مقدّمه
شیوه نگارش یکی از مصوت های مخصوصِ زبان سمنانی:
همان طور که میدانیم، در نگارشِ زبانِ سمنانی، علاوه بر شش مصوت زبان فارسی« اَ a ، اِ e ، اُ o ، آâ ، اوu ، ای i»، از دو مصوت اختصاصی دیگر، یکی« اُوْ ow ، و دیگری، مصوتی که از کسره شروع و به فتحه ختم می گردد) َِ ( نیز استفاده می شود. چون در سیستم وُردِ کامپیوتر، علامتی که بتوان در نوشته های سمنانی، از آن استفاده نمود وجود ندارد، لذا علاقمندانِ محترم به زبان سمنانی، اقدام به ایجاد«کسرهِ وارون» نموده اند تا بتوان از آن برای نشان دادن این مصوتِ قدیمی و اختصاصیِ زبانِ سمنانی، استفاده نمود. برای استفاده از کسرهِ وارون، ابتدا می بایست به فونت آن دسترسی داشت تا به فونت های کامپیوتر افزود.
از آن جائی که، کسرة وارون در اختیار همه کس نیست، لذا برای راحتیِ بیشرِ آنان که قصد دارند مطالب خود را شخصاً روی کامپیوتر تایپ نمایند، یا شخص خاصی نوشته آنان را تایپ نماید، معتقدم که می توان با انتخاب فونت B Nazanin ، از این علامت« ٍ » که شامل دو کسره در کنار هم هستند استفاده کرد و در ضمن خطِ زیبائی هم داشت. این علامت« ٍ» خیلی نزدیک به کسرة وارون است که دوستان علاقمند، طراحی و استفاده می نمایند. علامتِ آوانگاری لاتین آن هم این حرف« ε » است که در symbol برنامه word وجود دارد.
جهتِ ایجاد این علامت، برای حرف مورد نظر، کافیست که روی صفحه کلید کامپیوتر، دگمة شیفت را گرفته و همزمان دگمه« E » را فشار داد. این علامت « ٍ » با توجه به اندازة فونت مورد استفاده، زیر حرف مورد نظر قرار خواهد گرفت، دقیقاً همان کلیدهائی که برای کسرهِ وارون استفاده می شوند.
در آوانگاری لاتین این نوشته، از حروف انگلیسی معمول و برای عدم استفاده از دو حرف انگلیسی در کنار هم برای یک حرف، از علائم زیر استفاده شده است که در symbol برنامه word وجود دارند.
به جای: آ â ، چ č ، خ x ، ژ ž ، ش š ، ع و همزه , / ، واو مجهول w استفاده شده است.
=============================
&&: آدَم جایی هٍکاتی ماکٍرٍٍه کو به دٍل بَنینِه، نه به گٍل.
âdam jâyi hεkâti mâkεre ko bε dεl banine na bε gεl.
: آدم جائی حرف می زند که به دل بنشیند، نه به گٍٍل.
: این مثل را کسی می گوید که به او اصرار می کنند در جمعی سخنی بگوید و چون آن شخص، آن جمع را مشتاقٍٍ به شنیدن حرف و سخن نمی بیند، لذا این جواب را به اصرار کننده می دهد.
================
&: آدَم مَنٍگي آخور بين بُو، مٍگي آخٍر بينَم بوُ .
âdam manεgi âxorbin bu.mεgi âxεrbinam bu.
= آدم نبايد آخوربين باشد، بايد آخربين هم باشد .
: اين مثل به عنوان حكمت و پند و اندرز به كساني كه آينده نگر نيستند و فقط به حال توجه دارند گفته ميشود ، به جهت ترغيب آنان به آينده نگري زيرا :
: آينده نگری و مثبت اتديشی ، يکی از محور های توسعه است .
ولی: آخوربین، آخربین نمی شود. «ده هزار مثل فارسی، ص 10»
مترادف با : آدَم مٍگي خُشتُن (هُشتُن) هٍرِنين فَِكرَم دَبو .
. âdam mεgi xošton(hošton) hεrenin fεkram dabu
: به روزگار سلامت، سلاح جنگ بساز وگرنه سيل چو بگرفت، سد نشايد بست
: مبادا كه در دهر ديرايستي مصيبت بود پيري و نيستي « سعدي »
: چو به گشتي طبيب از خود ميازار چراغ از بهر تاريكي نگهدار « سعدي »
: مینداز تو داست، ز بعدِ درو که لازم بود باز، در سالِ نو
به سالِ دگر، گر تو را نیست داس درو چون کنی، گندمت را وُ جو
«فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی. ص 436»
============
& : آدٍمی بٍه هَلُن مٍنٍشناسَن . âdεmi bε halon mεnεšnâsan. : انسان را به لباسش نمیشناسند .
: پند و اندرزی است جهت شناخت شخصیت واقعی انشانها بر اساس باطن آنها نه ظاهرشان. بدین معنی که، نه لباس فاخر دلیل بر شخصیت است و نه لباس ژنده دلیل بر بی شخصیتی. چه بسا انسان نماهایی که لباس فاخر به تن دارند و چه بسا انسانهای با شخصیتی که لباس ژنده در بر دارند.
خاکساران جهان را به حقارت منگر شايد که در اين گرد سواری باشد
مترادف با: اٍسبِه بٍه مي مٍنٍشناسَن. εsbe bε mi mεnεšnâsan.
: سگ را به مو نمی شناسند.
تن آدمي شريف است به جان آدميّت نه همين لباس زيباست نشان آدميّت
«سعدي»
شاهد آن نيست كه موئي و مياني دارد بنده طلعت آن باش، كه آني دارد
«حافظ»
مثل انگليسي: با كلاه راهبگي، آدمي راهبه نميشود.
« ضربالمثلهاي انگليسي به فارسي. ص 57 »
مثل انگليسي: انسان، با ادب و رفتارش شناخته ميشود.
« ضربالمثلهاي معروف ايران و جهان ص 227 »
مثل چيني: لكّههاي حيوان بر پوست اوست، لكّههاي انسان در اندرونش.
«گلچيني از ضربالمثلهاي جهان. ص 258 »
سخن نغز
آنكه درچشم توآب است، سراب است سراب | آخرِكارِ تو زين فكر، خراب است، خراب |
جانِ من، ارزشِ اين كلبهِ ويرانه بدان | كاخِ رؤيائيِ تو، نقشِ برآب است، برآب |
مَردِ ره شو، كه نپيموده، به مقصد نرسي | كارِ دنيا، همه از روي حساب است، حساب |
باش هشيار ،كه بر ظاهرِكس، دل ندهي | چهرهِ دون صفتان، زيرِ نقاب است، نقاب |
از بزرگانِ خرد، معرفت آموز و ادب | جهل اگركم نشود، جان به عذاب است، عذاب |
قدرِ امروز بدان، كار به فردا مفكن | پايهِ عمر، تهي همچو حباب است، حباب |
عزّت و حرمتي ار، درخورِ پيري بيني | حاصلِ همّتِ دورانِ شباب است، شباب |
دانش اندوز و همه فكر، در اين ره بگذار | كه جهان، جلوه گر از نوركتاب است، كتاب |
از « فراز »، اين سخن نغز به خاطر بسپار | كارِ دنيا، همه از روي حساب است، حساب |
« علي اصغر فراز « فراز » . زمستان 77 – تهران »
============
&: آفتابه اَگه طٍلایی پی هَم بو، باز ژو جا دٍلَه خٍلِنَه.
âftâba agε tεlâ pi ham bu bâz žo jâ dεla xεlena.
: آفتابه اگر از طلا هم باشد، باز جایش توی خلاست(مستراح است).
: در مقام اعتراض در مورد فرد بی اصل و نسبی گفته می شود که با به دست آوردن پست و مقام، مال اندوزی کرده و خود را گم کند و به مردم شریف و زحمتکش، فخر بفروشد. هرچند که این پست و مقام، و مال و منال، برای او اصل و نسب نخواهد شد و در عاقبت برایش بزرگی نمی آورد، و اگر درکی داشته باشد نزد خود همیشه شرمنده است.
==========
& = اَسبی وُ خَری ای جا نَکٍرین، هُم بو نَبین، هُم خو مٍبین.
: اسب ها و خرها را یک جا نکنید، هم بو نشوند، هم خو می شوند.
: در مقام آگاهي و دوري جستن از همنشين نامناسب به اين مثل متوسل ميشوند .
: بدیهی است که انسان تحت تاثیر محیط زندگی و دوستان خود قرار می گیرد، و چون انسان زود آلودة بی اخلاقی می شود. پس باید با کسی دوستی کند که به عمل ناشایست مبتلا نگردد. چنان که گفته شده:
با بدان کم نشین که درمانی خو پذیر است نفس انسانی « سنایی»
با بدان کم نشین که صحبت بد گرچه پاکی، تو را پلید کند « سعدی»
: نيك اگر با بد نشيند بد شود . « مولوي » // هر كه با ديگ نشيند ، بكند جامه سياه .
هركه با رسوا نشيند ، عاقبت رسوا شود . // هركه با فاجر نشيند ، همچنان فاجر شود .
«منوچهري» « دههزار مثل فارسي . ص 138 »
: اسب تازي در طويله گر ببندي پيش خر
رنگشان همگون نگردد ، طبعشان همگون شود . « ميرزا حبيب روحي»
: كافور نخيزد ز درختان سپيدار از مردم بد اصل نيايد هنر نيك . « منوچهري »
« ضربالمثلهاي منظوم فارسي . ص 255 »
مثل قشقائي(سياهچادرها): اسب را نزديك خر ببندند، هم رنگ نميشود ولي اخلاق او را ياد ميگيرد. « فرهنگ نامه امثال و حكم ايراني . ص 92 »
مثل هندي: رذالت و فضيلت از معاشرت بد و خوب حاصل ميشود .
: يك قطره آب كه روي آهن تفته ميافتد، بدون هيچ اثري ناپديد ميشود. همان قطره كه روي برگ نيلوفر آبي ميافتد، مانند يك مرواريد ميدرخشد. همان قطره كه به درون يك صدف ميافتد، يك مرواريد ميشود. بنابراين، كساني كه با آدمهاي پست، معمولي و والا معاشرت ميكنند، متناسب با آنان رفتار ميكنند.
« مثلها و پندهاي هندي . ص 34 و 15 »
مثل افغاني: در بين افراد محترم، انسان محترم ميشود و در بين اراذل، پست و فرومايه.
مثل اسپانيولي: در پايان سال، نوكر، داراي عادت ارباب ميشود.
«گلچيني از ضربالمثلهاي جهان ، ص 132»
برای بیان تاثیر پذیری انسان، به جاست که به تضمین شعر سعدی توسط ملک الشعرای بهار توجه شود.
شبی در محفلی با آه و سوزی شنیدستم که مرد پاره دوزی
چنین می گفت با پیر عجوزی « گٍٍلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم»
گرفتم آن گل و کردم خمیری خمیرٍٍ نرم و نیکو، چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری « بدو گفتم که مُشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم»
همه گل های عالم آزمودم ندیدم چون تو و عبرت نمودم
چو گُل بشنید این گفت و شُنودم « بگفتا من گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گُل نشستم»
گُل اندر زیر پا، گسترده پَر کرد مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گُل گذر کرد « کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم»
برگرفته از کتاب« نغمه کِلکِ بهار. ص 381 »
==========
&&: اَگَه اَلِّه دٍمبال بَشَه، سَری کویی مٍرٍٍس، کٍلِین دٍمبال، شَخَه رَزَه.
aga alle dεmbâl baŝa sari kuyi mεrεs kεlen dεmbâl ŝaxaraza
: اگر به دنبال عقاب بروی، به بالای کوه میرسی، به دنبال کلاغ، به شاخ ریز« منجلاب».
: این مثل اشاره ای دارد به انتخاب دوست یا مربی که اگر فرد آگاه و صالحی باشد، تو را به سر منزل مقصود می رساند، ولی اگر آگاه نباشد تو را به منجلاب می کشاند. همچنین مریدی موفق می شود که مرادی فهیم و نیک اندیش داشته باشد. به همین دلیل گفته اند:
: اگر شیری رهبر گلة گوسفند باشد بهتر است تا گوسفندی رهبر گلة شیر.
مثل فارسی: همنشین تو از تو به باید تا تو را عقل و دین بیفزاید.
مثل افغانی: هرکه پیٍٍ بانگ کلاغ رود، بیه خرابه افتد.
« ضرب المثل های دری افغانی.ص 193»
مثل مصری: اگر از جغد متابعت کنی، به ویرانه ات خواهد برد.
مثل تازی: اگر زاغ را رهبر خود نمایی، به سوی لاشه ها و مردار رهنمون خواهی شد.
« گلچینی از ضرب المثل های جهان. ص 49 ، 7 »
: اَلّه = عقاب ، : کلا = کلاغ
شَخَه رَزَه = محل شاخ ریز. محلی که قصاب ها، چرمسازان، کلَه پاچه پزی ها، مواد مازاد خود را در آنجا میریزند و کلاغ ها در آنجا تغذیه می شوند.
=====
فرق بین عقاب و کلاغ
عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید.
کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند.
جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند: این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش از گرسنگی دارد جان می دهد؟
اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند، حال و روزش را ببین، آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد،
آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد.
در نزد عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.
•زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم، مهم این است به بهترین شکل زندگی کنیم..
=============================== 31/04/98
شعر زیبای عقاب و زاغ از دکتر پرویز ناتل خانلری
گشت غمناک دل و جانِ عقاب چو ازو دور شد ایام شباب
دید کَش دور به انجام رسید آفتابش به لبِ بام رسید
باید از هستی، دل بر گیرد ره سوی کشورِ دیگر گیرد
خواست تا چاره ی نا چار کند دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره ی کار گشت برباد سبک سِیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت ناگه ا ز وحشت، پُر وِلوِله گشت
وان شبان ، بیم زده ، دل نگران شد پیِ بره ی نوزاد دوان
کبک ، در دامن خار ی آویخت مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو اِستاد و نگه کرد و رمید دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ی مرگ ، نه کاریست حقیر زنده را فارغ و آزاد گذاشت
صید هر روزه به چنگ آمد زود مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت بر آن دامنِ دشت زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا در برده
سا ل ها زیسته افزون ز شمار شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب ز آسمان، سوی زمین شد به شتاب
گفت که: «ای دیده ز ما بس بیداد با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی بکنم آن چه تو می فرمایی»
گفت:‹‹ ما بنده ی در گاه توییم تا که هستیم هوا خواه تو ییم
بنده آماده بود، فرمان چیست ؟ جان به راه تو سپارم، جان چیست ؟
دل، چو در خدمت تو شاد کنم ننگم آید که ز جان یاد کنم»
این همه گفت ولی با دل خویش گفت و گویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه، کنون از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد حَزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب که:‹‹ مرا عمر، حبابی است بر آب
راست است این که مرا تیز پر است لیک پرواز زمان تیز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت به شتاب ایام، از من بگذشت
گر چه از عمر ،دل سیری نیست مرگ می آید و تدبیری نیست
من و این شه پر و این شوکت و جاه عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز به چه فن، یافته ای عمرِ دراز ؟
پدرم نیز به تو دست نیافت تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت بامن فرمود کاین همان زاغ پلید است که بود
عمر من نیز به یغما رفته است یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟ رازی این جاست، تو بگشا این راز››
زاغ گفت: ‹‹ ار تو در این تدبیری عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود آخر از این همه پرواز چه سود ؟
پدر من که پس از سیصد و اند کان اندرز بُد و دانش و پند
بارها گفت که برچرخ اثیر بادها راست، فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک و زند تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاک، شوی بالاتر باد را بیش گزندست و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک آیت مرگ بود، پیک هلاک
ما از آن ، سال بسی یافته ایم کز بلندی ، رخ برتافته ایم
زاغ را میل کند دل به نشیب عمر بسیارش ار گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان ست چاره ی رنج تو زان آسان ست
خیز و زین بیش ، ره چرخ مپوی طعمه ی خویش، بر افلاک مجوی
ناودان ، جایگهی سخت نکوست به از آن کُنجِ حیاط و لب جوست
من که صد نکته ی نیکو دانم راهِ هر برزن و هر کو دانم
خانه، اندر پس باغی دارم وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست خوردنی های فراوانی هست ››
****
آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ گندزاری بود، اندر پسِ باغ
بوی بد، رفته ا زآن، تا رهِ دور معدن پشه ، مُقامِ زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان سوزش و کوریِ دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه
گفت: « خوانی که چنین الوان ست لایق محضر این مهمان ست
می کنم شکر که درویش نیم خجل از ما حضر خویش نیم ››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند تا بیاموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلک برده به سر دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پرِ خویش حَیَوان را همه فرمانبرِ خویش
بارها آمده شادان ز سفر به رَهَش بسته فلک، طاقِ ظفر
سینه ی کبک و تذرو و تیهو تازه و گرم شده طعمه ی او
اینک افتاده بر این لاشه و گند باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود حالِ بیماریِ دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری، ریش گیج شد، بست دمی دیده ی خویش
یادش آمد که بر آن اوجِ سپهر هست پیروزی و زیبایی و مهر
فرّ و آزادی و فتح و ظفرست نفسِ خُرّمِ باد سحرست
دیده بگشود به هر سو نگریست دید گردش، اثری زین ها نیست
آن چه بود از همه سو خواری بود وحشت و نفرب و بیزاری بود
بال بر هم زد و بر جست ا زجا گفت : که ‹‹ ای یار ببخشای مرا
سال ها باش و بدین عیش بناز تو و مردار تو و عمر دراز
من نیَم در خورِ این مهمانی گند و مردار، تو را ارزانی
گر در اوجِ فلکم باید مُرد عمر در گند به سر نتوان برد»
****
شهپرِ شاهِ هوا ، اوج گرفت زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلک ، همسر شد
لحظه یی چند بر این لوح کبود نقطه یی بود و سپس هیچ نبود
اثری ماندگار از زنده یاد، دکترپرویز ناتل خانلری.
========================
&&: اَگَه کَرگین دٍلی نَگییابو، خوروسی رَه مٍنٍکُوْوییِه.
age kargin dεli nagiyâbu- xurusi ra mεnεkowviye.
: اگر مرغ دلش نخواهد، با خروس نمی کاود(با خروس کلنجار نمی رود).
: این مثل درمورد کسی کاربرد دارد که با رفتار و کردار خودش، باعث تحریک دیگران می شود.
ماکیان را طلب چو غالب شد نوک بر گردن خروس زند
«فرهنگنامه امثال و حکم فارسی. ص 439»
==========
&& : اَِن تَیی کاسِه، دُرد دَرَه. εn tayi kâse dord dara
: در این کاسه، دُرد هست.
: درست است که ظاهر مایع شفاف است، ولی در تَهِ آن دُردی و لِردی ته نشین است که ممکن است در نگاه اول مشخص نباشد.
از این مثل برای آگاهی کسی گفته می شود که برای انجامِ کار کوچکی، پول زیادی به او پیشنهاد شده. وقتی برای انجام کارِ کوچکی، پولِ زیادی پرداخت می شود، باید بداند که انجام این کار تله ای بیش نیست.
============
&: اٍنجو سُرخَه نیيَه كو باج شٍغالين دَن . enjo sorxa niya ko bâj šεqâlin dan
= اين جا «سرخه» نيست كه باج به شغال بدهند .
: اين مثل را در مقام اعتراض به شخص زورگوئي ميگويند كه بخواهد با زور و قدرت ، قانون يا روال معمول را زير پا بگذارد. يعني اينجا اصولي حكمفرماست و با قدرت و زور، كاري از پيش نميرود .
اين مثل از اينجا سرچشمه ميگيرد كه در سرخه جاليز خربزه زياد است و شغالها به خربزههاي رسيده آسيب زيادي ميرسانند . دهقانان طعمهاي نظير گوسفند مرده يا مرغ مردهاي بر سر جاليز ميبرند تا شغالها با خوردن آن سير بشوند و سروقت خربزهها نروند و به آنها آسيب نرسانند.
مرحوم اميرقلي اميني در كتاب « فرهنگ عوام صفحه 79 » زير واژهي « باج به شغال نميدهد » چنين مينگارد : معروف است در اردستان كه يكي از بخشهاي تابع اصفهان است ، براي اينكه شغال به اشجار انگور زيان نرساند ، همه شب خري مرده يا خوردني ديگري نظير آن در باغات خود ميگذارند تا وي به خوردن آن بپردازد و از خوردن انگور انصراف جويد . اين عمل تدريجاً مورد مثل قرارگرفته و حاليه به كسي كه بخواهد چيزي را به زور از كسي بازستاند مي گويند : باج به شغال نميدهيم و به صورت ديگر نيز مي گويند : اينجا اردستان نيست كه باج به شغال بدهيم .
« فرهنگ عوام. اميرقلي اميني . ص 79 »
امّا مرحوم مهدي پرتوي آملي در كتاب ارزشمند« ريشههاي تاريخي امثال و حكم » جلد اول صفحه 157 با توجه به شاهنامهي فردوسي چنين نگاشته است :
ريشه تاريخي: رستم، برادر ناتني به نام« شغاد » داشت. چون شغاد به حدّ رشد رسيد، زال او را نزد شاه كابل فرستاد تا در كشورداري و تمشيت امور مملكت بصير و خبير شود . شاهٍٍ كابل دخترش را با وي تزويج كرد و در بزرگداشتش از گنج و خواسته دريغ نورزيد . در آن موقع باج و خراج كشور كابل(افغانستان) به رستم دستان ميرسيد و همه ساله معمول چنان بود كه يك چرمٍٍ گاوي« باژ » و « ساو » يعني(باج و خراج) ميستاندند و براي تهمتن به زابلستان ميفرستادند .
چنان بُد كه هر سال يك چرمٍٍ گاو ز كابل همي خاستي« باژ » و « ساو »
اكنون كه « شغاد » به دامادي شاه كابل درآمده ، انتظار داشت كه برادرش رستم ، باج و خراج از شاه كابل نستاند و در واقع كابليان « باج به شغاد بدهند » . اهالي كابل چون اين خبر بشنيدند از بيم سطوت رستم و يا از جهت آن كه « شغاد » را در مقام مقايسه با برادر نامدارش « رستم » مردي لايق و كافي نميدانستند، همهجا در كوي و برزن به يكديگر ميگفتند « تا وقتي رستم زندهاست ، ما باج به شغاد نميدهيم »
باري ، موقع باج ستاني فرارسيد و عمال رستم به كابل آمده باج و خراج مقرر را اخذ و به سيستان بازگشتند. شغاد از بياعتنائي برادر و رفتار عمالش بينهايت متأثر گرديد وپنهاني با پدر زنش شاه كابل هم داستان شد كه به تدبيري رستم را از ميان بردارند . بالاخره رستم با دسيسهي شغاد و همراهي شاهٍٍ كابل ، به درون چاهي كه پر از سرنيزه و خنجر بوده فرو ميافتد. رستم از درون چاه كه تا سينه درآن فرو رفته بود سر برگردانيد و چون شغاد را با لبهاي متبسّم بديد، آهي سرد از دل بركشيد و گفت :
پشيماني آيد تو را زين سخن به پيچي از اين بد، نگردي كهن
زماني كه شغاد از رستم دور ميشد، رستم تيري در چلهي كمان جاي داده و به سوي شغاد نشانه گرفت و او را از پاي درآورد.
اين بود داستان رستم و شغاد كه سرانجام مردم « باج به شغاد ندادند » و شغاد و شغاديان اين آرزو را به گور بردند . « ريشههاي تاريخي امثال و حكم. ج1. ص 157 »
==========
& : اٍنقَدٍر هَما رَه قُمپُزي بيرين نَكٍرا . εnqadεr hamâ ra qompozi birin nakεrâ.
= اينقدر براي ما قُمپُز در نكن .
: اين مَثل را به كسي ميگويند كه حرف هاي كنده مي زند واز خود و يا ديگري تعريف و تمجيد ميكند و كارهاي مهّمي را بر خلاف حقيقت به خود نسبت داده و به آن مي بالد . در حالي كه ديگران متوجه ي حرف هاي توخالي و بي پايه و اساس او شده و ميگويند «يارو قَمپُز در مي كنه ».
وجه تسميه ي مثل فوق: واژه يِ« قُمپُز » در اصل« قُپُّوز» بوده و اين واژه تركي است . قُپّوز، نام توپي بوده كوهستاني و « سرپُر » بنام« قُپُّوزكوهي» كه دولت امپراطوري عثماني ، در جنگ هاي با ايران، آن را مورد استفاده قرار مي داد. اين توپ اثر تخريبي نداشت زيرا گلوله درآن به كار نمي رفت ، بلكه مقدار زيادي باروت در آن ميريختند و پارچه هاي كهنه و مستعمل را با سُنبه در آن بفشار جاي مي دادند تا كاملاً سفت و محكم شود . سپس اين توپ را در مناطق كوهستاني كه موجب انعكاس و تقويت صدا ميشد ، به طرف دشمن آتش مي كردند .
اين توپ صدائي آن چنان مهيب و هولناكي داشت كه تمام كوهستان را به لرزه در ميآورد و تا مدتي صحنه ي جنگ را تحت الشعاع قرار مي داد ، ولي كاري صورت نمي داد زيرا همان طوري كه قبلاً اشاره شد ، گلولة تخریبی نداشت .
در جنگ هاي اوليه ي ايران و عثماني صداي عجيب و مهيب آن در روحيه ي سربازان ايراني اثر ميگذاشت و از پيشروي آنان تا حدود موثري جلوگيري مي كرد ولي بعد ها كه ايرانيان به ماهيّت و تو خالي بودن آن پي بردند ، هرگاه كه صداي گوش خراشش را ميشنيدند به يكديگر مي گفتند : « نترسيد ، قُپُّوز در مي كنند » يعني تو خاليست و گلوله ندارد .
واژه ي « قُپٌّوز » به دليل كثرت استعمال رفته رفته به واژه ي « قُمپُز » تبديل و مصطلح گرديد . حال كسي كه حرف هاي كنده كنده و خالي از حقيقت مي زند ، در مورد او ميگويند كه : « قُمپُز در ميكند » .
« ريشههاي تاريخي امثال و حكم ، ج 2 . ص 919 به اختصار »
============
&: اُوْ، اُوْین مٍرٍسِه، هُمرا مٍبو، زور مِیرِه، سُوْنگ، سُوْنگی مٍرٍسِه، جٍلُوْگیری ژو رِئین مٍبو.
ow – owvin mεrεse – homrâ mεbu – zur meyre. sowng – sowngi mεrεse jεlowgiri žo re,in mεbu.
: آب، به آب می رسد، با او همراه می شود، زورش زیاد می شود. سنگ به سنگ می رسد، (جلوگیر راهش می شود)سدِّ راه او می شود.
منظور این مثل، لطافت و انعطاف پذیری است در مقابل سختی ها و ناملایمات، که در این صورت می توان با دیگران هم مسیر شد و قدرت گرفت، ولی چنانچه کسی سختی را پیشه کند، نه فقط خودش مانع در جریان بودن خود است، بلکه مانع پیشرفت دیگران هم می شود.
قطرات آب، به دلیل انعطاف پذیری و نرمی، وقتی به هم میرسند، یکی می شوند و از یکی شدن آنها جویبارها، نهرها، رودها و رودخانه های عظیمی تشکیل می دهند و با هم به دریا می رسند، امّا سنک، به دلیل سختی و غیر انعطاف پذیری، نه فقط با سنگی دیگر یکی نمی شود، بلکه مانع پیشرفت هم می شود.
مثل يوگسلاوي: رودخانههاي بزرگ، قدرت خود را از جويبارهاي كوچك به دست ميآورند. «گلچيني از ضربالمثلهاي جهان. ص 152»
: نتیجه می گیرم که انعطاف پذیری هم برای پیشرفت، لازمه زندگی است.
وقتی طوفان در می گیرد، درختی را ریشه کن می کند که سخت تر و پر شاخ و برگ تر است. طوفان با نهال و علف هایی که انعطاف پذیرترند، کاری ندارد.
البته این موضوع به این معنی هم نیست که انسان نباید در مقابل سختی ها و مشکلات ایستادگی بکند، بلکه برای رفع مشکلات، مقاومت و پایداری هم لازم است.
هرچند که انعطاف پذیری و استقامت، دو مقولة جدا هستند، ولی به دلیل انعطاف پذیری، بهتر می توان استقامت کرد.
============
&& : پیل هَمیشَه رَف اٍٍشتَه، وَختی مٍگَه وِیگیر، بِینی پا دیمَه چیچی مٍندِه ؟؟؟!!!
Pil hamiša raf εšta . vaxti mεga veygir. beyni pâ dima čiči mεnde ???!!!
: پول همیشه روی رَف است، وقتی می خواهی برداری، ببین پایت را روی چی می گذاری ؟؟؟!!!
همان طوری که میدانید سقف اتاق های خانه های قدیمی خیلی بلندتر از سقف خانه های امروزی بود. و اگر به خاطر داشته باشید در اتاق های خانه های قدیمی، علاوه بر تاقچه های معمولی،تاقچه بلندی نزدیک سقف بود که از آن به منظور گذاشتن اشیاء عتیقه یا ارزشمند که در دسترس همه نباشد، استفاده می کردند. در زبان سمنانی به این تاقچه های بلند نزدیک سقف« رَف raf » گفته می شد. برای این که بشود شیئی را روی« رَف » گذاشت یا این که از روی« رَف » برداشت، باید از چهارپایه یا نردبان استفاده می شد تا بتوان پا را روی آن گذاشت و منظور را اجرا کرد.
و امّا تفسیر مثل:
اینجا منظور از پول، میتواند قدرت، مقام اجتماعی یا هر چیز دیگری باشد که برای به دست آوردنش نیاز به تلاش سالم است نه با زیر پا گذاشتن حقّ دیگران.
اگر انسان حق دیگران را محفوظ بدارد و به حق دیگران تجاوز نکند، به حق خود قانع باشد و دیگران را نیازرد، همین خودش شرافت است و عزّت نفس. از طرفی برای به دست آوردن پُست و مقام، منّت دیگران را کشیدن شکست نفس است.
: آنچه که مسلم است پول همیشه در دسترس نیست، برای این که پولی به دست بیاید باید تلاش کرد، گویا پول همیشه روی رَف(تاقچه سراسری نزدیک سقف اتاق) است، برای پول به دست آوردن، ببین پایت را روی چی میگذاری که پول در دسترست قرار بگیرد. ؟؟؟!!! آیا پایت را روی حق الناس می گذاری؟ یا پایت را روی گردهِ کسانِ دیگر گذاشته و آنها را زیر پا له می کنی تا پول در دسترست قرار بگیرد؟ پس مراقب باش، پولی که با حقّی را ناحقّ جلوه دادن یا از به هم پاشیدگی زندگی دیگران به دست آید، آیا می توان بدون دغدغه خاطر از آن استفاده کرد؟
=============
&&: پییَه وُ مِی، هَنونییَن مٍچٍٍتی بَر، نَه مٍشید ژون بُوْوِت، نَه مٍشید ژون بٍٍسوزٍٍنا.
piya vo mey hanuniyan mεčεti bar. na mεšid žon bowvεt. na mεšid žon bεsuzεnâ
: پدر و مادر، مثلِ درِ مسجدند، نه می شود آنها را کند، نه می شود آنها را به دور انداخت.
برای هر فرزندی، پدر، مظهرِ قدرت، عظمت، غرور و اصل و نسب است، مخصوصاً پدری متین، باوقار، متشخص و مردم دار. نظر من درمورد پدرم« مرحوم پهلوان عبدالعلی وزیری» چنین است:
آن گنجِ نهان، دردل خانه پدرم بود هم تاجِ سرم بود وَ هم بال و پرم بود
هرجاکه ز من، نام و نشانی طلبیدند آوازة نامش، سنـد معتبـرم بـود
و برای هر فرزندی، مادر، مظهرِ استحکام و قوام خانواده و دامن پر مهر او، ملجاء و پناهگاهی است برای آرامش روح و روان.
پس، در هر حال، احترام به پدر و مادر جزء وظایف اولیة فرزندان است.
=============
&:تارُفي شابدُلَظيمي ماكٍرِه
târofi šâbdolazimi mâkεre
=تعارف شاه عبدالعظيمي ميكند.
: اصطلاحي است معترضانه، و در مورد تعارف كننده اي گفته ميشود كه مطمئن است تعارفش مورد قبول واقع نميشود. وگاهي هم از طرز بيان تعارف كننده مشخص است كه تعارفش از ته دل نيست و جنبه ي رفع تكليف را دارد.
و لذا هرگونه تعارف كه واقعي نباشد، به آن ‹‹ تعارف شاه عبدالعظيمي ›› ، ميگويند .
و اما ريشه ي تاريخي و وجه تسميه ي اين مثل :
: حضرت عبدالعظيم حسني، كه در شهر ري مدفون است و هم اكنون زيارتگاه بزرگي براي مردم ايران محسوب ميشود، بعد از چهار پشت به امام دوم شيعان حضرت امام حسن مجتبي( ع ) متصل ميشود.
مزار حضرت عبدالعظيم كه در اصطلاح عمومي‹‹شاه عبدالعظيم›› گفته ميشود، پيوسته محلِ مراجعهِ معتقدان و شيعيان مومن و علاقمند بوده است. و ازگوشه وكنار جهان اسلام هرشيعه كه به ايران ميآيد بعد از زيارت حضرت ثامن الائمه در مشهد و حضرت معصومه در قم، به زيارت حضرت عبدالعطيم مي شتابد.
چون شهر ري در چند كيلو متري جنوب و نزديك تهران قرار دارد، لذا از قديم معمول بوده است كه زائران تهراني علي الاصول شب را در شهر ري توقف نمي كنند و به تهران باز مي گردند. با اين توصيف، اگر كسي از ساكنان شهر ري طوعاً و كرهاً در مقام دعوت از زائر تهراني بر ميآمد و تعارف مي كرد، و چون دعوت كننده مي دانست كه دعوت شونده ناگزير از مراجعت است، لذا تعرف آن شاه عبدالعظيمي را كه جنبه ي عملي نداشت و نمي توانست مورد قبول زائر تهراني باشد را تعرف بي پايه و اساس و ظاهري دانسته و مي گفتند كه : ‹‹ تعارف شاه عبدالعظيمي ›› ميكند.
‹‹ ريشه هاي تاريخي امثال و حكم . ج 1 . ص 357 به اختصار ››
روایت دیگری نیز در این باره وجود دارد که بد نیست به آن هم اشاره شود:
: زمانی که بین تهران و شهر ری خط آهنی کشیده شده بود و قطار، به گفته عوام(ماشین دودی)مسافران را به شهر ری برده و بر می گرداند، در ایستگاه تهران بلیط دو طرفه رفت و برگشت فروخته می شد. از آن جائی که مردم شهر ری می دانستند که مسافران و زوار شاه عبدالعظیم به دلیل داشتن بلیط دو طرفه، مجبور به برگشت به تهران هستند، لذا در تعارف کردن به مسافران اصرار می کردند. ولی اگر حدس می زدند که ممکن است مسافری با تعارف کردن، دعوتشان را بپذیرد، در حالی که به گنبد و بارگاه حضرت شاه عبدالعظیم اشاره می کردند، به او می گفتند: تو را به این حضرت میری یا نمی مونی؟ در هردو صورت مقصود حاصل است.
: ضمناً اصطلاحي است معترضانه، و در مورد تعارف كننده اي گفته ميشود كه مطمئن است تعارفش مورد قبول واقع نميشود. وگاهي هم از طرز بيان تعارف كننده مشخص است كه تعارفش از ته دل نيست و جنبه ي رفع تكليف را دارد .
مثل کرمانی: پیرَن کِشون داریم وُ پیرَن دِرون.
یعنی: پیراهن کشان داریم و پیراهن دران. (تعارفِ رفع تکلیفی داریم و تعارف واقعی).
=============
&&: تا هَما لَلٍكِه جُفت نَكٍرچيشُن، پِيبا بَشین.
tâ hamâ lalεke joft nakεrčišon peybâ bašin.
= تا كفشهاي ما را جفت نكردهاند، بلند شو برویم .
: اين مثل را كسي ميگويد كه احساس كند صاحبخانه از بودنش چندان راضي نيست.
زماني كه صاحبخانه، كفش مهمانان را جلوي درخانه و رو به سمت خارج از خانه جفت ميكند، عملاً نشان ميدهد كه از ماندن مهمان چندان راضي نيست و محترمانه عذرآنها را ميخواهد .
ماخذ: وقتي خانوادهاي براي خواستگاري دختري به منزلشان ميرفتند و اگر خانواده دختركفش مهمانان را به طوري كه آنان ببينند و متوجه بشوند، رو به خارج از خانه جفت ميكردند، مهمانان متوجه ميشدند كه جواب آنان منفي است و ماندنشان درآن جا باعث زحمت است در اين موقع رفع زحمت ميكردند.
ميگذارد كفش هركس پيش پاي ميهمان در لباسِ خدمت، اظهارِ ملالت ميكند
خندهروئي، مهمان را گل به جِيب افشاندن است
تنگ خلقي، كفش پيش پاي ميهمان ماندن است
گر نميخواهي شود پامال حسن خدمتت
وقت رفتن، ميهمان را كفش پيش پا منه
« فرهنگ اشعار صائب . ص 594 »
============
&& : تَرٍندوكَه. tarεnduka.
= جِر زن است. دبّه بكن است.
تَرٍٍندوک: لجوج و دبه بکن حرفهاي.
: این اصطلاح در سمنان مرسوم است و آن را در توصيف كسي مي گويند كه براي قول و قرار خودش هم ارزشي قائل نيست و مرتباً در كارهايش جر ميزند و دبّه ميكند چون که لجوج حرفهاي است. اصولاً به بچهاي كه در بازيهاي كودكانه وقتي كه دارد ميبازد، جر ميزند و دبه ميكند، این اصطلاح به وی اطلاق ميشود و وقتي ميبييند كه طرف مقابل قويتر از خودش است، جا ميزند.
مترادف با: چه كَشكي، چه پَشمي.
داستان: روباهي در صحرا به دنبال شكار ميگشت، ناگهان متوجه ميشود كه يك نفر شكارچي سوار بر اسب به همراه سگ شكاري به سمتش ميآيد. به هر طرف نگاه ميكند كه راه فراري پيدا كند، موفّق نميشود. در همين حال چشمش به گنبدي ميخورد. رو ميكند به طرف گنبد و ميگويد: « يا امامزاده اگر مرا از دست اين شكارچي نجات بدهي، روغنِ چراغِ صحن تو را تأمين ميكنم» و با حالت نوميدانهاي به طرفي كه شكارچي ميآمد، نگاه كرد. ديد كه شكارچي و سگش به سمت ديگري رفتند. قدري صبر كرد تا كاملاً شكارچي دور شد. بعد رو كرد به طرف همان گنبد و گفت: « بابا دست مريزاد، تو هم كه اهل حق و حساب بودي و من نميدانستم؟ تا گفتم روغن چراغ صحن تو را تأمين ميكنم، شكارچي را دور كردي، آخر نگفتي منِ روباه، روغنِ چراغم كجا بود؟ » اين را گفت و به خيال خودش جر زَد و قول و قرارش را باطل شده فرض كرد و به راه خودش ادامه داد. چند قدمي نرفته بود كه ديد شكارچي با سگش به تاخت به طرفش ميآيند. روباه دستپاچه شد، برگشت و رو كرد به همان گبند و گفت: بابا شوخي كردم، شوخي هم سرت نميشه؟!
================
&&: تَقّی به توقّی گٍنِچی، اَلواطَه، آدَم وابیچی.
taqqi bε toqqi gεneči. alvâta âdam vâbiči.
: تقّی به توقّی خورده، فردِ الواطِ بی سر و پا، آدم شده.
: وقتی در اجتماع خودمان دقت کنیم می بینیم که به دلیلِ پیشامدی، کسانی در مصدر امور هستند که زمانی هیچ کاره بوده اند و بدون توجه به پیشینه خود، حالا فخرفروشی می کنند.
============
&&: تٍلَه پِيكٍرِه يَه tεla peykεre ya.
= غذا دادن به جای مزد دادن.
: اين اصطلاح در مورد كسي كاربرد دارد كه براي انجام كار بنّايي يا باغباني ازكارگراني دعوت به كار ميكند كه فقط به آنها غذا ميدهد نه دستمزد ديگري .
در واقع كار كردن در ازاي غذا خوردن است نه مزد گرفتن.
لطيفه: خواجه ي توانگري، عمارتي رفيع ميساخت و صدها عمله را صبح تا شام به كار داشته بود و به جاي دينار، بدانان، نان خشك مي داد. كسي از برابر عمارت ميگذشت، بهلول را ديد كه ايستاده و مي نگرد. آن شخص از بهلول پرسيد: اين جا چه خبر است ؟
بهلول گفت: هيچ ، نان مي دهند، وجان ميستانند. ‹‹ قصه هاي بهلول . ص 93 ››
============
& : « تَنبٍل » ژو دٍلِيي دَستي، آتٍشَه توُلا ژو پَشتي دَستي، « تَنبٍل » مٍنُوْوٍنِه .
tanbεl žo dεleyi dasti , âtεša tulâ žo pašti dasti- tanbεl mεnovεne .
: « تنبل » در دستش، گُل آتش پشت دستش، « تنبل » را نمياندازد.
: در بيان كثرت خسيسي و خشكدستي و كنسي فردي گفته ميشود كه حاضر است دستش بسوزد ولي پولش را از دست ندهد. چون معتقد است، جاي زخم آتش كه بر دست است، خوب ميشود ولي جاي زخم پول كه در روح و روان اوست، خوب نميشود.
مثل سنگسري : به پشت دستش قندشكن بيندازي ، مشت باز نميكند .
« ادبيات عاميانه سنگسر . ص 149 »
&: مترادف با: اُوْ ژو كيني مُشتي پي مَنٍچٍكِه.
همچنین مترادف با: دٍزاري پي گَردي مٍريژييِه ، كو ژو پي مَنٍريژييِه.
« تَنبِل»: براي شناخت ارزش«تنبل» بايد به اجزاء «ريال» توجه كنيم كه به شرح زير است :
يك ريال | 100 دينار |
نيم ريال | 50 دينار . معادل ده شاهي . |
يك شاهي | 5 دينار . معادل دو پول . |
يك پول | 5/2 دينار . معادل نيم شاهي و برابر يك « قاز » يا دو « تنبل » . |
يك تنبل | 25/1 دينار . معادل يك چهارم يك شاهي . |
دو جزء پوليِ رايجِ ديگر آن زمان را هم بايد به اجزاء فوق افزود :
1 = سكّة « پنچ شاهي » معادل 25 دينار .
2 = سكّة « صنّار » معادل 10 دينار .
بنا بر اين، «يك ريال» كه معادل يكصد دينار است، برابر است با:
تعداد | ارزش واحد به دينار | ارزش ريال به دينار | |
دو عدد سكّة « ده شاهي » | 2 | 50 | 100 |
چهار عدد سكّة « پنج شاهي . | 4 | 25 | 100 |
ده عدد سكّة « صنّاري » | 10 | 10 | 100 |
بيست عدد سكّة « يك شاهي » | 20 | 5 | 100 |
چهل عدد سكّة « يك پول يا « يك قاز » | 40 | 5/2 | 100 |
هشتاد عدد سكّة « تنبل » | 80 | 25/1 | 100 |
نگارنده كه متولّد سال 1321 خورشيدي است، از 6 واحد پول فوق ،چهار واحد اول را به خاطر دارد و حتّي خرج كرده ولي كاربرد دو واحد آخر را فقط شنيده و يا دركتاب هاخوانده است .
============
&: تَنبٍلي رَه باشُّن « بَشَه سايَه، باتِش«خُشتٍرَه مِي».
tanbεli ra bâššon baša sâya. bâteš. xoštεra mey.
= به تنبل گفتند« برو سايه»، گفت « خودش ميآيد ».
: در بيان كثرت سستي و تنبلي كسي از اين مثل استفاده مي كنند .
مثل فارسي: تنبل نرو به سايه، سايه خودش ميآيه.
= به جون عمو رجب، از جام نميجنبم يه وجب. « قند و نمك . ص 143 »
= تنبل را خواستند زن بدهند، گفت: عروس شدهاش را بياوريد.
« داستانهاي امثال . ص 343 »
داستان: در زمان شاه عبّاس در مسابقهاي براي تعيين تنبلترين شخص، مدعيان را به خزینهيِ حمّام بردند و به تدريج تون حمّام را تابيدند. رفته رفته آب گرمتر وگرمتر شد. متدرجاً هر كس تحمّلش كمتر بود، خزینه را ترك كرد. در پايان مسابقه، يك نفر باقي ماند كه به صداي آهسته ميگفت: «سوختم». خواستند او را برنده اعلام كنند كه ديدند يك نفرديگر درخزینه است و به او ميگويد: «از قول من هم بگو سوختم».
« داستانهاي امثال . ص 343 »
============
&: تَه پٍرُن حالایِه وُ تَه پَشی سَری چالا.
: جلوی تو خاله، پشت سرِ تو چاله.
با عملکرد این قبیل دوستانِ ظاهری، که اگر از آنها غافل بشویم، ناگهان سقف آبروی کسی که از او غیبت و بدگوئی شده،ناگهان فرو می ریزد و کلاً بی اعتبار می شود.
بیخود نیوده که گفته اند:
&: از آن نترس که های و هویی دارد، از آن بترس که سر به تویی دارد.
ما به زبان سمنانی می گوئیم:
3= &: اونی پی نَتٍرسا کو هارتَه پورت مٍکٍرِه، اونی پی بَتٍرس کو سَر تَیی واگیرییایَه.
: از آن نترس که هارت و پورت می کند، از آن بترس که سر به توست.
: سَر تَیی واگیرییا، یعنی همان سَر به تو.
امان از دوستانِ ظاهراً دوست که در پشتِ سرت، از تو کنند پوست
نباید دست در دست کسی داد که او غافل بود از ارزش دوست
«وزیری سمنانی»
============
&&: تَه ريخت هَنُونَه، يا دار قُولٍكي بيرين مي يار؟
ta rixt hanuna. yâ dâr qulεki birin miyâr?
= ريختت (شكل و شمايلت) اين جوري هست يا داري شكلك در ميآوري؟
: این مثل می تواند دو کاربرد داشته باشد.
1: به طنز و تمسخر به كسي ميگويند كه در اثر عصبانيت، چهرهاي درهم و برافروخته و نازيبا پيدا ميكند. لذا برای این که او را بخندانند ومتوجه قیافه اش کنند به او می گویند.
2: به كسي ميگويند كه عمداً چهره درهم كشيده ای به خود گرفته و ميخواهد خود را آدمي پرهيبت و ترسناک جلوه دهد.
فارسي: راستي هيبت اللهي يا ميخواهي مرا بترساني ؟
حكايت: مردي كاشاني از تركي، نام پرسيد. ترك با ادايي منكر و خشن گفت:
« هيبتالله ». كاشاني هراسان قدمي باز پس نهاد و آهسته پرسيد: راستي هيبتاللهي يا ميخواهي مرا بترساني؟
« امثال و حكم دهخدا . ج 2 . ص 860 »
حكايت: ملّانصرالدين از شخصي بدقيافه پرسيد: اسمت چيست ؟ گفت:«آدم». ملّا گفت: خدا رحمت كند پدرت را كه مرد آيندهنگري بوده. اگر اسمت « آدم » نبود، اصلاً نميشد فهميد كه از تخم و تركه آدميزادي. نه قيافهات به آدم ميماند، نه كار وكردارت.
=====
لطیفه: شخصی به دکتر مراجعه کرد و به دکتر گفت: آقای دکتر، موهام درد میکنن.
دکتر از او پرسید: ناهار چی خوردی: آن شخص گفت: نون و یخ.
دکتر بهش گفت: مرده شور ریختتو ببره که نه دردت مثل آدمیزاده و نه خوراکت.
============
&&: تَه سٍٍَجٍٍَلت غول مٍنجوُن ها !!! . ta sεjεlt qul mεnjun hâ !!!
= سجل تو را باطل ميكنم ها !!! .
: عبارتي است تهديدآميز به معناي آن كه : تو را ميكشم .
مسلماً پس از مردن كسي، كسان او به اداره ثبت احوال مراجعه كرده و مأمور اداره ثبت احوال، پس از ثبت واقعه در دفاتر مربوطه، شناسنامه وي را باطل ميكند .
سندي كه امروزه به« شناسنامه » معروف است، در قديم به آن« سجّل » ميگفتند. همچنين« اداره ثبت احوال » را «اداره سجلِّ احوال» و كارمند ثبت احوال را كه شناسنامه را صادر و يا باطل مينمود، «سجلنويس» و عمل ابطال شناسنامه را هم « غول كشيدن» شناسنامه ميگفتند.
توضيح: مطلب جالب توجه اين كه درگذشته هاي دور، رسم بر اين بود كه براي نوزادان پس از تولّد، شناسنامه نميگرفتند بلكه ده روز تأمل ميكردند، چنانچه در اين مدّت نوزاد زنده ميماند و « آل » او را نميبرد، براي گرفتن شناسنامه به اداره ثبت احوال مراجعه، و تاريخ تولّد نوزاد را هم همان روز مراجعه قيد ميكردند. لذا تاريخ تولّد ثبت شده در شناسنامهِ اغلب متولّدين سالهاي اوليّهِ باب شدنِ«صدور شناسنامه براي آحاد ملّت» و حتّي چندين سال بعد، با تاريخ واقعي تولّدشان، حداقل مدّت ده روز تفاوت دارد.
============
& : تَه كُلا پَشم نٍدارِه . ta kolâ pašm nεdâre.
= كلاه تو پشم ندارد .
: در مقام تحقير به كسي مي گويند كه كمجربزه و نرمخوي است و به همين دليل كسي خطّ او را نميخواند و گوش به حرفش نميدهد. يعني كاري از تو ساخته نيست.
نظير: از بيعرضگيِ سگ است كه روباه در كاهدان بچّه ميگذارد.
مثل افغاني: آمدن روباه به بام، ضعفِ سگ است . « ضربالمثلهاي دري افغانستان . ص 8 »
ميزند حرفي براي خويش واعظ، مِي بّكش
نيست پشمي دركلاه محتسب، ساغر بنوش « صائب »
ماخذ: در اوايل سلطنت رضاشاه كه افراد بريگارد سرخ (افسران قزّاق با لباس نظامي مخصوص)، عهدهدار نظم و امنيّت تهران بودند، افسران قزّاق از كلاهپوستي استفاده ميكردند.
وقتي كه سر و كلّهِ يك نظامي در خيابان پيدا ميشد، همهِ اوباش و ارازل، حساب كار خودشان را كرده و خودشان را جمع و جور ميكردند. وقتي ميديدند كه آن نظامي كلاهپوستي(پشمدار) به سر ندارد، ميفهميدند كه افسر نيست و درجهدار است كه زياد براي او اهميّتي قايل نبودند و به كار خود ميپرداختند.
در نتيجه، در مورد هركس كه بيجربزه و نرمخوي بود، ميگفتند كه كلاهش پشم ندارد. يعني آدم جدّي و سختگيري نيست .
============
&&: تَه کُمُن وَر بخُسٍنون کو تَه وا بیرین نَشو؟
ta komon var baxosεnun ko ta vâ birin našu?
: تو را به کدام طرف بخوابانم که بادت در نرود.
: این مثل، درمورد افراد بهانه جو و ایرادگیر، که هر کاری برای آرامشِ خاطر آنها انجام می شود، باز هم ایراد می گیرند، گفته میشود.
============
&&: تَه مَرَّه جا كٍتَه ؟ ta marra jâ kεta?
= خيالت آسوده شده ؟ به منظور خودت رسيدي ؟
: كسي اين اصطلاح را ميگويد كه به سفارش و تأكيد ديگري اقدام به كاري كرده و متضررگرديده ويا گرفتار شده باشد. يعني حالا كه من گرفتار شدم، خيالت راحت شد ؟ به منظور خودت رسيدي ؟
داستان: ميگويند در زمان جنگ تحميلي عراق به ايران كه همهگونه ترفيع و مزايا منوط به حضور در جبهههاي حق عليه باطل بود، يكي از كاركنان بخش دولتي از رفتن به جبهه استنكاف ميكرد. به همين دليل هيچگونه ترفيع و مزايايي به او تعلّق نميگرفت. رئيس واحد عقيدتي، سياسيِ آن بخشِ دولتي به نام«حسن آقا» به او تأكيد و اصرار ميكرد كه به جبهه جنگ برود. بالاخره اين شخص راضي شد و به جبهه جنگ رفت. برحسب اتّفاق در اولين يورش به خاك عراق اسير سربازان عراقي شد. در آن زمان در بخش فارسي راديوي عراق، اسرا ميتوانستند براي خانوادهي خود پيغام بفرستند و از زنده بودن خودشان به خانوادهشان اطمينان بدهند. وقتي نوبت فرستادن پيام به شخص مذكور رسيد و پشت ميكروفوق راديو عراق قرارگرفت ،گفت :حسن آقا، من به سفارش شما به جبهه جنگ آمدم و اسير شدم. حالا خيالت راحت شد؟ به منظورخودت رسيدي ؟
============
&: تیشِه واری دیم بٍه خُشتُن(هُشتُن) مٍتاشِه.
tiše vâri dim bε xošton(hošton)mεtâše.
: به مانند تیشه رو به خودش می تراشد.
: این اصطلاح را در مورد آدم رند و بی ملاحظه ای گفته می شود که همه چیز را برای خودش می خواهد.
در فارسی هم در مورد این قبیل افراد گفته شده:
چون تیشه مباش و جمله زی خود متراش
چون رنده، ز کـار خویش، بی بهـره مباش
تعـلیم ز ارّه گیـر در امــر معــاش
چیزی سوی خود می کش و چیزی می پاش
============
&& : تَيي كاسِه، نيم كاسَه دَرَه. tayi kâse nim kâsa dara.
: زيركاسه، نيم كاسه است .
: اين اصطلاح را در مقام آگاهي، زماني بازگو ميكنند كه ظاهر چيزي يا امري غيراز باطنش باشد و از ظاهرش نتوان به باطن آن پي برد. در اين صورت نبايد جانب احتياط را از دست داد.
ماخذ: درزمان قديم كه هنوز يخچال خانگي وجود نداشت، براي نگهداري مواد غذائي آن را در ظرفي ريخته و در جاي خنك ميگذاشتند و براي آن كه از دستبرد حيوانات و پرندگان و حشرات در امان باشد، ظرف بزرگتر و سبد مانندي روي آن دمر ميكردند و طبيعتاً از روي ظرف بزرگتر نميشد فهميد كه چه چيزي در زيرآن است. در اين مثل كاسه، همان ظرف بزرگ و نيمكاسه، ظرف كوچكتراست كه در زير ظرف بزركتر قرار مي گيرد.
حال اگر اتفاقی بیفتد که واقعیت آن آشکار نباشد، و مشخص باشد که پسِ پرده دامی گسترده شده، در زبان سمنانی اصطلاحاً می کویند: زیر کاسه، نیم کاسه است.
امّا، در زبان فارسی گفته می شود:
&: زیر نیم کاسه، کاسه است. مسلم است که نیم کاسه کوچکتر از کاسه است، به همین دلیل نمی توان کاسه را که بزرگتر است، زیر نیم کاسه پنهان کرد. از همین جا می شود نتیجه گرفت که مثل سمنانی، مستحکم تر از ضرب المثل فارسی است.