به مناسبت روز معلم:
دانش آموز عزیزم و شاگرد گرامیام…
من همیشه مواظب تو بودهام
و هر لحظه برای تو کوشیدهام
و برای تلاشها و زحماتم چیز خاصی از تو نمیخواهم
فقط آرزو دارم تو نیز در مسیر زندگی
در هر کار، شغل و موقعیتی که هستی
در قلبت، در فکرت، در ذهنت، و در اعمالت،
مثل من باش و مثل یک معلم سخت کوش عمل کن،
مثل مورچه باش،
از رویارویی با مشکلات نترس و هراسی به دل راه نده
عقب روی نکن.
با تکیه بر آیندهنگری و مثبت اندیشی
و با تمام قوای خود به سوی مشکل بشتاب
و مشکل را چنان بکوب که نابود شود
البته قرار نیست همه مشگلات و سختیها را نابود کنی.
بعضیهایشان یار و همراه همیشگی زندگی هستند
و باید با آنها کنار آمد بدون این که یاس و نومیدی به دل راه داده باشی
همیشه مواظب عزت نفس و اندیشههای خود باش
تا فرومایگی نکرده باشی.
از تو میخواهم به همان اندازه که غم را گرامی میداری و غمگین میشوی
خیلی بیشتر از آن به شادیها بپردازی و شادی گستر باشی
بدان که تبسم معجزه زندگی بشر است
هیچ هزینهای برای تو نخواهد داشت
ولی منافع زیادی به بار خواهد آورد
پس همیشه مواظب لبخند کوچولویت باش و فراموشش نکن.
تحمل کن تا دیگران بتوانند در سایه مهربانیات
آرامش داشته باشند
تحمل کن تا دیگران
از تو بیاموزند تحمل کردن را.
از تو میخواهم مواظب دیگران باشی
انسانها را فراموش نکنی.
و برای دیگران بکوشی
و دستشان را بگیری
میخواهم باور کنی که بعضی ها واقعا نمیدانند که چه باید بکنند
باید دست آنها را بگیری و برایشان دقیق باشی.
باید در خاطرت باشد ڪه گرمی دستان دیگران
همان رمز حیات و جاودانگی
و همان راز جوانمردی و مردانگیست
هیچ وقت دستانت را خالی نگه ندار
دستانت را پر از حرارت کن
حرارتی که عشق را زمزمه می کرد و برای دوستی و مهربانی
و برای انسان بودن لازم و ضروری است.
از تو می خواهم مثل قلب من باشی
دلسوز، سخت کوش، مهربان، خوش بین، پرانرژی، شاد، خندان، وفادار و با صداقت.
با آرزوی سلامتی وشادکامی برای بزرگواران
برگرفته از فضای مجازی
===============================
انسانیت با لباس یا اندیشه
یک کشیش، خود را شبیه به یک شخص فقیر و بی خانمان با لباسهای ژولیده در می آورد و روزی که قرار بوده اسمش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزار نفری اعلام شود با همین قیافه به کلیسا می رود.خودش ماجرا را این طور تعریف میکند:
نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به خیلیها سلام کردم اما فقط ۳ نفر از این همه جمعیت جواب سلام من را دادند…
به خیلیها گفتم، گرسنه هستم، اما هیچ کس حاضر نشد یک حتّی دلار به من کمک کند…
سپس وقتی رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات کلیسا از من خواست که از آن جا بلند شوم
و به عقب برگردم…
به هر حال وقتی شبانِ کلیسا اسم کشیش جدید را اعلام میکند، تمام کلیسا شروع به کف زدن میکنند و این مرد ژولیده از جای خود بلند میشود و با همین قیافه به جلوی کلیسا دعوت میشود…
مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم میکنند، عدهای هم گریه میکنند و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل آغاز میکند:
گرسنه بودم، غذا ندادید… تشنه بودم، آب ندادید… مریض بودم به عیادتم نیامدید…
خیلیها به کلیسا می روند، اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند…
خدا به دنبال جمعیت نیست، خدا به دنبال دستیست که کمک میکند،
قلبی که محبت می کند، چشمی که برای دیگران نگران است
و پایی که برای ناتوانان برداشته می شود…
برگرفته از فضای مجازی
================================
انسانیت زمان و مکان نمیشناسد
چارلی چاپلین میگوید:
وقتی که نوجوان بودم، يک شب با پدرم در صف خريد بلیت سيرک ايستاده بوديم.
در مقابل ما يک خانواده پرجمعيت ايستاده بودند.
به نظر میرسيد وضع مالی خوبی نداشته باشند.
شش طفل مودب که همگی زير دوازده سال داشتند ولباسهايی کهنه در عين حال تميـز پوشيده بودنـد، دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همديگر را گرفته بودند و با هيجان زيادی در مورد برنامهها و شعبدهبازیهايی که قرار بود ببينند، صحبت میکردند…
وقتی به غرفه فروش بلیت رسيدند، متصدی غرفه از پدر خانواده پرسيد:
چند بلیت میخواهيد؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیت برای بچهها و دو بلیت برای بزرگسالان. متصدی غرفه، قيمت بلیتها را اعلام کرد.
پدر به غرفه نزديکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیت پرسيد: ببخشيد، گفتيد چه قدر؟!
متصدی غرفه بلیت دوباره قيمت بلیتها را تکرار کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغيير کرد و نگاهی به همسرش انداخت. بچهها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامههای تفریحی بودند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نميدانست چه بکند و به بچههايی که با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد.
ناگهان پدرم دست در جيبش برد و يک بيست دلاری بيرون آورد و روی زمين انداخت، سپس خم شد و پول را از زمين برداشت، به شانه مرد زد و گفت:
ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازير میشد، گفت: متشکرم آقا.
مردِ شريفی بود ولی درآن لحظه برای اينکه پيش بچهها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
بعد از اين که بچهها به همراه پدر و مادرشان داخل تفریگاه شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شديم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدری افتخار کردم و آن زيباترين تفریحی بود که به عمرم نرفته بودم .
ثروتمند زندگی کنيم به جای آنکه ثروتمند بميريم.
برگرفته از فضای مجازی
========================
انوسوگنوسيا یا: فراموشی مقطعی
قابل توجه افراد قریب60 سال سن که تصور میکنند چون گاهی مطلبی را فراموش میکنند، دچارآلزایمر شدهاند.
از پروفسور فرانسوی برونو دور، پزشكِ موسسه بيماریهای مربوط به حافظه و الزايمر (IMMA) در پاريس میگوید: هر شخصی كه میداند به مشكل فراموشی دچار است، به الزايمر مبتلا نيست.
1. اسم اعضای خانواده رو فراموش كردم.
2. يادم نمياد فلان وسيله رو كجا گذاشتم.
اين صحبتها معمولا از سن ٦٠ و بالاتر رايج است و اين افراد غالبا از فراموشی شكايت دارند.
اين اطلاعات هميشه در مغز وجود دارند. در واقع مشكل از كمبود عمل پردازش است. نام اين كمبود انوسگنوسيا يا فراموشی مقطعی میباشد.
نيمی از افراد ٦٠ ساله و مسن تر، علايمی دارند كه بيشتر مربوط به بالا رفتن سن است تا علايم بيماری.
شايعترين علايم:
_فراموشی اسامی.
_رفتن به اتاق خانه و فراموش كردن دليلِ امدن به اتاق.
_داشتن يك خاطره محو از نام يك فيلم و يا بازيگر.
_فراموش كردن جايی كه كليدها و يا عينك را ميگذارند.
بعد از ٦٠ سالگی اكثر افراد اين علايم را دارند، كه در واقع ناشی از افزايش سن است نه علايم بيماری.
اكثر مردم نگران اين جور علايم هستند، بنابراين به اين نكتهها بايد توجه كرد كه:
افرادی كه میدانند فراموشی دارند مشكل خاصِ مربوط به حافظه ندارند.
افرادی كه مشكل حافظه و يا الزايمر دارند، در واقع نمیدانند كه مشكل فراموشی دارند.
پروفسور دابيوس, رييس موسسه (IMMA) به اكثر مردم كه فراموش كارند اطمينان میدهد كه:هر چه از فراموش كاری بيشتر شكايت داريد، در واقع احتمال امراض مربوط به حافظه در شما كمتر است.
حالا يك تست كوچكِ عصب شناسی:
فقط از چشمانتان استفاده كنيد
١-در شكل زير حرف C را پيدا كنيد:
OOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOCOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOO
٢.حالا كه c را پيدا كرديد، در شكل زير عدد 6 را بيابيد:
999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999969999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999
٣.حالا حرف N را پيدا كنيد. توجه داشته باشيد اين سوال كمی سخت تر است.
MMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMNMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMMM
– اگر هر سه تست را به درستي پاسخ داديد، ديگه لازم نيست امسال نزد دكتر مغز و اعصاب برويد. مغزتان در بهترين وضعيت سلامتی است و شما هيچ گونه علايم مربوط به الزايمر را نداريد.
پس اين مطلب را به همه ي دوستان بالای ٦٠ ساله خود بفرستيد تا انها هم از وضعيت سلامت خود مطمئن شوند.
برگرفته از فضای مجازی
===============================
اوبونتو
یک پژوهشگر انسانشناس، در آفریقا، به تعدادی از بچههای بومی یک بازی را پیشنهاد کرد. او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوههای خوشمزه را برنده میشود.
هنگامی که فرمان دویدن داده شد، آن بچهها دستان هم را گرفتند و با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند….
وقتی پژوهشگر علت این رفتار آنها را پرسید و گفت درحالی که یک نفر از شما میتوانست به تنهایی همه میوهها را برنده شود، چرا از هم جلو نزدید؟
آنها گفتند: “اوبونتو”
به این معنا که: “چگونه یکی از ما میتونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحتاند”؟
کاش یه روز همه ما آدمها اینطوری باشیم، اوبونتو در فرهنگ ژوسا به اين معناست:
“من هستم چون ما هستيم.”
خوبى را براى همه بخواهيد تا كائنات به خودتان سوقش بدهد.
.در دنيا همه چيز مثل يك پژواك عمل ميكند.
«فراموش نكنيد كه صداى اعمال شما به خودتان بر ميگردد.»
برگرفته از فضای مجازی
============================
اولین روضه خوان تهران، داد از جهالت…
اولین روضهخوانی که روضه دورهای را در تهران مرسوم کرد آقانور بود.
پیریِ او را به یاد میآورم قدی کوتاه – کمی چاق – محاسنی خیلی بلند و مثل برف سفید داشت. عمامهاش مشکی و لباس معمولی روحانی به تن میکرد. مردم میگفتند نور از آقا میتراود.
محتسب، شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هیچکس نام واقعی او را نمیدانست. مردم خیلی به او اعتقاد داشتند.
تا پیش از آقانور، روضهها معمولا یا در ایام عزاداری و یا به مناسبت نذر و امثال آن خوانده میشد. و این آقانور بود که روضه را تابع نظم و قانون کرد. خیلی مجلس داشت و به همین مناسبت روضههایش بسیار کوتاه [ تقریبا 2 تا 5 دقیقه ] بود مردم به همین هم راضی بودند و صِرف حضور آقانور را در خانه خود باعث سلامتی و خوشبختی میدانستند.
به محض این که روی صندلی (به جای منبر) مینشست یک استکان چای یا قنداغ به دستش میدادند و استکان را دهان میبرد و لب خود را با آن آشنا میکرد و گاهی چند قطرهای از آن را مینوشید و بقیه را پس میداد همسایهها و بیمار داران هر یک مقداری از چای یا قنداغ آقا را برای سلامتی بیمار خود همراه میبردند.
آقانور با الاغ حرکت میکرد و همیشه یک نفر دنبالش بود همراه او را پا منبری مینامیدند
چون به غیر از اینکه از الاغِ آقا نگهداری میکرد بعضی اوقات در داخل مجلس پای منبر آقا هم میایستاد و بعضی مرثیهها را دوصدایی باهم میخواندند همین پامنبر خوانها بودند که پس از چندی خود روضهخوان میشدند و یکی از آنها همسایه دیوار به دیوار ما بود که 6 – 7 سالی هم از من بزرگتر بود.
الاغِ آقا خیلی خوب خورده و پرورده و در ضمن ناآرام و چموش بود.
علت نارضایتی حیوان هم این بود که کسانی موهای بدن حیوان را میکندند و داخل مخمل سبز میگذاشتند و پس از دوختن آن را برای رفع چشم زخم به گردن اطفالشان میآویختند و چون حیوان از کندن موهای بدنش ناراحت بود کسانی و به خصوص بچههایی را که به او نزدیک میشدند گاز میگرفت!
یکی از بچهها خواهر کوچک من بود که خیلی هم بچه ناآرامی بود.
الاغ شکم او را به دندان گرفته بود و با صدای فریاد بچه به کوچه دویدیم و با زحمت او را از دندان حیوان نجات دادیم و هنوز پس از حدود شصت سال جای دندان الاغ روی پوست شکم او پیداست!
باری، کار آقانور خیلی سکه بود. غیر از خانه خانههای شهری باغ و ساختمانی در زرگنده داشت که به آلمانها اجاره داده بود.
(پیش از جنگ جهانی دوم) آن موقع خیلی از آلمانها در ایران بودند و در زمینه صنعت و تجارت بسیار فعال بودند همچنین در کارهای سیاسی و تبلیغاتی.
روز دوازدهم هر ماه قمری منزل ما روضه بود و آقانور هم دعوت داشت. یکبار در اوائل سال 1320 آقانور پیش از شروع روضه مطلبی به این مضمون گفت:
این هیتلر که در آلمان پیدا شده، هیتلُر است، از لرستان رفته و سید هم هست.
نایب امامزمان است و ماموریت دارد همه دنیا را فتح کند و به حضرت تحویل بدهد.
البته این ها مطلبی بود که آقانور میگفت و هیچکس در صحت آن شک نداشت.
مدتی گذشت و متفقین ایران را اشغال کردند و آلمانها از کشور اخراج گشتند و ساختمان زرگنده آقانور به انگلیسها اجاره داده شد.
و مدت کمی پس از اشغال ایران روزی را به یاد میآورم که آقانور همانطور که در خیابانها و کوچهها بر الاغ به مجالس خود میرفت.(و همینطور در مجالس نیز ) با صدای بلند اعلام میکرد که شب جمعه آینده زلزله شدیدی در تهران به وقوع میپیوندند و فقط کسانی که به امامزادهها و اماکن مقدس پناه ببرند در امان خواهند بود.
معلوم است که آن شب تهران به کلی تخلیه شد. ما هم با خانواده و با گاری به شاه عبدالعظیم رفتیم و علت آن بود که ماشین دودی به قدری شلوغ بود که مادرمان ترسید ما زیر دست و پا له شویم با این حال بعضی از اشخاص که نتوانستند از شهر خارج شوند و به امامزادهه بروند در وسط خیابان خوابیدند.
آن شب زلزله نیامد ولی ماه بعد که آقانور برای روضه به خانه ما آمد بدون این که کسی علت نیامدن زلزله را بپرسد خودش گفت: حضرت به خواب کسی آمده و پیغام داده که چون معلوم شد مردم خیلی مومن و با عقیده هستند دستور دادم زلزله نیاید البته این را هم باور کردند. فقط پدرم که درویش هم بود گفت: انگلیسیها میخواستند میزان نادانی ما را امتحان کنند که با این ترتیب به مقصود خود رسیدند…!
هیچکس حرف پدرم را باور نکرد و پای دشمنی تاریخی درویش ها با روحانیون گذاشته شد. وقتی آقانور مُرد در حقیقت تهران عزادار و تعطیل شد…
(در کوچه و خیایان) دکتر عباس منظرپور
برگرفته از فضای مجازی
=========================
این دستها دیگه با هیچ آب و صابونی شسته نمیشن!
رفتیم روتختی بخریم. مریم قیمت یک مدل را پرسید.
طرف گفت سیصد و سی تومن ولی شما سیصد بدید، داشتیم از مغازه میآمدیم بیرون پشت سرمان داد زد آقا بیا دویست ببر…
این داستان توی چند تا مغازه دیگر هم تکرار شد …
این اسمش کاسبی نیست، دزدی شرف دارد به اینطور نان درآوردن …
کوچولوها از هم می دزدند و گندهها از همه … اوضاع لجن مالی ست …
دستهایی که توی جیب هم میکنیم، تمیز بیرون نخواهد آمد ،
این دستها دیگر هرگز با هیچ آب و صابونی شسته نخواهد شد و ما با همین دستهای کثیف تا آخر عمرمان غذا خواهیم خورد، بغل خواهیم کرد، کف خواهیم زد، دست خواهیم داد، دعا خواهیم کرد و یک روز هم با همین دستِ کثیف، با دنیا خداحافظی خواهیم کرد.
ویروسِ دروغ و دزدی و زیاده طلبی و حرام خوری، از هر ویروسی کشنده تر است حتی از ویروس کرونا و دستهای آلوده به این ویروس با هیچ آب و صابونی تمیز نمی شوند.
برگرفته از فضای مجازی
===========================
این نوشته را از صفحه بانو حکمت ستاندم
باسپاس از ایشان.
زکریای رازی آمد و رفت!
انیشتین آمد و رفت!
فروید آمد و رفت!
استیو جابز که به نوعی پدر تکنولوژی نوین بود هم آمد و رفت!
بیل گیتس هم در حال رفتن است!
اما هنوز در خانواده و همسایگی ما
مادری اسپند دود می کند تا فرزندش چشم نخورد!
پدری گوسفند میکشد و نذری میدهد تا ظلمش بخشیده شود!
مادربزرگ در انتظار معجزه است تا مشکلش حل شود!
داییام برای پاک کردن مال خود، بخشی از دارایی خود را خرجی میدهد ولی خواهر و خواهر زادههایش که حقشان را خورده همه دندان پوسیده دارند.
پدر بزرگم وصیت کرده تا دارایی خود که یک منزل ۱۰۰متری کهنه ساخت است را بفروشند و برای او نماز و روزه بخرند، در حالیکه پسران و دختران و نوههایش از گرسنگی ناله میکنند!
خاله بیسوادم هر روز هزار تومان به صندوق صدقات واریز می کند تا جهنم ناشی از ظلم به عروس و بچههایش بخشیده شود.
عمه ام برای درمان آرتروز به دعانویس و رمال متوسل میشود!
پسری پشت ماشینش مینویسد: بیمه قمر بنی هاشم وبه دختران متلک میگوید!
هنوز برای ازدواج و تصمیم گیریهای مهم استخاره میکنند!
در دانشگاهها پایان نامه خرید و فروش میشود. بچههای زیر ۱۵ سال ازدواج می کنند. مدیران تا پاسی از شب در اداره در جلسهاند و با این جلسهزدگی عوامفریبی میکنند زیرا انحصار طلبند و تفویض اختیار نمیکنند!
به تاریخمان میبالیم ولی برای امروزمان پاسخگو نیستیم! مردهها را میستائیم و زندهها را به دق می آوریم! زمان برای ما بیارزشترین مقوله است!
«بزرگترین دشمن دانایی، نادانی نیست، بلکه توهم دانایی است…!
برگرفته از فضای مجازی
==============================
در باره ایوان مدائن
این برنامه معجون بینظیری از هنر ایران زمین است،
اول آنکه «ایوان مدائن» از شاهکارهای هنر ایران و آن محل تجلیگاه زبان فارسی است، طاق کسرا در عین زیبایی سازه عجیبی دارد با طاقی بدون ستون میانی و به بلندای ۳۰ متر و ضخامتی در حدود ۱ متر، ساخته شده از مصالح آن دوران که بنابر آنچه در تصویر میآید بارها و بارها در تاریخ مورد هجوم قرار گرفته و حتی اکنون پس از گذشت هزاران سال پابرجاست.
همچنین زبان فارسی که اکنون زبان معیار ماست در ابتدا از این محل برخاسته است.
دوم قصیدهی بینظیر خاقانی شروانی «هان! ای دلِ عبرت بین، از دیده نظر کن هان» که از شاهکارهای زبان فارسی است و خود خاقانی که از شاعران بهنام ایران زمین است.
و سوم صدای بی مانند استاد آواز ایران به همراهی هنر نوازندگی دو استاد بزرگ دیگر جواد معروفی و احمد عبادی در دستگاه ماهور است.
به دلیل آنکه طولانی بودن این برنامه در این تصویر فقط از بخش درآمد و فرود این آواز استفاده شده است.
گلهای جاویدان برنامه بیشماره، با آواز استاد غلامحسین بنان، هم نوازان، استادان جواد معروفی و احمد عبادی، قصیده از خاقانی شروانی، تدوین از مهرداد معصومزاده.
شعر کامل(ایوان مدائن، از خاقانی شروانی)
هان! ای دل ِ عبرتبین! از دیده عَبَر کن! هان!
ایوان ِ مدائن را آیینه عبرت دان
یکره زِ لب ِ دجله منزل به مدائن کن
وَ ز دیده دُوُم دجله بر خاک مدائن ران
خود دجله چنان گرید، صد دجله خون گویی
کز گرمی ِ خونابش، آتش چکد از مژگان
بینی که لبِ دجله، چون کف به دهان آرد؟
گوئی زِ تَف ِ آهش، لب آبله زد چندان
از آتش ِ حسرت بین، بریان جگر ِ دجله
خود آب شنیدهستی، کاتش کُنَدش بریان
بر دجله گِری نونو! وَ ز دیده زکاتش ده
گرچه لب ِ دریا هست، از دجله زکاتاِستان
گر دجله درآمیزد، باد ِ لب و سوز ِ دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان
تا سلسلهی ایوان، بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گهگه به زبان ِ اشک، آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش ِ دل، پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهی هر قصری، پندی دهدَت نو نو
پند ِ سر ِ دندانه، بشنو زِ بن ِ دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک تو ایم اکنون
گامی دو سه بر ما نه، و اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهی جغدالحق، مائیم به درد ِ سر
از دیده گلابی کن، درد ِ سر ِ ما بنشان
آری! چه عجب داری؟ کاندر چمن ِ گیتی
جغد است پی ِ بلبل؛ نوحهست پی ِ الحان
ما بارگه ِ دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ِ ستمکاران، تا خود چه رسد خذلان
گوئی که نگون کردهست، ایوان ِ فلکوش را
حکم ِ فلک ِ گردان؟ یا حکم ِ فلکگردان؟
بر دیدهی من خندی، کینجا زِ چه میگرید!
خندند بر آن دیده، کینجا نشود گریان
نی زال ِ مدائن کم، از پیرزن ِ کوفه
نه حجرهی تنگ ِ این، کمتر زِ تنور ِ آن
دانی چه مدائن را، با کوفه برابر نه؟
از سینه تنوری کن، وَ ز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان، کز نقش ِ رخ ِ مردم
خاک ِ در ِ او بودی، دیوار ِ نگارستان
این است همان درگَه، کورا زِ شهان بودی
دیلم مَلِک ِ بابِل، هندو شه ِ ترکستان
این است همان صفّه، کز هیبت ِ او بردی
بر شیر ِ فلک حمله، شیر ِ تن ِ شادروان
پندار همان عهد است، از دیدهی فکرت بین!
در سلسلهی درگَه، در کوکبهی میدان
از اسب پیاده شو، بر نَطع ِ زمین رُخ نه
زیر ِ پی ِ پیلش بین، شهمات شده نُعمان
نی! نی! که چو نُعمان بین، پیلافکن ِ شاهان را
پیلان ِ شب و روزش، کُشته به پی ِ دوران
ای بس شه ِ پیلافکن، کافکند به شهپیلی
شطرنجی ِ تقدیرش، در ماتگَه ِ حرمان
مست است زمین زیرا، خوردهست بهجایِ می
در کاس ِ سر ِ هرمز، خون ِ دل ِ نوشروان
بس پند که بود آنگه، بر تاج ِ سرَش پیدا
صد پند ِ نو است اکنون، در مغز ِ سرَش پنهان
کسرا و ترنج ِ زر، پرویز و ترهی زرّین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر خوانی، زرّینتره گستردی
کردی زِ بساط ِ زر، زرّینتره را بستان
پرویز کنون گم شد! زآن گمشده کمتر گو
زرّین تره کو برخوان؟ رو «کَم تَرَکوا» برخوان
گفتی که کجا رفتند، آن تاجوران اینک؟
ز ایشان شکم ِ خاک است، آبستن ِ جاویدان
بس دیر همیزاید، آبستن ِ خاک، آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
خون ِ دل ِ شیرین است، آن می که دهد رَزبُن
ز آب و گِل ِ پرویز است، آن خُم که نهد دهقان
چندین تن ِ جبّاران، کاین خاک فرو خوردهست
این گرسنهچشم آخر، هم سیر نشد ز ایشان
از خون ِ دل ِ طفلان، سرخاب ِ رخ آمیزد
این زال ِ سپید ابرو، وین مام ِ سیهپستان
خاقانی ازین درگه، دریوزهی عبرت کن
تا از در ِ تو زینپس، دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه
فردا زِ در ِ رندی، توشه طلبد سلطان
گر زاد ِ ره ِ مکّه، تحفهست به هر شهری
تو زاد ِ مدائن بَر، تحفه ز پی ِ شروان
هرکس برَد از مکّه، سبحه زِ گِل ِ جمره
پس تو ز مدائن بَر، سبحه ز گل ِ سلمان
این بحر ِ بصیرت بین! بیشربت از او مگذر
کاز شطّ ِ چنین بحری، لبتشنه شدن نتوان
اِخوان که زِ راه آیند، آرند رهآوردی
این قطعه رهآورد است، از بهر ِ دل ِ اِخوان
بنگر که در این قطعه، چه سحر همی راند
معتوه: مسیحا دل، دیوانهیِ عاقل جان
عَبَر: با دقت نگریستن.
معتوه: ادم ديوانه, مجنون, ديوانهوار, عصبانی. (فرهنگ لغت عربی-فارسی)
برگرفته از فضای مجاری
===================================
آخر پاییز است و همه دم میزنند از شمردن جوجهها!!!!
اما تو،
بشمار تعداد دلهایی را که به دست آوردهای….!
بشمار تعداد لبخندهایی که بر لب سایرین نشاندهای…!
بشمار تعداد اشکهایی که از سر شوق و یا غم ریختهای…!
فصل زردی بود اما تو چقدر سبز بودی؟
نگران جوجهها هم نباش، آنها را بعدا با هم میشماریم.
در آخر؛
امیدوارم همه لحظههای پایانی پاییزت، پر از خش خش آرزوهای قشنگ باشد…
و با همت و تلاش خودت و یاری خداوند منان، از آغازین روزهای زمستان،
شاهد برآورده شدن آنها باشی
ان شاءالله
برگرفته از فضای مجازی
=============================
آخرین پاییز قرن هم گذشت !
قرنی که من نیمی از عمرم را در آن جا گذاشتم. کودکیهایم و جنگ …
نوجوانی و جوانیام …
با کتابی پر از خاطرات فراموش ناشدنی، شاید روزی عینک قطوری بر چشمهایم بزنم و برای نوه نتیجههایم بگویم که من جنگ ایران و عراق را دیدهام.
روزهای آژیر قرمز و شب های هراس را چشیدهام،
من انقلاب پنجاه و هفت،
جنگ پنجاه و نه، قطعنامه ۵۹۸ ،
دوران به ظاهر بازسازی و اصلاحات را دیدهام
من جنگ بوسنی،
حمله به کویت،
بهاران عربی،
خزان همگی؛ جز تونس را دیدهام،
من ظهور داعش، حمله به برجهای دو قلو در آمریکا،
من حمله سی و چند ساله امریکا و شوروی به افغانستان را به یاد دارم!
من تکه تکه شدن شوروی، من دیکتاتورهای زیادی را میشناسم!
من مرگ سهمناک قذافی و بن لادن …و اعدام صدام را به یاد دارم ،
من برای نوههایم خواهم گفت که چهل سال در کشورم، وضعیت غیر عادی بود،
و با تحریم و تهدید و همه جور ترفند چهار دهه را گذراندیم …..
چه قدر جان سخت بودیم !
من رشد اقتصادی و رفاه اجتماعی
برادران دینی خود در حوزه خلیجفارس را دیدم،
من حکومت اسلامی مالزی را دیدم، که با پیشوایانی مانند؛ ماهاتامیر محمد به قلههای کمال اقتصادی و اجتماعی رسیدند!
من تمدن چین کمونیستی، كه حتی با کفر و با بت پرستی، دست در دست هم جهان را قبضه کردند را دیدم!
من به چشم خود دیدم در سالهای جنگ که دوستان و همسن و سالهای من در جنگ تکه پاره شدند و هنوز جور دفاع مقدسشان را میکشند!
و جانبازانی که در گوشه آسایشگاههای اعصاب و روان و کنج بیمارستانهای کشور در اثر عوارض شیمیایی، آب میشوند!
من روباه و گرگ صفتانی را در لباس دین و با پیشانیِ پینه بسته در حال غارتِ دین و دنیای مردمانم دیدم!
من کوتاه شدن سقف انسانیت و از بين رفتنِ حریت و آزادگی مردمانی را که صاحب چندین هزار سال تمدن ایران باستان بودند را دیدم!
من مرگِ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک را ذره ذره دیدم!
من شاهد به مکه و کربلا و مشهد رفتنِ هزاران بلکه میلیونها نفر از مردم کشورم بودم ….
ولی حاجی و کربلایی و مشهدیِ واقعی، به جز معدود افراد خاصرا ندیدم!
من برای بچههای آینده می نویسم:
پایان قرن را با کرونا گذراندم ….کرونایی که میلیون ها نفر را
مبتلا کرد و صدها هزار نفر را کشت!
مینویسم: سال هایی بدتر از طاعون و وبا ….
من می نویسم: مردم من دلار۳۲ هزار تومانی را تجربه کردند و نماینده داعش (پراید) که در جاده هایشان آدم میکشت و قیمتش صدوچهل میلیون تومان بود!
من می نویسم: دهه ۹۰ دردناک بود، اتفاقات تلخی بر مردمم نازل شد ….
فقر بیداد میکرد، تحریم و کرونا و فقر باهم آمدند ….
چه قدر زجر کشید این ملت و منتظر بود تا چرخ روزگار بر چرخی دیگر بچرخد و روزهای خوش از راه برسند….
تا هم اکنون که من مینویسم؛ خبری از یک خبر خوب نیست….
و منتظر معجزه هستم !!!
قاصد روزهای ابری، کی میرسد باران؟!
برگرفته از فضای مجازی
===============================
آموختههایم
آموختهام که با پول میشود خانه خرید ولی آشیانه نه،
رختخواب خرید ولی خواب نه،
ساعت خرید ولی زمان نه،
می توان مقام خرید ولی احترام نه،
می توان کتاب خرید ولی دانش نه،
دارو خرید ولی سلامتی نه،
خانه خرید ولی زندگی نه،
و بالاخره میتوان قلب خرید، ولی عشق را نه.
آموختهام … که تنها کسی که مرا در زندگی شاد میکند کسی است که به من میگوید:
تو مرا شاد کردی.
آموختهام … که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است.
آموختهام … که هرگز نباید به هدیهای از طرف کودکی، نه گفت.
آموختهام … که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم، دعا کنم …..
برگرفته از فضای مجازی
============================
آیا کسانی که نمیخندند افراد موفقی هستند؟
در سال 1352 استاد دکتربنی احمد در سر کلاس انسان شناسی ماجرائی را تعریف کرد که بیربط به این بحث نیست
او گفت حدود 20 سال پیش یک نوجوان 13 ساله را از شیراز به تهران اعزام کردند تا اساتید دانشگاه تهران در مورد ادامه تحصیل او نظر بدهند.
استاد ریاضی، فیزیک، فیزیک اتمی، هندسه و اجسام، من هم دعوت شدم این پسر براستی نابغه بود. تمام فرمولهای ریاضی و جبر و هندسه را حفظ بود. تمام جذر و رادیکال اعداد را میدانست و در مغز خود ضرب و تقسیم میکرد. این نوجوان یک ساعت و نیم تست شد و قرار شد اساتید در مورد ادامه رشته او نظر خود را به اداره علوم و آموزش عالی بدهند که همه اساتيد رشته فیزیکِ اتمی را برای او انتخاب کردند. جلسه تمام شده بود و از من پرسیدند نظر شما چیست چرا سکوت کردهاید؟
من گفتم این نو جوان نابغه نمیتواند ادامه تحصیل دهد خودکشی میکند! همه تعجب كردند و علت را پرسیدند؟
گفتم در طول یک ساعت و نیم او هرگز نخندید فقط فرمول حل کرد او زندگی نکرده است فقط فرمول یاد گرفته است ………
این نوجوان برای ادامه تحصیل به فرانسه اعزام شد و ٣ سال گذشت. گاهی با اساتید دانشگاهِ او در تماس بودم و همه میگفتند او نابغه است.
٣ سال بعد نامهای بدستم رسید و روبان مشکی در کنار نامه بود و نوشته بود:
دکتر ابراهیم بنیاحمد؛ جامعه علمی دنیا عزادار شد هفته پیش رسول وکیلی دانشجوی مقطع فوقلیسانس دانشگاه سوربن پاریس در رشته فیزیکِ اتمی بوسیله ملافه تختش خود را حلقآویز کرد، به شما تسلیت میگویم.!!
پرفسور فلیپ دورستن پاریس سوربن ميگويد: فرزندان خود را در سنین نوجوانی و بلوغ از خود دور نکنید صدمات عاطفی میخورند. آنها ممكن است موفق شوند اما انسانهای شادی نمیشوند.
انسانها در زیر 10 سال میترسند و بعد از 14 سال فکر میکنند در بین 10 تا 14 سال نه میترسند و نه فکر میکنند.
برگرفته از فضای مجازی
=======================
آینده، زن است
احسان محمدی
این نوشتار در مورد «دخترا شیرن مثل شمشیرن، پسرا موشن، مثل خرگوشن» یا برعکس نیست، اگر هنوز گرفتار این دو قطبیها هستید، مشت محکمتان را بکوبید و بروید اما باز هم تغییری در این حقیقت ایجاد نمیکند که «آینده، زن است»!
کشورداری در ایران همیشه مردانه بوده. به جز چند استثنا همیشه این مردها بودهاند که قانون نوشتهاند، حکم صادر کردهاند و برای دستاوردهای درخشان خودشان دست زدهاند. البته الان به لطف همین سیاستهای کاملاً مردانه وضع کشور خوب است.
فقط در اقتصاد، سیاست، دانش، صنعت، کیفیت تولید، صادرات و … مشکل داریم که خب خیلی مهم نیست!
قائل به حکمرانی تکجنسیتی نیستم و اطمینان ندارم اگر کشور به صورت مطلق دست زنان باشد، ایران، سوئیس میشود اما نشانهها میگوید آنها خیلی زود نهادهای قدرت را به دست میگیرند. خیلی وقت است آرام و بیهیاهو شروع کردهاند.
این زنان هستند که بیشتر کتاب میخوانند و کتابهایی که میخوانند را به اشتراک میگذارند.
این زنان هستند که علاقه به محیطزیست و حتی مهربانی با حیوانات را ترویج میدهند.
این زنها هستند که مدرسه بچهها (نسل آینده) را انتخاب میکنند و روی نحوه درسخواندن و تربیت آنها نظارت دارند.
زنان هستند که سفره را میچینند و سبک تغذیه و ذائقه افراد خانواده را مدیریت میکنند.
زنان هستند که دانشگاهها را فتح کردهاند و درس را جدیتر میگیرند. به آمار دانشجویان نگاه کنید.
زنان هستند که به سرعت در حال فتح خیابان هستند. از فردا تعداد زنان راننده را بشمارید.
زنان هستند که هر روز مغازهها، شرکتها و باشگاههای ورزشی بیشتری راه اندازی و اداره میکنند.
زنان هستند که در فضای مجازی فعالترند، کامنت میگذارند و مشتاقانه در بحثها شرکت میکنند. آنها به سرعت در حال جبران فاصلهای هستند که به جبر تاریخی «عقب نگه داشته شدهاند»
زنان هستند که در بدترین شرایط به آینده امیدوارند. مقابل بیماریها مقاومترند، طولانیتر عمر میکنند و بیوقفه برای بهتر شدن کیفیت زندگی در تلاشند. حتی با گذاشتن یک گلدان کنار تلویزیون.
زنان هستند که میدانند چطور در یک جامعه مردسالار توهم تصمیمگیری را به مرد بدهند و به نرمی سلیقه خودشان را اعمال کنند. آنها لباس، کیف، کفش و حتی رنگ اتومبیل مردها را تعیین میکنند.
من ممکن است به جاذبه یا گرد بودن کره زمین شک کنم اما «آینده، زن است» و طولی نمیکشد که یک زن رئیسجمهور این کشور میشود، حتی با وجود مخالفت مردانی که قانون را مردانه نوشتهاند.
فقط امیدوارم وقتی به قدرت رسیدند، اشتباهات ما را تکرار نکنند و البته بیشتر از انتقام به صلح فکر کنند!
برگرفته از فضای مجازی
============================
آيا من دزدم؟!
یکی از برادران اهل سودان مقاله زیبایی نوشت تحت عنوان “آیا من دزدم؟”
ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او پیش آمده است اشاره می کند .
رخداد اول:
او میگوید: زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود، و مبلغی که برای امتحانات می بایست پرداخت میکردم 309 پوند بود، در صورتی که پول خورد نداشته و من مبلغ 310 پوند را پرداخت نمودم، امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان به کشورم سودان برگشتم.
بعد از مدّتی نامهای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسال شده بود. در آن نامه آمده بود که (شما در پرداخت هزینههای امتحان اشتباه کردید و به جای مبلغ 309 پوند، 310 پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسال شده به ارزش یک پوند میباشد … ما بیش از حق خودمان دریافت نمیکنیم).
جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه و نامهای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ 1 پوند بود!!!!!
اتفاق دوم:
او میگوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم، از بقالی (سوپر مارکت) که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود کاکائو به قیمت 18 بینس میخریدم و به مسیر خودم ادامه میدادم .
در یکی از روزها… قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که بر روی آن 20 بینس نوشته بود در قفسه دیگر قرار داشت.
برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟
در پاسخ ، به من گفت : نه، همان نوع و همان کیفیت است !!
پس دلیل چیست؟!!! چرا قیمت کاکائو در قفسه ای 18 و در دیگری به قیمت 20 به فروش می رسد؟؟!!
در پاسخ به من گفت : به تازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد اتفاق جدیدی رخ داده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود و این جنس جدید قیمت فروش اش 20 بینس و قبلی 18 بینس است.
به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمیکند تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود.
او گفت: بله، من آن را میدانم.
من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنسها را قاطی کن و با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمی تواند متوجه شود و جنس قدیم از جنس جدید تشخیص دهد.
در پاسخ؛ در گوشی به من گفت؛ مگه شما یک دزدی ؟؟؟؟
شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم؛ در حالی که همیشه این سوأل در گوش من تکرار میشود و ذهن مرا در گیر کرده است که:
آیا من دزدم ؟؟!!!
این چه اخلاق و کرداری است؟!
در واقع این کردار و رفتار آنها، از تعالیم دین و اخلاق ماست؟.
اخلاق دین ما مسلمانان است؟.
اخلاق اصول ما مسلمانان است؟.
اخلاقی که پیامبر ما حضرت محمد (ص) به ما آموخت.
ما از جهان غرب عقب تر نیستیم، از دین اسلام عقب تر ماندهایم.
این متن تلنگر عجیبی در وجودم انداخت و اینک به معنی این آیه شریفه رسیدم که خداوند در قرآن شریف فرموده است ” خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر آنکه، هر آنچه در وجودشان هست تغییر دهند”، راست گفت خداوند بلند مرتبه!!
به خود بیاییم…
: تا ما تصمیم نگیریم که خودمان را تغییر بدهیم، هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد.
برگرفته از فضای مجازی
=============================
با « زبان» چه کارهایی میشود کرد؟
ضربالمثل فارسی: زبان، استخوان ندارد ولی استخوان میشکاند.
خدا ازهرچه بگذرد، از حق الناس نمیگذرد …! پس حواسمان باشد …
ﺑﺎ ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ …
ﺑﺎ ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ …
ﺑﺎ ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ ،
با ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ …
با ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ …
با ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ …
با ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ …
ﺑﺎ ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ …
ﺑﺎ ” ﺯباﻥ ” ﻣﯿﺸود جدایی انداخت …
با ” زبان ” میشود آشتی داد …
با ” زبان ” میشود آتش زد …
با ” زبان ” میشود آتش را خاموش کرد …
حواسمان به دل و زبانمان باشد : ” آلوده اشان نکنیم …، “« غیبت نکنیم …»
برگرفته از فضای مجازی
============================
با سئوال درست میتوان جواب مورد نظر را گرفت:
دركلیسا، جَک از دوستش ماكس می پرسد: «فكر میكنی میشه هنگام دعا كردن سیگار كشید؟»
ماكس میگه: «چرا از كشیش نمیپرسی؟»
جَك نزد كشیش می رود و میپرسد: «میتوانم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم؟.»
كشیش پاسخ میدهد: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبی است.»
جَك نتیجه را برای دوستش ماكس بازگو می كند.
ماكس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشیش میره و میپرسه « وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟»
كشیش مشتاقانه پاسخ میده: «مطمئناً، پسرم. مطمئناََ!!!
حالا امروزی تر:
کسی که نماز میخونه و روزه ميگيره، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟ مسلماً که نه !
کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله، مطمئناً !
پس باید سوال رو درست پرسید!
اتفاقی که متاسفانه هر روز در جامعه ما رخ میدهد!!
برگرفته از فضای مجازی
===========================
بابا داشت روزنامه میخواند
بچه گفت: بابا بیا بازی! بابا که حوصله بازی نداشت،
یِه تیکه از روزنامه رو که نقشه دنیا بود رو تیکه تیکه کرد و داد به بچه وگفت :
فرض کن این پازله…! درستش کن! چند دقیقه بعد بچه درستش کرد,
بابا، با تعجب پرسید:
توکه نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟!
بچه گفت: آدمای پشت روزنامه رو درست کردم …
دنیا خودش درست شد، آدمای دنیا که درست بشن…
دنیا هم درست میشه …
مردم و مسئولین هر مملکتی هم اگه درست بشن،
اوضاع کشورشون هم درست میشه.
برگرفته از فضای مجازی
==============================
برای آشکار نشدن فساد، چه کاری که نمیکنند
سربازان وارد روستائی شدند و به همه زنان تجاوز کردند به استثناء یک زن که با مقاومت توانست سربازی را بکُشد و سر او را ببُرد…
پس از برگشت سربازان به پادگانها و اقامتگاهها، همه زنان نیز از خانههایشان بیرون آمدند و لباسهای پاره پاره خود را با گریهای دلسوزانه جمع میکردند به جزء آن زن.. ، از خانهاش با عزت و افتخار در حالی خارج شد که با در دست داشتن سر آن سرباز، به دیگر زنان با تحقیر نگاه میکرد و گفت: تصور داشتید بگذارم به من تجاوزی کند بدون آنکه بمیرم یا او را بکشم؟!
زنهای روستا به یکدیگر نگاه کردند و تصمیم گرفتند او را بکشند تا مبادا با شرافتش بر آنها برتری داشته باشد و هنگام بازگشت همسرهایشان پرسیده شود چرا همانند او مقاومت نکردید..
بنابراین با حملهای دست جمعی، او را کشتند.
(شرافت را کشتند تا خفت و ننگ زنده بماند)…
این است واقعیت فاسدین جامعه؛
در چنین جوامعی، هر انسان شریفی را میکُشند، تخریب می کنند، دروغ میبندند، عزل میکنند، از دسترس مردم دور میکنند و … تا فسادشان آشکار نشود !!!!
برگرفته از فضای مجازی