بهطوری که گفته میشود، زن و شوهر پیری در سمنان زندگی میکردند که بزرگ فامیل هم محسوب میشدند. روزی خانم خانه به همسرش گفت: شبِ عید نزدیک است و ما پولی برای جور کردن سور و سات عید نداریم، از طرفی برای عیددیدنی بچهها و نوهها و اقوام به دیدن ما خواهند آمد، با این بیپولی چه باید کرد؟
مرد فکری کرد و گفت: در زیرزمین خانه تعدادی دیگ و تشت و لگن مسی داریم که دیگر برای ما کارائی ندارند، آنها را به بازار مسگرها میبرم و میفروشم و با پول آن سور و سات عید را هم فراهم میکنم، تو غصّه این چیزها را نخور. مرد همه ظروف مسی را که برایشان کارائی نداشت به بازار مسگرها برد و فروخت و با پول آن هم سور و سات عید را فراهم کرد و هم عیدی نوهها را کنار گذاشت.
روز عید نوروز شد. فرزندان و اقوام به دیدن بزرگ فامیل آمدند، دیدند که سفره عیدانه پهن و انواع شیرینجات و تنقلات در آن چیده شده، از آنجائی که فرزندان و اقوام از وضع مالی ایشان باخبر بودند، از خوردن شیرینی و تنقلات خودداری میکردند.
پیرمرد وقتی چنین دید به مهمانان گفت: ملاحظه شما برای ما تشت و لگن نمیشه.
بفرمائید دهانتان را شیرین کنید.
==========================
یک پاسخ