گوش اگر گوش تو و، ناله اگر ناله من آنچه البته به جائی نرسد، فریاد است
میرزا رحیم یغمادر سال 1196هجری قمری در جندق – از توابعخور و بیابانک- پا به عرصه وجود نهاد. تا قبل از سالهای چهل، دهکده خور و جندق از توابع فرمانداری کل سمنان بوده و پس از آن از توابع استان اصفهان و سپس استان یزد شد.
یغما، تا سنین ده یا دوازده سالگی در روستای خویش روزگار میگذراند تا این که در یک واقعه جالب به دستگاه حکومتی راه پیدا کرد. امیر اسماعیل خان عامری حاکم لردستان و نطنز که از قوای دولتی شکست خورده بود، در آبادی (اردیب) که قریهای با صفا و خوش آب و هواست مرکز اقامت خود قرار داده بود. روزی با همراهان و گماشتگان خود از (اردیب) روانه خور شد. خور از دیگر آبادیهای جندق و بیابانک آبادتر و پرجمعیتتر بود. چون نزدیک دروازه رسید، چندتن از کودکان که بیرون دروازه بازی میکردند با دیدنِ آن گروهِ اسب سوارِ تفنگ بدوش ترسیدند و گریختند، تنها یک طفل نهراسید و بر جای ایستاد و چون امیر اسماعیل برابرش رسید، به ادب وی را سلام گفت. حاکم او را پیش خواند و گفت: همبازیهایت چرا گریختند و تو چرا فرار نکردی؟ اسمت چیست و پدرت کیست و چند سال داری؟ طفل فوراً جواب داد:
من مردمک خورم از علم و ادب دورم
اسمم رحیم، پدرم ابراهیم، و جدّم کربلائی میرزا آقاخان فرزند رمضانعلی است و و حاج رمضانعلی، پسر محمد صادق. من در سال 1196 به دنیا آمدهام، پدرم ملک و آبی مختصر و چند گوسفند دارد. روزگارمان به فراخی نعمت نمیگذرد، امّا هرگز بینوا نماندهایم و دل به بد نسپردهایم.
امیر اسماعیل خان از زبان آوری و بیباکی طفل در شگفت شد و چون به سرابی که برای پذیرائیش آماده کرده بودند رسید، ساعتی آرام گرفت و کسی را به احضار ابراهیم پدر رحیم (یغمایی) فرستاد. ابراهیم چون امر حاکم را از زبان فرستادهاش شنید، بر جان خویش اندیشناک شد، چه در آن روزگاران حاکمان رعایا را برای مؤاخذه و تنبیه احضار میکردند نه برای دلجوئی و معاونت. برخلاف آنچه که ابراهیم اندیشیده بود، امیر اسماعیل خان با او به گرمی و مدارا و مهربانی رفتار کرد و به وی اجازه نشستن داد و گفت: امروز دمِ دروازه پسرت رحیم را دیدم و با او اندکی صحبت کردم، بچهای هوشمند و قابل ترقی است، حیف است که عمرش به کارهای بی مایه هدر رود، او را به من بسپار تا معلمی دانا به تعلیم و تربیتش بگمارم تا نیکو بار آید و بلند نام شود. و بدینگونه بود که رحیم یا همان یغمای مشهور مدت هفت سال در خدمت امیر اسماعیلخان و لطفعلی خان که مردی ادیب و معلم بود، آموزش و تعلیم دید و اشعار شعرای بزرگ را حفظ کرد و در خاطره سپرد.
پس از شکست امیر اسماعیل خان از فتحعلیشاه، شاعر شوریده که به (مجنون) تخلص می کرد، خود را به میرزا محمدعلی خان برادر زنِ ذوالفقارخان حاکم سمنان رساند و با خواندن اشعاری توجه او را به خود جلب کرد. ذوالفقار خان او را به منشی گری و دبیری خویش برگزید.
پس از وقایعی که در زادگاهش رخ داد و گذر حوادث مختلف، تخلص خود را به «یغما» تغییر داد. یغما از بهترین و بزرگترین شاعران عصر قاجار است و در بیشتر قالبهای رایج ادبیات طبعآزمایی کرده است. وی شاعر آزادهای بود که هیچگاه به دربار پادشاهان قاجار حضور نیافت و به مدح آنان نپرداخت و حتی اشعار اعتراضی اجتماعی زیادی دارد که اغلب به صورت هزلیات میباشد و او را به عنوان پیشتاز طنز سیاسی میشناسند. فرزتدان یغما نیز شعر میسرودند و از بین آنها اسماعیل هنر و احمد صفایی از شهرت بیشتری برخوردار شدند و برخی از آثارشان باقی مانده است.
یغما در نوحهسرایی حرفهای زیادی برای گفتن داشته اما نوحههای او کمتر مورد توجه قرار گرفته است. این اشعار در منطقه خود شاعر و ساکنان کویر سینه به سینه توسط مردم انتقال یافته و در دل تاریخ زنده مانده است. یغما گونهای جدید را در این حوزه بنیاد نهاده است که با زیاد کردن بخشی از مصرع دوم، ضمن حفظ بلاغت و صنایع ادبی، حالت موزون و آهنگینتری به شعر بخشید. این نوع شعر را که در اصطلاح مستضاد میخوانند برای عزاداریها و به خصوص در سینهزنی کاربرد دارد. همچنین برخی از اشعار یغما و فرزندانش موسیقی خاصی دارد که همانند اشعار تصنیف میباشند و میتوان گفت که آنها شعر را براساس موسیقی خاصی نوشتهاند زیرا تنوع آهنگ هم در آنها زیاد است و در دستگاههای مختلفی همچون همایون، ابوعطا، شوشتری، چهارگاه، سه گاه و شور قابل اجرا هستند.
ابوالحسن یغما سرانجام در سال ۱۲۷۶ قمری در محله گودال دهکده خور در خانهی خودش درگذشت و در بقعه امامزاده داود در خور به خاک سپرده شد. در پایان یکی از بهترین و ماندگارترین نوحههای اودر بیان شهادت حضرت علی اکبر (ع) را با هم مرور میکنیم:
میرسد خشکْ لب از شطّ فرات، اکبر من
سَیلانی بکن ای چشمه چشمِ تر من!
کسوَت عمر تو، تا این خم فیروزه نُمون
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من
تا ابد داغ تو ای زاده آزاده نهاد
از ازل کاش نمیزاد مرا، مادر من
تا مهِ روی تو ای بَدر عرب! شمس عراق!
تیره شد روز پدر، گشت سیه اختر من
گر برین باطله (یغما)! کَرَمِ شبه رسول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من
نوجوان اکبر من
نوجوان اکبر من
لعلی آورده به خون
نوجوان اکبر من
نتوان برد ز یاد
نوجوان اکبر من
خورد آسیب محاق
نوجوان اکبر من
نکشد خطّ قبول
نوجوان اکبر من
از وی اشعاری انتقادی باقیمانده که عمدتاً هجو ظالمان زمانه است. آثار وی ظلم و ستم زورمندان عصر را در ضمن هجو و هزلهای تند و بیپروای خود برملا میکند. وی فساد آن روزگار را در کلمات رکیک و ناسزاهای خود به خوبی نشان میدهد، او علاوه بر هجویات که جالبترین بخش اشعار اوست، غزلیاتی به شیوهٔ معمول زمانه نیز دارد. از وی نامههایی نیز به دوستان، بستگان و دانشمندان عصر باقیماندهاست. وی به زبان عربی آشنایی و علاقه نداشت. از تازینویسی بیزار بود و به سرهنویسی دلبستگی داشت. مجموعه آثار وی به تصحیح سید علی آل داود در تهران به چاپ رسیدهاست.
ابوالحسن یغما در سال ۱۲۷۶ قمری در محلهٔ گودال دهکدهٔ خور در خانهٔ خودش در گذشت و در بقعهٔ امامزاده داود در خور به خاک سپرده شد. سپهبد فرجالله آق اوقلی رئیس انجمن آثار ملّی دستور داد تا سنگی مرمرین نوشتند و از تهران به خور فرستادند و در محرم ۱۳۹۴ بعد از ۱۱۸ سال از درگذشت. این شاعر آن را بر گور یغما نهادند اگر از قبرش نشانی نمیماند نسل بعد مدفنش را نمیشناخت.

(آرامگاه یغمای جندقی در خور و بیابانک)
نمونهای از شعر یغما: غزل شماره 38 جلد اول دیوان اشعار یغمای جندقی به کوشش سید علی آل داود. چاپ دوم 1357 . از انتشارات توس:
ما خرابِ غم و خمخانه زمی آباد است
ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است
خیز واز شعله می آتش نمرود افروز
خاصه اکنون که گلستانِ ارم شداد است
سیلِ کهسارِ خم از میکده در شهر افتاد
وای بر خانه پرهیز که بیبنیاد است
با زلال خضرم از می روشن چه نیاز
چشمه آب سیاهی که دراین بغداد است
به جز از تاک که شد محترم از حرمت می
زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته به جائی، نرسد فریاد است
گفتهای نیست گرفتار مرا آزادی
نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است
چشم زاهد به شناسائی سر رخ و زلف
دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است
گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود
کانکه در عهد من این کوه کند، فرهاد است
هر که یغما، شنود ناله گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی، دلش از پولاد است
متن فوق با استفاده از سایتهای مختلف فضای مجازی و کتاب فرزانگان دیار کهن، قومس، (استان سمنان)، تالیف حمیدرضا نظری (حکمت). از انتشارات آبرخ، چاپ نخست، 1388. تهیه گردیده است.
1399/02/25
***
دیگر اشعار یغمای جندقی:
(آفتابپرست)
نگاه کن که نریزد، دهی چو باده بدستم
فدای چشم تو ساقی، به هوش باش که مستم
کنم مصالحه یکسر بصالحان، میِ کوثر
بشرط آنکه نگیرند این پیاله ز دستم
ز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
بوجه خیر و تصدق هزار توبه شکستم
چنین که سجده برم بی حفاظ پیش جمالت
به عالمی شده روشن که آفتاب پرستم
کمند زلف بسی گردنم ببست به مویی
چنان فشرد که زنجیر صد علاقه گسستم
نه شیخ میدهدم توبه و نه پیر مغان می
ز بس که توبه نمودم زبس که توبه شکستم
ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده نشستم
ز قامتت چه گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت بقامتی است که هستم
حرام گشت به یغما بهشت تو روزی
که دل به گندم آدم فریب تو بستم
***
از اشعار طنز او:
(ملاحسن نخود بریز)
در خواب شهید کربلا را
دیدم که ز دیده اشکریز است
گفتم: زِ غمت ای آن که تا حشر
هر چشم ز گریه چشمهخیز است
ما بر تو همی چکیم کوکب
چشم تو چرا ستارهریز است؟
باز ابنِ زیاد در جدال است؟
یا شمر شریر در ستیز است؟
گفتا نه، ننالم از اَعادی
بر من زِ اَحباب رستخیز است
خاصه خرکی که در تکایا
هر شام و سحر به عر و تیز است
رسوایی آلِمصطفی را
منبر منبر به جست و خیز است
پشت سر اهلبیت زارم
چون غارتی از پی گریز است
گاه در کوفه گهی به شام است
گاهی به مدینه گه حَجیز است
گاه گوید عابدین غلام است
گاه گوید فاطمه کنیز است
در کینهی ما چنان که گویی
جنگ اُرُس است و اِنگریز است
صوت خشناش ز خنجرِ شوم
چون خنجرِ شمر تند و تیز است
گفتم: به فدایت، این سخنها
بر تو ز کدام بیتمیز است؟
این روسپی از کدام پشت است؟
این زنجلب از کدام هیز است؟
مولود وی از چه مرزوبوم است؟
شغلاش چه و نام او چه چیز است؟
آهی ز جگر کشید و گفت: آخ
ملاحسننخودبریز است.
***
آخرین شعر یغما كه آن را لحظاتی قبل از مرگ سروده :
وقت مرگ ار نرسد ای تو به عالم نزدیك
وز در صورت و معنی همه عالم ز تو دور
بسط بخشایش و فر فرج و امن امان
وای بر تنگی و تاریكی و تنهایی گور
***
بهار، ار باده در ساغر نمی کردم چه میکردم؟
ز ساغر گر دماغى تر نمیکردم چه میكردم؟
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فكر هوشيارى
اگر انديشه ديگر نمیکردم چه میكردم؟
عرض ديدم به جز مى هرچه زان بوى نشاط آمد
قناعت گر بدين جوهر نمی كردم چه میكردم؟
چرا گويند در خم خرقه صوفى فرو كردى؟
به زهد آلوده بودم،گر نمیكردم چه میكردم؟
ملامت میكنندم كز چه برگشتى ز مژگانش؟
هزيمت گر ز یک لشكر نمیكردم چه میكردم؟
مرا چون خاتم سلطانى ملک جنون دادند
اگر ترک كُله افسر نمی كردم چه می كردم؟
به اشک ار كيفر گيتى نمیدادم چه میدادم؟
به آه ار چاره اختر نمیكردم چه میكردم؟
ز شيخِ شهر جان بردم به تزوير مسلمانى
مدارا گر به اين كافر نمی كردم چه میكردم؟
گشود آنچ از حرم بايست از دير مغان يغما
رخ اميد بر اين در نمی كردم چه می كردم؟
صرف کار ناله کردم عمر چندین ساله را
یار،یار دیگران شد خاک بر سر ناله را
جان شیرین عرضه کردم بر دهانش لب گزید
که ارمغان کی کس برد تنگی شکر بنگاله را
هان،حذر ای مردم از چشم تر من زان که من
عاقبت دانم که طوفانی بود این ژاله را
راه ما بر بندر صورت فتاد ای کاروان
سخت میترسم همی چشمی رسد دنباله را
ساربان بار سفر بر بست و محمل میرود
لال گردی ای زبان بگشا درای ناله را
گفتمش یغما بماند یا رود بیرون ز بزم؟
گفت چون وصل اوفتد رخصت بود دلاله را
ز هجرانت چنانم جان بسوزد
که بر جانم دل هجران بسوزد
ز می چون لعل سازی آتشین رنگ
خضر در چشمه حیوان بسوزد
ز جور پاسبانش بیم آن است
که آهم خانه کیوان بسوزد
مده زاهد رهم در کعبه، ترسم
ز دود کفر من ایمان بسوزد
ز پیکان تو گفتم دل بسوزم
کنون ترسم ز دل پیکان بسوزد
سبق خوان کتاب عشق جانان
گنه نبود اگر قرآن بسوزد
چو شد یعقوب رخت افکند یغما
الهی کلبه احزان بسوزد
چهره دلبر و من گلگون است
لیک آن از می و این از خون است
گرنه بر کشته فرهاد گذشت
آب شیرین ز چه رو گلگون است؟
خون بود قسمت چشم و لب ما
تا لب و چشم بتان می گون است
این شفق نیست که هر شام و سحر
خون من در قدح گردون است
ترسم از جور بتان پیشه کنم
بیوفایی که ندانم چون است
سرو گفتم قد موزون تو را
آه از این طبع که ناموزون است
میرود از پی ترکان یغما
چه کنم کار فلک وارون است
ما خراب غم و خم خانه ز می آباد است
ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است
خیز و از شعله می آتش نمرود افروز
خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است
سیل کهسار خم از میکده در شهر افتاد
وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است
به جز از تاک که شد محترم از حرمت می ؟
زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من
آنچه البته به جایی نرسد فریاد است
گفته ای نیست گرفتار مرا آزادی
نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است
چشم زاهد به شناسایی سِرّ رخ و زلف
دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است
گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود
که آن که در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است
هر که یغما شنود نالهی گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است
سینه ام مجمر و عشق آتش و دل چون عود است
این نفس نیست که بر میکشم از دل دود است
دل ندانم ز خدنگ که به خون خفت ولی
این قدر هست که مژگان تو خون آلود است
از تو گر لطف و کرم ور همه جور است و ستم
چه تفاوت که ایاز آنچه کند محمود است
خلق و بازار و جهان کش همه سود است و زیان
من و سودای محبت که زیانش سود است
مهر از شیون من وضع روش داده ز یاد
یا در صبح شب هجر تو قیر اندود است
هر که یغما نگرد لف و خط او گوید
در بر دیو سلیمان زرهی داود است
زهی تجلی نموده حسنت، به چشم وامق ز روی عذرا
به یک کرشمه ربوده چشمت،توان ز یوسف، دل از زلیخا
سواد مویت شکنج سنبل، صفات رویت ورق ورق گل
کشیده مستان قدح قدح مل، ز جام لعلت به جای صهبا
به ملک ایجاد اگر نبودی ، فروغ مهرت کجا نمودی؟
به چشم هستی ز بی وجودی، وجود آدم نمود حوا
ظهور خود خواست جمال بی چون، به کسوت غیر ز غیر بیرون
گهی در آمد به چشم مجنون، گهی بر آمد به حسن لیلا
هم اوست عاشق،هم اوست معشوق، هم اوست طالب،هم اوست مطلوب
هم اوست خسرو،هم اوست شیرین، هم اوست وامق،هم اوست عذرا
رقیب باز از میم ملامت، مکن خدا را برو سلامت
که در حقیقت گناه پنهان، ز طاعتی به که آشکارا
چمن فرح خیز، بهار دلکش ، نسیم گلبیز، شراب بی غش
چو هست فرصت ببین و در کش، به روی ساقی می مصفا
به جام هستی می الستی، بریز ساقی به عین مستی
ترانه سر کن چو خوش نشستی، به زعم دشمن به کام یغما
شد فاش در آفاقم آوازهی شیدایی
معروف جهان گشتم از دولت رسوایی
خیز ای دل دیوانه کز بهر تو میگردند
ویرانه به ویرانه طفلان تماشایی
وقت است که خون گردد، بیم است که خون گریم
دل از ستم تنها من از غم تنهایی
تا چند به دورانت میخواهم و خون نوشم
آب طربت خون باد ای ساغر مینایی
فرمود طبیب امروز تجویز به گل قندم
فحش از چه نمیگویی لب از چه نمیخایی
گفتی که شوم سرمست گیرم به دو بوست دست
از بهر چه خواهی بست عهدی که نمیپایی
یار من و یار تو آن غائب و این حاضر
یغما من و خاموشی بلبل تو و گویایی