مثل هائی با اولین حرف( ن n )
& : نٍدٍرديُن اي جوُر، دٍرديُن هٍزار جور گٍرٍفتارييَه.
nεdεrdiyon i jur- dεrdiyon hεzâr jur gεrεftâriya .
: نداشتن يك جور، داشتن هزار جورگرفتاري دارد .
: بديهي است كه نداشتن، همان يك گرفتاري را دارد كه مال و ثروتي ندارد و راحت. نظیر:
&: نه مال دارون دیوُنی بَبو، نه ایمُن دارون شِیطُنی بَبو.
na mâl dârun divoni babu- na imon dârun šeytoni babu.
: نه مال دارم دیوانی بشود((مالیات به آن تعلق بگیرد))، نه ایمان دارم که شیطانی بشود(شیطان گولم بزند).
امّا آن كه مال و ثروتي دارد به نسبت ثروتش گرفتاري هم دارد. نظیر:
&: اُشتُر گُوْزَه، ژو زَخمَم گُوْزَه. oštor gowza- žo zaxmam gowza.
: شتر بزرگ است، زخمش هم بزرگ است.
نظير: هركه بامش بيش، برفش بيشتر.
امّا داشتنِ مال و ثروت، می تواند آسایشِ شخص را فراهم کند، ولی اگر آرامشی دربین نباشد، هیچ مال و ثروتی کارساز نیست.
============
مثل سمناني : نَسيیَه وٍروٍسييَه، آخٍر بٍه دَوا رٍسييَه .
nasiya vεrvεsiya – âxεr bε da,vâ rεsiya
: نسيه ورا فتاده ( چون كه ) آخر به دعوا مي رسد .
اگرکسی به دلیل نداشتن وجه نقد ، قصد داشته باشد کالایی را به نسیه بخرد ، ممکنست مجبور شود آن را گرانتر بخرد ضمن آن که از شخصیت خود نیز مایه میگذارد . از طرفی نسیه خریدن هم حدّی دارد که اگر از حدّ بگذرد ، دیگر فروشنده حاضر نمیشود جنسش را به نسیه بفروشد لذا بین فروشنده و خریدار کدورتی و گاهی نزاعی پیش میآمد ، به همین دلیل کاسبی که تا به حال نسیه میداده مثل فوق را میگوید یعنی که دیگر نسیه نخواهد داد .
مثل هندي : اگر آتش بخوري ، دهان تو خواهد سوخت ، اگر با نسيه زندگي كني ، غرور تو خواهد سوخت .
( مثل ها و پندها ي هندي ص 13)
============
&: نَشي تَعزييِهيَه . na,ši taziye ya.
= نعش تعزيه است .
: اين اصطلاح را در مورد كسي به كار ميبرند كه حضور دارد ولي حضورش چندان مفيد و فعّال نيست . نقشِ نعش و هيبتِ آن را دارد ، ولي كار ديگري از او ساخته نيست .
داستان: مردي مانده و گرسنه به دهي رسيد و چون مردمان از اطعام او مضايقه داشتند، دعوي كرد كه تعزيهخوان است. دهقانان او را به طعام بردند و بنواختند. چون سير بخورد ، پرسيدند: « در تعزيه، نوحهخواني يا مخالفخواني ميكني؟» . گفت: « هيچكار، كار من در تعزيه، نعش شدن است » .
« امثال و حكم دهخدا . ج 4 . ص 1819 »
============
&: نَمِه جٍٍلُوئي تُووٍٍري بِيچي . name jεlowvi towvεri bεyči.
= نمد جلوي تبر را گرفته است .
: جايي كه رشوه و پاداش و پولِ چايي كاربرد داشته باشد، حق جايگاهي نخواهد داشت.
مأخذ: آهنگري با نمدمالي نزاعشان شد و شكايت خود را نزد قاضيِ وقت بردند. آهنگر براي آن كه قاضي به نفع او حكم بدهد، تبري خوشدست ساخت و آن را به عنوان هديه به خانه قاضي فرستاد. نمدمال هم به همين خيال نمدي خوشنقش و نگار و زيبايي را به دور از چشم آهنگر به خانهِ قاضي فرستاد.
روز دادرسي، آهنگر ديد قاضي اصلاً توجهي به او وگفتههاي او ندارد، لذا به قصد يادآوريِ تحفهِ پنهانيِ خود، به قاضي گفت: آقاي قاضي، « تُووٍٍر وٍٍي، ريشهاي ظُلمي بَكوُآ» .
towvεr vey rišei zolmi bakkuwâ »
یعني: آقاي قاضي، تبر را بردار، ريشه ظلم را قطع كن.
قاضي كه متوجه منظور او شده بود و ميخواست كه به آهنگر بفهماند كه نمدمال هديه بهتري به او داده، گفت:
: « نَمِه جٍٍلُوئي تُووٍٍري بِيچيname jεlowvi towvεri bεyči. »
يعني : نمد، جلوي تبر را گرفته است.
آهنگر موضوع را فهميد و دَم برنياورد.
نمد چون از پشم درست ميشود، بسيار مقاوم است، حتّي با تبر هم به راحتي نميتوان تكه پارهاش كرد.
جا دارد یکی از جمله های خودم را به عنوان شاهد مثال، اینجا ذکر کنم:
: قاضی(وکیل) بی انصاف، بود را نبود می کند و نبود را بود. (وزیری سمنانی)
============
& : نون پَشتي شيشِه مٍمالٍنِه مُخورِه ( دومٍمالینِه مُخورِه ).
nun pašti šiše mεmâlεne moxore(dumεmâlεne moxore).
= نان پشت شيشه ميمالد و ميخورد .
: اين مثل را در مورد افراد پست، لئيم وخسيسي كه ثروتشان را حتّي به خود و خانواده اشان روا نمي دارند، ميگويند.
مأخذ: لئيمي براي نان خورش خويش، پس از جان كندن بسيار و هزار ياعلي مدد، يكشاهي داد و پنيري خريداري كرد. ولي همين كه خواست آن را با نان تناول كند، دريغش آمد و با خود گفت: اگر امروز اين مقدار پنير را با نان صرف كنم، بارديگر هم مجبور خواهم شد كه يك شاهي ديگر براي خريد آن به مصرف برسانم. لذا تدبيري به نظرش رسيد. يك پول داد و يك عدد شيشه دو غازي خريد و پنيرها را درآن ريخت و سرش را با پنبه و موم، محكم مسدود ساخته، همه روز و همه شب موقع صرف ناهار و شام، نان خود را لقمه ميگرفت و آن را به شيشه پنير ميماليد و در دهان ميگذاشت و به اين ترتيب، ساليان دراز با همان يك شاهي پنيركه در شيشه كرده بود وآن را «نان خورش» خويش گذاشته و دلش را به آن خوش كرده بود، قناعت ميورزيد.
« داستانهاي امثال . اميرقلي اميني . ج 2 . ص 155 »
============
: نوُن داروُن، دٍندُن نٍداروُن، دٍندُن داروُن، نوُن نٍداروُن .
nun dârun, dεndon nεdârun, dεndon dârun- nun nεdârun.
= نان دارم، دندان ندارم، دندان دارم، نان ندارم.
: ازآنجائي كه خداوند همهِ چيز هاي خوب را يكجا به انسان نمي دهد، لذا اين مثل به عنوان گله از شانس و اقبال خود گفته ميشود.
مثل انگليسي: خداوند زمانی آجيل به انسان میدهد كه دندان ندارد.
مثل بلژيكي: تجربه، شانهايست كه طبيعت زماني به ما ميدهد كه كچل شدهايم.
« فرهنگ گفتههاي طنزآميز . ص 107 »
روايت ديگر از اين مثل : دٍندُن دارون، نون نٍدارون، نون دارون، دٍندُن نٍدارون.
============
&: نوُن نٍدارِه بَخورِه ، پياز مُخورِه ژو اٍشتٍها وا شو .
nun nεdâre baxore – piyâz moxore žo εštεhâ vâšu.
= نان ندارد بخورد، پياز ميخورد كه اشتهايش باز شود .
: اين کنایه را به تمسخر در مورد كسي ميگويند كه از پيدا كردن معاش روزانه خود عاجز است و ضمن آن كه آرزوهاي دور و درازي هم دارد، دست از لاف و گزافه گوئی خود هم بر نمی دارد.
داستان: جواني مسكين و پريشان از كويي به كوي ديگر رفت تا دختري را به عقد زناشويي خود درآورد. خانواده دختر از او پرسيدند: از اموال دنيا چه داري تا كابين زن خود سازي؟ جوان در جواب سؤال خانواده عروس، بناي لاف و گزاف را گذاشت كه فلان ملكم در سال چقدر عايدي دارد و فلان مزرعهام چه اندازه محصول. گلههاي گاو وگوسفندم چه اندازه شير و پنير و روغن و كره ميدهند و قطارهاي شترم چقدر در سال كرايه ميآورند. زني چِل و خُل كه از كوي آن جوان در آنجا حضور داشت وآن جوان را به خوبي ميشناخت، برجست و پايكوبان و دستافشان هميگفت:
: «نونش نداره اشكنه،گوزش منارو ميشكنه» .
يعني حتّي اشكنه هم ندارد كه با نان بخورد، ولي لاف و گزافش درخت قوي هيكل را ميشكند .
« داستانهاي امثال . اميرقلي اميني . ج 2 . ص 163 »
============
& : نون نٍدارِه بَخورِه، سٍکٍنجبینی رَه طارٍت مارِه.
nun nεdâre baxore- sεkεnjεbini ra târεt mâre.
: نان ندارد بخورد، با سکنجبین طهارت می گیرد.
: این مثل درمورد کسانی کاربرد دارد که در حین تنگدستی و نداری دست از پُز دادن های الکی بر نمی دارند.
============
&&: نَه مال دارون ديوُني بَبو، نه ايمُن دارون شيطوني بَبو.
na mâl dârun divoni babu- na iymon dârun šeytoni babu.
: نه مال دارم كه ديواني بشود ( ماليات به آن تعلّق بگيرد )، نه ايمان دارم كه شيطان به آن صدمه بزند.
تفسیر مثل:
: اين مثل در پاسخ تهديدِ ديگري گفته ميشود بدين معني كه ما از تو باكي نداريم، هركاري ميخواهي بكن.
سيل از بساط خانه به دوشان چه ميبرد مُلكِ خراب را، غَمي از تركتاز نيست
« صائب »
وحشي، از رهزن ايّام چه انديشه كنم ما چه داريم كه از ما ببرد يا نبرد
« وحشي بافقي »
آن كس از دزد بترسد، كه متاعي دارد عارفان جمع نكردند و پريشاني نيست
« سعدي »
« ضربالمثلهاي منظوم فارسي. ص 16 »
مثل فارسي: برهنه باك ندارد از راهزن.
یا: خر نداري چه ترس از خرگير.
« لطايف سخن . ص 251 »
نه براُشتري سوارم، نه چوخر به زير بارم نه خداوند رعيّت، نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشاني معدوم ندارم نفسي ميزنم آسوده و عمري به سرآرم
« سعدی»
مثل افغاني: نه شكم پلاخوري دارم، نه اسب جو خوري.
« ضربالمثلهاي دري افغانستان . ص 184 »
============
&&: نَه مٍشيد تَه پٍرون وٍٍند، نَه پَشي سَري، پَشي سَري دَرِه، گازي مِی، پٍٍرون دَرِه، لَغَه مُوْوَن.
na mεšid ta pεron vεnd- na paši sari- paši sari dare- gâzi mey-pεron dare- laqa mowvan.
نه ميشود تو را پيش انداخت، نه پسِ سر، پس سر هستي، گاز ميگيري، جلو هستي، لگد ميپراني.
: اين مثل در مورد كسي كاربرد دارد كه هيچ گونه تعادلي ندارد و به قولي«به هيچ صراطي مستقيم» نيست و به هيچ قول و قرارش نميتوان اعتماد كرد و نميتوان فهميد كه «به كدام سازش بايد رقصيد». در هر صورت باعث زحمت و دردسر است .
مثل سرخهاي: نه در سايهاش ميتوان نشست، نه در آفتابش.
« ضربالمثلهاي سرخهاي . ص 149 »
مترادف با: تَه كُمُن وَر بَخوسٍنون كو تَه وا بيرين نَشو.
: تو را به كدام سمت بخوابانم كه بادت در نرود.
============
&& : نَه مو سَر بٍشكَن، نَه يوزي مو دٍمُن ريژ .
na mo sar bεškan- na yuzi mo dεmon riž.
= نه سرم را بشكن، نه گردو در دامن من بريز .
: اين مثل را در مورد كسي ميگويند كه هم اذيّت ميكند وآزار ميدهد و هم نوازش ميكند. در نتيجه بدين وسيله به عملكرد وي اعتراض ميشود .
نظير : نه شهد عسل، نه نيش زنبور . // يا : نه شير شتر، نه ديدار عرب .
مترادف با : مَرتیمُن گًل مو سَر مٍشکٍنِه، دًنین کییًه یوزی مو دٍمُن مریژِه.
: نزد مردم آبروی مرا میبرد، در خانه گردو به دامنم می ریزد( مرا نوازش میکند) .
============
& : نَه هُشتُنَه گا مٍگِش، نه هُمسييِه رَه بُزَه .
na hoštona gâ mεgeš- na homsiye ra boza.
= نه براي خودش گاو ميخواهد، نه براي همسايه بز.
: اين مثل در مورد افرادي حسود و تنگنظر گفته ميشود كه حاضرند به خودشان ضرر بخورد تا سودي و يا خيري به همسايه نرسد .
: مردي به ظاهر متديّن و با خدا، ولي حسود، روزي پس از نماز براي گذران امور زندگي خود از خدا گوسفندي طلب كرد و در اين بسيار گريه و زاري و التماس كرد تا اين كه از جانب خداوند متعال به او پيغام رسيد كه گاوي به تو داده ميشود، به شرطي كه يك بز هم به همسايهات برسد. مرد فوراً گفت: نه گاو براي خودم ميخواهم و نه بز براي همسايه .
داستان: در افسانههاي هند آمده است كه روزي خداوند به يك آدم حسود گفت : هر چه دلت ميخواهد از من بخواه و من به تو ميدهم . فقط به يك شرط كه به همسايهات دوبرابر آن را بدهم. اگر به تو يك خانه بدهم، به او دو خانه خواهم داد و اگر به تو يك اسب بدهم، به او يك جفت اسب. حال بگو چه ميخواهي؟
آن شخص پس از كمي تأمل جواب داد: اي پروردگار قادر متعال، تقاضا ميكنم كه يك چشم مرا كور كني .
« لطايف و پندهاي تاريخي . ص 80 »
============
&& : نَه هيس هيس كُنون ، نَه گُوْ گٍلَُبُن.
na his his konun- na gow gεlabon .
= نه هيس هيس كن(چوپان) هستم، نه نگهبان گَلهِ گاو .
: هيس هيس صدايي است كه چوپانان براي راندن گله گوسفند به كار ميبرند . منظور از اين مثل اين است كه نه چوپان گوسفندان هستم و نه نگهبان گله گاو و موضوعي هم كه اتفاق افتاده و يا هر خبري كه شده به من هيچ ربطي ندارد .
مترادف با : نَه سَري پيازي يوُن ، نَه تَيي پيازي. یعنی: نه سرِ پيازم و نه ته پياز .
============
مثل هائی با اولین حرف( و v )
& : وارٍٍش بییٍٍما دَرزَه دیریکی هُمشِن.
varεš biyεmâ darza diriki hom šen.
: باران بارید، درزها و شکاف ها را به هم آورد.
: این مثل را درمورد کسی بیان می کنند که فرد ندار و فقیری، یا بدهکاری بوده و بر اثر اتفاق مساعدی دارا شده، یا بدهکاری، توانسته بدهی های خود را بپردازد.
============
& : وارٍٍش مٍشتِه، دارَه وارٍٍش مٍنٍشتِه.
vârεš mεšte- dâra vârεš mεnεšte.
: باران می ایستد(بند می آید) باران درختی بند نمی آید.
باران درختی عبارتست از قطرات بارانی که باریده، لابلای برگ های درختان باقی مانده و در فواصل مختلف از روی برگ ها به سر و روی عابرین می افتند.
: این مثل را در موردی بیان می کنند که اذیت و آزارهای پس لرزه های اتفاقی، بدتر از خود اتفاق باشد. مثلاً، به دلیل اتفاقی، شخصی صدمه دیده و با پا درمیانی ریش سفیدان، شخص مصدوم رضایت داده است. ولی فرزندان یا وابستگان آن شخص که در این کار هیچ دخیل نیستند، موضوع رها نمی کنند.
============
& : وارٍٍش مِی بٍٍرٍٍقَه لیلِه واری. vârεš mey bεrεqa lile vâri.
: باران می بارد به مانند(آبی که از)لولة آفتابه می ریزد.
: منظور از این اصطلاح، باریدن باران شدید است. در این مورد اصطلاح دیگری نیز داریم:
: & : وارٍٍش مٍٍی هَنون کو دٍماس ژوری شَه.
: باران می بارد آن چنان که بگیری و بالا بروی.
============
&: وَچَه تا بَشو وَچَه بَبو، مار دٍل نَليچَه مٍبو .
va¹a tâ baëu va¹a babu – mâr dεl nali¹a mεbu .
: بچه تا برود بچه بشود ، دل مادر تشكچه ميشود .
: اشاره به سختيها و خون دل خوردن مادر براي بزرگ كردن بچه است .
ببايد خون دل لختٍٍ جگر كرد كه طفلي را الفبائي ز بَر كرد
مثل فارسی : گوساله تا بره گاب بشه ، دل صاحبش آب بشه .
============
&&: وَچَه كو رِي كٍت ، نيم مُنَم مٍگي ميخ كوآت .
va¹a ko rey kεt – nim monam mεgi mix kuât .
: بچه كه به راه افتاد ، وزنه نيممني را هم بايد به ميخ آويزان كرد .
: این اصطلاح درمورد بچههای نوپا کاربرد دارد ، بچه نوپا به دليل كنجكاوي ، به هر چيزي كه در سر راهش باشد دست ميزند و گاهي هم ممکن است بشكند و يا خراب كند و در اين ميانه ممكن است به خودش هم صدمه بزند . لذا بهتر است آن چه كه در مسير و دسترس اوست ، برداشته شود .
============
&&: وَچَه كو رِي كٍت، هٍٍَرٍٍنَه دَستَهاَم مٍگي ميخ كوآت.
vača ko rey kεt- hεrεna dasta ham mεgi mix kuwât.
: بچه كه به راه افتاد، دسته هاونگ سنگي را هم بايد به ميخ آويزان كرد.
این مثل وقتی کاربرد پیدا می کند که در خانه بچه نوپایی حضور داشته باشد. بدیهی است که بچه در این سنّ بسیار کنجکاو است و به همه چیزی که در دسترش باشد، دست می زند، یا می شکند یا به خودش صدمه میزند. پس بهتر است که اینگونه وسائل از دسترس بچه به دور باشد.
نظير: خانه بچه داري، سيركوب را هم بايد گَلٍٍ ميخ كرد.
« فرهنگنامه امثال و حكم ايراني . ص 391 »
هٍٍَرٍٍنَه دَستَه«hεrεna dasta » : دسته هاون سنگي .
: در قديم هرخانهاي دو وسيله سنگي داشت. يكي هاون كه به زبان سمناني به آن
« هٍرٍنَه hεrεna » ميگفتند و ديگري آسياب كوچك دستي كه به آن « آرٍٍكَه ârεka » گفته ميشد.
از هاون سنگي براي كوبيدن انواع مواد از قبيل نخود پخته وگوشت جهت درست كردن غذا و يا كوبيدن مارچوبه براي تهيه پودر« زردچوبه» و امثال آن. و از آسياب دستي براي تهيه بلغور غلات و حبوبات.
اين دو وسيله درگوشهاي از حياط كار گذاشته شده بود و اغلب همراه با خانه خريد و فروش ميشد.
============
&: وَچَه عَزيزَه، ژو تَربييٍٍت عَزيزتٍٍرييَه .
vača aziza žo tarbiyεt aziztεri ya.
= بچه عزيز است، تربيتش عزيزتر است.
: در مقامي گفته ميشود كه بچهاي بيتربيتي كرده و توليد مزاحمت نموده باشد. لذا به عنوان اعتراض به رفتارش، مَثلِ فوق را ميگويند. يعني پدر و مادرش در تربيت اين چنين بچهاي كوتاهي كردهاند.
: مُعذّب تا نداري تن، مهذّب مينگردد جان
كه تا برگش نپيرايي، نبالد سرو بستاني . « قاآني »
« ضربالمثلهاي منظوم فارسي . ص 7 »
آن که سرمایه از ادب کُندی در بسیط زمین، طرب کُندی
هرکه را اُمّ و اَب ادب نکند گردش روزگار ادب کُندی (؟)
: گلي كه تربيت از دستِ باغبان نگرفت
اگر به چشمه خورشيد سركشد، خودروست
نظير: فرزند بيادب، مثل انگشت ششم است، بٍٍبُرّي درد دارد، نبري زشت است
مثل كرماني: خرِآدم، به ازآدمِ خر است.
« مثلهاي فارسي رايج در كرمان و ص 54 »
مثل دامغاني: اگر بچه عزيزه، تربيتش هم عزيزه.
« فرهنگ بزرگ ضربالمثلهاي ايراني »
مثل چيني: اگر يَشمِ سبز صيقل نشود، نميتواند مورد استفاده قرار بگيرد.
« گلچيني از ضربالمثلهاي جهان . ص 4 »
معذّب: عذاب دادن .
مهذّب: پاكيزه شدن از عيب و نقص.
============
&&: وَچَه هَنونَه آتٍشين شٍوي، تُوْن كَه مٍسوُزييا، بُوْوٍٍژ مٍچا.
vača hanuna âtεšin šεvi- town ka mεsuziyâ. bowvεž mεčâ.
: بچه (فرزند) پيراهني است از آتش، به تن كني ميسوزي، از تن در بياوري، سردت ميشود.
: اين مثل در بيان اين موضوع است كه فرزندان را نه مي توان براي هميشه نزد خود نگه داشت ونه مي توان آن ها را براي هميشه از خود دور کرد.
روايت ديگري از اين مثل: اُوْلاد هَنوُنَه آتشين شٍوي …(اولاد به مثلِ پیراهنی از آتش است …)
مترادف با: جٍٍلُوْ نييا مَنٍذُنون تَه بِينون، ديري نَشا وٍٍرگ تَه مُخورِه.
jεlo niyâ manεzonun ta beynun- diri našâ vεrg ta moxore.
: جلو نيا نميتوانم تو را ببينم، راه دور نرو،گرگ تورا ميخورد.
ضمن آن که پدر یا مادر به علتٍٍ اذیت و آزار فرزندش، او را از خود می راند، ولی به او سفارش می کند که خیلی از آنها دور نشود چون ممکن است بلائی سرش بیاید.
نظير: فرزند صالح، گلي است از گلهاي بهشت . « حضرت علي ( ع ) »
مثل افغاني: اولاد، آبله دل است. اولاد ميوه زندگي است. اولاد دشمن شيرين است. اولادٍٍ خوب، باغٍٍ دل است و اولاد بد، داغٍٍ دٍٍل. « ضربالمثلهاي دري افغانستان. ص 33 »
============
و به قول مرحوم « عظیم حاجی رمضانی» شاعر سمنانی :
&& : وَچِه هَروَخت کِی مٍکَن، پییٍٍرَه مار یِی مٍکَن.
vače harvaxt key mεkan- piyεramâr yey mεkan.
: بچه ها هروقت در چاه می افتند، به یاد پدر و مادر می افتند.
درمورد دلبستگی پدر و مادر به فرزندان و بی توجهی فرزندان به پدر و مادر، گفته شده :
============
& : وَختي بُخوردي، بٍٍَرِی بٍٍَرار مٍنٍشناسِه . vaxti boxordi – bεre bεrâr mεnεënâse.
: وقت خوردن، برادر برادر را نميشناند .
: به هنگام خوردن، هيچكس به فكر ديگري نيست و هركس فقط به فكر خودش است.
مترادف با: هَركين آتٍش هُشتُن ديمَه كٍلٍندِن مٍكٍرِه.
harkin âtεš hošton dima kεlεnden mεkεre.
: هركس آتش بر روي آشِ خود ميكند .
نظير: هركس به فكر خويشه، كوسه به فكر ريشه.
مثل درهگزي: اسبسوار، پدرش را هم نميشناسد.
« فرهنگ مردم. فولكلور ايران. ص 358 »
مثل كردي: هنگام كار وگرفتاري، خاله يار و همدم است امّا در وقت راحتي و خورد و خوراك، خاله ميشود دزد.
« افسانهها ، نمايشنامهها و بازيهاي كردي . جلد دوم . ص 223 »
============
&: وَختي دار، تَه مٍشناسِه، وَختي نٍدار، مٍنٍشناسِه.
vaxti dâr- ta mεšnâse- vaxti nεdâr- ta mεnεšnâse.
: وقتي ( مال و منالي ) داري ، تو را ميشناسند ، وقتي نداري ، نميشناسد .
: اين مثل در مورد كسي گفته ميشود كه وقت گرفتاري و مخصوصاً دستتنگي، دوستانش تنهايش گذاشتهباشند .
يا درمورد كسي گفته ميشود كه تا منافعش تامين ميشود مجيز تامين كننده منافع را ميگويد وقتي كه احساس كند آن شخص ديگر نمي تواند منفعتي به او برساند ، تركش ميكند .
: اين دغل دوستان كه ميبيني مگسانند، گرد شيريني . « سعدي »
مثل فارسي: تا پول داري رفيقتم ، رفيق بند كيفتم .
مثل كردي: وقتي كه مال و منالي داريم ، جد اندر جد قوم هستيم . وقتي كه چيزي نداريم، دعوا و جنگ و جدل است .
« افسانهها ، نمايشنامهها و بازيهاي كردي . جلد دوم . ص 223 »
============
& : وَختي كارين اَ وُ تو ، وَختي بُخوردي چٍٍل وُ دو.
vaxti kârin a vo to- vaxti boxordi čεlodo.
= وقت كار من و تو ، وقت خوردن چهل و دو .
: در مقام اعتراض كسي ميگويد كه موقع كار كردن، تنهاست و كسي به او كمك نميكند ولي وقتي كه نتيجه كار، آماده بهرهبرداري شد ، همه براي بهره برداري سر وكلهشان پيدا ميشود .
نظير: وقت كار، من و بيبي دو بدو ، وقت خوردن، من و بيبي و چهل و دو .
: وقت مواجب سرهنگ است و وقتٍٍ جنگ ، بُنه پا .
« دهخدا » «گزيده مثلهاي فارسي . ص 209 »
مثل زرقان فارس : موقع كار ، من و بيبيم ، موقع خوردن ، بيوُ و ببين .
« فرهنگ مثلهاي عاميانه زرقاني . ص 243 »
: مرا در روز محنت يار بايد وگرنه روز راحت ، يار بسيار « جامي »
: وقت خوردن قلچماقم، يا علي موسي الرضا//وقت كار كردن چلاقم، يا علي موسي الرضا
: وقت خوردن سپهسالار، و قت دعوا ، بُنه پا .
حكايت: ميگويند دو برادر بودند كه هميشه و همهجا، حتّي در سفر، با هم بودند. چون در قديم دزدِ سرِ گردنه زياد بود ، در سفرها عدّهاي جلو ميرفتند و جاده و گردنه را ميپاييدند و راه را براي كاروان باز ميكردند تا مسافران با خيال راحت به راهشان ادامه بدهند . امّا بشنويد از اين دو برادر :
: برادر بزرگتر كه هميشه ادعاي برتري و آقائي ميكرد ، وقتي به گردنه و يا محل ناامني ميرسيدند ، به برادر كوچكتر ميگفت : « برادر ، تو ماشاالله جواني و پر زور ، برو جلو مواظب باش ، من هم اينجا پهلوي بار و بنهها ميمانم و بنهپايي ميكنم تا برگردي » . و به اين ترتيب برادر بيچارهاش را هميشه به استقبال خطر ميفرستاد و خودش از تيررس راهزنان در امان ميماند . هنگامي هم كه متوجه ميشد خبري از دزدان نيست و راه امن و امان است ، با كبكبه و دبدبه و سر و صدا دستور ميداد : « همين جا بار بيندازيد » و چنان وانمود ميكرد كه يكّه بزن دوران است . وقت خورد و خوراك هم كه ميشد ، سينه را جلو ميداد و ميگفت : « يالّا غذا را بيارين ، دلم از گرسنگي داره ميره ، ديگه خسته شدم ، اين چه وضعيه ؟ يالّا جُم بخورين بيعرضهها ، بيخاصيتها ، از صبح تا عصر زحمت ميكشم و از همه مواظبت ميكنم ، امّا شما همهاش كارتان خوردن و خوابيدن است » . و با گفتن اين قبيل جملات و سر و صدا راه انداختن ، از همه بيشتر ميخورد و كمتر كار ميكرد . ديگران هم كه او را شناخته بودند ، ميگفتند : « وقت خوردن سپهسالار است ، وقتِ دعوا ، بُنه پا » .
« تمثل و مثل و جلد دوم . ص 62 »
============
&: وَختی کو زور بَر پی مِی، حَقیقت پَنجٍرِه پی مُوْریژِه.
vaxti ko zor bar pi mey- haqiqεt panjεre pi mowriže.
: وقتی زور از در میرسد، حقیقت از پنجره فرار می کند.
: : مسلم است وقتی که زور، چه از نظر نیروی بدنی و چه از نظر مالی، وارد موضوعی شود، دیگر جائی برای حقیقت نمی ماند.
============
&: وَختی کو زوری پا مییُن دَبو، حَقیقٍت جایی نٍدارِه.
vaxi ko zori pâ miyon dabu- haqiqεt jâyi nεdâre.
: وقتی که پای زور در میان باشد، حقیقت جائی ندارد.
: وقتی پای زور در میان باشد، حقیقت جائی نخواهد داشت. آنگاه وای به حال کسی که زوری ندارد.
============
&&: وختی کو مٍینی تَه زور مَنرسِه، لَلٍکِه هیریژ و بُوْریژ.
vaxti ko meyni ta zur manεrεse- lalεke hiriž o bowriž.
: وقتی که میبینی زورت نمیرسد، کفش هایت را بریز و بگریز.
= در مواقع خطر، بهتر است که انسان به فکر سلامتی جسم و روح خودش باشد و فرار را بر قرار ترجیح بدهد.
============
& : وَختي مٍهمُن كييَه دَرَه،كَرگينَه مَنٍگي بات «كيش»، روُئِنَه مَنٍگي بات «پيشت».
vaxti mεhmon kiya dara- kargina manεgi bât kiš- rowena manεgi bât pišt.
= وقتي مهمان در خانه است، به مرغ نبايد گفت« كيش»، به گربه نبايد گفت« پيشت».
: مثلي است كه توصيه در اكرام وگرامي داشت مهمان دارد.
تفسیر مثل:
مهمان داری یکی از خصیصه های خوب مردم ایران است، به طوری که همیشه بهترین مکان خانه و بهترین رختخواب در اختیار مهمان گذاشته می شود و بهترین غذاها و میوه ها هم برای مهمان آورده می شود. از آنجائي كه ممكن است مهمان فردِ نازك طبع و زودرنجي باشد، اگر كوچكترين تغيير در حالت و رفتار ميزبان ببيند، شايد چنین تصوّركند كه حضورش باعث ناراحتي ميزبان است. لذا براي اين كه مهمان فكر نكند كه صاحبان مجلس قصد راندن او را دارند، در حضور مهمان نه به مرغ ميشود گفت«كيش» و نه به گربه می شود گفت« پيشت ». و حتّي در حضور مهمان، اتاقش را هم نبايد جارو كرد.
============
&: وَشُن دين و ايمُن نٍدارِه . vaëon din-o imon nεdâre .
: گرسنه ، دين و ايمان ندارد .
: اين مثل اشاره اي دارد بر اين كه، ايمان و اعتقاد، فرع سيري و بينيازي است. در نظرگرسنگان ، مذهبِ بر حق آن است كه فكري براي نان او بكند .
با جُحي گفت روزكي، حيزي | كه از«علي و عمر» بگو چيزي |
گفت با او جُحي كه اَندوه چاشت | در دلم حُب و بغض كس نگذاشت |
دهخدا در «امثال و حكم » در شرح اين عبارت آورده است :
داستان : مردي از گرسنگي مشرف به مرگ گرديد . شيطان براي او غذايي آورد به شرط آن كه ايمان خود را به او بفروشد . مرد پس از سيري ، از دادن ايمان ابا كرد و گفت : آن چه را كه درگرسنگي فروختم ، موهوم و معدومي بيش نبود ، چه آدم گرسنه ايمان ندارد.
« كتاب كوچه . حرف آ . ص 365 »
روايتي ديگر: آدَمي وَشُني، دين و ايمُن نٍدارِه .
============
&: وَشُن كو با، خورٍٍش مَنٍگي، خُني كو بٍٍی ، بالٍشمَه مَنٍگي .
vaëon ko bâ, xorεë manεgi, xoni ko bey, bâlεëma manεgi
: گرسنه كه باشي، خورشت نميخواهد، خواب كه بيايد، بالش نميخواهد.
: در بيان اين اصل كه وقتي انسان تحت تأئير فشار و عوامل داخلي و يا خارجي قرار بگيرد، مقاومت بيفايده است. همان طوري كه وقتي گرسنگي غالب شود ، نان خالي را بدون خورش ميتوان خورد و وقتي هم كه خواب بر انسان چيره شد ، دنبال بالش نميگردد و هرجايي شد ميخوابد .
روايت ديگري از اين مثل : خُني كو بٍٍی ، بالٍشمَه مَنٍگي ، وَشن كو با ، خُورش مَنٍگي .
============
&: وَشُن، نون خُني مِينِه، تَشُن، اُوْ . vaëon nun xoni meyne- taëon- ow.
: گرسنه، نان خواب ميبيند ، تشنه ، آب .
: اين مثل روايت ديگري است از مثلهاي: آدَمي وَشُني نون خُني مِینِه ، تَشُن، اُوْ .
و یا : تَشن ، اُوْ خُني مِينِه ، وَشُن ، نون .
خيالات شبانه
شبي درخواب ديدم محرمانه | عروس تازه آوردم به خانه |
بريدم رختِ دامادي شبانه | چنين ميگفت رقاصِ زنانه |
شتر در خواب بيند پنبهدانه
گداها را همه مسرور ديدم | شكمها را همه معمور ديدم |
به فصل عيد ، جشن و سور ديدم | زدم فيالفور ، طبل شادمانه |
شتر در خواب بيند پنبهدانه
بديدم اغنيا كرده حمايت | زكوران و شلان كرده رعايت |
به يادم آمد آن دم اين حكايت | كه جنّت ميدهد حق ، بي بهانه |
شتر در خواب بيند پنبهدانه
بچيدم هفتسين، اندر شبستان | سماق و سنجد و سيب و سهپستان |
سپند و سير و سبزيهاي بُستان | زدم بر ريش خود از ذوق شانه |
شتر در خواب بيند پنبهدانه
صلاتِ ظهر رفتم منزلِ خان | بديدم سفرهچي، ميگسترد خوان |
به روي ميز، نعمتهاي الوان | گروهي جمع، در آن آشيانه |
شتر در خواب بيند پنبهدانه
يكي شامي، به استعجال ميخورد يكي با كارد و يا چنگال ميخورد | |
يكي هي لقمه ميزد ، تاجرانه |
شتر در خواب بيند پنبهدانه
چرا خوابيدهاي ، فصل بهار است | آلاله شعلهور در كوهسار است |
بنفشه جلوهگر، در جويبار است | نميدانم خبر داري تو يا نه |
شتر در خواب بيند پنبهدانه
هميشه تشنه ، نهر آب بيند | گرسنه ، نان سنگك خواب بيند | ||
برهنه ، خرقه سنجاب بيند | مقصّر ، خواب بيند تازيانه | ||
شتر در خواب بيند پنبهدانه گهی لپ لپ خورد ، گه دانه دانه | |||
« باغ بهشت. اثر طبع مرحوم سيد اشرفالدين الحسيني. مدير روزنامه نسيم شمال . ص 4 . با اختصار »
============
&: وٍل واکَه تا وٍل واکٍرون. vεl vâka tâ vεl vâkεrun.
: ول كن تا ول كنم .
: اصطلاحي است در بيان اين كه، آنچه را كه پيش تو درگرو دارم بده، تا آنچه را كه پيش من گرو داري بدهم.
: گاهي بچهها به علت اختلاف سليقه ، با يكديگر گلاويز شده و با هم كلنجار ميروند . در همين موقع يقه كت يا لباس يكديگر را گرفته و از ترس پاره شدن لباس، يكي از بچهها به ديگري ميگويد : يقهمو ول كن . و ديگري ميگويد : تو ول كن تا من هم ول كنم . و به اتّفاق يكديگر را رها ميكنند و قائله ختم ميشود .
============
&: مترادف با: مُوكُلا هادِه، تَه كُلا تَه دوُن. mo kolâ hâde – ta kolâ ta dun.
: كلاهِ من را بده، تا كلاهِ تو را بدهم .
داستان: لُري در ماه رمضان ، از چهارمحال به اصفهان آمده بود . روزي براي اداي فريضه ظهر ، به يكي از مساجد شهر رفت و داخل صف جماعتِ نمازگزاران شد . اتّفاقاً جاي او در صفِ اول و پشت سر امام جماعت قرار داشت . در موقع سجود ، وقتي سر را روي مهرگذاشته بود ، يك نفر از رندهاي شهر كه در صفِ دوم و پشتِ سرِ لُر جاي داشت ، بيضههاي لُر را كه از خشتك پاره شلوارش پديدار بود ، محكم در دست گرفت و بناي فشردن گذاشت . لُر به خيال اين كه اين هم يكي از آداب نماز جماعت است ، او هم به نوبت دست برد و بيضههاي امام جماعت را گرفت و مشغول فشردن شد . درد در دلِ امام پيچيده و تندتند ميگفت: « الله اكبر ، الله اكبر ، الله اكبر » . لُر كه مقصود او را فهميده بود ، گفت : « بيخود الله اكبر ، بگو گُندَمو وٍٍل كُنه تا گُندتو وٍل كنم ».
« داستانهاي امثال . ص 741 »
============
&: وييُومَهگيري رَه ، وييُومَه زيادَه . viyomagiri ra viyoma ziyâda.
= براي آدم بهانهگير، بهانه زياد است .
: آن كه درصدد حيلهگري است ، به منطقي بودن بهانه و دستاويز خويش نميانديشد .
نظير : بهانه جو را ، بهانه بسيار است .
روايت ديگر از اين مثل : آدمي وييومَه گيري رَه ، وييومَه زياده .
داستان : گرگي به خوردن برّهاي كه از جويي آب مينوشيد طمع كرد . در مسير آب پيش رفت تا بدو رسيد . آن گاه گفت : تو آب مرا گلآلود كردهاي . برّه گفت : چگونه ميسّر است اين؟ كه من از فُرودست جوي مينوشم و تو از فرادست ميآئي .
گرگ گفت : همانا با قويتر از خود زباندرازي ميكني و سزاي زباندرازان جز اين نيست . برجست و برّه را دريد .
حكايت، از افسانههاي لافونتن فرانسوي است كه پس از ترجمه بر اين مثل تطبيق داده شده است .
« كتاب كوچه . ج 5 . حرف ب . دفتر دوم . ص 1865 »
============
مثل هائی با اولین حرف( ه h )
& : هَرچي آدٍمي سَر ژيرتٍٍَري دَبو ، ويشتٍري آدٍمي بار مٍكٍرَن .
harči âdεmi sar žirtεri dabu- vištεri âdεmi bâr mεkεran.
= هرچه آدمي سرش پايينتر باشد ، بيشتر بارآدم ميكنند .
: اين مثل را در مذمّت صبور و مطيع و آرام بودنِ زياد گفته شده است . يعني هرچقدر آرام و صبور باشي، تصوّر ميكنند كه تحمّل شما بيش از اين است بنا براين مسائل بيشتري را به شما تحميل ميكنند .
مترادف با: خيلياَم پُختَه وابا ، تَه مُخورَن. xeyli am poxta vâbâ- ta moxoran.
یعنی: خيلي هم پخته بشوي تو را ميخورند .
روايتي ديگر: هَرچي تَه سَر ژيرتري دَبو، ويشتٍري تَه بار مٍكٍرَن
یعتی: هرچه سرت پائين تر باشد ، بيشتر بارت مي كنند .
نظير : سربار، مالِ خرِ بردبار است. « فرهنگ عوام . ص 342 »
داستانِ واقعي: دوستي تعريف مي كرد ، زماني كه افسر وظيفه بود از طرف فرماندهِ پادگان مامور شد به همراه تعدادي درجه دار و سربازِ مسلّح مقداري مهّمات با تعدادِ يكصد وبيست قاطراز راهي صعب العبور به پادگاني برسانند. مي گفت: حدود پانزده كيلو متر از راه را طي كرده بوديم كه به يكباره قاطري زير بار طاقت نياورد و خوابيد. به هر طرفندي متوسل شديم، از جا نجنبيد. بالاجبار بارش را از دوشش برداشتيم، فوراً از جا بلند شد.
بعد ازكمي استراحت مجدداً بارش را به دوشش گذاشتيم، دوباره خوابيد. هرچقدر بارش را كم كرديم، از جا نجنبيد، در نتيجه مجبور شديم همهِ بارش را بينِ يكصد و نوزده قاطرِ ديگر تقسيم كرديم .
قاطر بپا خواست و پيشاپيشِ همهِ قاطر ها با سري افراشته راه مي رفت، درحالي كه مانند ديگر قاطر ها خورد و خوراكش را ميخورد ولي باري حمل نمي كرد .
او مي گفت از اين واقعه پندي گرفتم كه در اين جامعه ميشود زورگفت و از همهِ مزايا هم برخوردار بود، وكاري هم نكرد. لذا همين شيوه را در كارم به كار بستم و اكنون فرد موفقي هم هستم.
============
& : هَرچي كو پِيدا مٍكٍرِه ، خرجي « اَتِينا » مٍكٍرِه .
har či ko peydâ mεkεre- xarji ateynâ mεkεre.
= هرچه را كه پيدا ميكند ، خرجٍٍ « اَتٍٍينا » ميكند .
: هرگاه كسي پولي را كه بايد صرف مخارج لازم و ضروري زندگي شود، در راه بيهوده و طريقِ غير عاقلانه خرج كند، با توسّل به اين مثل، ميگويند كه پول خود را نفله كرد و از روي جهالت و جواني به مخارج غير ضروري رساند .
امّا « اَتِينا » چيست و در اين عبارتِ مثلي چه نقشي دارد ؟
شادروان اميرقلي اميني در كتاب داستان امثال مينويسد : « سابقاً مطربها در مجالس عروسي و امثال آن، پس از آن كه يك دور ميرقصيدند، در مقابل هر يك از مهمانها مينشستند و پس از چندي سر و كلّه آمدن و عشوهگري كردن، زنگي را كه در شست و يا نعلبكي را كه در دهان داشتند جلو ميبردند و مهمان به همّت خود، سكّهاي زر يا نقره در زنگ يا نعلبكي او ميريخت و در حقيقت پولي مفت و رايگان از دست ميداد. به همين مناسبت به خرجهاي بيهوده و بيمصرف، عنوان« خرج اَتِينا » دادند و آن جزء اصطلاحات مثلي قرار گرفت .
راجع به مورد استعمال اين واژه بايد دانست كه سابقاً پس از دريافت« شاباش » ، يكي از مطربان به بانگ بلند اعلام ميداشت : «اَعطينا » . يعني مرحمت بفرماييد. پس مشخص شد كه واژه « اَتِينا » در اصل « اَعطينا » بوده است كه در تَلفظ عوام بدين صورت درآمده است .
در هر صورت، اصطلاح« خرج اتينا » و يا به اصطلاح صحيح ، « خرج عطينا » ، مخفف « خرج اعطينا » كه مفهوم فارسي آن همان « شاباش » است ، بدون شك بعد از غلبه عرب بر ايران و نفوذ زبان عربي ، جزء امثله سائره شده و مخصوصاً در ميان عوامالناس بيشتر از ساير طبقات مردم مورد استشهاد و تمثيل قرار ميگيرد . چنان كه در ترانه عاميانه شيرازيِ زير گفته ميشود :
نه فكر دنيا ميكنه نه فكر عقبا ميكنه
هر چه كه پيدا ميكنه خرج اتينا ميكنه .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ص 515 . به اختصار »
============
&: هَرچي گُوْزتٍٍَري مٍبوُ ، وَتٍّري مٍبوُ . harči gowztεri mεbu- vattεri mεbu.
= هرچه بزرگتر ميشود ، بدتر ميشود .
: در مقام اعتراض در مورد كودكي گفته ميشود كه هرچه بزرگتر ميشود ، به دليل رشد قوه ادراكش بايد بهتر شود، امّا اخلاق و رفتارش، زشتتر و بدتر ميشود .
مترادف با: هَرچي پيرتٍري مٍبوُ ، خَرتَري مٍبوُ.
یعنی : هرچه پيرتر ميشود، خر تر ميشود .
داستان: گويند لُري به طرف اصفهان سفر كرد. وقتي به اصفهان رسيد ، فصلي بود كه آلو سياه به بازار آمده بود . لُر مقداري از آن ميوه خريد و با لذّتي هرچه تمامتر آن را خورد .
سال ديگر وقتي به شهر اصفهان رسيد كه فصل بادنجان بود . چشمش كه به بادنجانها افتاد ، به خيال آن كه همان آلو سياه سال قبل است كه حالا بزرگتر شده است . حظّي كرد و آبي به دهانش آمد و پيش رفت و مقداري خريد و در دامن خود ريخت و بلافاصله سرگرم خوردن آن شد . ولي برخلاف آلوسياهِ پارسالي ، آلو سياهِ امسالي در ذائقهاش بسيار ناگوار افتاد و بياختيار گفت: «هرچه گَپتر ايبوُ ، گوُ تر ايبو ».
يعني : هرچه گندهتر ميشه ، گُهتر ميشه .
« داستانهاي امثال اميني . ج 2 . ص 174 »
============
& : هِجّا كييَه مَنٍبوُ . hejjâ kiya manεbu.
= هيچ كجا خانه نميشود .
: این ضرب المثل در تعريف از خانه خود گفته ميشود . بديهي است كه بهترين جا و راحتترين جا ، خانهٍٍ خود است . حتّي اگر راحتي خانهِ ديگران را نداشته باشد .
مثل دامغاني : هيچ جا خانه آدم نميشود .
« دکتر حسن ذوالفقاری= فرهنگ بزرگ ضربالمثلهاي ايراني » .
شعري زيبا از استاد دكتر خسرو فرشيدورد در صفحه 325 كتاب ضربالمثلهاي منظوم فارسي نگاشته شده است كه نقل آن بيمناسبت نيست :
اين خانه قشنگ است ، ولي خانه من نيست
اين خاك فريباست ، ولي خاكِ وطن نيست
در مشهد و يزد و قم و سمنان و لرستان
لطفي است كه در برلن و دهلي و پكن نيست
در بابل و گرگان و خراسان و بروجرد نقشي است كه در قاهره و مصر و يمن نيست
در دامن بحر خزر و ساحل گيلان موجي است كه در ساحل درياي عدن نيست
در پيكر گلهاي دلاويز شميران عطري است كه در نافه آهوي ختن نيست
من بهرِكه خوانم، غزل سعدي و حافظ در شهرِ غريبي كه، در آن فهم سخن نيست
پاريس قشنگ است، ولي نيست چو تهران لندن به دلانگيزي شيراز كهن نيست
هرجا كه روم، روي به هر سوي كه آرم فكرم به جز از فكر وطن، ذكر وطن نيست .
« دكتر خسرو فرشيدورد »
============
& : هِچّي دٍٍَلَه چَنتِه نٍدارِه . hečči dεla čante nεdâre.
= هيچ چيزي در چنته ندارد .
: اين مثل را در مورد كسي مي گويند كه آگاهي و يا علمي چندان درخور توجه نداشته باشد .
چنته: كيسهاي معمولاً جنسِ قالي، گليم يا چرم كه براي حمل اشياء كوچك به كار ميرود .
« فرهنگ بزرگ سخن . ج 3 . ص 2387 »
: يكي از دانشمندان هرات به نام « علي قوشچي » در حالي كه به رسم تركان، چنتهاي حمايل كرده بود ، به محضر جاميآمد و چندين مسأله بسيار مشكل از او سؤال كرد. چون حلّ هر يك از مسائل وي مستلزم وقتي بود و گويا غرض اصلي سائل آن بوده است كه جامي را در انظار خفيف گرداند. امّا برخلاف انتظار او، جامي هر يك مسائل را به خوبي پاسخ داد. قوشچي متحيّر و متفكّر مانده بود . سرانجام جامي گفت: « مولانا ، ديگر چيزي در چنته نداريد؟»
« داستانهاي امثال . ص 401 »
============
&: هَر دَستی پی هادِه، هَمون دَست پی ماگیر.
har dasti pi hade- hamun dast pi mâgir.
: ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳت ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ
: زن جوانی در جاده رانندگی می کرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.
حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .
بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ . ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ .
ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .
ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.
ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
” ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . “
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .
ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ.
ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ” ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ “
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ: ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .
ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ …
گاهی دلم میسوزد که چقدر میتوانیم مهربان باشیم و نیستیم !
چقدر میتوانیم باگذشت باشیم و نیستیم !
گاهی دلم میسوزد که چقدر میتوانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله میگیریم !
چقدر میتوانیم دل بهدست آوریم اما دل میسوزانیم !
============
&: هَركين پيل دارِه، هَمٍهچي دارِه، هركين نٍَدارِه، هٍچّي نٍدارِه .
harkin pil dâre – hamεči dâre- harkin nεdâre- hečči nεdâre.
: هركس پول دارد ، همه چيز دارد ، هركس ندارد ، هيچ چيز ندارد .
: اين سخن آن چنان واضح است كه احتياج به هيچ توضيحي ندارد .
: خواهي كه دلِ دلبر تو نرم شود | وز پرده برون آيد و بيشرم شود | ||
زاري مكن و زور مزن، زر بفرست | زر بر سرِ فولاد نهي ، نرم شود | ||
منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست | هرجا كه رفت ، خيمه زد و بارگاه ساخت | ||
آن را كه بر مراد جهان نيست دسترس | در زاد و بوم خويش غريب است و ناشناخت | ||
« سعدي »
============
& : هَركين جٍٍنّييَه نٍٍَدارِه، راحٍٍَتي نٍٍَدارِه، هَركين جٍٍنّييَم دارِه، راحٍتي نٍدارِه.
harkin jεnniya nεdâre, râhεti nεdâre, harkin jεnniyam dâre, râhεti nεdâre.
= هركس زن ندارد ، راحتي ندارد ، هركس زن هم دارد ، راحتي ندارد .
: زن موجود نازنيني است، هم داشتنش باعث زحمت است و هم نداشتنش. هرچند كه زن، جمع اضداد است ولي باز داشتنش بهتر از نداشتنش است.
مترادف با: جٍٍنّييَه، هَم گَرم ماكٍرِه، هَم مٍسوزٍٍٍٍنِه
: زن هم (زندگي را) گرم ميكند و هم مي سوزاند.
يا: تا جٍٍنّييه نَبٍٍرا، چي دار مَنٍبا.
یعنی: تا زن نگيري، چيز دار نمي شوي.
: زن بلاست، الهي هيچ خانهاي بيبلا نباشد. // زن هم ميتواند مردش را به عرش برساند و هم ميتواند او را به فرش بكوبد. // مردي كه زن ندارد، سر و سامان ندارد. // هركس كه زن ندارد، آرامِ تن ندارد. // زن چراغ خانه است، الهي هيچ خانهاي بيچراغ نباشد.
« فرهنگ عوام . ص 642 »
و به شوخي هم ميگويند: زن چراغ خانه است، خوش به حال آن كسي كه چلچراغ دارد.
غافل از آن كه: مردِ دو زنه، جاش تو مسجده.
============
&& : هَرکین آتٍش هُشتُن دیمَه کٍلٍندِن مٍکٍرِه.
tεš hošton dima kεlεnden mεkεre. âharkin
: هرکس آتش را روی دیگِ هلیم خودش می کند.
: این مثل در بیان این که هرکس به منظور رفع نیاز خود تلاش می کند و به فکر تأمین نیازمندی های خود است، گفته می شود.
مترادف با: هَرکین روئون داغ مٍکٍرِه، هُشتُن دیمَه آشی مٍکٍرِه.
harkin ruuon dâq mεkεre, hošton dima âši mεkεre.
: هرکس روغن داغ می کند، روی آشٍٍ خودش می کند.
یا: هَرکین هُشتُن فٍکرَه خیالی دَرَه. harkin hošton fεkra xiyâli dara.
: هرکس به فکر و خیال خودش است.
یا: وَختی بُخوردی بٍٍرِی بٍٍرار مٍنٍشناسِه.
vaxti boxordi, bεrey bεrâr mεnεšnâse.
: وقت خوردن، برادر برادر را نمی شناسد.
مثل کردی: هرکس افسار الاغ خودش را جای سبزتری می بندد.
« افسانه ها، نمایشنامه ها و بازی های کردی. جلد دوم. ص 230»
کٍٍلٍٍندا « kεlεndâ »: از دو واژة« کٍٍل kεl » به معنی« تنور» و « اٍٍنداεndâ » به معنی« گذاشته شده» تشکیل شده است و آن غذایی هلیم گونه است که آن را در تنور نانوایی خانگی می پختند. غذایی بود بسیار خوشمزه که صبح ها از آن استفاده می شد.
توضیح مفصل آن در صفحه 1445 جلد دوم کتاب« گنجینه ای از مثل های گویش سمنانی» تألیف نگارنده ذکر گردیده.
مثل فارسی: هرکی به فکر خویشه، کوسه به فکر ریشه.
============
&: هَركين تُف ، ژو آلينَه شٍرينَه . harkin tof- žo âlina šεrina.
= آب دهانِ هركس ، به دهان خودش شيرين است .
: در بيان اين اصل است كه هر كه هر چه دارد و يا گردآورده است، براي خود او لذّتبخش و خاطرهانگيز است .
نيست پروا تلخكامان را ز تلخيهاي عشق آبِ دريا، در مذاقِ ماهيِ دريا خوش است
« صائب تبریزی »
نظير: علف به دهان بزي شيرين است . // صوت هركس ، به گوش خودش خوش نواست .
يا : باز بويِ خودمان .
داستان: لُري عازم اصفهان بود، در بين راه، در بياباني، سخت خوابش گرفت و نعشوار روي زمين دراز كشيد و كفنك خود را به سركشيد و خوابيد. اتفاقاً بادي از وي جدا شد كه از فرد تعفنِ آن نتوانست تحمّل كند، ناچار سر را از زير كفنك خارج كرد .
برجسب اتّفاق، مسافر ديگري كه ساعتي پيش از آن سوي گذركرده بود، بر پاي بوتهِ گَوني كه در نزديكيِ سرِ لُر واقع شده بود ، ريده بود و لُر در موقع خوابيدن، متوجه آن نشده بود و در اين وقت نسيمي به سمت لُر وزيدن گرفت و بوي آن را متوجه مشام وي نمود. بيچاره لُر از شدت تعفّن آن بو، نفسش تنگي نمود و تاب تحمّل نياورد و دوباره سر را در زير كفنك برد وگفت: « باز بو خُمون » . يعني : باز بويِ خودمان .
« داستانهاي امثال . اميرقلي اميني . ص 64 »
============
& : هَركين تَه قَدرَه نَذُنِه، يا شُوْ مٍمٍره يا روز .
harkin ta qadra nazone – yâ šow mεmεre yâ ruz.
= هركس قدر تو را نداند ، يا شب ميميرد يا روز .
: در مقام شوخي به كسي ميگويند كه اظهار داشته در قبال كارهاي او، كسي قدرش را نميداند .
حيف كه در ايران قدردان نيست .
داستان: دز زمان فتحعليشاه ، سفير فوقالعادهاي از انگليس از راه خليج فارس به ايران ميآيد و بنا به فرمان شاه، حكّام و بزرگانِ بلادِ طولِ راه، از او پذيرايي محترمانه ميكردند . از جمله در شيراز يك بار يكي از اعيان و صاحبان ديوان، سفير را به ضيافت دعوت نمود . در سرِ ميز يا سفره ، بشقاب خورش سبزي را جلوي مسيو گرفته، به زبان فارسي امّا به لهجه انگليسي گفت: « صاحب ، بُكور بُكور كورمه سبزي ، كِيلي كوب » .
سفير از حركتِ صاحبخانه، نه از سخنش، پي به مقصود او برد و قدري از خورش برداشت و خورد .
پس از رفتن مهمان ، پسر ميزبان به پدر گفت : « آقاجان ، شما زبان انگليسي هم ميدانيد و ما خبر نداشتيم؟». عاليجناب سري به علامت تأسف تكان داد و گفت : « فرزند ، پدر تو همه چيز ميداند ، حيف كه در ايران قدردان نيست . « داستانهاي امثال. ص 431 »
============
&: هَركين سُرخَه ريشَه، تَه پييٍٍر خيشَه ؟ harkin sorxa riëa- ta piyÁr xiëa?
= هركس سرخريش است، خويشِ پدرِ توست؟
: در مقام اعتراض به كسي ميگويند كه هرچيزي كه كوچكترين شباهتي به اموال او دارد، آن را از آنٍٍ خود بداند. همچنين اين مثل را به آدم زيادهخواه و زيادهطلب نيز ميگويند.
نظير: هرچه در بغداد است، از خليفه است؟
« فرهنگنامه امثال و حكم ايراني . ص 197 »
مثل تازي: هر حيوان گردن درازي، شتر نميشود .
مثل روسي: ما با هم قوم و خويشيم، زيرا پيراهنمان در يك آفتاب خشك ميشود.
« گلچيني از ضربالمثلهاي جهان . صص 273 و 310 »
مثل فارسي: هرگردويي، گرد هست ولي هرگردي، گردو نيست .
« فرهنگ عوام . ص 651 »
مترادف با: هَركين ريشي دارِه، تَه پييَه يَه؟ : هركس ريش دارد، پدر توست ؟
============
&: هَركين هَركاري ماكٍرِه، خُشتُنَه ماكٍرِه .
harkin har kâri mâkεre- hoëtona mâkεre.
هركس هركاري ميكند، براي خودش ميكند .
: در مقام آگاهي گفته ميشود كه هركس هركاري ميكند ، نتيجهاش عايد خودش ميشود . اين مثل را معمولاً در موقعي ميگويند كه فردي خطايي كرده باشد و بخواهند از نتيجه عملش آگاهش كرده باشند .
نظير : هرچه كني به خود كني، گر همه نيك و بد كني .
مترادف با : هَركين عَمٍل ، خودي ژو پاپيچ مٍبو.
: عملِ هركس، پاپيچ خود او ميشود . (منظور عملِ ناشايست است).
مثل فارسي: هركسي بر طينت خود ميتند .
============
&&: هَر وَخت ژو دٍلَه كارين گٍرا دومٍكِه، مو يِی مٍكِه.
har vaxt žo dεla kârin gεrâ dumεke- mo yey mεke.
= هروقت دركارش گرهاي ميافتد، به ياد من ميافتد.
: اين مثل را در مقام اعتراض كسي ميگويد كه هروقت به او نياز دارند، به سراغش ميآيند و در مواقع عادي احوالش را هم نميپرسند. يا وقتي احتياج دارند، تملّق ميگويند و زماني« خرشان از پل گذشت»، « پشتِ پا به همه چيز ميزنند».
تفسیر مثل:
در واقع بیان این مثل گله ایست از فرزندان یا دوستان بی مهر و محبت که فقط به هنگام نیاز به یاد پدر و مادر یا دوستانی می افتند که می توانند گره گشا باشند.
مرحوم عظیم حاج رمضانی گفته: هَروَخت وَچِه کِی مٍکَن، پییٍرَه مار یِی مٍکَن.
har vaxt vače key mεkan- Piyεra-mâr yey mεkan.
: هر وقت بچه ها توی چاه افتاند، به یاد پدر و مادر می افتند.
نظير: لبِ خزينه را ميبوسند، توي خزينه ميگوزند . « فرهنگ عوام . ص 509 »
============
& : هَر وَخت كينينَه كييِه بَر واكٍردَه ، ميرد بٍبيچِه .
har vaxt kinina kiye bar vâkεrda, mird bεbi¹e.
: هروقت با باسنت درٍٍخانه را باز كردي ، مرد شدي .
: اين مثل را به جواني ميگويند كه به دليل بزرگ شدن و خوش قدّ و قواره شدن، خود را مرد بداند. در حالي كه مردي به سنّ و سال و بزرگي وكوچكي نيست، بلكه به توانايي درتأمين مخارج زندگي است. پس هروقت كه به خانه ميروي، اگر دستت پراز مواد غذايي باشد كه براي اهل منزل تهيه كردهاي و بالاجبار درِ خانه را با باسن باز كردي، مرد شدهاي
============
: هُشتُن بٍٍشناس، خُدِی مٍشناس . . xoëton bεën±s – xode mεën±s
= خودت را بشناسي ، خدا را ميشناسي(خواهي شناخت )
: اين مَثل، حكمت و پند و اندرزي است جهت خود شناسي و خود باوري ، كه در نهايت منجر به خداشناسي خواهد شد . چون كه خداوند به انسان، انسانيّت بخشيده و اورا صاحب كمال، هويّت و شخصيّت ساخته و از حيوان ممتازش نموده و او را «« اشرف مخلوقات »» و جانشين خود، در زمين كرده است .
« قرآن مجيد . سوره بقره . آيه 30 . و سوره اٍٍنعام . آيه 165 »
ای آن که تو طالبِ خدایی، به خود آ از خود بطلب، کز تو جدا نیست خدا
اوّل به خود آ، چون به خود آئی به خدا کاقرار نمایی به خدائیِ خدا
« بابا افضل كاشاني » « مَثل ها و حكمت ها . ص 88 »
============
: هُشتُن دَستَهپِي ويی كٍرچِش xoëton dastapey viy kεr¹eë
= دست و پاي خودش را گم كرده است .
: كنايه از كسي است كه به علت دستپاچگي دچار تشويش و يا به دليلِ خوشحالي زياد ، دچار هيجان شده و حالت سرگرداني پيدا كرده باشد .
اگر خواهم غمِ دل با تو گویم، جا نمی یابم
اگر جایی کنم پیدا، تو را تنها نمی یابم
اگر تنها تو را یابم و جایی هم کنم پیدا
ز شادی دست و پا گُم می کنم، خود را نمی یابم (؟)
============ | |
&&: هُشتُنَه بَخو، مَرتُمُونَه تُوْن كَه. hoštona baxow- martomona town ka
= براي خودت بخور، براي مردم بپوش.
: اين مثل در مقام سفارش و توصيه گفته ميشود. از آن جائي كه خورد و خوراك به ذائقه شخصي بستگي دارد، پس آن چيزي را بخور كه خودت ميپسندي. ولي لباس بستگي به موقعيت اجتماعي فرد و موقعيتِ جامعه دارد، بنا بر اين چيزي را بپوش كه مردم ميپسندند. به همين دليل گفته شده
: خواهي نشوي رسوا، هم رنگ جماعت شو .
از طرفی باید بدانیم که:
: آدٍمی به هَلُن مٍنٍشناسَن . âdεmi- bε halon mεnεšnâsan.
: آدمی را به لباس نمی شناسند.
خاکساران جهان را به حقارت منگر شايد که در اين گرد، سواری باشد .
============
&= هٍکات وَری، تَه بار، بار منٍبو. hεkât vari- ta bâr- bâr manεbu.
با حرف زدن یا با حرافی، کارت سر و سامان نمیگیرد.
: به عمل کار براید، به سخندانی نیست.
============
&= هٍکات وَری، پینٍکَه دوژ لَلٍکَه دوژ مَنٍبو.
pinεkaduž- lalεkaduž- manεbu. hεkât vari-
: با حرف، تعمیرکار کفش، کفاش نمیشه.
============
&&: هٍکات وَری، کاری پیش مَنٍشو. kâri piεnεšu. hεkât vari-
: با حرف زدن کاری پیش نمی رود.
============
: هٍکات وَری، هٍلاشورَه، گُندُم کوتٍنَه مَنٍبو.
hεlâšura- gondom kutεna manεbu. hεkât vari-
: با حرف، رختکوب، گندم کوب نمی شود.
============
& : هٍٍَكاتي راستي، تَلَه . hεkâti râsti- tala.
: حرف راست (حق41) ، تلخ است .
: اين مثل در مورد كسي كاربرد دارد كه انتظار شنيدن واقعيّت را ندارد و از شنيدن حرف حق ، ناراحت ميشود . از قديم هم گفته اند : حرف حقّ نزن سَرتو مي برّم .
كو در زمانه آن كه نرنجد ز حرف راست ؟
پروين، به كجروان سخن از راستي چه سود ؟
« پروين اعتصامي »
مثل اسپانيايي : حقيقت وگل سرخ، هر دو خار دارند .
« ضربالمثلهاي معروف ايران و جهان . ص 248 »
داستان: درمجلس معاويّه، يكي از بزرگان خاموش بود و هيچ نميگفت. معاويه گفت: چرا سخن نميگويي؟ آن بزرگ گفت: چه گويم، اگر راست بگويم، از تو بترسم و اگر دروغ گويم، از خدا. پس در اين مقام سكوت سزاوارتر است.
« لطايف و پندهاي تاريخي . ص 83 »
مثل تازي: كسي كه حرف راست ميزند، بايد يك پايش توي ركاب باشد.
« گلچيني از ضربالمثلهاي جهان . ص 198 و 224 »
رفت سر بر باد، از بسيار گفتن خامه را | رحم اگر بر خويشتن داري، مزن بسيار حرف |
حرف حق خوبست، امّا صرفه درگفتار نيست | كرد آخر در جهان ، منصور را بر دار ، حرف |
« قصّاب كاشاني» « ضربالمثلهاي منظوم فارسي . ص 246 »
عبيد زاكاني : تا توانيد سخن حق مگوييد تا بر دلها گران نشويد و مردم بيسبب از شما نرنجند .
« رساله صدپند »
============
&: هٍكاتي مُفتي ماكٍرِه. hεkâti mofti mâkεre.
= حرفهاي مفت ميزند .
: در مورد كسي گفته ميشود كه حرفهاي بيپايه و اساس ميزند . يعني كه حرفهايش ياوه و بيهوده و بيارزش است و ضمانت اجرايي ندارد .
داستان: خليفهاي وزير را گفت: تو پنداشتي در اين عمارت خليفهاي؟ وزيرگفت: خير قربان . ابداً. خليفه گفت: پس چرا اين قدر حرف مفت ميزني؟
« لطايف و پندهاي تاريخي . ص 30 »
بنا به روايتي، در آغاز رواج تلگراف در ايران ، برخي مردم بنا بر اعتقادات خرافي، عقيده داشتند كه شياطين دستي در خطوط تلگراف دارند و لذا از آن استفاده نميكردند. حكومت مدّتي اعلام كرد كه استفاده از تلگراف رايگان است.
يعني ميتوانيد حرف هايتان را مفت به طرفٍٍ مقابلتان منتقل كنيد و يا « مفت حرف بزنيد » .اين عمل تأثير زيادي به جاي گذاشت و استفاده از تلگراف بسيار رواج يافت . وقتي مردم پي به مزاياي تلگراف برده و به آن عادت كردند ، دولت اعلام كرد كه براي استفاده از تلگراف بايد مبلغي پرداخت نمايند و به عبارتي از اين ببعد « حرفٍٍ مفت » ممنوع است
============
&&: هَما اَقبال وُ حاجي مُلّا قُربُني ريشي، اٍسبَه دوُميزِه .
hamâ aqbâl-o hâji mollâ qorboni riši- εsba dumize.
= به اقبال ما و ريش حاجي ملّا قربان، سگ بريند .
: گلايه از بدشانسي و بداقبالي خود و توامان توهين طنزگونهاي است كه به ملّاي مكتبي بي سوادي كرده باشند .
مأخذ: حاجي ملّا قربان نامي كه مكبت خانه اي داشت، به دليل صداي ناهنجارش، بچههاي مكتبي زياد او را جدّي نميگرفتند وگاهي هم به حرفهايش ميخنديدند. و او خودش هميشه از بدشانسي خود ميناليد. به همين دليل آدمهاي بدشانس، اقبالِ خودشان را با او برابر دانسته و به خاطر همين تشابه، عبارت فوق را در مورد خود و او ميگفتند.
مثل فوق به گونهاي ديگر نيز رايج است :
: هَما شامسَه وُ مُلّا زيلابٍٍديني قَبر ، اٍسبَه دوُميزِه.
hamâ šâmsa vo mllâ zelâbεdini qabr- εsba dumize.
: به شانسِ ما و قبر ملّا زين العابدين، سگ بريند .
مأخذ: دلاكي از اهالي كرمان، در ايّام محرّم و صفر، روضهخوان ميشد و در ساير اوقاتٍٍ سال، دلّاكي و سرتراشي ميكرد. چون صدايي منكر داشت، وقتي روضه ميخواند، مردم عوض گريه، ميخنديدند. روزي بالاي منبر درضمن شكايت از مردم و اخلاق ناستوده آنها گفت: « سر ميتراشم، گريه ميكنند، روضه ميخوانم، خنده ميكنند» . و معلوم داشت كه نه تنها روضهخوان بد، بلكه دلّاك بدي نيز هست .
« داستانهاي امثال . ص 580 »
============
&: هَما پَشي سَري صَفا واشچِش (صَفا دوُ وٍٍنچِش ) .
hamâ paši sari safâ vâščeš (safâ duvεnčeš).
= پشت سَرٍٍ ما صفحه گذاشته است .
:« صفحه گذاشتن »، اصطلاحي است بسيار معمول و متعارف كه عارف و عامي در مواقع شوخي و جدّي از آن استفاده ميكنند. « صفحه گذاشتن » مترادف است با « منبر رفتن » و «غيبت كردن » و برشمردن نقاط ضعف و پردهدري. كسي كه پشت سرِ ديگري مطلبي بگويد و احياناً راز پنهانش را فاش كند، در عرف اصطلاح عامه، به« صفحه گذاشتن » تعبير ميشود.
و امّا ريشه تاريخي اين اصطلاح :
سابقاً در نواحي جنوب ايران كه اغلب بين رؤساي ايلات و قبايل و خوانينِ محلّي رقابت و همچشمي و احياناً دشمني و خصومت وجود داشت ، معمول بود كه يك نفر رييس قبيله يا خان متنفّذ، پس از آن كه به اسرارِ مكتوم و رازهاي پنهان حريف خويش پي ميبرد، دستور ميداد در آن با ، با شاخ و برگهاي فراوان ، آهنگ و تصنيف بسازند و مطربان و خوانندگان محلّي، آن ترانه را با دف و ني و با آواز بلند در هركوي و برزن وگذرگاههاي عمومي بخوانند و بنوازند و از اين رهگذر، اذهان و انظار عابرين را به شنيدن شرح رسواييهاي خانِ حريف جلب كنند .
اين رسم و رويه تا قبل از اختراع «گرامافون» ادامه داشت. ولي پس از آن كه ضبط صوت در صفحه گرامافون اختراع شد، خانِ متنفّذ به جاي آن كه مطربان و خوانندگان را به نوازندگي و خوانندگي در سرِگذرها و معابر عمومي وادار نمايد، اين هيئت از خواننده و نوازنده را اجير ميكرد و به وسيله كشتي از راه دريا به هندوستان ميفرستاد . (چون در آن زمان وسايل ضبط صوت در ايران وجود نداشت ) .
اين هيئت، تصنيف وآواز مورد نظرِ خان متنفّذ را در هندوستان در صفحات گرامافون ضبط كرده و از آن صفحات نسخههاي متعدّدي تهيه و به همراه ميآوردند و به دستورِ خان، آن صفحات را در قهوهخانهها و رستورانها به رايگان توزيع ميكردند. صاحبان اماكن عمومي و كساني كه گرامافون داشتند، آن صفحات را كه حاوي بدگوييها و پردهدريها به صورت قول و غزل بوده، براي استماع و استفاده عموم به كار ميبردند كه اين عمل موجب رونقِ كسب و كارشان و بدناميِ حريف ميشد .
هم زمان با آمدن گرامافون به تهران، تعبير«صفحه گذاشتن » به معناي برشمردن زشتيها و منبر رفتن و پردهدري و رسوا كردن اشخاص نيز در زبان فارسي رايج گرديده است .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج 2 . ص 842 . يه اختصار »
============
&: هَما پي كُو بٍوْوييٍٍرد، بِينوُن بَقييُنَه چٍٍه مٍٍَكَه .
hamâ pi ko bεviyεrd- beynun baqiyona ¹ε mεka.
= از ما كه گذشت، ببينم با بقيه چه ميكني.
: اين اصطلاح را كسي ميگويد كه از عملكرد ديگري نسبت به خود راضي نيست و از روي دلسوزي به حال كسي كه بعد از وي دچار او ميشود، از اين اصطلاح استفاده ميكند.
: ما گذشتيم وگذشت آن چه تو با ما كردي
تو بمان و دگران، واي به حال ديگران
صبر از دلم ربود به ناز و ستمگري از ما گذشت، واي بر احوال ديگري
: از ما گذشت نيك و بد، امّا تو روزگار
فكري به حال خويش بكن، اين روزگار نيست.
============
&: هَما تَه اُشتُر مٍذُنين بِينين، تُو هَما بُزَه مَنٍذُن بِيني؟
hamâ ta oštor mεzonin beynin- to hamâ boza manεzon beyni?
= ما شتر تو را ميتوانيم ببينم، تو بزِ ما را نميتواني ببيني؟
: در مقام اعتراض به شخص حسود و تنگنظري گفته ميشود كه ترّقي و پيشرفت ديگران را نميتواند ببيند .
لطيفه: در اصفهان، مرد بذلهگو و حاضرجوابي بود، به نام « يوز باشي » كه داستانهاي زيادي از حاضرجوابيهاي او تعريف ميكنند .
روزي يوز باشي براي قضاي حاجت، به مستراح عمومي شهر رفته بود. يكي از حاجيبازاريهاي اصفهان هم به همين منظور درآنجا حضور يافت. حاجي ديد كه يوز باشي به يكي از مستراحها رفته و سريع كارش را كرد و بيرون آمد. حاجي كه خود پيرمردي بود و دچار يبوست مزاج، به يوزباشي گفت: «خوش به حالت كه زود كارت را انجام ميدهي . من به تو حسوديم ميشود» .
يوزباشي گفت: «حاجي، من اين همه مال و ثروت را به تو ميبينم و حسوديم هم نميشود ، تو اين راحت ريدن را به من نميتواني ببيني؟» .
============
&: هَما حَسَن موُسِه تيفٍنگين ، سَري پي پُرين نَه تَيي پي.
hamâ hasanmuse tifεngin – sari pi porin na tayi pi.
= ما تفنگ حسن موسي هستيم، از سَر پُريم نه از تَه .
: در مقام دفاع از خود گفته ميشود . يعني من فرد عاقل وكارداني هستم ، با فكر و عقل و درايت خودم عمل ميكنم ، نه آن كه آدمي شكمباره و لاابالي باشم .
حال ببينيم « تفنگ حسن موسي » چيست كه به صورت ضربالمثل درآمده است :
قبل از آن كه تفنگهاي« تَه پُر» فشنگي اختراع شوند، تفنگهاي«سَر پُر» معمول بودند كه باروت و گلوله و ساچمه را از سرِ لولهِ تفنگ به داخل آن ميريختند و با سمبه در آن ميطپاندند به حدّي كه باروت به محلّ چاشني تفنگ كه « پستانك » ناميده ميشد، برسد. آن گاه تفنگ را كه در انتهاي لوله نصب بود، بر روي زمين ميگذاشتند و پس از نشانهگيري، ماشه را كشيده، « دنگ » را بر روي چاشني كه به وسيله سوراخ باريكي به باروت مربوط بود ، ميچكاندند تا پس از احتراق باروت ، گلوله به سمت هدف روانه شود .
اين تفنگهاي سرپر، در ايران ساخته ميشد و صنعتگران و تفنگسازان در ساختن آن كمال دقّت را به كار ميبردند تا موقع نشانهگيري به قول تيراندازان «كلّه» نكند و گلوله به هدف اصابت نمايد .
بهترين تفنگسازان اخيرِ ايران ، سه نفر بودند به اسامي : «حاج مصطفي » ، « حسن » و « موسي ». حسن و موسي با يكديگر شريك بودند و هركدام در قسمتي از كارهاي تفنگسازي تخصّص داشتند . لذا تفنگهاي ساختِ آنها بهتر و دقيقتر از تفنگهاي سايرين بود . تفنگهاي ساخت حسن و موسي كه اختصاراً « تفنگ حسن موسي » گفته ميشد، در هدفگيري معروف بود و كمتر خطا ميرفت . در نتيجه شكارچيان و تيراندازان غالباً « تفنگ حسن موسي » ميخريدند و اطمينان داشتند كه در موقع تيراندازي ،دقيقاً به هدف اصابت ميكند .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . جلد اول . ص 360 . به اختصار »
حال كسي كه می خواهد كارداني و درايت و دقّت عمل خود را به رخِ ديگري بكشد ، مثل فوق را بازگو ميكند
============
&: هَمارَه بَرَه بُوْن پي مٍوارِه . hamâ ra bara bown pi mεvâre.
= براي ما از در و بام ميبارد .
: اصطلاحي است در اظهار نهايت بد بياري و بدشانسي كه مشكلات و ناراحتيها پشت سرِ هم ميبارند .
نظير : چون بد آيد، هرچه آيد بد شود يك بلا ده گردد و ده ، صد شود
: سه پلشك آيد و زن زايد و مهمان عزيزم برسد .
: هر بلايي كز آسمان بارد گرچه بر ديگري روا باشد
به زمين نارسيده ميپرسد خانه « انوري » كجا باشد . «انوري »
حسن وثوقالدوله كه از رجال سياسي دوره قاجاريه و رييسالوزراي دوره پهلوي بوده ، از شعراي بزرگ است. زماني در حال شكست سياسي و شايد تبعيد، با حالي زار با اتومبيل به سمت شمال در حركت بوده، ضمن راه در توقفي كه داشته ، گاوي، كه معلوم نشد به چه علّت و انگيزه، با شاخ خود به اتومبيل حمله كرده و رادياتور و پروانه موتور اتومبيل را ميشكند. وي قطعهاي را كه متأثر از اوضاع خود و اين پيشآمد است، ميسرايد كه قسمتي از آن به نظر خوانندگان محترم ميرسد :
چون بد آيد، هر چه آيد بد شود يك بلا ده گردد و ده ، صد شود
آتش از گرمي فتد ، مهر از فروغ فلسفه باطل شود ، منطق دروغ
پهلواني را بغلتاند خسي پشّهاي غالب شود بر كركسي
كور گردد چشمِ عقلِ كنجكاو بشكند گردونهاي را شاخ گاو
نيكبختان راست ، ابر فرودين زيب بخشِ باغ و مشّاطه زمين
تيرهبختان راست ، بارانِ بهار سيلِ خرمن شوي و برق شعلهبار
آن يكي چون مرغ ، پرّد بر اثير در نوردد شش جهت را رو و زير
نه بلا دامي به راهش افكند نه كمندِ حادثه ، بر وي تند
آن يكي آهسته بنمايد رهي لغزدش پايي و افتد در چهي
« حسن وثوقالدوله »
« فرهنگنامه امثال و حكم ايراني . ص 174 »
============
&: هَمارَه رووآ مٍراقصٍنِه . hamâ ra ruwâ mεrâqsεne.
= براي ما گربه ميرقصاند .
: گربه رقصاني، كنايه از اعمال كودكانه است و به تعبيري ديگر ، به وجود آوردن مانع در انجام كارها. كاري را به تأخير انداختن. تعلّل و امروز و فردا كردن در اداي حقّي . كه در تمام اين موارد ، به ضربالمثل مثل بالا تشبيه ميشود .
و امّا ريشه تاريخي اين مثل :
تا بيش از نيمقرن پيش كه از اسباببازيهاي كودكانه در ايران خبري نبود ، كودكان ايراني تا سنين شش و هفت سالگي كه توانايي جسمي براي انجام بازيهاي پرتحرّك و خستهكننده را نداشتند ، غالباً در محدوده حياط منزل و داخل كوچهِ محل سكونت ، با يك يا چند نفر از كودكانِ سرِ گذر به بازيهاي كودكانه ميپرداختند كه عبارت بود از خاكبازي و گلسازي كه با آن خان و پل و ديوار كودكانه ميساختند . البته اين بازيها مخصوص پسران خردسال بود ولي دختر بچّهها بر اثر حسّ غريزي و يا توصيه مادر كه آنها را از بچهگي به رعايت نظافت و پاكيزگي و دوخت و دوز دلالت و راهنمايي ميكردند ، كمتر از خانه خارج ميشدند و بيشتر به تقليد از اعمال و رفتار مادر، به امور خانهداري ميپرداختند . ميدانيم كه دختر بچه عاشق عروسك است و اين عشق و علاقه هم ناشي از حسّ غريزي مادر شدن و مهر و عاطفه مادر نسبت به فرزند است كه از همان زمان كودكي و طفوليت، در نهادِ دختران خردسال بروز و ظهور ميكند . در ازمنه گذشته كه نه عروسك صامت پيدا ميشد و نه عروسك ناطق ، بهترين راهِ چاره براي دختر بچهها اين بود كه بچه گربه ملوس و مأنوسي را كه در غالب خانهها نگاهداري ميشد را با همان تكّه پارچهها قنداق كنند. يعني دست ها و پاهاي بچه گربه را در درون قنداق قرار دهند تا پنجه نزند و فرار نكند . آن گاه او را در بغل گرفته و درِ گوش او لالايي بخوانند تا به زعمِ خويش، او را بخوابانند. و گاهي هم دختر بچّهها، گربه را قندق ميكردند و سر دست گرفته، ميرقصاندند كه «گربه رقصاني» ، كنايه از همين كارهاي كودكانه است .
به هر حال ، « گربه رقصاني » ، از مشغوليات لذّتبخشِ دختر بچّهها در ازمنه گذشته بود و اين وسيله سرگرمي و نشاط، آن چنان مورد توجّه و عنايت اطفال قرار داشت كه رفته رفته به صورت ضربالمثل درآمده و هر كار بيرويه و بچهگانه را كه نفع و فايدهاي بر آن متصوّر نباشد و به منظور سرگرمي صورت گيرد، به آن تشبيه ميكنند .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج 2 . ص 1029 . به اختصار »
============
: هَما زٍٍينٍبي زيادي بِین ؟ hamâ zeynεbi ziyâdi beyn?
= ما زينب زيادي بوديم ؟
: اصطلاحي است عاميانه و در مواردي به كار ميرود كه در جمعي براي تمام افراد جمعيت، جز يك نفر، سهم و نصيبي قايل شوند و آن يك نفر را به حساب نياورند. در اين موقع زبانِ حالِ آن يك نفرِ محروم و بينصيب، اين خواهد بود كه : مگر من زينب زيادي هستم؟
اين ضربالمثل ، در مورد زن يا مرد فرق نميكند و هر دو جنس مخالف در موارد مقتضي به اين ضربالمثل متوسل ميشوند .
ريشه تاريخي : موضوع شبيهسازي و تعزيهخواني معلوم نيست از چه وقت در ايران معمول و مرسوم شده ، ولي قدر مسلّم اين است كه در زمان سلطنت ناصرالدينشاهٍٍ قاجار به اوج كمال و تفصيل رسيد .
يكي از تعزيهها ، به نام« تعزيه بازار شام » بود كه در تكيه دولت تهران با تشريفات مفصّل برگزار ميشد . اين تعزيه در واقع نمايشِ ورود خاندان رسالت به دمشق و مجلس يزيد بود كه اهل بيت ، سوار بر شترها بايد وارد تكيه شوند و از مقابلِ بارگاه يزيد كه جبّهِ اطلس سرخ فامِ پولك دوزي شده بر تن و عمامه سرخ زربفت بر سر داشت ، عبور كنند .
در يكي از سنوات و عاشوراي محرّم، روزي كه تعزيهِ بازار شام در تكيه دولت تهران بر پا بود، موقعي كه در راهروي پشت تكيه كه دايرهوارگرداگرد تكيه ميگشت، شترها را خوابانيده بودند كه شبيه اسراء سوار شده و به نوبت وارد تكيه شوند.«يك زن چادر نمازي» كه به واسطه نداشتن چادر و چاقچور مناسب، مأمورين نگذاشتهاند وارد تكيه شود، براي آن كه دستِ خالي به خانه باز نگردد ، در داخل راهروي پشت تكيه به تماشاي بار وبنه واثاثيه بازيكنان تعزيه ايستاده بود . در اين موقع دستور ميرسد كه شبيهخوانها سوار شتر شوند و متناوباً از مقابل بارگاه يزيد عبور كنند . زن چادر نمازي چون يكي از شترهاي را خالي و بدون راكب ميبيند ، بدون ترس و واهمه بر روي آن سوار ميشود . ساربان به تصوّر اين كه او هم يكي از شبيه خوانهاست ، ممانعت نميكند و شترِ مركوبِ زنِچادر نمازي ، بعد از شترهاي شبيهخوانانِ واقعي ، به قطار افتاده ، داخل تكيه ميشود .
تعزيهگردانان و ساير متصدّيان تعزيه هم درآن گير و دار مشغول كار خود بوده و هيچكس متوجه جريان و قضيه سوار شدن زن چادر نمازي نشدند .
============
&: هَمارَه شٍمشير ديم پي دٍبٍسچِش . hamâ ra šεmšir dim pi dεbεsčeš.
= براي ما شمشير را از رو بسته است .
: عبارت بالا كنايه از مبارزه علني و آشكار است نه پنهاني . در واقع مقصود گوينده اين است كه طرف مقابل اهل خدعه و حيله و فريب نيست كه شمشير در نهان داشته باشد و يا از پشت خجنر بزند . آشكارا مبارزه ميكند و از خفيف كردن و ارعاب دشمن و مخالف ، بيم و هراسي ندارد .
و امّا ريشه تاريخي اين مثل :
عيّاران يا جوانمردان ، طبقه و طايفهاي بودهاند متشكّل از مردمان جلد و هوشيار و فداكار كه از دروغ و دروغگويي و خيانت و تجاوز به نواميس ديگران بيزار بودهاند . راست ميگفتند و در عالم جوانمردي، حقّ نان و نمك را ملحوظ ميداشتند. رازداري و امانتداري و ايفاي به عهد از صفات عاليه آنان بود و دستگيري از افتادگان و ياري مددكاران وجهِ نظر و همّتِ نظر بوده است .
رسم عيّاري در واقع عكسالعمل سياسي هجوم اعراب به سيستان و رفتار ظالمانه حكّام و عُمّال خليفه و نارضايي عمومي در اين سرزمين بوده است كه به صورت « قيام عيّاران » تحت رهبري « يعقوب ليث » پديد آمده است .
عيّاران و جوانمردان ازآن جا كه مجامع و تشكيلات محرمانه و پنهاني داشتند و به ظاهركسي آنها را نميشناخت و نبايد بشناسند ، لذا به هنگام انجام مأموريت ، شمشير را از رو نميبستند تا معلوم نشود سلاحي بركمر دارند و احياناً شناخته شوند . بعدها كه تشكيلات عيّاري رونقي يافت وكار عيّاران بالا گرفت و هرگاه كه دشمني را ضعيف و ناتوان تشخيص ميدادند و مبارزه پنهاني را ضروري نميدانستند ، بدون هيچ گونه بيم و هراسي ، « شمشير را از رو ميبستند » .
اين مثل رفته رفته بر اثر مرور زمان ، به صورت ضربالمثل درآمد و در موارد مبارزات علني و آشكار و به منظور تحقير و تحفيفِ طرفِ مقابل ، مورد استفاده و استناد قرار گرفت .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج 2 . ص 829 . به اختصار »
============
&: هَما عٍلّاف کٍرچِش. hamâ εllâf kεrčeš.
: ما را علّاف کرده.
کسی این اصطلاح را می گوید که مدت زیادی منتظر دیگری مانده باشد.
ریشه تاریخی این مثل، از کاروانسرا های قدیم است.
در کاروانسرا، مغازه ای بود برای فروش کاه و یونجه خشک و علیق چهارپایان کاروان ها. صاحب این مغازه می بایست از ابتدای صبح درِ حجره اش را باز می کرد و منتظر میشد تا کاروانی برسد، تا او بتواند با فروش علیق برای اسب و استر کاروانیان، کسب درآمدی بکند. بعضی از روز ها اتفاق می افتاد که اصلاً کاروانی نمی آمد، لذا صاحب حجره همچنان چشم به راه و منتظرِ کاروان می ماند.
============
&& = هَما کَرگین مُرغُنَه مٍناکٍرد، وَختی هَم هاکٍردِش دٍلَه واشَه لُنین !!!
hamâ kargin morqona mεnâkεrd- vaxti ham hâkεrdeš dεla vâšalonin.
= مرغ ما تخم نگذاشت، وقتی هم گذاشت در کاهدان.
: این مثل را درمورد کسی به کار می برند که هیچگاه کار مفیدی انجام نداده، حالا که انجام داده، در جائی است که در دسترس نیست و نمی توان از آن بهره ای برد.
============
&& : هَما كَلِّیي كُلِن لُو دَبا ؟ hamâ kalleyi kolen low dabâ?
= بالاي كلاه ما سوراخ بود ؟
: گويندة مثل، با لحن گلايهآميزي مَثلِ فوق را ميگويد. يعني اين كه تصوّر كردي من دروغ ميگويم كه توصيههاي مرا به كار نبستي و متضرّر شدي؟
مأخذ : شخصي در مجلسي دروغي گفت. ديگري براي اين كه او را رسوا كند گفت : «آن كه تهِ كلاهش سوراخ دارد، دروغ گفت» .آن شخص فوراً و بياختيار دست به كلاه خود برد كه ببيند سوراخ كولاهش در كجاست.
« داستانهاي امثال . ص 44 »
============
& : هَما گا شٍت مٍنادِه ، امّا ماشّاءالله به ژين چُرين .
hamâ gâ šεt mεnâde- ammâ mâššâlâbε žin čorin.
= گاو ما شير نميدهد، امّا ماشاالله به شاشش.
: اصطلاحي است در بيان اعمال زشت و ناپسند فردي كه هيچ هنري از او ساخته نيست و ضررش بيشتر از منفعتش است .
داستان: شخصي گاو حامله اي را از ديگري خريد به اين اميد كه هم گوساله اي داشته باشد وهم از شيرگاو بهره اي ببرد. بعد از به دنيا آمدن گوساله، شيرگاو آن قدر نبود كه براي گوساله هم كافي باشد.
روزي فروشندهِ گاو شخصِ خريدار را ديد و از حال گاوِ فروخته شده جويا شد. خريدار هم به عنوان گلايه عبارت فوق را گفت. اين عبارت آرام آرام جنبه مَثلي به خود گرفته و در موارد مشابه به آن تمثيل مي كنند.
============
&: هَما هالوُ گيرٍوٍرچِش . hamâ hâlu girεvεrčeš.
= ما را هالو گير آورده است .
: اين مثل را كسي ميگويد كه ديگري او را فردي زودباور و سادهلوح پنداشته باشد .
از آن معاني و مفاهيم « احمق » و « نفهم » بودن هم استنباط ميشود .
و امّا ريشه تاريخي اين مثل :
لرستان، ناحيهايست در مغرب ايران كه از شمال به كرمانشاه و از مشرق به كوههاي استان همدان و از مغرب به كشور عراق و از جنوب به استان خوزستان محدود است.
درگذشتههاي دور، ساكنان اين استان به علّت جادههاي دشوار، كمتر به شهرهاي مجاور ميآمدند و يا اصلاً شهرهاي بزرگ را نديده بودند و غالباً از شهرنشينان و رسوم و آداب شهري به كلّي به دور بودند. لذا دلي روشن و روحي آرام داشتند و از مكر و فريب و ريا و سالوسي و تملّق كه در شهرها و مخصوصاً بازار خريدار دارد، خوشبختانه منزّه و مبرّي بودند. گهگاهي كه به شهر ميآمدند، به پيروي از ضمير روشن و جان پاكشان، هرچه ميديدند، باور ميكردند و هر چه ميشنيدند، حمل بر صحّت و حقيقت ميكردند.
شهري ها و به خصوص كسبهِ بازار ، از سادگي و زود باوري آنها سوء استفاده ميكرده و هر طور كه دلشان ميخواست، در خريد و فروش اجناس به لرهاي سادهدلِ روشنضمير ، تحميل ميكردند .
واژه « هالو »، تغيير شكل يافته واژه «خالو» يعني «دايي» است كه لرها و بختياريها تلفّظ ميكنند. زيرا مخرج «خ» ندارند و به همين دليل، « خدا » را « هُدا » و خُرما را « هُرما » ميگويند .
لرها و بختياريها كلمه«هالو» را نسبت به بزرگترها به كار ميبرند و از آن به منظور اظهار ادب و اداي احترام استفاده ميكنند. مثلاً موقعي كه ميخواهند بگويند«اي آقا» ، ميگويند : «هي هالو» .
شهرنشينان از اين واژه لرها و بختياريها سوء استفاده كرده و به قول دهخدا: « به تحقير ، همه لُران را در خواندن و آواز كردن، هالو خطاب ميكنند». ولي امروزه سطح فرهنگ و دانش در منطقه لرستان و بختياري به جايي رسيده كه نه تنها خود «هالو» نميشوند، بلكه تهرانيها و اصفهانيها را ممكن است چون«هُلو» قورت دهند .
اكنون بيمناسب نميداند كه حكايتي از سادگي و جوانمردي و عزّت نفس لُرها در زمان « كريم لُره » را كه همان « كريمخان زند » باشد ، به عنوان حُسنِ ختام نقل كنم :
كريمخان هنگامي كه از مشاغل سلطنتي فراغتي يافتي، از حال و وضع افراد مردم، استخباري كردي. نقل است روزي از لُري از طايفهِ زند پرسيد: « ماهي چند بار به گرمابه ميروي؟»، بيچاره كه هرگز نام گرمابه نشنيده بود، پرسيد: « گرمابه چه چيز است؟»، خان فرمود:«جايي است كه مردم براي تميز شدن بدن، آن جا در آب ميروند تا خود را شستشو داده باشند». لُر از خان پرسيد: شما هر چندگاه به حمّام ميرويد؟» ، خان گفت : « ماهي يك بار». لُر بخنديد و گفت: « معلوم ميشود كه جناب خان مرغابي است وگرنه آدم اين همه در آب نميرود ! ». كريمخان پرسيد : « پس شما هرچند گاه خود را شستشو ميدهيد؟» . لُر گفت : « دو بار، يك بار كه به جهان ميآييم و يك بار كه از جهان ميرويم !! » .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . جلد 2 . ص 1270 . به اختصار »
============
: هَم خُدِي مٍگِيْش، هَم خُرمِي . ham xode mεgeyš- ham xorme.
= هم خدا را ميخواهد ، هم خرما را .
: مثل بالا در مورد آن دسته افراد زياده طلب، حريص و طمّاع به كار ميرود كه بخواهند از دو منبع مغاير و مخالفِ يكديگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هيچ يك صرف نظر كنند . اين گونه افراد از هر رهگذري كه باشد ، حتّي اگر به ضرر ديگران هم منتهي شود ، جلب نفع شخصي خود را از نظر دور نميدارند .
اصطلاح « هم از توبره ميخورد ، هم از آخور » ، مترادف اين معناست .
و امّا ريشه تاريخي اين مثل :
: به طوري كه ميدانيم ، احتياج به معبود از بدو خلقت ، يكي از صفات ذاتي و غريزه انسان بوده است. مردم عربستان قبل از اسلام ، بتپرست بودند . قبايل عرب هركدام بُتي به نام داشتند كه با آداب مخصوص به زيارت آن ميرفتند و قرباني تقديم ميكردند .
جالبترين بتپرستيها كه مورد بحث ميباشد، بتپرستي طايفه«حنيفه» بوده است. زيرا كار جهل و انحطاط و گمراهي، اين طايفه را به جايي رسانده بود كه بت معبود خويش را از آرد و خرما ميساختند و آن را ميپرستيدند .
در يكي از سالهاي قحطي كه شدّت گرسنگي به حدّ نهايت رسيده بود، افراد قبيله «حنيفه» ، آن «خداي خرمايي» خود را بين افراد قسمت كردند و خوردند.
پس از اين واقعه، در ميان ساير قبايل عرب، اصطلاح « خوردن خدا به دليل قحطي » رواج يافت و با تحريف و تعريفي كه در اين اصطلاح به عمل آمد، عبارت فارسي« هم خدا را ميخواهد، هم خرما را »، در ميان ايرانيان به صورت ضربالمثل درآمد
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم . ج 2 . ص 1320 . به اختصار »
داستان: روزي فتحعليشاه قاجار نشسته بود و در دو طرفش، دوتن از بانوان مورد علاقه او، يكي به نام«جهان» و ديگري به نام «حيات » نيز نشسته بودند، شاه اين بيت را خواند :
نشستهام به ميان دو دلبر و دو دلم كه را به مهر ببندم در اين ميان، خجلم .
فوري«جهان» گفت: تو پادشاه جهاني، جهان تو را بايد.
سپس«حيات » گفت: اگر حيات نباشد، جهان چه كار آيد
يكي ديگر از زنان حرمسرا كه نامش« بقا » بود، همين كه اين جملات را شنيد، متوجه شاه شد و گفت:
حيات و جهان، هر دوشان بيوفايند بقا را طلب كن كه آخر بقاست
« فرهنگ مردم ، فولكلور ايران . ص 313 »
============
& : هُمسييٍٍهاي خايري ، نٍعمٍتَه . homsiyei xâyri- nε,mεta.
= همسايه خوب، نعمت است .
: اين مثل، در مقام اهميّت و توجه به خصايص و روحيات همسايه خوب گفته ميشود . اين اهميّت تا حدّي است كه انتخابٍٍ محلّ سكونت را فرع بر معرفت و شناسايي به احوا ل همسايگان دانسته و همواره به خريداران خانه مسكوني متذكّر ميشوند كه: «اوّل همسايه، آن گاه خانه» . كما اين كه گفته شده است: « همسايهِ نيك در جهان، فضل خداست» .
و چه خوب گفتهاند:«چون كلاهي خواهي خريد، نخست مايه نگر و چون زن خواهي خواست، نخست دايه نگر و چون خانه خواهي خريد، نخست همسايه نگر» .
استاد سخن ، سعدي ، در باب سوم گلستان ، « فضيلت قناعت » ، حكايت شيريني در اين زمينه دارد كه نقل آن بيمعنا نيست :
حكايت: در عقدِ بيعِ سرايي، متردّد بودم. جهودي گفت من ازكدخدايان اين محلّتم. وصف اين خانه چنان كه هست از من بپرس. بخركه هيچ عيبي ندارد. گفتم به جز آن كه تو همسايه مني.
خانهاي را كه چون تو همسايه است ده درم سيمِ بدعيار ارزد
ليكن امّيدوار بايد بود كه پس از مرگِ تو، هزار ارزد
اين سخن هم از لقمان حكيم است كه فرمود: « سنگ و آهن و هر بار گراني را برداشتهام، هيچ باري را گرانتر از همسايه نيافتم».
« ريشهها تاريخي امثال و حكم . ج 1 . ص 91 »
مثل عربي: « اَلجار، قبل الدار» . يعني: همسايه، بعد خانه .
: تا نداني كه كيست همسايه به عمارت تلف مكن مايه .
« اوحدي مراغهاي »
« ادبيات ايران از ديدگاه اقتصاد . ص 31 »
مثل چك و اسلواكي: كسي كه داراي همسايه خوب است، ميتواند خانهاي را صد ليره گرانتر بفروشد.
مثل آلماني: كسي كه همسايه خوب دارد، احتياجي به پرچين ندارد .
« گلچيني از ضربالمثلهاي جهان . ص 237 و 242 »
بسي نعمت اندر جهان داشتن به كاشانه گنجي نهان داشتن
نباشد برابر به نزديك من كه همسايه يِ مهربان داشتن
« كاظمزاده ايرانشهر »
============
& : هَم مٍتٍرسِه ، هَم مٍتارسٍنِه . ham mεtεrse- ham mεtârsεne.
= هم ميترسد، هم ميترساند .
: در مورد كسي گفته ميشود كه چون خود ميترسد كه دست به كاري بزند، لذا ديگران را هم از آن عمل ميترساند. يا چون ترس بر او مستولي شده است، رفتاري از خود بروز ميدهد كه باعث رعب و وحشت ديگران هم ميشود .
لطيفه: ميگويند فردي با تير و كمان به شكار شير رفت. به هنگام جستجوي شير در شكارگاه، هم فرياد ميزد و هم ميگوزيد. به او گفتند: چرا فرياد ميزني؟ گفت: براي آن كه شير بترسد. گفتند: چرا ميگوزي؟ گفت : براي اين كه خودم هم ميترسم.
« كليّات عبيد زاكاني »
============
&: هَمٍش دَستي بٍگيري دارِه . hamεš dasti bεgiri dâre.
= هميشه دست بگير دارد .
: اين مثل را در مورد كساني به كار ميبرند كه در زندگاني اجتماعي خود، همواره دست طلبشان دراز بوده و هرگز عادت به دادن هديه يا انعام يا پرداخت چيزي در راه خير نداشتهاند.
داستان: شخصي درون استخري افتاد. چون شنا نميدانست، نزديك بود غرق شود. كسي كه از كنار استخر ميگذشت ، به او گفت : دستت را بده تا بيارمت بيرون . او دستش را نميداد . ديگري كه ناظر بر اوضاع بود ،گفت : من اين شخص را ميشناسم ، دست بده ندارد . بگو دستم را بگير . فردِ ناجي هم همين كار كرد . دستش را به طرف او دراز كرد و گفت : دستم را بگير و بيا بيرون . آن شخص هم دست او را گرفت و از استخر بيرون آمد و از غرق شدن نجات يافت .
بر او، تا نامِ دادن بر نيفتد گر از قولنج ميرد، تيز ندهد
« عبيد زاكاني . رساله اخلاقالاشراف . ص 25 » .
============
& : هَمٍش هٍكاتي ژو ناف بٍٍستِش .
hamεë hεkâti ûo nâf bεsteë.
: همهاش حرف به نافش بست (تحويلش داد).
: اصطلاح « به ناف بستن»، در هر عبارتي معنيِ خاصِ خود را دارد .
1 : بخش مياني و مركزي جايي. ( فلاني بچه ناف تهران است ) .
2 : در تعارف و تكلّف( آن قدر تعارف به نافم بست كه من را شرمنده كرد ) .
3 : درخوراندن ( هرچه خوراكي خوب بود، به نافش بست ) .
4 : به زور وادار به گوش دادن و يا گوش كردن ( هر چه را صبح در روزنامهها خوانده بود ، تا شب ده بار به ناف شنوندگان بست ).
5 : پنهان وآشكار غرولند كردن و فحش دادن(در ظاهر به او احترام گذاشت ولي زيرلبي فحش به نافش بست).
6 : حرف تحويل دادن به جاي كار مثبتي كردن. نظير مثل فوق .
« فرهنگ عوام . ص 116 » « فرهنگ بزرگ سخن . ج 8 . ص 7662 »
============
&: هَمُّنُن نوُن هادِه، وَلي، هَمُّنُن نوُن نَخورا .
hammonon nun hâde, vali, hammonon nun naxorâ.
: به همه نان بده ، ولي، نان همه )هركسي( را نخور.
: توصيهايست مبني بر حفظ مناعت طبع وعلوّ همت. بدين معني كه دست و دل گشاده باش و به همه نيكي بكن و به همه نان برسان ولي نيكي بعضي ازكسان را كه لايق و شايسته نيستند ، نپذير و زير بار منّت كسي نرو .
============
&: هَمَه غيري پي مٍنالَن وُ هَما خيشُن پي (یا: هُشتُن پی).
hama qeyri pi mεnâlan-hamâ xišon pi(hošton pi).
= همه از غير مينالند و ما از خويشان (یا: از خودمان) .
: در بيان اين اصل گفته مي شود كه نزديكان و خويشان و آنان كه به نقاط قوّت و ضعف ما آگاهي بيشتري دارند، بيشتر حسادت ميورزند و احياناً همان آنها هستند كه گرفتاري بيشتري توليد ميكنند .
: من از بيگانگان هرگز ننالم كه با من هرچه كرد ، آن آشنا كرد .
: از دشمنان برند شكايت به پيش دوست
چون دوست دشمن است ، شكايت كجا برم ؟
گاهي هم خودِ شخص از غرور و نخوت، باعث شكست و گرفتاري خود ميشود .
: هر شكستي كه به انسان برسد، از خويش است
خويش است كه در پيٍٍ شكست خويش است .
ازكه نالم كه فغان از دل ريش است مرا هر بلايي كه بود، از دل خويش است مرا
« اهلي شيرازي » « ضربالمثلهاي منظوم فارسي . ص 449 »
ناصرخسرو قبادیانی شعر معروفی درمورد غرور و نخوت بیجا به نام« از ماست که بر ماست» دارد که قابل ذکر است.
از ماست كه بر ماست
روزي زِ سر سنگ عقابي به هوا خاست
بهرِ طلبِ طعمه ، پر و بال بياراست
در راستي بال نگه كرد و چنين گفت
امروز همه روي زمين ، زيرِ پرِ ماست
بر اوج چو پرواز كنم، از نظر تيز
بينم سرِ مويي ، اگر هم در تكِ درياست
گر بر سر خاشاك يكي پشّه بجنبد
جنبيدن آن پشّه، عيان در نظر ماست
بسيار مني كرد و ز تقدير نترسيد
بنگر كه از اين چرخِ جفا پيشه چه برخاست
ناگه زكمينگاه يكي سختكماني
تيري چو قضاي بد، بگشاد بر او راست
بر بالِ عقاب آمد، آن تير جگر دوز
از عالم افرازش، زي شيب فروكاست
بر خاك بيفتاد و بغلطيد چو ماهي
وانگه نظرِ خويش فكند از چپ و از راست
سختش عجب آمد ، كه ز چوبي و زآهن
آن تيزي و تندي به چه سان گشته هويداست
چون نيك نظر كرد ، پرِ خويش در آن ديد
گفتا زكه ناليم ، از ماست كه بر ماست
« ناصر خسرو قبادياني »
گويند اصل اين داستان، از شاعري يوناني به نام« آشيل» است كه يكي آن را به زبان عربي ترجمه كرده و ناصر خسرو درضمن سير و سياحت به شهرهاي مختلف، ترجمه عربي آن را ديده و يادداشت كرده بود. چون مصداق اين داستان را بسيار ميديد، تصميم گرفت آن را به فارسي ترجمه كند و به شعر درآورد. از اين رو اين شاهكار آفريده شد.
« امثال و حكم دهخدا . ج 1 . ص 147 » « ضربالمثلهاي منظوم فارسي . ص 32 »
============
&: هَنوُنَه كَبل حِيدٍر قٍصّاب . hanuna kabl heydεr qεssâb
= همچون كربلايي حيدرقصّاب است .
: در مورد كسي گفته ميشود كه لطفش باعث دردسر و زحمت است .
مأخذ: در سمنان كربلايي حيدر قصّابي بود، هروقت ميديد گوشتهاي مغازهاش مشتري ندارد، به اصرار زياد به رهگذران كه همه آشناي محلّي بودند، گوشت را به نسيه ميفروخت. بعد از مدّتي كمتر از يك ساعت، شاگردش را به درِ خانه كساني كه گوشت را به نسيه به آنها فروخته بود، ميفرستاد و سفارش ميكرد كه هروقت ديدي دودي از دودكش آشپزخانه خريدار بلند شد، درِ خانه را بزن و بگو كه استادم گفته پول گوشتي را كه نسيه بردهايد بدهيد و يا گوشت را پس بياوريد. خريدار هم چون گوشت را شسته و باركرده بود، مجبور ميشد پولِ گوشتي را كه به زور و به نسيه به او فروخته بودند، بدهد تا شاگرد قصّاب جلوي در و همسايه آبروريزي نكند.
حال، هركس كه این گونه، لطفش باعث دردسر می شود، او را به « كبل حيدر قصّاب » تشبيه ميكنند
============
&: هَنوُنَه ما بَگُم دٍلّالِين پير، دو شٍوي دارِه ، فوري اي، آدمي تُوْن مٍوٍنِه کو تَه مار مولَه(1) هاکٍرچی.
hanuna mâbagom dεllalin pir. do šεvi dare. fori i âdεmi town mεvεne ko ta mâr mula hâkεrči.
= همچون پسر ماهبيگم دلّال است، دوتا پيراهن دارد ، فوراً يكي را به تن آدم مياندازد، که مادرت بچه حرامزاده زائیده.
: در توصيف كسي مي گويند كه بدون علّت و سابقه قبلي، وصلهاي به ديگري بچسباند. اصولاً در مورد افراد شارلاتان و دغلبازي گفته ميشود كه ديگران را به كارهاي خلاف متّهم ميكنند تا قبح كار خودشان كمرنگ شود .
سرچشمه اين مثل از اينجاست كه ماهبيگم دلّال، از دلّالگان قديم سمنان بود. به خانهها ميرفت و اجناس و لوازمي را كه مورد نياز خانوادهها نبود، به خانه ديگران ميبرد و ميفروخت و پول آنها را به صاحبان آنها رد ميكرد و بابت عملٍٍ خود، حقّ دلّالي ميگرفت. براي همسريِ پسرِ مردم دختري پيدا مي كرد و براي دخترانِ دم بخت و يا زنان جوان همسر و يا همبستري. سمنانيان براي اين دلّالگان ارزشي قايل نيستند و شغل آنها را شغل آبرومندي نميدانند.
ماهبيگم پسري داشت كه همسالان او هميشه به او سركوفت ميزدند و او را از اين كه مادرش دلّاله است، سرزنش ميكردند. او فكري كرد تا خود را از اين مخمصه نجات دهد. او دو پيراهن داشت، به محض ديدن همسالان خود، يكي از پيراهنها را به تن او ميانداخت و فرياد ميزد: «پسر دلّال» و با اين عمل، زشتي انتساب خود را به مادري دلّاله ميپوشاند. و چون همسالان او نميخواستند كه منتسب به فرزند دلّال و دلّاله بشوند، ديگر سر به سرِ او نميگذاشتند وكاري به كار او نداشتند.
« فرهنگ سمنانی . دکتر ستوده »
(1)= مولَه mula بچه حرامزاده.
مولَه کُتَه mulakota در زبان سمنانی، به نوزادهای سگ و شغال مولَه کُتَه(اگر نر باشد، و اگر ماده باشد: مولَه کُتا)گفته می شود. وقتی بچه ای فضول و دخالت گر، باعث اذیت و آزار دیگران می شود، او را از خود رانده و این جمله را به عنوان فحش به او می گویند.
============
&& : هَنونِه رُتُوْویلَه، دٍٍمٍٍگٍٍزِه مٍٍشو سَری دٍٍروازِه مٍٍنینِه تا جٍٍنازَه بیارَن.
hanune rotowvila. dεmεgεze mεšu sari dεrvâze mεnine tâ jεnâza biyâran.
: به مانند رُتیل است، نیش میزند و میرود سردرٍٍ دروازه می نشیند تا جنازه را بیاورند.
تفسیر مثل:
رتیل، حشرة بند پایی است از تیرة عنکبوتیان، دارای سمّی کشنده که گاهی موجب مرگ فرد گزیده شده می شود. اعتقاد عمومی بر این است که وقتی رتیل کسی را گزید، می رود و بر سردرِ دروازه شهر می نشیند تا نتیجه عملکرد خود را که فوت فرد گزیده شده است، ببیند.
این مثل را درمورد افراد سخن چین، فتنه گر، دو بهم زن، آشوبگر به کار می برند و عمل آنان را به نیش سمّی رُتیل تشبیه می کنند که می گزند و در گوشه ای پنهان می شوند و منتظر می مانند تا زندگی کسی را از هم بپاشند. در نتیجه این گونه افراد را به رتیل تشبیه می کنند که باعث از هم پاشیدگی زندگی دیگران می شوند.
============
&&: هٍنِه آتش روشَن نَبیچی، ژو دیی ژُوْری دَرَه.
hεne âtεš ruŝan nabiči žo diy žoyri dara . : هنوز آتش روشن نشده، دودش بالاست.
: هنوز کار خلافی صورت نگرفته، کوس رسوائیٍٍ آن زده شده است.
این مثل درمورد کسی گفته می شود که قصد انجام کاری خلاف شرع و عرف را نداشته ولی تصادفاً در راهی قدم گذاشته که چنانچه ادامه می داد، ممکن بود کار خلافی صورت پذیرد. ولی بدخواهان کوس رسوائی آن را زده اند.
و به قولی: خدا می بیند و می پوشد، همسایه نمی بیند و می خروشد.
============
&& : هٍنِه آرد آرَه اٍشتَه، تَفرَه سُوْنگٍسَر.
hεne ârd âra εšta- tafra sowngεsar.
: هنوز آرد در آسياب است و قرهقوروت در سنگسر.
: عصرانة بعضی از خانواده های سمنان، آش رشته است که براي تهيه آش رشته، نياز به آرد است و قره قوروت که چاشنیِ آن بشود. وقتی که مواد اوّلیه آن آماده نباشد نمی توان آش رشته مهیا کرد. زیرا آرد آن هنوز در آسياب است و چاشني آن هم که قرهقروت است، در سنگسر.
اين مثل مجازاً در مقامي گفته ميشود كه پيرامون موضوعي صحبتي شده و تصميماتي نيزگرفته شده تا انشاء الله بعداً اين تصميمات به مرحله اجرا در آيد. ولي كسي كه قرار است از آن منتفع شود، آن قدر خوش باور است که براي استفاده ازآن عجله دارد و مرتباً آن را مطالبه ميكند. لذا به او ميگويند كه اين قدر عجله نكن. هنوز مواد اولّيه آن آماده نيست. بيخود شكمت را صابون نزن.
مترادف با : نَه بِه بارَه ، نَه بِه دارَه.
مثل افغاني : تخم در شكم ماكيان، روغن به كوه ارغوان، ما در اينجا خاگينه ميپزيم.
« ضربالمثلهاي دري افغانستان. ص 60 »
: بيمار به سامرّه و درمان به بدخشان. « دههزار مثل فارسي . ص 209 »
=====================
&: هَنِه مو صابين ژو تُوْن نَگٍنِهچي. hane mo sâbin žo town nagεneči.
: هنوز صابون من به تنِ او نخوره است .
: در مقام آگاهي در مورد كسي گفته ميشود كه قصد دارند او را تهديد به تأديب و تنبيه نمايند .
مثل دامغاني : هنوز صابونم به رختش نخورده . « فرهنگ بزرگ ضربالمثلهاي فارسي »
============
& : هٍنِه وازی یِی نَگیچِش دارِه اٍشگٍلی مٍدِه.
hεne vâzi yey nagičeš-dâre εšgεli mεde!
: هنوز بازی را یاد نگرفته داره کُرکُری میخونه.
: این کنایه را درمورد کسی می گویند که تازه متوجه موضوعی شده و هنوز هم همه ماجرا را نمیداند ولی مشغول کُرکُری خواندن باشد.
: اٍشگٍلی بٍٍدّیُن= کُرکُری خواندن.
نظیر: دٍلَه هٍلاکوتَه وازی ماشُن: گٍلی بٍٍدّیُن،. gεli bεdyon.
این اصطلاح در بازی الک دولک گفته می شد.
============
&: هُوْلی حَلیمی پی دٍلَه دیگی کٍت. howli halimi pi dεla digi kεt.
: از هولٍٍ حلیم، در دیگ افتاد.
تفسیر ضرب المثل: از هول حلیم در دیگ افتادن
حلیم یکی از محبوب ترین غذاهاست که معمولا برای صبحانه سرو می شود. شاید اگر از بین تمام ضرب المثل های ایرانی که در آن ها دیگ به کار رفته است از شما بپرسند، اولین مثلی که به ذهن شما می رسد، ضرب المثل (از هول حلیم افتاد تو دیگ) باشد.
افراد زیادی هستند که برای رسیدن به مقصود، حرص و طمع فراوانی دارند و به قول معروف بیش از حد عجله کرده و در تلاش برای کسب سود زیاد، ناگهان دچار ضرر شدیدی میشوند. لذا این ضرب المثل درباره این افراد است که به دلیل عجله فراوان به خود آسیب می رسانند.
==========
مثل هائی با اولین حرف( ی y )
&: ياروُ اَهلي بَخييِهيَه . yâru ahli baxiyeya.
= يارو اهل بخيه است .
: اصطلاحي است كه درمورد افراد رشوه بگير گفته ميشود. ضمناً اين اصطلاح را در مورد كسي به كار مي برند كه خود را هم اهل همان كاري ميداند كه مورد نظر است .
داستان : گويند روزي شاه عبّاس صفوي، خيّاطها را بارعام داده بود. پالاندوزي هم در صف خيّاطها وارد شد. وقتي نوبت به او رسيد و شاه عبّاس راجع به كارش سؤال كرد . گفت : من پالان دوزم . شاه عبّاس گفت مگر نميداني كه امروز ، روز بارعام خيّاطهاست ، تو چرا آمدهاي ؟ پالان دوز گفت : قربان آخر من هم اهل بخيهام .
لطيفه: مرد تركي با پسر بچّهاي كار خلافي كرد . پدر بچّه متوجّه شد و به پيش قاضي رفته از او شكايت كرد . مردِ ترك را به نزد قاضي بردند . قاضي با عتاب و خطاب به مردٍٍ ترك گفت : چرا اين كار را كردي ؟ مردِ ترك گفت : قربان به خاطر برچيده شدن رطوبت تنم اين كار را كردم ، نه به خاطر چيز ديگري . قاضي از اين حرفِ مردِ ترك ، خندهاش گرفت . مرد ترك رو به پدر بچّه كرده وگفت : به خدا قاضي هم اهل بخيه است .
============
:این دو مثل سمنانی گویاتر از معادل خود در زبان فارسی است.
مثل فارسی: زیر نیم کاسه، کاسه است.
در حالی که کاسه بزرگتر از نیم کاسه است، چگونه می توان کاسه را زیر نیم کاسه پنهان کرد؟
امّا ضرب المثل سمنانی:
&&: تَيي كاسِه، نیم كاسَه دَرَه. tayi kâse- nim kâsa dara.
: زير كاسه، نیم كاسه، است .
چون نیم کاسه کوچکتر از کاسه است، لذا می توان آن را زیر کاسه گذاشت.
قبل از آن که یخچال در خانه ها همگانی شود، مردم برای خنک نگهداشتن مواد غذائی آن را در فضای باز و سایه گذاشته و برای آن که از دسترس گربه و پرندگان به دور باشد، سبدی بر روی آن دمر می کردند. در این حالت، برای شخص تالثی مشخص نبود که زیر سبد چه چیزیست؟
در نتیجه: اين مثل را در مقام آگاهي، زماني بازگو ميكنند كه ظاهر چيزي يا امري غيراز باطنش باشد و از ظاهرش نتوان به باطن آن پي برد.
============
مثل فارسی: گاوت زائیده.
: وقتی زحمتی یا مشکل غیر منتظره ای برای کسی پیش می آید، برای آگاهی او از این مثل استفاده می شود.
همین مثل در زبان سمنانی گفته می شود:
&&: تَه گورا بزٍٍچی!!! ta gurâ bεzeči
: گوساله تو زائیده!!!
: زائیدن گاو، امر غیر منتظره ای نیست، هر گاو ماده ای که آبستن باشد به موقع خود خواهد زائید. ولی اگر گوسالهِ کسی بزاید، این عمل غیر منتظره است.
======================================================
ذبیح الله وزیری
(وزیری سمنانی)
آخرین ویرایش 10/01/1403