قابل توجه:
زبان فارسی، زبان فصیحی است و به دلیل رسا بودن و مأنوس بودن با واژههای عربی، میتوان وقایع واقعی یا تخیلی را با کلمات و واژههای زیبا، به یک داستان دلنشین تبدیل کرد. امّا زبان سمنانی، دارای محدویت واژههاست و آن چنان گستردگیای ندارد تا بتوان به زیبائیِ زبان فارسی داستان سرائی کرد و داستانهای شیوائی خلق نمود. ولی می توان چنین ادعا نمود که معنی و مفهومِ بعضی از واژهها یا ضربالمثلهایِ سمنانی وسیعتر از زبان فارسی است.
هرگاه بخواهیم داستان یا مطلبِ سمنانی را به فارسی ترجمه کنیم نمیتوانیم شیوائی، لطافت و هدفِ نهائیِ مطلب را به زیبائی، به فارسی برگردانیم که دلیلش همان کمبود واژههای مرتبط است. گاهی مجبور میشویم از ترجمه یک واژة فارسی درگذریم یا به شیوه زبان خودمان ترجمه کنیم که ممکن است معنی جمله نامأنوس شود، پس مجبور میشویم ناخواسته آن واژه فارسی را حذف یا واژه مناسبِ دیگری جایگزین کرده که بتوانیم آن را به سمنانی ترجمه کنیم. همچنین، به دلیل کم بودن واژه در زبان سمنانی، نمیتوان مطالب جالب سمنانی را به فارسی ترجمه کرد و روح واقعی جمله را منتقل نمود. ولی نمی باید از پا نشست و ترجمه ننمود. چون معتقدم که:
به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل که گر مراد نجویم، به قدرِ وسع بکوشم
داستانهای ترجمه شده به زبان سمنانی:
01= = حکایت
روزی پیرمردی نامهای به پسرش که در زندان بود نوشت:
پسرم امسال نمیتوانم زمین را شخم بزنم، چون تو نیستی و من هم توانش را ندارم.
پسر در جواب نامه پدر نوشت:
پدر، حتی فکر شخم زدن زمین را هم نکن، چون من پولهایی که دزدیدهام را آنجا دفن کردهام.
پلیسها که نامه پسر را خوانده بودند، تمام زمین را کندند اما چیزی پیدا نکردند.
پسر نامه دیگری برای پدرش نوشت و گفت:
پدرجان، این تنها کاری بود که توانستم برایت انجام دهم،
زمین ات آماده است! هرچه میخواهی بکار.
==========چارشُمبَه 98/10/25==========
حَِکایَِت:
اُوّل عرض هاکَِرون کو چَِرََه نَنَِوشچَن: آستُنَِکَه وُ بَِنَِوشچَن: حَِکایَِت؟
برایی اَِنی کو، اونچه کو دَِلَه قدیمی کتابُن نوشتِه یَه وُ ژونَه اصطلاحاً مایَن: مطالبِ اُسطوره ای، اونُنَه مایَن: آستُنَِکَه، کو جَمی ژو مَِبو: آستُنَِکی. اَمّا، داستان های معمولی یی اَِن روزیگاری رَه مایَن: حَِکایَِت. گایی هَما دَِلَه سمنی زفُنی، وَختی ای نفری دست پی ذلَّه مَِبین مائین: عَجَِب حَِکاتی یَه ها !!! پس مَلیم مَِبو اونچه کو دَِرحالی حاضری اتفاق مَِکِه یا اتفاق بَِکِچی، مَِشید ژو رَه بات: حَِکایَِت. هَمَِنی بالا مو هَم اَِنجو بَِنَِوَِشچَن: حَِکایَِت.
: ای پیرَه میردَِکِه، ای پیر دَِرد کو هَمیشَه هُشتُن پییَِر دَِلَه کَِشت و کاری، کُمَِک مَِکَِردِش. اَِن پیر، گایی هَم کارایی خلافی هَم ماکَِرد. ای دَفَه کو به اتّهامی دُزدی ژو زیندان کَِربیشُن، ژو پییَِر، ای کاغَه هُشُن پیری رَه کو زیندان دَبا رایی کَِردِش:
ژو رَه بَِنَِوَِشبِیش: باباجان، اَمیسال مَنَِذونون زَِمین بَِسبَِرون، برایی اَِنی کو تو دَِنّییِه وُ اَیَن تَِوانی ژو نَِدارون.
وَِشکِه فکر هاکَِرد اَِسَه کو دَِنییَه کو هُشتُن پییَِر کُمَِک کَِرِه وُ ژو پییَه هَم پیرَه میردَه وُ مَنَِذونِه زَِمینی کَِشتی بَِسبَِرِه، پس مَِگی ای فکری بَِکری هُشتُن پییَِرَه هاکَِرِه.
هُشتُن پییَِر جُووابی کاغِه، اَِن طور بَِنَِوَِشتِش:
بابا جان، حُتّی فَِکری بَِسبَِردییُنی زَِمینی هَم ناکَِرا، برایی اَِنی کو مو پیل هایی کو بَِدوزدِچَن، ای جایی اون دَِلَه زَِمینی چالَه کَِرچَن. اَگَه گییابیت اون زَِمین بَِسبَِر، مو رازَه فاش مَِبو. پس اَمیسال به اون زمینی دَستَم نَکّووا.
پُلیسُن کو وَشکِه نامَه بُخوند، به خاطَِری پیدا کَِردی پیلی، همه یی زمین بُکُنشُن و چیی پیدا نَکَِرشُن.
اَِنجو با کو وَشکِه اینی کاغَه هُشتُن پییَِرَه بَِنَِوشت، پییَِرَه بَِنَِوشتِش
بابا جان، اَِن تُنیا کاری با کو مَِذونِن تَه رَه هاکَِرون.
تَه زَِمین آمادِه یَه. هَرچی مَِگَه دَِکار.
=============روزی یکشُمبِه 98/10/29===============
02= در مراسم عروسی:
مراسم عروسی بود، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت:
سلام استاد آیا منو میشناسید.
معلم بازنشسته جواب داد:
خیر، فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور، آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟
یادتان هست سالها قبل، ساعت گران قیمت یکی از شاگردان گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید، گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که الان شما ساعت را از جیبم بیرون میآورید و جلوی معلمین و دانشآموزان آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید، ولی تفتیش جیب بقیه دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید.
استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی آن واقعه دقیقاً یادم هست… چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان، چشمهایم را بسته بودم.
🔸تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید.
درود بفرستیم به همه معلمهایی كه با روش درست و آموزش صحيح، هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان میكارند و هم تخم پاكی و انسانيت و جوانمردی را.
========روزی یکشُمبِه 98/10/29=========
ای مَِراسَِمی عاریسی با، ای پیرَِه میرد، ای گوشه یی سالُنی تُنیا نییَِست با کو ژُوما بییَِما زو گَل و باتِش: سلام اُستاد، آیا مو مَِشناس؟
مُعلّمی بازنشستِه جوواب هادا:
نه، فقط مَِذونون مَِهمونی دَعوَِتیی زُومِه اِیون.
زُومِه ضَِمنی مُعرفیی هُشتُن بات: چَِطو، آخه مَِگَه مَِبو مو یِی واکَِربیتُن؟
شَِما یِی دَرَه سالهایی پیشی، ساعَِتی گَِرون قیمتی ای شاگَِردی ویی بابا وُ شَِما بَِفرمِتُن کو مَِگی همه یی شاگَِردون جیفی بَگَِردین، باتُّن همه مَِگی دیم به دَِزاری بَِشتین و مو کو ساعت بَِدوزدابِین تَرسی و خجالتی پی خیلی ناراحت بییون کو اَلُن شما ساعت مو جیف پی بیرین میارین و جَِلُوی مُعّلَِمُن و شاگَِردون مو آبری مَِبَِرین، ولی شما ساعت مو جیف پی بیرین اَِوَِرتُن، ولی تَفتیشی جیفی بقیه یی شاگَِردون تا آخَِری اَِنجام بَِدِتُن و تا آخری سالین و سالایی بَعدی دَِلَه اون مَدرسِه هِشکین موضوعی دُزدیی ساعتی به مو نَِسبَِت نَدا وُ خبردار نبا وُ شما مو آبری نَبَِرد.
اُستادی بات: بازَم شما نَِشناسِن، ولی اون واقعه دقیقاً مو یِی دَرَه… برایی اَِنی کو مو موقعی تَفتیشی شاگَِردون جیف، هُشتُن چَشی دَِبَِسبابِین.
*: تَربیت و حَِکمتی مُعّلمُن، شاگَِردون گُوز مَِکَِرِه.
درود بر همه یی مُعّلَِمُن کو با رَِوَِشی دُرُستی و آموزشی صَحیحی، هَم تُخمی علم و دانشی دَِلَه دَِل و جُونی شاگَِردون دَِمَِکارِه وُ هَم تُخمی پاکی و اَِنسانیّتی وُ جَِوُنمَردی.
========================================================
03= آدم خوبی باش:
وقتی نخواهی بـه چیزهایِ منفی فکر کنی، وقتی روزت را با چند صفحه کتاب شـروع کنی، وقتی بـرای خودت هدف داشته بــاشی؛ می شوی یکی از همان آدمهایِ خوبی که جهان را زیباتـر می کنند.
همانها که از وجودشان، انــرژیِ مثبت به فکر و روح و روان ِ آدمها نفوذ میکند و با نگاه و کلامشان حــالِ دیگران را خوب میکنند .
مثبت که نگاه کنی؛ همه چیزِ دنیا خوب پیش میرود،
آدمها، همه خـوب اند، هیچ مشکلی لاینحل نیست!
مثبت که نگاه کنی؛ مهم نیست که امروز چه روزی ست، که چندشنبه است،
تــو آرام و مهربان و عاشقی؛
عاشقِ زمین، عاشقِ هوا، عــاشقِ تمامِ آدمها،
جهان، پنجرهایست که از افکارِ تــو باز میشود ،
بخواه که خوب ببینی، بخواه که خوب بـاشی، بخواه که حــالِ زمین و زمانت خوب باشد.
=================
آدَِمی خایری با:
وَختی نَگییابیت به چیایی منفی فکر هاکَه، وَختی هِشتُن روز با چُن صَفَه کتابی شورو کَه، وَختی هُشتُنَه هَدَِف دَِربیت، مَِبا ای نفر هَمون آدَِمایی خایری کو دُنیا قشنگ تَِری مَِکَِرَن.
هَمون هایی کو ژون وُجود پی، انرژیی مُثبتی به فکر و روح و رَوانی آدَِمُن نُفوذ ماکَِرِه و با هُشتُن نیاکَِردون و کَِلامی، اینی آدَِمُن حال خای مَِکَِرِه.
مُثبت کو نیاکَه، همه چیایی دُنیِه خای پیش مَِشو.
آدَِمی وُ هَمَه خایری یَن، هِچ مُشکَِلی غیری قابلی حَلّی نییَن.
مُثبت کو نیاکَه، مُهیم نییَه کو آرو چَِه روزی یَه، کو چُن شُمبِه یَه .
تو آروم و مهربُن و عاشَِقِه،
عاشَِقی زَِمینی، عاشَِقی هَِوایی، عاشَِقی هَمه یی آدَِمُن.
دُنیا پُنجَِره یی یَه کو با تَه فکرَه خیالی پی ماشو.
گییابیت کو خای بِینی، گییابیت کو خای با، گییابیت کو تَه زَِمین و زمان خای بو.
====================
04= گاهی به چای چیزی اضافه میکنيم؛
چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج،
چیزی که مزه و بوی چای مرغوب تر بشه وعطر ِخوش و طعم ِخوب بگيره.
زندگی هم گاهی میشود مثل همین چای، با دلخوشیهای کوچک، طعم و رنگش را عوض کنیم،
یک چیزی که امید بدهد به دلمان، انگیزه شود برای حرکت در مسير اهداف زندگیمان.
امروزمان را با لذت بردن از دلخوشیهای كوچك مثل يك دورهمی دوستانه و يا خانوادگی، تلفن يا فرستادن يك پيام آرامبخش و دلگرم كننده به عزيزانمان سپری كنيم.
=========================
گایی دَِلَه چایی ای چی اضافَه مَِکَِرین،
دارچینَه چو، هَِلی، نَِباتی، بَبو چُن پَررَِکی بُهاری نارَِنجی.
چیی کو مَزَه وُ بویی چایی وِیتَِری بَبو وُ عَطری خوشی وُ طَعمی خایری وِگیرِه.
زَندَِگی هَم مَِبو مَِثلی هَمَن چایی، با دلخوشی هایی کَسینی، ژو طَعمَه وُ ژو رُونگ عُووَِض واکَِرین.
ای چیی کو اُمّید بَِه هَما دَِلی هادِه، وییُمِه یی بَبو به جهتی حَرَِکتی به اَهدافی هُشتُن زَندَِگی.
هُشتُن آروئین رو با لَِذّت بَِبَِردییُنی دلخوشیی کَسینی پی مَِثلی دُوریهُمیی رَفیقُن یا خانَِوادگی، تیلیفُنَه یا رایی کَِردییُنی ای پِیغُومی آرامبخش و دَِلگرم کُنَِنده یی به هُشتُن عَزیزون، سَرَه کَِرین.
==========================================================
05= شناخت خدا به نوعی دیگر
توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن رو به گارسون گفت :
همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به “”باقالی پلو و ماهیچه””
“”بعد از 18 سال دارم بابا میشم””
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه 3یا 4 سالهای را گرفته بود که به او بابا میگفت.
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم. مرد با شرمندگی زیاد گفت:
آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذرخواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند.
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه.
((خدا)) را فقط با “دولا و راست شدن” و امتداد “”والضالین”” نمیتوان شناخت…
======================