محمدصادق رفعت سمنانی معروف به رفعت سمنانی (۱۲۶۱ – ۱۳۱۰ خورشیدی) از شاعران صوفی مسلک ایرانی است. وی در سمنان زاده شد و سالهای زندگی او در سمنان منحصر به اوایل جوانی اوست، پس از تحصیل در آغاز جوانی به تهران رفت. پس از سفر به حج در سلک دراویش نعمتاللهی سلطانشاهی درآمد و مدتها در گناباد از محضر سلطان علیشاه استفاده کرد. روزگاری نیز در نیشابور، نهاوند و خراسان بسر برد. او بیش از هر چیز به دیدار و مصاحبت با عرفا مایل بود،
آثار رفعت آئینه تمام نمای زندگی اوست، مردی بود که خشت زیر سر داشت، و بر تارک هفت اختر پای میگذاشت. قلندری بود وارسته و آزاده، حقجوی و حقگوی، که با کدّ یمین و عرقِ جبین زندگی خود را میگذراند و هرگز به دستگاههای دولتی نزدیک نشد و بیش از هر چیز به سیاحت و مصاحبت عرفا مایل بود، به طوریکه در آثارش مشهود است در برخی کشورهای آسیایی و عربی به سیر و سیاحت پرداخت.
*: گشتم و دیدم به پای و دیده عبرت
هند و دیار عرب، ممالکِ ارمن
*: با همه دانشوران و خیل پزشکان
پارسی و پارسای، جوجی و جوجن
*: بودم در سومنات و دیر و کلیسا
همسرِ رهبان و همنشینِ برهمن
*: با همه شهزادگان و خیل وزیران
با همه صاحبدلان رند و نکوفن
*: برمن شد، کشور علوم مسخّر
کردم بس دفتر و رساله مدوّن
و …
آثار اشعار رفعت، در «نامه سخنوران» تالیف اسداللّه ایزد گشسب، ۴۵٬۰۰۰ بیت تخمین زده شده است. اما رفعت در مقدمهای که بر کتاب «سرالاسرار» خویش نوشته، آثار خود را ۵۰٬۰۰۰ بیت ذکر کرده است. بههرحال اکنون تنها حدود ۱۱٬۰۰۰ بیت از آثار او باقی مانده است. یعنی در حدود ۷٬۰۰۰ بیت در دیوان اشعار و ۶٬۰۰۰ بیت در سرالاسرار (تفسیر سوره یوسف).
رفعت در افکار، قصیدهها و غزلها نوآور نبود، همانطور که در اشعار یکنواخت و یکسان دوره قاجاریه و ابتدای مشروطیت ابتکار کم بود. دکتر ذبیحالله صفا در مقدمه دیوان اشعار رفعت ضمن ستایش از برخی از شعرها و تفکرات عارفانه او به مواردی از خطاهای شاعر در کاربرد واژهها و ایجاد ترکیبات درست اشاره کرده و دلیل آن را دور بودن رفعت از محیطهای رسمی و کلاسیک ادب دانسته است. رفعت تا پایان عمر، زندگی بیتلکف خود را رها نکرد و تا زنده بود مجرد زیست و همسری اختیار نکرد. وی سالهای آخر عمر را در تهران بهسر برد و در سال ۱۳۱۰ خورشیدی (مطابق با ۱۳۵۰ قمری) درگذشت و در محوطه آرامگاه شاهعبدالعظیم در شهر ری به خاک سپرده شد.
*: عشق تـو مـیکشاندم شهر بـه شهر، کو به کـو
مهر تـو مـیدوانـدم پهنه بـه پهنه، سو بـه سو
*: سیل سرشک و خون دل ، از دل و دیـده شد روان
قطره به قطره، شط به شط، بحر به بحر، جو به جو
*: بافته بـا محبتم رشته تـار و پـود جـــــــان
تـار بـه تـار، نـخ بـه نخ، رشته به رشته، پو به پو
*: آن چـه دل از فـراق تـو کـرد بـه مـن, نمـی کند
آتش هجـر مـن بـه مـن، آب وصـال او بــــه او
*: نیست جــز او چـــو بنگــری در صحف ولای من
آیـه بـه آیـه ،خط بـه خط، صفحه به صفحه،تو به تو
*: بـود و نبـود جـز دلـــم ، در خـــــم زلف او نهان
طـره بــه طره ، خم به خم، رشته به رشته، مو به مو
*: رفعت و شـــرح عشق او تـــا ننهد نمـیکنــــد
سینه بــه سینه، لب به لب، چهره به چهره، رو به رو
(محمدصادق رفعت سمنانی)
یکی دیگر از اشعار معروف رفعت سمنانی، غزلی است که اکثر تذکره نویسان با شک و تردید به ناصرالدین شاه نسبت داده اند، به خطِ مرحوم رفعت موجود است که در اول دیوانِ وی کلیشه شده است. غزل ناتمام است و علاوه بر این که تخلص ندارد، بیت آخر غزل نیز یک مصرع کم دارد.
*: شب شمع یک طرف، رخِ جانانه یک طرف
من یک طرف در آتش و پروانه یک طرف
*: افکنده بَهرِ صیدِ دلِ من، ز زلف و خال
دامِ بلا ز یک طرف و، دانه یک طرف
*: از عشق او به گریه و در خنده روز و شب
عاقل ز یک طرف، دلِ دیوانه یک طرف
*: بر هم زدند مجمعِ دلهای عاشقان
باد صبا ز یک طرف و، شانه یک طرف
ترکِ شراب کردم و ساقی به عشوه گفت
پیمان ز یک طرف، من و پیمانه یک طرف
*: ایمان و کفر، زلف و رخش دل چو دید گفت
زد کعبه یک طرف ره و، بتخانه یک طرف
*: در حیرتم که دل ز چه رو می برند و دین
(محمدصادق رفعت سمنانی)