در سالهای دور، آن وقت که خیابان لاله زار و همچنین خیابانهای دیگر رونقی داشتند، تاکسیها آخر شبِ شبهای پنجشنبه و جمعه، جلوی کافهها و کابارهها میایستادند تا آنان که قصد داشتند دیر وقت به خانه بروند، از این تاکسیها استفاده میکردند و البته کرایه اضافهتر هم به رانندهها میدادند. آخرشبی، یک نفر مست و پاتیل از کافهای درآمد و سوار تاکسی شد، برای آن که راحت تر باشه، روی صندلی عقب نشست و آدرس مورد نظرش را به راننده تاکسی گفت. راننده تاکسی به سمت آدرس حرکت کرد، چون مسافر ساکت بود، راننده که ته صدایی هم داشت مشغول خواندن شد. مسافر از صدای راننده خوشش آمد و مرتب تشویقش میکرد. بالاخره تاکسی به مقصد رسید. مسافر به هنگام پیاده شدن، دسته چکش را از جیبش در آورد و چکی به مبلغ دویست ریال نوشت و به راننده داد. توضیح آن که حداکثر کرایه آن زمان برای تاکسیهای دمِ کافهها و کابارهها مبلغ پنجاه ریال بود. راننده با دیدن چک دویست ریالی خیلی خوشحال شد و از مسافرش تشکر کرد و بعد از پیاده شدن مسافر پیِ کارش رفت.
فردای آن روز جمعه بود و بانکها تعطیل بودند. راننده تاکسی روز شنبه برای وصول وجه چک، به بانک مربوطه مراجعه کرد و چک را به مسئول باجه داد. مسئول باجه پس از نگاه کردن به حساب مشتری به آورنده چک گفت که: متاسفانه حساب مشتری موجودی کافی ندارد. راننده آدرس اداره صاحب چک را گرفت و به اداره مربوطه و صاحب چک مراجعه کرد و گفت که حسابت موجودی نداشت و من نتونستم چک را وصول کنم. صاحب چک گفت: مرد حسابی، تو یه دهن آواز خوندی من خوشم اومد، من هم یک چک بهت دادم که تو خوشت بیاد، ندادم که بری وصول کنی،،،
==============