سفر ما بسیار کوتاه است:
گاهی يك حرفايی در عين سادگی آغشته به علمند، ادبند، عقلند، حتی عشقند.
خانم جوانی در اتوبوس نشسته بود. در ايستگاه بعدی خانمی مسن با ترش رويی و سر و صدا وارد اتوبوس شد و كنار او نشست و خود را به همراه كيفهايش با فشار و زور بر روی صندلی نشاند.
شخصی كه در طرف ديگر خانم جوان نشسته بود از اين موضوع ناراحت شد و از او پرسيد كه چرا حرفی نميزند و چيزی نميگويد. خانم جوان با لبخندی پاسخ داد:
لزومی ندارد برای موضوعات ناچيز خشمگين شد و بحث كرد، سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است. من در ايستگاه بعدی پياده ميشوم.
اين جواب ارزش اين را دارد كه با حروف طلايی نوشته شود.
لزومی ندارد برای موضوعات ناچيز بحث كرد، سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است.
اگر تك تك ما اين موضوع را درك ميكرديم كه وقت ما بسيار كم است، آنوقت متوجه ميشديم كه پرخاشگری، بحث و جدلهای بینتيجه، نبخشيدن ديگران، ناراضی بودن و عيب جويي كردن تلف كردن وقت و انرژی است .
آيا كسی قلب شما را شكسته است ؟
آرام باشيد، سفر بسيار كوتاه است.
آيا كسی خشم شما را برانگيخته است ؟
آرام باشيد، ببخشيد؛ سفر بسيار كوتاه است.
آيا كسی به شما زور گويی كرده، شما را فريب داده يا تحقيرتان كرده است ؟ آرام باشيد، ببخشيد؛ سفر بسيار كوتاه است.
هرمشكلی كه ديگران برايمان ايجاد ميكنند، بخاطر داشته باشيم كه سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است.
هيچكس طول اين سفر را نميداند. هيچكس نميداند ايستگاه او چه زماني خواهد بود. سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است.
بياييد دوستان و خانواده را دوست بداريم، با احترام و مهربان باشيم و يكديگر را ببخشيم. بياييد زندگيهايمان را با قدردانی و خوشبختی پر كنيم.
ما حتی نمیدانیم فردا چه خواهد شد.
نهايتا اينكه سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است.
برگرفته از فضای مجازی
===============================
سواد زندگی:
تو به دیگران یاد می دهی چطور با تو برخورد کنند،
وقتی تو تغییر می کنی آنها هم تغییر می کنند،
هنگامی که شروع به احترام گذاشتن به خودت می کنی درواقع به دیگران نحوه محترمانه برخورد کردن با خودت را می آموزی، وقتی در روابطت قدرتمندانه ظاهر میشوی، دیگران یاد می گیرند با فرد توانمندی روبرو هستند،
میخواهی آدم ها را تغییر دهی؟؟؟
بهترین راه تحول آنها، ایجاد دگرگونی در خود تو است،
تو بهتر شو تا دیگران برخورد بهتری با تو داشته باشند…!
برگرفته از فضای مجازی
===================================
ذهن ما
ذهن ما، باغچه است
گل در آن باید کاشت
گل نکاری، علف هرز درآن میروید
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمتِ برداشتنِ هرزگیِ یک علف است
گل بکاریم زیاد
بی گل آرایی ذهن،
نازنینم، هرگز
آدم، آدم نشود.
(؟؟؟)
برگرفته از فضای مجازی
===============================
آتش و آب و آبرو با هم
هر سه گشتند در سفر همراه.
عهد کردند هر يکى گم شد
با نشانى ز خود شود پيدا
گفت آتش به هر کجا دود است
ميتوان يافتن مرا آنجا
آب گفتا نشان من پيداست
هر کجا باغ هست و سبزه بيا
آبرو رفت و گوشه اى بگرفت
گريه سر داد گريهاى جانکاه
آتش آن حال ديد و حيران شد
آب در لرزه شد ز سر تا پا
گفتش آتش که گريه تو ز چيست
آب گفتا بگو نشانه چو ما
آبرو لحظهاى به خويش آمد
ديدگان پاک کرد و کرد نگاه
گفت محکم مرا نگه داريد
گر شوم گُم نميشوم پيدا
(؟؟؟)
برگرفته از فضای مجازی
==============================
شعر زیبای: دستهامان نرسیده ست به هم …
از دل و دیده، گرامیتر هم، آیا هست؟
دست، آری ز دل و دیده گرامیتر، دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان، دست، گرانقدر تر است .
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاورد است!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را، زیر نگین !
سلطنت را، که شنیده است چنین ؟!
شرف دست، همین بس، که نوشتن با اوست !
خوشترین مایه دلبستگی من، با اوست .
در فرو بستهترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
هیچت ار نیست ، مخور خون جگر،
دست که هست !
بیستون را یاد آر،
دستهایت را، بسپار به کار،
کوه را چون پر کاه، از سر راهت بردار !
وه، چه نیروی شگفت انگیزی است،
دستهائی که بهم پیوسته است !
به یقین، هر که به هر جای، در آید از پای،
دستهایش بسته است !
دست در دست کسی، یعنی: پیوند دو جان ،
دست در دست کسی، یعنی: پیمان دو عشق !
دست در دست کسی داری اگر، دانی، دست ،
چه سخنها که بیان میکند از دوست، به دوست ؟!
لحظهای چند که از دست طبیب،
گرمی مهر، به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آئی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !
لشکر غم، خورد از پرچم دست تو شکست !
دست، گنجینه مهر و هنر است:
خواه بر پرده ساز،
خواه بر چهره نقش،
خواه بر دنده چرخ،
خواه بر دسته داس،
خواه در یاری نابینائی،
خواه در ساختن فردائی !
آنچه آتش به دلم می زند اینک، هر دم،
سرنوشت بشر است،
داده با تلخی غم های دگر، دست به هم،
بار این درد و دریغ است، که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیده است، ولی
دست هامان، نرسیده است به هم !
«فریدون مشیری» از کتاب (دل آویزترین)
==============================
فرق بین جوانان دهه چهل با مردم امروز:
در دهه چهل، ریزعلی خواجوی معروف به دهقان فداکار با اقدام به موقع خود از تصادف قطار با ریزش کوه جلوگیری کرد و جان دهها انسان را نجات داد.
در روزهای اخیر در یکی از استانهای کشورمان، دزدی پیچ و مهرههای ریل قطار، باعت شد قطار از مسیر خود خارج گردیده و جان دهها مسافر به خطر افتد… گذر تاریخ به این شکل چقدر تاسف آور است !!!
چه کردهایم و چه جور انسانهایی را پرورش دادهایم؟
کسی که داستان ریزعلی را خوانده پیچ ریل را باز میکند.!
اندیشمند بزرگ، ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮﺍﻥ میگوید:
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﻬﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺗﻤﺪّﻥ ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﻬﺪﻡ ﮐﺮﺩ:
ﺍﻭﻝ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ، ﺩﻭﻡ ﻧﻈﺎﻡ ﺁﻣﻮﺯﺷﯽ ﻭ ﺳﻮﻡ ﺍﻟﮕﻮﻫﺎ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭّﻟﯽ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﮑﺴﺖ،
برﺍﯼ ﺩﻭﻣﯽ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﻣﻌﻠّﻢ،
و ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯽ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ و اسطورهها…
برگرفته از فضای مجازی
============================
“فرهنگ سه خطی”
روزی “فرانتس کافکا” نویسنده مشهور چک تبار، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچهای افتاد که داشت گريه می کرد. کافکا جلو میرود و علت گريه ی دخترک را جويا می شود .
دخترک همانطور که گريه می کرد پاسخ میدهد : ” عروسکم گم شده … “
کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد: ” امان از اين حواس پرت … گم نشده ، رفته مسافرت ! “
دخترک دست از گريه میکشد و بهت زده میپرسد: ” از کجا میدونی ؟! “
کافکا هم میگويد: ” برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه … “
دخترک ذوق زده از او میپرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه، کافکا میگويد: ” نه ، توی خونهست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش”
کافکا سريعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است!
اين نامه نويسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد و دخترک در تمام اين مدت فکر میکرده آن نامهها به راستی نوشته ی عروسکش هستند !
در نهايت کافکا داستان نامهها را با اين بهانه ی عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پايان میرساند.
اين ماجرای نگارش كتاب «کافکا و عروسک مسافر» است .
اينکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامهها را ( به گفته معشوقهاش دورا) با دقتی حتی بيشتر از کتابها و داستانهايش بنويسد، واقعا تأثيرگذار است .
او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيری بزرگترين دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بيان میشود.
” امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته ؟! “
اين دوّمين سوال کليدی دخترک بود! و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هيچ ترديدی گفت: ” چون من نامه رسان عروسک ها هستم “
(کافکا دارای دکترای حقوق بود اما هرگز به وکالت نپرداخت؛ از آن رو که روحیات لطیفش این اجازه را نمی داد ومتاسفانه دنیا خیلی زود و در جوانی او را از دست داد.)
جامعهای که در آن راههای طولانی، راههای کم رفت و آمد و خلوتی شده،
جامعهای که در آن هیچکس حوصلهی صبر و شکیبایی برای به دست آوردنِ هدفی را ندارد،
جامعهای استتوسی ست.
جامعهای که برای رسیدنِ به هدفش فقط به اندازهی خواندنِ همان سه خطِ بالای استتوسها زمان میگذارد !
جامعهی مبتلا به «فرهنگِ سهخطی» است !
ما مردمی شدهایم لنگهی پینوکیو، که دوست داریم طلاهایمان را بکاریم تا درختِ طلا برداشت کنیم !
مردمی که دنبالِ گلد کوییست و پنتاگون و شرکتهای هرمی مشابه میافتند، یک جای کارِشان لنگ میزند.
آن جای کار هم اسماش «فرهنگِ شکیبایی» است .
“فرهنگ سهخطی” به ما میگوید اگر نوشتهای بیشتر از سه سطر شد، نخوان !
فرهنگِ سهخطی به ما میگوید راهِ رسیدن به هدف چون درست است، طولانی است پس یا بیخیالاش بشو یا سراغِ میانبُر بگرد!
فرهنگِ سهخطی است که نزولخوری دارد، اختلاس دارد، دزدی دارد، بیسوادی دارد، رشوه دارد، تنفروشی دارد، حقخوری و هزار جور دردِ بیدرمانِ دیگر دارد.
فرهنگِ سهخطی است که اینهمه آدمِ بیکار دارد.
آدمهای بیکاری که توقع دارند یک ساعت در روز کار کنند و ماهی چند میلیون درآمد داشته باشند!
یک پُلی در جایی از مسیرِ فرهنگِ ما شکسته است که هیچ رفتنی به هدف نمیرسد. آن پُل، همان فرهنگِ شکیبایی است.
جامعهای که همه چیز را ساندویچی میخواهد، در مطالعه؛ سه خط استاتوس برایش بس است.
در ازدواج؛ بین عشق و نفرتاش ده ثانیه زمان میبرد.
در سیاست؛ بینِ زندهباد و مُردهبادش، نصفِ روز کافی ست.
در کار؛ از فقر تا ثروتش یک اختلاس فاصله دارد.
در تحصیل؛ از سیکل تا دکترایش یک مدرک ساختگی میخواد.
پدر هنر؛ از گمنامی تا شهرتش به اندازهی یک فیلم دو دقیقهای در یوتیوب است !
فرهنگِ سهخطی به من اجازه میدهد چیزی را نخوانده، بپسندم.
موضوعی را نفهمیده، تحلیل کنم.
راهی را نرفته، پیشنهاد بدهم.
دارویی را نخورده، تجویز نمایم.
نظری را ندانسته، نقد کنم و …
فرهنگِ سهخطی به من اجازه میدهد به هر وسیلهای برای رسیدن به هدفام متوسل شوم. چون حوصلهی راههای درست را “که طولانیتر هم هست” ندارم!
فرهنگ سه خطی: تحلیلی بر کردار و رفتار بسیاری از ایرانیان در عصر حاضر است.
برگرفته از فضای مجازی
===========================
کار خیر
مرحوم استاد احمد امين در كتاب التكامل في الاسلام مي نويسد :
زنی شوهرش مُرد، برای اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد
شبهای جمعه غذایی تدارک میكرد و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا میفرستاد.
طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود، غذا را از مادر میگرفت و به فقرا میرساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر میگشت و میخوابيد تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد.
آن شب زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او می گفت: تنها، غذای امشب به من رسيد.
زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی می دادی؟ من ديشب پدرت را خواب ديدم كه میگفت تنها غذای ديشب به او رسيده است. طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه غذا را به خانه فقرا میبردم، ولی ديشب چون زياد گرسنه بودم، خودم خوردم و آسوده خوابيدم.
زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد و از اينجاست كه در حديث است كه صدقه صحيح نيست در حالی كه خويشاوندان خودت محتاج و نيازمند باشند.
برگرفته از فضای مجازی
به همین دلیل است که گفته شده: چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است!!!
=============================
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش !
كه مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مَددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه سحرگاه كسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش !
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه در این شهر، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سـحر نـزدیک است …..
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و برده دینم
نه سرایم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه نگفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
گر به این نقطه رسیدی
به تو سربسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودند تو آنی
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعرهزنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جزئی
نه که چون آب در اندام سبوئی
تو خود اویی به خود آی
تا در خانه متروکه هرکس ننشینی و
به جز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گل وصل بچینی…
برگرفته از فضای مجازی
=====================================
معنی زندگی چیست؟
فیلسوف یونانی دکتر پاپادروس در پایان کلاس درسش با این پرسش به سخنرانی خود خاتمه داد:
آیا كسی سؤالی دارد؟
یکی از شاگردانش به نام”رابرت فولگام” نویسندۀ مشهور در بین حضار بود و پرسید: جناب آقای دكتر پاپادروس، معنی زندگی چیست؟
بعضی از حضار خندیدند!
اما پاپادروس، دانشجویان خودرا به سکوت دعوت كرد، سپس كیف بغلی خود را از جیبش درآورد، داخل آن را گشت و آینۀ گرد و كوچکی را بیرون آورد و گفت:
موقعی كه بچه بودم جنگ بود، ما بسیار فقیر بودیم و در یک روستای دورافتاده زندگی میكردیم، روزی در كنار جاده چند تکه آینۀ شکسته، از لاشه یک موتورسیکلت آلمانی پیدا كردم. بزرگترین تکۀ آن را برداشتم و با ساییدن آن به سنگ، گِردش كردم.
همین آینهای كه حالا در دست من است و ملاحظه میكنید. سپس بهعنوان یک اسباببازی شروع كردم به بازی با آن و بازتاباندن نور خورشید به هر سوراخ و سنبه و درز و شکاف كمد و صندوقخانه و تاریکترین جاهایی كه نور خورشید به آنها نمیرسید. از اینكه با كمک این آینه میتوانستم ظلمانیترین نقاط دنیا را نورانی كنم بهقدری شیفته و مجذوب شده بودم كه وصفش مشکل است.
در واقع، بازتاباندن نور به تاریکترین نقاط اطرافم، بازی روزانۀ من شده بود. آینه را نگه داشتم و در دوران بعدیِ زندگی نیز هر وقت كه بیکار میشدم آن را از جیبم در میآوردم و به بازی همیشگی خود ادامه میدادم.
بزرگ كه شدم دریافتم این كار یک بازی كودكانه نبود، بلکه استعارهای بر كارهایی بود كه احتمال داشت بتوانم در زندگی خود انجام دهم.
بعدها دریافتم كه من، خود نور و یا منبع آن نیستم، بلکه نور و به عبارت دیگر، حقیقت، درک و دانش جایی دیگر است و تنها در صورتی تاریکترین نقاط عالم را نورانی خواهد كرد كه من بازتابش دهم.
من تکهای از آینهای هستم كه از طرح و شکل واقعی آن اطلاع چندان درستی ندارم. با وجود این، هرچه كه هستم، میتوانم نور را به تاریکترین نقاط عالم، به سیاهترین نقاط قلوب انسانها منعکس كنم و سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسانها گردم. شاید دیگران نیز متوجه این كار شوند و همین كار را انجام دهند. بهطور دقیق این همان چیزی است كه من به دنبال آن هستم. این معنی زندگی من است.
دکتر بعد از پایان درس، آینه را به دقت دوباره در دست گرفت و به كمک ستونی از نور آفتاب كه از پنجره به داخل سالن میتابید، پرتویی از آن را به صورتم و به دستهایم كه روی بازوی صندلی به هم گره خورده بودند، تاباند و گفت :
✔️به جایی که تاریک و ظلمانی است، نور ببریم.
✔️به جایی که امید نیست، امید ببریم.
✔️به جایی که دروغ هست، راستی ببریم.
این معنای زندگیست.
برگرفته از فضای مجازی
===============================
مکالمه شوهر روستایی با تلفن ثابت بیمارستان
حکایتی واقعی و بسیار آموزنده :
از لحظهای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه میدادند. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. به زودی برمیگردیم…»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهرهاش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم، داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه میکردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروختهام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفنهای با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم.
عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت” اما قلب دو نفر را گرم میکرد.
برگرفته از فضای مجازی
=================================
من به خدای اسپینوزا ایمان دارم:
وقتی انیشتین در دانشگاههای ایالات متحده سخنرانی میکرد، سوال تکراری بیشتر دانشجویان از او این بود: آیا به خدا اعتقاد داری؟ و او همیشه پاسخ می داد:
– من به خدای اسپینوزا ایمان دارم.
باروخ دو اسپینوزا فیلسوف هلندی، به همراه دکارت ،از بزرگ خردگرایان فلسفه قرن۱۷ بود.
اسپینوزا میگفت: خدا میگوید:
دست از دعا بردارید.
کاری که من میخواهم انجام دهی این است که از زندگی لذت ببری. من از تو میخواهم آواز بخوانی و لذت ببری. از همه چیزهایی که برای تو ساختهام. دیگر از رفتن به آن معابد تاریک و سرد که خود ساختهای دست بردار و نگو آنجا خانه خداست. خانه من در کوهها، جنگلها، رودخانهها، دریاچهها و سواحل است.
من در همه جا با تو زندگی میکنم و عشق خود را به تو ابراز می کنم. از سرزنش خود در زندگی دست بردار. من هرگز به تو نمیگویم مشکلی داری یا گناهکاری یا رابطه جنسی معقول تو چیز بدی است چون ترا عاقل خلق نمودم. رابطه جنسی هدیهای است از طرف من به تو و با آن میتوانی عشق، وجد و شادی خود را ابراز کنی. پس مرا بخاطر هر آنچه باور تو را برانگیختند سرزنش نکن. خواندن متون مقدسِ ادعایی را که هیچ ارتباطی با من ندارند متوقف کن. اگر نمی توانی مرا در طلوع آفتاب، در منظرهای، در نگاه دوستان یا در چشمان پسرت یا ذره ذره وجودت دریابی… در هیچ کتابی پیدا نخواهی کرد! دیگر از من نپرس که چگونه کارم را انجام میدهم؟” به عقلت رجوع کن خواهی فهمید. دست از ترس من بردار من تو را نه قضاوت میکنم، نه انتقادی. نه عصبانی می شوم و نه اذیت می شوم. من عشق خالص هستم. تقاضای بخشش را متوقف کن، چیزی برای بخشش وجود ندارد. اگر تو را ساختهام … پر از احساسات، محدودیتها، لذتها، نیازها، ناسازگاریها … و اراده آزاد و اندیشمند ساختهام. اگر به چیزی که در تو قرار دادهام پاسخ دهی چگونه میتوانم تو را سرزنش کنم؟ چگونه میتوانم تو را مجازات کنم که چرا اینگونه هستی، اگر من آنم که تو را ساخته؟ فکر میکنی آیا میتوانم مکانی برای سوزاندن همه فرزندانم که رفتار بدی داشتهاند ایجاد کنم؟ چه خدایی این کار را میکند؟ به همسالان خود احترام بگذار و آنچه را برای خود نمیخواهی برای دیگران هم نخواه. تنها چیزی که از تو می خواهم این است. به زندگی خود توجه کن، هوشیاری راهنمای توست. محبوب من، این زندگی نه امتحان است، نه یک قدم در راه، نه یک تمرین و نه مقدمهای برای بهشت. این زندگی در اینجا و اکنون تنها چیزی است که به آن نیاز داری. من تو را کاملابا اراده آزاد و عقل خلق کردهام، نه جایزه و مجازاتی، نه گناه و فضیلتی، هیچکس سابقهای را ثبت نمیکند. در زندگی کاملا آزادی. بهشت یا جهنم؟ من به تو نمیگویم که آیا چیزی بعد از این زندگی وجود داردیا نه، اما میتوانم یک نکته را به تو بگویم: طوری زندگی کن که انگار بعد از این زندگی چیزی نیست. این تنها شانس برای لذت بردن و دوست داشتن است. بنابراین، اگر بعد از این چیزی وجود نداشته باشد، از فرصتی که به تو داده ام لذت خواهی برد و اگر وجود دارد، مطمئن باش که نمیپرسم که آیا رفتار صحیحی داشتهای یا اشتباه، من میپرسم. خوشت آمد؟ خوش گذشت؟ از چه چیزی بیشتر لذت بردی؟ چی یاد گرفتی؟…به چه حدی از کمال رسیدی؟
دیگر از اعتقاد به من دست بردار. ایمان، فرض و حدس و تخیل است. من نمی خواهم به من ایمان داشته باشی، میخواهم که به خود ایمان داشته باشی. میخواهم وقتی معشوق خود را میبویی، وقتی دختر کوچک خود را لمس می کنی، وقتی سگ خود را نوازش میکنی، وقتی در دریا استحمام میکنی مرا در خود حس کنی. دیگر از تعریف و تمجید من دست بردار، فکر میکنی من چه نوع خدای خودخواهی هستم؟ حوصله ستایش ندارم. خسته شدم از تشکر، احساس قدردانی می کنی؟ این را با مراقبت از خود، سلامتی، روابط خود و دنیا ثابت کن. شادی را ابراز کن! این راه ستایش من است. دیگر چیزهای پیچیده را متوقف کن و آنچه را در مورد من آموختهای یک بار دیگر مرور کن. به چه معجزات بیشتری نیاز داری؟ این همه توضیح؟ تنها چیز مطمئن این است که تو اینجایی و زنده و این دنیا پر از شگفتی است. پس انسان باش وزندگی کن.
– اسپینوزا
برگرفته از فضای مجازی
=============================
من فرزند دو نفرم
روزی که فهميدم من فرزند دو نفرم!
در را زد و و وارد اتاق شد.
مدير يکی از بخشهای ديگر موسسه بود.
يک فرم استخدامی پر شده دستش بود
و بعد از حال و احوال مختصری فرم را داد
دست من و گفت: “نگاه کن اين چه جالبه!
کمی بالا و پايين فرم را نگاه کردم.
به نظرم يک فرم معمولی میآمد حاوی مشخصات
خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود.
پرسيدم: چیش جالبه؟
گفت: مشخصات فردیش رو ببين!
شروع کردم به زير لب خواندن مشخصات فردی
نام – نام خانوادگی
تا رسيدم به آنجا که نوشته بود فرزند!
ديدم جلويش نوشته: ” رضا و پروين ! “
چند لحظه مکث کردم! مکث مرا که ديد
لبخندی زد و گفت:
ببين من هم به همين جا که رسيدم مثل تو مکث کردم
بعدش به خانم متقاضی گفتم:
” چه جالب! دو تا اسم نوشته ايد! “
صدايش را صاف کرد و جواب داد: انتظار داشتيد
يک اسم بنويسم!؟ خب من فرزند دو نفر هستم
نه فرزند يک نفر! چند لحظه به فکر فرو رفتم.
به ياد آوردم که هميشه هنگام پر کردن فرمها
بدون مکث و اتوماتيک جلوی قسمت ” فرزند:…”
فقط يک اسم می نوشتم نام پدرم ” جمشید “
چطور تا به حال به چنين چيزی فکر نکرده بودم!؟
چقدر واضح بود اين و چقدر غفلت انگیز!
حس عجيبی پيدا کردم.
يک ملغمهای بود از تعجب غافلگير شدن
حس بعد از يک کشف مهم و تامل برانگيز!
و کمی که زمان می گذشت مقداری هم عصبانيت!
عصبانيت از دست خودم!
چطور از چيزی تا اين حد بديهی روشن و آشکار
اين همه سال غافل بودهام!؟
بعداز چند روز …
فرم را پر کردم و دادم دست متصدی پشت باجه
مشخصات مرا يک به يک وارد کامپيوتر مقابلش می کرد!
درعين حال با اين که خيلی روشن و مشخص نوشته بودم
قبل از تايپ هر قسمت يک بار هم موارد را با صدای
بلند تکرار میکرد و منتظر تاييدم میماند!
نام!؟ نام خانوادگیام!؟
تا رسيد به قسمت ” فرزند:… “
که من مقابل آن نوشته بودم: ” جمشید و منیژه “
مکثی کرد انگار يک چيزی طبق روال معمول نباشد.
قبل از اين که فرصت کند چيزی بپرسد
صدايم را صاف کردم سينهام را جلو دادم
و با حالتی حق به جانب گفتم:
خب میدانيد، آخر من فرزند دو نفر هستم!
فرزند يک نفر که نيستم…!
چه اندازه زیبا و اندیشه بر انگیز و دلنشین است!
بیاییم نقش مادران و زنان را پر رنگ تر کنیم!
بیاییم از این پس این حقیقت زیبا را بنویسیم!
هرگز، هرگز یادتان نرود که شما فرزند دو نفر هستید!
فرزند …… و ……!!!
برگرفته از فضای مجازی
=============================
مولانا در مثنوی داستان شیخی را تعریف می کند:
که در تاریکی دم صبح افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهرهاش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت، وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزد معروف ده است و شروع کرد به داد و بیداد. دزد گفت چرا داد و بیداد میکنی؟
شیخ گفت ای دزد نابه کار افسار الاغ من در دست تو چه میکند؟
دزد گفت تو خود در تاریکی الاغت را به من سپردی. تازه مرا از کارم باز داشتی و حالا داد و بیداد هم می کنی.
شیخ پرسید: پس چرا الاغ را ندزدیدی؟
دزد گفت: تو الاغت را به من سپردی من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که به من سپردهاند به آن خیانت نمی کنم.
مولانا سپس ادامه می دهد:
که به اندازه این دزد شرافت داشته باشید و به کسانی که خودشان را به شما سپرده اند خیانت نکنید.
برگرفته از فضای مجازی
==============================
ناصرالدینشاه و مرد ذغال فروش:
ناصرالدینشاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می کرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد ذغال فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت:«بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت:«جهنم بوده ای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت:«بله قربان!»
شاه از برخورد ذغال فروش خوشش آمده و گفت:«چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغالفروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»
برگرفته از فضای مجازی
===============================
نامه طنزآمیز دکتر جعفر نیاکی:
نامه دکتر جعفر نیاکی به یکی از استادانِ بازنشسته از آمریکا که طنزی قوی دراین نوشته به کاررفته است:
با سلام و تحیات فراوان، از حال و روز این نوجوان دورازوطن پرسیدید، نیکبختانه، روزهای غربت را با تنی چنداز هم دندانها که هنوز درقید حیات هستند و متوسط سن ها از 90 سال فراتر رفته است، گرد هم میآییم و به سبک دایی جان ناپلئون، به حل و فصل مشکلات جهان می پردازیم و هرماه یا هر دوماه به افتخار یکی از دوستان به پا میخیزیم و 5 دقیقه سکوت میکنیم، بیشتر این دوستان به مرض طول عمر گرفتارند و تعدادی هم تاخیر فوت دارند. اما، درمورد وضع خودم: با گذشت زمان، دیگر جرا نگاه به آیینه اندارم، آخرین باری که درآیینه نگاه کردم، خود را نشناختم: قبلاً میگفتم فتبارکاللهاحسنالخالقین، حسن یوسف دارم. اما حالا به زبان فصیح، به انگلیسی میگویم: شیتگ
آن همه موی فرفری مشکی و پُرپشت چه شد؟ اکنون کلۀ طاس درآفتاب میدرخشد و پول سلمانی را صرفهجویی میکنم. از چین و چروک صورت و پیشانی مپرسید که همۀ غمم این است که جلالتمآب رئیس جمهوری قبلی ما، چرا ازآن همه پولی که صرف ترقهسازی کرده، قدری برای اختراع اتوئی نداده است که چین و چروک صورت و پیشانی و دست ها را صاف وصوف کنه؟
آنقدر لکههای زرد و قهوهای مختلفاللّون روئیده است و پا نزول اجلال فرمودند که مرا پلنگ صورتی، پلنگ خط وخالی و گلباقلی صدا میکنند. پستی بلندی روی دست و پا و کوتاهی رگها مرا به یاد “هزاردرّه ” راه جاجرود میاندازد. به علت غبغب و بوقلمون شدن زیرگلو، پیراهن، تا زیرگلو میپوشم که معلوم نشود.
اما، چشمها که هیز بود و چشمک میزد، حالا به علت ماکولا باید برای تشخیص دوستان، ازچند سانتیمتری آنها را ببینم. هرچه قطرۀ چشم هست برای آب مروارید، آب سیاه، ماکولا، استیگما، آب مقطر، آب علی استفاده کنم و چون چشم چپم ماکولا دارد، همه را به یک چشم نگاه میکنم.
از کیسههای زیر چشم چه عرض کنم: مبلغ زیادی به دلار دادم کیسهها را صاف و صوف کردند، بدتر شد. به دکتر گفتم: من همه چیز را دوتا میبینم، گفت چه طور مگر؟ گفتم رفتم کنسرت انوشیروان روحانی که پیانو می زد، من هم او و هم ارکستر را دو ت می دیدم. دکترگفت: شانس آوردی، پول یک بلیط را دادی، حالا دوتا می بینی حرف هم داری؟
از بس دکتر و بیمارستان رفتم خیال دارم خانهای نزدیک و دیوار به دیوار بیمارستان و مطب اطباء اجاره کنم زیرا ساعات روز را بیشتر در مطبها هستم تا در خانۀ خودم.
نِرسها از دیدن قیافۀ من در عذابند، یکی از ان به دنبال سیانور و آرسینیک میگشت که به جای قرص دوا، به من بدهد تا از شرّ من راحت شود.
سال گذشته، دکترهای معده و کمر و چشم و زانو را بیشتر دیدم تا همسر و بچهها و نوهها را. چقدر باید آندوسکوپی، سیگمادوسکوپی و عکسهای سینه و معده و روده و کمر و زانو و شانه و ام.آر.آی را گرفت، آلبوم این عکسها از آلبوم خانوادگی قطورتر شده است.
نمیدانم گوشتها و برآمدگیهای باسن کجا رفته که حالا مثل تَهِ قابلمه صاف شده است. قد من که یک وقت هم چون قد سرو بود، حالا چنان گوژ شده که کار به عصا و واکر کشیده و باید مرتب به نزد خیاط بروم که شلوار را کوتاه کند، وقتی شلوار می پوشم، به جای کمربند، باید بند تنبانم را یبندم که شلوارم نیفتد.
درمورد گوش برای این که مردم نفهمند که من کر هستم، 3200 $ دلار دادم یک سمعک ریز کوچک گرفتم که دیده نشود، سمعک آنقدر کوچک و ریز بود که در گوشم گم شد، مجبور شدم 250 $ بدهم تا دکتر باپنس در بیاورد.
درجلسات دوستان یا مجالس مهمانی، از ناطق می پرسم: بله آقا، چی گفتید؟ و گاهی الکی سر را تکان میدهم که یعنی حرفهای طرف را فهمیدم ولی در حقیقت، نمیفهمیدم.
خدا پدر سازندگان کیسههای پلاستیکی را که به انگلیسی گارد میگویند، بیامرزاد که ادرار بیرون نمیریزد، حالا مثل بچۀ تازه به دنیا آمده هستم: مو در سرم نیست، حرف نمیتوانم بزنم راه نمیروم و شلوار را هم خیس می کنم. چند روز پیش رفتم نزد طبیب میزراه (مجاری ادرار) گفتم اقای دکتر: من به حبس البول(شاش بند) دچار شدم، گفت چند سال داری؟ گفتم وارد 96 شدم، گفت: به اندازۀ کافی در عمرت ادرار کردهای، بس است. دیگر برای تجزیۀ ادرار به آزمایشگاه نمی روم، شلوار را با پست میفرستم. پاها واریس دارد و پرانتزی شده است برای این که به رفقا پُز بدهم، میگویم از بس درجوانی اسب سواری کردم، پاهایم پرانتزی شد، ولی حالا خودمانیم درجوانی حتی الاغ هم گیر من نمی آمد.
رفتم نزد طبیب روانشناس، بعدازچندجلسه گفت فایده ندارد، انفت معیوب است. می گوید: پراکنده گویی تو ارثی است و” هافزیمر” هم داری. بزودی میشود ” آلزایمر” درقدیم که ورزش میکردم، هالتر میزدم، حالا دیگر حالش را ندارم، باقیش را میزنم.
برای دیدار دوستان، دیگر به منزلشان نمیروم، آدرس همه یا بیمارستان است یا نقاهت گاه یا خانۀ پرستاری.
همسرم خواست چشمش را عمل کند، گفتم عمل نکن که اگر بهبودی حاصل کنی و قیافۀ مرا ببینی، زَهره ترک میشوی. من حالا آن شوهر 68 سال پیش نیستم: آن امیرسلان نامدار که عاشق فرخ لقای فرنگ یبود کجا و این فولاد زره و الهاک دیو امروز کجا؟
دیگر از دوستان هم سن و سالم کسی نمونده که درد دل کنم، به کی بگویم که تاجگذاری محمدعلیشاه یاد نمی آید یا خیر؟ هرچه به رفقا سن واقعیام را میگویم، باور نمیکنند و میگویند: نه بابا، بیشتر نشون میدهی. دوستان میگویند انشاءالله جشن صد سالگیات را بگیریم، به آنها میگویم: فکر نمیکنم تا آن موقع، شماها زنده باشید.
نمیدانم شکر کنم یا کفر بگویم: آنچه که در بدن باید بزرگ باشد، کوچک شد هر آنچه باید کوچک باشد بزرگ شده است.
برای سرطان پروستات چهل و هفت بار رادیاشن کردم و حالا اشعه صادر میکنم و با صداهای مشکوکش، که آبرو ریزی است سر میکنم.
و اما راجع به خواب: شب ساعت 11 میخوابم، چشم که باز میکنم خیال می کنم صبح شده باید صبحانه بخورم. ساعت را نگاه میکنم: یکو نیم بعد ا نیمه شب است، خانم به خواب ناز و من با چشم باز، از 300 به پایین می شمارم، فایده ندارد. میگویند یک گیلاس شراب بخور، میگویم الکلی میشوم. از بیخوابی تمام ناراحتیهای دادگاه لاهه را جلو چشم میآورم و یاد شعر دکتر باستانی پاریزی میافتم:
بازشب آمد و شد اول بیداریها من و سودای دل و فکر گرفتاریها
میگویند گوشت بوقلمون بخور خوابت می برد: اگر راست باشد، چرا همۀ بوقلمونها چشم باز هستند و خواب ندارند؟
حالا که خوابم نمی برد، میروم پای تلویزیون: تمام آگهی است : آبجو – همبرگر- کینگ برگر–چیز برگر و صدها چیز مربوط به خلوت فراموش کردم در مورد خواهرزادههای دو قلوی پرستات بنویسم، ناپلئون و کارل مارکس و نادر شاه هم گرفتار دوقلوها بودند…
چند روز پیش رفتم آزمایشگاه برای تجزیۀ ادرار، گفت 220 دلار، گفتم آزمایشگاه سرکوچه 100 دلار میگیرد، تازه ادرارش را هم خودش میدهد.
به دکتر گفتم صبح که بیدار میشوم اخلاقم مثل سگ میماند، تمام صبح به قدر خر کار میکنم، بعد ازظهرها مثل اسب عصاری به دور خود میچرخم، شب به قدر گاو میخورم. دکتر به من میگوید: به دامپزشک رجوع کن.
هر وقت سری به صندوق نامهها میزنم، صندوق پُر است از آگهی در مورد سنگ قبر و زیبایی گورستان و سوزاندن جسد. تازگیها یک مؤسسۀ ایرانی هم به این کار مشغول شد که با رِنگ بابا کرم، خاکستر را در کوه پراکنده میکنند. در حال حاضر که من هنوز زندهام، بحث بر سرِ این است که آیا لوله سرُم را در بیمارستان، قطع کنند یا خیر، و دعوا بر سرِ این است که خاکستر را در کوه بریزند یا دریا، یا درسطل آشغال.
آیا با این تفاصیل، فکر میفرمایید که دیداربه قیامت خواهد بود؟ من که فکر نمیکنم.
به گفتۀکمال الدین اسعد اصفهانی: “ای نهمه خود طیبت است “،طنزی است که لبخندی به لبآن عزیز گرامی بیاورم
چندان که ترا به جد بُوَد کار /// گاهی به مزاح وقت بگذار
چندان محتاج هزل باشی /// هرچندکه اهل فضل باشی
به امید دیدار. جعفر نیاکی. سوم فوریه 2014
برگرفته از فضای مجازی
===============================
نی :
گیاهیست خودرو و در کنار برکه یا رودخانه یا تالاب و ،،، میروید ،
در برخی مکانها، مثل منطقه شاهرود و دامغان، در یه روز خاصی، بعد از اذان مغرب، آتش را در انبوه نیزار رها میکنند، و این سوختن تا سحر ادامه میابد،
در دل شب بهنگام سوختن نیزار، صداهای عجیب و پر از اسراری بگوش میرسد، و تا سحر غوغایی برپاست،
دم دمای صبح و قبل از طلوع آفتاب به نیزار سوخته میروند، بعضی از نیها نسوختهاند و در آتش سرخ شده یا بقولی پخته میشوند. نیهای سرخ شده را جمعآوری میکنند از بین آنها، جدا سازی آغاز میشود، برخی از نیها که دارای هفت بند و کمتر از یک متر هستند، بدرد سازِ نیِ اصیل میخورند ، برخی بدرد فلوت و نی لبک و دوسازه، قشمه و …
اما موضوع اینجاست که آندسته از نیها که ساز میشوند، باید تا زمانی که نواخته میشوند، اسرار سوختن رو بیان کنند؟
بشنو از نی، چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
اما در عرفان، یکی از معانی نی، نه است، نیی، نیستی، هيچ.
در حقیقت، نی، نماد انسان فارغ از خود است، دلباخته معشوق واقعی و بریده از تمام مادیات و مسائل دنیوی، پایین تر از همه خود را انگارد، ولی در مقابل به درک اشرف مخلوقات رسیده، و میداند که معشوق از او تعهد گرفته.
الست بربکم، قالو بلی’
اما منیت خود را نابود ساخته و از منی و تویی، دوگانگی و چندگانگی، وحدت ساخته و جز او نمیبیند، در مقابل خود نی میان تهیست، و در این راه مرارت سختی افزون خواهد کشید.
نی حدیث راه، پر خون میکند
قصههای عشق، مجنون میکند
یکشب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت; کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش; بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی او را سوختم
زانکه میگفتی نی ام، با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود میساختی هر نو بهار ؟
برگرفته از فضای مجازی
========================
به يکجايی از زندگی که رسيدی، میفهمی
اونی که زود ميرنجه زود ميره، زود هم برميگرده. ولی اونی که دير ميرنجه دير ميره، اما ديگه برنميگرده …
به يکجايی از زندگی که رسيدی، میفهمی
رنج را نبايد امتداد داد بايد مثل يک چاقو که چيزها را ميبره و از ميانشون ميگذره از بعضی آدمها بگذری و برای هميشه قائله رنج آور را تمام کنی.
به يکجايی از زندگی که رسيدی، میفهمی
بزرگترين مصيبت برای يک انسان اينه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
به يکجايی از زندگی که رسيدی، میفهمی
مهم نيست که چه اندازه میبخشيم بلکه مهم اينه که در بخشايش ما چه مقدار عشق وجود داره.
به يکجايی از زندگی که رسيدی، میفهمی
شايد کسی که روزی با تو خنديده رو از ياد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ريخته، فراموش نکنی.
به يکجايی از زندگی که رسيدی، میفهمی
توانايی عشق ورزيدن؛ بزرگترين هنر دنياست.
به يکجايی از زندگی که رسيدی، میفهمی
از دردهای کوچيکه که آدم میناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگين باشه، لال میشه.
به يکجايی از زندگی که رسيدی، میفهمی
اگر بتونی ديگری را همونطور که هست بپذيری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعيه.
به يکجايی از زندگی که رسيدی، میفهمی
هميشه وقتی گريه میکنی اونی که آرومت ميکنه دوستت داره اما اونی که با تو گريه ميکنه عاشقته.
به يکجايی از زندگی که رسيدی، می فهمی
کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همين بيشتر از اينکه بگه دوستت دارم ميگه مواظب خودت باش.
و بالاخره خواهی فهميد که :
هميشه يک ذره حقيقت پشت هر”فقط يه شوخی بود” هست.
يک کم کنجکاوی پشت “همين طوری پرسيدم” هست.
قدری احساسات پشت “به من چه اصلا” هست.
مقداری خرد پشت “چه ميدونم” هست.
و اندکی درد پشت “اشکالی نداره” هست.
برگرفته از فضای مجازی
===================================
یک داستان کوتاه
چند سال پیش همایش منسا در سانفرانسیسکو برگزار شد…
منسا، نام سازمانی جهانی برای افراد با آیکیو ۱۴۰ و یا بالاتر است.
چند نفر از اعضای منسا برای ناهار به یک کافه محلی رفتند.
هنگامی که نشستند یکی از آنها متوجه شد که درون نمکپاش فلفل و ظرف فلفل پر از نمک است.!
آنها چگونه میتوانستند فقط با استفاده از دستان خود محتوای دو شیشه را بدون ریختن ذرهای عوض کنند؟
قطعا این کار اعضای منسا هست.
گروه دربارهی مشکل بحث کردند و در نهایت یک نظر ارائه دادند و به یک راهحل فوقالعاده که شامل یک دستمال، یک نی و یک بشقاب کوچک خالی رسیدند…
سپس خدمتکار را صدا کردند تا او را با راه حل خود شگفتزده کنند!!
آنها گفتند:”خانوم، ما متوجه شدیم داخل نمکدان فلفل و ظرف فلفل حاوی نمک است”
اما قبل از تمام شدن حرف آنها خدمتکار بین حرف آنها پرید و گفت:
وای، از بابت این موضوع عذرخواهی میکنم.
او سمت دیگر میز خم شد و درب نمکدان و فلفلپاش را باز کرد و با یکدیگر عوض کرد…
سکوت مرگباری در میز اعضای منسا حاکم شده بود…
برای اکثر مشکلات ما، راهحل های ساده وجود دارد.
اما این ذهن فوق العاده ماست که همه راه حلهای ساده را پیچیده میکند.
با یک نگاه دوباره به زندگی، اکثرا مشکلی پیدا نخواهید کرد و هرگاه مشکلاتی وجود داشته باشند برای آنها راهحلهای ساده و نه پیچیده وجود دارند.
برگرفته از فضای مجازی
======================
یکی از عجیبترین معلمان دنیا
محمد جعفر خیاطی، یکی از عجیبترین معلمان دنیا بود و امتحاناتش عجیب تر!
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه خودش را تصحیح میکرد، آن هم نه در کلاس، در خانه… دور از چشم همه!
اولین باری که برگه امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم. نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم.
فردای آن روز در کلاس وقتی همه بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من. به جز من که از خودم غلط گرفته بودم. من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم.
بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمره بهتری بگیرم.
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت. چهره همکلاسیهایم دیدنی بود.
آنها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همه امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند.
اما این بار فرق داشت… این بار قرار بود حقیقت مشخص شود. فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم.
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم.
زندگی پر از امتحان است… خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم. اما یک روز برگه امتحانمان دست معلم میافتد. آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را میگیریم.
تا میتوانی غلطهای خودت را بگیر قبل از اینکه غلطت را بگیرند.
برگرفته از فضای مجازی
=========================