داستان من غلام اونی هستم که مهره کبود داره:
مردی بود که دو همسر داشت و با هردوی آنها در یک خانه، ولی هریک از همسران در اتاقهای جداگانه زندگی میکرد. گاهی وقتها که مرد با هردو همسر خود در یک مکان بودند، شوخی آنها گُل میکرد که البته این شوخی حاکی از جدّی بودن بود، یکی از همسران از شوهرشان میپرسید: من را بیشتر دوست داری یا آن همسرت را؟
مرد با تلاش زیاد سرِ حرف را عوض میکرد که پاسخی به سوال آنها ندهد. برای این که اگر به همسر اوّلش میگفت تو را بیشتر دوست دارم، زن دومّش که جوانتر بود به او برمیخورد و قهر میکرد و اگر به زن دوّمش میگفت تو را بیشتر دوست دارم، به زن اوّلش بر میخورد. تا این که راه چارهای پیدا کرد.
یک روز که در حال آمدن به خانه بود، در بساط دستفروشی چند دانه خرمهره (که به زبان سمنانی به آن: کَئوکَه یعنی مهره کبود میگویند) دید. دوتای آنها را خرید و عازم خانه شد. وقتی به خانه رسید اوّل به اتاق همسر اوّلش رفت و پس از خوش و بش همیشگی، یک عدد از آن خرمهره را به او داد و گفت: وقتی تو از من میپرسی منو بیشتر دوست داری یا اونو، میدونی که من تو را بیشتر دوست دارم، اگر آشکارا بگم اون یکی قهر میکنه، پس این مهره کبود را بگیر و این بین من و تو نشونه باشه و هر وقت گفتم من غلام اونی هستم که مهره کبود داره، بدون که منظورم تو هستی، ولی سعی کن که اون همسرم از این راز سر در نیاره. و با همین ترفند به اتاق همسر دوّمش که جوانتر بود رفت و همین صحبتها را به او گفت و یک عدد از آن خرمهرهها را هم به او داد.
از آن تاریخ به بعد هروقت هرکدام از آنان از همسرشان می پرسید که منو بیشتر دوست داری یا اونو، او می گفت: من غلام اونی هستم که مهره کبود داره.
==========================