حرفهای شنیدنی:
1- به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد… به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد… و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد باشد…
2 – هوس بازان کسی راکه زیبا میبینند دوست دارند… اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا میبینند…
3- وقتی در زندگی به یک در بزرگ رسیدی نترس و نا امید نشو… چون اگه قرار بود در باز نشود جای آن دیوار میگذاشتند…
4- آنچه که هستی، هدیه خداوند است و آنچه که خواهی شد، هدیه تو به خداوند… پس بی نظیر باش. ..
5- شریفترین دلها دلی است که اندیشه آزار دیگران در آن نباشد…
6- بدبختی تنها در باغچهای که خودت کاشتهای میروید…
7- وقتی زندگی برایت خیلی سخت شد به یاد بیاور که دریای آرام، ناخدای قهرمان نمی سازد. ..
8- هر اندیشه شایستهای، به چهره انسان زیبائی میبخشد…
9- قابل اعتماد بودن ارزشمند تر از دوست داشتنی بودن است. ..
10- نگو: شب شده است… : بگو صبح در راه است.
برگرفته از فضای مجازی
==================================
حسین پناهی چه زیبا گفت:
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ…!!!
ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ…!
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ…!
ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ…!
ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ …!
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ…!!!
ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪﺗﺮ …!!!
ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ …!!!
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ
ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ …!
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ…!
ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ می برﺩ…!
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ…!
ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺍﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ …!!!
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
ﻣﻦ می مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ
ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می ماند…!!!
من میمانم و خدا…..
با احساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده اند..
چرا…
برگرفته از فضای مجازی
=========================
حفظ حرمت همسایه:
روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست. متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسهای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب میکنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها چیز سادهای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند…
درود بر انسانهای فهمیده و با شرف.
برگرفته از فضای مجازی
==============================
حقیقت داستان پینوکیو:
همه ی ما کارتون زیبای پینوکیو رو دیدیم و از اون خاطرات خوبی داریم ولی من با خوندن این کتاب فهمیدم که من هیچ چیز جز داستان سطحی از این اثر فوقالعاده رو نفهمیده بودم.
کارلو کلودی میگفتن که هدف از خلق شخصیت پدر ژپتو، نشون دادن شخصیت خداوند “آفریدگار و خالق ” بوده که با چه عشق و علاقهای پینوکیو رو خلق کرده بوده و در هر شرایطی از پینوکیو حمایت میکرده حتی وقتی که پینوکیو از پدر ژپتو دور میشده اما باز از حمایت و عشق خالقش بهره مند بوده، هدف نویسنده به تصویر کشیدن عشق همیشگی پروردگار نسبت به بندهاش توسط پدر ژپتو بوده است.
هدف از خلق جوجه اردک ”جینا” نشون دادن عقل ،قلب و روح پاک پینو کیو بوده که در هر شرایطی پینوکیو رو از انجام کارهای اشتباه منع میکرده و این جوجه اردک پاک و معصوم رو خداوند در وجود همه بندگانش به ودیعه گذاشته اما انسانها هم مثل پینوکیو هیچ وقت به الهامات و حرفای این جوجه اردکشون گوش نمیکنن و کار خودشونو میکنن و همیشه دچار سردرگمی و عذاب میشن همونطور که پینوکیو هیچ وقت به الهامات قلبش گوش نمیداد و همیشه دچار خسران میشد.
هدف از خلق شخصیت روباه و گربه نره به تصویر کشیدن نفس پینوکیو بوده که همیشه با وعدههای پوچ و توخالی پینوکیو رو به گمراهی میکشوندن و مایه دوری پینوکیو از پدرژپتو میشدن، همونطور که انسانها با پیروی از نفس درونشون از خداوند دور میشن.
اگه یادتون باشه توی یه قسمتی از داستان پینو کیو دروغ که میگفت دماغش دراز میشد و توی عذاب شدیدی قرار میگرفت و پری مهربون اونو میبخشید و دوباره دماغش خوب میشد، نویسنده میگفت منظور من از خلق این سکانس این بوده که به بیننده بگم که دروغ توازن و تعادل روح پاک آدمی رو بهم میریزه و مجبور بودم اینو توی جسم پینوکیو نشون بدم و همه ی انسانها همیشه یه پری مهربون در وجودشون دارن که به محض بازگشت از گناه اونارو میبخشه و در آغوش میگیره .
اگه یادتون باشه توی یه قسمتی روباه و گربه نره با تعاریف آنچنانی از یک شهر بازی پینوکیو رو گول میزنن و سوار بر یک کالسکه بزک شده میشن و میرن به شهر آرزوهاشون ،وقتی صبح بیدار میشن تبدیل به یه حیوان دراز گوش میشن و اینجا پینو کیو میفهمه که اشتباه کرده، کارلو کلودی میگه اغلب انسانها گول نفس خودشونو میخورن و در پی زرق و برق دنیا ،سوار بر این کالسکهها میشن و وقتی به مقصد میرسن متوجه میشن که گوششون دراز شده و اشتباه کردن ،
سرتونو درد نیارم نویسنده میگه بعد اینکه پینوکیو وقتی تمام دنیا رو گشت و تمام اشتباهاتشو کرد آخرش تصمیم میگیره که پیش پدر ژپتو برگرده و وقتی میرسه از ژپتوی پیر میخاد که اونو تبدیل به یه انسان واقعی کنه چون دیگه از چوبی بودن خسته شده بوده و صبح بیدار میشه میبینه که آرزوش برآورده شده و تبدیل به یه انسان واقعی شده
کارلو کلودی میگه هدفم از خلق ای سکانس این بوده که به مخاطب بگم که اگه به سوی خالق خودت برگردی یک انسان واقعی میشی وگرنه پینوکیوی چوبی بیش نیستیم.
برگرفته از فضای مجازی
==============================
حکایتِ انوشیروان دادگر و پیرمرد:
روزی ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنهﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ گردو ﺍﺳﺖ.
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ، ﻧﻬﺎﻝ گردو ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ گردو ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ … سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ، شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: گردو ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ گردویِ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!!
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ، ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: گردو ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ گردویِ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ !!!
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. امّا اگر میماندم خزانهام را خالی میکرد …!!
برگرفته از فضای مجازی
=============================
حکایت بنزین و اینترنت!
می گویند فقیری ناله و استمداد می کرد که من با 5 بچه در یک اتاق کوچک چگونه زندگی کنم؟
یکی گفت: من مشکلت را حل می کنم. امشب آن بز و گوسفند و گاوت را ببر پیش خودتان و فردا بیا پیش من.
فقیر همین کار را کرد و تا صبح تمام خانواده بصورت سرپایی یا نشسته، بیدار ماندند چون جای خواب نبود. فقیر پیش آن مشاور رفت و ناله کرد.
مشاور گفت: حالا امشب آن سه حیوان را برگردان به طویله.
فقیر همان کار را کرد و صبح با خوشحالی به خانه مشاور رفت و گفت: واقعاً خدا عمرت دهد! خداوند بهشت را ارزانی ات کند. زندگی ام از این رو به آن رو شد. الآن راحت می توان با 5 فرزند در آن اتاق زندگی کنم بدون اینکه حیوانات مزاحم باشند.
حال حکایت ما از این هم بدتر شد. دنبال حل بحران سه برابری شدن قیمت بنزین بودیم که اینترنت به مدت یک هفته قطع شد. حال از فرط خوشحالی نمی دانیم چه کنیم بخاطر وصل شدن مجدد اینترنت؟ باز هم گاهی به دلیلی اینترنت ضعیف می شود و بعهد از مدتی درست می شود، باز هم خوشحال می شویم که چه خوب شد درست شد. درحالیکه قیمت بنزین همان 3 هزار تومان باقی ماند!
برگرفته از فضای مجازی
===============================
حکایت پدر و دخترش:
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت:
دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم، ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،
اما تو اگر دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد !
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم، ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد !
و این یعنی اعتماد …
برگرفته از فضای مجازی
=================================
حکایت زیبائی از شیوانا
بچهای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی میدانستند) و گفت:
“مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید.”
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد.
جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و میبوسد.
اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگیاش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: “اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاکش گرفتهای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفتهای دختر نازنینات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگیات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمیافتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!”
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.
اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است…
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است.
و تنها یک گناه و آن جهل است ….
برگرفته از فضای مجازی
===============================
حکایت مولانا و میهمانش شمس تبریزی و سرودن شعر دنیا همه هیچ:
میگویند روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانهاش دعوت کرد.
شمس به خانهی جلالالدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نمودهای؟
مولانا حیرتزده پرسید: مگر تو شرابخوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی!
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
– در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محلهی نصارینشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شبها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقهای به دوش میاندازد، شیشهای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصارینشین راه میافتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکدهای شد و شیشهای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن، از میکده خارج شد.
هنوز از محلهی مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانانِ ساکنِ آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همهروزه در آن به او اقتدا میکردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محلهی نصارینشین رفته و شراب خریداری نموده است.
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد!
مرد ادامه داد: این منافق که ادعای زُهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!
سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش کوفت که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و بهویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: ای مردم بیحیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید؟ این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول میکند.
رقیب مولوی فریاد زد: این سرکه نیست بلکه شراب است.
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همهی مردم ازجمله آن رقیب، قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دستهای او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مرا مجبور کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست. تو فکر میکردی که احترامِ یک مشت عوام برای تو سرمایهایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.
این سرمایه تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از مرگ چه ماند باقی
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ “ﻣﻦ”…ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ “ﺭﺍﻭی” ﻣﻨﻢ
ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﯽ، ﻫﻢ ﻧﯽ ﻭ ﻫﻢ ﻧﯽ ﺯﻧﻢ
ﻧﺸﻨﻮ اﺯ ﻧﻰ، “ﻧﻰ “ﺣﺼﯿﺮﻯ” ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ “ﺩﻝ”…”ﺩﻝ” ﺣﺮﻳﻢ ﺩﻟﺒﺮﻳﺴﺖ
ﻧﻰ ﭼﻮ ﺳﻮﺯﺩ ﺧﺎﻙ ﻭ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮ ﺷﻮﺩ
“ﺩﻝ” ﭼﻮﺳﻮﺯﺩ، ﻻﯾﻖ “ﺩﻟﺒﺮ” ﺷﻮﺩ
مولانا
برگرفته از فضای مجازی
=============================
حکایتی درمورد صداقت:
سالها پیش در چين باستان شاهزادهای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانهای میدهم، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد، ملکه آينده چين می شود.
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانهای بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند، اما بینتيجه بود، گلی نروييد…
روز ملاقات فرا رسيد، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد: اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند: گل صداقت …
همه دانههايی که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود…
داستانهای چینی
برگرفته از فضای مجازی
================================
حکایتی زیبا درباره حقالناس حتما بخونید
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتشان کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ یک شب ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنهای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه خوﺍﺏ ﺭﻓﺖ.
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐِ(ﺧﺮ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و….
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩِ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ …
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست…
*ای کاش این حکایت به گوش همة مسئولان برسد*
برگرفته از فضای مجازی
======================
حکیم بزرگ ژاپنی روی شنها نشسته و در حال مراقبه بود…
دانشجوی جوانی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم گفت برای آن که تو را به شاگردی بپذیرم ابتدا باید امتحانت کنم تا اندازة معلوماتت را بدانم. مرد جوان پذیرفت.
حکیم با چوبی در دست، خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کاری بکن که این خط کوتاه به نظر برسد.
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت: متوجه منظور من نشدی، برو مطالعه بکن و یک سال بعد بیا !
دانشجوی جوان سال بعد آمد. حکیم مجدداً روی شنها خطی کشید و گفت: کاری بکن که این خط کوتاه به نظر برسد!
مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا!
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از آن دانشجو خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم ! و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.
حکیم، خطی بلند کنار خط اولیه کشید و گفت: حالا آن خط کوتاه به نظر می رسد یا نه؟
این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنیها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد:
نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران و حذف دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند.
به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده.
با کوتاه کردن یا حذف دیگران ما بلند نمی شویم، ولی برعکس بازتاب رفتار ما باعث کوتاهی مان می شود.
عدم موفقیت خود را به گردن دیگران نیاندازیم، شجاع باشیم و اشتباهات خود را بپذیریم و در اصلاح افکار، گفتار و رفتار خود بکوشیم.
و این یعنی همان: پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک. پیام زرتشت است.
برگرفته از فضای مجازی
===============================
حماسه ابوالفتح خان
ابوالفتح خان، خان نبود، دزد بود.
آفتابه دزدی میکرد. میرفت و از خانه های مردم آفتابه ها و دمپایی ها را از دم دستشویی ها جمع میکرد و میبرد.
آن زمانها دستشوییها اکثرا توی حیاط خانهها بود و آفتابه دزدی سر راست ترین و راحت ترین دزدی بود. حتی صاحب مال هم اگر سر میرسید معمولا به صرافت تعقیب دزد و پس گرفتن مالش نمیافتاد و معمولا فحشی حواله دزد میکرد و ماجرا تمام میشد.
هرچه بود ابوالفتح خان که آن زمان به «ابوالفتح آفتابه دزد» معروف بود و هنوز «خان» نشده بود، روزگارش را با آفتابه دزدی و سرقت دمپایی توالت میگذراند.
یک روز موقع یکی از سرقتهایش صاحبخانه سر رسید و ابوالفتح که هول شده بود، در داخل مستراح پایش لیز خورد و سرش به سنگ توالت برخورد کرد و همانجا راهی سفر آخرت شد.
بعد از مرگ او فرزندانش برای او مجلس ختم ترتیب دادند و کسی را به عنوان ذاکر آوردند تا از خوبیهای پدرشان یاد کند. منتهی چون مرحوم هیچ خوبی نداشت و همه ی شهر هم او را به آفتابه دزدی میشناختند، فرزندان مرحوم پولی اضافه بر نرخ معمول به ذاکر دادند که بگوید ابوالفتح آفتابههایی را که از در مستراح مردم بر میداشت خرج ایتام میکرد.
ذاکر هم چنین کرد اما ملت بلند بلند خندیدند که این فلان فلان شده بچه یتیم گیر میآورد رحم نمی کرد و این حرفها را جایی بزنید که کسی این قرمساق را نشناسد.
خلاصه هرچه ذاکر میگفت، ملت که احساس میکردند به شعورشان توهین شده است، با خنده و تمسخر و سخنان زشت برخورد میکردند، جوری که در نهایت ذاکر قهر کرد و رفت و مردم هم چای و خرما نخورده و «تف به گور ابوالفتح» گویان متفرق شدند.
سالگرد مرحوم ابوالفتح باز فرزندان مرحوم به ذاکر دیگری پول دادند و خواستند کمتر روی آفتابه دزدی مانور دهد و بیشتر فوکوس کند روی بخش کمک به ایتام…
ذاکر هم مقدمهای چید مبنی بر اینکه گاهی هدف وسیله را توجیه میکند و بعد اشاره مختصری کرد به آفتابه دزدیهای مرحوم و بلافاصله رفت و فوکوس کرد روی بخش کمک به ایتام… باز صدای همهمه و پچ پچ در سالن بلند شد و عدهای بر سبیل اعتراض و تمسخر چیزی گفتند، ولی خب یک سال از فوت ابوالفتح گذشته بود و دیگر زیاد کسی به آفتابههای از دست دادهاش فکر نمیکرد و اعتراضها به شدت سال پیش نبود.
در این میان بعضی هم فکر میکردند از کجا معلوم واقعا ابوالفتح آفتابه دزد، پول دزدی را گاهی صرف کمک به ایتام نمیکرده…؟ باری این بار به جز چند نفری که بلند شدند و ناسزاگویان مجلس را ترک کردند، بقیه نشستند و گوش دادند و چای و خرمایی خوردند و فاتحهای نثار روح ابوالفتح آفتابه دزد کردند.
سال بعد و سالهای بعد هر سال در مراسم ختم ابوالفتح، ذاکر از بخش آفتابه دزدی مرحوم سانسور میکرد و به بخش کمک به ایتام میافزود. سال چهارم یا پنجم بود که دیگر لقب آفتابه دزد از پسوند اسم مرحوم به کلی افتاد و او را مرحوم ابوالفتح خالی خطابش میکردند…
هشتمین سالگرد او بود که ذاکری در حین ذکر گفتن، سهواً لقب «خان» را به انتهای نام مرحوم اضافه کرد که البته همانجا عدهای که ابوالفتح را میشناختند تذکر دادند که ابوالفتح، خان نبود و شغل آزاد داشته است.
در دوازدهمین سالگرد بود که در اعلامیه مراسم ترحیم لقب «خان» به اسم ابوالفتح اضافه شد و چون کسی توجهی نکرد، دیگر این اسم بر سر زبان ها افتاد.
سال پانزدهم در مراسم ترحیم او جوانی بلند شد و با گریه به حضار گفت که وقتی که کودکی یتیم بوده ابوالفتح خان شبانه برایش غذا و لباس میآورده و حاضران در مسجد به شدت تحت تاثیر قرار گرفته و گریستند.
بیست سال بعد از فوت ابوالفتح خان در مراسم سالگرد او که دیگر مراسم ترحیم نبود و به نوعی مراسم بزرگداشت ابوالفتح خان شمرده میشد، اولین بار صحبت از «افسانه ی ابوالفتح خان» شد… گویا کسی مدعی شده بود که مرگ ابوالفتح خان بر اثر شکستگی پیشانی بوده که بر اثر شیرجه زدن در رودخانه برای نجات جان دخترکی یتیم که در حال غرق شدن بوده است حادث شده است.
در سیاُمین سالروز بزرگداشت حماسه ابوالفتح خان و مرگ افسانه وارش گفته شد که عده ای او را به خواب دیدهاند که با فلان شخصی فالوده میخورده..
در پنجاهمین سالروز حماسه آن بزرگوار، اسم میدان اصلی شهر به میدان ابوالفتح خان تغییر پیدا کرد.
بله تاریخ هم خیلی جاها به همین نحو دست به دست شده. خرافات هم همین طور وارد مغز شما شده.
شما چندتا ابوالفتح خان می شناسید؟
برگرفته از فضای مجازی
=============================
خاطرهای زیبا از فریدونمشیری
بیان می کردند که در طبقه دوّم منزلی که بنده زندگی میکنم، آپارتمانی هست که همسایه محترم دیگری در آن زندگی می کند؛ یک شب، بنده که به خانه آمدم تا ماشینم را در گاراژ بگذارم، دیدم مهمانهای همسایه محترم، ماشینهای خود را ردیف گذاشتهاند جلوی خانه و از قرار معلوم، دسته جمعی با میزبان رفتهاند شمیران. من هم ناچار ماشینم را بردم تعمیرگاه و نامهای نوشتم و جلوی یکی از ماشینها گذاشتم به این مضمون:
«امیدوارم که امشب به شما خوش گذشته باشد! اگر شما ماشینتان را چندمتر جلوتر گذاشته بودید، من مجبور نبودم که چند کیلومتر تا تعمیرگاه بروم. ارادتمند: فریدون مشیری»
صبح که از منزل بیرون آمدم، دیدم یکی از مهمانها که خطاط معروفی است و نامشان استاد بوذری است از قرار جزو مهمانها بوده. با خطخوش، نامهای نوشته و به در منزل من چسبانده. او نوشته بود:
آقای مشیری! در پاسخ مرقومه عالی؛
«گر ما مقصّریم، تو دریای رحمتی!» و در خاتمه به عرض میرساند؛
(اطاعت میکنم جانا که از جان دوست تر دارند // جوانانِ سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را)
من هم برای ایشان نامهای نوشتم؛ البته منظوم به این شرح:
(هنوز خطِ خوشِ تو، نوازش بَصَر است // هنوز مستی این جام جانفزا به سَر است)
(فضای سینه ام از نامه تو باغ گل است // هوای خانهام، از خامه تو مُشکِ تَر است)
(ترا به «خطِ» تو می بخشم، ای خجسته قلم! // که آنچه در بَر من جلوه میکند هنر است)
(جواب خط تو را هم به شعر خواهم گفت // اگرچه خط تو از شعر من قشنگ تر است)
(به این هنر که تو کردی، دلم اسیر تو شد // هنوز ذوق و هنر، دام و دانه بشر است)
(شبی ز راه محبّت بیا به خانه ما // ببین که دیدة مشتاقِ شاعری، به در است).
نسل پیشین روادارتر و مهربانانهتر به پدیدهها و رویدادها نگاه میکردند. انگار هنر و ادب و بردباری سه ضلع تثلیث زیبایی و نیکخواهی است. هرچه از هنر و فرهنگ و ادبیات و بردباری فاصله گرفتیم، بر تندخویی و پرخاشگری و هتاکیهایمان افزون شد.
هرچه مهر و عشق و محبت را از قلب خود راندیم و فقط بر زبان خود نشاندیم، منجمدتر و بیروح شدیم.
مولانا فریاد میزد تا با محبت به یکدیگر، تار و پود خویش را زرباف سازیم:
از محبت، نار، نوری میشود // از محبت شیر، موشی میشود
از محبت، نيش، نوشی میشود // از محبت، خارها، گل میشود
چقدر جامعه ما به ادب، هنر، مسئولیتپذیری، محبت، صبوری، فرهنگ مدارا و بسیاری از چیزهای دیگر شدیداً نیاز دارد، خدا میداند …
موفق و سر بلند باشید
فریدون مشیری
برگرفته از فضای مجازی
=============================
خاطره جالب
مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترک اعتیاد در بیمارستان بستری بود وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد.اونجا دیوانههای زیادی بودند، یکی میگفت من چگوارا هستم همه باور میکردن، یکی میگفت من گاندیام همه قبول میکردن. ولی وقتی من گفتم مارادونا هستم همه خندیدن و گفتن هیچ کس مارادونا نمیشه…!!
اونجا بود که من خجالت کشیدم که چه بر سر خودم آوردم…در این دنیا غرور دمار از روزگار آدم در میاره و دقیقا گرفتار چیزی میشی که فکر میکنی هرگز در دامش نخواهی افتاد…مراقب خودتان باشید برگها همیشه زمانی میریزند که فکر میکنند طلا شدند…
(دیگو آرماندو مارادونا)
برگرفته از فضای مجازی
===========================
ادبیات هنر داستان
خاطرههای به یاد ماندنی:
خاطره استاد مرتضی نیداوود از بانو قمرالملوک وزیری
بارها برای عروسی و ميهمانی بزرگان به باغ عشرتآباد دعوت شده بودم. براي عروسی، مولودی و… اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائيز غمانگيزی بود و من به جوانی و عشق فکر میکردم. از مجلسی که قدر ساز را نمیشناختند خوشم نمیآمد اما چاره چه بود، بايد گذران زندگی میکرديم. چنان ساز را در بغل میفشردم که گوئی زانوی غم بغل کردهام. نمیدانستم چرا آن کسی که قرار است در اندروني بخواند، صدايش در نميآيد. در همين حال و انتظار بودم که دختر نوجوانی از اندروني بيرون آمد… حتی در اين سن و سال هم رسم نبود که دختران و زنان اينطور بیپروا درجمع مردان ظاهر شوند. آمد کنار من ايستاد.
نمیدانستم برای چه کاری نزد ما آمده است و کدام پيغام را دارد.
چشم به دهانش دوختم و پرسيدم: چه کار داری دختر خانم؟
گفت: میخواهم بخوانم!
گفتم: اينجا يا اندرونی؟
گفت: همينجا!
نمیدانستم چه بگويم. دور بر را نگاه کردم، هيچکس اعتراضی نداشت. به در ورودی اندرونی نگاه کردم. چند زنی که سرشان را بيرون آورده بودند، گفتند : بزنيد، میخواهد بخواند!
گفتم: کدام تصنيف را میخوانی؟
بلافاصله گفت: تصنيف نمیخوانم، آواز میخوانم!
به بقيه ساز زنها نگاه کردم که زير لب پوزخند میزدند. رسم ادب در ميهمانیها، آنهم ميهمانی بزرگان، رضايت ميهمان بود.
پرسيدم: اول من بزنم و يا اول شما میخوانيد؟
گفت: ساز شما برای کدام دستگاه کوک است؟
پنجهاي به تار کشيدم و پاسخ دادم: همايون.
گفت: شما اول بزنيد!
با ترديد، رِنگ و درآمد کوتاهی گرفتم. دلم میخواست زودتر بدانم اين مدعی چقدر تواناست. بعد از مضراب آخر درآمد، هنوز سرم را به علامت شروع بلند نکرده بودم که از چپ غزلی از حافظ را شروع کرد. تار و ميهمانی را فراموش کردم، چپ را با تحرير مقطع اما ريز و بهم پيوسته شروع کرده بود. تا حالا چنين سبکی را نشنيده بودم. صدايش زنگ مخصوصی داشت. باور کنيد پاهايم سست شده بود. تازه بعد از آنکه بيت اول غزل را تمام کرد، متوجه شدم از رديف عقب افتادهام:
معاشران گره از زلف يار باز کنيد // شبی خوش است بدين قصهاش دراز کنيد
ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است // چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد
بقيه ساز زنها هم، مثل من، گيج و مبهوت شده بودند. جا براي هيچ سئوالی و حرفی نبود. تار را روی زانوهايم جابجا کردم و آنرا محکم در بغل فشردم. هر گوشهای را که مايه میگرفتم میخواند.
خندههای مستانه مردان قطع شده بود. يکي يکي از زير درختان بيرون آمده بودند. از اندرونی هيچ پچ و پچي به گوش نمیرسيد، نفس همه بند آمده بود. هيچ پاسخی نداشتم که شايستهاش باشد.
گفتم: اگر تا صبح هم بخوانی میزنم! و در دلم اضافه کردم: تا پايان عمر برايت میزنم!
آنشب باز هم خواند، هم آواز هم تصنيف. وقتی خواست به اندرونی باز گردد گفتم:
میتوانی بيايی خانه من تا رديفها را کامل کنی؟
گفت: بايد بپرسم.
وقتی صندلیها را جمع و جور میکردند و ما آماده رفتن بوديم، با شتاب آمد و گفت: آدرس خانه را برايم بنويسيد.
و تکه کاغذی را با يک قلم مقابلم گذاشت، اسمش قمر بود.
بعد از آنکه از قمر جدا شدم، تمام شب را به ياد او بودم ديگر دلم نمیآمد برای کسی تار بزنم. در خانهام که انتهای خيابان فردوسی بود، چند اتاق را به کلاس موسيقی اختصاص داده بودم و تعدادی شاگرد داشتم اما ديگر هيچ صدايی برايم دلنشین نبود و با علاقه سر کلاس نمیرفتم. دو ماه به همين روال گذشت. بعدازظهر يکی از روزها، توی حياط قاليچه انداخته بودم و در سينهکش آفتاب با ساز ور ميرفتم که يک مرتبه در حياط باز شد. ديدم قمر مقابلم ايستاده است، بند دلم پاره شد. هنوز دنبال کلمات میگشتم که گفت: آمدهام موسيقی ياد بگيرم.
از همان روز شروع کرديم، خيلی با استعداد بود، هنوز من نگفته تحويلم میداد و وقتی رديفهای موسيقی را ياد گرفت، صدايش دلنشين تر شد… و کنسرت پشت کنسرت است که در گراند هتل لاله زار، آوازه قمر را تا به عرش میگسترد…
اولين کنسرت قمر با همراهي ابراهيم خان منصوری و مصطفی نوريايی (ويولن)، شکرالله قهرمانی و مرتضی نیداوود (تار)، حسين خان اسماعيل زاده (کمانچه) و ضياء مختاری(پيانو)، پسر عموي استاد علی تجويدی برگزار شده است.
يک شب در گراند هتل تهران کنسرت میداد. تصنيفی را میخواند که آهنگش را من ساخته بودم و بعدها در هر محفل سر زبانها بود. تصنيف را بهار سروده بود و من رويش آهنگ گذاشته بودم، حتماً شما شنيدهايد: مرغ سحر را میگويم.
آن شب در کنسرت گراند هتل وقتی اين تصنيف را میخواند، آه از نهاد مردم بلند شده بود. در اوج تحرير آوازی که در پايان تصنيف میخواند، ناگهان فرياد کشيد “جانم، مرتضی خان!” و اين نهايت سپاس و محبت او نسبت به کسی بود که آنچه را از موسيقی ايران میدانست، برايش در طبق اخلاص گذاشته بود..
برگرفته از فضای مجازی
===========================
فقر فرهنگی
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ (ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﺳﺖ)
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺮﺯﯼ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺪﻡ. ﮐﻞ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ۲۰ ﻧﻔﺮ بوﺩﻧﺪ. ﮐﻼﺱ ﭼﻨﺪ ﭘﺎﯾﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﺁﻣﻮﺯﮔﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ ، ﯾﮏ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﯼ ﮐﺎﻣﻼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﻧﻤﺪﺍﺭ ﺁﻥ ﮐﺎﻫﮕﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ. ﮐﻒ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺧﺎﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻗﺒﻼ” ﻣﺤﻞ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻡﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻤﯽﺷﺪ ﻭ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺷﻮﺩ.
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻧﺼﺐ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﭻ ﻭ ﮐﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﯿﻤﺎﻥ کنم . ﻭﻟﯽ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻫﯿﭻ ﮐﻤﮑﯽ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ. ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﻦ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﮐﻤﮏ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ.
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﺎ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﺳﺎﺯﯼ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮﺍﺕ ﮐﻼﺱ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺩﺭ ﺣﺪﻭد ۱۰ هزار تومان ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﮐﺖﻫﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻭﻟﯿﺎ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﮔﺬﺷﺖ، ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﭘﺎﮐﺖﻫﺎ ﻧﺸﺪ. ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺭﯾﺎﻝ ﮐﻤﮏ!!
ﻓﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺳﯿﺪ…
ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﮐﺖﻫﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﺎﮐﺖﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻧﺪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ!
ﺍﺯ ۱۰۰۰۰ ﺗﺎ ۲۰۰۰۰ تومان ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﭘﺎﮐﺖ ﻫﻢ ﭼﮏ ۱۰۰ هزار تومانی ﺑﻮﺩ! ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﺒﻮﺩ. ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﯾﮏ ﺭﯾﺎﻝ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ ﺣﺎﻻ ﭼﮏ ۱۰۰ هزارﺗﻮمانی ﺩﺭ ﭘﺎﮐﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ؟!
ﻣﺘﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﻭﻡ:
” ﺍﻭﻟﯿﺎ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ …
ﻟﻄﻔﺎ” ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﺳﺎﺯﯼ ﺿﺮﯾﺢ ﺣﺮﻣﯿﻦ ﺷﺮﯾﻔﯿﻦ ﺩﺭﻋﺘﺒﺎﺕ ﻋﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﺒﻠﻎ ۱۰ هزار تومان ﮐﻤﮏ ﻧﻤﺎﯾﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺛﻮﺍﺏ ﺁﻥ ﺷﺮﯾﮏ ﺷﻮﯾﺪ “
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺳﺎﺯ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﮐﻼﺱ ﮐﺎﻣﻼ ﻧﻮﺳﺎﺯﯼ ﺷﺪ.
ﺩﺭ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ؛ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﺳﻔﯿﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻒ ﮐﻼﺱ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺷﺪ.
به این میگن فقر فرهنگی،
میلیاردها تومان خرج میکنیم نذری بدهیم …
و در پایان آرزوی شفای بیماری را داریم که برای نداشتن پول درمان میمیرد.
ظهور در جمجمه هاست نه در جمعهها
برگرفته از فضای مجازی
============================
خانه پدر و مادر
بعداز خانه خدا، تنها خانهای است که روزی دهها بار میتوانی بروی بدون دعوت و هر بار صاحب خانه از دیدنت خوشحال و خوشحال تر میشود.
خانهای که برای رفتن نیازی به دعوت ندارد خانهای که حتی خودت میتوانی کلید بیندازی و وارد شوی خانهای که همیشه چشمانی مهربان که به در دوخته تا تو را ببیند خانه ای که یادآور آرامش کودکانه توست خانهای که حضورت و نگاهت به پدر و مادر عبادت محسوب می شود و گفتگویت با آنها ذکر الهی است خانهای که اگر نروی دل صاحبخانه میگیرد و غمگین میشود.خانهای که قهر با آن، قهر با خداست! خانهای که دو تا شمع سوختهاند تا روشنی به ما بدهند و تا وقتی سوسو میزنند، شادی و حیات در وجودت جریان دارد. خانهای که سفرههایش خاص و بی ریاست خانهای که وقتی خوردنی آوردند اگر نخوری ناراحت و دلشکسته میشوند خانهای که همه بهترینهایش با خنده و شادمانی تقدیم شما میشود.
چقدر خانه والدین به خانه خدا شباهت دارد “قدر این خانهها رو بدانیم“ “قدر این فرشتهها رو بدانیم “ شاید خیلی زودتر آن که فکر کنیم دیر شود.
برگرفته از فضای مجازی
==============================
خداحافظی با رنجش – بخشش
نفرت يعنی چی؟يعنی منزجر بودن از کسی يا چيزی. اما اين کافی نيست، هست؟ ممکن است تو از شيرينی خامهای متنفر باشی، اما بابت آن بیخواب نشوی. پس نفرت صرفا کافی نيست. نفرت به صورت عصبانيت بروز میکند. برای متنفر شدن لازم است چند ماده ديگر را به محتوياتت اضافی کنی قدرت: تنفر قوی است. تو نمیتوانی از کسی يک کم نفرت داشته باشی. احساس قوی: آدم متنفر با احساسی سر و کار دارد که به اندازه عشق قوی و پرتوقع است. تهديد: کسی که تواز او متنفری، به نظر میرسد تهديد عمده زندگی و تمام معيارها و موجودی زندگی توست و او به دليل همين تهديد بد است. زمان: نفرت به مرور زمان شکل میگيرد، گاهی آهسته و گاهی سريع. به هر حال به محض اين که شکل گرفت، دوام پيدا میکند وگاهی تا ابد به تو میچسبد. ناتوانی در رها کردن: نفرت مثل ميهمان کسل کننده به آدم میچسبد و رها کردنش واقعا مشکل است، حتی وقتی بخواهی رهايش کنی. علاقه به انتقام: افراد متنفر احساس میکنند لطمه ديدهاند واغلب دل شان میخواهد و ديگران هم به اندازه آنها صدمه ببينند. تداخل با زندگی عادی: نفرت انرژی زيادی از آدم میکشد. تو نمیتوانی فکر و ذکر ديگری داشته باشی. کارهايی میکنی که منطقی نيست. نفرت توست که کنترلت میکند. کسی که از او نفرت داری، مثل شبح گيرت انداخته است. نفرت مثل گرگی است که در ذهن تو زوزه میکشد. نفرت به صورت خشم بروز میکند. در مورد چيزی احساس ناراحتی میکنی، کسی را بابت ايجاد مسالهای سرزنش میکنی ومشکل حل نمیشود. بعد تو عصبانیتر میشوی. از فکرش بيرون نمیروی. کمکم از ديگران هم دلخور میشوی و دايم به فکر اين هستی که میخواهند چه بلايی سرت بياورند. جراحت وارد بر تو فراموش نشدنی است. رنجش به نفرت تبديل میشود و کم کم ذهن را فرا میگيرد. رفتار تو در برابر طرف مقابل خشک میشود. هر کاری او بکند يا هر حرفی بزند، برايت علیالسويه است. او آدم بدی است و تو خوب هستی. به همين سادگی. متاسفانه دلخوری خيلی راحت به سراغ افراد هميشه عصبانی میآيد. نفرت راحت و بی دردسر عذر و بهانهای برای عصبانی ماندن درست میکند که باعث میشود تو بتوانی تا ابد از کسی متنفر باشی، حتی بعد از اين که بميرد. توهميشه میتوانی ديگران را بابت مشکلات خودت سرزنش کنی. بعد از آن بلايی که سرم آورد، بايد هم عصبانی باشم. هرگز او را نمیبخشم، میدانی که تا روزی که بميرم، از دست او عصبانی هستم. اين حرفهای ملوين بود وجدی هم میگفت. حالا اصلاً اهميّت نمیدهد چه لطمهای به خودش میزند. عدهای شايد با خودشان کلنجار بروند که از نفرت شان دست بردارند. آنها متوجه میشوند دلخوریشان بيش از هر کس خودشان را رنج میدهد. اما کار آسانی نيست. نفرت مثل علفهايی هرز است که عميق ريشه دوانده باشد. به راحتي کنده نمیشود و سريع هم جوانه میزند و پخش میشود، حتی اگر آن را ناديده بگيری. نفرت که ديگر بدتر هم هست، چون احساسات ديگر راهم تحتالشعاع قرار میدهد. عشق يکی از آن احساسات است، که به دليل وجود علفهای هرز دلخوری و نفرت، خفه میشود و از بين میرود.
نفرت به تو بيشتر لطمه مي زند تا به ديگران
نفرت میتواند اختيار زندگی تو را در دست بگيرد و آرامش خيالت را خدشهدار کند. تو را در گذشته گير میاندازد و جراحات قديم را پرورش میدهد. نمیتوانی به خوبی بر زندگیات مسلط شوی. نمیتوانی رشد کنی يا عوض شوی. نفرت چيزی تجملی است که استطاعت مالیاش را نداری. البته که میتوانی نفرت و دلخوریات را حفظ کنی. هيچ کس نمیتواند آن را از تو بگيرد، اما بايد تاوان زيادی بابتش بپردازی. دلخوری گران است واين هم صورت حسابش:
1= تو نمیتوانی کسی را که از او نفرت داری، از ذهنت بيرون کنی
2= دايم در فکر چيزی يا کسی هستی که از او متنفری و اين لذت بردن از موارد ديگر را برايت دشوارمیکند
3= بيشتر اوقات عصبانی و کلافه و غمگينی و خشمت طولانی میشود
4= دلت به حال خودت میسوزد که اين قدر رنج کشيدهای، اما کاری از دستت بر نمیآيد
5= تو عصبانی میشوی، ديگران و روابط تو لطمه میبينند
6= ديگران را بد يا بیملاحظه میپنداری که کارشان فقط لطمه زدن به توست
7= شايد حرفی بزنی يا کاری کنی که بعدا پشيمان شوی يا تورا به دردسر بيندازد
8= ممکن است افسرده وناراحت شوی
به باغچه ات رسيدگی کن
بيرون کشيدن علفهای هرز راحت است. وقتی کوچک هستند آنها را بيرون بکش. الان میگويم چه طور از شر نفرت رشد يافتهات خلاص شوی. بهترين کار اين است که نگذاری زياد رشد کند.
صريح و صادقانه حرف زدن، بهترين راه بيرون کشين علف هرز نفرت در دنياست. مهمترين آنها اين است که از ضمير “من” استفاده کنی، با ديگران محترمانه رفتار کنی، به ديگران بگويی چه چيزی ناراحتت کرده است.
گفت و گوی مستقيم بيشتر اوقات مفيد است. با مردم مودبانه رفتار کن تا به آن چه میخواهی برسی. اما اگر نرسيدی چه؟
يادت باشد عنان اختيار در دست توست و فقط تو میتوانی با قدرتی که داری، جلوی رشد دلخوری را بگيری. به گزينشهای چارلی نگاهی بينداز. او میتواند
1= واقعانفرت انگيز شود
2= کل ماجرا رافراموش کند
3= دوباره گله کند اما خونسرد باقی بماند
4= سعی کند از رييس اوکمک بگيرد
5= برای چند هفته عصبانی باشد
6= حالا قضيه را رها کند و بعد به سراغش برود
7= شغلش را ول کند
8= عهد کند تلافی کند تا با او بیحساب شود
کدام يک از اين گزينشها موجب دلخوری میشود؟ چهار تا از آنها: تعهد به بیحساب شدن، هفتهها عصبانی بودن، نفرتانگيز شدن، رها کردن شغل
کدام يک مهم ترين دلخوری را دارد؟ تکرار گله به آرامی، رها کردن قضيه و بعدا پرداختن به آن، تقاضای کمک
فراموش کردن کل قضيه چه طور؟ هر کاری میشود کرد.شايد فراموش کردن قضيه فايده داشته باشد، به شرطی که چارلی به خودش بگويد موضوع مهمی نبوده است، شايد مايک فروشنده خوب در اين شغل پر از رقابت است.شايد هم چارلی دقيقا همين کار را انجام داده است. پس به هر حال قضيه را رها کن. اما شايد فراموش کردن اشتباه باشد. گاهی تو بايد حرف دلت رابزنی. در اين جا با خودت صادق باش. میتوانی قضيه را رها کنی؟اگر رها کنی، ممکن است دوباره تکرار شود؟ آيا تکرار حرف و سخن فايدهای هم دارد؟ دنيا هميشه منصف و مهربان هم نيست. اتفاقاتی بد برای آدمهايی خوب میافتد. تو تلاش خودت را برای رو به راه شدن اوضاع بکن. اما مراقب باش تو نمیتوانی دنيا را درست کنی. اجازه نده هر اشتباهی موجب آزردگیات شود. به جدول ” بکنها و نکنها “در مورد ممانعت از رنجش توجه کن.
بخشش
اگر سرتاسر باغچهات را علف هرز فرا گرفته باشد، چه میکنی؟ درست مثل رنجش و نفرتی که سالهاست وجودت را فرا گرفته است؟ بخشش دو توضيح دارد. اول، به معنای رها کردن رنجش و دلخوری است دوم، رها کردن هر ادعايی در مورد طرف مقابل. او ديگر چيزی به تو بدهکار نيست؛ نه پول، نه عذر خواهی، نه عشق. وقتی تو ببخشی، از حالت قربانی بودن دست میکشی و دوباره اختيار زندگیات را در دست میگيری. مساله خوب در باغ تو اين است که جای رشد وجود دارد. بخشش انتخاب قوی برای همه مردم است و برای افراد بيش از حد عصبانی، دری حياتی. تو هرگز نمیتوانی از خشم و غضب دست بکشی، مگر بخشش را ياد بگيری.
اين کلام آخر است. حالا اگر دلت میخواهد دو دستی به نفرت خودت بچسب واين علفهای هرز را پرورش بده. هزاران کيلو کود هم پای آن بريز و خودت هم روحيهای بد وناگوار داشته باش. يا ياد بگير که ببخشی، همه چيز را رها کن وبه خودت فرصت زندگی تازه بده.
قوانين مهمی که بايد در مرد بخشش بدانی، به شرح زير است.
عفو يک انتخاب است. لزومی ندارد همه را ببخشی و تا وقتی هم آمادگی نداری، نبايد اين کار رابکنی، حتی اگر طرف مقابل از تو معذرت بخواهد و سعی کند جبران کند بخشش بايد داوطلبانه باشد، نه اجباری و کسی هم نبايد به تو بگويد اينکار را بکنی
شايد هنوز هم آمادگی بخشش نداشته باشی. شايد زخم آن هنوز برايت تازه است. لزومی ندارد عجله کنی
اما تا ابد هم صبر نکن. به دنبال بهانهای برای به تاخير انداختن آن نباش. علفهای هرز هر روز بلند تر میشود. اگر گمان میکنی هنوز آمادگی نداری، از خودت بپرس
1= از احساس رنجش و نفرت لذت میبرم؟
2= دشمن را حفظ کردهام تا بتوانم کسی را بابت بدبختیام سرزنش کنم؟
3= رنجش و دلخوری زندگیام را هيجان انگيزتر میکند؟
4= دودستی به دلخوریام چسبيدهام تا بهانهای برای خشم و خشونتم داشته باشم ؟
5= از روی عادت به نفرت خودم چسبيدهام؟
6= بدون نفرت میترسم با آينده مواجه شوم؟
بخشش برای خودت است نه برای کسی که او را میبخشی. نفرت درست مثل باری است که روی شانهات گذاشتهای. وزنش روی شانهات سنگينی میکند. نفرت زندگیات را تباه میکند. در ضمن، چه بسا کسی که تو از او متنفری، روحش از اين قضيه خبر نداشته باشد يا اهميتی ندهد. شايدهم مرده باشد
بخشش هديهای است به خودت. تو میبخشی تا بر زندگیات مسلط شوی
بخشش وقتگير است. معمولا بخشش روندی کند دارد. نمیتوانی با يک بشکن زدن کار راتمام کنی. اما اگر دلت بخواهد، میتوانی همين امروز تصميم بگيری بخشش يعنی رها کردن گذشته. گذشته تغييرناپذير است. تمام شده ورفته است. نفرت يعنی چسبيدن به گذشته. اما نچسبيدن به معنای فراموش کردن نيست. لازم است تو ماجرا را به خاطر داشته باشی تا بتوانی از خودت محافظت کنی
شايد مجبور شوی خودت را بکشی. گاهی بدون بخشيدن خودت، نمیتوانی ديگران راببخشی. بابت اين که تمام مدت نفرت را با خودت حمل کردهای، بابت اتلاف وقتت در رنجش از ديگران، بابت کارهای احمقانهای که تحت لوای نفرت انجام داده ای، بايد خودت را ببخشی.
نکات اساسی بخشش
بخشش گزينش است.بايد آن را بخواهی و در موردش تلاش کنی. يک دفعه پيش نمیآيد. به نکتههای زير که در زمينه بخشش کمکت میکند، توجه کن.
1= فهرستی از افرادی که لازم است آن ها راببخشی، تهيه کن. اسم خودت يادت نرود
2= دلايل مورد نياز برای بخشش را بنويس. بخشيدن آنها چه قدر کمکت میکند؟ چه طور نفرت به تو لطمه میزند؟ و در اثر دلخوری چه بلاهايی سرت آمده؟
3= افکار خشم آوری را که در مورد هر فردی داشتهای، يادداشت کن
4= کارهايی را که تحت لوای نفرت کردهای يا میکنی، بنويس. مواردی مانند کم محلی، شايعه پراکنی، ريختن شکر در باک بنزين طرف، نصف شب تلفن زدن و گوشی را گذاشتن و از اين جور چيزها
5= به خودت قول بده از افکار بيزار کننده و اقدام به آن دست بکشی. شايد فوری بتوانی اين کار رابکنی، اما هر کاری از دستت برمیآيد بکن. شايد بخواهی از يکی دو نفر از افراد فهرست شروع کنی، به اين ترتيب مغشوش نمیشوی
6= فهرست ديگر تهيه کن. يک يا سه صفت خوب افرادی راکه ازآن ها دلخوری، بنويس. حتی اگر دست پخت طرف خوب است يا وقتی تونياز داشتی، به توکمک کرده است. بخشش يعنی صدور مجوز برای اين که طرف مقابل دوباره انسان باشد، نه هيولا. راستی، از کلمه “اما” استفاده نکن. تعريف و تمجيد را هم با انتقاد توام نکن.
7= بسياری ازمردم بخشش را با دعا کردن در حق فردی که از او نفرت دارند، شروع میکنند. اگر آن کار برايت ناممکن است، شايد بتوانی فکر کنی که اتفاقی خوب برايش بيفتد.
8= اگر فردی که از اونفرت داری هنوز در زندگی توست، لازم است از انجام کارهای منزجر کننده در حق او دست برداری، اگر نمیتوانی شرافتمند باشی،دست کم معتدل باش. به عنوان مثال، لزومی ندارد از اتاق بيرون بروی صرفا چون او وارد اتاق شده است، میتوانی همان جا بنشينی و حتی با نزاکت خودت ديگران راغافلگير کنی.
9= اين عبارت يادت باشد: باخودم صبور خواهم بود. بخشش برای خاطر خودم است، نه ديگران.
10= تقاضای کمک کن. شايد بخشيدن خودت سخت باشد. شايد لازم باشد از دوستان و يا مشاور کمک بگيری.
برگرفته از فضای مجازی
==============================
“خدای مَمَلی”
“مهاجرانی” وزیر ارشاد دولت خاتمی ، زادهٔ روستای “مهاجران” از توابع اراک است و کتابی دارد به نام ” زری رقاص” که گوشهای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی زری رقاص قبل انقلاب هست، و اینک خاطره ای از کتاب “زری رقاص ” با عنوان
“خدایِ مملی”:
“زری رقاص ” از لحاظ سواد وفهم چیز دیگری بود!
خوش سخن و با سواد، ادیب و نکته دان، بانویی شاد که خانقاهی نداشت.
دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغِ انگورش میگذشت.
آقای “اخوان”، هم مدیر مدرسه، ما بود و هم معلم؛ خوب درس میداد.
تا اینکه “یَرَقان” گرفت و در خانه ما بستری شد.
از “زری رقاص ” خواهش کرد طبق شرایط و ضوابط بجایش درس بدهد.
“زری رقاص” روز اولِ حضور در کلاس گفت:
بچه ها! امروز ما میخواهیم درباره “خدا” صحبت کنیم.
فرقی ندارد “ارمنی” باشید یا “مسلمان”
همه ما از هر دین و مسلکی با “خدا” حرف میزنیم.
حالا خیال کنید خودتان تنها نشستهاید
و میخواهید با “خدا” حرف بزنید.
حالا از هر کلاسی از اول تا ششم،
یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف میزند؟
و از خدا چه میخواهد؟
در همین حال “مَملی” دستش را بالا گرفت و گفت:
اجازه من بگم؟*
گفت: بگو پسرم!
“مملی” گالشهای پدرش را پوشیده بود.
هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه میآمد.
“مملی” چشمانش را بست و گفت:
خدا جان!
همه زمینهای دنیا مال خودته؛
پس چرا به پدر من ندادی؟
این همه خانه توی شهر و دِه هست ؛
چرا ما خانه نداریم؟
خدا جان!
تو خودت میدانی ما در خانهمان بعضی شبها “نانِ خالی” میخوریم.
شیر مادرم خشک شده، حالا برای خواهر کوچکم “افسانه”، دیگر شیر ندارد.
خداجان!
گاو و گوسفندم نداریم. اگر “جهان خانم” به ما شیر نمیداد ،
خواهرم گرسنه میماند و میمرد!
خدا جان!
ما هیچ وقت عید نداریم. تا حالا هیچ کدام از ما لباسِ نو نپوشیدهایم
و اگر موقع عید”مادرِ هاسمیک”، به مادرم تخم مرغ رنگی نمیداد، توی خانه ما عید نمیشد!
کلاس ساکتِ ساکت بود. “مَملی” انگار یادش رفته بود توی کلاس است.
“زری رقاص” روبروی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه میکرد.
بعضی بچهها گریه میکردند.
” زری رقاص” آهسته گفت:
حرف بزن پسرم! با خدا حرف بزن، بیشتر حرف بزن!
“مملی” گفت:
اجازه بانو! حرفم تمام شد.
“زری رقاص ” برگشت و “مملی” را بغل کرد و گفت:
بارک الله پسرم!
با “خدا” باید همین جور حرف زد.
کلاس تمام شد
و ” زری رقاص ” به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که
“باغ پدریاش” را که بهترین باغ انگور در “روستای مارون” بود ،
به خانوادهٔ “مملی” بخشید!
و حالا چشمان خود را ببندید تا چند دعا به سبک “مملی” با هم بخوانیم:
خدای مملی
به “اختلاسگران’ بفهمان این ملت دیگر رَمق ندارد ، لطفا انصاف داشته باشید!
خدای مملی
به مسئولین ما بفهمان که کارگر و معلم ما نمیتوانند با این حقوق
زندگی کنند ، چه رسد تولید کنند و “رونقِ اقتصادی” بیافرینند!
خدای مملی
به مسئولین ما یادآوری کن “عدالت در بین مردم” کم ارزش تر از آزادی از دست “مستکبر خارجی” نیست!
خدای مملی
به مسئولین ما بفهمان که اختلاس و غارت و چپاول مردم ، با “بگیر ببند” درست نمیشود ، بلکه با “آزادیِ نقد” و “اقتصادی شفاف” و بدون “رانت” حل میشود!
خدای مملی
بار دیگر به مسئولین ما بگو “قانون اساسی” را یک بار از اول تا آخر بخوانند و علیرغم نواقص آن حداقل به همین قانون پایبند باشند!
خدای مملی
به مسئولین ما بفهمان کسی که “معاش” ندارد ، “معاد” هم ندارد!
خدای مملی
به مسئولین ما بفهمان جوانان از دست رفتند ، انحصار در فهم دین ،
کمرِ “اندیشه ورزی” را شکسته!
خدای مملی
به “مملی ها” بیاموز که تقصیر “خدای آسمان” نیست، بلکه مقصر “خدایان زمین” هستند که پدرت “کار” ندارد ، زمین و گاو ندارد؛
“خدای مملی”
اگر براتون امکان داره، این گفتگو مملی با خدا را پخش کنید.
شاید بدست مسئولین و خدایان روی زمین و دعای مملی واقعیت پیدا بکند. تشکر
برگرفته از فضای مجازی
===========================
خَرِ مسجد …
(البته با عرض معذرت از شما دوستان بازنشسته گرامی)
مدتی پیش در محل گلزار شهدای شهر قم کنار قبر همسنگرها با جمعی از دوستان، قدم میزدیم، خاطرات جنگ را تعریف میکردیم و برای هر یک از رفقای شهید خود فاتحهای قرائت میکردیم.
و بنا به یک عادت ناپسند درباره افرادی و یا به عبارت دیگر اشراری که دستی در سیاست دارند نیز سخن میراندیم. بله از سیاستمدارها هم میگفتیم.
من از خوردنها و بردنها و اختلاسهایشان سخنانی گفتم و در جواب من دوستی حاضر جواب، تمثیلی آورد که نشان از دقت و نکتهسنجی او بود.
من سؤال کرده بودم، برای ما که نه زیر خاکیم، از ما رفع تکلیف شده باشد و نه بر منبریم که صدای ما شنیده شود، تکلیف چیست؟؟
دوست من، با لبخند شیرینِ همیشگیاش گفت ما خرِ مسجد هستیم!!
پرسیدم خر مسجد دیگر چه صیغهای است؟!
دوست همرزم من به نقل از مرحوم پدرش ادامه داد:
در گذشته وقتی قرار میشد صیغهی مسجد بر زمین وقفی خوانده شود و کار ساخت مسجد را آغاز کنند، مجتهد یا ملای ده در حالیکه بر خر سوار بود، وارد زمین مسجد میشد.
از همان ابتدای ساخت مسجد خر دارای نقش بود و در ادامه با حمل مصالح ساختمانی نیز در ساخت مسجد مشارکت میکرد.
تمام کارها و بارهای اصلی و مهم در ساخت مسجد، از حمل سنگ گرفته تا خاک و آجر و… همه توسط الاغها انجام میشد.
الاغهایی که این سعادت نصیب آنها میشد و توفیق رفیق راهشان شده و باربر مصالح مسجد میشدند، دارای احترام خاصی نزد مردم بودند.
مردم شهر با دیدن کاروان الاغها اشک شوق بر چشمهایشان مینشست.
از آنجا که ساخت مسجد واجب کفائی بود، کسانیکه کنار خیابان ایستاده و کاروان خرها را نظاره میکردند، شوق میکردند و از آنها رفع تکلیف میشد.
آنقدر شور و شوق داشتند که حتی پیرزنهای شهر که توانایی مالی چندانی نداشته تا به ساخت مسجد کمک جانی و مالی بکنند، در مسیر راه با تمام توان به حمایت خرهای زیر بار مصالح آمده، با جوی پوستکنده از آنها پذیرائی میکردند.
خلاصه خرها خیلی مهم بودند، موضوعِ گفتگوی هر جمع و محفلی شده بودند. از مهندس و معمار گرفته تا بنّا و کارگر!!
بدون خر کارها لنگ میشد. همه جا خرها به حساب میآمدند.
وقتی الاغها واردِ مسجد میشدند؛ بناها و معمارها به استقبالشان میرفتند، کارگرها بعد از هر دفعه که بار را تخلیه میکردند دستی به سر و صورت الاغها کشیده، تیمارشان میکردند و برای ادامه کار، آمادهشان میکردند.
الاغها روزگار خوبی را پشت سر میگذاشتند. هم احترام داشتند و هم خوراک، حال و هوا چه از جهت مادی و چه از جهت معنوی خوب بود.
همه چیز عالی و کار ساخت مسجد کمکم رو به پایان بود. الاغها خسته اما راضی بودند.
در آخر، فرشهای مسجد نیز بر روی کول خرهایی بود که وارد مسجد میشدند….
وقتی مسجد فرش شد خرها در دالان مسجد به تماشا ایستاده بودند، ملا فریاد بر آورد:
خرها را از مسجد بیرون کنید، مسجد که جای خر نیست… مسجد که جای خر نیست…!!
کسانیکه جای مُهر بر پیشانی داشتند به سمت خرها یورش بردند، تا از مسیر دالان به سمت درب خروجی خرها را هدایت کنند.
یکی از الاغها گردن چرخاند تا ببیند در مسجد چه میگذرد که مورد اصابت لنگهکفش زاهدی قرار گرفت..!
دیگر از آن لحظه به بعد هیچکس از زخمهای تنِ الاغها که نپرسید، هیچ بلکه زخمی هم بر دلشان نهادند.
خرها واقعاً کاری و توقعی نداشتند فقط دنبال آشنایان قدیم خود میگشتند!! ملا، معمار، بنا و کارگرهایی که همیشه زخمهایشان را تیمار میکردند.
گویا کسی را نمیشناختند، پیدایشان نمیکردند و کسی هم آنها را نمیشناخت!!
پس خرهای مسجد با چشمانی گریان، دلهایی شکسته و بدنهایی زخمی دالان مسجد را پشت سر گذاشتند و در دل، با خود گفتند که جواب خدا را چه باید بگوییم با این سایهبانی که برای این از خدا بیخبران ساختهایم؟!
چقدر این داستان آشناست. مردم انقلاب کردند، بعد از مدتی مشخص شد که مردم کارهای نیستند. جای مردم که بر سر سفره انقلاب نیست!!!
برگرفته از فضای مجازی
=============================
«خستگی تصمیم» چیست؟ و چگونه از آن در امان باشیم؟
همانگونه که «عضلات» ما بعد از کار کردن زیاد خسته میشوند، «مغز» نیز بعد از تصمیمگیریهای متعدد در طول روز، دچار خستگی میشود که به آن، خستگی_تصمیم (Decision fatigue) میگویند.
ما مدام در حال تصمیمگیری هستیم و با هر تصمیمی، یکقدم به «خستگی تصمیم» نزدیک میشویم. هر چند همهی تصمیمها، بزرگ و حیاتی نیستند ولی هر کدامشان، به سهم خود بخشی از انرژی مغزمان را میگیرند: از انتخاب بین دو نوع خمیردندان برای مسواک صبحگاهی و تصمیمگیری دربارهی اینکه امروز چه بپوشم و انتخاب درجهی حرارت بخاری یا کولر ماشین و انتخاب موسیقی برای شنیدن و برداشتن یک نوع پنیر از قفسه پنیرهای سوپرمارکت تا تصمیمگیری درباره نحوه برخورد با خطای فرزند و انتخاب بین چند گزینه برای سرمایهگذاری و مهاجرت و… همه و همه تصمیمگیری هستند.
نکته جالب توجه اینکه ما بعضی تصمیمگیریها را عرفاً تصمیمگیری نمیدانیم.
مثلاً برای بالا رفتن از یک برج که دارای ۳ آسانسور است، وقتی دکمه یکی از آنها را میفشاریم، در واقع تصمیم گرفتهایم، هر چند که آن را در زمرهی تصمیمات روزانه نیاوریم.
افرادی که کار و زندگیشان به گونهای است که باید مدام تصمیم بگیرند، بیش از بقیه در معرض «خستگی تصمیم» قرار دارند.
در یک تحقیق در آمریکا، تعدادی قاضی که باید دربارهی عفو زندانیان تصمیمگیری میکردند، مورد بررسی قرار گرفتند. مشخص شد که آنها در ابتدای روز، پروندهها را بهتر بررسی میکنند و افراد بیشتری را مشمول عفو میدانند، ولی هر چه به پایان روز نزدیک میشوند، افراد کمتری را عفو میکنند. پروندهها کمابیش یکسان بودند و قضات نیز ثابت. آنچه در ساعات پایانی روز تغییر کرده بود، پدیدار شدن حالت «خستگی تصمیم» بود که هنگام صبح وجود نداشت.
رولف_دوبلی در کتاب «هنر خوب زندگیکردن» میگوید: وقتی مغز بهخاطر تصمیمگیریهای متعدد خسته میشود، معمولاً سر راستترین تصمیمات را میگیرد که عمدتاً هم «بدترین» است.
چه کنیم؟
۱- وقتی از مارک_زاکربرگ بنیانگذار و مدیر فیسبوک پرسیدند چرا همیشه یک نوع تیشرت میپوشی، پاسخ داد: نمیخواهم هر روز صبح درگیر تصمیمگیری دربارهی اینکه کدام لباس را بپوشم، باشم.
او با اینکار در واقع، یکی از تصمیمات صبحگاهیاش را حذف و انرژی آن را برای تصمیمگیریهای مهمتر کاری، ذخیره میکند.
خانم آنگلامرکل صدر اعظم آلمان هم از این روش استفاده میکند و اکثراً یکنوع لباس میپوشد. استیوجابز نیز همینگونه بود.
برای اینکه «خستگی تصمیم» دیرتر رخ بدهد، تا حد امکان خود را در معرض تصمیمگیریهای کماهمیت قرار ندهیم. راهش این است که درباره برخی چیزها، یک تصمیم ثابت بگیریم. بهعنوان مثال بهجای اینکه هر روز تصمیم بگیریم امروز چه غذایی درست کنیم، یک برنامهی هفتگی یا ماهانه تدوین کنیم و از قید تصمیمات روزمره خلاص شویم و انرژی مغزمان را ذخیره کنیم.
یا یک مدیر میتواند جلسات خود را فقط در روزهای چهارشنبه برگزار کند و هر که از او وقت بخواهد، بهجای اینکه فکر کند و درباره زمان جلسه با او تصمیم بگیرد، روز چهارشنبه را با او وعده کند. یا یک پدر روز خاصی را در هفته برای بیرون بردن بچهها در نظر بگیرد و… . (هر کسی میتواند به فراخور زندگیاش، چند مورد را مشمول یک تصمیم واحد کند و از تصمیمگیریهای متعدد راحت شود).
۲- تصمیمات مهم را «صبح» بگیریم. یادمان باشد که هر چه از روز میگذرد، به «خستگی تصمیم» بیشتر نزدیک میشویم.
۳- وقتی گزینههای قابل انتخاب برای تصمیمگیری، زیادتر باشد، «خستگی تصمیم» نیز بیشتر میشود.
اگر برای خرید کاغذ دیواری به خیابانی که بورس کاغذدیواری است برویم، در دهها فروشگاه، صدها طرح میبینیم و تعدد گزینهها ما را سردرگم میکند. در واقع ما بعد از دیدن دهها طرح اولیه، دچار «خستگی تصمیم» میشویم و بعد از مدتی یکی از طرحها را نه از سر شوق و علاقه که به خاطر «خستگی تصمیم» و گریز از ادامهی این روند، انتخاب میکنیم.
یکی از راههای مواجهه منطقی با تعدد گزینهها، این است که بهجای آنکه مثلاً ۱۲ گزینه را یکجا بررسی کنیم و به یکی برسیم، آنها را به چند گروه کوچکتر تقسیم کنیم و سهتا سهتا بررسی کنیم تا به انتخاب نهایی برسیم.
۴- وقتی دچار «خستگی تصمیم» هستیم، تصمیم نگیریم؛ فرصتی به مغز دهیم تا خود را بازسازی کند. کمی استراحت و خوردن اندکی غذا که گلوکز مغز را تأمین کند، میتواند «خستگی تصمیم» را کاهش دهد. نیمساعت خواب در وسط روز، میتواند در جلوگیری از خستگی تصمیم مؤثر باشد.
۵- انسانهای کمالگرا که میخواهند بهترین خروجی را داشته باشند، بیش از بقیه دچار خستگی تصمیم میشوند.
برگرفته از فضای مجازی
==================================
جناب دکتر ساریخانی، دوست و استاد عزیزم
حدود ۲ سال پیش در اینجا در یک جمعی دانشگاهی و البته دوستانه و صمیمی نیم ساعتی در مورد خطر چینی زدهگی در اقتصاد و به تبع اون، اخلاق در جهان اینده صحبت کردم و گفتم که جهان بیش از هستهای شدن شبه جزیره کره بیش از رادیکالیسم مذهبی در خاورمیانه و هر خطر بالقوه دیگری برای امنیت و صلح جهانی باید از چینایزه شدن جهان بترسد. ملتی بسیار قصیالقلب و بی اخلاق ولی بسیار سخت کوش و قانع و کم توقع.
نه اینکه من علم الغیب داشته باشم نه من ۴ پنج باری به چین سفر کردهام در زیر پوستِ پلهای عظیم و اتوبانهای آنچنانی و آسمانخراشها و پیشرفت حیرت آورشان بوی تعفن بی اخلاقی و به ویژه خون خواریشان در حق صغیر تا کبیر همه نوع جانداری از پشه و سوسک و انواع کرمها گرفته تا سگ و گربه و خفاش و میمون و…حال هر انسانی را بهم میزند، و بیرحمی و قصیالقلبیشان که اگر به خاطر منافع نباشه کوچکترین باوری به کمک به همنوع و انسان دوستی ندارند.
در اون نشست دوستانه گفتم از روزی بترسید که چین قدرت اول جهان شود و بتواند بر دنیا مسلط شود…
آنوقت نه آمریکاست که کنگره ی دموکرات و مجلس سنای آزاد داشته باشد و صدها شبکه ی تلوزیونی و روزنامه و رادیو در لوای دموکراسی که هیچ حزب و شخصی نتواند
صد درصد قدرتش را در اختیار بگیرد و همین مساله مانع ماجرا جویی و بی اخلاقی غیر قابل کنترل سیاستمداران ناشایستشان باشد و نه اروپای آزاد است که رای مردم و افکار عمومی تعیین کننده همه ی سیاستهای سردمدارانش .
ما در مورد چینی حرف میزنیم که حزب کمونیست و دیکتاتوری مطلقش افسار قدرت و اقتصاد و رسانه و ارتش و تفنگ را یکجا در اختیار گرفته و میرود که جهان را به سمت سلاخی غیر قابل باوری سوق دهد. چرا که اجماع این امکانات در هر برههای از تاریخ به دست بیاخلاقان قصی القلب و تشنه قدرت و خون افتاده سایه وحشت و آدمکشی و جنایت برسراسر این کره خاکی مستولی گشته و باید ترسید از روزی که چینِ کمونیست مطلق اندیش به اینان دست پیدا کند که متاسفانه چنین روز نامیمونی نزدیک است و نزدیک است و نزدیک است .
جهان بعد از چیره شدن سایه چینِ کمونیست به مراتب سیاهتر و وحشتناکتر از آسمانِ پر از وحشت ِ هیتلر نازیسم و فاشیسم خواهد بود. تا دیر نشده اگر جهانِ آزاد به اندیشه فرو نرود و در برابر یکه تازی اقتصادی این هیولای نابکارِ تشنه همه چیز، نایستد، تاوانش را به سختی خواهد داد، روزی که شاید دیگر دیر خواهد بود.
محمد مالمیران. 13 اپریل 2020
برگرفته از فضای مجازی
=====================
خنجری زنگ خورده یا چاقویی منبت کاری شده!
به عنوان یک زن که نامی مردانه دارد، سال هاست ناخواسته در معرض تجربههایی عجیب قرار گرفته ام و به درکی از ساحت زنان دست پیدا کرده ام که اگر نامی زنانه داشتم هرگز آن بُعد زنان را نمی فهمیدم.
انگار که در شکم اسب تروآ رفته باشم و دروازه را بر من گشوده باشند، شاید اگر این نام نبود، درِ قلعه برای شناختن و فهمیدن اهالی آن شهر بر من هم بسته می ماند.
در آن سالها که شبکههای اجتماعی فراگیر نبود و راه ارتباطی با مخاطب فقط از راه نشریات بود و در نشریات نیز مرسوم نبود که عکسِ نویسنده، شاعر، گزارشگر یا خبرنگار را بگذارند، فقط اسم بود. طبیعتاً خیلی ها گمان می کردند که من مرد هستم. پانزده ساله بودم که کار در مجله زن روز را شروع کردم. مینوشتم، شعر می گفتم مصاحبه میکردم. گزارش تهیه میکردم. جواب نامه می دادم… اما کم کم معضلی پیش آمد: نامههای عاشقانه بسیار و تلفنهای عاشقانه بسیار تر برای مردی دوست داشتنی که هر کس قیافهای برایش تصور میکرد و هر کس در هر سن و سالی که می خواست او را فرض میکرد.
بدترین اتفاق این بود که آنها می فهمیدند این معشوق کلاً اشتباهی بوده. من حتی کتک هم خوردهام از دختر بیست و چند سالهای که موهای سر مرا میکشید که دروغگو! من عرفان نظر آهاری را در رویای صادقهام دیدهام مردی بود با موهای جو گندمی و ریش و سبیل آخر یک دختر دانش آموز اول دبیرستانی چطور می تواند عرفان نظرآهاری باشد!
بارها پای اشک دخترانی نشستهام که به من میگفتند تو به ما خیانت کردی حالا ما چه کار کنیم با آن خیالی که نابود شد و آن معشوقی که جعلی بود!
من از همان سالها بود که فهمیدم برخلاف برداشتِ خیلیها، زنان نه عاشق طلا و جواهرند و نه ماشین و خانه و مهریه و سکه. زنان عاشق عشقند؛ عاشق نازک خیالی و ظرافت و شاعرانگی و لطافت و فهمیده شدن؛ اما وقتی پیدایش نمیکنند وقتی میخواهند انتقام بگیرند و این ناکامی را جبران کنند، مهریه و سکه و خانه و ماشین را بهانه میکنند. آنها قلب می خواهند؛ همین.
اینها را گفتم نه برای اینکه ماجرای اسمم را بگویم و شما هم برای هزارمین بار بپرسید چرا اسمت عرفان است.
اینها را گفتم که بگویم عرفان نظرآهاری اگر واقعا مرد بود، در برابر آن همه عشق و شور و شیدایی، آن همه صیدی که خود خواسته تمنای در دام افتادن داشتند، شاید آهسته آهسته گرگی می شد، شکارچی دختران.
اینها را گفتم که بگویم این روزها که باب گفتگو درباره فریب خوردن دختران و تعرض و تجاوز باز شده زنهاری به شما بدهم که:
: همانقدر که میشود از شبی تاریک و کوچهای بن بست و مردی تنومند و قمه در دست و مست ترسید، می توان از ظرافت و لطافت و نازکی و دوستت دارمهای فریبنده هم وحشت داشت. یعنی اگر کسی به این هنرها آراسته باشد فریفتن دختران چه بسا که آسان تر است.
شما از شبی تاریک و کوچهای بن بست و لاتی مست و لایعقل میگریزید اما با پای خود در تمنای زیبایی و عشق به دام هیولاهای دیگر می روید.
مرگ اما مرگ است. چه با خنجری زنگ خورده و شکسته چه با چاقویی منبت کاری شده و رنگین…
فریب شیرین است حواسمان باشدآنرا_نخوریم.
عرفان_نظرآهاری
برگزفته از فضای مجازی
===============================
خواستههای يك مادر پير
فرزند عزیزم:
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،
اگر صحبتهایم تکراری و خسته کننده است،
صبور باش و درکم کن؛
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم،
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن؛
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظهام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی.
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو؛ روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو.
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم.
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم.
برگرفته از فضای مجازی
==================================
خوشیهای زندگی به چیست؟
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ و ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ!
ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ در دهانم ﺑﻤﺎﻧﺪ…
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ!
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ…
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ…
ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ!
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ…
ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ کردن ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ!
ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ، ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ نداشته باشیم؛
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ و ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ بودهایم،
ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩاند ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺏ…
برگرفته از فضای مجازی
===============================