثل چيني: هميشه دزدي وجود دارد كه دزد ديگر را غارت كند.
« گلچيني از ضربالمثلهاي جهان . ص 309 »
: پلنگِ ژيان ار چه باشد دلير نيارد شدن پيشِ چنگال شير
============
& : سُوْنگ لا مٍندِه . sowng lâ mεnde
: سنگ در ميان ميگذارد .
: در مقام آگاهي در مورد كسي گفته ميشود كه سنگاندازي ميكند و مانع انجام عملي و يا معاملهاي ميشود و يا اصولاً دركار ديگران دخالت بيمورد ميكند .
نظير : چوب لايِ چرخ ميگذارد .
============
مثل هائی با اولین حرفٍٍ( ش š )
: شاتيتييَه مٍمُنِه . šâtitiya mεmone.
= به شاتيتي ميماند .
: به كسي ميگويند «شاتيتي» كه دركاري كه به او مربوط نيست، دخالت كرده و يا وسط حرف ديگران بپرد و اظهار نظري بكند. درمواقع به جهت بازداريٍِ وي ازدخالت بيجا و بي مورد ، به اوميگويند : شاتي تي يَه نَبا . يعني: شاتي تي نباش .
ماخذ : در قديم ، افراد دورهگردي بودندكه ميموني به همراه داشتند و معركه ميگرفتند و عدّهاي هم دورشان جمع ميشدند. به ميموني كه به همراه اين فرد بود، در سمنان به آن میمون، «شاتيتي» ميگفتند و اين شاتيتي، گاه و بيگاه وسط معركه ميپريد و ادا و اطوار درميآورد و ديگران را سرگرم ميكرد. به همين دليل به هركس كه وسط حرف ديگران ميپرد و يا دخالت بيمورد ميكند، او را به «شاتيتي» تشبيه مي كردند .
به روايتي ديگر، گویا «شاتي تي» همان « شاه طوطي» بوده كه به علت كثرت استعمال به «شاتي تي» تبديل شده است .
به اين دليل كه طوطي هم وقت و بي وقت و ندانسته جملاتي را كه ياد گرفته وسط حرف ديگران ادا ميكند بدون آن كه معني و يا علت كاربردآن را بداند .
وٍٍرتيز بيا بَنين و تو« شاتي تي»يَه نَبا هَركينَه هَرجائي تو نَشا ديمَه مُنبٍٍري
(بيابتمرگ و بنشين و« شاه طوطي» نباش براي هركس هرجائي روي منبر نرو)
يا: نٍدارِه مَملٍكٍت گٍر رَسم و آئين نَبا « شاتي تي» يَه، اي گوشَه وٍٍرنين
( اگر مملكت رسم و آئين ندارد تو« شاه طوطي» نباش وگوشه اي بتمرگ)
« نَنِيْن هٍكاتي ، نصرت الله نوح ، ص 24 و ص 34 »
============
& : شاخ و شُوْنَه مٍنجِه . šâx-o šowna mεnje
= شاخ و شانه ميكشد .
: اصطلاحي است در بيان حالت كسي كه قصد تهديد كردن و يا به رخ كشيدن قدرت خود را به ديگران دارد گفته ميشود .
ماخذ: در قديم كساني بودند از اراذل و اوباش و باج گير كه با راه افتادن در كوچه و بازار و ايذا و اذيت ديگران، باجي ميگرفتند و اموراتشان را مي گذرانيدند. يكي از وسايل باج گيري ايشان در بازار، شانه اي بود چوبي و بزرگ كه با كشيدن دندانه هاي آن بر شاخ گوسفند كه مضرّس بود، صداي ناهنجار وآزار دهنده اي ازآن بر ميخواست. براي آن كه آنها اين صداي آزار دهنده را در نياورند و مشتريان را فراري ندهند، كسبه يِ محل باجي به آنان مي دادند .
به همين دليل هركس كه با رجزخواني و سروصدا باعث وحشت ديگران بشود و باج خواهي بكند، اصطلاحاً ميگويندكه: دارد شاخ و شانه مي كشد .
============
&: شا مٍبَخشِه ، شيخ عَليشا مَنٍبَخشِه .
šâ mεbaxše šeyx ališâ manεbaxše.
= شاه ميبخشد ، شيخ علي شاه نميبخشد .
: در موردي اين مثل را ميگويند كه شخص صاحب كرمي، بخششي كرده و حواله ای صادر کرده، امّا حاشيهنشينان و بادمجان دور قاب چينها در اداي آن سستي و تنبلي ميكنند .
ماخذ: معروف است كه هر وقت شاه سليمان صفوي، مستمري يا صلهاي براي كسي معين ميكرد، اغلب شيخعليخان زنگنه، وزيرٍٍاو، در اجراي فرمانش به عمد تعلل ميورزيد تا جلوي برخي از افراطها و تبذيرهاي شاه را بگيرد .اين بود كه گفته شد : « شاه ميبخشد ، شيخعليخان نميبخشد » .
« دههزار مثل فارسي . ص 473 »
==========
&&: شُر شُری وارٍشی پی نَتٍرسا، نُم نُمی وارٍشی پی بَتٍرس.
šor šori vârεši pi natεrsâ – nom nomi vârεši pi batεrs.
= از شُرشُر باران نترس، از نم نمِ باران بترس.
این مثل درمورد دو نفر کاربرد دارد.
1= فرد عصبانی مزاج وقتی عصبانی می شود، داد و فریاد می کند، به مانند شُرشُرِ باران. او همین است که نشان می دهد و کینه ای هم از کسی به دل نمی گیرد.
2= فرد سخن چین و سر به زیر و موذی، که در حضور آرام است ولی به مانند نم نمِ باران، با سعایت کردنِ مکررِ خود نزدِ دیگران، باعث تخریب شخصیت دیگری می شود.
تفسیر مثل فوق:
خانه های قدیمی خشت و گلی و سقف اتاق ها هم تیرچوبی بود. برای زیبائیِ سقف اتاق از داخل لَمِه کوبی شده بود که تیرهای چوبی پیدا نباشند و پشت بام هم گاهگلی بود. شُرشُر بارانِ زمستان، آنچنان ضرری به گاهگل پشت بام ها نمی زد، ممکن بود لایة بسیار نازکی از کاهگل به همراه باران، شسته و از طریق ناودان به حیاط خانه یا به کوچه بریزد. ولی نم نمِ باران بسیار زیان آور بود. چون به مرور که می بارید، به خوردِ کاهگل می رفت که اگر بارشِ نم نمِ باران ادامه می یافت، به یکباره سقف خانه فرو میریخت که خسارت زیادی به بار می آورد.
در این مثل، نم نمِ باران به افرادی به ظاهر دوست ولی مرموز که در حضور ارادتمندی خود را نشان می دهند و در پشتِ سر، همه جا بدگویی می کنند، تشبیه شده اند که آرام آرام خانه براندازند. امّا دوستانی که به هنگام ناراحتی، دلخوری خود را حتّی با سر و صدا ابراز می دارند، به شُرشُرِ باران تشبیه شده اند. اینگونه دوستان همانی هستند که در حضور شما نشان می دهند و جای دیگر گله ای هم نمی کنند. اینان را به شُرشُرِ باران تشبیه می کنند که مسلماً ضررشان بسیار کمتر از نم نمِ باران است. به همین دلیل است که گفته شده است:
: از آن نترس که های و هویی دارد، از آن بترس که سر به تویی دارد.
این دوبیتی هم از بنده به یادگار داشته باشید:
امان از دوستانِ ظاهراً دوست که در پشتِ سرت، از تو کنند پوست
نباید دست در دستِ کسی داد که او غافل بود از ارزشِ دوست
(وزیری سمنانی)
==============
&&: شٍما مُلٍحيْظَه، هَمارَه تَشتَه لَگَن مَنٍبوُ .
šεmâ molehiza – hamâ ra tašta lagan manεbu.
= ملاحظه شما، براي ما تشت و لگن نميشود.
: اين مثل را ميزبان فقيري ميگويد كه مهمانش با نخوردن غذا یا تنقلات موجود، ملاحظه صاحبخانه را ميكند. در واقع صاحبخانه با بيان اين مثل به مهمان ميگويد كه كار ما از اين حرفها گذشته و ملاحظه شما هم به كار ما سر و ساماني نميدهد.
داستان: سرچشمه اين مثل از اينجاست كه زن و مرد مسنّي كه بزرگ فاميل محسوب ميشدند، با فرا رسيدن عيد نوروز، توان تهيه سور و سات شب عيد را نداشتند. مرد مجبور شد كه براي جوركردن شيريني و ميوه شب عيد، تشت و لگن موجود را بفروشد و سور و سات عيد را فراهم كند. بالطبع اهل فاميل از روز اول عيد به ديدنشان آمدند. چون از وضع مالي ايشان باخبر بودند، ازخوردن ميوه و شيريني امتناع ميكردند. بالاخره مهماندار به مهمانش گفت: ملاحظه شما ديگر براي ما تشت و لگن نميشود و اين عبارت بعدها به صورت ضربالمثل درآمد . « فرهنگ سمنانی . دکتر ستوده »
============
&&: : شُمٍرزِن اٍنگیرَه دوشُوْ مَنٍبو. šomεrzen εngira dušow manεbu.
: انگور شهمیرزاد، شیره(دوشاب) نمی شود.
*: شهمیرزاد، منطقة ییلاقی سمنان محسوب می شود که حدوداً در بیست و پنج کیلومتری شمال سمنان و در دامنة سلسله جبال البرز واقع است که طبیعتاً دارای هوای خنک و لطیفی است با چشمه سارهای متعدد و پرندگان خوش آوا و مرکز درختان آلو و گردو و دارای بزرگترین باغ گردوی جهان. میوه های آنجا به دلیل سردی هوا دیر رس می باشند.
: برای این که بتوان شیرة میوه ای را تهیه کرد، آن میوه باید بسیار شیرین باشد. انگور برای رسیده و شیرین شدن احتیاج به آفتاب سوزان تابستان دارد. از آن جائی که شهمیرزاد منطقة ییلاقیِ سمنان است، تابستان آنجا دیر شروع می شود و زود پایان می یابد، لذا آفتاب گرم و سوزانی ندارد که انگور بتواند رسیده شود، به همین دلیل انگور شهمیرزاد لب ترش است. پس، از چنین انگوری نمی توان انتظار دوشاب داشت.
در نتیجه، وقتی انجام کاری را به کسی محول می کنید، در حالی که از کارائی آن شخص چندان آگاهی ندارید و بعد از مدتّی متوجه می شوید که کار شما به دست این فرد، به این زودی ها انجام شدنی نیست، و نمی توان به پایان کار امیدی داشت، به خود می گوئید که:
: شُمٍٍرزِن اٍنگیرَه دوشُوْ مَنٍبو. šomεrzen εngira dušow manεbu.
: انگور شهمیرزاد، شیره(دوشاب) نمی شود.
یعنی از این بابا آبی گرم نمی شود.
==========
&& : شي، اي چييَه كو، ميشي دِه، تَه رَه اٍنجيلٍتِه مَريژي ميارِه.
ši čiya ko miši de ta ra εnjilεte mariži miyâre.
: شوهر، یک چيزي است كه به موش بدهي، برايت انجير خشك و مويز ميآورد. ( به قصد قدرداني).
تفسیر مثل:
اين مثل در اهميّت وجود شوهر براي زن گفته ميشود. مسلماً زنٍٍ شوهردار در مجامع اجتماعي داراي مصونيت و آزادي عملِ بيشتري است.
مثل فرانسوي: خانهاي كه شوهر در آن نباشد، قبرستاني بيش نيست.
مثل آلماني: زن بدون مرد، مثل باغ بدون ديوار است.
مثل بلغاري: زن بيشوهر، مثل اسب بدون دهنه است.
« ضربالمثلهاي معروف ايران و جهان . صص 249 و 260 »
مثل هندي: يك شوهر، نخستين زينت يك زن است. اگر خود او لباس سادهاي پوشيده باشد.
مثل هندي: هنگامي كه زن شوهر ندارد، بدون زيب و زيور است. مهم نيست كه چه زينتهايي در بر دارد. « مثلها و پندهاي هندي . ص 72 »
مثل دزفولي: مرد اگر از چوب هم تراشيده شده باشد، بالاخره سايه يِ بالايِ سر است.
« فصلنامه فرهنگ و مردم . شماره 8 و 9 . ص 61 »
لطيفه: از دخترخانمِ در خانه مانده و ترشيدهاي ميپرسند: « اگر گفتي شوهرچند حرف دارد؟» دختر خانم ميگويد: « پيدا نميشه، اگه پيدا بشه، حرف نداره» .
مترادف با : ميردي كو جٍٍنّييَه نٍدارِه، انگار كو هِچّی نٍدارِه. يعني: مردي كه زن ندارد، گوئي كه هيچ ندارد.
یک خاطره مرتبط به این مثل: در سال های 1340- 1341 و 1342 در منطقه هفت اداره فرهنگ آن زمان، در تهران معلمِ پیکار با بی سوادی بودم. قبل از آن که به کار معلمی مشغول شوم، به گروه داوطلبان این شغل، شیوة آموزش زبان فارسی را به بی سوادان بزرگسال آموخته بودند. در این شیوه، برای اولین بار، آموزشِ بخش کردن کلمات و سپس مشخص کردنِ تعداد حروف صامت و آوای مصوت در کلمه، مورد نظر بود.
در کلاس درس، معمول بود که معلم، قبل از شروع به درس، پوستر مربوط به حرفِ مورد نظر را پای تخته سیاه آویزان می کرد و از سواد آموزان می خواست تا اسامیِ آنچه را روی پوستر می بینند، به ترتیب بگویند. وقتی که اسم شکلی که حرف مورد نظر در آن بود را می گفتند، از آنها می خواست که آن کلمه را بخش کنند، ابتدا کلمه مورد نظر را یک بار معلم بخش کرده، و سپس از نوآموزان می خواست که با نشان دادن انگشتان دست، به همراه او آن کلمه را بخش کنند تا بخش های یک کلمه مشخص شود، بعد حروف و مصوت های هربخش با کشیدن صدای مصوت ها، جداگانه مشخص می شد و به تدریج کلمه مورد نظر، برای نوآموزان روی تخته سیاه نوشته می نوشت.
یک روز در پایان کار، وقتی که از مدرسه خارج شدم، بر حسبِ اتفاق پشت سرِ دو دخترِ نوآموزِ سمنانی که گویا سنّ و سالی هم داشتند، و از مدرسه دخترانه خارج شده بودند، قرار گرفتم. یکی از آنان، به زبان سمنانی از دیگری پرسید: شوهر، چند حَرفه؟ «شی، چُندی حَرف دارِه ؟»
آن دیگری نمیدانم به شوخی یا جدّی گفت: سَری تَختِه بَشورَن، پیدا مَنٍبو، پیدا بَبو، حرف ندارِه.
یعنی: سرِ تخته بشورند، پیدا نمی شود، پیدا بشود، حرف ندارد.
============
&& : شي بو ، هَرچي مٍگٍيْش بو. ( شي بو ، هَركين مٍگي بو ) .
ši bu. harči mεgeš bu (ši bu. harkin mεgi bu).
شوهر باشد، هرچه ميخواهد باشد. ( شوهر باشد، هركه ميخواهد باشد ) .
: براي يك زن، داشتن شوهر بهتر از نداشتن آن است. به همين دليل است كه ميگويند شوهر باشد و هرچه ميخواهد باشد و يا هركه ميخواهد باشد.
مترادف با: دٍٍَلَه خُمبٍٍه نون دَبوُ، چٍٍه جٍٍئين نون، چٍٍه گُندُمين نون:
: درخمره نان باشد،چه نان جو، چه نانٍٍ گندم .
نظير: سيا باشه، سوخته باشه، نمدي به كول داشته باشه، يه خورده پول داشته باشه .
« فرهنگ عاميانه مردم ايران . ص 192 »
مثل كرماني : شوهرم شغال باشد، آردم تو تغار باشد.
: مرد خانه بايد وسيله معاش خانواده خود را فراهم كند .
« فرهنگنامه امثال و حكم ايراني . ص 700 »
مثل زرقان فارس : آدم زنٍٍ تَنگك باشه ، بيوهزن نباشه .
مثل زرقان فارس : شوهر براي زن ، سايهٍٍ بالا سر است . حتّي اگر همشأن دست خر باشد .
« فرهنگ مثلهاي عاميانه زرقاني . صص 3 و 176 »
مثل زرقان فارس : شييَرُم تورٍٍه ( شغال ) باشٍٍه ، آردُم تو خورٍٍه ( جوال ) باشه .
« همان مأخذ . ص 184 »
مثل فارسي: شوهرم برود كاروانسرا، نانش بيايد حرمسرا . « فرهنگ عوام . ص 386 »
============
& : شِيْطوني دَرس مادِه . ëeytoni dars m±de
= شيطان را درس ميدهد .
: در بيان حالٍٍ كسي مي گويند كه پر مكر و حيله و تزويز است و در حقّهبازي و شيطنت ، دست شيطان را از پشت بسته است .
حكايت: سارباني قصد تجاوز به شتر مادهي جواني ميكند. ولي به علت بلندي قدِّ شتر قادر به انجام كار نبوده است. ترازوي ششبند شاهيني را روي كوهان شتر ميگذارد و يك پايش را در يك كفه و پاي ديگرش را در كفه ديگر ميگذارد و كارش را ميكند. بعد از آن كه كارش تمام شد، ميگويد: «لعنت بر شيطان» .
در اين موثع شيطان بر او نازل ميشود و ميگويد: « لعنت بر تو ، من كه شيطانم چنين كاري به عقلم نرسيده بود » .
اي بسا ابليس آدم رو كه هست پس به هر دستي نبايد داد دست
============
&& : شٍغالَه واگير بٍٍسازِه ؟ شٍغالَه ميخي دوُسازِه؟
šεqâla vagir bεsâze?šεqâla mixi dusaze.
= شغال بادگيرساز است ؟ شغال ميخ بكوب است ؟
: اين مثل را در مورد كسي ميگويند كه تعهّد انجام كاري را كرده وخودش هم ميداند كه چنين كاري از او ساخته نيست. لذا براي مجاب كردن خود، به منظور انصراف از تصميمي كه قبلاً گرفته، اين مثل را ميگويد.
حكايت: شغالي در فصل سرما در برف و بوران كه نتوانسته بود شكاري پيدا كند، به ياد فصل تابستان و وفورشكار و ميوههاي شيرين از قبيل خربزه وانگور ميافتد و افسوس ميخورد كه چرا در فصل تابستان به فكر زمستان نبوده و براي خودش غذا و ميوهاي پسانداز نكرده است. لذا تصميم ميگيرد كه اگر اين فصل زمستان و سرما را از سر بگذراند، در فصل تابستانِ آينده درلانه يِ خود، بادگير بسازد و با تخته و ميخ، داخل بادگير را طبقهبندي كند و انواع ميوههاي خوشمزه را در بادگيرآويزان و روي تختههاي طبقهبندي شده هم شكارهاي زياد را براي فصل زمستانِ بعد، پساندازكند .
بالاخره به هرجان كندني بود، فصل سرما را پشت سرگذاشت و بهار فرا رسيد و از پيِ آن، فصل تابستان با شكارهاي فراوان و ميوههاي دلخواه. يك روز شغال به ياد زمستانِ گذشته و روزهاي سخت آن و تصميمي كه گرفته بود افتاد. ولي از روي تنبلي و بيعاري و براي قانع كردن خودش، به خودش گفت: « حالا من يك چيزي گفتم. آخر شغال بادگير ساز است؟ شغال ميخكوب است ؟» و بدين وسيله خود را متقاعد كرد كه به تعهدش عمل نكند. لذا رفت پي كارش، همان كار هميشگي .
روايت ديگري از اين مثل، در صفحه 199 كتاب( آداب و رسوم مردم سمنان ) تاليف محمد احمدپناهي سمناني(پناهی سمنانی)، ثبت است .
============
&: شيشَه بار دارِه . šiša bâr dâre.
= شيشه بار دارد .
: اصطلاحي است معروف كه در موارد كوناگون به كار ميرود .
1 : يعني خيلي ترد و نازك و شكننده و آسيبپذير است. منظور زن آبستن است كه به هنگام عبور از جاي شلوغ بايد خيلي مراعاتش را كرد تا مبادا به او آسيبي برسد.
2 : در مورد كسي كه ذاتاً فردی عصبانی مزاج است و ممكن است با يك حرفِ ساده، باعث طغيانش بشود نيز گفته ميشود.
حكايت: شخصي ظروف چيني و شيشهاي در خورجين خرش داشت. از دروازه شهر وارد شد. مأمور حكومتي با چوبي كه در دست داشت به خورجين زد و از صاحب خر پرسيد: « چي بار داري؟»، صاحب خر گفت: «يكي ديگر بزني، هيچ!» .
============
مثل هائی با اولین حرف( صs )
& : صِي دَفه گَز مٍكٍره، اي دَفَه تٍكِه مٍكٍرِه .
sey dafa gaz mεkεre – i dafa tεke mεkεre.
= صد دفعه گز ميكند، يك دفعه پاره مي كند .
: اين مثل را در مورد كسي به كار مي برند كه بسيار دقيق و محتاط است و بي گدار به آب نمي زند .
گز: واحد اندازه گیری طول در قدیم بوده و معادل 104 سانتیمتر است.
اين مثل كاربرد دوگانه دارد، يكي در معايبِ دقتِ بيش از حدّ و ديگري در محاسنِ دقت و تفكر لازم .
: مورد اوّل، در معايبِ بزّازي كه پارچه را خيلي دقيق متر و بعد از طاقه جدا ميكند يا كاسبي كه جنس مشتري را با دقت تمام وزن مي كند كه مبادا جنسِ اضافي به مشتري بدهد، گوئي طلا و يا زعفران وزن ميكند. مسلماً مردم چنين كاسبي را نمي پسندند .
مورد دوّم، در محاسن كسي كه خيلي با تأمل و تفكّر صحبت ميكند .
سقراط: تفكر، در عاقبتِ هركار، باعث رستگاري است.
=============
مثل هائی با اولین حرف( ض z )
============
مثل هائی با اولین حرف( طt )
============
مثل هائی با اولین حرف( ظz )
============
مثل هائی با اولین حرفٍٍ( ع , )
&: عاريسييَه بٍٍه اٍنجٍٍلَه ، وَچَه بٍٍه گُورَه . ,ârisiya bε εnjεla – vača bε gowra.
= عروس به حجله، بچه به گهواره .
: در بيان اين امركه عروس را در حجله و بچه را از گهواره بايد تربيت كرد.
مثل فوق به اين صورت هم گفته ميشود: « وَچَه بٍٍه گُورَه ، عاريسي يَه بٍٍه اٍنجٍٍلَه .
نظير: گربه را دم حجله بايد كشت .
مثل اليكايي: سگ را درتولگي وبچّه دركودكي بايد تربيت كرد.
« ضربالمثلهاي اليكايي(گرمسار) ص 45 »
مثل عربي: آموزش علم در طفوليت مانند نقشي است بر سنگ.
مأخذ :
: دختری زیبایِ بداخلاقي بود كه كسي جرئت نميكرد از او خواستگاري كند. تا اين كه يك نفر داوطلب شد كه او را به زني بگيرد و به خواستگاريش رفت. شب عروسي آنها را در حجله كردند. مرد گربه دست آموزی داشت که مثل همیشه وارد اتاق شد، داماد بدون مقدمه روكرد به گربه خود كه آمده بود توي حجلهخانه وگفت: « برو يك ظرف آب بياور وگرنه ميكشمت». گربه از جايش تكان نخورد. مرد هم معطل نكرد و پريد سرِگربه را بريد. آن وقت روكرد به زن وگفت «برو يك ظرف آب بياور». زن فوراً آب را حاضر كرد و از آن به بعد هم هر فرماني شوهر ميداد، بلافاصله انجام ميداد. مرد همسايه ماجرا را فهميد. او هم به گربه خانهشان گفت:«برو آب بياور وگرنه سرت را ميبرم». زنش كه اين حرف را شنيد گفت: « آن كه گربه را سر بريد، پاي حجله بود نه بعد از چند سال خانهداري» .
« داستانهاي امثال .دکتر ذوالفقاری . ص 725 »
اٍنجٍٍلَهεnjεla : وقتی عروس آماده رفتن به حجله می شود، پدر عروس سفره نان و پنیر به طور اُریب(مایل) به پشت عروس می بندد و مدعوین نقل بر سرش می ریزند. این عمل«اٍنجٍٍلَه» نامیده می شود. « واژه نامه گویش باستانی سمنانی»
==========
&*: عاریسین پی کو خیلی تعریف هاکٍرَن، شلٍختا بیرین مِی.
,ârisin pi ko xeyli ta,rif hâkεran – šεlεxtâ birin mes.
: از عروسی که خیلی تعریف بکنند، نامنظم بار میاد.
: تعریف هم حدّی دارِه، حدّی پی کو بووییٍرِه کاری خراب مٍبو.
البته مو اٍنجو باچَن« شٍلختا» وگرنه دٍلَه اصلی مَثٍلین چیی دیگه یی بیچی. اونایی کو مذُنَن، مٍذُنَن. مو انجو هُشتُن سانسور کرچَن تا حُرمتی کلامی نیادٍربین.
============
&: عاریسییَه کو دیرَه رِی پی مِی، ویشتری ژین قدرَه مزُنَن.
,ârisiya ko dira rey pi mey – vištεri žin qadra mεzonan.
اٍنَه مَثٍلَه هَم هَمونطور، اصلی ژو اٍنجور بیچی:(ژین پرُن بویی خیرتی مادِه).
: عروسی که از راه دور می آید، قدرش را بیشتر می دانند.
===================
&: عاریسییَه بَلَدَه نییِه بَرخصِه مایِه اُتاق کَجه.
,ârisiya balεda niye barεxse – mâye otâq kaja.
: عروس بلد نیست برقصد می گوید اتاق کج است.
: این مثل را درمورد کسی می گویند که انجام کاری را به عهده می گیرد و در نهایت نمی تواند آن را به نحو احسن به پایان برساند، لذا بهانه های گوناگون می آورد. چون برای آدم بهانه گیر، بهانه فراوان است.
================
&: عاریسییَه رِی مبرِه. ,ârisiya rey mεbεre.
: عروس راه می برد.
: این اصطلاح معترضانه را درمورد کسی به کار می برند که خیلی آهسته و آرام راه میرود.
===================
&: عاریسییَه کو ژین مِی ژین تعریف هاکرِه، ژین دایی رَه خایرِه.
,ârisiya ki žin mey žin ta,rif hâkεre – žin dâyi ra xâyre.
: عروسی که مادرش تعریفش بکنه، برای دائیش خوبه.
: اگر از کسی دیگرانی که او را می شناسند، تعریف بکنند، قابل قبول است، نه آن که نزدیکانش از او تعریف کنند.
==================
&: عاریسییَه کو هوشترَه هُشتُن تعریف هاکره، هُشتُن نَنِنَه خایرِه.
,ârisiya ko hoštεra hošton ta,rif hâkεre – hošton nanena xâyre.
: عروسی که خودش از خودش تعریف بکند، برای مادرش خوبه.
: تعریفِ از خود، در هیچ جوامعی مورد تائید نیست.
==================
&&: عامي جان، « وارَه وَر» مٍشَه؟ ها. پَس تَه بَخُّدِه(تَه دُوْرون)، اٍن سُوْنگَم مو رَه وِي بَشَه.
,âmi jân – (vâra var) mεša? hâ – ta baxxode (ta dowrun) εn sowngam mo ra vey baša.
: عموجان،«وارَه وَر» ميروي؟ بله. پس تو را به خدا ( قربانت بروم )، اين سنگ را هم برايم بردار ببر.
: اين عبارت درخواستِ انجامِ كاري بيمزد و پاداش است.
و امّا داستان موضوع این مثل:
نخست باید دانست که« وارَه وَر»كجاست و موضوع « سنگ » مورد اشاره در اين عبارت چيست:
در شهر سمنان به علّت كمآبي، استخرهايي ساخته شده بود كه آب رودخانه« گل رودبار» در محل«آب پخشكن»يا«پارَه» تقسيم و به استخرهاي شهر روانه ميشد. استخرهاي سمنان عبارت بودند از :
1 : استخر باغشاه( باغيشِیْن اٍستالي )، كه محله ناسار، اسفنجان و قسمتي از محله چوب مسجد را مشروب ميكرد.
2 : استخر لتيبار(لَتيباري اٍستالي)، كه محلههاي لتيبار و بخشي از محله شاهجو و بخش ديگري از محله چوب مسجد را مشروب ميكرد.
3 : استخر شاهجوي( شاجين اٍستالي )، كه باقيمانده محلههاي شاهجوي را با نهرهايي به نامهاي:دائنان(دائينوني)، راستان(راستون)، اٍنجيلا، شاه برجان(شاوٍٍجون) و «وارَهوَر» را مشروب ميكرد.
4 : استخرهاي محلههاي ثلاث به نامهاي استخر محله زاوغان( زُوْوٍٍنين اٍستالي )، استخر محله كوشكمغان(كيشمٍنين اٍستالي )، استخر محله كديور( كويٍٍرين اٍستالي )، که محلات فوق را مشروب ميكردند.
«وارَه وََر» ضمن آن كه يكي از نهرهاي استخرِشاهجوي است، نزديكترين نهر به منطقه مسكوني شاهجوي هم بود.
در قديم، خانمهاي خانهدار، لباسهاي افراد خانواده را دركنار نهرآب زراعي و روي سنگِ تختِ مخصوصي با كمك وسيلهاي به نام رخت كوب( هٍلا شورَه )، ميشستند.
چون خانمها بقچهِ لباس و رختكوب را به همراه داشتند، ديگر قادر نبودند سنگِ تختِ مخصوص را كه سنگين هم بود با خود بردارند. لذا منتظر ميماندند تا مردي كه اغلب كشاورز هم بود و براي آبياري به باغ كنار نهر ميرفت، از آن محل بگذرد تا از او درخواست كنند كه کمکش کرده و « سنگ » مزبور را براي او تا كنارِ نهرِ« وارَه وَر» ببرد .
مسلماً در برگشت به خانه هم چنين اتّفاقي ميافتاد و به هرحال كسي پيدا ميشد كه اين « سنگ » را از « وارَه وَر» به خانه برگرداند و اگر در برگشت كسي نبود كه كمك كند، خانم مزبور سنگ و رختكوب و بقچه سنگين لباسهاي شسته شده را به تنهايي به خانه برميگرداند.
همان طوري كه ملاحظه ميفرماييد، درخواست كمكِ بيريا از يك طرف وكمكِ بدون چشمداشت و صادقانه از طرف ديگر، در اين مثل كاملاً مشهود است.
============
&: عٍبّاسي دُوْسي ذُوْمايَه، واجٍٍبي پي هَم مَنٍهوّييٍرِه .
,εbbhsi dowsi zomâya – vâjεbi pi ham manεviyεre.
= داماد عبّاسِ دووس است، از واجبي (داروي نظافت) هم نميگذرد.
: در توصيف كسي ميگويند كه بسيار كلّاش و گوشبُر و تلكهبگير و سمج باشد .
مأخذ: عبّاسِ دووس، از گداهاي تاريخي است كه حكايات زيادي درباره او نقل شده . از جمله اين كه ميگويند: تاجري خواستار دختر او شد امّا عبّاس گفت من دخترم را به غير همكار نميدهم. تاجركه سخت عاشق و دلباختهِ دختر بود، پذيرفت كه گدايي پيشه كند. عبّاس هم او را به دامادي پذيرفت. داماد چنان دركارخود مهارت پيدا كرد كه روزي درحمّام از پشتِ درِ نورهكشخانه، شخصي را مشغول تَنوير ديد كه عبّاس دووس بود. امّا داماد او را نميديد، لذا او را نشناخته بود. بالاخره گفت: در راه خدا چيزي به من بده. عبّاس گفت: در نورهكشخانه، جز نوره چيزي وجود ندارد كه من به تو بدهم !! او گفت : هر چه باشد بده. عبّاس با خود گفت: عبّاس دووس من هستم و خودم را درگدايي مشهور آفاق ميدانم، اين كيست كه درگدايي از من جلو زده و درحمّام گدايي ميكند ! بايد زودتر بروم و در رختكن اين گدا را ببينم .
چون بيرون آمد، ديد داماد خودش است. پس پيشاني او را بوسيد وگفت: آفرين بر توكه داماد لايقي هستي .
« فرهنگنامه امثال و حكم فارسي . ص 458 »
============
& : عُذري وَتٍری گُناهي ميارِه . ,ozri vattεri gonâyi miyâre.
= عذر بدتر ازگناه ميآورد .
: دليلي را كه براي توجيه گناهي انجام شده ميآورند و آن دلیل بدتر از گناه اولیه باشد، آن را عذر بدترازگناه ميگويند. حال اگر اين دليل، بدتر و زشتتر از خود گناه باشد ، ميشود عذر بدترازگناه .
حكايت: كاكايي به آقاي خود از عقب انگشتي رساند. آقا بياختيار و با تشدّد و غضبِ كامل برگشت و گفت: «اي احمق، چه ميكني؟». كاكا دستپاچه وبدون آن كه متوجه حرف خود بشود درجواب گفت: «آقا ببخشيد، من اشتباه كردم، خيال كردم خانم هستند» .
« داستانهاي امثال . ص 648 »
============
& : عَلي ویْیُمَه گيرَه . ,ali viyoma gira.
= علي بهانهگير است .
: اين اصطلاح را در مورد كسي به كار ميبرند كه ايرادهاي بيپايه و اساس ميگيرد تا بهانهاي براي ايجاد جار و جنجال به دست آورده باشد.
مأخذ: شخصي«علي» نام، زني داشت كه دائماً او را مورد بهانههاي بيجاي خود قرار ميداد و موجبات زحمت خاطر و دلگيري او را فراهم ميآورد. بيچاره زن هركاري را كه انجام ميداد، باز مورد بهانه جوئيٍٍ شوهرش واقع ميشد.
پس از مدّتي انديشه و فكر، اين طور به نظرش رسيد كه كليهِ اموري را كه انجام ميدهد، قسمي صورت دهد كه داراي دو جنبه باشد تا به هر جنبه آن ايراد گرفت، جنبه ديگرش را به او ارائه دهد. مثلاً، پلو پخت، نصفش را عدس زد و نصف ديگرش را ساده گذاشت. خانه و اتاق را جاروكرد، نصفش را تميزكرد و نصف ديگرش را كثيف گذاشت. يك طرف حياط را آبپاشي كرد، نصف ديگرآن را آبپاشي نكرد. يك لنگه درِخانه را بست و لنگه ديگر را بازگذاشت. يك تاقِ ابرويش را وسمه كشيد، يكي را نكشيد. يك طرف صورتش را سرخاب ماليد، طرف ديگرش نماليد و قصعليهذا .
تا اين كه شوهرش« علي» وارد خانه شد. به زنش گفت: چرا درِخانه باز است؟ زنش گفت: آن لنگهش بسته است. گفت: بلكه ميخواستم خانهام تميز نباشد. زن گفت كه آن نصفهاش كثيف است. شوهر گفت: بلكه ميخواستم صورتت سرخ نباشد. زن گفت: اين طرفش را سرخاب نماليدهام. خلاصه هر بهانهاي كه ميگرفت، ميديد كه زنش چاره آن را كرده است. لذا عصباني شد و با قيافه حق به جانبي گفت:
چرا درِگَنجه بازه چرا دُم خر درازه ؟
دخترِ اون پيره زَنِه چرا ويالُن مي زنه ؟
چرا چُستو هونگ نكوفتي زيرِ سبيلامو نَرُفتي
زن بيچاره ديگر اينجايش را نخوانده بود و در جواب او عاجز ماند و عاقبت كار آنها منجر به نزاع و قهر و اوفات تلخي شد . « داستانهاي امثال. اميرقلي اميني. ج 2 . ص 23 »
============
& : عَلي مٍمُنِه وُ ژو حُوْض . ,ali mεmone vo žo howz
= علي ميماند و حوضش .
: اين مثل را در مورد كسي ميگويند كه در انجام كاري با اين كه در بدو امر دستياران بسيار داشته، به دلايلي دست از او كشيده و تنهايش گذاشته باشند و يا در مورد كسي گويند كه نسبت به اطرافيانش سختگيري مجدّانه بكند و همه را از خود برنجاند و پراكنده سازد.
لطيفه: واعظي بر سرِ منبر وعظ ميكرد. در ضمنِ وعظ رشتهِ سخن به مسأله تحريم لواط كشيد و پس از آن كه در اين باب بحث مفصّلي كرد، گفت: روز قيامت كه ميشود، علي(ع)، بر سرِحوضِ كوثر ايستاده و به كساني از اُمّتِ خود از آب كوثر ميدهد كه «لواط نكرده و لواط نداده باشد» .
در همين وقت، لري از پاي منبر برخاست و گفت: جناب شيخ«پس با اين حساب، علي ميماند و حوضش. خودش بريزد و خودش بنوشد».
داستان امثال اميرقلي اميني . ج 2 . ص 25 .
============
&& : عَلي نُوْچِه حَلوا، وِيْتَری اٍني مَنٍبو.
,ali nowče halva veytεri εni manεbu.
: حلواي« علي نوچه »، بهتر از اين نميشود.
: اين مثل درمقام تحقير و تخفيف در موردكسي گفته ميشود كه به علّت بيدست و پايي، اعمال و رفتارش بيعيب و نقص نيست و اغلب كارهايش هم باعث ضرر است و بيش از اين هم نميتوان از او انتظار داشت.
شانِ نزول این مثل:
در سمنانِ قدیم، علی نوچه نامی، کارگاه حلواپزی داشته که اغلب به دلیل عدم مراقبت لازم، در حلوایش مواد زائدی پیدا میشد. در نتیجه می گفتند که از او انتظار بیشتری نمی رود.
نظير: ابوبكرِ سبزوار، بهتر از اين نميشود.
ریشة تاریخی:
وقتي كه محمّد خوارزمشاه آمد به سبزوار، چون شنيده بود در آن جا حتّي يك نفر«ابوبكر» نام نيست و همه شيعهاند، گفت: «همه را بكشيد».
مردم خبر شدند، آمدند پيش محمّد خوارزمشاه كه« به شما خلاف عرض كردهاند، در ميان ما هم ابوبكر نام بهم ميرسد، حالا ميرويم و او را ميآوريم». هرجا رفتند و تجسّس كردند،« ابوبكر» نامي نيافتند. به هركس هم ميگفتند« پولت را ميدهيم، يك ساعت ابوبكر بشو»، قبول نميكرد.
دهي نزديك سبزوار بود. رفتند آنجا، تونتابي را جستند كه نامش« ابوبكر» بود. كچل، با چشمي تراخمي و لَنگ كه تمام صورت و تنش پر از لك و پيس و به هزار درد مبتلا. گفتند« بيا تا تو را ببريم نزد پادشاه، بگو اسم من ابوبكر است، هرچه پول بخواهي به تو ميدهيم. چرا تونتابي ميكني؟ آن وقت خودت صاحب حمّام ميشوي». قبول كرد. گفتند :«برخيز برويم». گفت«پاي آمدن ندارم». يك تخته آوردند، انداختند او را روي تخته، مثل مرده با ريسمان بستند، آوردندش پيش پادشاه كه: «اين ابوبكر است». پادشاه به او نگاه كرد و خنديد وگفت« اين چطور ابوبكري است، مگرآدم قحطي بود؟». گفتند: «ببخشيد، ابوبكرِ سبزوار، ازين بهتر نميشود»
« داستانهاي امثال. دکترحسن ذوالفقاری. ص 74 »
============
&& : عَلي نُوچٍٍه حَلوايَه. ,ali nowče halvâye.
: حلواي« علينوچه » است.
: به طنز در موردي گويند كه كسي از زحمت و مخارج ديگري، به نفع خود بهرهبرداري كند. در واقع با زير پا گذاشتنِ حقِ ديگران، خود را بنماياند و بزرگ جلوه دهد.
شأن نزول این مثل:
«علي نوچه»، مغازه يِ حلواپزي داشت و او را برادراني بود كه دركار حلواپزي به او كمك ميكردند. هنگامي كه حاكم تازه به حكومت سمنان ميآمد، علي نوچه براي شناساندن خود، برادران را ميگفت كه حاكم عوض شده و بايد حلوايي پخت و براي او برد.
برادران به دست و پا ميافتادند و مخارجي ميكردند و با دقت حلوايي ميپختند كه درخور حاكم جديد باشد. علي هم سيني بزرگ حلوا را بر سرٍٍ يكي از ايشان ميگذاشت و به طرف خانهِ حاكم به راه ميافتاد. به خانه حاكم كه ميرسيد، طوري رفتار ميكرد كه انگار اين برادر، كارگر يا نوكر اوست و به برادر اشاره ميكرد كه سيني حلواي پيشكشي را كنارِ اطاق گذاشته و خارج شود. سپس خود ضمن خير مقدم گفتن، حلوا را پيشكش ميكرد و از در بيرون ميآمد. در واقع «علي نوچه» با زير پا گذاشتنٍٍ حقِ برادران و زحمات ايشان، فقط خود را مينماياند و بزرگ ميكرد.
حال، هركسي كه قصد داشته باشد فردي و يا چيزي را باعث بزرگنمايي خود قرار دهد، آن را به«حلواي علي نوچه» و او را به خودِ « عَلي نوچِه » تشبيه ميكنند.
============
مثل هائی با اولین حرف( غ q )
&&: غَريبي وُ پيري، بٍٍشیيُنَه صابييَن. ژون اٍحتٍرام نييادار .
qaribi o piri – bεëiyona sâbiyan – ûon εhtεrâm niyâdâr.
: افراد غريب و پير، رفتني هستند. احترامشان را نگهدار.
: در مقام حكمت، پند واندرز گفته شده است كه افراد غريب و افراد پير، بالاخره رفتني هستند. به همين دليل بهتر است كه به آنان احترام گذاشت و سختيهاي احتمالي حضور آنان را پذيرفت تا خداي ناكرده رنجيده خاطر نروند.
============
& : غييَه مٍنجِه . qiya mεnje.
= غييِه ميكشد . ( ضَجّه ميزند )
غييَه : آهي است حزنانگيز كه از ته حلق با فريادي بلند بيرون ميآيد به هنگام دچار شدن به مصيبتي بزرگ، مثل از دست دادن پدر، مادر و يا همسر و فرزند .
البته گاهي اين گونه گريه كردن ميتواند جنبه تظاهر هم داشته و به قصد جلب توجه ديگران نسبت به خود و یا نشان دادن علاقه ظاهريخود به متوفي باشد .
داستان: از خانهاي شيوني برخاسته بود. زني در مرگِ شوهرش به نام «حسين» غييِه ميكشيد. مردي «حسن» نام با رفيقش كه از آن جا ميگذشت، آن را دروغ و تظاهر دانست و بر سرِ آن صد من زعفران با وي شرط بست. او را در كپنكش جا داده، به كول گرفت و به اسم برادرِ متوفي وارد خانه شد وكپنك را به كنارِ اتاق گذاشت و با زن به گفت و شنيد برخاست. تا آن جا كه توانست دل زن را ربوده، بستر خواب خود و او را يكي گرداند. چون كار را به اينجا رساند، رو به رفيقِ ميانِ كپنك نمود و گفت: « كپنك گوش كن از مكر زنان / حالا حاضر كن صد من زعفران » .
زنِ «حسین» چنان فريفته «حسن» شده بود كه از فرط شادي و نشاط ميگفت :
« حسین مُرد و حسن غم از دلم برد » . « قند و نمك . ص 536 و 307 »
============
مثل هائی با اولین حرف( ف f )
&: فٍلاكٍت، جٍٍهالٍتي پييَه . fεlâkεt, jεhčlεti piya.
= فلاكت و بدبختي، از جهالت است .
: اين مثل به قدري گوياست كه تفسير در مورد آن و بيان كاربرد آن ، از اهميّتش خواهد كاست .
============
مثل هائی با اولین حرف( ق q )
&: قوز بالا قوز بٍٍبيچي . quz bâlâ quz bεbiči
= قوز بالاي قوز شده است .
: اين اصطلاح را زماني به كار ميبرند كه اوضاعِ خراب، خرابتر، گرفتارياي برگرفتاري ديگري مزيد و يا مشكلي بر مشكلات شخص اضافه شده باشد .
مأخذ: يك نفر قوزي شبي وارد حمّامي شد و ديد بساط عروسي جنّها برپاست. فوراً خود را در ميان انداخت و بناي رقصيدن و ادا و اصول درآوردن را گذاشت. جنها را اين رفتار خوششان آمد و به پاداش آن، قوز او را برداشتند و در تاقچه حمام گذاشتند.
فردا خبر اين واقعه در شهر منتشر شد. قوزيِ ديگري نيز ديگ طمعش به جوش ميآيد و نيمهشب داخل حمام ميشود و جمعيّت جنها را فراهم ديده، بدون آن كه از كيفيت اجتماع آنها خبردار شود، مشغول دستافشاندن و پايكوبيدن و لودگي گرديده، خندههاي بلند و قهقهههاي ناهنجاري را سر ميدهد.
اتفاقاً در اين شب، جماعت جنها در حمّام، مجلس سوگواري داشتند و به همين جهت از رفتار وي بسي رنجيده و مشمئز گرديده و به سزاي بيادبيِ او ، قوزِ قوزيِ نخستين را از تاقچه برميدارند و سربار قوز او ميسازند .
« داستانهاي امثال . اميرقلي اميني . ج 2 . ص 80 »
==========
= قو طییی بٍگیر و بَنیندَن ژو دِه. Qutiyi bεgir-o banindan žo de.
: قوطی بگیر و بنشان را به او بده.
: این مثل را موقعی به کار می برند که بخواهند کسی را سرگرم کرده و وی را از خواسته اش منصرف کنند.
: در گذشته، مخصوصاً زمستان ها که هوا سرد بود، و احتمال سرما خوردگی برای بچه ها وجود داشت و نمیشد که بچه را به حیاط خانه فرستاد تا بازی کند، وقتی خانمی میخواست به کارهای خونه برسه و میدید که بچة کوچکش دست و پاگیر است و مدام چیزی را طلب می کند، او را به خانة همسایه می فرستاد و بهش می گفت که به زن همسایه بگو مادرم گفت: اون قوطی بگیر و بنشان را به من بده، ازش بگیر و بیاور.
بچه هم به خیال آن که خدمتی به مادرش می کند، به خانة همسایه مراجعه می کرد. زن همسایه به محض شنیدن این جمله، متوجه می شود که مادر بچه او را پیِ نخودسیاه فرستاده، لذا او را به اتاق برده و پیاله ای کندمِ برشته و شاهدانه و کنجد یا خوراکیِ دیگر، به او میداد و بهش می گفت، همین جا بنشین اینها را بخور تا برم بگردم و اون قوطی را پیدا کنم. بچه هم مشغول خوردن اون خوراکی میشد و زن همسایه هم به دنبال کار خودش میرفت. مدتی که می گذشت یا مادر بچه به دنبال بچة خودش میامد و او را می برد یا این که زن همسایه حدس میزد که کار مادر بچه تمام شده و حالا بچه میتونه به خونة خودش برگرده، بهش می گفت برو به مادرت بگو: نمیدونم اون قوطی را کجا گذاشتم، هرچی گشتم پیداش نکردم. بچه هم به خانه بر میگرده و آنچه را که از زن همسایه شنیده بازگو میکنه. مادرش هم بهش میگه، عیبی نداره بعدا ازش میگیرم.
با این طرفند، با کمک زن همسایه، هم مادر به کارش میرسید و هم بچه از محیط کار دور میشد و هم سرما نمیخورد. این نمونه ای از همکاری مادران با یکدیگر بود که خیلی هم مفید بود.
امّا امروزه دیگر احتیاج به چنین طرفندی نیست، کافیست یه گوشی هوشمند که نرم افزار های مختلف در آن نصب شده به دست بچه های کوچک و بزرگ بدهید تا ساعت ها در گوشه ای بنشینند و از جایشان تکان نخورند. این هم قوطی بگیر و بنشان نسل جدید، که همه را از تحرک واداشته است.
====================
&: قُل هُوَ الله، ديزييَه چَرب مٍناكٍرِه.
qolhovεllaho – diziya čarb mεnâkεre.
= قُل هُوَ الله ، ديزي را چرب نميكند .
: در مقام آگاهي به كسي مي گويند كه قصد داشته باشد فقط با دعا كاري را از پيش ببرد .
نظير: باركالله، باركالله، ران كسي را چاق نميكند. // با سلام و صلوات، گراز ازكشتزار بيرون نميرود .
« فرهنگ عوام . صص 83 و 84 »
اين مثل، داستاني را برايم تداعي كرد كه حيفم آمد شما خواننده عزيز را از آن بيبهره بگذارم. لذا داستان مزبور را تقديم ميدارم:
: قُل هُوَاللهُ اَحَد!!! اَللهُ صَمَد؟؟؟!!!
qolhovallâho ahad. allaho samεd???!!!
: در گذشته های دور وقتی خانم خونه به هنگام پخت غذا متوجه می شد که یکی از مواد عذائی را کم دارد یا ندارد، به خانه همسایه مراجعه می کرد و آن مواد غذائی را قرض می گرفت و در اولین فرصت آنچه را که قرض گرفته بود تهیه کرده و به همسایه پس می داد.
و امّا داستان این ضرب المثل:
روزی خانمی به هنگام پخت غذا متوجه می شود که سیب زمینی ندارد. به خانه همسایه مراجعه می کند، آقای آن خانه هم در خانه بود، خانم مراجعه کننده از همسایه خود درخواست چند عدد سیب زمینی می کند. زن صاحب خانه هم تعدادی سیب زمینی بزرگ و تمیز به همسایه اش می دهد. این همسایه چند روز بعد به همان تعداد سیب زمینی که قرض گرفته بود برای همسایه اش می برد، برحسب اتفاق، آقای خانه هم بود. آقای خانه در حال خواندن نماز بود، در همین حال متوجه سیب زمینی هائی می شود که همسایه آورده، می بیند که تعداد سیب زمینی ها درست است ولی این سیب زمینی ها، از آن سیب زمینی هائی که برده کوچکتر است. در همان حالت نماز خواندن، پنجه های دست خود را کمی جمع می کند و دستش را به طرف زنِ همسایه دراز کرده می گوید: قُل هُواللهُ اَحَد، یعنی سیب زمینی هائی را که بردی به این بزرگی بود، در همین حال پنجه های دستش را جمع تر میکند و می گوید: اللُه و صمد؟؟؟ یعنی سیب زمینی هائی را که آورده ای به این کوچکی؟؟؟
============
مثل هائی با اولین حرف( ک k)
& : كاري نٍدارِه، دِراز واكَه سيغَه مٍبو، پَم واكَه، بالَه.
kâri nεdâre – dεrâz vâka siqa mεbu – pam vâka bâla.
= (اين كه) كاري ندارد، دراز كني سيخ ميشود، پهن كني، بيل .
: اصطلاحي است در آسان جلوه دادن انجام كارهاي مشكل .
داستان: زني پسرش را به نزد چلنگري (آهنگري) برد و از او خواست كه پسرش بجاي ول گشتن دركوچه و بازار، شاگرديِ مغازهِ او را بكند و مزدي هم نگيرد. استاد چلنگر چون پسر را زرنگ يافت پذيرفت وكار نظافت و پادوئي مغازه را به او واگذاشت. استاد چلنگر وجداناً راضي نشد كه اين پسر بدون مزدكار كند لذا از هفتهِ دوم به بعد ، هفته اي يك ريال به او مزد پرداخت كرد تا او هم به كارش دلگرم شود .
بعد از مدتي مادرش نزد استاد چلنگر آمد و درخواست مزد بيشتر براي پسرش كرد. چلنگر گفت از اوّل هم قرارنبود مزدي بپردازم ولي براي دلخوشيٍٍ او مزدي هم دادم ديگر نميتوانم مزدش را زياد كنم. مادرش گفت: يا مزدِ پسرم را زياد كن يا اين كه بغلِ مغازهِ تو برايش مغازهِ چلنگري باز مي كنم تا كارت كساد شود.
استاد پرسيد: مگر پسرت چلنگري هم بلد است ؟ مادرش گفت: آري، كاري ندارد، دراز كني سيخ ميشود، پََهنكني، بيل. استاد چلنگر گفت: آفرين به اين پسركه به همين زودي چلنگري ياد گرفته و به تو هم كه مادرش هستي ياد داد .
============
& : كاري هيوٍٍنچِش، پيشَه وِيچِش . kâri hivεnčeš – piša veyčeš.
= كار را رها كرده ، پيشه را برداشته .
: در مقامي گفته ميشود كه كسي كار اصلي و اساسي خود را رها كرده و به كاري فرعي و غير اساسي پرداخته باشد .
نظير: زر افكندن و پشيزگرفتن . // لازم را فروختن و غيرلازم را خريدن .
مأخذ: گويند شخصي قطعه ملكي داشت. آن را فروخت و اسبي خريد. عاقلي به او رسيد و گفت: اي احمق! « لازم را فروختي و غير لازم را خريدي؟ ». آن شخص پرسيد به چه دليل؟ عاقل گفت: چه دليلي بهتر از اين كه زميني كه به تو جو ميداد فروختي و اسبي را كه از تو جو ميخواهد خريدي!
« داستانهاي امثال . اميرقلي اميني . جلد 2 . ص 28 »
============
& : كاشي نييون كَم زَهرَه بين . kâši niyun kam zahra bin.
= كاشي ( اهل كاشان ) نيستم كه كمزهره (بزدل) باشم .
: كسي از اين اصطلاح استفاده مينمايد كه بخواهد جرئت و شهامت خود را به رخ ديگري بكشد .
گويا اهل كاشان به بزدلي و ترسويي معروف بوده اند كه در اين مثل به آن اشاره شده است .
مأخذ : يك وقت فوج كاشيها را به تهران احضاركردند. فوج با توپ و توپخانه از كاشان حركت كرد. امّا هنوز يك منزل از شهر دور نشده بود كه به محاصره دسته ده نفري از راهزنان افتاد. فرمانده آنها قاصدي نزد حاكم كاشان فرستاد و پيغام داد كه: «ما به محاصره افتادهايم. آدم بفرستيد فوج را نجات بدهند» .
« كتاب كوچه . ج 1 . ص 356 »
============
&&: كَئوكَه دارين غُلُمون . ka,uka dârin qolomun.
= مُهره كبوددار را غلام هستم . ( غلام كسي هستم كه مهره كبود دارد )
: در مقام طنز به فرد سياستمداري مي گويند كه به هر طريق ممكن و با سياست و درايت، طرفين دعوا را راضي نگه ميدارد و در مواقع لازم، چاپلوسي و تملّق را هم چاشني كارش ميكند .
مأخذ: مردي داراي دو زن بود كه با هر دو در يك خانه زندگي ميكرد. گاهي يكي از زنها براي اين كه به زن ديگري نشان بدهد كه شوهرشان او را بيشتر دوست دارد، در حضور ديگري از شوهرش ميپرسيد كه كدام يك از ما را بيشتر دوست داري؟ مرد در اين حالت گرفتار ميشد و به هر طريقي بود ، جواب صريحي نميداد كه باعث دلخوري طرفِ ديگر نشود .
عاقبت فكر بكري كرد: به هر يك از زنها، پنهان از ديگري يك عدد مهره كبود داد و گفت كه اين مهره نشاني باشد بين من و تو . هر وقت گفتم كه « غلام آن كسي هستم كه مهره كبود دارد»، بدان كه منظورم تو هستي. سعي كن از اين راز، هوويِ تو باخبر نشود . از آن جايي كه به هر دوي آنها پنهان از ديگري اين مهره را داده و سفارش يكسان كرده بود، هر وقت يكي از زنها آن سؤال را مطرح ميكرد، در جواب ميگفت: « غلام آن كسي هستم كه مهره كبود دارد» و بدين وسيله رضايت خاطر هر دو به دست ميآمد.
==========
&& : کَبل حٍیدٍر قٍصّاب مٍمُنِه. kabl heydεr qεssâb mεmone.
: به کربلایی حیدر قصاب میماند.
: این مثل را درمورد کسی می گویند که پولی یا چیزی به کسی قرض می دهد و به محض آن که فهمید آن شخص پول را مصرف کرده و یا از آن چیز در حال استفاده است، مطالبة مال خود را می نماید. در این حالت این شخص را به «کربلایی حیدر قصاب» تشبیه می کنند.
روایت دیگری از این مثل: هَنونَه کَبل حِیدٍٍر قٍٍصّاب.
شآنِ نزول این مثل:
در سمنان قصابی بود به نام کربلایی حیدر، وقتی می دید که گوشت هایش در حال پلاسیدن است، هر آشنایی که از جلوی مغازة او می گذشت او را صدا می کرد و ضمن تعریف از گوشتش سعی می کرد قدری گوشت به او بفروشد. هرچند که آن آشنا به دلیل عدم نیاز یا به دلیلی بی پولی از خرید گوشت امتناع می کرد، کربلایی حیدر ول کن قضیه نبود و می گفت: حالا کی از تو پول خواسته، باشه هروقت داشتی پول گوشت را بده. خلاصه چند سیر گوشتی به وی می فروخت. بعد از رفتن مشتری، شاگرد بی حیایی داشت که او را به درٍٍ خانة مشتری می فرستاد و به او سفارش می کرد به محضِ آن که دیدی از اجاق آشپزخانه مشتری دودی به هوا رفت، درِ خانه را بزن و بگو که کربلایی حیدر گفته پول گوشت را بدهید. چون مشتری گوشت را بارگذاشته لذا نمی تواند گوشتِ به زور خریداری شده را پس بدهد، و از طرفی می دانست که شاگرد قصاب آدم بی حیائیست و با سر و صدا، آبرو ریزی می کند، لذا به هر بدبختی که بود پول گوشت را جور می کرد و به شاگرد قصاب می داد.
============
&: کُجَه خوشَه؟ اونجو کو دل خوشَه. koja xoša? unjoi ko dεl xoša.
: کجا خوش است؟ آن جا که دل خوش است.
: گویا با تغییر زمان، معنی و کاربرد بعضی از مثل ها و اصطلاحات نیز تغییر می کند.. یکی از این تغییریافتگان، همین ضرب المثل است که هم جا کاربرد ندارد. به همین دلیل:
نگارنده معتقد است:
: كجا خوش است؟ آنجا كه دلِ زنِ ما خوش است.
: کِجَه خوشَه؟ اونجویی کو هَما جٍنین دٍل خوشَه.
koja xoša? unjoyi ko hamâ gεnin dεl xoša.
: این مثل فارسی را در مورد مردان مجرد می توانند بگویند برای آن که در اختیار خود هستند، هر زمان و به هرمکان که دلشان بخواهد می توانند بروند. ولی مرد متأهل، تابع زن و فرزند خود است و هر زمان و هرمکانی نمی تواند برود.
تفسیر: اگر زن نخواسته باشد كه با شخص و يا خانوادهِ خاصّي مراوده داشته باشد، يك بار ميگويد، اگر نظرش تأمين نشد، دلایل مختلفی می آورد كه فرصتي براي مراوده پيش نيايد. به مرور زمان مرد متوجه ميشود كه عملاً با فلان شخص، و يا فلان خانواده رابطهاش قطع شده است. عكس قضيه هم صادق است. اگر زن بخواهد با شخص و يا خانوادهِ خاصّي مراوده خانوادگي برقرار كند، چنان ترتيب كار را ميدهد كه به مرور مرد متوجه ميشود كه آن شخص يا آن خانواده، از بهترين دوستان خانوادگي او شدهاند. پس، كجا خوش است؟ آن جا كه دلِ زنمان خوش است.
بد نیست که تفسیر جدید این مثل را هم از اینجانب به یادگار داشته باشید.
============
&: كُجَه شال و كُلا كٍرچَه ؟ koja šâl-o kolâ kεrča?
= كجا (ميخواهي بروي)، شال وكلاه كردهاي ؟
: اين اصطلاحِ پرسشي را به كسي ميگويند كه بيخبر دیگران،خود را آماده رفتن به جايي كرده باشد .
ريشه تاريخي: در عبارت بالا ، غرض از « شال » ، پارچهاي از پشم ، پنبه يا ابريشم است كه سابقاً روي قبا به كمر ميبستند و روي آن سرداري ميپوشيدند . شال به كمر بستن تا شصت سال پيش در ايران رايج بود و جزء آداب و سنن لباسپوشي محسوب ميشد . ولي دولت پهلوي آن را ممنوع كرد و دستور داد مردان به راه و رسم اروپايي لباس بپوشند و كلاه برسر نهند .
«كلاه»، به طوري كه ميدانيم، پوششي بود از پوست يا پارچه و يا نمد و مقوا كه سابقاً به اشكال و فرمهاي مختلف در ايران دوخته و بر سر مينهادند .
كلاه به انواع و اقسام در ايران موجود و معمول بود. از قبيل « كلاه پوستي »، « كلاه ماهوتي » ، « كلاه نمدي »، « كلاه نظامي » ، «كلاه گوش» كه مخصوص زنان و كودكان بود و گوش را نيز ميپوشاند ، « كلاه پهلوي » و « كلاه لبهدار» .
يك نوع كلاه ديگر هم بود به نام « كلاه زنگولهدار » يا « تخته كلاه » كه از آن زنگوله و دم روباه آويخته و مأموران انتظامي دارالحكومه ، بر سركاسبهاي كمفروش نهاده و در بازار ميگردانيدند .
« شال و كلاه كردن » ، صرفاً اختصاص به طبقه خاصي نداشت و همه طبقات بنا به فراخور حال خود، براي ديد و بازديد ، رفتن به مجالس مهماني و سرور و يا سوگواري ناگزير بودند آداب و سنن معمول را ملحوظ داشته، « شال وكلاه » كرده و از خانه خارج شوند .
هرچند كه در حال حاضر، آن چنان شال و كلاهي در بين نيست، جز معدودي از روستاييان كهنسال كه به رسم و سنّتِ قديم باقي هستند و ديگركسي براي جايي رفتن شال به كمر نميبندد و كلاه بر سر نمينهند. معذلك عبارت « شال و كلاه كردن » به اعتبار خود باقيست و در مورد افرادي كه عزم جزم دارند تا به جائي بروند ، مورد استفاده و استناد قرار ميگيرد .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج 2 . ص 782 »
============
&&: کَرگَه کو خاکَه مٍرکُنِه، هُشتُن سَری مٍکٍرِه.
karga ko xâka mεrkone- hošton sari mεkεre.
: مرغی که (با پاهایش) خاک را می کند، بر سرِ خودش می ریزد.
نظیر: کسی که برای دیگران چاه می کند، اوّل خودش در آن می افتد.
===============
& : کَرگَه کو خیلی قُدقُد مٍکٍرِه، ژین مُرغُنَه کَسینَه.
karga ko xeyli qod qod mεkεre – žin morqona kasina.
: مرغی که خیلی قدقد میکنه، تخم مرغش کوچکه.
نظیر: به عمل کار برآید به سخندانی نیست.
&: یا: اٍسبِه یی کو خیلی واق واق مٍکٍرِه، گیرَِندَه نییَه.
εsbeyi ko xeyli vâq vâq mεkεre – girεnda niya.
: سگی که خیلی واق واق می کند، گیرنده نیست.
============
&: كَريمي خَرَه ناليكَه . karimi xara nâlika
= خركريم را نعل كن .
يعني: باج سبيلي بده و زير سبيلش را چرب كن تا كارت زودتر انجام شود و يا اين كه ازكارت ايرادي گرفته نشود .
مأخذ: در قرون و اعصار گذشته ، غالب سلاطين ايران و جهان در دربار خود افراد دلقك و مسخرهاي داشتند كه اين دلقكها با حاضرجوابيها و شيرينكاريها، به خصوص متلكهاي نيشداري كه به حاضران در جلسه ميگفتند ، شاه را ميخنداندند و موجب مسرّت و انبساط خاطرش ميشدند .
دلقكهاي معروفي كه نامشان در صفحات تاريخ آمده و ثبت شده ، عبارتند از :
«طلحك» ، دلقكِ سلطان محمود غزنوي، «پونه»، دلقكِ طرحان علاءالدين خلج. « جعفرك »، دلقكِ دربار ملكشاه سلجوقي، « كل عنايت »، دلقكِ دستگاه شاه عباس كبير ، «لوطي صالح»، دلقكِ كريمخان زند كه بعدها گرفتار خشم آغا محمّدخان قاجار شد و
« كريم شيرهاي»، دلقكِ ناصرالدين شاه قاجار .
«كريم شيرهاي» اهل اصفهان بود و چون در بذلهگويي و حاضرجوابي، يد طولايي داشت ، پس از چندي طرف توجه ناصرالدين شاه واقع شد و در دربار و خلوت شاه نفوذ پيدا كرد
ناصرالدين شاه زياد اهل شوخي نبود، بلكه كريم را از آن جهت دلقك درباركرده بود تا به اقتضاي موقع و سياست روز، بتواند بعضي از رجال و درباريان متنفّذ را با نيش زبان و متلكهايش تحقير و تخفيف نمايد .
كريم خري داشت كه هميشه بر آن سوار ميشد و به دربار يا ملاقات دوستان و آشنايان ميرفت . « خرِكريم » بر خلاف ساير خرها ، شكل و ريخت مسخرهاي داشت . يعني كريم طوري جل و پالان بر پشتش ميگذاشت كه هروقت برآن سوار ميشد ، همه ازآن شكل و هيئت ميخنديدند .
كريم ميدانست به چه كساني بايد متلك و ليچار بگويد . پيداست به كساني كه مورد توجه شاه بودند، بيادبي نميكرد. درباريان و ساير رجال براي آن كه از نيش زبانش در امان باشند، هركدام باج و رشوهاي به او ميدادند. آنهايي هم كه از اين دلقك خوششان نميآمد وحاضر نبودند باجي به كريم بدهند، شكايت به ناصرالدين شاه ميبردند . ناصرالدينشاه قبلاً قضيه و متلك كريم را از آنها ميپرسيد و با صداي بلند قهقهه ميزد ، آنگاه در جوابٍٍ شاكي ميگفت: « به جاي گله و شكايت ، برو خركريم را نعل كن» . يعني چيزي به او بده تا از شرّ زبانش در امان باشي. عبارت بالا در رابطه با همين «كريم» و خرش ، از آن تاريخ ضربالمثل شده است .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج اول . ص 525 . با اختصار »
==========
&&: کَسین سُونگ، مَسین سَر مٍشکنِه.
kasin sowng- masin sar mεškεne.
: سنگ کوچک، سرٍ بزرگ را می شکند.
در این مثل، سنگ کوچک، به فردی نسبت داده می شود که در فامیل، آنچنان وجهه ای ندارد. و سرٍٍ بزرگ، به بزرگ فامیل تشبیه شده است.
منظور از این مثل آنست که یک فرد کم اهمیت، ممکن است کار ناشایستی انجام دهد که باعث سرشکستگی بزرگ فامیل شود، در چنین مواردی، به جهت آگاهی دیگران این مثل بیان می شود.
============
&& : كَل نادٍّلي دٍرووِه kal nâddεli dεrowve
= دروي « كربلائي نادعلي » است .
: اين مثل را زماني ميگويند كه اوضاع درهم و برهم و بيحساب و كتاب است و هركس به فكر اين است كه بار خود را ببندد. یا این که صاحب مال به دلیل شرم حضور یا رودربایستی نتواند مانع سوء استفاده افراد سودجو بشود. در این صورت اموال به غارت رفته را به زمین مزروعی کربلایی نادعلی تشبیه می کنند.
نظير: كاركردن خر، خوردن يابو.
مأخذ : « كربلائي نادعلي » ، از رعاياي كممايه سمنان و شخصي مأخوذ به حيا بود . چند جريب زميني داشت كه به تنهايي و با مشكلات درآن گندم ميكاشت و با فروش محصول آن ، خرج عيال و اولاد خود را به دست ميآورد . هنگام درو ، هركس كه از راه ميرسيد ، به بهانه كمك كردن داسي به دست ميگرفت و مشغول دروٍٍ گندم ميشد . در حالي كه خود كربلايي به تنهايي قادر به دروكردن محصول خود بود .
در سمنان معمولاً به دروگران پول نميدادند . بلكه از همان گندم درو شده ، پشتهاي براي دروكننده ميبستند و به او ميدادند . اين دروگران ناخوانده پس از اتمام كار ، بر حسب معمول هر يك پشتهاي كه حتي گاهي بيش از حقالسهم ايشان بود ، براي خود ميبستند و ميبردند . شرم حضور كربلائي نادعلي هم مانع از آن بود كه آنان را از بردن محصول بيش از حقالسهم باز دارد .
« فرهنگ سمنانی . دکتر ستوده »
============
&& : كُلَه دوكٍچي!!! kola dokεči !!!
: كُلِه جا افتاده. ( جريان آب مسدود شده است).
: موقعي از اين مثل در مورد كسي استفاده ميكنند كه درآمد و يا مستمري نا مشروعِ او، قطع شده باشد.
برای درک بهتر این مثل لازم است که به تفسیر آن پرداخته شود.
كُلَه kola : در محلّ خروجيِ آب استخر، سنگ ضخيمي كار ميگذاشتند كه وسط آن مثل سنگ آسياب، سوراخ داشت. براي بستن اين خروجي، از تيرِ چوبيِ ضخيم و بلندي كه سر آن به اندازه سوراخ سنگ به شكل مخروطي بود، استفاده ميشد. زماني كه نوکٍٍ اين تير، كه آن را « كُلَه kola » ميناميدند، به داخل سوراخ سنگ استخر ميافتاد، جريان آب به خارج از استخر، كاملاً قطع ميشد.
بلندي اين تير از عمق استخر بيشتر و نزديك به قسمت فوقانی آن سوراخي داشت كه چوب ضخيم و مقاومي را از وسط آن گذرانده و دو طرف آن را كشاورزان به كمك استخر بان « اٍٍستالَه بُن εstâlabon »، به اندازه مناسب «كُلَه kola » را بالا ميكشيدند و از دو طرف بر روي پايهاي از سنگ ميگذاشتند تا آب به تدريج از سوراخ خروجي استخر جريان پيدا كند. اين آب معمولاً از ساعت 9 يا 10 صبح تا ساعت 6 بعدازظهر جريان داشت و با تغيير فصل و ميزان ذخيره آب، تغيير پذير بود.
بنابراین، با توجه به توضیح پاراگرافِ اوّل، هرگاه مستمری نامشروع کسی قطع می شد، می گفتند: کُلَه دوکٍچی.
============
&&: كَلَه شَعبُني گٍرٍچي مٍمونِه، ديرگيرَه وُ سَخت گير.
kal šaboni gεrεči mεmone. dir gira vo saxt gir.
: همچون گچ كربلايي شعبان است. دير گير است و سخت گير.
: در مقام توصيفِ كسي گفته ميشود كه ديرجوش و ديرآشناست ولي وقتي با كسي دوست شد، در دوستي پابرجاست.
با كسي آشنا نميگردم گر شدم آشنا، نميگردم
مأخذ: گچ كوره يِ گچپزيِ كربلايي شعبان در سمنان، گچي بود كه دير سفت ميشد ولي وقتي كه سفت ميشد، مثل سيمان محكم بود. لذا هركس كه ديرجوش است ولي بعد از دوستي، در دوستي و رفاقتش پابرجا و استوار باشد، او را به گچ كوره يِ كربلايي شعبان تشبيه ميكنند.
============
&& : كُلين جٍئيز مٍگي، توبُوْنِه مَنٍهگي!!!؟؟؟
kolin ge,iz mεgi. tubowne manεgi !!!???
: درخت مو جهاز لازم دارد، درخت توت لازم ندارد ؟
: کشاورزان سمنان، براي اينكه درخت مو، محصولٍٍ خوبي بدهد، از آن مراقبت زيادي مي كنند. از اين رو، مو را در دو طرف كرت عريض و عميقي به نام« کیزَه kiza » ميكارند و هرچند سال يكبار بمنظور برداشت گٍل و لايِ اضافي، داخل كرت را گودبرداري كرده و در زمستان آب وكود مفصّلي ميدهند. امّا از درخت توت چنين مراقبتي به عمل نميآيد، كافيست كه دركنار نهر آبي باشد و هر ساله توت خوبي هم ميدهد.
تفسیر مثل:
: اين مثل كاربرد دوگانه دارد :
1 : در مورد پدر و مادري مي گويند كه معتقدند دختر جهاز ميخواهد ولي پسر را ميتوان بدون دستمايه زنش داد و از خانه بيرون كرد. چون كه پسر بايد بر پاي خود بايستد وشخصاً مسئول تامين هزينه هاي زندگي خود باشد.
2 : این مثل را شريكي مي گويد كه طرف مقابل به هنگام تقسيم مال الشركه حقالسهم او را ناديده گرفته و يا سهم كمي براي او در نظر گرفته باشد. كه در اين صورت در مقام اعتراض اين مثل را به شريكش ميگويد. منظورش اين است كه: تو سهم خوبي ميخواهي و من نميخواهم ؟
============
&: كُمُن شوُخييَه كو نٍصفي ژو جٍٍدّي نَبو ؟
komon ëuxiya ko nεsfi ûo jεddi nabu ?
= كدام شوخي است كه نصف آن جدّي نباشد .
: شوخي ، ريشه در مسائل جدّي دارد . گاهي فردي ميخواهد حرف جدّي بزند ، ميترسد كه به طرف مقابل بربخورد ، لذا حرفش را در قالب شوخي مطرح ميكند . اگر طرف مورد نظر مطلب را درك كرد و متقاعد شد ، كه گوينده به هدفش رسيده ، زيرا : در خانه اگر كس است ، يك حرف بس است .
ولي اگر اعتراض كرد ، ميگويد شوخي كردم ، نظري نداشتم .
زشوخی بپرهیز ای با خرد که شوخی تو را آبرو می برد
============
&& : كُمُن وَرتَه بَخُسٍنون كُو تَه وا بيرين نَشو؟
komon var ta baxosεnun ko ta vâ birin našu?
: از كدام طرف تو را بخوابانم كه بادت در نرود ؟
: این اصطلاح در مورد كسي گفته ميشود كه بهانهگير و عيبجوست،
تفسیر مثل:
هرکاری که برای افراد بهانه گیر و عیب جو انجام شود، به دلیل آن که زبان تشکر و قدردانی ندارند، باز هم ايراد ميگيرند، چون كه اين قبيل افراد، عيب جويي عادت ثانويه آنان است. در واقع منظور از بیان این اصطلاح به زبان بی زبانی گفته می شود كه: براي تو چه بكنم كه ايراد نگيري ؟
از طرفي باید دانست که: نيش عقرب نه از ره كين است اقتضاي طبيعتش اين است .
روايت ديگري از اين مثل : تَه كُمُن وَر بَخُسٍنون كو تَه وا بيرين نَشو ؟
==========
&&: کُکین خوراک رییَه. kowkin xorâk riya
: خوراک کبک ریگ است.
تفسیر: کبک در کوهستانها و کوه پایه ها زندگی می کند، می گویند تا زمانی که گُل و گیاه فراوان است، از آنها تغذیه می کند. زمانی که گُل و گیاه نیست با ریگ بیابان شکم خود را سیر می کند.
این مَثل دو کاربرد دارد.
1= وقتی بخواهند خصلت فرد خسیسی را بازگو کنند، از این مثل استفاده می کنند. یعنی آنقدر خسیس است که از دارائی خودش به خودش روا نمی دارد و مانند فقرا زندگی می کند و غذاهای لذیذ نمیخورد.
2= وقتی بخواهند از مناعت طبع کسی تعریف کنند، از این مثل استفاده می کنند. یعنی در نهایت تنگدستی نظر به مال غیر ندارد و می تواند مثل کبک از کمترین مواد غدائی استفاده کند و منّتی از کسی نکشد. صائب تبریزی می فرماید:
دست طلب چو نزد کسان می کنی دراز پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
معروف است که مردم سمنان و اصولاً مردم کنار کویر، انسان های قانعی هستند و به مال غیر نظری هم نمی اندازند و دست طلب هم نزد کسی دراز نمی کنند.
آقای مجدالعلی بوستان، در سال های 1330 تا 1340 رئیس اداره دادگستری سمنان بوده است. در آن زمان ها، اداره دادگستری و شهربانی جای خلوتی بوده و مردم سمنان اصولاً اهل دعوا و مرافعه نیستند و اگر هم با یکدیگر اختلافی پیدا می کردند ، یک نفر بزرگِ محل با ریش سفیدی مسائل را حلّ و فصل می کرد.
به همین دلیل، آقای مجدالعلی بوستان در مورد مردم سمنان این دو بیتی را سروده است:
همایِ همّتِ عالیِّ مـردم سمنـان به کوه قافِ قناعت، نموده است مقر
بلند همّت مردم، خورند نانِ جُوین به نانِ گندمِ دونان، نمی کنند نظر
به نظر بنده بهتر بود که چنین می بود« به نان کندمِ هیچ کس، نمی کنند نظر». در آن مصرع میشود چنین استنباط کرد که به نان غیر مردم دون صفت، میشد نظر داشت. اما من معتقدم که « به نان گندمِ هیچ کس نمی کنند نظر».
ماخذ:
می گویند: یک نفر غیر سمنانی در سمنان مرتکبِ خلافی می شود که قاضیِ دادگستری، رای به حبس او میدهد. این شخص بعد از چند روز نامه ای برای قاضی پرونده خود می نویسد که در شهربانی مرا در زندان انقرادی حبس کرده اند. قاضی تعجب می کند و برای آن که بفهمد چرا ماموران شهربانی، او را در حبس انفرادی زندانی کرده اند، شخصاً به شهربانی مراجعه می کند و از افسر نگهبان می پرسد چرا بر خلاف رای من، آن فرد را در زندان انفرادی زندانی کرده اید؟
افسر نگهبان می گوید: ما او را در زندان انفرادی زندانی نکرده ایم، چون زندانیِ دیگری نداریم و او تنها زندانی اینجاست تصور کرده ما او را در زندان انفراد حبس کرده ایم. سپس قاضی به نزد آن شخص می رود و موضوع را به اطلاع او می رساند.
============
&: كورَه اٍستٍرا ، ما مَنَه بوُ . kura εstεrâ mâ manεbu
: ستاره ي كم نور، ماه نميشود.
: در جوامع مترقی، پیشرفت از آنِ کسانیست که تخصصی دارند. به همین دلیل گفته می شود، شخصی که تخصصی ندارد، نمی تواند جای افراد متخصص را بگیرد.
مَثلِ گيلكي : با آقا آقا گفتن ، ماست مايه نميگيرد .
« فرهنگ مردم . فولكلور ايران . ص 353 »
============
&&: كوُرَه عابٍٍدين مٍٍمونِه . kura ,âbεdin mεmone.
= به « عابدين كور» ميماند .
: اصطلاحي است تحقيرآميز در مورد افراد ناسپاس، قدرناشناس، پررو، بيپروا، لوده و بيچشم و رو .
مأخذ : مرد فقيري بوده است، « عابدين » نام . ناسپاس ، قدرناشناس، پر رو ، لوده ، هتّاك و بيملاحظه . به همين دليل به او « عابدين كور» ميگفتند.
كسبه و اهل بازار براي آن كه از شرّ زبان تندش در امان باشند ، به او كمكي ميكردند . چند نفر از كسبه بازار از او خوششان نميآمد و به همين دليل به او باج نميدادند و او به آنها هتّاكي ميكرد .
كسبه از هتّاكي او به حاكم شهر شكايت كردند . مأموران حكومتي او را جلب كرده و نزد حاكم بردند . حاكم او را نصيحت كرده و از او التزام ميگيرد كه ديگر به كسي فحّاشي نكند . عليرغم تعهدش ، باز هم به لودگي و بيپروايي و هتّاكي خود ادامه داده و حتّي به خودِ حاكم هم بد و بيراه ميگفت .
حاكم شهر، با دختر زيبايي كه دختر كلّهپزي به نام « عَلي كَئو» (علي كبود ، كه به دليل داشتن چشمان آبي به اين نام معروف شده بود)، ازدواج كرده بود . لذا حاكم شهر ، داماد «علي كئو» (علیِ چشم کبود)بود .
عابدين، همين مرد ففير، براي تحقير حاكم شعري ساخته و ميخواند :
چٍٍنارَه وَلگ ، اُشتُري پا بٍٍبا هَما حاكَم ، عَلي كئوئي زُوما بٍٍبا .
= برگ چنار ، مثل پاي شتر شد حاكم ما ، داماد عليكبود شد .
خبراين بيحيايي او ، به گوش حاكم ميرسد.حاكم دستور ميدهد كه دهانش را بدوزند. چون ديگر با لبهاي بسته نميتوانست فحش بدهد، كفِ دستش را به زيرگردنش زده و سپس، دستش رامشت ميكرد و به سمت مقر حكومتي و يا هر كسي كه ميخواست ، هتّاكي كند ، حواله ميكرد. در واقع با ايما و اشاره ، باز هم فحش ميداد .
عدهاي وساطت كردند و ازحاكم خواستند كه دستور بدهد لبانش را باز كنند . حاكم هم دستور بازكردن لبهاي او را داد مشروط بر اين كه ديگر به كسي فحّاشي نكند . از آنجايي كه ميگويند : توبه گرگ ، مرگ است ، باز هم نتوانست جلوي خودش را بگيرد و بعد از مدّتي دوباره شروع به هتّاكي كرد و اين بار براي حاكم اين شعر را ساخت و خواند :
چُس بٍٍشا ، گوُز بييٍٍما حاكٍٍمي لبدوز بييٍٍما .
= چُس رفت ، گوز آمد حاكم لبدوز آمد .
آخرالامر « كوُرَه عابدين » در فلاكت و بدبختي مُرد و مردم از شرّش راحت شدند .
به همين دليل وقتي بخواهند فردي ناسپاس و قدرناشناس و لوده و پر رو و بيچشم و رو را معرّفي كنند، او را به « كوُرَه عابٍٍدين » يعني عابدين كور ، تشبيه ميكنند .
روايت ديگري از اين مثل : هَنونَه كورَه عابٍٍدين .
============