برای یکدیگر آرزوهای قشنگ داشته باشیم:
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ همسرش ﮔـﻔـﺖ: “ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ”!
همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: “ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ ﻛـﺮﺩ،
ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: “ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ”.
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ،
ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: “ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ”.
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ که ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، همسرم؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ این که ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ:
“ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!
چقدر خوب است که براى همديگر، آرزوهاى قشنگ داشته باشیم
برگرفته از فضای مجازی
=============================
برخی والدین امروزی، خود نیاز به تربیت دارند!!!
در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی بود و داشت تکالیف درسیاش را انجام میداد بودم.
زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوهاش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشیات.
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه بعد گفت: بابا بزرگ، باز هم که از این جنسهای ارزون قیمت خریدی؟ الان مداد رنگیهای خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت: میبینید آقاجون؟
بچههای این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند. اصلا نمیشه گولشونزد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه شما نشانۀ هوشمندی نیست، همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوهاش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم:
آن زمان که من دانشآموز ابتدایی بودم، خانم بزرگ گاهی به دیدنمان میآمد و به بچههای فامیل هدیه میداد، بیشتر وقتها هدیهاش تکههای کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد، یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست.
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد، هر چه برایتان بیاورد هدیه است،
وقتی خانم بزرگ رفت، پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچهها آرزو میکردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم بزرگ هنوز هم خیال میکند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: ببین پسرم قنددان خانه پر از قند است، اما این تکه قند که مادرجان داده با آنها فرق دارد، چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد، آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند، اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه میدهد، منظورش این نیست که ما نمیتوانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او میخواهد علاقهاش را به ما نشان بدهد، میخواهد بگوید که ما را دوست دارد و این، خیلی با ارزش است. این چیزی است که در هیچ بازاری نیست و در هیچ مغازهای آن را نمیفروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش میافتم،
دهانم شیرین میشود،
کامم شیرین میشود،
جانم شیرین میشود…..
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ “ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ “ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ” ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ” ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ…
برگرفته از فضای مجازی
=============================
برگرفته از خاطرات مهندس مصطفی عبداللهی…
در یکی از سفرهای استانی که نخست وزیر «هویدا» به استان سیستان و بلوچستان آمده بود، دستور داد، دانش آموزان نخبه ای که شرایط مالی خوبی ندارند، میتوانند با هزینه دولت (بورسیه) ادامه تحصیل دهند، فقط معدلشان بالای نوزده باشد.
در تمام استان چهار نفر بودیم که این شرایط را داشتیم، پس از شنیدن این خبر رفتیم استانداری و خود را به هویدا معرفی کردیم و مدارک تحصیلی خودرا ارائه کردیم، سه نفر اهل سنت و یک نفر اهل تشیع بودیم.
ایشان بعداز دیدن مدارک ما گفتند فورا پیگیر کارهای تان باشید و به رییس آموزش و پروش دستور داد هرچه زود تر ما را به دانشگاه فردوسی مشهد معرفی نماید.
ما خوشحال و شادمان، در پوست خود نمی گنجیدیم، چون واقعا توان ادامه تحصیل در یک شهر دیگر را نداشتیم،
فردا صبح، با مدارک تکمیلی رفتیم آموزش و پرورش استان تا مراحل اعزام را طی کنیم،
اما رییس آموزش و پرورش گفت: متأسفانه شما نمیتوانید بروید. پرسیدیم چرا…؟
گفت: این بورسیه لغو شده و سال آینده شاید اجرا شود. شما آدرستونو بدید اگر خبری شد، بشما اطلاع میدیم.
من گفتم: ولی دیروز که جناب هویدا گفتند…….
حرفم را قطع کرد وگفت: همان جناب هویدا دیشب که تشریف بردند پایتخت، بمن گفتند اگر این نخبه گانتان آمدند بگویید فعلا دست نگهدارند تا سال بعد…
انگار آب سردی روی مان ریختند، جواب پدر و مادر و فامیلی که به همه گفته بودیم ما «مهندس» شدیم را چی بدهیم…؟
آنقدر ناراحت بودیم که یادمان رفت از رییس خداحافظی کنیم.
داشتیم با ناراحتی و بد و بیراه گفتن به هویدا و شاه و همه مسئولین از ساختمان که نه از چهار دیواری آموزش و پرورش بیرون میآمدیم که یکی ما را صدا زد. برگشتیم، نمی شناختیمش، سلام کردیم و گفت: شما همون دانش آموزان نخبه هستین…؟
گفتیم: بله، گفت: رییس آموزش و پرورش میخاد چهارتا از فامیلاشو که شرایط شما رو ندارن، به دانشگاه مشهد معرفی کنه. شما باید برید تهران و این مسئله رو به شخص هویدا بگید. و رفت….
چهار نفری به هم نگاه کردیم و دراین فکر بودیم که، ما که پول نداریم تا تهران برویم، ضمن اینکه تا حالا تهران نرفتیم، چطور پیدا کنیم هویدا را…؟ اما از طرفی ازاینکه داشت آینده مون ازبین میرفت ناراحت بودیم. وضع مان طوری نبود که به پدر و مادرمون بگیم پول بدید ما بریم تهران.
من دایی داشتم که قاچاق سیگار میکرد و وضعش خیلی خوب بود. چهار نفری رفتیم خونهاش و جریان رو گفتیم. داییام بما پنجاه تومان، (پنج تا صد ریالی) بما داد، آنقدر خوشحال شدیم که خدا میداند. تازه آدرس یکی از مشتریانش را که برایش سیگار میفرستاد تهران بما داد و گفت با تاکسی مستقیم برید منزل این بنده خدا.
سر از پا نمیشناختیم، همانروز عصر بلیط اتوبوس گرفتیم و حالا به چه بدبختی رسیدیم تهران بماند، لباسهای کهنهمان گرد و خاکی شده بود و موها و سر و صورتمان همه خاکی.
بعداز شستشوی سر و صورتمان و تکاندن لباسهامان در سرویس بهداشتی ترمینال، تاکسی گرفتیم و آدرس دوست داییام را دادم به راننده تاکسی.
اتفاقا منزلش نزدیک ترمینال بود و راننده تاکسی انسان شریفی بود، ما محو ساختمانها و خیابانها و مناظر تهران شده بودیم که راننده تاکسی گفت این همون منزل مورد نظرشماست.
بعد از تشکر و حساب کردن کرایه رفتیم درب منزل را زدیم و آقا پسری آمد و خودمان را معرفی کردیم، و رفت داخل و بعد از چند دقیقه مرد جا افتاده و خوش چهره ای آمد و بعداز احوالپرسی ما را برد داخل، و بهترین و لذیذ ترین «چای» عمرم را آنجا خوردم، چون من چای زیاد میخورم ولی سه روزی بود که چای نخورده بودم.
از نگاه خانوادهِ این بنده خدا می فهمیدیم که از دیدن لباسهای (محلی) و کهنه و چهرههای بهم ریخته مان بسیار متعجب بودند. قرارشد استراحتی بکنیم و آخر وقت بریم دفتر نخستوزیری. وقتی از خواب بیدار شدیم، هوا کاملا تاریک شده بود. سریع دوستان رو بیدار کردم و گفتم بلند شید شب شد. مثل دیوانهها دور خود میچرخیدیم و حرص میخوردیم.
دوست داییام که صدای ما را شنیده بود وارد اطاق شد و گفت خیلی خسته بودین.
گفتیم، چرا بیدارمان نکردین…؟ گقت، دیدم حسابی خستهاید حیفم آمد ،مشکلی نیست فردا صبح اول وقت میریم. بنده خدا حسابی برای ما زحمت کشیدن.
به درخواست «علی» آقا، دوست داییام، رفتیم دوشی هم گرفتیم و حسابی سرحال شدیم. شاید بخاطر راه زیادی که در اتوبوس بودیم بدنمان بو میداده. هرچی بود خیلی حال داد. بعدم شام آورد و ما چون خیلی گرسنه بودیم امان ندادیم.
سرسفره شام، که با سفرههای ما خیلی فرق داشت، جریان خود را برایشان تعریف کردم، چون برای اولین بار بود که میدیدیم سر سفره که یک یا چند غریبه نشستن، خانواده میزبان هم مینشینند، ما اصلا رسم نداشتیم.
بعد از شام هم با ماشین ژیان علی آقا رفتیم چرخی در شهر زدیم و حسابی خوش گذشت و من همیشه به این فکر میکردم، اگر علی آقا نبود با این پول ما که فقط برای برگشت بود چکار میکردیم…؟ شاید دوستان من هم همین فکر را میکردند،
برگشتیم منزل و بعداز چند ساعت صحبت از وضعیت مردم استان مان و فقرو محرومیتها، خوابیدیم، من و دوستانم خیلی استرس داشتیم. فردا صبح به اتفاق علی آقا رفتیم دفتر جناب هویدا، بدون فوت وقت رفتیم به دفتر ایشان و همه محو لباسها و سر وضع ما که تازه بهتر شده بود، بودند.
ایشان تا ما وارد اطاقشان شدیم از پشت میزش بلند شد و با تک تک ما دست و روبوسی کرد، و ما را روی مبل های چرم مشکی کنار میزش نشاند و خودش هم کنار ما نشست، و گفت: خب بسلامتی رفتید ثبت نام کردید…؟
من به نمایندگی از طرف دوستانم گفتم: نخیر قربان، رییس آموزش و پرورش استان میخاد چهار نفر از فامیلاشو جای ما بفرسته، برای همین آمدیم خدمت شما.
چنان برافروخته شد که ماهم ترسیدیم، بلند شد، ماهم بلند شدیم و گفت:
گوه خورده مردیکه دزد، غلط کرده بی پدر …، و به شخصی که اونجا نشسته بود گفت فورا تلفن رییس آموزش و پرورش زاهدان را برایم بگیر.
آن مرد گرفت و گوشی را داد به جناب هویدا، فریاد میزد: از امروز میری نیکشهر (یکی از شهرستانهای واقعا محروم و دور افتاده استان) و بعنوان نامه بر خودتو معرفی میکنی،
الان ابلاغت را میفرستم، نمیدونم اون بابا چی گفت،که هویدا گفت : چرا میخایی حق این جوانان رو ضایع کنی…؟ چرا نمیذاری اینها فردا برای کشورشون کسی بشن…؟
اگر فامیلهای تو امتیازات رو دارن میگفتی. ولی حق این جوونا را ضایع نمیکردی.
فردا صبح نامه شروع به کارت در نیکشهر رو برایم تلگراف کن و گوشی را داد به همان مرد و بما گفت میروید و وسایلتان برمیدارید و میروید مشهد، معرفی نامه هم نمیخاد،
خودم هماهنگ میکنم، فقط اسامی و نام پدرتونو به منشی من بدید و منشی را خواست و گفت اسامی اینها رو بگیر و کمکشان کن.
از ایشان خداحافظی کردیم و ایشان تا دم درِ اطاقشان همراهمان آمدند،
ما همانجا احساس کردیم برای خودمان شخصیتی هستیم. رفتیم خدمت منشی و اسامی خود و پدر مان را دادیم و ایشون پاکتی بما داد ما فکر کردیم آدرس و یا معرفی نامه به دانشگاه مشهد هست.
رفتیم منزلِ علی آقا و هر چه اصرار کرد شب نروید، گفتیم هر لحظهاش دیره و بابت همه زحمات خودش و خانواده ش ازش تشکر کردیم و دعوت کردیم حتما تشریف بیارن استان ما تا جبران کنیم،
ایشان ما را تا ترمینال هم رساند، وقتی رفت به دوستانم گفتم نه نهار میخوریم و نه شام، یکم نان خشک و پنیر میگیریم و میخوریم چون پول بلیط کم میاریم. بلیط خریدیم و منتظر حرکت اتوبوس بودیم که من پاکتی که منشی داده بود را درآوردم تا ببینم چه نوشته. دیدم مبلغ چهارصد تومان (چهارتا هزار ریالی) داخلش هست که برای هر نفرمان صد تومانه. اونجا بود که فهمیدم چرا به منشی گفت ،«کمکشان کنید»،،
اینکه در اون روزگار چقدر به باسواد شدنِ مردم، مخصوصا مردم محروم سیستان و بلوچستان، اهمیت میداد، اینکه بخاطر تخلف یک مدیر سریعا او را عزل کرد و حق مظلوم را از ظالم گرفت، اینکه، انسانیت و شرافت از راننده تاکسی گرفته تا علی آقایی که با وجودی که غریبه بودیم و نا آشنا به شهر، نه کرایه بیشتر گرفت و نه بیخودی چرخاندمان در شهر و با اینکه علی آقا هنوز دایی بنده را ندیده و فقط باهم کار تجاری میکردن ولی برایمان سنگ تمام گذاشت، اینها همه بماند، اینکه چهار نفر از محرومترین منطقه کشور، با ظاهری متوسط و لباس محلی، بدون تشریفات و وقت قبلی گرفتن، با «نخست وزیر» کشور دیدار میکنن، رو هرگز نمیشود اسمی برایش گذاشت.
امروز این چهار دانشجو بورسیهای که من افتخار آشنایی از نزدیک با دو نفرشان را دارم، از بهترین و بزرگترین مهندسین «سازه» کشور هستند که خدمات بسیار زیادی به مردم استان مان کردند، و درحال حاضر دوران باز نشستگی خود را میگذرانند،..
از خاطرات مهندس مصطفی عبدالهی
تاریخ_معاصرایران
برگرفته از فضای مجازی
===============================
بریدهای از کتاب پشت پرده ریاکاری اثر” دن اریلی روانشناس ومتخصص اقتصاد رفتاری”
«قفل» برای این روی در قرار داده شده که آدم درستکار را درستکار نگه دارد!!.
یک درصد از مردم ریاکار و دزد هستند!!، اینها بهدنبال بازکردن قفلها و دستبرد به خانهها هستند. و یک درصد از مردم نیز همیشه درستکار هستند!! و تحت هیچ شرایطی ریاکاری نمیکنند!!. باقی 98 درصد مردم، تا زمانی درستکارند که، همه چیز درست باشد!!. اکثر آنها، اگر شرایط به نحوی رقم بخورد که به حد کافی وسوسه شوند، آنها نیز ممکن است دست به خطا بزنند…….!!.
قفلها برای جلوگیری از نفوذِ دزدان نصب نمیشوند!!، دزدها بلد هستند که چگونه قفلها را باز کنند!!
قفلها برای حفاظت از مردم ِ نسبتاً درستکار، نصب میشوند تا آنها وسوسه نشوند و درستکار باقی بمانند!!.
در واقع تمام آدمها، پتانسیل کجروی را دارند، اما قیمت هر کسی، با دیگری فرق دارد!! و آستانه وسوسه هر کسی، با دیگری متفاوت است!!.
نویسنده در کتاب «پشت پرده ریاکاری!!» آزمایش های جالبی انجام داده است ؛
او در یک رستوران به عدهای از مشتریان چند سؤال میدهد تا آنها در ازای گرفتن 5 دلار به این سؤالات پاسخ دهند، اما هنگام دادن پول به جای 5 دلار 9 دلار میدهد!! و به گونهای تظاهر میکندکه حواسش نیست و اشتباهاً 9 دلار داده است!!.
برخی از مشتریان صادقانه 4 دلار اضافه را برمیگردانند اما عدهای هم به روی خود نیاورده و 9 دلار را در جیب میگذارند و رستوران را ترک میکنند!!.
در آزمایش دیگری همین کار تکرار میشود با این تفاوت که نویسنده در هنگام گفتوگو با مشتریان، تلفن همراهش زنگ میخورد و چند دقیقهای با تلفن صحبت میکند و در انتها از مشتری برای اینکه وسط گفتوگو با آنها، به تلفن همراهش جواب داده عذرخواهی نمیکند و به نوعی بی احترامی میکند!!
در این آزمایش تعداد کسانی که 4 دلار اضافه را برمیگردانند کمتر از آزمایش اول است!!.
وقتی مشتریان احساس میکنند نویسنده، وقت آنها را بدون عذرخواهی گرفته، درصدد انتقام بر آمده و پول بیشتری که اشتباهاً نویسنده به آنها داده را باز نمیگردانند!!. این آزمایش حاوی نکته جالبی است که میتوان از آن برای توجیه اینکه چرا در بعضی مناطق جهان آمار بالایی از ریاکاری و دزدی و ناهنجاری وجود دارد، استفاده کرد ؛
مردم زمانی که حس میکنند به آنها از سوی حکومت ظلم میشود یا حق آنها در جایی خورده میشود، هرجا که دستشان برسد سعی خواهند کرد تا با ریاکاری و دزدی این حق خورده شده را جبران کنند……..!!.
در واقع این سطح از دزدی و ریاکاری و ناهنجاری در همه جوامع، به نوع تعاملِ حکومتها با مردم بازمیگردد! رفتار دولتها بشدت روی شکلگیری اخلاق در جامعه تأثیرگذار بوده و بهسادگی میتواند مرزهای اخلاق را جابهجا کند!!.
در صورتی که الگوهای رفتاری حاکمیت به شکلی باشد که مردم احساس ظلم کنند، مردم خود را محق به نادیده گرفتن هنجارهای اخلاقی خواهند دانست و ریاکاری ودزدی وتقلب و………. در جامعه پررنگ شده و بعد از یک دوره زمانی از اخلاق، تنها نامی باقی خواهد ماند!!!
راستی، این موضوع در ما چقدر صادق است؟
برگرفته از فضای مجازی
===============================
بسیار آموزنده
دانشگاه تهران که بودم یه دوستی داشتم که رتبه هم اتاقیش تو کنکور تک رقمی بود و برق دانشگاه شریف میخوند و باباش نماینده یه جایی بود.! برای فوق لیسانس رفت کانادا، بعد از مدتی به باباش گفت می خوام ول کنم و یا برم قم درس حوزه بخونم، یا تو دانشگاههای خودمون مدیریت بخونم.
باباش هرچند دکتر و نماینده است ولی تو فضای غیر متفکرانه جامه ما زندگی می کرد و بیش از سطح تفکر عوام، به چیزی نمیتونست توجه کنه. بنابراین این کار پسرش رو خیلی احمقانه دونست و بهش گفت: تو معتبرترین دانشگاه دنیا داری درس می خونی، اونم در بالاترین رشته! دو روز دیگه که برگردی ایران میشی استاد دانشکده مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف، با کلی درآمد و عزت و احترام؛ چرا همچنین تصمیم گرفتی؟
گفت: بابا یه روز که اینجا از تنهایی دلم گرفته بود به فکر فرو رفتم و در احوال هم کلاسیهام دقت کردم که ظاهرا جزو نوابغ درجه یک دنیا بودن، دیدم همشون یا افغانی هستند یا ایرانی، یا پاکستانی، یا هندی و … و به طور کلی همشون مال این کشورای استعمار زده هستن. از خودم پرسیدم .
مگه اینجا بهترین دانشگاه و این رشته، بهترین رشته نیست؟ پس نابغههای انگلیسی و اسرائیلی و آمریکایی کجان؟ بالأخره همشون که خنگ نیستن و اونام چهارتا نابغه دارن. رفتم تحقیق کردم و فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته. دیدم اونا نابغههاشونو میفرستن تو رشتههایی که به شاهرگ حیاتی بشریت مربوط میشن؛ این کارو میکنن تا بتونن بشریت رو چپاول کنن. نابغههاشونو میفرستن تو رشتههایی که برای امورات سختافزاری و نرمافزاری بشری، مثل منابع انسانی، نفتی، کشاورزی، معادن، نوابغ، ادارات، شهرداریها، وزارتخونهها، نظام آموزشی، نیروهای نظامی و انتظامی و…، حکم ویندوز رو داره تا بتونن همه اینها رو به بهترین وجه با همدیگه هماهنگ کنن .
نابغههای اونا در رشتههای علوم انسانی مثل فلسفه، حقوق، مدیریت، جامعه شناسی یا کشاورزی، اقتصاد و امثال اینا درس میخونن. اونجا بود که فهمیدم اونا به من به چشم به کارگر فریب خورده نگاه میکنن، نه دانشمند فرهیخته. همون طور که ما اگه لوله آب خونه مون بترکه، زنگ میزنیم لولهکش بیاد و طبق نظر ما اتصالات لوله رو تعمیر کنه، اونا میخوان ماهواره و موشک پرتاب کنن، زنگ میزنن کارگر از ایران یا چند تا کشور عقب مونده بیاد و برای اونا و زیر نظر و تحت مدیریت اونا موشک هوا کنه. با این تفاوت که این کارگر بر خلاف لوله کش، باید حتما نابغه باشه. و همون جور که ما نجّار و کارگرها رو تحویل میگیریم و دمشو میبینیم تا کارمون رو درست و خوب انجام بده، اونا هم کارگرای نابغه شون رو تحویل میگیرن تا کارشون پیش بره و بتونن به هدفشون برسن. فهمیدم که تو کشور اونا، ارزش واقعی رشتههای مهندسی و پزشکی، در حد بنا و معمار ساختمون و نجّار، یا یه ذره بیشتره، ولی تو کشورای استعمارزده ارزش علوم رو جابه جا کردن؛ رشتههایی که ارزششون برابر ارزش انسانه و اصل موضوعشون سعادت انسان و جامعه است، تو کشور ما خوار و ذلیل شده، ولی رشتههای مهندسی و تجربی به کاخ آرزوها تبدیل شده.
یه زمانی یکی از رؤسای جمهور کشور در جمع دانشجویان ایرانی مقیم اروپا سخنرانی کرد و اونجا با افتخار گفت: ما افتخار می کنیم که چهل درصد دانشمندان ناسا، و بزرگترین استادان دانشگاه اروپا، ایرانی هستند؛ ما افتخار میکنیم معتبرترین پزشکان اروپا، متخصصان ایرانیاند و… من تو دلم بهش گفتم: استاد! تو فکر کردی اون شصت درصد که ایرانی نیستن، آمریکایی هستن؟! اون شصت درصد هم مال چهار تا کشور بدبخت استعمارزده هستن که مسؤولین شون مثل تو نفهمیدن چه کلاهی سرشون رفته؛ اون شصت درصد هم مال افغانستان و مالزی و پاکستان و سوریه و عراق و چین و هند و لبنان و ژاپن و… هستن. نابغه تراز اول آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی و اسرائیلی هرگز وقتش رو تو این رشتهها تلف نمیکنه. سیستم مدیریتی شون به گونهای طراحی شده که نابغه اونا به رشتهای بره که شاهرگ حیات بشریته، به رشتهای بره که بتونه نابغه ما رو مثل یه برده به کار بگیره .
یه زمانی اروپا و آمریکا برای ساخته شدن نیاز به بردههایی داشت که کارهای بدنی خیلی سخت رو انجام بدن. با کشتی حمله کردن به آفریقا و کشتن و غارت کردن؛ زنها و مردهای سیاه پوست، از بچه هفت هشت ساله، تا پیرمرد هفتاد ساله رو بار کشتی کردن و آوردن به اروپا و آمریکا تا براشون بردگی کنن.
امروز هم اروپا و آمریکا برای ساخته شدن نیاز به برده داره، منتهی نه اون برده سیاه پوست دیروزی که کارهای بدنی طاقت فرسا انجام میداد؛ برده امروزی باید نابغه باشه تا بتونه موشک و ماهواره و رادار و تجهیزات پزشکی عجیب غریب بسازه. برده دیروز رو به زور با کشتی بار میزدن و می بردن اما برده امروز رو با برنامه ای به نام المپیاد ریاضی و زیست و شیمی و نجوم شناسایی میکنن و می برن؛
دکتر عبدالرسول کشمیری
برگرفته از فضای مجازی
=============================
*بسيار زيبا : معنی سالهای زندگی
😃معنای ۷ سال رو کی خوب ميفهمه؟
دانشجوهای پزشکی…
😃معنای ۴سال رو کی ميفهمه؟
بچه هاي کارشناسی…
😃معنای ۲سال رو کي خوب ميفهمه؟
سربازها…
😃معنای ۱سال رو کی خوب ميفهمه؟
پشت کنکوریها…
😃معنای ۹ ماه رو کی خوب ميفهمه؟
بانوان باردار…
😃معنای ۱ماه رو کی خوب ميفهمه؟
روزه داران ماه مبارک رمضان…
😃معنای ۱ هفته رو کی خوب ميفهمه؟
سر دبيرهای مجلات هفتگی…
😃معنای 1 روز رو کی خوب ميفهمه؟
کارگران روز مزد…
😃معنای 1 ساعت رو کی خوب ميفهمه؟
عاشق منتظر…
😃معنای 1 دقيقه رو کی خوب ميفهمه؟
اونايی که از پرواز جا موندند…
😃معنای 1 ثانيه رو کی خوب ميفهمه؟
اونايی که در تصادف جون سالم به در بردند…
😃معنای 1 دهم ثانيه رو کی خوب ميفهمه؟
مقام دوم تو المپيک…
□ معنای لحظه را چه کسی درک میکنه ؟
کسی که دستش از دنیا کوتاهه…
👈 این فقط یک یادآوری بود تا قدر لحظه لحظه های زندگيمون رو
بدونيم، خيلی زود دیر میشه…
نه…!
خیلی زود تموم ميشه!
شايد فرصتی رو که الان داريم،
لحظهای ديگر فقط یک خاطره باشد
شاید تلخ و زشت…
و شاید شیرین و زیبا..
برگرفته از فضای مجازی
================================
پندی برای همه و برای همیشه
مردی تاجر در حیاط قصر شان انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هرروز بزرگترین سرگرمی و تفریح و گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه میکردم و باخودم گفتم که من هرگز نمیتوانم مثل او چنین میوههایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمیتوانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابیاش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که میتوانم زیباترین موجود باشم…
===============================
سخن روز: دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم (چارلی چاپلین)
وقتی میتوانی با سکوت حرف بزنی ، بر پایه های لغزان واژه ها تکیه نکن
.
از زشت رویی پرسیدند :
آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟
گفت : در صف کمال
.
اگر کسی به تو لبخند نمیزند، علت را در لبان بسته خود جستجو کن
.
مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست، هزینه است
.
همیشه رفیق پا برهنهها باش، چون هیچ ریگی به کفششان نیست
.
چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی و دست دعا به درگاه خداوند برداری
.
با تمام فقر، هرگز محبت را گدایی مکن
و با نمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن
.
هر کس ساز خودش را میزند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید
.
مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که شروع به برداشتن سنگ ریزهها کرد
.
شجاعت یعنی: بترس، بلرز، ولی یک قدم بردار
.
وقتی تنها شدی بدون که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش
.
یادت باشه که :
در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی. به آنچه گریه دار بود میخندی
.
آدمی را آدمیت لازم است، عود را گر بو نباشد، هیزم است
.
کشتن گنجشکها، کرکسها را ادب نمیکند
.
از دشمن خود یک بار بترس و از دوست خود هزار بار
.
فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد
برگرفته از فضای مجازی
=================================================
خاصیت پیاز و داستانی از علامه دهخدا
اگر ده بار هم خواندی بازم بخوان حاجتت روا میشی
داستانی زیبا از “علامه دهخدا”
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ هی ﻣﻴﺰﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ و ﻣﻴﮕﻪ: «ﭼﻪ ﺧﺎکی ﺗﻮ ﺳرﻡ ﻛﻨﻢ حالا، ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ»
رفتم جلو و ﮔﻔﺘﻢ: «چی ﺷﺪﻩ داداش من»؟
ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻴﺎﺯاﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ! کلی ﺷﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﺩﻡ، ﺍﺯ ولایت ﮐﺮﺑﻼ ﭘﻴﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻣﺸﻬﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ»!
ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴش نماز ﻣﺴﺠﺪ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍی ﻧﻤﺎﺯ، ﺻﺪﺍﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ:«ای ﺷﻴﺦ ﺩﺳﺖ ﺍین ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻋَﺒﺎت! ﭘﻴﺎﺯاﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ میشه! کلی ﭘﻴﺎﺯ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﻭلی ﺍﻫﺎلی ﻣﺸﻬﺪ ﺍَصلأ ﭘﻴﺎﺯ نمیﺧﻮﺭن»!
ﺷﻴﺦ ﻳﻪ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩ وﮔﻔﺖ: «ﻛﻴﻠﻮ ﭼﻨﺪﻩ ﺍﻳﻨﺎ»؟
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ.
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍی ﭘﻴﺎﺯﺍﺕ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﻩ ۵۰ ﺳﻜﻪ ﺑﺮﻳﺰ ﺗﻮی ﺟﻴﺐ این ﻋﺒﺎ»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻳﻪ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ یعنی ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮﻳﺰ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ۵۰ ﺳﻜﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮی ﺟﻴﺐ ﺷﻴﺦ.
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻﻥ ﻳﻚ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻴﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﻔﺮستی ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻭ ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻢ»
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺬ میﻧﻮیسی، ﭘﻴﺎﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ۳ ﺳﻜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻛﻴﻠﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ داده نمیشود».
ﻣﺮﺩ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ:«ای ﺷﻴﺦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪی؟ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ ﻫﻢ نمیﺧَﺮَند ﺍﻭن ﻮقت ﺗﻮ میگی: ۳ ﺳﻜﻪ؟ تازه من از خدا میخوام به هر كس یك كیسه پیاز بفروشم…! تو میگی یك كیلو بیشتر نَدم…؟
شیخ یك نگاه عاقل اندر سفیهی به پیاز فروش انداخت و گفت:
ای ملعون …اگه چیزایی كه گفتم گوش نكنی پیازات به فروش نمیره…تو فقط همین كاری كه گفتم و میكنی و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!
نماز كه تموم شد شیخ رفت، بالای منبر رفت و گفت: نقل است از امام محمد باقر كه روزی مردی به خدمت ایشان رسید و گفت یا ابالحسن بنده یك غلطی كردم سه تا زن گرفتم اما دیگه كشش ندارم. نمیكشه یا ابالحسن…! چه خاكی توی سرم بكنم…!؟
ابالحسن گفت: پیاز کربلا را در مشهد بخور اون وقت حسابی میكشه…! (غریزه جنسی زیاد میشه).
از رسول خدا شنیدم كه هر كس پیاز کربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با هفتاد هزار حوری بهشتی میتواند هم بستر شود و تازه صبح سرحال و با انرژی میگوید: دیگه نبود…؟
خلاصه شیخ با صدای بلند فریاد کشید؛ ای کسانی که از مردی افتادین یا كمرتون شله …! پیازکربلا بخورین كه آب روی آتشه!
هنوز حرف شیخ تموم نشده بود كه دیدم كسی پای منبر نیست…!
از مسجد كه اومدم بیرون دیدم جلوی پیاز فروشی یك صفی طویل كشیدن مرد و زن كه اون سرش ناپیدا و دارن پیاز میخرن كیلویی سه سكه و تازه التماس میكنن كه بیشتر از یك كیلو بده… رفتم جلو و به پیاز فروش كه سر از پا نمی شناخت كمك كردم تا نوبت یه پیرزن شد…!
پیر زن مشهدی هم التماس میكرد و میگفت:
الهی خیر ببینی ننه جان به مو دو كیلو بده…!
دعات مكُنُم ننه …! مو شوهرم چند ساله كه بخار مخار ندره دیگه …!
ان شاءالله ای پیاز کربلا ره بخوره حاجت موره بده …!
خشك رفته دیگه ای زمین لامصب، بس كه آب نخورده…!
خلاصه اون روز پیاز فروش همه پیازاش و فروخت و یه دونه پیاز مقبول هم به من داد….!
فرداش رفتم دم بساط پیاز فروش دیدم داره سكه هاش رو میشمره كه پیر زن دیروزی اومد گفت: خیر ببینی الهی، پیاز کربلا نیاوردی هنوز…؟
پیاز فروش گفت: مگه یك كیلوی دیروز افاغه نكرد بی بی…؟
پیرزن خنده ریزی كرد و گفت : وا….خاك عالم…! چه چیزا مپرسی تو…!
پیاز فروش گفت: نقل است از امام صادق كه هر كس پیاز کربلا رو در مشهد بفروشه مثل دكتر محرَمه نَنه جان !
پیرزن گفت وا…محرَمه…!؟
خوب حالا كه محرَمی مگم:
دیشب بزور لنگه كفش دادم یك كیلو پیازه خالی خالی خورد بعد جا انداختُم رو ایوون خودم و آرایش كردم تا حاجی آمد…!
چه شبی بود دیشب… یاد شب زفافُم افتادم…….آخی…!
تا سحر داشت بیل مزَد آب مداد ای زمین خُشكه، همچی دلُم وا رفت كه نَگو ننه…. خلاصه همه چیش خوب بود ولی دهنش خیلی بوی پیاز مداد…!
غروب باید برُم مسجد ببینم ای امام باقر كه الهی به قربونش برُم حدیثی چیزی بره بوی پیاز نگفته…!
خلاصه ننه پیاز كه آوردی دو سه كیسه بفرست در خانه ما…!
پیر بری الهی ننه.
داستان بالا رو دهخدا تو کتابش آورده بود. بعد از خواندنش خیلی به فکر فرو رفتم…
هنوز همون ملت دوره قاجاریه هستیم……. و مستحق همین زندگی….
برگرفته از فضای مجازی
===========================
پیشنهاد به کار نبردن واژه (سلام) و جایگزین کلمه پر معنا و فارسی “درود” به جای آن…
معنی سلام از دیدگاه مرحوم دکتر عبدالحسین زرینکوب، استاد و چهره ماندگار ادبیات فارسی کشور :
دروغ می گویند سلام سلامتی می آورد، یا با سلام سلامتی میآید، چنین چیزی درست نیست ..
عربها کلمه سلام یعنی تسلیم شدن یا تسلیم بودن را درسرزمین ایران رواج دادند.
چرا خود تازیها (عرب ها) هرگز نمیگویند. سلام
آنها میگویند
اهلاً و سهلاً
مرحبا
واما سلام چیست؟
در زمان یورش اعراب، ایرانی های شکست خورده در کوچه و خیابان در هنگام برخورد با یک فرد عرب از ترس جان و اینکه مورد حمله قرار نگیرد و به دردسر جزیه دادن و غیره نیفتد، هنگامی که از کنار عربها رد میشدند دستان خود را به علامت تسلیم بالا میبردند و میگفتند سلام یعنی تسلیم و هر کسی که اعلام تسلیم شدن میکرد یعنی میگفت سلام، از خوردن تازیانه و شلاق و مشت و لگد در امان میماند. امروز 1400 سال است که از حمله اعراب گذشته است ولی آثار آن حمله در مغز و دل ایرانی پا بر جا مانده است. به جای سلام که همان من تسلیم اعراب هستم باشد.
درود را به کار ببرید تا سنگر به سنگر این بلای ایران سوز را از مغز و دل خود بیرون بیندازیم.
پس درود بر شما که این نگاشته رامیخوانید،
۱۰۰ درود بر شما که این نوشته را پراکنده مینمایید،
هزاران درود بر تو که هنگام رسیدن به یه هم میهن، درود را به زبان میآورید.
دو قرن سکوت
دکتر زرین کوب
:سلام به دین دلیل سلامتی میاورد که چنانچه قوم شکستخورده (ایرانیان) به قوم فاتح (اعراب) اعلام تسلیمی نمیکرد در اثر مشت و لگدی که قوم پیروز بر سر و بدن فرد شکست خورده میزدند، سلامتی او به خطر میافتاد و اگر با گفتن سلام، اعلام تسلیمی میکرد، سلامتیاش را به دست میآورد. به همین دلیل میگفتند: سلام سلامتی میاره.
برگرفته از فضای مجازی
=======================
درودی چو بوی خوش سنبلستان
به تو نازنین دوست نیکو کلام
چه خوش باشد آن که درودت بود
نگینی مرصّع، به جای سلام
(وزیری سمنانی)
===================================
تـاریخ ایـران بـا نـادر شـاه
یکی از دوستان قدیمی که در ارتش با درجه تیمساری خدمت میکرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که فوقالعاده زیبا بود:
تعریف میکرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت میکردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پستهای مهم قضائی در دادگاههای نظامی ارتش گردند.
در این آزمون من و 25 نفر دیگر، رتبههای بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.
دوره تحصیلی یک ساله بود و همه با جدیت دروس را میخواندیم.
یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من، فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند.
هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را میپرسیدم چیزی نمیگفت و فقط میگفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمیدانم!
اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد
از زندان بان خواستم تلفنی به خانهام بزند و حداقل، خانوادهام را از نگرانی خلاص کنند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رها کرد.
آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب، گذشت و گذشت، تا این که روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، سپری شد.
صبح روز نهم، مجددا” دیدم همان دو نفر دژبان بهمراه همان لباس شخصی، بدنبال من آمده و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند.
افکار مختلف و آزار دهنده، لحظهای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاسهای من هم با حال و روزی مشابه من، در اتاق هستند و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.
وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود، آهسته پرسیدم، دیدم وضعیت او هم شبیه من است!
ناگهان همهمهای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.
رئیس دانشگاه، با خوشروئی تمام، با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما، کاملا آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد:
هر کدام از شما، که افسران لایقی هم هستید پس از فارغالتحصیلی، ریاست دادگاهی را، در سطح کشور بعهده خواهید گرفت، و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت:
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود، از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان، حال و روز کسی را که محکوم میکنید درک کرده و بیجهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر، کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید!
در خاتمه نیز، از همه ما عذرخواهی گردید و همه ما نفس راحتی کشیدیم.
بقول سعدی شیرازی :
زیر پایت چون ندانی، حال مور
همچو حال توست، زیر پای فیل
بیایید تاریخ ایران را بخوانیم
کانال نـــادر شـــاه
برگرفته از فضای مجازی
=========================
تاریخ معاصـر ایران
برگرفته از خاطرات مهندس مصطفی عبداللهی…
در یکی از سفرهای استانی که نخست وزیر «هویدا» به استان سیستان و بلوچستان آمده بود، دستور داد، دانش آموزان نخبهای که شرایط مالی خوبی ندارند، میتوانند با هزینه دولت (بورسیه) ادامه تحصیل دهند، فقط معدلشان بالای نوزده باشد.
در تمام استان چهار نفر بودیم که این شرایط را داشتیم،
پس از شنیدن این خبر رفتیم استانداری و خود را به هویدا معرفی کردیم و مدارک تحصیلی خودرا ارائه کردیم، سه نفر اهل سنت و یک نفر اهل تشیع بودیم.
ایشان بعداز دیدن مدارک ما گفتند فورا پیگیر کارهایتان باشید و به رییس آموزش و پروش دستور داد هرچه زودتر ما را به دانشگاه فردوسی مشهد معرفی نماید.
ما خوشحال و شادمان،در پوست خود نمیگنجیدیم، چون واقعا توان ادامه تحصیل در یک شهر دیگر را نداشتیم،
فردا صبح، با مدارک تکمیلی رفتیم آموزش و پرورش استان تا مراحل اعزام را طی کنیم،
اما رییس آموزش و پرورش گفت: متأسفانه شما نمیتوانید بروید. پرسیدیم چرا…؟
گفت: این بورسیه لغو شده و سال آینده شاید اجرا شود.
شما آدرستونو بدید اگر خبری شد، بشما اطلاع میدیم.
من گفتم: ولی دیروز که جناب هویدا گفتند…….
حرفم را قطع کرد وگفت: همان جناب هویدا دیشب که تشریف بردند پایتخت، بمن گفتند اگر این نخبه گانتان آمدند بگویید فعلا دست نگهدارند تا سال بعد…
انگار آب سردی رویمان ریختند، جواب پدر و مادر و فامیلی که به همه گفته بودیم ما «مهندس» شدیم را چی بدهیم…؟
آنقدر ناراحت بودیم که یادمان رفت از رییس خداحافظی کنیم.
داشتیم با ناراحتی و بد و بیراه گفتن به هویدا و شاه و همه مسئولین از ساختمان که نه از چهار دیواری آموزش و پرورش بیرون میآمدیم که یکی ما را صدا زد. برگشتیم، نمیشناختیمش، سلام کردیم و گفت: شما همون دانش آموزان نخبه هستین…؟
گفتیم: بله،
گفت: رییس آموزش و پرورش میخاد چهارتا از فامیلاشو که شرایط شما رو ندارن، به دانشگاه مشهد معرفی کنه. شما باید برید تهران و این مسئله رو به شخص هویدا بگید.
و رفت….
چهار نفری به هم نگاه کردیم و دراین فکر بودیم که، ما که پول نداریم تا تهران برویم، ضمن اینکه تا حالا تهران نرفتیم، چطور پیدا کنیم هویدا را…؟
اما از طرفی ازاینکه داشت آیندهمون ازبین میرفت ناراحت بودیم. وضع مان طوری نبود که به پدر و مادرمون بگیم پول بدید ما بریم تهران.
من دایی داشتم که قاچاق سیگار میکرد و وضعش خیلی خوب بود. چهار نفری رفتیم خونهاش و جریان رو گفتیم.
داییام بما پنجاه تومان،(پنج تا صد ریالی) بما داد، آنقدر خوشحال شدیم که خدا میداند.
تازه آدرس یکی از مشتریانش را که برایش سیگار میفرستاد تهران بما داد و گفت با تاکسی مستقیم برید منزل این بنده خدا.
سر از پا نمیشناختیم، همانروز عصر بلیط اتوبوس گرفتیم و حالا به چه بدبختی رسیدیم تهران بماند،
لباسهای کهنه مان گرد و خاکی شده بود و موها و سروصورتمان همه خاکی.
بعداز شستشوی سر و صورتمان و تکاندن لباسهامان در سرویس بهداشتی ترمینال، تاکسی گرفتیم و آدرس دوست داییام را دادم.
اتفاقا منزلش نزدیک ترمینال بود و راننده تاکسی انسان شریفی بود، ما محو ساختمانها و خیابانها و مناظر تهران شده بودیم که راننده تاکسی گفت این همون منزل مورد نظر شماست.
بعد از تشکر و حساب کردن کرایه رفتیم درب منزل را زدیم و آقا پسری آمد و خودمان را معرفی کردیم، و رفت داخل و بعد از چند دقیقه مرد جا افتاده و خوش چهرهای آمد و بعداز احوالپرسی ما را برد داخل و بهترین و لذیذ ترین «چای» عمرم را آنجا خوردم، چون من چای زیاد میخورم ولی سه روزی بود که چای نخورده بودم.
از نگاه خانواده این بنده خدا میفهمیدیم که از دیدن لباسهای (محلی) و کهنه و چهرههای بهم ریختهمان بسیار متعجب بودن.
قرارشد استراحتی بکنیم و آخر وقت بریم دفتر نخستوزیری. وقتی از خواب بیدار شدیم، هوا کاملا تاریک شده بود. سریع دوستان رو بیدار کردم و گفتم بلند شید شب شد. مثل دیوانهها دور خود میچرخیدیم و حرص میخوردیم.
دوست داییام که صدای ما را شنیده بود وارد اطاق شد و گفت خیلی خسته بودین.
گفتیم، چرا بیدارمان نکردین…؟
گقت، دیدم حسابی خستهاید حیفم آمد، مشکلی نیست فردا صبح اول وقت میریم.
بنده خدا حسابی برای ما زحمت کشیدن. به درخواست«علی»آقا، دوست داییام، رفتیم دوشی هم گرفتیم و حسابی سرحال شدیم.
شاید بخاطر راه زیادی که در اتوبوس بودیم بدنمان بو میداده. هرچی بود خیلی حال داد.
بعدم شام آورد و ما چون خیلی گرسنه بودیم امان ندادیم و سر سفره شام، که با سفرههای ما خیلی فرق داشت، جریان خود را برایشان تعریف کردم، چون برای اولین بار بود که می دیدیم سر سفره که یک یا چند غریبه نشستن، خانواده میزبان هم مینشینند، ما اصلا رسم نداشتیم.
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻩﺍﯾﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﯾﺎ ﺭﺳﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺴﺘﻨﯽ، ﺍﯾﻦ ﻟﯿﺴﯿﺪﻧﯽ ﭘﺮﻃﺮﻓﺪﺍﺭ، ﺩﺭ ﮐﺠﺎ ﻭ ﺗﻮﺳﻂ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ؟ !
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ «ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ» ﺩﺭ ﻗﻔﺴﻪﻫﺎﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻣﻠﯽ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﯿﺰ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ .
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﺮﯾﻢ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﯽ ﻣﻠﻘﺐ ﺑﻪ ﮐﺮﯾﻢ ﯾﺦ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﯼ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ (ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ) ﺑﺴﺎﻁ ﯾﺦ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺍﺷﺖ.…»
ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺩﺭﮔﯿﺮﯾﻬﺎﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻣﺸﺮﻭﻃﯿﺖ ﺷﺨﺼﻰ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﺮﯾﻢ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﻰ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺐ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﭘﺨﺶ “ﯾﺦ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ” ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ، ﺑﺎ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﯿﺮ ﻭ ﯾﺦ ﻭ ﺯﺭﺩﻩ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﻭ ﮔﻼﺏ ﻭ ﺷﯿﺮﻩ ﻣﻼﯾﺮ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺑﺸﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﺳﻔﯿﺮ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ .
ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺗﻮﺳﻂ ﺳﻔﯿﺮ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺑﻪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﻫﺪﺍ ﺷﺪ ! ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﺭﺁﻥ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺳﻢ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﮐﺮﯾﻢ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد Bastani ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻧﺪ .
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﻓﺘﺘﺎﺡ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ، ﺳﻔﯿﺮ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ: “ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﻢ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺭﺍ ﺁﯾﺲ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯾﻢ” ﻭ ﻧﺎﻡ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺛﺒﺖ ﮔﺮﺩﯾﺪ.
ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺣﺴﻦﺧﺎﻥ ﻣﺴﺘﻮﻓﯽﺍﻟﻤﻤﺎﻟﮏ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﺪ «ﮐﺮﯾﻢ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﯽ، ﻟﯿﺴﯿﺪﻧﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺍﺏ ﻫﺎﯼ ﯾﺰﺩ ﺳﺮﺩﺗﺮ، ﺍﺯ ﻟﺐ ﯾﺎﺭ ﺷﯿﺮﯾن تر، ﻭ ﺍﺯ ﭘﻨﺒﻪ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﻧﺮﻣﺘﺮ »
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪﺍﻥ ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺑﻨﺎﻡ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﺖ ﺑﺴﮑﯿﻦ ﺭﺍﺑﯿﻨﺰ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ. ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺴﺘﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺴﺘﻨﯽ «ﺑﺴﮑﯿﻦ ﺭﺍﺑﯿﻨﺰ» ﺍﺯ ﻣﻌﺮﻭﻓﺘﺮﯾﻦ ﺑﺮﻧﺪﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺩﺭﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ !!!
ﻣﻨﺒﻊ : ﮐﺘﺎﺏ ﻃﻬﺮﺍﻥ ﻗﺪﯾﻢ
برگرفته از فضای مجازی
==========================