مقدمه
ريشه تاريخی، ماخذ و داستانِ چند مثل و اصطلاحِ سمنانی یا گنجینهای از مثلها
ایران سرزمینی بزرگ، غنی، فرهنگساز با تاريخ و تمدنی باستانی است. در بستر اين تمدن بزرگ و يکپارچه، سنت های دينی و ملی، زبان و ادبيات پربار و پرمايه و گنجینهای از مثلها، هنر و معماری اصيل، فرهنگ و تمدن کهن شکل گرفته و باليدهاست.
فرهنگ و زير مجموعههای آن از جمله عناصر مهم هويت ملی به شمار میروند که در بر گيرنده ارزش های فردی و اجتماعی است. يکی از جلوهها و عناصر سازنده فرهنگ، فرهنگ عامه است. و يکی از عناصر مهم اين فرهنگ، فرهنگ شفاهی يا ضربالمثلها هستند که کاربرد و گستردگی آنها باعث شدهاست که نقش مهمی در فرهنگسازی جامعه داشته باشند. گنجینهای از مثلهای صيقل خورده، حاصل و عصاره افکار خردمندان جامعه و گزيده تجربيات ناب آنان است که امروزه به عنوان يکی از ميراث های معنوی، به دست ما رسيده است .
بيشتر امثال به خودی خود و بی آن که لازم باشد پیشينه يا ريشه آن ها را بدانيم قابل فهم هستند مانند: «هرکه بامش بيش، برفش بيشتر» يا «تا مار راست نشود، به سوراخ نمی رود». اما فهم برخی از مثلها در گرو دانستن نکتهايست، زيرا اين گونه مثلها بر اساسِ حادثهای تاريخی يا داستان و افسانهای مشهور است يا بر اساسِ عقيده، باورِ خرافی يا آداب و رسومی یا اتفاقی به وجود آمده اند.
یکی از شیوههای موثر و جذاب در محاوره استفاده از تمثیل و تشبیه و استعاره است. گاهی از اوقات یک مطلب عقلانی و غیر قابل هضم را با یک تشبیه و تمثیل بسیار ساده میتوان قابل فهم کرد به گونهای که مخاطب به راحتی پیام را دریافت کند. از آنجایی که انسان با موجوداتِ مادی و محسوس بیشتر آشنایی دارد، لذا مطالب عمیق و عقلانی را میتوان با استفاده از شیوه تمثیلِ معقولِ به محسوس، به او منتقل کرد.
در مکالمات روزمرّهِ مردم، علاوه بر مثلها و اصطلاحات، گاهی واژههایی به کار برده میشوند که دارای بار معنایی خاصی است و با این وازهها میتوان به معنا و مفهوم بهتری اشاره کرد. بعضی از این واژهها عبارتند ازتشبیه، کنایه و استعاره. در این مورد در بخش «تشبیهات و کنایات در زبان سمنانی» توضیح بیشتری داده شده است.
با توجه به مطالب فوق، و با توجه به اینکه مثلها دارای ريشههای مدنی، ريشههای تاريخی، ريشههای خرافی، ريشههای داستانی يا اتفاقی باعث به وجود آمدن مثل شدهاست، در اين مجموعه به ريشه بعضی از مثلها و اصطلاحات سمنانی یا مثل ها و اصطلاحاتِ رايج در زبان سمنانی اشاره خواهد شد. البته در کتاب «گنجینه ای از مثلهای گویش سمنانی» شرح مختصری از این ضرب المثلها و اصطلاحات وجود دارد، ولی در اینجا به تفسیر بعضی از آنها پرداخته شده است.
ترتیبِ نگارش ضرب المثلها و اصطلاحات بر اساسِ ترتیبِ حروفِ الفبایِ فارسی، با توجه به مصوتِ اوّلین حرفِ تشکیل دهنده ضرب المثل یا اصطلاح می باشد. مثلاً اگر ضرب المثلی یا اصطلاحی با حرفِ «ب» شروع شده باشد، ترتیبّ نگارشِ آن بشرح زیر خواهد بود:
با bâ ، بَ ba، بِ be، بَِ bε، بُ bo، بُوْ bow، بو bu، بی bi
بنابراین، برای سریعتر یافتن مثل یا اصطلاحِ مورد نظر، علاوه بر ترتیبِ الفبای فارسی، به مصوتهای آن، که جمعاً هشت مصوت می باشند و عبارتند از: آ â ، اَ a ، اِ e ، اَِ ε ، اُ o ، اُوْ ow ، او u ، ای، ئی، عی i ، را نیز باید مورد نظر قرار داد.
==============================
تفسیر ضرب المثلها و اصطلاحات سمنانی و مثلها و اصطلاحات رایج در سمنان (برگرفته از کتاب گنجینهای از مثلها):
آ:
&: آتشی رَه وازی ماکَِرِه.âtεši ra vâzi mâkεre.
: با آتش بازی می کند.
این مثل را درمورد کسی به کارمی برند که به کار خطرناکی دست زده باشد، مسلماً این که چنین کاری آخر و عاقبت خوشی نخواهد داشت.
تفسیر مثل:
آب و آتش انرژیهای بسیار مفیدی هستند به شرطی که در کنترل انسان باشند، چنانچه از کنترل خارج شوند، بسیار خطرناک و زیان آور خواهند بود. پس نباید این دو عامل را بازیچه قرار داد. همچنین بی اهمّت دانستنِ قدرتِ فردی قوی پنجه، و درگیر شدن با وی، با دُمِ شیر بازی کردن است. در چنین مواردی به فارسی مثلی داریم که می گوید: با دُمِ شیر بازی می کند.
ایرج میرزا در این مورد شعر عبرت آموزی دارد که جا دارد در اینجا بیان شود.
بود شیری به بیشه ای خفته
آنقدر گوش شیر گاز گرفت
تا که از خواب، شیر شد بیدار
دست برد و گرفت کلّة موش
گفت ای موش لوسِ یک قازی
موشکی کرد خوابش اشفته
گه رها کرد و گاه باز گرفت
متغّیر ز موش بد رفتار
شد گرفتار، موش بازی گوش
با دُمِ شیر می کنی بازی؟
«ایرج میرزا» و «ضرب المثل های منظوم فارسی. ص 53»
======================
&: آدَم مَِگی آدَم بو.âdam mεgi âdam bu.
: آدم باید آدم باشد.
: زمانی این مثل را به کار می برند که شخصی کار ناشایستی که در شأنش نبوده انجام داده باشد.
در این مثل، واژه «آدم» اوّل به معنیِ «انسان» و «آدم» دوّم به معنی «انسانیت» است. انسان باید دارای خویِ انسانیت، یعنی: دارای رفتار و اخلاق درست و شایسته و همچنین دارای خوی جوانمردی و مردانگی و گذشت و میلِ به دستگیری از ضعفا را داشته باشد.
داستان: پدری منكرآن بود كه پسرش شعور يافته و آدم بشود. تا وقتی آشوبی در مملكت پيدا شد. درآن واقعه، پسر به سركردگی و حمايت اشرار، به سلطنت رسيد. چون به تخت نشست فرمان داد، پدرش را با خفت به حضور آوردند. چون او را در تعبِ بند و زنجير نگريست، گفت: «نه توآن بودی كه مرا می گفتی آدم نمی شوی؟ ببين به چه مقام رسيدهام». پدرش جواب داد: «اكنون نيز همان گويم. من گفتم آدم نمی شوی، نگفتم شاه نمی شوی. اگرآدم بودی، خود را چنين معرفی نمیكردی.«قند و نمك. ص 577»
گوهرِ پاك ببايد كه شود قابلِ فيض
اسم اعظم بكند كارخود ای دل، خوش باش
ور نه هر سنگ وگِلی، لوء لوء و مرجان نشود
كه به تلبيس و حيل، ديو، مسلمان نشود
===================
&: آدَم مَنَِگی آخور بين بُو، مَِگی آخَِر بينَم بو.
âdam manεgi âxorbin bu.mεgi âxεrbinam bu
= آدم نبايد آخوربين باشد، بايد آخربين هم باشد.
: اين مثل به عنوان حكمت و پند و اندرز به كسانی كه آينده نگر نيستند و فقط به حال توجه دارند گفته میشود، به جهت ترغيب آنان به آينده نگری زيرا :
: آيندهنگری و مثبتانديشی، يکی از محورهای توسعه است.
مترادف با: آدَم مَِگی هُشتُن هَِرِنين فَِكرَم دبو.
âdam mεgi hošton hεrenin fεkram dabu.
نظير : 1 = آخوربين، آخر بين نمیشود.«ده هزار مثل فارسی. ص 10»
: چو به گشتی طبيب از خود ميازار …….. چراغ از بهر تاريكی نگهدار «سعدی»
3 = آدم بايد يك آخور هم برای روز مبادای خودش بگذارد.
اشارت اين مثل به يكی از دردناكترين حوادث تاريخی كشور ما، اعتلا و سقوط ميرزا تقیخان اميركبير است. به نقل از «كتاب كوچه، حرف آ. ص 328، واژه 1436»
یکی از نخستین و مهمترین اقدامات امیرکبیر قطع مستمریِ مشتی شاهزاده و امیر و مداح و متملق و …… بود که از خزانه مملکت حقوق و مستمری مفتی میگرفتند بی این که کاری انجام دهند. امیر، در جهت بهبود مالیه کشور، نخست فرمان به قطع این مستمری ها صادر کرد که خود رقمی سخت درشت را تشکیل می داد، و خود ناگفته پیداست که آن مفتخواران بیکاره در برابر این اقدام شجاعانه بیکار ننشستند، اختلافات داخلی خود را موقتاً به کناری نهادند، صفوف خود را یک پارچه و فشرده کردند و در برابر او ایستادند و به پشتیبانی مهد علیا، مادر ناصرالدین شاه، که دشمن سوگند خورده امیر بود، برای از میان بردن این مرد هرچه در امکان داشتند به میان نهادند.
پرهیاهوترین و نمایشی ترین چشمه اقداماتِ مخالفان، پناهیدن و بستی شدن به آخورهائی بود که در دهنه مسجد شاه قرار داشت و به بست امام جمعه شهرت داشت. بستیان از آنجا می توانستند آزادانه به تحریک مردم نادان متعصب بکوشند و جنجال و هیاهو برانگیزند و مشکلات فراوان فراهم آورند. امیرکبیر، برای آن که دشمنان را از این چنین سنگری محروم کند، شبانه به همراه تعدادی کارگر بدانجا رفت و فرمان داد تا در حضور خود او آخورها را برچینند. حضور او مانع آن بود که منافقان بر سرِ کارگران بریزند و جلویِ کار آنها را بگیرند. کار تا نماز صبح به طول انجامید، و البته خبر بی درنگ به گوش میزا ابوالقاسم امام جمعه رسید. و این میرزا ابوالقاسم مردی ثروتمند و متنفذ بود…… و هر بار که مورد سخط و خطاب امیرکبیر قرار می گرفت، با وساطت وزیر مختار انگلیس مواجه می شد.
امام جمعه نزدیک سحر، به بهانه ادای فریضه به مسجد شاه رفت که موقوفاتش همه در اختیار وی بود، و هنگامی به دانجا رسید که کارگران کم و بیش کار خود را به پایان رسانده به واپسین آخور پرداخته بودند. معروف است که امام جمعه کنار امیر ایستاد، به بساط برچیده نگاهی کرد، پوزحندی زد، سری جنباند و سرانجام گفت: درِ دنیا هرگز بر یک پاشنه نمی گردد، کاش آدمِ عاقبت اندیشی بودید و دست کم این آخور آخری را برای خودتان نگاه می داشتید.
«كتاب كوچه، حرف آ. ص 328 واژه 1436»
===================
&: آدَم نَمُنده.âdam namonda.
: ( به ) آدم نمی ماند.
: در مقام تحقير به كسی می گويند كه از ديگران دوری می كند و با مردم جوشش ندارد و اعمال و رفتارش به انسان عاقل نمی ماند و همچنين به فرد بی ادب و فاقد تربيت می گويند با آن كه در جمع آدميان بوده ولی آداب معاشرت نياموخته است.
داستان: اسب بسيار خوبي را كه نظير آن كمتر ديده شده بود براي ابومسلم آورده بودند. ابومسلم از سرداران سپاه خود پرسيد: اين اسب برای چه كاری خوب است؟ يكی گفت: برای اين كه انسان برآن سوار شود و در راه خدا جهاد كند. ابو مسلم گفت: جوابی بهتر می خواهم. ديگری گفت: براي شكار و تفريح خوب است. باز هم ابومسلم قبول نكرد و عاقبت خودش گفت: اين اسب برای آن خوب است كه شخص برآن سوار شود و از همنشين بد به كوه و بيابان فرار كند. «لطايف و پندهای تاريخی. ص 70»
===================
&: آدَم وابّییُنَه صاب نییَه.âdam vâbbiyona sâb niya.
: آدم شدنی نیست.
: این مثل را درمورد کسی به کار می برند که بی تربیت و بی ادب است و گفتار و کردار و رفتارش به آدم نمی ماند و هرچه تلاش می کنند، هیچ تغییری در رفتارش پیدا نمی شود، لذا می گویند که این آدم شدنی نیست.
داستان: پدری فرزند ناآرام و ناسپاسی داشت که همیشه به او می گفت: «تو آدم شدنی نیستی». این فرزند به سرکردگی یاغیان رسید و در آشوبی به کمک یاغیان، به حکمرانی رسید. در آن حال، کسانی را برای آوردن پدرش نزد او گسیل داشت تا جایگاهش را به او نشان دهد. وقتی پدر آمد، فرزند گفت: یادت هست که به من می گفتی آدم نمی شوم؟ می بینی به چه درجه و مقامی رسیده ام؟ پدر گفت: من نگفتم حکمران نمی شوی، گفتم آدم نمی شوی که هنوز هم آدم نشدی. که اگر آدم بودی، مرا با این وضع به اینجا نمی آوردی.
این داستان تعبیرِ دیگری است از داستانِ مثلِ مترادفِ: آدَم مَِگی آدَم بو.
پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر
حيف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربيتت کردم سر
دل فرزند از اين حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والايی يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غايت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر
گفت، گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی، جان پدر»»
جامی
===================
&: آدم هُشترَه بَمَِرِه، ژو هوادار نَمَِرِه.
âdam hoštεra bamεre žo hεvâdâr namεre.
: آدم خودش بمیرد، هوادارش نمیرد.
: این مثل اشاره دارد بر اهمیت وجود طرفدار و مرید و دوستان یکرنگ و با وفا که همیشه هوادار و پشتیبان دوستان خود هستند، چه در حیات و چه بعد از مرگ. لذا با پشتیبانی خود عملا نمی گذارند که دوستانشان در اذهان عمومی به فراموشی سپرده شوند. از آن جایی که گفته شده: از دل برود هر آن که از دیده رود. لذا با یادآوری مدام از دوستان خود، و هواداری و پشتیبانی از آنها، این مثل را به این گونه تغییر می دهند: از دل نرود هر آن که از دیده برفت.
داستان: شخصی را فلک کرده و چوب بر پایش می زدند، هربار که چوب به پایش می خورد داد می زد«آی پُشتم». بعد از فلک کردن از او پرسیدند، چرا با ضربه هر چوب داد می زدی «آی پشتم»؟ در حالیکه چوب به کفِ پایت می خورد. آن شخص گفت: اگر من پُشت می داشتم «هوادار و طرفدار» شما کی جرأت می کردید که به کفِ پایِ من چوب بزنید.
=======================
&: آدَِمی بُخُوبُری يَه.âdεmi boxowbori ya.
: آدم بُخوْ بری است .
: به استعاره در مورد كسی گفته می شود كه برای ارتكاب تقلب و تزوير از هيچ كاری روگردان نيست و بسيار زرنگ و كاركشته، ماهر و حيلهگر وكلاهبردار است.
و امّا ریشه بُخُوْبُری:
بُخُو: عبارت از دو حلقه فلزی محكم بود كه بوسيله يك زنجير آهنين به يكديگر متصل ميشد.(تقريبا شبيه دستبندی كه به دستهاي جنايتكاران می زنند) و آن را به دو دست اسب در بالای سم می بستند. آنگاه وسط «بُخُو» را با زنجيری قلاب و قفل كرده و انتهای زنجير را با ميخ طويله محكمی به زمين می كوبيدند تا سارقين نتوانند آن را باز كرده و اسب را بربايند. با وجود آنكه «بُخُو» در قديم وسيله محكم و مطمئنی برای حفظ و نگهداری اسبان اصيل و قيمتی بوده است، معهذا دزدانِ كهنه كاری بودند كه بُخُوی اسبان را با چالاكی و مهارت و تهوّر، می بريدند و اسبان را به سرقت می بردند، این افراد را «بُخُوبُر» می گفتند.
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج1. ص 201. با تلخيص»
===================
&: آدَِمی بی پیلی هُشتُن دَِلَه شهری یَم غریبه.
âdεmi bi pili hošton dεla šahriyam qariba.
: آدم بی پول در شهر خودش هم غریب است.
این مثل را به عنوان پاسخ، کسی میگوید که از وی پرسیده باشند چرا غمگینی؟ از این پاسخِ وی می شود چنین استنباط کرد که نه فقط غمگین است، بلکه در شهر خودش احساس غربت هم میکند.
تفسیر مثل:
: پول، قدرتِ تفكر، خلاقيت، تصميمگيری، شهامت و قوه خريد را هم افزايش می دهد، لذا می توان گفت که آدم بی پول نه فقط در شهر خود، بلكه در خانه خود نيز غريب و بی پناه است. سعدی میفرمايد:
منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست
و آنرا كه بر مراد جهان نيست دسترس
هر جا كه رفت، خيمه زد و بارگاه ساخت
در زاد و بوم خويش، غريب است و ناشناخت.
مثل فارسی : آدم كه بی پول شد، نازك دل هم میشود.
(كتاب كوچه حرف پ دفتر دوم ص 813)
مثل انگليسی: كيسه خالی نمی تواند راست بايستد.
(گلچينی از ضرب المثلهای جهان. ص 236)
مثل يوگسلاوی: كسی كه پول ندارد، مثل آنست كه برادر ندارد.
( گلچينی از ضرب المثلهای جهان ص 234 )
مثل ايتاليائی: كسی كه پول ندارد، نبايد هوسی هم در دل بپزد.
( گلچينی از ضرب المثلهای جهان ص232)
مثل كرواتی: بدون پول انسان نمیتواند به جائی، حتی به كليسا برود .
( گلچينی از ضرب المثلهای جهان. ص68 )
===================
&: آدَِمي ظاهِر سازی يَه. âdεmi zâhεr sâzi ya.
= آدم ظاهر سازی است .
: اصطلاحی است در معرفی فردی كه ظاهركارهايش موجه ولی باطن آن خراب است و يا ظاهر گفتارش با باطن آن متفاوت است. مسلماً چنين افرادِ فريب كار، غير قابل اعتمادند.
داستان: شخصی براي طلبِ حكومتِ ناحيه ای از نواحی عراق بر منصور خليفه عبّاسی در آمد، در حالتی كه آثار زهد و تقوی از او نمايان و بر پيشانيش آثار سجود به مثلِ كوهانِ زانوی شتری نمايان بود. بعد از اظهارِ مطلب، خليفه از او سوال كرد كه اين چيست بر پيشانيت؟ (آن شخص) گفت: اثر سجود است. منصور گفت كه: اين حايل است بينِ تو و اين عمل كه خواهانِ آن هستی. آن شخص گفت: چگونه حايل خواهد بود؟
منصور گفت: به جهت آن كه اگر از كثرت عبادت وخدا پرستی شده است، پس روا نيست كه تو را از خداوند مشغول داريم، اگر برای ما كردهای، سزاوار نيست كه فريب و خدعه تو بر ما اثر كند.
آن شخص منفعل شده، نوميدانه از مجلس بيرون رفت.«گنجينه لطايف. ص 50»
=================
&: آدَِمي گوُشي مَِربينِه، ژو آلَه (كينَه) پينَِكَه مَِكَِرِه.
âdεmi guši mεrbine žo âla(kina) pinεka mεkεre.
= گوش آدم را می برد، به دهانش (ماتحتش) وصله می كند .
: اين مثل را در مورد آدم رند، دغلكار و حقّه بازی به كار می برند كه در نهايت آرامش و با كسب اطمينان و به قصد كمك و همكاری جيب طرف مقابل را خالی می كند. اين قبيل افراد را اصطلاحاً «گوش بر» میگويند.
مترادف با: اُوْچِلَه بُندَه.owčεla bonda.
داستان : روزی به ناصرالدين شاه خبر دادند كه در شهر، مردی شياد و كلاهبردار پيدا شده كه گوش آدمهاي زيرك را هم می برد، از اين قرار، حسابِ آدمهای ساده لوح معلوم است. شاه دستور دستگيری او را صادر كرد. مرد گوش بر را دستگير و به دربار آوردند. شاه به او گفت: تعريف كن چطور گوش مردم را می بری؟ آن مرد گفت: قربان، با تعريف كردن منظورتان عملی نميشود. شما بايد با ديدن چاقوی گوش بری جريان را با چشم ببينيد. شاه گفت: خب كجاست چاقوی گوش بری؟ آن مرد گفت: قربان از ترس مأمورين شما همه را در آب ريختم ولی اگر دو تومان به بنده مرحمت كنيد عين آنها را از بازار خريده به شما نشان خواهم داد. ناصرالدين شاه دستور داد دو تومان به او بدهند. مردك پول را گرفت و با وقار تمام از دربار خارج شد و ديگر باز نگشت. مأمورين بار ديگر او را دستگير كردند و به دربار آوردند. شاه با عصبانيت خطاب به او گفت: چرا ديروز مراجعت نكردی؟ كجاست چاقوی گوش بری؟ مرد گفت: قربان ديگر نشان دادن ابزار لزومی ندارد، زيرا من عملاً نحوه گوش بری را نشان دادم.
«لطائف و پندهای تاريخی. ص 76»
====================
&: آرو وَِرگی حلاج بیچون. âru vεrgi hεllâj bičun.
: امروز حلاج گرگ بودم.
: در بیان انجام کاری اجباری و بدون مزد، این اصطلاح کاربرد پیدا می کند.
چنانچه داستان واقعیِ موضوع موردبحث دانسته نشود، شاید این اصطلاح چندان جذاب نباشد. پس باید به شآنِ نزول این اصطلاح هم توجه کرد:
داستان: حلاجی «پنبهزن» از دهی به دهی دیگر برای حلاجی رفت. زمین از برف پوشیده و هوا بسیار سرد بود. اتفاقاً در بین راه به گرگی گرسنه برخورد، گرگ به طرفِ وی حمله نمود، بیچاره حلاج سخت ترسید و برخود لرزید ولی بدون آن که دست و پای خود را گم کند، در صدد چاره کار برآمد. خواست مُشته حلاجی را به طرف گرگ پرت کند، دید ممکن است مشته به گرگ نخورد و مشته در برف فرو رود و با حمله گرگ نتواند مشته را پیدا کند، خواست با کمان حلاجی به وی حمله کند، دید کمان طاقت برابری با بدن گرگ را ندارد و زود می شکند. ناگهان فکری از نظرش گذشت.
بر روی زمین نشست و با مشته حلاجی بنای زدن را به زهِ کمان گذاشت تا مگر گرگ از صدای آن بترسد و فرار اختیار کند، اتفاقاً تیر تدبیرش به هدف رسید و گرگ از صدای کمان ترسید و فرار کرد. همین که حلاج فرار گرگ را دید، دست از زدن مشته به زه کمان برداشت و برخاست که حرکت کند، ولی گرگ که سخت گرسنه و به از دست ندادن طعمه خود سخت حریص بود، بازگشت و دوباره به وی حمله ور شد. حلاج به ناچار عمل خود را از سر گرفت و گرگ را فراری داد. خلاصه، هر دم که از مشته زدن دست بر می داشت، گرگِ گرسنه به اوحمله می کرد. بیچاره حلاج از صبح تا شام کارش همین بود تا بالاخره گرگ خسته، و از این طعمه وحشت خیز نومید گردید و از پیِ شکار دیگری رفت و حلاج نیز خسته و کوفته و با دست خالی به خانه بازگشت. زنش پرسید: سر و سور چه آوردهای؟ حلاج گفت هیچ. زنش گفت: چطور هیچ؟ حلاج گفت: برای این که امروز حلاج گرگ بودم.«داستان امثال. ص 427»
===================
&: آش هَمَن آشَه وُ کاسَه هَمَن کاسَه.
âš haman âša vo kâsa haman kâsa.
: آش همین آش است و کاسه همین کاسه.
: این مثل وقتی گفته میشود که بخواهند یک موضوعِ نا مطلوبی را یادآوری کنند.
و امّا ریشه تاریخی این مثل:
:در زمان «نادرشاه» یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت. مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند.
نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد. وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند. دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند.
بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت: هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، «آش همین آش است و کاسه همین کاسه».
===================
الف: (اَ ، اَِ ، اُ ، اُو ، ای)
&: اَ راضی وُ تو راضی، گُوری بابائی قاضی.
a râzi vo to râzi. guri bâbâi qâzi.
= من راضی و تو راضی، چرا برویم به قاضی؟ (گور بابای قاضی).
&&: روایتی جدیدتر: اَ راضی وُ تو راضی، چَِرَه بَشین بَِه قاضی؟
a râzi vo to râzi. čεra bašin bε qâzi?
= من راضی و تو راضی، چرا برویم به قاضی؟
: اين مثل را در موردی می گويند كه دو نفر برای انجام امری توافق پيدا كردهاند و عملاً لازم نباشد كه شخصِ ثالثی در آن دخالت داشته باشد، یا این که مجبور باشند تا رضايت شخص ثالثی را هم جلب كنند.
اصولاً این مثل به جهت ختم مباحث اضافی و حاشيهای و بمنظور انجام دادن امر خيری بين دو نفركه خود به انجام آن راضی اند گفته می شود. خصوصاً در امر ازدواج. نكته مهمّ در ازدواج، تفاهم طرفين است. برای مسائل ديگر حاشيهای چندان اهميتی نبايد قائل شد.
نظير:
1 = زن راضی، مرد راضی، گور پدر قاضی.«امثال و حكم دهخدا. ج2. ص 925»
2 = من تو را خواهم، تو مرا خواهی، باقيش همه حرفه، آقا نصير.«كتاب كوچه، حرف آ. ص 56»
مثل افغانی: تو راضی، مه راضی، به چه رويم پيش قاضی؟ «ضربالمثلهای دری افغانستان. ص 63»
داستان: زن پر حرارتی از بس هر شب و هر روز شوهر خود را برخود میطلبيد، سرانجام او را قربانی پرحرارتی خود نمود. از اين شوهر متوفی مال بسيار و زر و سيم بسيار برای زن ماند. هنوز از مرگ شوهر بدبخت چند صباحی نگذشته بود كه آن زن خود را مانند عروس چهارده ساله به زر و زيور تمام بياراست و هر روز برای به دست آوردن جوان گردن كلفتی دامی گسترانيد تا بالاخره جوان تازهكار و قوی پنجهای را به دام انداخت و مال و حال خود را بدو عرضه داشت و چندان او را بنواخت تا به قبول همسری اش راضی ساخت. وقتی جوان قبول ازدواج نمود، زنك او را به خانه برد و تقاضای امری زود هنگام كرد. جوان گفت: «ای زن، مهلت بده تا قاضی شرع را بطلبيم تا صيغه عقد شرعی را جاری سازد». زنك كه در اين موقع ديوِ ميل بر او كاملاً غلبه كرده بود گفت: «ای جوان سادهلوح برخيز و مرا در آغوش گير و از بوستان من…» جوان گفت: «بدون عقد قاضی؟» زن گفت: «زن راضی و مرد راضی، گور پدر قاضی!». «داستانهای امثال، ص 567»
===================
&: اَ مَِذونون ژوكُجَه مَِسوزی يِه. a mεzonun žo koja mεsuziye.
: من میدانم كجايش می سوزد .
: اين اصطلاح را كسی میگويد كه زحمت و رنجی را بر ستمكاری تحميل كرده باشد.
شأن نزول این اصطلاح:
اربابی سختگير و بدخو، گماشته خود را پيوسته گوشمالی می داد و ناسزا می گفت. روزی شتابان به آبريز رفت و بانگ برآورد كه آفتابه را از آب پر كن و بياور. گماشته دل به دريا زد و آفتابه را از آب داغ جوشان پركرد و به در آبريز برد و به ارباب داد و خود لرزان به گوشهای خزيد.
ارباب غافلانه آب داغ را به كار آورد و تنش سوخت. ارباب از آبريز بيرون جهيد و گماشته را دشنام گويان به زدن گرفت. همسايگان فرا آمدند تا از ارباب شفاعت گماشته را بكنند و او نمیپذيرفت و همچنان گماشته را می زد. گماشته گريان و نالان و در حقيقت راضی از وضعی كه پيش آمده بود به همسايگان می گفت: «بگذاريد بزند، من می دانم كجايش می سوزد». «فرهنگ مثلهای عاميانه زرقانی. ص 242»
===================
&: اَرنَعوتَه arnauta.
: ارنعوت است.
ارنعود: كه به اصطلاح عوام (ارنبود) و (ارنعوت) هم می گويند به كسانی اطلاق می شود كه سينههای فراخ و قد و بالائی خارج از حدّ متعارف داشته باشند. ديلاق و نتراشيده . شايد كمتر كسی بداند كه «ارنعود» كيست. اينك تاريخچه زندگی اين مرد غولآسا.
شأن نزول این اصطلاح:
«صلاحالدين ايوبی» مؤسس دولت ايوبيان در قرن ششم هجری است كه در مصر و شام و حجاز و يمن حكمرانی داشت و قسمت مهمّی از بيست و دو سال سلطنتش، در جنگهای صليبی و مبارزه با اهل صليب، مصروف گرديد. به جرأت می توان گفت كه تنها رشادت و شجاعت او بود كه جنگهای صليبی را به نفع مسلمين پايان داد.
صلاحالدين ايوبی، مردی جسور و شجاع و عادل و دانشمند بود. به طوريكه اروپائيان هم فضائل او را انكار نمیكنند. صلاحالدين ايوبی خواهری داشت، هنگامی كه می خواست برای مناسك حج به مكّه برود، از طرف دستهای از راهزنان مسيحی، ربوده شد و فديه گزافی از صلاحالدين مطالبه كردند تا وی را آزاد كنند. صلاحالدين ميدانست كه اگر به جنگ راهزنان برود بدون شك خواهرش را به قتل می رسانند. پس فديه را پرداخت و خواهرش را از چنگ دزدان خلاص كرد. آنگاه با يك مبارزه دائمی آنان را مجبور كرد تا در ساحل درياچه «طبريه» واقع در فلسطين به جنگ كشانيده شوند. سردسته اين راهزنان مرد هيولائی بود به نام «ارنعود» كه در حدود يك برابر و نيم قد و بالای آدم معمولی را داشت و گردن كلفت و سينه ستبر و بازوان ورزيده كه او را بصورت مرد غولآسائی در آورده بود. در جنگی كه بين سپاهيان صلاحالدين و قشون ارنعود در يك روز گرم و طولانی تابستان درگرفت، بالاخره قشون ارنعود شكست خورد و جمعی از سران آنها منجمله «ارنعود» دستگير شدند.
صلاحالدين ايوبی به «ارنعود» پيشنهاد كرد كه اگر دين اسلام را بپذيرد از خونش درگذرد و آزاد شود. ارنعود چون آن سخن بشنيد با نفرت و انزجار به سوی صلاحالدين آب دهان انداخت. صلاحالدين ايوبی به خشم آمد و فرمان داد قبلاً دو دست و دو پايش را محكم بستند، آنگاه شمشير از نيام كشيد و با يك ضربت، سر از بدنش جدا كرد .
در حال حاضر «ارنعوت» نام قبيلهايست كه در بلغارستان و تركيه فعلی سكونت دارند و به قساوت قلب و بيرحمی و شرارت معروف هستند. «ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج1. ص42 به اختصار»
: آقای محمداحمد پناهی «پناهیسمنانی»، توضيح مشابهی هم در صفحه 303 كتاب «آداب و رسوم مردم سمنان» نگاشتهاند.
=========================
&: اَسبی وُ خَری ای جا نَکَِرین، هُم بو نَبین، هُم خو مَِبین.
asbi vo xari i jâ nakεrin. hom bu nabin hom xu mεbin.
: اسب ها و خرها را یک جا نکنید، هم بو نشوند، هم خو می شوند.
: این مثل در بیان تأثیرپذیری انسان از محیط گفته می شود. هرچند که در میان حیوانات هم چنین خویپذیری دیده میشود.
تفسیر مثل:
خوی و طبیعت انسان به سمت و سوی کار خلاف و غیر اخلاقی کششی بسیار دارد، اگر زمینه هم مساعد باشد، انحطاط اخلاقی حتمی است. بنابراین، مراقبت در انتخاب دوست، یک امر ضروری است. چنان که گفته شده است:
با بدان کم نشین که درمانی
با بدان کم نشین که صحبت بد
خو پذیر است نفس انسانی «سنایی»
گرچه پاکی، تو را پلید کند «سعدی»
درمورد تأثیر پذیری، ملک الشعرای بهار با تضمین شعری از سعدی به بهترین وجه بیان نموده است که جا دارد این شعر تضمینی در اینجا آورده شود.
شبی در محفلی با آه و سوزی
شنیدستم که مرد پاره دوزی
چنین می گفت با پیر عجوزی
«گِلی خوشبوی در حمام روزی
گرفتم آن گِل و کردم خمیری
خمیرِ نرم و نیکو، چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری
«بدو گفتم که مُشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم»
همه گُل های عالم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودم
چو گِل بشنید این گفت و شُنودم
«بگفتا من گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گُل نشستم»
گُل اندر زیر پا، گسترده پَر کرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گُل گذر کرد
«کمال همنشین در من اثر کرد
برگرفته از کتاب «نغمه کِلکِ بهار. ص 381»
===================
&: اَسکَه بُوْنَه، دوشُوْ مَِنادِه. aska bowna dušow mεnâde.
: بوته خار، دوشاب «شیره » نمی دهد.
: این مثل در بیان این امر که نمی توان از افراد بی اصل و نسب و بد طینت، انتظار خیر و خوبی داشت. همان طوری که از بوته خار نمیتوان انتظار دوشاب داشت.
تفسیر مثل:
دوشاب، یا شیره، از میوه های بسیار شیرین مانند انگور و توت و خرمایِ رسیده تهیه می شود. بدیهی است اگر میوهای شیرین نباشد نمیتوان از آن دوشاب تهیه نمود. کما این که سعدی میفرماید:
اصل بد نیکو نگردد، چون که بنیادش بد است
تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است
«منوچهری دامغانی» هم می فرماید:
از مردم بد اصل، نیاید هنر نیک
کافور نخیزد ز درختان سپیدار
برگرفته از کتاب «ضرب المثل های منظوم فارسی. ص 355» تألیف آقای محمد علی حقیقت
=============================
&: اَگَِه اَلِّه دَِمبال بَشَه، سَری کویی مَِرَِس، کَِلِین دَِمبال، شَخَه رَزَه.
agε alle dεmbâl baŝa sari kuyi mεrεs. kεlen dεmbâl ŝaxaraza.
: اگر به دنبال عقاب بروی، به بالای کوه میرسی، به دنبال کلاغ، به شاخ ریز «منجلاب».
: این مثل اشاره ای دارد به انتخاب دوست یا مربی که اگر فرد آگاه و صالحی باشد، تو را به سر منزل مقصود می رساند، ولی اگر آگاه نباشد تو را به منجلاب می کشاند. همچنین مریدی موفق می شود که مرادی فهیم و نیک اندیش داشته باشد.
تفسیر مثل:
از آنجایی که عقاب به دلیلِ داشتن بالهای بزرگ و قوی و چشمان نافذ در بلندای آسمان پرواز می کند و طعمه خود را از همان بلندای آسمان جستجو می کند لذا، افراد فهیم و آگاه را به عقاب تشبیه کرده و افراد ناآگاه و ریزه خوار و متملق را به کلاغ که دزدانه به دنبال غذاست و زباله گرد است. به همین دلیل گفتهاند:
: اگر شیری رهبر گله گوسفند باشد بهتر است تا گوسفندی رهبر گله شیر.
مثل فارسی: همنشین تو از تو به باید تا تو را عقل و دین بیفزاید.
مثل افغانی: هرکه پیِ بانگ کلاغ رود، به خرابه افتد.
«ضرب المثل های دری افغانی.ص 193»
مثل مصری: اگر از جغد متابعت کنی، به ویرانه ات خواهد برد.
مثل تازی: اگر زاغ را رهبر خود نمایی، به سوی لاشه ها و مردار رهنمون خواهی شد.
«گلچینی از ضرب المثل های جهان. ص 49 و 7»
=======================
&: اَگَه چیمیچی هادِچَه، آلَه دَبَِست. اَگَه چیمیچی هاگیچَه، آلَه واکَه.
aqε čimiči hâdeča. âla dabεst. aqε čimiči hâgiča. âla vâka.
: اگر چیزی داده ای، دهانت را ببند. اگر چیزی گرفته ای، دهانت را باز کن.
تفسیر مثل:
این جمله از گفتههای حاجی ملاعلی حکیم الهی به فرزندش میباشد که به صورت ضربالمثل درآمده است. منظور این است که اگر در حقّ کسی نیکی، سخاوت و یا بزرگ منشی کرده ای، دهانت را ببند و هیچ جا بازگو مکن که منّت تگذاشته باشی. ولی اگر کسی در حق تو نیکی یا احسان کرده، دهانت را باز کن و از لطف او قدردانی و حق شناسی کن تا از محبت دیگران پاسداری کرده باشی.
===============================
&: اگَِه دَِنَِچُرچَه بَخُس كو شُوكَه دَِرازِه.
agε dεnεčorča baxos ko šowka dεrâze.
= اگر نشاشيدی بخواب كه شب دراز است.
: اين مثل در مورد كسی كاربرد دارد كه مدت كوتاهی پس از ترك عمل خلاف، مدعی است كه ديگر خلافی از او سر نزده. در واقع با بيان اين مثل می گويند هنوز برای نتيجهگيری زود است و بايد مدت بيشتری صبر كرد.
نظير: جوجه را آخر پائيز می شمارند.
داستان 1 = میگويند بچهای هر شب جای خود را خيس میكرد. يكشب خيلی زود خوابيده بود و هنوز بقيه اهل خانه بيدار بودند، از خواب بيدار شد. جايش را به مادرش نشان داد وگفت: مادر ببين امشب نشاشيدم. مادرش گفت: اگر نشاشيدی شب دراز است.
داستان 2 = بچهای هر شب جای خودش را خيس می كرد. مادرش از شستن لباسهای او خسته شده بود بچه را دعوا كرد كه چرا هر شب سر جايت میشاشی؟ بچه گفت: آخر شيطان گولم ميزند. مادرش گفت: اين بار كه شيطان به خوابت آمد به او بگو صابون برای شستن لباسهايت را هم بتو بدهد .
آن شب بچه خوابيد و طبق معمول، شيطان بخوابش آمد و از او خواست كه مثل هر شب سر جايش بشاشد. بچه اطاعت نكرد. شيطان علت را پرسيد. بچه گفت: مادرم گفته صابون برای شستن لباسها را هم بده. شيطان گفت اين كه كاری ندارد، بيا با هم برويم بقالي سرِ كوچه تا صابون بهت بدهم. بچه درخواب با شيطان به بقالی سركوچه رفت. شيطان به بقال گفت: چند قالب صابون به بچّه بده. بقال گفت: پول آوردهای؟ شيطان گفت: نه. بقال گفت: بدون پول صابون نمیدهم.
شيطان رو كرد به بچه و گفت: حالا كه صابون نمی دهد، بشاش به صابونهاش. بچه هم به حرف شيطان، به صابونهای بقال شاشيد. صبح كه بيدار شد ديد مثل شبهای پيش سرجای خودش شاشيده است .
===================
&: اَگَِه ديوَِنِه يَه، دَميزه بَخورِه تا بفَِمين كو ديوِنِه يَه.
agε divεneya damize baxore tâ bafεmin ko divεne ya.
= اگر ديوانه است، بريند بخورد. تا بفهميم كهً ديوانه است.
: اين مثل را در مورد كسی به كار میبرند كه با خُل بازیهای تعمدیِ خود كارها را خراب میكند، وقتی به او اعتراض میشود، اطرافيانش میگويند: كاريش نداشته باش، ديوانه است. او هم در جواب می گويد: اگر ديوانه است….
البته بعضی ها هم خود را به خُل بازی میزنند تا مقصودشان را عملی كنند .
مثل افغانی : اگر ديوانه شدی، به كوه بالا شو. «ضربالمثلهای دری افغانستان. ص 28»
مثل كرمانی: اگر كوری چرا توی چاه خرمآباد نيفتادی و روی گندمها افتادی؟
داستان: زارعين خرمآبادِ كرمان، گندم خود را در وسط چاههای قنات خرمن كرده بودند. شبی دزدی برای سرقت گندم به آن جا رفت. موقعی كه روی خرمن گندم مشغول به انباشتن جوال خود بود، گرفتار گرديد. بامداد، او را نزد كدخدا بردند تا مجازات شود. دزد خود را به نابينائی زد و گفت: «من كورم، ميخواستم به طرف ده بروم، اشتباهی به سمت خرمن گندم رفتم». كدخدا گفت: « اگر كوری چرا توی چاه خرمآباد نيفتادی و روی گندمها افتادی؟».«داستانهای امثال. ص 147»
===================
&: اَگَِه «عَلی» سارَِوُنَه، مَِذونِه اُشتُر كُجَه بَخوسَِنِه.
agε (ali) sârεvona. mεzone oštor koga baxosεne.
: اگر «علی» ساربان است، ميداند شتر را كجا بخواباند.
: این مثل را در مقام اعتراض، كسی می گويد كه دیگری او را به كاری وارد نداند، در حالی که او خود را درآن كار واقف و مسلط بداند.
و امّا ريشه تاريخی اين مثل به نقل از امثال و حكم دهخدا. جلد اول. صفحه 223
: در يكی از بلاد، اهلِ جماعتِ متعصّبی سُنّی، برای مردی شيعی متعصبتر از خويش می گفت كه روز قيامت مولانا عمر رضی الله عنه بر شتری از نور سوار می شود و علی عفی الله عنه، چون ساربانی، مهار شتر به دست گيرد و پس از گذشتن بر اعراف و صراط و بازديد عرصه محشر و عبور بر دركات جهيم و غُرفات جِنان، شتر را در كرياس قصری از ياقوت سبز يا زبرجد سرخ، بخواباند. خليفه از مركب به زير آيد و به قصر بر شود.
مرد شيعی در اين جا به طاقت رسيد و با آن كه جای ترس و بيم جان بود، گفت: اگر علی ساربان است، می داند شتر را كجا بخواباند. و مرادش آن كه بر خلاف تصور آن مردِ سنّی، البته اميرالمؤمنين علی عليهالسلام شتر عمر را جلوی قصری از ياقوت سبز و يا زبرجد سرخ نخواهد خواباند، بلكه جائی ديگر و می داند كه كجا بايد بخواباند.
===================
&: اَگَه کیزَه مَِشو، کَردَه مَِشو، خایرَه بَشو وارزین بَشو.
: اَگَه حُوضَه مَِشو، خوتَه مَِشو، پیسَه بَشو، نارزین بَشو.
agε howz mεšu. xut mεšu. pisa bašu. nârzin bašu.
: اگر به مُووَِستان (تاکستان) می رود، یا به کرت می رود، خوبست برود، بگذارید برود،
اگر به حوض می رود یا به آب انبار خانگی می رود، بد است برود، نگذارید برود.
و امّا داستانی که باعث گفته شدن این جمله شد:
جمله آهنگین بالا، جواب حاجی ملا علی حکیم الهی سمنانی است به سوآلی که از او در باره فاضلاب حمّامی که بخشی از آن به نهرِ آبی نفوذ کرده بود. کشاورزان جهت تعیین تکلیف شرعی، به حاجی ملا علی مراجعه کرده و ماجرا را توضیح می دهند، ایشان هم جمله بالا را در پاسخ سوآل کشاورزان می دهد.
============================
&: اَِنجوْ سُرخَه نیيَه كو باج شَِغالين دَن.
enjo sorxa niya ko bâj šεqâlin dan.
: اين جا «سرخه» نيست كه باج به شغال بدهند.
: اين مثل را در مقام اعتراض به شخص زورگوئی می گويند كه بخواهد با زور و قدرت، قانون يا روال معمول را زير پا بگذارد. يعنی اينجا اصولی حكم فرماست و با قدرت و زور، كاری از پيش نمی رود.
اين مثل ازاينجا سرچشمه می گيرد كه در سرخه جاليز خربزه زياد است و شغالها به خربزههای رسيده آسيب زيادی می رسانند. دهقانان طعمهای نظير گوسفند مرده يا مرغ مردهای بر سر جاليز می برند تا شغالها با خوردن آن سير بشوند و سروقت خربزهها نروند و به آنها آسيب نرسانند.
مرحوم اميرقلی امينی در كتاب «فرهنگ عوام صفحه 79» زير واژه «باج به شغال نمی دهد» چنين می نگارد: معروف است در «اردستان» كه يكی از بخشهای تابع اصفهان است، برای اينكه شغال به اشجار انگور زيان نرساند، همه شب خری مرده يا خوردنی ديگری نظير آن در باغات خود میگذارند تا شغال به خوردن آن بپردازد و از خوردن انگور انصراف جويد. اين عمل تدريجاً مورد مثل قرار گرفته و حاليه به كسی كه بخواهد چيزی را به زور از كسی بازستاند میگويند: باج به شغال نمی دهيم و به صورت ديگر نيز می گويند: اينجا اردستان نيست كه باج به شغال بدهيم. «فرهنگ عوام. اميرقلی امينی. ص 79»
امّا مرحوم مهدی پرتوی آملی در كتاب ارزشمند «ريشههای تاريخی امثال و حكم » جلد اول صفحه 157 با توجه به شاهنامه فردوسی چنين نگاشته است:
ريشه تاريخی: رستم، برادر ناتنی به نام «شغاد» داشت. چون شغاد به حدّ رشد رسيد، زال او را نزد شاه كابل فرستاد تا در كشورداری و تمشيت امور مملكت بصير و خبير شود. شاهِ كابل دخترش را با وي تزويج كرد و در بزرگداشتش از گنج و خواسته دريغ نورزيد. در آن موقع باج و خراج كشور كابل، (افغانستان) به رستم دستان می رسيد و همه ساله معمول چنان بود كه يك چرمِ گاوی«باژ» و «ساو» يعنی (باج و خراج) می ستاندند و برای تهمتن به زابلستان می فرستادند.
چنان بُد كه هر سال يك چرمِ گاو ز كابل همی خاستی «باژ» و «ساو»
اكنون كه «شغاد» به دامادی شاه كابل درآمده، انتظار داشت كه برادرش رستم، باج و خراج از شاه كابل نستاند و در واقع كابليان «باج به شغاد بدهند». اهالی كابل چون اين خبر بشنيدند، از بيم سطوت رستم و يا از جهت آن كه «شغاد» را در مقام مقايسه با برادر نامدارش «رستم» مردی لايق و كافی نمی دانستند، همهجا در كوی و برزن به يكديگر می گفتند «تا وقتی رستم زنده است، ما باج به شغاد نمی دهيم».
باری، موقع باج ستانی فرارسيد و عمّال رستم به كابل آمده باج و خراج مقرر را اخذ و به سيستان بازگشتند. شغاد از بی اعتنائی برادر و رفتار عمّالش بی نهايت متأثر گرديد و پنهانی با پدر زنش شاه كابل هم داستان شد كه به تدبيری رستم را از ميان بردارند. بالاخره رستم با دسيسه شغاد و همراهی شاهِ كابل، به درون چاهی كه پر از سرنيزه و خنجر بوده فرو می افتد. رستم از درون چاه كه تا سينه درآن فرو رفته بود سر برگردانيد و چون شغاد را با لبهای متبسّم بديد، آهی سرد از دل بركشيد و گفت :
پشيمانی آيد تو را زين سخن به پيچی از اين بد، نگردی كهن
زمانی كه شغاد از رستم دور می شد، رستم تيری در چله كمان جای داده و به سوی شغاد نشانه گرفت و او را از پای درآورد.
اين بود داستان رستم و شغاد كه سرانجام مردم «باج به شغاد ندادند» و شغاد و شغاديان اين آرزو را به گور بردند. ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج1. ص 157»
===================
&: اَِنقَد هَما رَه قُمپُزی بیرین نَکرا.
εnqad hamâ ra qompozi birin nakεrâ.
: اينقدر برای ما قُمپُز در نكن.
: كسی كه برای خودنمائی یا بزرگ جلوه دادن دیگری حرف های گنده گنده و خالی از حقيقت می زند، در مورد او میگويند كه: «قُمپُز در می كند».
و اینک وجه تسميه مثل فوق: واژه «قُمپُز» در اصل «قُپُّوز» بوده و اين واژه تركی است. قُپّوز، نام توپی بوده كوهستانی و «سرپُر» بنام «قُپُّوزكوهی» كه دولت امپراطوری عثمانی، در جنگ های با ايران، آن را مورد استفاده قرار می داد. اين توپ اثر تخريبی نداشت زيرا گلوله درآن به كار نمیرفت، بلكه مقدار زيادی باروت در آن میريختند و پارچههای كهنه و مستعمل را با سُمبه در آن بفشار جای میدادند تا كاملاً سفت و محكم شود. سپس اين توپ را در مناطق كوهستانی كه موجب انعكاس و تقويت صدا می شد، به طرف دشمن آتش می كردند.
اين توپ صدائی آن چنان مهيب و هولناكی داشت كه تمام كوهستان را به لرزه در میآورد و تا مدتی صحنه جنگ را تحتالشعاع قرار می داد، ولی كاری صورت نمی داد زيرا همان طوری كه قبلاً اشاره شد، گلوله نداشت.
در جنگهای اوليه ايران و عثمانی صدای عجيب و مهيب آن در روحيه سربازان ايرانی اثر میگذاشت و از پيشروی آنان تا حدود موثری جلوگيری میكرد ولی بعد ها كه ايرانيان به ماهيّت و تو خالی بودن آن پی بردند، هرگاه كه صدای گوش خراشش را می شنيدند به يكديگر میگفتند: «نترسيد، قُپُّوز در می كنند» يعنی: تو خاليست و گلوله ندارد.
واژه «قُپٌّوز» به دليل كثرت استعمال رفته رفته به واژه «قُمپُز» تبديل و مصطلح گرديد.
«ريشههای تاريخی امثال و حكم، ج 2. ص 919 به اختصار»
درمورد افرادی که آه در بساط ندارند ولی قُمپُز در می کنند «خودنمایی می کنند» در زبان سمنانی به کنایه دو مثل زیر هم گفته می شود:
= اییَه خَِشتَه ندارِه سر دیمَِندِه، هِی ییلاق و قَِشلاق مَِکَِرِه.
iya xεšta nεdâre sar dimεnde hey yeylâq-o qεšlâq mεkεre.
ترجمه: یک خشت ندارد سرش را روی آن بگذارد، مُدام ییلاق و قشلاق می کند.
یا که می گویند: نون نداره بَخورِه، سکنجبینی رَه طارت مارِه.
nun nεdâre baxore. sεkεnjεbini ra târεj mare.
ترجمه: نان ندارد بخورد، با سکنجبین طهارت میگیرد.
=============================
&: اُشتُری كينِهيَه. oštori kineya.
: كينه شتری است. (كينه او همانند كينه شتر است).
: بسياری از اعمال و رفتار ناپسند آدمی كه ناشی از اشتباه يا علت جهالت و جوانی باشد، قابل بخشش است. ولی بعضی ها كه لذت عفو را نچشيدهاند در انتقامگيری وكينهتوزی چنان يك دنده و مقاوم هستند كه به هيچ وجه حاضر نمی شوند ذرّهای از حيطه انتقامجوئی خارج شده و قلم عفو و چشمپوشی برجريده جرايم و خطايای خاطی بكشند. كينهتوزی اينگونه افراد لجوج و يك دنده، درعرف و اصطلاح به «كينهشتری» تعبير شده است و در مقام كينههای پيگير به آن استشهاد میكنند.
و امّا ریشه تاریخی کینه شتری:
: براساس نظريه علمای حيوان شناسی، شتر مهربانترين و قانعترين حيوانات جهان است. طاقت و توانائی اين حيوان باركش در برابر تشنگی و گرسنگی آن هم در بيابانهای بيكران و ريگزارهای سوزان واقعاً عجيب و شگفتانگيز است. شترهای نر و ماده را در هر منطقه، بنام مخصوص و متمايزی می نامند. در عربستان شتر نر را «جمل» و شتر ماده را «ناقه» میگويند ولی در كوير ايران شتر نر را «لوك luk» و شتر ماده را «اَروُنَه arvona» و همچنين نوزاد ماده را «مَجی maji» و نوزاد نر را «هاشی hâši» می گويند. زمستان فصل شور و شهوت و مستی شتران است. لوكها مست می شوند و هر «لوك» از گروه جدا شده تا «اَروُنه» های خود را تصاحب كند.
در اين فصل شتران جفتگيری می كنند و شترهای نر« لوك » سر به مستی و احياناً ديوانگی می زنند. وقتی كه شتر نر بيش از حد معمول سر به ديوانگی بزند خطرناك می شود كه در اين صورت كشتن او اجتناب ناپذير است.
در زمان مستی شترها اگر ساربان بی احتياطی كرده لوك مست را با چوب بزند و يا به نوعی بيازارد و مانع عشقبازی او شود، آن كينه معروف شتری در نهاد شتر بيدار شده و خشمی جنونآميز سراسر وجودش را می گيرد كه حتّی پذيرائی و ملاطفت مجدد ساربان نمی تواند آن را تعديل كند. شتر خشمگين همواره منتظر فرصت مناسب است تا انتقام خود را از ساربان بگيرد. «ریشههای تاريخی امثال و حكم. ج2. ص 1018 با اختصار»
به همين دليل كسانی كه در انتقام جوئی پافشاری می كنند، در مورد آنها می گويند كه كينه شتری دارند.
=============================
&: اُشتُری مَِگی نَمَه داغ كَِرد. oštori mεgi nama dâq kεrd.
: شتر را بايد نمد داغ كرد .
: این مثل را درمورد کسی به کار می برند که ترک خطا نمی کند، لذا توصیه میشود که برای ترکِ عادتش، باید او را به شیوه خاصی تنبیه کرد تا ادب شود و دیگر مرتکب خطا نشود.
داستان: آوردهاند که شتری از صاحب خود به شتر دیگر شکایت کرد که همواره بارهای گران بر پشت من میگذارد و مرا طاقت تحمل آن نیست. شتر پرسید که بار تو چه چیز است که از حمل آن عاجزی؟ گفت: اغلبِ اوقات نمک است. گفت: اگر در راه جویِ آبی باشد، یکی دو مرتبه در آن جویِ آب بخواب که نمکها آب می شود و بار تو سبک خواهد شد و نقصان به صاحب تو می رسد و من بعد تو را رنجه نخواهد کرد.
شتر به سخن ناصح عمل کرد، صاحب شتر دریافت که خوابیدن شتر در میان آب، به سبب ضعف و بی قوّتی نیست، بلکه به واسطه حیله است. مرتبه دیگر نمد بارش کرد، شتر ساده لو به طریق معهود باز در میان آب خوابید. نمد آب به خود کشید و طبیعتاً بارش مضاعف شد، به طوری که دیگر نمی توانست از جوی آب برخیزد.
صاحب شتر به ضرب شلاق، او را از جوی آب برخیزانید. شتر از بیم چوب، دیگر هرگز در میان آب نخوابید. و این مثل شد که شتر را به نمد داغ می کنند. «مجمع الامثال» و «فرهنگ نوین، گزیدههای مثل های فارسی. ص 392»
=============================
&: اُشتُری ميلكا هَم هُشتُن جُزوی شاخدارون حَِساب مَِكَِرِه.
oštori milkâ ham hošton jozvi šâxdâron hεsâb mεkεre.
: مورچه شتری هم خودش را جزء شاخدارن به حساب میآورد.
: در مقام اعتراض به كسی میگويند كه خوار و بی مقدار است ولی خود را جزء بزرگان و پرمايگان می داند و يا به تصور اينكه داشتن قد و قواره بلند و يا جثه سنگين می تواند برايش شخصيت بياورد.
مترادف با : آلوچّا اَم هُشتُن جُزوی میوِه حساب مَِکَِرِه.
âluččâ am hošton jozvi mive hεsâb mεkεre.
ترجمه: آلوچه هم خود را جزء میوه حساب می کند.
نظير: پالان دوز هم خودش را خياط می داند.
داستان: میگويند شاه عباس صفوی روزی خياطهای شهر را به دربار دعوت كرده و بارعام داده بود. پالان دوزی هم در آن جمع حاضر شده بود، شاه عباس از او می پرسد: مگر نميدانی كه امروز، روز بارعام خياطهاست، پس چرا تو آمدهای؟ پالان دوز گفت: قربان آخه من هم اهل بخيهام.
=============================
&: اُوْ اَِنجُوْ، نُون اَِنجوْ، كُجَه بَشين وِيتَِری اَِنجوْ ؟
ow εnjo. nun εnjo. koja bašin veytεri εnjo؟
: آب اينجا، نون اينجا، كجا بروم بهتر از اينجا ؟
: در بیان رضایت خاطر از جایی گرم و نرم و غذایی آماده و بی دردسر از این مثل استفاده می شود. وقتی همه چیز برای پذیرایی شدن مهیاست، مسلماً ترک آنجا مقرون به صرفه نخواهد بود.
مترادف با: اَلَّذین والّذین، کُجَه بَشین وِیتَِر ازاین.
allazin-o vallazin. koja bašin veytεr az in.
ترجمه: اَلَّذین والّذین، کجا بروم بهتر از این.
و امّا داستان مثل فوق:
: گویند مرد و زنی از ده به شهر مسافرت کردند و وارد خانه آشنایی شدند و مورد پذیرایی قرار گرفتند. چند روزی گذشت، زنِ میزبان به شوهرش گفت: مثل این که این دو نفر خیال رفتن ندارند. بالاخره زن و مرد صاحبخانه قرار گذاشتند که در حضور مهمانان دعوای دروغین راه بیاندازند بلکه آنها آماده رفتن شوند. دعوا را مرد به بهانه ای شروع کرد و زن را مورد اشتلم قرار داد که در فلان کار، تو مقصری. زن گفت: من از این دو نفر قضاوت می خواهم رو کرد به مهمانان و گفت: شما که دو هفته است اینجا هستید و فردا می خواهید بروید، از من بدی دیدید که شوهرم مرا متهم به بدی و بداخلاقی می کند؟
آنها گفتند: ما که دو هفته است اینجا هستیم، و دو هفته دیگر هم خواهیو ماند، از چشمان خود بدی دیده ایم، ولی از شما بدی ندیده ایم. «فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص 330»
شاعری برای چنین مواردی گفته:
گرچه مهمان عزیز است به مانند نفس خفه سازد، اگر آید و بیرون نرود
========================
&: اُوْ سَرچَشمِه پي گَِلَِنِه. ow sarčεšme pi gεlεne.
: آب از سرچشمه گلآلود است.
: اختلال و نابسامانی در هر يك از امور و شئون سازمان، ناشی از بی كفايتی و سوء تدبير رئيس و مسئول آن مؤسسه يا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گلآلود نباشد، جوی ها به آن گلآلودی نخواهند بود. عبارت مثلی فوق با آن كه ساده بنظر میرسد ريشه تاريخی دارد.
ریشه تاریخی این ضربالمثل:
: «عمربن عبدالعزيز» هشتمين خليفه از خلفای اُموی است كه در مقام فضيلت و تقوا و بشر دوستی همتا ندارد.
روزی همين خليفه از عربی شامی پرسيد: عاملان من در ديار شما چه می كنند و رفتارشان چگونه است؟. عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد: چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد، در نهرها و جويبارها هم صاف و زلال خواهد بود. هميشه آب از سرچشمه گلآلود است. عمر بن عبدالعزيز از پاسخ صريح و كوبنده عرب شامی بخود آمد و درسی آموزنده بياموخت. «ريشههای تاريخی امثال و حكم . ج1. ص 1. به اختصار»
مثل ژاپنی: اگر منبع يك جوی گلآلود باشد، تمام جوی گلآلود خواهد بود. «گلچينی از ضربالمثلهای جهان. ص 17»
: سخن هر چه گفتم، همه خيره بود كه آب روان از بُنه تيره بود «فردوسی».«امثال و حكم دهخدا .ج1 .ص1»
========================
&: اون جویی بَِشا كو نادَِر بَِشا. unjoi bεšâ ko nâdεr bεšâ.
: آن جائی رفت كه نادر رفت.
: اين مثل را در غيبت آدم ستمگر و ظالمی به كار می برند. يعنی رفت كه ديگر برنگردد.
و امّا چرا رفتن و برنگشتن نادر شكل مثلی بخود گرفته است؟
ماخذ: نادرشاه افشار كه همه موجودی خزانه دولتی را در راه كشورگشائی و سركوب قبايل ناراضی صرف كرده بود، برای سر و سامان دادن به وضع مملكت مجبور شد كه ماليات سنگينيی را برای رعايا وضع نمايد و ماليات بگيران دولتی هم دستور داشتند كه به زور از مردم ماليات بگيرند و اين كار را با توسل به شكنجه و قتل و كشتار انجام می دادند و در نتيجه مردم و سران قبايل بر عليه نادر برانگيخته شدند و از طرفی نادر در اواخر سلطنتش به همه درباريان و سران خود بد گمان شده بود تا جائی كه پسرخود، رضاقلی ميرزا را كور كرد.
نادر تصميم گرفت شورشی را كه مردم ستمدیده عليه حكومت مركزی در سيستان برپا کرده بودند، شخصاً سركوب كند. ولی قبل از اقدام، طرفداران شورش و مردم، پيشدستی كرده و نادر را شبانه در چادرش به قتل رساندند و مردم را از شرّ زورگوئی های او راحت كردند.
========================
&: اون دَفتَِر گِئين بُخُرد un daftεr gein boxord
: آن دفتر را گاو خورد.
: کاربرد این مثل زمانی است که بخواهند بگویند که رسم و قرار پیشین کهنه شده و دیگر کاربردی ندارد. اوضاع عوض شده و دیگر در بر آن پاشنه نمی چرخد.
نظیر: آن ممه را لولو برد. یا: آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. یا: آن که فیل میخرید رفت.
نظیر: آن ممه را لولو برد. یا: آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. یا: آن که فیل میخرید رفت.
و امّا داستان آن که فیل میخرید رفت، چگونه است؟
: گویند فتحعلیشاه بر پیلی سوار شده به قصد تفرج از شهر خارج می شد. در راه مردی که از استعمال حشیش خود را باخته بود، رو به فتحعلشاه کرد و گفت: این فیل را می فروشی؟ خادمان سلطان خواستند او را ادب کنند شاه منع نمود و گذشتند. شب که سلطان از همان راه بر می گشت، مرد خجلت زده نگاهش به سلطان افتاد، سلطان او را مخاطب کرد و گفت: فیل را چند میخری؟ مرد که به خود آمده بود گفت: آن که فیل می خرید رفت. فتحعلیشاه از حاضر جوابیش خوشش آمد و مورد اکرامش قرار داد. «کاوشی در امثال و حکم فارسی. ص 46»
=======================
&: اونی كو بُخورد نوُنی گَِدائی، مَنَِذونِه بَخورِه نوُنی پاديشائی.
uni ko boxord nuni gεdâi. manεzone baxore nuni pâdišâi.
: آن كسی كه خورد نان گدائی، نمی تواند بخورد نان پادشاهی .
: اين مثل در مورد آدمهای پست و دنی بكار می رود كه هميشه با گدائی و ريزهخواری امور خود را گذرانيده و انگلوار زندگی كردهاند. اگر كار آبرومندی هم به آنها داده شود باز به كار اوليه خود می پردازند چون خصلت گدائی، اصلاح پذير نيست. به همين دليل است كه گفته شده: آدم گدا، هميشه گداست.
كافور نخيزد ز درختان سپيدار
خار را قُربِ گُل ازخوی بدِ خود نرهاند
از مردم بداصل، نيايد هنر نيك
هر كه ناساز بود، در همه جا ناساز است
«فرهنگ اشعار صائب. ج 2. ص 817»
مثل آلمانی: اگر قورباغه را در صندلی طلا بگذاری، مجدداً در مرداب می جهد. «گلچينی از ضربالمثلهای جهان. ص 42»
داستان باجی خيرُم دِه:
: دختری دريوزهگر را كه صباحتی داشت، پادشاهی به زنی گرفت. دختر با همه ابرامِ شاه، هيچگاه با او به طعام نمی نشست. شاه تجسس را شبی پشت در نهان شد و از روزن به وثاق دختر چشم بدوخت.
آن گاه كه خدمتكاران خوان گسترده و برفتند، دختر از خورشهای گوناگون زلهها بست و هر يك را در گوشهای بنهاد. سپس به رسم گدايان در برابر هر يك ايستاد و زبان به سوآل گشاده و می گفت:«خدای را باجی خيرُم ده» و آنگاه از هر زله لقمهای برداشته و پس از ثنا و دعا بر صاحب خير و دستِ دهنده، تناول می كرد. «دهخدا». «كاوشی در امثال و حكم فارسی. ص 123»
بنده را پادشاهی نيايد
بندگی را خدائی نيايد
از عدم كبريائی نيايد
از گدا ، جز گدائی نيايد
«ميرزا حبيب خراسانی». «ضربالمثلهای منظوم فارسی. ص 30»
نونی گَِدايی كو بُخورچَه عُمری
ناخَلَِفی ناكَِرا ، مَِثلی پييَِر
«تقی شريف»
هيمَنَِه شوُ تَه گَل پی نونی شايی
تورَه وِيگی تو هَم بَشَه گَِدايی
=======================
&: اي تيری رَه دو يُوزی مَِشكَِنِه.mεškεne .i tiri ra do yuzi
: با يك تير دو گردو می شكند .
: این مثل در مقام بيان شدت زرنگی و كاردانی كسی گفته می شود. وقتی كسی كاری را به انجام برساند كه حداقل دو سود برايش داشته باشد و يا سخنی بگويد كه دو معنی از آن مستفاد شود، می گويند: فلانی به يك تيردو نشان زدهاست.
ماخذ: در ميان تيراندازان قديم افراد بسيار ماهری بودند كه وقتی دو قطعه چوب و يا دو تكّه هندوانه را در يك لحظه و درست در محازات هم به هوا پرتاب ميكردند، تيراندازی آن دو را با يك تير در هوا، بهم می دوخت.
امّا در دنيای هنر و ادبيات گفتارهای رمز و طنز و كنايه، بزرگانی را سراغ داريم كه گفتارشان بر دو معنی شامل است. و در حقيقت با يك گفتار دو معنی را بازگو می كنند و يا با يك تيرِ سخن، دو نشان میزنند.
مثلاً معاندين و بدخواهان، از حافظ شاعر بلندپايه ايرانی، در نزد پادشاه وقت سعايت كردند كه خواجه در سخنانش، مطالب كفرآلوده آورده است، تا آنجا كه يكی از اركان سهگانه اصول دين مبين، (معاد) را مورد شك و ترديد قرار داده و گفته است:
گر مسلمانی از اين است كه حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردايی
حافظ مضطرب شد و به شيخ زينالدين ابوبكر تايبادی دانشمند و عارف معروف قرن هشتم كه در راه سفر به حج به شيراز رسيده بود متوسّل شد. شيخ گفت: بيتی ديگر قبل از آن بيت علاوه كند كه نقل قول از ديگران باشد تا به حكم اين قضيّه كه گويند «نقل كفر، كفر نيست» از آن تهمت، مبرّا شود و حافظ هم قبل از آن مقطع اين بيت را اضافه كرد كه:
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه می گفت
گر مسلمانی از اين است كه حافظ دارد
بر در ميكدهای با دف و نی ترسايی
وای اگر از پس امروز بود فردايی
و بدين ترتيب از آن مخمصه نجات يافت.
«امثال و حكم تاريخی. ص 165 به اختصار»
ضمناً سراینده این بیت هم با یک تیر دو نشان زده است:
ساداتِ مکّرمِ زواره
اولاد حسین اگر شمائید
الطاف شما مزید بادا
حق با طرف یزید بادا
=============================
&: ای رو وارشَه، دَس رو دارَه وارش. i ru vârεša das ru dâra vârεš.
: یک روز باران است، ده روز باران درختی.
: وقتی باران می بارد، می توان به کمک چتر از مسیر بارانی گدشت. ولی وقتی عابری از زیر درختان باران خورده می گذرد، قطرات بارانی که از روی برگ درختان به سر و صورت عابر می چکد، تداوم آن آزار دهنده است.
تفسیر مثل:
این مثل دو تفسیر و دو کاربرد متفاوت دارد.
1 : گاهی اتفاق میافتد که شخصی خدمتی برای شما انجام می دهد، ولی بارها در مجالس خودی و غیر خودی آن را عنوان می کند. این عمل ضمن آزار روحی و روانی شخص مقابل، خاصیتِ وجودیِ آن خدمت را هم از بین میبرد. در این رابطه مثلی داریم که میگوید:
: هَرکین بَِدیچِش باچِش، هَرکین نَدیچِش پِیغوم بَِدِچِش.
harkin bεdičeš bâčeš. harkin nadičeš peyqom bεdečeš.
2 : پس از رفع گرفتاتری و مشکل اصلی، مشکلات و مصیبتهای بعدی پیش می آید که از مشکل اولیه بدتر است مثل مردن یکی از عزیزان و مجبور شدن به برگزاری مجالس و پذیراییهای متعدد. گاهی پس لرزه های زلزله مخرب تر از خود زلزله است.
همچنین برگزاری مجالس شادی مثل عروسی که با هزینه گزافی برگزار می شود و پذیرایی از مهمانانی که از شهرستان آمدهاند که اگر آخر به دلخوری و گِله و گِله گذاری نکشد جای شکرش باقی است.
مثل فارسی: یه روز حلاجی میکنه، سه روز پنبه از ریش ورمیچینه.
مثل گیلکی: های و هویِ گریه و زاری تمام شده، چکنم، چکنم باقی مانده.
«ضرب المثل های گیلکی. ص 325»
================================
&: ايسگائی يَه وِير ژو دِه.iskâi ya ver žo de.
: (كارمند) ايستگاه (راهآهن) است. (دخترت) را بردار به او بده.
ماخذ: درسالهای گذشته، يكی از كارمندان راهآهن سمنان كه بومی نبود، از دختری سمنانی خواستگاری كرد. پدر دختر چون شناخت كافی ازخواستگار نداشت لذا مردّد بود كه دخترش را بدهد يا ندهد. يكی از مشاوران او به دليل آن كه در آن زمان كارمند دولت بودن يكی از وجوه اعتبار بود، به پدر دختر جمله بالا را گفت.
اين جمله آرام آرام بين مردم رواج يافت و جنبه ضربالمثل پيدا كرد. مردم خوش ذوق جمله ديگری به آن افزودند كه جملهای به اين شكل آهنگين و موزون درآمد :
ايسگائی يَه وير ژو دِه كرواتی(1)يَه وير ژو دِه. (كراواتی است به او بده)
كاربرد اين جمله جنبه طنز و شوخی دارد امّا به طور معمول در مشاوره امور اين چنانی، خاصه وقتی كه داماد مورد اطمينان است، اين جمله شعرگونه گفته می شود.
- =كَِرَِواتی=كراواتی، داشتن كراوات هم يكی ديگر از ويژگیهای كارمندی و يكی از وجوه اعتبار محسوب میشد.
=========================
&: ای ضَلَری يَه كو مَِگی ژو پيشواز بَشه، ای اَِستِفادِهیی يَه كو مَِگی ژو پی بُوْريژ.
i zalεri ya ko mεgi žo pišvâz baša. i εstεfâdeyi ya ko mεgi žo pi bowriž.
: يك ضرری است كه بايد به استقبالش بروی، يك استفادهای است كه بايد از آن فرار كنی.
: در مقام آگاهی واثبات اين امرگفته شده است، زيانی كه با عث حفظ آبرو وآرامش جسم وآسايش خيال انسان بشود، (مانند راست گوئی) به مراتب بهتراز سودی است كه باعث دردسر و رسوايی باشد(مانند دروغ گوئی).
داستان : يك روز تاجری به قصد رفتن به حجره اش از خانه بيرون آمد.جلوی درِخانه دستمالش را ازجيبش درآورد، به همراه دستمال يك سكه پنج ريالی هم ازجيبش درآمد وجلوی چشمِ تاجر، قِل قِل زنان در سوراخ دهانه چاهِ آبِ باران كه در كوچه حفرشده بود افتاد. چون كاری از او ساخته نبود، لذا از خيرش گذشت و پی كارخود رفت. ظهر كه برای صرف ناهار به خانه می آمد برسرِآن چاه رسيد و يادش آمد كه پنج ريالی نازنينش درون چاه آرميده است، ناراحت شد .
و چون باز هم كاری از دستش بر نمی آمد، با خيال آشفته از خيرش گذشت. چندروزی بدين منوال گذشت، بالاخره تاجر تصميم گرفت خودش را از اين آشفتگی خيال برهاند. از يك نفر مقنی خواست تا آن سكه پنچ ريالی را از تهِ چاه بيرون بياورد. مقنی برای اين كار مطالبه دو تومان كرد. تاجر دو تومان را داد و مقنی هم به درون چاه رفته وسكه پنج ريالی را يافته و به تاجر داد. مقنی از اين عمل تاجر تعجب كرده بود و از تاجر دليل اين كار را پرسيد .
تاجر گفت: تا زمانیكه سكه من درون چاه بود، هربار از اين محل میِگذشتم و يا هر بار كه به خاطرم می آمد، خيالم پريشان میشد، لذا اين ضرر را تحمل كردم تا جسم و روحم را ازآن پريشانی نجات بدهم.
امّا از چه استفاده ای باید فرار کرد؟
از هرگونه استفادهای که ضررش به دیگران برسد جداً باید دوری کرد.
============================================
&: ايمام رَِضِه روآ مَِمُنِه، ژين پَشتی زَِمين مَِنِه.
imam rεze ruwâ mεmone. žin pašti zεmin mεne.
: به گربه امام رضا می ماند، پشتش به زمين نمیآيد.
: كنايه از كسانی است كه هرچه اوضاع تغيير كند، باز مصدر كارند و صدمهای هم نمی بينند. چنان تغيير قيافه و تغيير رويه می دهند كه از همه بلايا مصون می مانند. اينگونه افرادِ ابنالوقت هميشه نان را به نرخ روز می خورند.
مثل فارسی: گربه مرتضی علی است، هميشه با چهار دست و پا زمين مياد.
و امّا داستان گربه مرتضی علی:
ماخذ: آنچه مسلم است، حضرت علی بن ابی طالب(ع) يا مرتضی علی هيچگاه گربهای نداشته كه به اين اسم موصوف شده باشد. پس اين فرضيه پيش میآيد كه صاحب گربه موصوف، شخص ديگری غير از «مرتضی علی» است. «گربه مرتضی علی» در اصل«گربه مرتاض علی» بوده است كه اين نام به دليل قرابت ذهنی و مرور زمان به «مرتضی علی» تبديل شده است.
راجع به «مرتاض علی» نقل كردهاند كه اين مرد از مرتاضان هندی بوده كه سالی به ايران آمده كه با گربهاش چند چشمه تردستی و به اصطلاحِ عموم شعبده بازی و چشمبندی نشان داده است. از جمله شيرينكاریهايش، گربه سياه برّاق دست پروردهای بود كه آن حيوان را گاهی از سر و گاهی از پا يا دم در حالت چرخش به هوا پرتاب می كرد. اين «گربه مرتاض علی» به هر شكل و هيبتی كه پرتاب می شد، با دو دست پائين می آمد بدون آن كه پشتش به زمين برسد و يا احساس كمترين ناراحتی بكند .
چون اين گربه سياه برّاق دستآموز، حركاتش مورد توجه مردم آن عصر و زمانه قرار گرفته بود لذا با توجه به اين كه همه گربهها به هنگام پرتاب شدن از بلندی با چهار دست و پا به زمين ميآيند، ولی اين چهار دست و پا به زمين آمدن گربه را به «گربه مرتاض علی» تشبيه میكنند.« ريشه تاريخی امثال و حكم. ج2. ص 1035 به اختصار»
حال چرا در سمنان «گربه مرتاض علی» يا «گربه مرتضی علی» به «گربه امام رضا» تبديل شده با توجه به جستجو و تفحصی لازم اين موضوع برای نگارنده مشخص نشد.
============================
&: اييَه اَِنگُشتَم نَِمَِكِه، ای خَِروارَم نَِمَِك.
iya εngoštam nεmεke i xεrvâram nεmεk.
: يك انگشت هم نمك است، يك خروار هم نمك .
: با بيان اين مثل قصد دارند كه حرمت نمك را يادآور شوند. در فرهنگ ايران زمين، نمك حرمتي دارد كه هركس نمك ديگری را بخورد وجداناً موظف است كه حرمت صاحب نمك را نگه دارد و قدرشناس باشد.
مثل فارسی: جائی كه نمك خوری، نمكدان مشكن.
داستان: يعقوب ليث صفار، در نوجوانی دزدی عيّار بود. يك بار به خزانه «درهم بن نصر» ، والی سيستان، نقبی بريد و شبی بدان جا درآمده زر و گوهر بسيار گرد آورده و بر دهانه نقب می گذاشت و باز میگشت. بار آخر، در معرضی كه ماه از روزنه بر آن تابيده بود برقی آئينه وار در نظر آورد. پنداشت الماس پارهای است. از لمس كردن بازش نشناخت، به دندان آزمود. نمك نيشابوری بود. آه از نهادش برآمد كه «حاصل تلاشم همه بر باد رفت!». پس چون چيزی به صبح نمانده بود آن زرها را بر دهانه نقب برجای نهاد و به راه خود رفت. بامدادان كه «در هم بن نصر» از آن ماجرا آگاه شد، منادی در شهر افكند كه «هركه اين كار كرده در امان است. نزد والی آيد و راز اين با او در ميان نهد و اگر تنگدست است مالِ حلال بستاند». يعقوب نزد والی رفت كه : «اين نقب من بريدهام و آن زرها و گوهرها من در كيسه كرده بر دهانه نقب نهادم، ليكن درآخرين لحظات نمك تو خوردم وحق آن نمك مرا از بردن مالِ تو مانع شد» و آن حال كه پيش آمده بود تمام بگفت. «درهم بننصر» از آن مروّت و جوانمردی به شگفت آمد و يعقوب، از آن، در خدمت او جايگاه بزرگ يافت. «داستانهای امثال. ص 166»
روايتی ديگر: مَِثقالَم نَِمَِكِه، خَِروارَم نَِمَِكِه. (مثقال هم نمک است، خروارَم نمک).
مثل شاهرودی: انگشت نمك، انبار نمك. «فرهنگ بزرگ ضربالمثلهای ايرانی»
============================
&: اييَه نيمالينه، قيصَِری يَه آتَِش موكّويِه.
iya nimâlina qeysεriya âtεš mokkuye.
: برای يك دستمال، قيصريه را به آتش میكشد.
: اين مثل را در مورد افرادی به كار میبرند كه از روی هوای نفس و ندانم كاری برای به دست آوردن يك چيز كم بها و بی ارزش دست به كاری میزنند كه ضرر و زيان هنگفتی به ديگران وارد می شود.
قيصريه، راسته بازار بزرگی است كه دو طرف آن حجره و مغازه و دو در در ابتدا و انتهای آن باشد.
و امّا ريشه تاريخی اين مثل :
: پسری پيش مردی كه دكان علاقهبندی داشت كار می كرد. اين پسر كه هنری نداشت و كاری بلد نبود، يك وقت به سرش زد كه زن بگيرد. هر طوری كه بود برايش دختری پيدا كردند و به اسم او كردند. يك روز علاقهبند دكانش را به پسر سپرد وخودش به خانه رفت. اتفاقاً نامزد پسر به در دكان علاقهبند آمد و بعد از سلام و احوالپرسی چشمش به پارچهها و دستمالهای قشنگی كه در دكان بود افتاد. از پسر خواست كه يكی از دستمالها را به او بدهد.
پسر گفت: اين دستمالها مال من نيست. از دختر اصرار و از پسر انكار. و پسرك به هر زبانی كه خواست نامزدش را از اين كار منصرف كند تا از خير دستمال بگذرد، نتوانست. بالاخره حرفها و حركات دختركارخودش را كرد و پسر دوتا از دستمالها را به او داد. دخترخوشحال وخندان از دكان بيرون رفت. بعد از رفتن دختر، پسر به خود آمد و گفت: اين چه كاری بود كه كردم؟ حالا چه خاكی به سر كنم. اگر بگويم نسيه دادم، می گويد چرا؟ اگر بگويم فروختهام، پولش را می خواهد. اگر بگويم گم شده، تاوانش را می خواهد. خلاصه آن پسر بی عقل نقشهای كشيد و بهترين راه به نظرش اين رسيد كه دكان را آتش بزند، تا صاحب دكان از ماجرای دستمال بويی نبرد.
براي انجام دادن عمل شيطانی و شومش، يك گل آتش گذاشت ته دكان ميان پارچهها و در دكان را بست و به خانه رفت. آتش كمكم شعلهور شد و به تمام پارچهها سرايت كرد و تمام قيصيريه طعمه آتش شد. هرچه تلاش كردند نتوانستند قيصيريه را نجات بدهند و دود شد و آتش. بعدها فهميدند كه قيصريه به آن زيبائی به واسطه بی عقلی آن پس احمق نابود و عده زيادی به خاك سياه نشستند. امّا ديگر چه سود. «تمثيل و مثل. جلد دوم. احمد وكيليان. ص 62»
============================
ب:
&: با بُزُرگُن پيوَِند كَِرچيمُن. bâ bozorgon peyvεnd kεrčimon
: با بزرگان پيوند كردهايم.
: در مقام طنز به آدم دانا و زرنگی گفته میشود كه دانائی و زرنگيش باعث گرفتاريش شدهاست.
سرچشمه اين مثل از کجاست؟
: روزی شتری در صحرايی برای استراحت بر زمين نشست. اتفاقاُ آن جا نزديك لانه روباهی بود. روباه كه لقمه بزرگی جلوی لانه خود ديد، خواست آن را به درون سوراخ بكشد. دم شتر را به دندان گرفت و كشيد. امّا زورش نرسيد. دم خود را به دم شتر بست تا از اين راه بتواند او را به سوراخ بكشد. شتر در اين وقت بر پاي ايستاد و روباه معلق بماند. گرگی می گذشت و روباه را بدين حال ديد. پرسيد: «اين چه حالت است؟» روباه جواب داد: «با بزرگان پيوند كردهايم».
مترادف با: مَسينَه آخورَه جَه مَِشكَِنِه : آخور بزرگ، جو می شكند.
نظير: پا را از گليم خود فراتر گذاشتن و گرفتار شدن.
مثل كرمانی: هركه دُمش را به دم لوك ببندد، سفر قندهار بكند.«مثلهای فارسی رايج در كرمان. ص 66»
لوك : شتر نر.
========================
&: باتَن بَرَِخص، نَه با اَِن قَِر و غَمزِه.
bâtan barεxs na bâ εn qεr-o qamza.
: گفتم برقص، نه با اين قر و غمزه .
: اين مثل معترضانه را به كسی می گويند كه مأموريتی به او محوّل شده است و او برای خود شيرينی و تملّق بيشتر، برای طرف مقابل، كاری انجام می دهد بيش از آنچه كه از او خواسته شده است .
نظير: گفتم بزن، نه به اين محكمی. // گفتم كلاه بيار، نه سر با كلاه .
داستان: گويند ياغيان، به كاروانی زدند و اموال كاروانيان را غارت كردند. سر دسته ياغيان جوانی خوش سيما با هيكلی برازنده بود. در بين كاروانيان زن زيبائی را ديد و قصد تصاحبش را كرد. اهل كاروان التماسش كردند كه از اين زن جوان كه شوهری دارد و به او خيلی دلبسته است، درگذر. سر دسته ياغيان به شرطی حاضر شد دست از او بردارد كه برايش برقصد. كاروانيان با خواهش و تمنّا شوهر زن را راضی كردند. بساط عيش و نوش ياغيان برپا شد و زن جوان بنای رقصيدن را گذاشت و با قر و غمزه فراوان رقصيد. در پايان، ياغيان اموال را برداشته و رفتند. شوهر زن بنای پرخاشگری را با زن نمود كه چرا رقصيدی؟ كاروانيان گفتند كه خودت بر اثر خواهش ما اجازه دادی. مرد گفت:» من گفتم برقص، نه با اين قر و غمزه.».
زن هم در پاسخ و دفاع از خود گفت: رقص است و قر و غمزهاش.
===============================
&: باجي سَِبيلی «سَِبيلُن » مَِگِيْش. bâji sεbili mεgeš.
: باج سبيل میخواهد .
: اين مثل در مورد كسی كاربرد دارد كه با زور و قلدری از ديگری پول و يا جنسی مطالبه كند، كه در اصطلاح عوام آن را به‹ باج سبيل› تعبير می كنند و می كويند كه فلانی «باج سبيل می خواهد».
اين مثل را بيشتر در بيان اخاذی به ويژه رشوهگيری، بكار می برند.
و اماّ ريشه تاريخی آن:
در عهد اشكانيان سواران و جنگ جويان(پارت) موی بلند و ريش انبوه داشته اند، ولی قيافه پر هيبت بخصوص فرياد های هول انگيز آنان به هنگام جنگ، در سپاه دشمن چنان رُعب و وحشتی ايجاد می كرد كه جرئت نمی كردند به جنگ جويان ايرانی نزديك شوند و احياناً ريش آنان را به دست بگيرند.
درآن روزگاران ريش و سبيل براي مردان و گيسوان بلند برای زنان ايرانی تا آن اندازه مايه زيبائی و مباهات بود كه چون می خواستند گناهكاری را شديداً مجازات كنند، اگر مرد بود ريشش را می ترشيدند و اگر زن بود گيسوانش را می بريدند. ريش تراشيدن و گيسو بريدن در ايران باستان بزرگترين ننگ شناخته می شد.
از نكته های جالب تاريخ ريش و سبيل، مخالفت شاه عباس پادشاه مقتدر صفوی با گذاشتن ريش بوده است. شاه عباس ريش بلند را خوش نداشت و در زمان او ريشهای بلند تركان را ايرانيان زشت میشمردند وآن را «جاروی خانه» می ناميدند. عشق و علاقه شاه عباس به سبيل گذاشتن تا حدی بود كه شاه عباس كبير، سبيل را آرايش صورت ميشمرد و بر حسب بلندی و كوتاهی آن، بيشتر و يا كمتر حقوق می پرداخت. از اين رو، حكام ولايات و فرماندهان نظامی نيز به دارندگان سبيل «شاه عباسی» كه مورد توجه شخص اول مملكت بود، به فرا خور كيفيت و تناسب سبيل، حقوق و مزايای بيشتری می دادند. اين نوع اضافه حقوق و مزايا كه صرفاً برای خاطر «سبيل» پرداخت می شد، در عرف و اصطلاح عامه، به «باجِ سبيل» تعبير گرديد.
اغلب اين گونه سبيل دارها، تنها به ميزان و مبلغی كه از شاه و حكام و فرماندهان وقت بر طبق حكم و فرمان اخذ می كردند قانع نبودند و گاهاً از كدخدايان و روستائيان و طبقات ضعيف جامعه، پول و جنس و اسب و آذوقه به عنوان «باج سبيل» می ستاندند.
پيداست كه همين اخذ جبری و به قلدری ستاندن موجب گرديد كه بعد ها از معانی مجازی و مفاهيم استعاره ای «باج سبيل» در مورد اخاذی و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثيل گردد.«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج 1 ص 164 به اختصار»
===============================
&: باقَِر غُصَّهخورَه.bâqεr qosta xora.
: باقر غصّهخور است .
: اين مثل را در مورد كسی به كار میبرند كه از حال خود غافل و به فكر ديگران و اغلب هم ناراحت غصّههای واهی ديگران است.
داستان: میگويند در دهی كرّه الاغی به دنيا آمد كه دم نداشت. اين خبر به گوش «باقر غصّهخور» رسيد. بنا كرد به گريه كردن. از او پرسيدند: چرا گريه میكنی؟ گفت: من غصّه اين كره الاغ را میخورم، وقتی كه بزرگ شد و در زير بار سنگين درگل و لای فرو رفت، مردم كجايش را می گيرند كه از گل و لای درآورند تا او را نجات بدهند.
هر كه پا كج می گذارد، خون دل ما می خوريم شيشه ناموسِ عالم در بغل داريم ما «صائب»
===============================
&: بدهکاری کو لَلَِکَه پایَن تَه رَه بُووَِند وِیگی جایی طَلَِبی.
bεdεkâri ko lalεka pâyan ta ra bowvεnd. veygi jâyi talεbi.
: (اگر) فرد بدهکار لنگه کفش هم به طرف تو پرتاب کرد بردار جای طلبت (چون ممکن است بعدها همین هم گیرت نیاد).
تفسیر مثل:
گاهی به سختی می توان از افراد بدحساب و بدهکار، طلب خود را وصول نمود. لذا این مثل در چنین مواردی توصیه می کند، هر چیزی که بشود از آنان گرفت غنیمت است، حتّی لنگه کفشی که به طرف شما پرتاب کرده است. شاید بعداً وصول همین قدر هم امکان پذیر نباشد.
============================
&: بَِشيچي اييَه لُو بَگيرِه، ای غار واشيچی.
bεšiči iya low bare. i qâr vâšiči.
= رفته يك سوراخ را بپوشاند، يك غار باز شده است.
: این مثل را در توصيف اين كه بخواهند عيبی را بپوشانند می گویند، غافل از اين كه اوضاع بدتر از آن است كه نشان می دهد و به محض آن كه دست می زنند، اوضاع بدتر و فساد بیشتر نمايان می شود. به همین دلیل گفته می شود: دستش نزن بدتر میشه.
مترادف : بييَِمِن وِيتَِری كَِرين، وَتّری كَِرمون. (آمدیم بهترش کنیم، بدترش کردیم).
نظير: دَست نَكوآ وتّري مَِبو. (دستش نزن بدتر ميشه).
داستان: شخصی ساختمان زيبائی می ساخت، روزی با خانم خود و يك نفر از دوستانش به تماشای آن رفتند. چون خستگی بر آنها چيره شد، در صحن حياط به قصد استراحت نشستند و سرگرم صحبت گرديدند. در اين اثنا دوست صاحب عمارت، چشمش به پروپای خانم افتاد كه دامنش درحين نشستن عقب رفته بود. بيچاره مرد هوسباز خيره برآن نقطه می نگريست. همين كه شوی زن متوجه موضوع شد، هم از فرط شرمساری و هم از شدّت رشك و غيرت، سخت برخود پيچيد و در صدد برآمد كه با به كار بردن تدبيری توجّه رفيقش را به نقطه ديگری معطوف نمايد. به اين قصد با دست به طرف سالن عمارت اشاره نمود و گفت: عدهای از رفقا می گويند اگر اتاق اين سالن را يك متر بلندترگرفته بوديم، بهتر بود. تو چه مصلحت می دانی؟ رفيقش بدون اين كه چهره را گردانده و توجهی به طرف عمارت بكند، همان طوركه مشغول نگريستنِ پر و پای خانم بود، خيلی ساده گفت: «دستش نزن بدتر ميشه» مرد ناگزير چندين بار و هر بار با بهانهای ديگر سعی كرد توجه دوستش را به طرف ديگری معطوف كند كه هر بار دوستش می گفت: «دستش نزن بدتر ميشه». سرانجام شوی بيچاره ريگی از زمين برداشت و به طرف ران زن انداخت كه بلكه به اين طريق او را متوجه خطای خود ساخته و دامنش را روی پا بكشد. اتفاقا ريگ درست به هدف خورد و درد سختی در زن ايجاد كرد. به طوری كه ناگهان از جای برجست و ايستاد. ولی در حين جستن بر اثر فشار ناگهانی كه بر خود وارد ساخت، تيزی صدا دار از وی صادر شد و شوی بيچاره را صد بار بيش از پيش شرمندهتر ساخت. رفيقش كه متوجه مقصود وی گرديد، روی به وی كرد و گفت: «جانم، نگفتم دستش نزن بدتر ميشه ؟ «داستانهای امثال. ص 497»
=============================
&: بَلُول و خَِرقَه، نوني جُو وُ سَِركَه. balul-o xεrqa. nuni ju vo sεrka.
: بهلول و خرقه، نان جو و سركه.
: اين مثل را در توصيف كسی می گويند كه قانع است و مقيّد به زندگانی تجمّلي نيست و معتقد است كه با وسايلی اندك و ساده هم می توان زندگی كرد، همان طوری که بهلول، با وجود آن که مرد متمولی بود، ولی به سادگی روزگار می گذرانید.
و امّا بهلول چه كسی بوده كه در مثلها و داستانها به او اشاره می شود:
ماخذ: درتذكرهها بهلول زياد داريم و بهلول معروف، همان شخصی است كه در زمان خلافت هارونالرشيد ميزيسته و از بستگان نزديك و به روايتی برادر مادری هارونالرشيد بوده است. بهلول، مردی عارف و عالِم و شخصی فاضل و صاحب عقل و هوشِ سرشار و سرآمد روزگار خود بود. هارونالرشيد، برای منصب قضاوت شهر بغداد، بهلول را نامزد كرد و جملگی درباريان انتخاب او را تأئيد كردند. پس، بهلول را طلبيد و تكليف نمود كه منصب قضاوت را به عهده بگيرد. بهلول امتناع كرد. خليفه اصرار ورزيد و بهلول چون دريافت كه هارون از وی دست برنخواهد داشت، به ناچار مدّتی مهلت خواست تا در اين باره بينديشد. امّا هرچه فكر كرد ديد كه با وجود چنان خليفهاي و در چنان اوضاع و احوالی اگر منصب قضاوت را بپذيرد، لاجرم بايدآخرت خود را ضايع سازد. چاره را درآن ديد كه خود را به ديوانگی زند.
پس ديگر روز همچون كودكان بر نی سوار شده، در كوچه و بازار بغداد به راه افتاد و می گشت و می گفت: از من دور شويد كه اسبم لگد می زند. و بدين وسيله از زير بار قضاوت شانه خالی كرد. بهلول علیرغم ثروتی كه داشت فردی قانع بود و ساده می زيست و به همين دليل در مثلها و داستانها از ويژگی های خاص او صحبتی به ميان می آيد و به او تمثل می كنند.«قصه های بهلول. ص 6»
و اما داستان مربوط به مًثل فوق:
: روزی هارونالرشيد از قبرستان می گذشت، بهلول را بنا به عادت در قبرستان ديد. پرسيد: چه می كنی؟ بهلول گفت: به ديدن اشخاصی آمده ام كه نه غيبت مردم را می كنند، نه از من توقعی دارند و نه مرا آزار می دهند.
هارون گفت: آيا می توانی از قيامت وصراط و سؤال و جواب آن دنيا مرا خبر دهی؟
بهلول گفت: آری، بگو در همين جا آتش بيفروزند و تابه ای برآتش نهند تا خوب داغ شود.
به فرمان خليفه، غلامان آتش افروختند و چنان كه بهلول گفته بود تابه ای برآتش نهادند تا خوب داغ شد. آنگاه بهلول گفت: من با پای برهنه بر روی تابه می ايستم و خود را معرفی می كنم وآنچه كرده ام، گفته ام و پوشيده ام بيان می كنم. تو نيز پس از من چنين كن.
پس بهلول با پای برهنه بر تابه داغ ايستاد و گفت: بهلول وُ خرقه، نان جو وُ سركه.
و بدون آن كه پايش بسوزد، بی درنگ پائين آمد. آنگاه نوبت هارون رسيد، اما چون خواست القاب خود را ذكر كند، بواسطه طول كلام و وقت طولانی پايش بسوخت و بيفتاد.
بهلول گفت: سئوال و جواب قيامت نيز به همين طريق است. آنان كه در اين جهان درويش بوده اند و از تجملات دنيوی بهره ای نداشته اند، آسوده میگذرند، وآنان كه پايبند تجملات بوده اند، به مشكلات گرفتار می آيند. «قصههای بهلول. ص 39»
خرقه: جبّه مخصوص درويشان است. لباسی پيراهن مانند و جلو بسته كه صوفيان با آداب مخصوصی از دست پير میپوشيدهاند. بعضی از انواع آن از وصلههای متعدد دوخته می شده و برخی نيز آستر پوستی داشته است. «فرهنگ بزرگ سخن، ج 4. ص 2728»
توضیح: در زبان سمنانی به (سرکه) گفته می شود (تُرش)، ولی در این مثل از همان واژه (سرکه) استفاده شده است. از همین جا مشخص است که این مثل سمنانی نیست و به دلیل تبادل فرهنگ ها به گفتار سمنانیان راه یافته است.
========================
&: بَِنجی، نَِنجا، نَِنجا، مَِنجی.
= بكش (تا زجر) نكشی، نكشی (زجر) میكشی.
bεnji. nεnjâ. nεnjâ. mεnji.
: داستان اين ضربالمثل از اين قرار است كه دو تن باغدار همسايه، ديواری مشترك داشتند. يكي از آنان كه متجاوز و زورگو بود، آب به پای ديوارِ چينهای بست و ديوار را خراب كرد و گاهی خود را به ميوه و هيزم همسايه می زد. بالاخره سر و صدای همسايه بلند شد و دعوايش را به جهت قضاوت، پيش حاجی ملا علی حكيم الهی بردند. حاجی پس از آن كه سخنان طرفين را شنيد، با توجه به شناختی كه از متشاكی پيدا كرده بود، به شاكی گفت: «بَِنجی، نَِنجا، نَِنجا، مَِنجی» يعنی اگر ديوار را خودت به تنهائی بكشی، ظلم و ستم همسايه را نمی كشی ولی اگر ديوار را نكشی از دست همسايه زجر خواهی كشيد. آن مرد حكم حاجی را پذيرفت و ديواری را كه همسايه خراب كرده بود از نو ساخت و از تعرض همسايه خاطی راحت شد. «فرهنگ سمنانی. دکتر ستوده»
========================
&: بَِه هُشتُن مَشروطِه بَِرَِسا. bε hošton mašruta bεrεsâ.
: به مشروطهاش رسيد .
: اين مثل را در مورد كسي ميگويند كه به همهي شرط و شروطش رسيده و اكنون بر خر مراد سوار است.
ريشه تاريخی مثل فوق:
در آن موقع كه افكار و احساسات آزادی خواهی ملت ايران بر اثر ارتباط و حشر و نشر با ملل غرب بيدار شده بود و آزادی خواهان از هر طرف قيام كرده بودند، معدودی نفع پرست و سود جو كه به دنبال بازار آشفته می گشتند، خود را در جرگه آزادی خواهان جای دادند و در مشروطهخواهی به اصطلاح معروف «كاتوليك تر از پاپ» شده بودند.
به قول «حاج ميرزا يحيی دولت آبادی» اين عده «شمشير استبداد را در زير عبا و ردای مشروطه بستهاند. روز، يارِ مشروطه خواهانند و شب، غمخوارِ مستبدين».
زمانی كه انقلابيون پيروز شدند و وقت آن رسيده بود كه ريشهي خودكامگی از بيخ و بن در آيد، آن عده ظاهرالصلاح از فرصت استفاده كرده و پس از تحصيل مال و منال كافی كه غايت مقصود و كمال مطلوب آنان بود، به گوشه عزلت و انزوا خزيده، آن چنان خاموش شدند كه گوئی اصلاً واقعهای رخ نداده و بدينوسيله مشروطهخواهان واقعی را تنها گذاشتند. از آن به بعد هرجا بحث و صحبتی از آن گوشه نشينان به ميان می آمد، از باب تعريف و كنايه می گفتند: «فلانی به مشروطهاش رسيده». يعنی به مقصود خود نائل آمده و ديگر كاری به«استبداد» و يا «آزادی» ندارد. «ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج1.ص 252.(به اختصار)»
========================
&: بيخ پی عَرَِبَه. bix pi arεba: از بيخ عرب است.
: عبارت بالا در مواردی به كار می رود كه مدّعی در مقابل مدارك مستند و آشكار، دست از لجاج بر ندارد و بديهيات و واضحات را با كمال بی پروائی انكار كند.
و امّا ريشه تاريخی اين مثل:
: قبل از استيلای اعراب بر ايران، زبان رسمی ايرانيان زبان «پهلوی ساسانی» بود كه به گويشها و لهجههای مختلف در سراسر ايران به آن تكلّم میكردند. (از جمله زبان سمنانی كه يكی از شاخههای زبان پهلوی ساسانی است). حمله و تسلط اعراب بر ايران، اساس قوميت و مليت ايران را كه قرون متمادی بر اين سرزمين پهناور حكمفرما بود متزلزل ساخت و فرهنگ و ادب كشور ما را به شكل و هيأتی ناموزون درآورد و اگر نتوانست زبان و فرهنگ ملّی و قومی ما ايرانيان را ريشهكن كند، به علت پايمردی و همّت والای بزرگان و دانشمندان وطنخواه خراسان وآن رادمرد طوس« حكيم ابوالقاسم فردوسی» بوده است.
«سلسله طاهريان» اگر چه در تجديد استقلال ايرانی مساعی جميله مبذول داشته و به سابقه ايراندوستی و حسن مليّت بی گمان در احيای كليه آداب و مراسم ايرانی ساعی وكوشا بودهاند، ولی چون در عصر و زمان آنها استقلال و تماميت ايران هنوز نضج و نمودی نگرفته بود، فلذا ناگزير بودند كه به ظاهر در حفظ و نگهداری رابطه دوستی و سياسی خود با دربار خلفای عبّاسی اظهار علاقه كنند تا نهال نورس استقلال كشور كه پس از قريب دو قرن تسلط بيگانه دوباره جوانه زده بود، با تندروی های بی مورد و احساسات دور از عقل و منطق، به كلّی ريشهكن نشود. به همين دليل، جهات و علل زبان و خط عربی را در زبان حكومت طاهريان و صفاريان و سامانيان، در امور ديوانی و حكومتی خراسان جايگزين خط و زبان فارسی كردند.
پيداست كه بزرگان و دانشمندان خراسان هم از امرای خويش پيروی كرده و همه تازی آموختند و بعضی از آنان تا آنجا پيش رفتند كه غالب آنان را «ذواللسانين» می ناميدند. اهالی خراسان چون بازار خط و زبان عربی را تا اين پايه گرم و رايح ديدند، به جهت علاقه و دلبستگی خويش به فرهنگ و ادب پارسی، هر ايراني را كه عربی می نوشت و يا به عربی صحبت میكرد، از باب تعرّض و كنايه می گفتند: «فلانی از بيخ عرب شده ». يعنی عِرق و حميّت و نژاد ايرانی را فراموش كرده است و يكسره به دامان عرب آويخته است. در واقع چون ايرانيان در آن عصر و زمان حاضر به قبول نفوذ بيگانگان نبودند و در عين حال قدرت مبارزه و مخالفت علنی با هيئت حاكمه را هم نداشتهاند، لذا مليت و وطنخواهی خويش را در عبارت مثلی بالا قالبگيری كرده و آن را به رخ مجذوبان و مرعوبان عرب می كشيدند.«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج 1. ص 47 »(به اختصار)
========================
&: بييَِميچی سَرَه گوشی اُو بَدِه.
biyεmiči sara guši ow bade.
: آمده است سر و گوشی آب بدهد. (برای جاسوسی آمده است).
: عبارت بالا اصطلاحی است رايج و معمول بين مردم و هرگاه كه پای تجسس و خبرچينی و كسب اطلاع از امری پيش میآيد، به كار میرود. وقتی متوجه شوند كه در جمع، فردی ظاهراً برای احوالپرسی و عملاً برای كسب خبر حضور دارد، میگويند: آمده است سر و گوشی آب بدهد.
قابل توجه اين است كه بايد ديد واژههای «سر» و «گوش» و «آب» در بيان تجسس و كسب اطلاع و آگاهی از مكنونات خاطر ديگران چه نقشی دارد و ريشه تاريخی آن چيست.
ریشه تاریخی سر و گوش اب دادن:
: در قرون و اعصارگذشته كه سلاح گرم هنوز به ميدان نيامده بود، با سلاحهای سرد از قبيل شمشير و كمان و گرز و نيزه و امثال اينها مبارزه می كردند. مدافعان اگرخود را ضعيفتر از مهاجمان می ديدند، در دژها و قلاع مستحكم جای می گرفتند و در مقابل دشمن مهاجم پايداری ميكردند. دژ يا قلعه محل و مكانی بود كه غالباً بر بلندی قرار داشت و اطراف آن را ديوار محكم و بلندی از سنگ و ساروج به ارتفاع ده الی بيست متر می ساختند كه دشمن نتواند از آن ديوار بالا برود.
درون قلعه برجها و باروها و كنگرهها و پلهها و راهروهای باريك و پر پيچ و خمی داشت كه مدافعان از آن پلهها بالا میرفتند و در درون برجها و باروها از داخل سوراخها و منافذی كه داشت به سوی مهاجمان كه قلعه را محاصره كرده بودند، تيراندازی كرده و از نفوذ و پيشروی آنها جلوگيری می كردند.
در درون قلعه اتاقهای متعددی برای سكونت و استراحت مدافعان و همچنين انبارهای زيادی برای ذخيره و نگاهداری خواربار تعبيه شده بود كه برحسب گنجايش قلعه و تعداد جمعيت تا چند سال می توانست آذوقه مدافعان را تأمين كند. ضمناً برای تأمين آب شرب قلعه غالباً از قنات استفاده می كردندكه مظهر قنات در درون قلعه به اصطلاح «آفتابی» می شد.
گاهي كه كار بر مهاجمان سخت و دشوار میشد و هيچگونه راه علاجی برای تسخير قلعه متصوّر نبود، فرمانده قوای مهاجم يك يا چند نفر از افراد چابك و تيزهوش را از درون چاه تاريك قنات به داخل قلعه می فرستاد و به آنان دستور كافی می داد كه در مظهر قنات و در درون قلعه «سر و گوش آب بدهند». يعنی سر و گوششان را هم هر چند دقيقه در درون آب قنات فرو می برند و بدينوسيله خود را از معرض ديد قلعهنشينان محفوظ دارند تا هوا كاملاً تاريك شود و آنگاه داخل قلعه شده، به جاسوسی و تجسس در اوضاع و احوال قلعه راجع به تعداد مدافعان و ميزان اسلحه و نقاط ضعف و نفوذ آنان بپردازند و محل تأمين خواربار قلعه را نيز شناسائی كنند و از همان راهی كه داخل قلعه شدهاند، مراجعت كنند و مراتب را به اطلاع فرمانده خود برسانند.
غرض از ارائه مطلب فوق اين بود كه ريشه تاريخ ضربالمثل «سر و گوش آب دادن» دانسته شود كه جاسوسان از اين رهگذر به اسرار قلاع جنگي پی ميبردند و راه نفوذ و تسخير قلاع را هموار می كردند و رفته رفته «سر وگوش آب دادن» در مورد جاسوسی و تجسس اوضاع و احوال ديگران به صورت ضربالمثل درآمده است.«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج2 . ص 750 به اختصار»
========================
&: بييَِميچی هَما «سَره كيسَه» كَِرِه.
biyεmiči hamâ sarakisa kεre.
: آمدهاست ما را «سر و كيسه» كند .
: سر و كيسه كردن كه اصطلاحاً «سركيسه كردن» هم گفته می شود، در معنی و مفهوم استعارهای، كنايه از آن است كه تمام موجودی و مايملك كسی را از او گرفته باشند.
امروزه اين اصطلاح در محيط قمارخانه و قماربازی بيشتر مصطلح است و به افرادی كه تمام موجودی خود را باخته باشند، اصطلاحاً می گويند: «فلانی را سركيسه كردند». البته در مورد افراد سادهلوح هم كه بر اثر زبان بازی اشخاص دغلباز و فريبكار همه چيز را از دست بدهند، اين ضربالمثل از باب استشهاد و تمثيل به كار برده می شود.
و امّا ريشه اين مثل:
سروكيسه كردن: سابقاً كه دوش و وان در حمام شهرها و دهات ايران مرسوم نبود، كُلاً خزينه داشتند و كسی كه به حمام میرفت پس از كيسهكشی و صابون زدن، داخل خزينه می شد و بدن را ظاهراً شستشو می داد. در ادوار گذشته كه وسايل نظافت و آرايش تا اين اندازه موجود و معمول نبود، اكثراً كيسهكشی و سرتراشی در حمام انجام میشد. يعني دلاك حمام سر افراد را میتراشيد و آنگاه وی را كيسه میكشيد تا شستشوی كامل به عمل آيد. زيرا در عرف و عقايد گذشتگان اصطلاح «سر و كيسه كردن»، شستشوی كامل تلقی می شد و هركس اين دو كار را توأماً انجام می داد، آن چنان پاك و پاكيزه می شد كه به زعم خودش تا يك هفته احتياج به تجديد نظافت و پاكيزگی نداشت.
اگرچه امروز عمل «سر و كيسه كردن» در حمام شهرها و غالب روستاهای ايران مورد استعمال ندارد، ولی معنی استعارهای آن باقی مانده و مخصوصاً در اصطلاحات عاميانه رواج كامل دارد.«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج2. ص 749» (به اختصار)
هر چند سرِكيسه اين طايفه مُهر است كرديم «سر وكيسه» ولی اهل جهان را
«عبدالغنی بيگ قبول»
========================
پ:
&: پارتی وازی ماكَِره. Pârti vâzi mâkεre.
= پارتیبازی می كند.
: اين اصطلاح را كسی میگويد كه ببيند ديگری برای پيش برد اهداف خود با توحه به امكانات مادی و معنوی، اعمال نفوذ می كند.
و اماّ ريشه تاريخی پارتی بازی:
هرگاه دركشوری قدرت تشكيلاتی وجود نداشته باشد و مصادر امور و متصديانِ مسئول، قائم به وجود نباشند، پيداست كه توصيه و سفارش و اعمال نفوذ از طرف ارباب قدرت، در چنين سازمان و تشكيلاتی نقش اساسی خواهد داشت وهمين امر موجب میشود كه صالحان گوشه عزلت گيرند و طالحان به مسند عزّت نشينند.
اين اعمال نفوذها و توصيه بازی ها را در عرف و اصطلاح ايران ‹‹پارتی بازی›› میگويند، در حالی كه معنا و مفهوم لغوی اين ضرب المثل با آنچه را كه مقصود و منظور ما می باشد كاملاً تفاوت دارد.
‹‹پارتی›› لغتی است فرانسوی و به معنای ‹‹حزب›› و ‹‹پارتی بازی›› همان ‹‹حزب بازی›› است كه در دنيای امروز هيچ گونه بحث و ايرادی برآن وارد نيست.
كسانی كه تاريخ مشروطيت، خاصه تاريخ معاصر ايران را مطالعه كرده باشند اطلاع دارند كه در زمان سلطنت احمد شاه قاجار، دو حزب قوی و نيرومند درايران تاسيس شده بود كه هر دو حزب ظاهراً از مسلك سوسياليزم الهام میگرفتند.
1 = حزب ‹‹اجتماعيون اعتداليون›› يا ‹‹محافظه كارها›› كه با ارشاد نايب السلطنه ‹‹ناصرالملك›› و رهبری ‹‹سيد محمد صادق طباطبائی›› اداره می شد. اين حزب كه اكثريت اعضای آن را اعيان و شاهزادگان تشكيل می دادند، اصلاح تدريجی امور را با حفظ سنن و آداب مذهبی و ملی خواستار بودند.
2 = حزب ‹‹اجتماعيون عاميون›› يا ‹‹سوسيال دموكرات›› كه ارشاد آن با ‹‹سيد حسن تقی زاده›› و رهبری آن با ‹‹سليمان ميرزا اسكندری›› بوده است. اين حزب را ‹‹تند روان›› و‹‹انقلابيون›› واختصاراً ‹‹دموكرات›› هم میگفتند.
اين دو حزب، در سياست داخلی و برخورداری های مادی و معنوی با يكديگر رقابت داشتند و هرجا كه احتمالاً سود و فايدتی می رفت از هم پيشی می گرفتند و طرفداران و افراد حزب خود را به مشاغل و مناصب حساس، می گماشتند كه اين عمل به ‹‹پارتی بازی›› معروف و ضرب المثل شد، به طوری كه هر انتصاب نا به جائی و يا هر اِعمال نفوذی صورت گيرد، به پارتی بازی نسبت داد می شود.
‹‹ريشه های تاريخی امثال و حكم. ج 1 ص 279 به اختصار››
========================
&: پاکَه شُرَه رِیکتَِری دَِمَِگیرییِه.
pâka šora reyktεri dεmεgiriye.
: پارچه تمیز زودتر شعلهور می شود.
تفسیر مثل:
در این مثل، انسانهای بی آلایش و پاکدل و ساده اندیش و محتاط به پارچه تمیز تشبیه شده اند. همان طوری که پارچه تمیز در مجاورت آتش زودتر از پارچه کثیف مشتعل می شود، متأسفانه انسانه های پاک طینت هم در گردش دوران آسیب پذیرترند. چنان که گفته شده است:
آزاده را جفایِ فلک بیش می رسد
یا: عاقل به کنار جوی پِیِ پُل می گشت
اوّل بلا به عاقبت اندیش می رسد.
دیوانه پابرهنه، از آب گذشت
=============================
&: پا هُُشتُن خَطّين پی بيرين اَِندِچِش.
pâ hošton xatin pi birin εndečeš.
: پا را ازخطّ خودش بيرون گذاشته است.
: این مثل در مورد كسی گفته میشود كه پا را از گليم خود درازتر كرده و يا بلند پروازی كرده و سطح توقعاتش را بالا برده باشد.
نظير: لقمه بزرگتر از دهانش برداشته است.
داستان: میگويند مردی با زن جوان و زيبای خود از دهي به ده ديگر می رفتند. راهزنی مسلّح به آنها رسيد. هر چه جستجويشان كرد مال قابل توجهی نيافت. لذا طمع در زن كرد. به مرد گفت در نقطهای بايستد و دورش را دايرهوار خطّی كشيد و با تغيّر به او گفت: «اگر پايت را از اين خط بيرون بگذاری، میكشمت» و زن را با خود به پشت تپّهای برد وقتی كه راهزن آنها را رها كرد، زن به مرد گفت چرا برای نجات من از دست آن راهزن اقدامی نكردی؟ مرد گفت چطوراقدامی نكردم؟ عليرغم تهديدش چندين بار پايم را از خطّی كه به دورم كشيده بود بيرون گذاشتم. راهزن نفهميد وگرنه مرا كشته بود.
========================
&: پيرِنی عُثمُونی كَِرچيشُن. Pirεni osmoni kεrčišon.
: پيراهن عثمان كردهاند.
: این اصطلاح را درتوصيف كسانی می گويند كه دستاويزی پيدا كردهاند كه با آن جار و جنجالی به راه بياندازند و به سود خود بهرهبرداری كنند. همچنين بعضی از افراد برای غلبه برحريف به هردستاويزی متمسّك می شوند و هر لغزش و اشتباه ناچيز را از ناحيه رقيب، گناهی نابخشودنی جلوه میدهند.
و امّا موضوع «پيراهن عثمان»
: به طوری كه می دانيم، «عثمان» بعد از كشته شدن «عمر بن خطاب» در سن هفتاد سالگی به عنوان خليفه سوم مسلمين به خلافت رسيد. وی مردی ملايم و نرمخوی بود. عثمان مآلانديشی ابوبكر و عمر را نداشت. نرمخوئی و ملايمت وی تا به جائی رسيده بود كه عياشی، اقسام لهو و لعب در مدينه شيوع يافت. چون عثمان در مقام جلوگيری برآمد، گروهی از وی دلگير شدند. بعضی از مسلمانان كه جمعی از صحابه نيز از آن جمله بودند، به علل و جهات ديگر از عثمان دل خوشی نداشتند و قبايل آنها نيز قهراً كينه عثمان را در دل میپرورانيدند. اين عوامل و اختلاف طبقاتی عميقی كه بين ثروتمندان قريش و ساير طبقات مردم پيش آمد، همه و همه دست به دست هم داده، حسّ انتقاد و اعتراض برخليفه را فراهم آورد. مردم مدينه و ساير ولايات اسلامی به تمرّد و عصيان برانگيخته و زمينه را برای تبليغات مخالفان مهيّا نمود. ماحصل كلام آن كه، مردم مصر با شورش طلبان بصره وكوفه به سوی مدينه حركت كردند و فتنه بالا گرفت. مخالفان از ديوارخانه عثمان بالا رفته و خليفه سوم را به يك ضربت كشتند.
معاويه كه از نزديكان و بستگان عثمان بود و خود نيز داعيه خلافت بلكه سلطنت در سر می پرواند، براي آن كه مردم را عليه علی بن ابيطالب (ع) بشوراند، به اشاره «عمروعاص» پيراهن خونآلود عثمان را در مسجد آويخت و در انظار مسلمين قرار داد تا مظلوميت عثمان را مجوز عصيان خود قرار دهد.
غرض از ارائه اين مطلب اين است كه بدانيم چون «پيراهن عثمان» در تحريك مسلمين و انجام مقصود پليد معاويه نقش اساسی بازی كرد، لذا برای كسانی كه بخواهند با به دست آوردن دستاويزی من غيرحق به مقصود برسند، مَثلِ «پيراهن عثمان» را مورد استفاده قرار می دهند. «ريشههايی تاريخی امثال و حكم. ج1. ص329.» «به اختصار»
توضیح: در زبان سمنانی به (پیراهن) می گویند (شَِوی šεvi) بنابراین مشخص است که این مثل هم سمنانی نیست و در اثر تبادل فرهنگ ها به این زبان راه یافته است.
=============================
&: پیل هَمیشَه رَف اَِشتَه، وَختی مَِگَه وِیگیر، بِینی پا دیمَه چیچی مَِندِه ؟؟؟!!!
Pil hamiša raf εšta . vaxti mεga veygir. beyni pâ dima čiči mεnde ???!!!
: پول همیشه روی رَف است، وقتی می خواهی برداری، ببین پایت را روی چی می گذاری ؟؟؟!!!
همان طوری که میدانید سقف اتاق های خانه های قدیمی خیلی بلندتر از سقف خانه های امروزی بود. و اگر به خاطر داشته باشید در اتاقهای خانه های قدیمی، تاقچه بلندی نزدیک سقف بود که از آن به منظور گذاشتن اشیاء عتیقه یا ارزشمند که در دسترس همه نباشد، استفاده می کردند. در زبان سمنانی به این تاقچه های بلند نزدیک سقف «رَف raf» گفته می شد. برای این که بشود شیئی را روی «رَف» گذاشت یا این که از روی «رَف» برداشت، باید از چهارپایه یا نردبان استفاده می شد تا بتوان پا را روی آن گذاشت و منظور را اجرا کرد.
و امّا تفسیر مثل:
: آنچه که مسلم است پول همیشه در دسترس نیست، برای این که پولی به دست بیاید باید تلاش کرد، گویا پول همیشه روی رَف است، برای پول به دست آوردن، ببین پایت را روی چی میگذاری که پول در دسترست قرار بگیرد؟؟؟!!! آیا پایت را روی حقالناس می گذاری؟ یا پایت را روی گردهِ کسانِ دیگر گذاشته و آنها را زیر پا له می کنی تا پول در دسترست قرار بگیرد؟ پس مراقب باش، پولی که از حقّی را ناحقّ جلوه دادن یا از به هم پاشیدگی زندگی دیگران به دست آید، آیا می توان بدون دغدغه خاطر از آن استفاده کرد؟
==============================
&: پييَِرَه مار دَِل بِه وَچُنَه، وَچُن دَِل بَِه اَِسبَه شَِغالُن.
Piyεra mâr dεl bε vačona. vačon dεl bε εsba šεqâlon.
= دل پدر و مادر در گرو بچههاست، دل بچهها به سگ و شغال .
تفسیر مثل:
فرزندان برای پدر و مادر عزیزترینند، آن قدری که پدر و مادر به فرزندان خود تو.جه دارند، به پدر و مادر خود ندارند.امّا، این فرزندان هستند که به پدر و مادر خود توجه چندانی ندارند و همیشه مورد گله پدر و مادر قرار می گیرند. مثل های زیر گویای این مطلب است.
مثل سنگسری : دل مادرها پيش فرزندشان است و دل فرزند پيش گرگ .
مثل افتری: پسركه زن بُرد، همسايه پدر است. (مثل همسايه می شود).«گويش افتری. ص 83»
مثل فارسی: كودك، به حيوان خانه دلبستهتر و علاقهمندتر است تا به پدر و مادر خود. و اين نشانه كنايی از بی مهری فرزندان است نسبت به والدين.«كتاب كوچه. ج 3. حرف الف. دفتر دوم. ص 1092»
مثل زرقان فارس: كاكا وقتی زن اِسِه، می شِه پسرآمو.
: برادر وقتی زن میگيرد، می شود پسر عمو.
«فرهنگ ضربالمثلهای عاميانه زرقانی. ص 198»
مثل افغانی: دل مادر به بچه، دل بچه به كُلوچه .
«ضربالمثلهای دری افغانستان. ص 100»
مثل هندی : زنی كه فرزندان او دختر هستند ، روی صندلی می نشيند و خانمی كه فرزندان او پسر هستند ، به ديوار تكيه میدهد.
«مثلها و پندهای هندی. ص 57»
مثل اسكاتلندی: پسرم، پسر من است تا زمانی كه زن می گيرد ولی دخترم تمام عمر دختر من است .
مثل استونی: پسر پسر است، تا اين كه زن می گيرد .
«گلچينی از ضربالمثلهای جهان. ص 81»
===================================================
&: پييَِرَه مارَه مُزُنبَِلكَه بَِساچِش .
piyεra mâra mozombεlka bεsâčeŝ.
: برای پدر و مادرش آبانبارك ساخته است .
: وقتی كسی مرتكب عمل ناشايستی شود كه مردمآزاری در پی داشته باشد و باعث لعن و نفرين و دشنام به خود و پدر و مادر خود شود، در مقام تمسخر می گويند: براي پدر و مادرش آبانبارگی ساخته است. يعنی به جای آن كه كاری كند كه دعای خيری داشته باشد، كاری می كند كه ناله و نفرين ديگران را در پی دارد. فرزندی كه مورد طعن و لعن در جامعه باشد، نبودنش بهتر از بودنش است.
ماخذ: سمنان منطقهايست كويری و كم آب. به همين دليل و قبل از لولهكشی، آب شرب مردم، مخصوصاً در تابستانها، از آبِ آبانبارهای خصوصيِ خانگي و يا آبانبارهای عمومي واقع در محلّههای شهر تأمين می شد. افراد خيّر و نيكوكار، اقدام به ساخت آبانبارهای بزرگ عمومی می كردند و كسانی كه در تابستانِ گرمِ كوير از آب خنك و گوارای آبانبارها استفاده می كردند، دعای خيری هم برای بانيان ساخت اينگونه آبانبارها داشتند. همانطوری كه ساخت آبانبار باعث دعای خير برای بانيان و برای پدر و مادر آنان بود، در مقابل، بودند كسانی كه با عملكرد خودشان باعث ناراحتی مردم می شدند كه مسلماً عملكرد نامطلوب و ناشايست آنان باعث ناله و نفرين و بدگوئی برای خودشان و پدر و مادرشان بود. در اين گونه موارد مردم با زبان طعنه و تمسخر می گفتند: برای پدر و مادرش آبانبارك ساخته است.
داستان : پدری پسر را ميگفت : اگر از گفتههای من فرمان نكنی، تو را عاق میكنم. پسر جواب داد: من نيز در عوض تو را عوق می سازم. پدر پرسيد: عوق چگونه است؟ پسر گفت : شبانگاه برآستانه مسجد و حمّامها پليدی كنم. چون شبگرد و مسلمان بدين دو جای آمد و شد كنند، كفش و جامهشان بيالايد و بر پدر مرتكب لعن فرستند.
«كاوشی در امثال و حكم فارسی. ص 80»
به همين دليل گفته شده:
می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری مكن ساكن میخانه باش و مردم آزاری مكن
مَثلِ تركمنی: از پسرِخوب، جوی آبِ رحمت جاری می شود. «فرهنگ مردم. فولكلور ايران. ص 359»
==============================
ت:
&: تا دَِندونَه بَمَِرِه، مو اِنگيرَم تَموم مَِبو.
tâ dεndona bamεre. mo εngiram tamom mεbu.
: تا زنبور بميرد، انگور من هم تمام میشود.
1 : این مثل در مقام آگاهی به كسی گفته می شود كه در شُرُفِ انجام عملی است و متوجه عواقب وخيم آن نيست، لذا به او هشدار می دهند كه نسبت به دفع آفت به موقع اقدام كند، در غير اين صورت ضرر هنگفتی متوجه او خواهد شد. در واقع: علاج واقعه قبل از وقوع بايدكرد.
2 : اين مثل را كسی میگويد كه متوجه عملی شده كه درحال تكوين است و عواقب وخيمی هم خواهد داشت ولی به تنهايی قادر به رفع مشكل وآفت زدائی نيست. از ديگران كمك می خواهد، ولی ديگران به جای كمك به موقع، با نهايت خونسردی چنين دلداری میدهند كه نگران نباش، مشكل خود به خود حل می شود و او می گويد: تا اين مشكل خود به خود بخواهد حل شود، ضرر هنگفت و جبران ناپذيری به من خواهد خورد.
شعارِحُسنِ تمكين، شيوه عشق است ای بی باك به پايان تا رسد يك شمع، صد پروانه ميسوزد
«صائب»
«ضربالمثلهای منظوم فارسی. ص 61»
و امّا اصل داستان به روايت آقای محمّد احمد پناهی “پناهی سمنانی“ در صفحه 219 كتاب «آداب و رسوم مردم سمنان»:
: يك سمنانی، دار و ندار خودش را خرج می كند، يك انگورستان كوچك درست می كند كه از كنار آن انگور، استفاده ای ببرد. وقتی كه انگور می رسد، زنبورها هجوم می آورند. بيچاره صاحب باغ به سرخودش میكوبد كه: باباجان، به داد من برسيد، زنبورها انگورهای مرا خوردند.
همسايهاش دلداریاش می دهد و می گويد: غصّه نخور، زمستان می رسد و تمام زنبورها می ميرند. صاحبباغ بدبخت نگاهش می كند و می گويد: عموجان، درست است كه در زمستان زنبورها می ميرند، ولی تمام انگورهای مرا می خورند و می ميرند.
=========================
&: تارُفی شابدُلَظيمی ماكَِرِه.
târofi šâbdolazimi mâkεre.
:تعارف شاه عبدالعظيمی ميكند .
: این جمله اصطلاحی است معترضانه، و در مورد تعارف كننده ای گفته می شود كه مطمئن است تعارفش مورد قبول واقع نمی شود. وگاهی هم از طرز بيان تعارف كننده مشخص است كه تعارفش از ته دل نيست و جنبه رفع تكليف را دارد.
و لذا هرگونه تعارف كه واقعی نباشد، به آن ‹‹تعارف شاه عبدالعظيمی›› میگويند.
و اما ريشه تاريخی و وجه تسميه اين مثل:
: حضرت عبدالعظيم حسنی، كه در شهر ری مدفون است و هم اكنون زيارتگاه بزرگی برای مردم ايران محسوب می شود، بعد از چهار پشت به امام دوم شيعان حضرت امام حسن مجتبی(ع) متصل می شود.
مزار حضرت عبدالعظيم كه در اصطلاح عمومی ‹‹شاه عبدالعظيم›› گفته می شود، پيوسته مطاف معتقدان و شيعيان مومن و علاقمند بوده است و از گوشه وكنار جهان اسلام هر شيعه كه به ايران می آيد بعد از زيارت حضرت ثامن الائمه در مشهد و حضرت معصومه در قم، به زيارت حضرت عبدالعطيم میشتابد.
چون شهر ری در چند كيلومتری جنوب و نزديك تهران قرار دارد، لذا از قديم معمول بوده است كه زائران تهرانی علی الاصول شب را در شهر ری توقف نمی كنند و به تهران باز می گردند. با اين توصيف، اگر كسی از ساكنان شهر ری طوعاً و كرهاً در مقام دعوت از زائر تهرانی بر می آمد و تعارف می كرد، و چون دعوت كننده می دانست كه دعوت شونده ناگزير از مراجعت است، لذا تعرف آن شاه عبدالعظيمی را كه جنبه عملی نداشت و نمی توانست مورد قبول زائر تهرانی باشد را تعرف بی پايه و اساس و ظاهری دانسته و می گفتند كه: ‹‹تعارف شاه عبدالعظيمی›› می كند.
‹‹ريشه های تاريخی امثال و حكم. ج 1. ص 357 به اختصار››
روایت دیگری از توضیح این اصطلاح: زمانی که بین تهران و شهر ری خط آهنی کشیده شده بود و قطار، به گفته عوام (ماشین دودی) مسافران را به شهر ری برده و بر می گرداند، در ایستگاه تهران بلیط دو طرفه رفت و برگشت فروخته می شد. از آن جائی که مردم شهر ری می دانستند که مسافران و زوار شاه عبدالعظیم مجبور به برگشت به تهران هستند، لذا در تعارف کردن به مسافران اصرار می کردند.
بعضي از ساكنين شهر ری، با ديدن دوست و يا آشنا، براي آن كه مطمئن بشوند آن دوست شب را در شهر ری نمی ماند و احياناً به منزل ايشان نخواهد آمد، اول او را به ‹‹شاه عبدالعظيم›› قسم ميدهند و اين گونه تعارف می كنند:
:تو را به اين حضرت، شب را ميری يا نمی مونی؟ در هر صورت فرقی نمی كند چه بگويد ‹‹ميرم›› و يا بگويد ‹‹نمی مونم››، پس مسلماً آن دوست به منزل ايشان نخواهد رفت و خود بخود مقصود حاصل می شود.
=========================
&: تا هَما لَلَِكِه جُفت نَكَِرچيشُن، پِيبا.
tâ hamâ lalεke joft nakεrčišon pey bâ.
= تا كفشهای ما را جفت نكردهاند، بلند شو .
: اين مثل را كسی می گويد كه احساس كند صاحبخانه از بودنش چندان راضی نيست.
زماني كه صاحبخانه، كفش مهمانان را جلوی درخانه و رو به سمت خارج از خانه جفت می كند، عملاً نشان می دهد كه از ماندن مهمان چندان راضی نيست و محترمانه عذرآنها را می خواهد.
ماخذ: وقتی خانوادهای برای خواستگاری دختری به منزلشان می رفتند و اگر خانواده دختر كفش مهمانان را به طوری كه آنان ببينند و متوجه بشوند، رو به خارج از خانه جفت می كردند، مهمانان متوجه می شدند كه جواب آنان منفی است و ماندنشان درآن جا باعث زحمت است در اين موقع رفع زحمت می كردند.
می گذارد كفش هركس پيش پای ميهمان
خندهروئی، مهمان را گل به جيب افشاندن است
گر نمی خواهی شود پامال حسن خدمتت
«فرهنگ اشعار صائب. ص 594»
در لباسِ خدمت، اظهارِ ملالت می كند
تنگ خلقی، كفش پيش پای ميهمان ماندن است
وقت رفتن، ميهمان را كفش پيش پا منه
=============================
&: تَرَندوكَه. tarεnduka.
= جِر زن است. دبّه بكن است.
تَرَِندوک: لجوج و دبه بکن حرفهای.
: این اصطلاح در سمنان مرسوم است و آن را در توصيف كسی می گويند كه برای قول و قرار خودش هم ارزشی قائل نيست و مرتباً در كارهايش جر می زند و دبّه می كند چون که لجوج حرفهای است. اصولاً به بچهای كه در بازيهای كودكانه وقتی كه دارد میبازد، جر می زند و دبه میكند، این اصطلاح به وی اطلاق می شود و وقتی میبييند كه طرف مقابل قوی تر از خودش است، جا می زند.
مترادف با : چه كَشكی، چه پَشمی.
داستان: روباهی در صحرا به دنبال شكار ميگشت، ناگهان متوجه می شود كه يك نفر شكارچی سوار بر اسب به همراه سگ شكاری به سمتش می آيد. به هر طرف نگاه ميكند كه راه فراری پيدا كند، موفّق نمی شود. در همين حال چشمش به گنبدی ميخورد. رو می كند به طرف گنبد و می گويد: «يا امامزاده اگر مرا از دست اين شكارچی نجات بدهی، روغنِ چراغِ صحن تو را تأمين می كنم» و با حالت نوميدانهای به طرفی كه شكارچی ميآمد، نگاه كرد. ديد كه شكارچی و سگش به سمت ديگری رفتند. قدری صبر كرد تا كاملاً شكارچی دور شد. بعد رو كرد به طرف همان گنبد و گفت : «بابا دست مريزاد، تو هم كه اهل حق و حساب بودی و من نمی دانستم؟ تا گفتم روغن چراغ صحن تو را تأمين می كنم، شكارچی را دور كردی، آخر نگفتی منِ روباه، روغن چراغم كجا بود؟ » اين را گفت و به خيال خودش جر زَد و قول و قرارش را باطل شده فرض كرد و به راه خودش ادامه داد. چند قدمی نرفته بود كه ديد شكارچی با سگش به تاخت به طرفش می آيند. روباه دستپاچه شد، برگشت و رو كرد به همان گبند و گفت: بابا شوخی كردم، شوخی هم سرت نميشه؟!
===========================
&: تَِلَه پيكَِرِه يَه. tεla peykεre ya.
: قرار بر شكم است.
: اين اصطلاح در مورد كسي كاربرد دارد كه براي انجام كار بنّايی يا باغبانی از كارگرانی دعوت به كار می كند كه فقط به آنها غذا می دهد نه دستمزد ديگری. در واقع كار كردن در ازای غذا خوردن است و نه مزد گرفتن.
داستان: خواجه توانگری، عمارتی رفيع می ساخت و صدها عمله را صبح تا شام به كار داشته بود و به جای دينار، بدانان، نان خشك می داد. كسی از برابر عمارت می گذشت، بهلول را ديد كه ايستاده و می نگرد. آن شخص از بهلول پرسيد: اين جا چه خبر است؟
بهلول گفت: هيچ، نان می دهند، و جان می ستانند. ‹‹قصه های بهلول. ص 93››
===========================
&: تَمبَِلی پی حَكيمَه. tambεli pi hakima.
= از تنبلی حكيم است.(از تنبلی درمانگر است).
: اين مثل را درمورد كسی می گويند كه وقتی كاری به او ارجاع می شود، از تنبلی برای آن كه آن كار را انجام ندهد راه چارهای پيشنهاد میكند.
داستان: روزی بزّازی در خانهِ خود می خواست پاچه ای را اندازه بكيرد. به پسرش كه در اتاق بود گفت: پسرم برو در زير زمين و آن نيم متر فلزی را بياور تا طول اين پارچه را اندازه بگيرم. پسر گفت: بابا جان، دُم اين گربه نيم متر است با دم گربه اندازه بگير. پدرش گفت: برو بيرون ببين باران میبارد يا نه. پسرگفت: اين گربه همين الان از بيرون آمده، دست بر پشتش بكش اگر خيس بود، باران میبارد و گرنه كه نمیبارد.
پدرش گفت: بابا تو ديگه كی هستی؟
مثلِ فوق در سرخه و دامغان هم رايج است. «فرهنگ بزرگ ضرب المثل های ايرانی»
==========================
&: تَمبَِلی رَه باشُّن بَشَه سايَه، باتِش هُشتَِرَه مِی.
tambεli ra bâššon baša sâya. bâteš hoštεra mey.
= به تنبل گفتند برو سايه، گفت خودش می آيد.
: در بيان كثرت سستی و تنبلی كسی از اين مثل استفاده می كنند.
مثل فارسی: تنبل نرو به سايه، سايه خودش می يه.
= به جون عمو رجب، از جام نمی جنبم يه وجب.«قند و نمك. ص 143»
= تنبل را خواستند زن بدهند، گفت: عروس شدهاش را بياوريد.
«داستانهای امثال. ص 343»
داستان: در زمان شاه عبّاس در مسابقهای برای تعيين تنبلترين شخص، مدعيان را به خزانه حمّام بردند و به تدريج تون حمّام را تابيدند. رفته رفته آب گرمتر وگرمتر شد. متدرجاً هر كس تحمّلش كمتر بود، خزانه را ترك كرد. در پايان مسابقه، يك نفر باقی ماند كه به صدای آهسته می گفت: «سوختم». خواستند او را برنده اعلام كنند كه ديدند يك نفر ديگر در خزانه است و به او می گويد: «از قول من هم بگو سوختم».«داستانهای امثال. ص 343»
==========================
&: تَه رَه دُونَه دوُشُنچِش. ta ra downa dušončeš.
: برای تو دانه پاشيده است.
: در مقام پند و اندرز و آگاهی، به كسی گفته می شود كه فردی بدسابقه با نشان دادن صداقت و راستی ظاهری، قصد كلاهبرداری از او را داشته باشد. يعنی مراقب باش كه كلاه سرت نرود، برای تو دام تنيده و دانه پاشيدهاست.
مأخذ: گويند ملا، از همسايه ديگی به عاريت خواست و هر بار ديگچهای درون آن گذاشته، باز پس داد. همسايه پرسيد ديگچه از كجاست؟ ملا می گفت ديگ شما آبستن بود و در خانه ما زائيد. نوبت ديگر، ديگی بزرگ به امانت گرفت و پس از چند روز به صاحب آن گفت ديگ بمرد. همسايه گفت: ديگ چگونه خواهد مرد ؟ ملّا گفت: ديگی كه تواند زائيد، البته تواند مرد.«امثال و حكم دهخدا»
«فرهنگ نوين گزيده مثلهای فارسی. ص 389»
==========================
&: تَه زور خَری مَنَِرَِسِه، پالوُنی دومَِساز ؟ (دَِ مَِماس؟).
ta zur xari manεrεse. Pâloni dumεsâz? (dεmεmâs?).
: زورت به خر نمی رسد، پالان را ميزنی؟ (به پالان میچسبی؟)
: اين مثلِ كنايهآميز در مورد كسی گفته می شودكه توان درگيری با مقام بالاتر از خود را ندارد ولی به منظور آرامش خود، تلافی آن را سر عوامل تحت امرخود درمی آورد.
داستان: حاكمی به زيردست خود توهين كرد، او سخت برآشفت ولی صلاح را در دم زدن ندانست. چون قدرت مقابله نداشت. با عصبانيت تمام پشت ديوار خانه حاكم آمد و به آن ديوار لگد می كوبيد و می گفت: « گمان می كنی از تو می ترسم؟ آن چه به من گفتی خودت هستی!»
«داستانهای امثال. ص 568»
==========================
&: تَه ژيرييَن بَِديچَن، ته ژُورييَن بَِديچَن.
ta žiriyan bεdičan. ta žoriyan bεdičan.
: پائين تو را هم ديدم، بالای تو را هم ديدم.
: اين مثل در موردی به كار می رود كه كسی ادعايی دارد كه كارهای مهمّی انجام می دهد ولی با توجه به سابقه قبلی او، مشخص است كه از عهده آن بر نمی آيد و يا در مورد كسی كه از تمكّن و قدرت مالی و منصب خود، فقط لاف می زده و خيری از او به كسی نمی رسيده، و حالا كه از منصب و قدرت افتاده مدعی است چنانچه درآن موقع به او رجوع می شد كار خيرخواهانه وخدا پسندانهای می كرده است.
داستان: می گويند روزی گدايی از مرد ثروتمندی تقاضای پولی كرد. آن مرد كه نزديك خانهاش بود به فقير گفت: الان پولی به همراه ندارم. اگر در خانه بودم از طبقه بالای خانه پولی بهت می دادم. روزی ديگر اين مرد در بالكن طبقه بالای منزلش بود، همان مرد فقير كه از آنجا گذر می كرد، از آن مرد ثروتمند مطالبه پولی كرد. مرد ثروتمند گفت: الان كه پولی به همراه ندارم، اگر پائين بودم پولی بهت می دادم. مرد فقير گفت: پائين تو را ديدم، بالايت را هم ديدم.
==========================
&: تَه كُلا پَشم نَِدارِه. pašm nεdâre. ta kolâ
= كلاه تو پشم ندارد.
: در مقام تحقير به كسی می گويند كه كم جُربزه و نرمخوی است يعنی كار مفیدی از تو ساخته نيست. و به همين دليل كسی خطّ او را نمی خواند و گوش به حرفش نمی دهد.
نظير: از بی عرضگی سگ است كه روباه در كاهدان بچّه می گذارد.
مثل افغانی: آمدن روباه به بام، ضعفِ سگ است.
«ضربالمثلهای دری افغانستان. ص 8»
می زند حرفی برای خويش واعظ، مِی بِنوش
نيست پشمی دركلاه محتسب، ساغر بنوش.«صائب»
امّا موضوع کلاه پشم دار از کجا نشأت گرفته؟
: در اوايل سلطنت رضاشاه كه افراد باديگارد سرخ (افسران قزّاق با لباس نظامی مخصوص)، عهدهدار نظم و امنيّت تهران بودند، افسران قزّاق از كلاهپوستی استفاده می كردند که پشم فراوانی داشت.
وقتی كه سر و كلّهِ يك نظامی در خيابان پيدا میشد، همهِ اوباش و ارازل، حساب كار خودشان را كرده و خودشان را جمع و جور میكردند. وقتی می ديدند كه آن نظامي كلاهپوستی (پشمدار) به سر ندارد، می فهميدند كه افسر نيست و درجهدار است كه زياد برای او اهميّتی قايل نبودند و به كار خود میپرداختند.
در نتيجه، در مورد هركس كه بی جربزه و نرمخوی بود، می گفتند كه كلاهش پشم ندارد. يعنی آدم جدّی و سختگيری نيست.
===========================
&: تَه كُلا پَشی مَعرَِكِه وَِنچِش. ta kola paši ma,rεke vεnčeš.
: كلاهت را به پشت معركه انداخته است.
: هرگاه کسی را از بهره ای بی نصيب و محروم کرده باشند، این اصطلاح را در موردش می گویند. .
ماخذ: درگذشته وقتی دوره گردان با حقّهبازان معركه می گرفتند و اطراف آنها گروهی گرد می آمدند، به طوری كه جا برای تازهواردين تنگ می شد، آن كه عقب ايستاده بود، كلاه نفر جلويی را برداشته و به پشت معركه می انداخت و چون صاحب كلاه برای برداشتن كلاه خود میرفت، وی جايش را می گرفت. «فرهنگ عوام. ص 460»
===========================
&: تَه مَرَّه جا كَِتَه؟ ta marra jâ kεta؟
: خيالت آسوده شده؟ به منظور خودت رسيدی؟ (دلت خنک شد؟).
: كسی اين اصطلاح را می گويد كه به سفارش و تأكيد ديگری اقدام به كاری كرده و متضرر گرديده و يا گرفتار شده باشد. يعنی حالا كه من گرفتار شدم، خيالت راحت شد؟ به منظور خودت رسيدی؟
مأخذ: می گويند در زمان جنگ تحميلی عراق به ايران كه همهگونه ترفيع و مزايا منوط به حضور در جبهههای حق عليه باطل بود، يكی از كاركنان بخش دولتی از رفتن به جبهه استنكاف ميكرد. به همين دليل هيچگونه ترفيع و مزايايی به او تعلّق نمی گرفت. رئيس واحد عقيدتی سياسی آن بخشِ دولتی به نام «حسن آقا» به او تأكيد و اصرار می كرد كه به جبهه جنگ برود. بالاخره اين شخص راضی شد و به جبهه جنگ رفت. برحسب اتّفاق در اولين يورش به خاك عراق، اسير سربازان عراقی شد. در آن زمان در بخش فارسی راديوی عراق، اسرا می توانستند برای خانواده خود پيغام بفرستند و از زنده بودن خودشان به خانوادهشان اطمينان بدهند. وقتی نوبت فرستادن پيام به شخص مذكور رسيد و پشت ميكروفون راديو عراق قرار گرفت، گفت: حسن آقا، من به سفارش شما به جبهه جنگ آمدم و اسير شدم. حالا خيالت راحت شد؟ به منظورخودت رسيدی؟
===========================
&: تَيی كاسِه، نيم كاسَه دَرَه. tayi kâse nim kâsa dara.
: زير كاسه، نيمكاسه است .
: اين مثل را در مقام آگاهی، زمانی بازگو میكنند كه ظاهر چيزي يا امري غيراز باطنش باشد و از ظاهرش نتوان به باطن آن پی برد. در اين صورت نبايد جانب احتياط را از دست داد.
ماخذ: در زمان قديم كه هنوز يخچال خانگی وجود نداشت، براي نگهداری مواد غذائی آن را در ظرفی ريخته و در جای خنك می گذاشتند و برای آن كه از دستبرد حيوانات و پرندگان و حشرات در امان باشد، ظرف بزرگتر سبد مانندی روی آن دمر می كردند و طبيعتاً از روی ظرف بزرگتر نمی شد فهميد كه چه چيزی در زيرآن است. در اين مثل كاسه، همان ظرف بزرگ و نيمكاسه، ظرف كوچكتراست كه در زير ظرف بزركتر قرار می گيرد.
حال اگر اتفاقی بیفتد که واقعیت آن آشکار نباشد، و مشخص باشد که پسِ پرده دامی گسترده شده، در زبان سمنانی اصطلاحاً می کویند: زیر کاسه، نیم کاسه است.
امّا، در زبان فارسی گفته می شود: کاسه ای زیر نیم کاسه است. با توجه به این که نیم کاسه، به معنای کاسه کوچک است، پس چطور می تواند زیر نیمکاسه، کاسه قرار بگیرد؟ کاسه بزرگتر از نیم کاسه است، پس نمی تواند زیر نیم کاسه قرار بگیرد. از همین جا می شود نتیجه گرفت که مثل سمنانی، مستحکم تر است ضرب المثل فارسی است.
===========================
ث:
=========================
ج:
&: جاشُنَه ژو دَست دَرِه، هَر وَری وا مِی، وا مَِدِه.
jâšona žo dast dare har vari vâ mey vâ mεde.
= شانه خرمن باد دهی در دست اوست، هر طرف كه باد می آيد باد میدهد.
: این مثل دو تعبیر مشخص دارد:
1 : در مقام اعتراض، به كسی می گويند كه مستمسك و يا بهانهای در اختيار دارد و جهت بر هم زدن نظم و ايجاد اخلال بين دو يا چند نفر و هر وقت كه بخواهد از آن استفاده میكند.
2 : در مقام اعتراض، به كسی می گويند كه آدمی ابنالوقت است. ضمن آن كه دارای رأی و عقيده ثابتی نيست، هر وقت كه منافع او ايجاب كند به آن طرف متمايل می شود. همچون «بوجار لنجان» به هر طرف كه باد بيايد به آن طرف باد می دهد.
و امّا داستان «بوجار لنجان»
: در سمنان بادی كه از سمت شمال به جنوب می وزد، اصطلاحاً «تُوروُنَه towrona» و بادی كه از جنوب به شمال می وزد را «راجی» می نامند. كشاورزان خرمنِ غلّه را پس از كوبيده شدن با چهارشاخه چوبی كه آن را «جاشُنه jâšona» می گويند، به منظور جدا شدن كاه از دانه غلات، باد می دهند تا كاه حاصله از آن را كه به كمك باد، به يك يا دو طرف خرمن تلمبار می شود، به مصرف دام برسانند و به تجربه دريافتهاند كه بادهای شمال به جنوب و جنوب به شمال، دوام بيشتری دارند و جهتِ آنها هم ثابتتر است. ولی «بوجار لنجان» به دليل آن كه لنجان از توابع اصفهان و در كنار زايندهرود واقع است و از بركت آن رودخانه، علوفه فراوانی دارد، كاه غلات را قيمت و قابليتی نيست كه جمعآوری شود. از اين سبب برخلاف ساير بوجاران كه براي كاه غلات هم ارزشی قائلند، خرمن خود را از هرطرفی كه باد بيايد باد می دهند. چون فقط تجمع دانی غلات برای آنها مهم است و نه تجمع كاه در يك يا دو طرف خرمن. لذا برايشان فرقی نمی كند كه باد،كاه را به كدام طرف می برد. به همين دليل خرمن خودشان را به هر طرف كه باد بيايد، باد می دهد. از اين رو، اشخاص ابنالوقت و هُرهُری مذهب را كه به هر طرفی كه برايشان صرف داشته باشند، متمايل می شوند، به «بوجار لنجان» تشبيه كردهاند.
===========================
&: جا نَِمازَه اُو مَِنجِه. Jânεmâza ow mεnje.
: جا نماز آب می كشد.
: این اصطلاح در مقام اعتراض در مورد كسی گفته می شود كه سابقه چندان جالبی ندارد ولي حالا به دروغ دعوی زهد و پرهيزكاری می كند و خود را طيّب و طاهر نشان می دهد. حتماً برای اغفال و به منظور سوء استفاده بيشتر .
داستان: عبيد زاكانی كه از شعرای طنز پرداز قرن هشم است، در قصيده معروف «موش و گربه»، حال و روز افراد متظاهر عابد نما را به خوبی ترسيم كرده است كه خوانندگان عزيز را به كليات ديوان آن مرحوم و قصيده مزبور ارجاع می دهم. امّا چند بيتی از آن قصيده:
ای خردمندِ عاقل و دانا
از قضای فلك يكی گربه
شكمش طبل و سينهاش چو سپر
از غريوش به وقت غريدن
روزی اندر شرابخانه شده
ناگهان جست و موش را بگرفت
بارالاها كه توبه كردم من
موشكی بود در پس منبر
مژدگانی كه گربه تائب شد
بود در مسجد آن ستوده خصال
اين خبر چون رسيد بر موشان
الا آخر ….
«كليات عبيد زاكانی»
قصّه موش و گربه برخوانا
بود چون اژدها به كرمانا
شير دُمّ وُ پلنگ چنگانا
شير درنده شد هراسانا
از برای شكار موشانا
چون پلنگی شكار كوهانا
ندرم موش را به دندانا
زود برد اين خبر به موشانا
زاهد و عابد و مسلمانا
در نماز و نياز و افغانا
همه گشتند شاد و خندانا
=========================
&: جَنگی زَرگَِری ماکَِرِه. Jangi zargεri mâkεre.
: جنگ زرگری میكند.
: اين مثل را در توصيف دعوايی ساختگی و عصبانيتی ظاهری و صحنهسازی شده، جهت ترساندن و يا اغفال كردن ديگران، می گويند.
بُت صرّاف كه افكنده ست طرح دلبری با من دَمادَم می كند از ناز، جنگ زرگری با من
ماخذ : درگذشته، استاد و شاگرد مغازه زرگری و يا دو شريك، طبق قرار قبلی و براي اغفال مشتری و فروختن جنس به قيمت بيشتر، ظاهراً با يكديگر دعوا می كردند. بدين گونه كه يكی از زرگرها، بهايی را برای جنس مورد نظرِ مشتری تعيين می كرد و زرگر ديگر كه شريك او بود، نسبت به بهای گفته شده اعتراض كرده و برای آن جنس بهای بيشتری را اعلام می نمود. زرگر اول می گفت كه چون بهای جنس را به مشتری گفتهام ديگر نمی توانم پول بيشتری از مشتری مطالبه نمايم. زرگر دوم هم ضمن اعتراض به زرگر اولی می گفت كه قيمت اين جنس خيلی بيشتر از آن است كه گفته شده. با اين طرز صحبت كردن که گاهی هم با اوقات تلخی ظاهری همراه بود، مشتری تصور می كرد كه قيمت جنس مورد نظر واقعاً بيش از آن است كه زرگر اولی گفته، لذا راغب به خريد جنس به همان قيمت اوليه می شد. حال غافل از اين كه حتّی به همان قيمتی كه خريده هم نمی ارزد.
=========================
&: جُوْرُنگي كينَِكَه تَل بَِبيچي؟ jowrongi kinεka tal bεbiči ؟
: تَه خيار تلخ شده است ؟
: این مثل را در مقام اعتراض،كسی می گويدكه از كار هميشگی او كه تا به حال ايرادی برآن وارد نبوده است، حالا ايراد گرفته باشند.
تلخ بودنِ تهِ خيار، هميشگی بوده و جای تعجّب ندارد. ولی حالا چرا موجب تعجّب شده؟ جز بهانه چيز ديگری نمی تواند باشد.
داستان: می گويند پسر جوانی عاشق دختر زيبايی شد و پس از مدّتی با يكديگر ازدواج كردند و زندگی عاشقانه خوبی داشتند. رفته رفته مرد جوان زير سرش بلند شد و نسبت به همسرش بنای نا سازگاری گذاشت. شبی به همسرش گفت: «از كی تا حالا توی چشمت خال در آورده؟» زن گفت: «از وقتی كه تو نسبت به من بی توجه شدهای. وگرنه اين خال درون چشمم مادرزادی است». مرد گفت: «پس چرا تا به حال متوجه آن نشده بودم؟» زن گفت: «برای اين كه به من علاقهمند بودی و همان علاقه مانع از ديدن اين خال شده بود. از روزی كه نسبت به من بی علاقه شدهای، اين خال هم به نظر تو نا موزون آمده است».
=========================
چ:
&: چُپُقی جُوْمَهداری چاق مَِكَِرِه. čopoqi jowmadâri čâq mεkεre.
: چپق جامهداری چاق می كند.
: در مقام طنز به كسی می گويند كه در صرف مال خود امساك كند ولی به مال ديگران كه رسيد، حيف و ميل نمايد. مانند جامهدار كه معمولاً به خرجِ صاحبِ حمّام و يا ازكيسه توتون مشتری و برای خودِ مشتری، چپق چاق میكرده است.
نظير : از كيسه خليفه بخشيدن .
مترادف با : اُووی مُفتی، دَِلی بی رَحمی سُپوُر.
: آبِ مفت و دل بیرحمِ سوپور.
: برای این که بدانیم از این مثل کجا می توان استفاده نمود لازمست ابتدا به ریشه تاریخی «جامهداری» و کار او بپردازیم.
در زمان قدیم همه افراد به منظور استحمام به حمّام های عمومی می رفتند، هرچند که بعداً حمّام خصوصی هم باب شده بود. ولی این موضوع مربوط به حمّام های عمومی است. در حمّام عمومی صاحب حمّام که به او حمّامی می گفتند، یا نماینده او پشت دخل می نشست و هزینه حمّام را از مشتریان می گرفت و به کار کارگران هم نظارت می کرد. معمولاً اگر کسی امانتی هم داشت به وی می سپرد. بالای سرش تابلویی به چشم می خورد که روی آن نوشته شده بود:
هرکه دارد امانتی موجود
نسپارد، اگر شود مفقود
بسپارد به من به وقت ورود
بنده مسئول آن نخواهم بود
در حمّام علاوه بر دلاک و کیسه کش و … کارگری بود به نام« جامه دار» که در سربینه حمّام می نشست و از بقچه های مشریان مراقبت مینمود و مشتریانی که پس از استحمام به سربینه می آمدند از بقچه آنان لنگ و قطیفه در آورده و بر دوش آنان می انداخت و برای خوشامد مشتری، مختصر مشت و مالی هم می داد. در قدیم اکثر مردان به کشیدن چپق عادت داشتند و وقتی که به حمّام می رفتند چپق خود را هم به همراه می بردند. جامه دار چون مشتری های خود را می شناخت، از بقچه اینگونه مشتریان، چپقشان را در آورده و سر چپق را داخل کیسه توتون مشتری کرده و سر چپق را کلّه کوت پر از توتون می کرد و با کبریت چپق را چاق می کرد، برای آن که چپق به دود بنشیند چند پُک محکم به چپق زده و در این حالت نصف توتون را خود می کشیده بود و بعد چپق را به دست صاحبش می داد. از آن جایی که توتون از آنِ خودش نبود، در پر کردن سرچپق زیاده روی می کرد.
حال، هرکس که در مصرف مال دیگران جانبِ انصاف را نگه ندارد و زیاده روی کند، درموردش این مثل را به کار برده و میگویند: چپق جامه داری چاق میکند.
بی مورد نيست كه گفتهاند:
خرج كه از كيسه مهمان بُود حاتم طائی شدن آسان بُود
=======================
&: چَِلا پَشی بَری اَِندِه چِش. čεlâ paši bari εndečeš.
= چراغ را پشت درگذاشته است.
: اين مثل را در مورد فردی میگويند كه تعمداً خود را پنهان كرده و يا آرام و بدون آن كه كسی بفهمد، محلی را ترك كرده باشد.
ماخذ: درگذشته دور، قبل از آمدن برق برای تأمين روشنايی خانهها از چراغ نفتی استفاده می شد و چنين مرسوم بود كه وقتی اهل خانه به مهمانی می رفتند، چراغ يا فانوسی روشن كرده و از داخل خانه، پشتِ در می گذاشتند تا به هنگام برگشت بتوانند از نورآن برای گذشتن از دالان و حياطِ خانه استفاده كنند. در چنين موقعيتی، اگر كسی به اين قبيل خانه ها مراجعه می كرد و نور چراغ را از درزِ در می ديد، می فهميد كه اهل خانه، درخانه نيستند.
حال، اگر كسی قصد داشت كه شب پذيرای مهمانی نشود و يا تعمداً خود را از چشم ديگران پنهان كند، چراغی را روشن كرده و پشتِ درِ خانه می گذاشت. طبعاً هركس به اين خانه مراجعه می كرد، بدون دقالباب بر می گشت و صاحبخانه هم بدين وسيله به مراد خود می رسيد.
ضمناً اگركسی كه درجمعی حضور داشته، محيط را مناسب حال خود نبيند، و يا به هر دليلی با احتياط و بدون آن كه كسی بفهمد آن جا را ترك نمايد، وقتی ديگران متوجه عدم حضورش می شوند، می گويند: فلانی چراغ پشت درگذاشته است.
===============================
&: چَِلا مَِمَِره مَِمونِه تاريك، لُوكَه مَِمونِه دَِراز وُ باريك.
čεlâ mεmεre mεmone târik. lula mεmune dεrâz-o bârik.
= چراغ خاموش می شود و تاريك می ماند، سوراخ دراز و باريك باقی میماند.
: در مقام اعتراض به كسی میگويند كه می خواهد با وعده و وعيد و يا دستمزدی كم، كاری را به نفع خود تمام كند و يا ازكاری منافع دائمی برای خود برقرار كند و در عوض قول انجام عملی را بدهد كه می تواند دائمی هم نباشد.
وجه تسميه اين مثل:
: كسی كه ديوار به ديوار آب انبار عمومی زندگی می كرد، قصد داشت از اين آب انبار شيرآبی به خانه خود بكشد و در عوض چراغی در پاشيرِ آبانبار نصب نمايد تا راه پله آب انبار روشن شود. از حاجی ملا علی حكيمالهی كسب تكليف كردند. جمله فوق جوابی است كه او داده است.
ازآن جايی كه ممكن است بعد از مدتی آن شخص اقدام به روشن نگاه داشتن چراغ نكند، ولی آن شيرِآب جريانش به طور مداوم باقی خواهدبود، با توجه به اين توصيه از نصب شير آب خودداری شد و اين جمله به صورت ضربالمثل درآمد كه در موارد مشابه به آن متوسل می شوند.
حكايت: چوپانی از دختری دهاتی در مقابل سه بز، تقاضای نامشروع كرد. دخترگفت: «سه تا بُزِ تو خورده می شود ولی قصّه ننگ و بدنامی برای من تا هميشه برجای خواهد ماند». بنا بر اين با تقاضای چوپان موافقت نكرد.
«فرهنگنامه امثال و حكم ايرانی. ص 189»
===============================
&: چوُتا هَميشَه تَيی سَبِه مَنَِمُنِه. čutâ hamiša tayi sabe manεmone
: جوجه برای هميشه زير سبد نمی ماند .
: اين مثل را در مقام آگاهی به كسی می گويند كه از ديدن جوانان آگاه به مسايل زندگی تعجّب كرده باشد. يعنی كودكان تا سنّی معلوم، چشم و گوش بسته می مانند امّا از آن سن كه بگذرند، همه چيز را از محيط می آموزند. به همین دلیل است که میگویند:
: ژو چَشَه گوش وا شيچی. žo čaša guš vâšiči.
: چشم و گوشش باز شده است.
چه بسا كه بچه ها از پدر و مادر خود هم آگاهتر شوند.
حكايت: گويند كلاغی بچهاش را آموزش می داد. به بچه خود گفت: هر وقت آدميزادی را ديدی كه به طرف تو می آيد و به طرف زمين دولا شد، فوراً فرار كن. بچه كلاغ از مادرش پرسيد: چرا؟ كلاغ گفت: برای اين كه می خواهد از زمين سنگی بردارد و به طرف تو پرتاب كند. بچه كلاغ به مادرش گفت: اگر آدميزاد سنگی در مشتش داشته باشد چی؟ مادرش گفت: من ديگر اينجايش را نخوانده بودم.
======================
&: چوُيَه وُ گوُشت، تَه پيغَمبَِری فَِريا بُلَِند ماكَِرِه.
čuwa vo gušt. ta peyqambεri fεryâ bolεnd mâkεre.
: چوب است و گوشت، فرياد پيغمبرت را بلند می كند.
: در مواردی كه بدن طاقت تحمل شكنجه و كتك را ندارد، اتین مثل گفته می شود.
حكايت: مأموران حكومتی مردی را برای وصول باج به دارالحكومه بردند و چون حاضر به پرداخت نبود، او را به چوب بستند. پس از خوردن چهل ضربه، حاضر به پرداخت باج شد.
وقتی از دارالحكومه خارج شد، به او گفتند: توكه چهل ضربه خوردی، قدری تحمّل و مقاومت می كردی و چند ضربه ديگر میخوردی، سرانجام رهايت می كردند. پاسخ داد: چويَه و گوشت …
«آداب و رسوم مردم سمنان »
مثل زرقان فارس: چوغ وگوشت آشنُی نَدارَن.
يعنی: چوب و گوشت با هم آشنايی ندارند، پس نبايد توقع داشته باشی كسی را كه می زنی، لب فروبنند و دشنام نگويد.
« فرهنگ مثلها، اصطلاحات و كنايات عاميانه زرقانی. ص 111 »
======================
&: چَِه سَِلامي، چَِه عَليكی؟ čε sεlâmi. čε ,aleyki?
= چه سلامی، چه عليكی ؟
: اصطلاحی است و در پاسخِ كسی كه مدّتی با دیگری قهر بوده و حالا آن شخص قصد آشتی و مراوده را دارد، گفته می شود. همچنين در مقام گله از مفارقت و فاصله ايجاد شده در ديدار دوستی با دوست ديگر نيز بيان میشود.
ماخذ: از قراردادهای نانوشته رانندگان بيابانی، سلام و عليك و احوال پرسی با وسايل مركوبشان مانند بوق و چراغ است. می گويند: روزی رانندهای با ديدنِ كاميونِ دوستش از راه دور، به قصد سلام و عليك چراغ ماشين را برايش روشن و خاموش می كند، رانندهِ طرف مقابل در پاسخ، به جای روشن و خاموش كردن چراغ، برف پاككن را می زند. شاگردش از او می پرسد كه چرا در مقابل خاموش و روشن كردن چراغِ كاميون روبرو كه قصد سلام و عليك داشت، برف پاككن را زدی؟ راننده گفت: خواستم بهش بگم: چه سلامی، چه عليكی؟
==============================
&: چَِه كَشكی، چَِه پَشمی؟ ?čε kaški. čε pašmi
= چه كشكی، چه پشمی؟
: به هنگام بر هم زدن قول و قرار و دبّه كردن، اين اصطلاح را به كار می برند. يعنی انكار مطلق موضوع .
حكايت: چوبداری گلّه را به صحرا برده بود. به درخت ميوه تنومندي رسيد، از آن بالا رفت و به خوردن ميوه پرداخت. ناگهان باد تندی برخاست. خواست فرود آيد، خود را بر شاخه نااستواری در نوك درخت يافت. در چه كنم، چه نكنم بود كه دركمركش تپه روبرو، بقعه امامزادهای را ديد. از ترسِ جان فرياد زد: آقا به فرياد رس، مرا از اين درخت سالم به زمين برسان، همه گلهام مال تو .
توفان كمی آرامتر شد و چوبدار يكی دو شاخه پايينترآمد، رو به امامزاده كرد كه: جانم فدای توآقا، از عدالت و انصاف به دور است كه آدمی به كم عقلی من تمام گلّهاش را نذر تو كند و زن و بچهاش را به گدايی بندازد. البته كه دلت راضی نمی شود. نصفش مال تو باشد، نصفش هم ناندانی كور وكچلهای من .
حالا ديگر به نقطه مطمئنی رسيده بود. گفت: آقا، راستی تو كه چوپان نداری، چطور است من خودم از گوسفندهايت نگهداری كنم، پشم وكشكش را بيارم خدمتت ؟
قدری پايينتر كه رسيد گفت: بالاخره چوپان هم كه بی مزد و منّت نمی شود، ميشود؟ پس كشكش مال تو، پشمش هم مال من كه چوپانيت می كنم . پايينتر سُريد و پايش به زمين رسيد. روكرد به امامزاده كه: اصلاً كشك چی، پشم چی آقا. از هول جانم يك غلطی كردم ديگر. غلط زيادی كه جريمه ندارد، دارد ؟
«كتاب كوچه. ج 7. ص 599»
==================== ========
&: چيئی كو عُووِض دارِه، گَِلِه نَِدارِه.
čiyi ko owvεz dare gεle nεdâre.
: چيزی كه عوض دارد، گله ندارد.
: این مثل در مقام آگاهی به كسی گفته می شود كه كاری نه چندان مناسب انجام داده و نگران است كه طرف مقابل، تلافی به مثل كند يا به كسی می گويند كه نتيجه عمل خود را گرفتهاست.
نظير: زدی ضربتی، ضربتی نوش كن.// كلوخ انداز را پاداش سنگ است. // چو بد كردی مشو ايمن ز آفات.
حكايت: درِ خانه جُحی را بدزيدند، او برفت و درِ مسجدی بركند و به خانه برد. گفتند چرا درِ مسجد بركندهای؟ گفت: درِ خانه من را دزديدهاند و خدا اين دزد را می شناسد، دزد را به من سپارد و درِ خانه خود را بستاند.
«كليات عبيد زاكانی. رساله دلگشا. ص 108»
روايتی ديگر: اُونی كُو عُووض دارِه، گِلِه نِدارِه .
مثل سنگسری: تلافی گله ندارد .
مثل سنگسری: تو های میكنی، من هوی می كنم. تو زن می بری، من شوهر می كنم.
: جواب زن به شوهری كه ميگويد میخواهم با زن ديگری ازدواج كنم.
«ادبيات عاميانه سنگسر. ص 94 و 96 »
==================== ========
ح:
&: حاج عَلنقی گِئين بام بَِت.(حاج عَلنَقی گا بَِزِيَه).
hâj alnaqi gein bâm bεt. ( hâj alnaqi gâ bεzeya).
= گاو حاج علی نقی بام كشيد. (گاو حاج علينقی زائيد).
: در سمنان كارخانه پنبه پاككنی، ريسندگی و بافندگی ای بود متعلق به آقای حاجی علی نقی كاشانی. كارگران اين كارخانه روزانه دو شيفت هشت ساعته كار می كردند. شيفت اوّل از ساعت شش صبح تا دو بعد از ظهر و شيفت دوم از ساعت دو بعد از ظهر، تا ده شب.
در بالای دودكش سالن بافندگی اين كارخانه بوقی نصب بود كه در ساعتهای مشخص به صدا در می آمد. چون سمنان درآن موقع شهر كوچكی بود، و هوايی صاف و ساختمانهای كوتاهی داشت، هر وقت كه سوتِ كارخانه به صدا در می آمد، همه مردم شهر آن را می شنيدند و مناسبت آن را هم میدانستند. اولين سوت، ساعت پنج صبح بود برای بيدارشدن كارگران وآماده شدن برای رفتن به كارخانه. دومين سوت ساعت شش صبح، كه نشان دهنده آغاز شيفت اول كاری كارگران بود، سومين سوت ساعت دوازده واعلام ظهر، سوت چهارم ساعت دو بعد از ظهر به عنوان پايان شيفت كاری اول وآغاز شيفت كاری دومِ كارگران. سوت پنجم ساعت ده شب به معنای پايان شيفت كاری دوم و تعطيلی كارخانه تا فردا صبح. تا زمانی كه كارخانه داير بود، همه روزه اين روند ادامه داشت.
هر وقت هم كه صدای سوت كارخانه بلند می شد، بعضی ها به شوخی و طنز می گفتند: حاجی عَلنقی گِئين بام بَِت، يا حاج عَلنقی گا بَِزِيَه. اين سوت كشيدن كارخانه بين مردم سمنان جا افتاده بود و تقريباً برای همگان نيز اعلام ساعت تلقی می شد. «یاد باد آن روزگاران یاد باد»
يادِ بانی آن كارخانه مرحوم حاج علینقی کاشانی و كارگران زحمتكش آن هم بخير.
===========================
&: حاجی، اَيَم شَريك. hâji ayam šarik.
= حاجی، من هم شريك.
: اين اصطلاح، در مورد كسی گفته می شود كه با كمترين سرمايه، قصد دارد با ديگران كه سرمايه قابل توجهي دارند، شريك شود و سودی مطابق ساير شركاء ببرد.
ماخذ: در زمان قديم كه رفتن به حج با كاروان صورت میگرفت، وقتی كه كاروان به صحرای عربستان می رسيد و كاروانيان در منزلی قصد استراحت داشتند، به محض آن كه آتشی جهتِ پخت غذا روشن و ديگی بار گذاشته می شد، اعراب باديهنشين كه غذايشان ملخ و موش صحرايی و سوسمار و از اين قبيل حيوانات بود، موشی درديگِ غذای در حال پخت مسافران می انداختند و می گفتند: «حاجی ما هم شريك». يعنی كه من حقالسهم مواد خام خودم را دادم، حالا در غذای شما شريك هستم. حاجيان هم كه از خوردن چنين غذايی اكراه داشتند، همه غذای داخل ديگ را به آنان می دادند.
روايت ديگری از اين مثل: ميش دُووَِندِش باتِش: «حاجی اَيَم شريك».
miš duvεndeš bâteš: hâji ayam šarik.
: موش انداخت گفت: حاجی من هم شریک.
===========================
&: حاجی حاجی مَكّه بينی، وَِرگَِرد وُ نوُكَّه بينی.
hâji hâji makka beyni. vεrgεrd-o nukka beyni.
: حاجی حاجی «مكّه» را ببينی، برگردی وُ «نوكّه» را هم ببينی.
ماخذ: در قديم رفتن به سفر حج، آن هم با كاروان و برای افراد مسن، كاري بود بس طاقتفرسا و دشوار و به تبع آن بسيار طولانی. به طوری كه بعضی از افراد اميدی به بازگشت از سفر را نداشتند. لذا ضمن وصيّت، زن و فرزندان خود را به فرد قابل اعتمادی می سپردند. گاهی هم اتفاق می افتاد كه فردِ به سفر رفته، در مسير رفت و يا برگشت فوت می نمود.
جمله مثل گونه بالا، درواقع نوعی دعا بود برای عازمين به سفرحج. به اين مضمون كه: حاجی، انشاالله كه «مكّه » را می بينی و برمی گردی و «نوكَّه» را هم می بينی.
البته مشخص است که، مکّه، و، نوکِّه، هیچ ارتباطی موضوعی با یکدیگر ندارند و فقط هم وزن و قافیه اند.
و امّا داستان «نوکّه»
: «نوكَّه» مزرعهای است در شمال شرق سمنان و در مسير كوههای پيغمبران كه از خارج شهر سمنان، درختان آن مزرعه پيدا بود. در واقع با بيان اين جمله تلويحاً برای او آرزوی سلامتی و برگشت و ديدار شهر و ديار و زن و فرزند و دوستان و اقوام میكردند.
امّا گاهی هم اتفاق می افتاد كه تاجری متوجهِ ورشكستگی خود می شد و قبل ازآن كه موضوع آشكار بشود، به منظور فرار از بدهی ها، قصد سفر حج می كرد تا شايد در اين مدّت طولانی رفت و برگشت، فرج و گشايشی در كارش ايجاد شود و به اين اميد كه پس از بازگشت بدهی طلبكاران را خواهد داد و اگر هم به هر دليلی برنگشت كه از شرّ طلبكاران و آبروريزی، رهايی پيدا كرده است. در نتيجه به هنگام سفر، علاوه بر زن و فرزند و فاميل و دوستان، طلبکارانش هم برايش دعا ميكنند وآرزوی سلامتی و برگشتنش او را دارند. بعضی از طلبكاران، که غافل از ورشكستگی وی بودند و متوجهِ سفرِ ناگهانی تاجر شده، به تعداد دعاگويان او افزوده شده، و همگي به اميد برگشت او و به عنوان دعا عبارت فوق را به او میگفتند.
===========================
&: حَسَن بَِشا، مو جا واشا. hasan bεšâ. mo jâ vâšâ.
: حسن رفت، جای من باز شد .
: در مقام طنز و شوخی هنگامی اين اصطلاح را م یگويند كه كسی از محلّی برود و جا برای ديگری باز بشود. و يا زمانی كه يكی بميرد و ديگری به نوايی برسد هم گفته می شود.
مثل زرقان فارس: حَسَنی كه گِل كَپون شد، اَبُلی پيرَن كَتون شد.
«فرهنگ مثلهای عاميانه زرقانی. ص 115»
نظیر: حسن مُرد وُ حسين غم از دلم برد :
شأن نزول این مثل:
داستان: حسن نامی مُرد. زنش شيون می كرد. دو رهگذر شنيدند. يكی شان به دلسوزیاش برآمد. ديگری بر سر خر و خورجين الاغهايش با او شرط بست كه زن دروغ میگويد و به دروغ شيون می كند و برای اثبات سخنش به اسم «حسين» و برادر گمشده «حسن» به خانه زن راه يافت و شب با وی درآميخت.
زن چنان فريفته شد كه از فرط نشاط گفت: «حسن مرد و حسين غم از دلم برد».
« داستانهای امثال. ص 425»
===========================
&: حَِساب، چِه مَربوط بِه اِينِه پَنشُمبِهيَه؟
hεsâb čε marbut bε eyne panšombe ya?
: حساب، چه مربوط به جمعه، پنجشنبه است .
: این مثل را در مقام اعتراض به كسی میگويند كه به منظور روشن شدن حساب فی ما بين كه میداند كه بدهكار خواهد شد و همچنين در پرداخت بدهی خود، امروز و فردا كرده و در واقع وقتگذرانی می كند. گوينده اين مثل قصد دارد عنوان كند كه همه روزها، روز خداست و هيچ فرقی با يكديگر ندارند، مگر قصد عدم انجام تعهّد و پشت گوش انداختن باشد. و به قولی: پيش ما سوختگان، جمع و آدينه يكيست.
: فرق بین «جمعه» با «آدینه »
دهخدا، در كتاب «امثال و حكم» ذيل واژه «جمعه و آدينه يكی ست» قطعه شيرينی از «شهاب تُرشيزی» نقل كرده است. با اين توضيح كه جمعه و آدينه، همچون نوروز، رمضان و شعبان، از جمله نامهايی است كه برافراد مذكّر می نهند.
جمعه، با زوجه خود گفت شبی
زن به دو گفت: دوبينی بگذار
كه مرا با تو ز آدينه شكی ست
پيش من، جمعه و آدينه يكیست
«كتاب كوچه. حرف آ. ص 399»
===========================
&: حُسین کِیلِژی گالدوژِه. hoseyn keyleži gâlduže.
: جوالدوز حسین کَهلایی است.
این مثل را در مقام اعتراض به کسی میگویند که کاری کوچک و ناچیز انجام داده و در مقابل هرچه پاداش و اجر به او میدهند، باز هم خودش را طلبکار می داند لذا چنین فردی را به «حسین کهلایی» تشبیه میکنند.
برای دانستن معنا و مفهوم این ضرب المثل، لازم است که ابتدا به ریشه تاریخی آن اشاره شود.
روستای کَهلا kahlâ در جنوب شرقی سمنان و در حاشیه کویر مرکزی قرار دارد. در روزگاران قدیم، هرگاه یکی از روستائیان قصد خرید یا دید و بازدید دوستان و اقوام خود به سمنان می آمد، هریک از روستائیان که چیزی از شهر می خواستند، به او سفارش می کردند که بخرد و برایشان بیاورد. روزی یکی از روستائیان به نام حسین کهلایی، که به زبان سمنانی «حسین کِیلِژ» گفته می شود، قصد آمدن به شهر را داشت. یکی از روستائیان از ایشان خواست که از شهر یک جوالدوز «گالدوژَه gâlduža» برایش بخرد و بیاورد. حسین هم جوالدوزی خرید و برای سفارش دهنده آورد و به او داد و پولش را هم گرفت. امّا گاه و بیگاه به خانه آن فرد می رفت و به خانه وارد می شد و می گفت: آن کس که جوالدوز را خریده آمده، آمدم ببینم جوالدوزی را که برایتان خریده ام ازش راضی هستید؟ و با پذیرایی که از او می کردند، اسباب مزاحمت صاحب خانه را فراهم می کرد، و این کار را به جایی رسانید که بر سرِ زبان ها افتاد.
===========================
خ:
&: خَر بيار، باكَِلی باركَه. xar biyâr bâkεli bârka
: خر را بياور و باقلا باركن.
: این اصطلاح را در مقام آگاهی به كسی كه از اثرات منفی حرفی كه زده و يا از نتايج نامناسب عملی كه انجام داده بیخبر بوده و اقدام فعلی او جهت اصلاح آن كار را بدتر كرده باشد میگويند.
داستان: فرد قلچماقی برای چيدن باقلای مورد نيازش به مزرعهای می رود و كيسهای كه با خود داشته آن را پر از باقلا میكند. صاحب مزرعه سر می رسد و به او اعتراض می كند. فرد قلچماق با صاحب مزرعه درگير می شود و دست و پای او را میبندد و از او می پرسد: خُب، حالا چی ميگی؟ صاحب مزرعه می بيند حريف او كه نيست، لذا برای نجات خودش می گويد: حالا برو خرو بيار، باقلا ببر.
مثل زرقان فارس: حالا اُوو بيار، حوض پُر كُن. «فرهنگ مثلهای عاميانه زرقانی. ص 113»
=========================
&: خَرچَِنگالی رَه باشُّن چَِرَه وَروَرَِکی رِی مَِشَه؟ باتِش هَمَن وَروَرَِکی رِی بَِشّییُن باعَِثی مو پیشرَِفتی یَه.
xarčεngâli ra bâššon čεra varvarεki rey mεša? bâteš haman varvarεki rey bεššiyon mo bâ,εsi pišrεfti ya.
: به خرچنگ گفتند که چرا بیراهه راه میروی؟ گفت همین بیراهه رفتن باعث پیشرفت منه.
: این مثل را درمورد کسی به کار می برند که از راه راست منحرف شده و از راه ناصواب رفتن به مال اندوزی پرداخته باشد در حالی که پویندگان راه راست و درست هنوز پشت دروازه راه راست ماندهاند.
عاقل به کنار جوی پیِ پل می گشت دیوانه پا برهنه از آب گذشت
: کس ندیدم که به جایی برسد از ره راست.
تفسیر مثل:
خرچنگ جانوری منفور وبه غایت زشت و ترسناک و کریه المنظر و چندش آور است. این جانور به خاطر نوع آناتومی بدنش نمیتواند راه راست برود و همیشه یک مسیر کج را انتخاب میکند. مشکل اینجاست که این مسیر کج هم مسیر کج عادی نیست تا جایی که به این قبیل راه رفتن گفته می شود راه رفتنِ خرچنگی. یک چیزی مانند راه رفتن کج و اُریبی که بعضی وقتها به سمت کوچه علی چپ متمایل می شود.
======================
&: خَر خَبَِر کَِرچیشُن، یا گَِلَه یا نَِمَِکَه.
xar xabεr kεrčišon. yâ gεla yâ nεmεke.
: خر خبر کردهاند، یا گِل است یا نمک.
: این مثل در مقامِ اعتراض و به کنایه کسی می گوید که او را به مجلسی دعوت کردهاند، نه برای آن که از او پذیرایی کنند، بلکه قصد دارند از کمک وی برای برگزاری جشنی و تهیه سور وسات مهمانی و پذیرایی از مهمانان.
تفسیر مثل:
برگزاری مجالس و مهمانیهای بزرگ، به افراد کارکشته و کاربلد نیازمند است. گاهی اتفاق میافتد که در فامیل یا بین دوستان کسی که توان جور کردن وسائل پذیرایی و برگزار کردن مجالس را دارد، پیدا می شود و بدون چشم داشتی به کمک میزبان می آید. متاسفانه این قبیل افراد در مواقع عادی زود فراموش می شوند ولی به هنگام برگزاری مجالس فوراً مدّ نطر قرار میگیرند. در نتیجه این قبیل افراد حق دارند که از چنین رفتاری کله مند باشند. به همین دلیل گفته شده:
وقت شادی و نواله
وقت گریه و زاری
اینجا نیست جای خاله
برین خاله را بیارین
مثل زرقان فارس: خر می برن عروسی سی اُوْ وُ هیمِه. «فرهنگ عامیانه زرقانی. ص 125»
مثل الیکائی «گرمسار»: خر را که پالان کنند به عروسی نمیبرند. «ضرب المثلهای الیکائی. ص 36»
خاقانی هم در چنین مواردی، این گونه سروده است:
خرکی را به عروسی خواندند
گفت: من رقص ندانم به سزا
بهرِ حمّالی خواهند مرا
خر بخندید و شد از قهقهه سست
مطربی نیز ندانم به درست
کاب نیکو برم و هیزم چُست
«خاقانی»
======================
&: خَرَه هَميشه خُرمِه دَِمَِنَِميزِه. xara hamiša xorme dεmεnεmize.
: خر هميشه خُرما نمی ريند .
: این مثل در تأييد اين كه هميشه اوضاع بر وفق مراد نيست، گفته میشود.
صيّاد نه هر بار شكالی ببرد افتد كه يكی روز، پلنگش بدرد
«كليات سعدی. ص 110»
نظير: هر روز گاو نمی ميرد تا كوفته ارزان شود.«گزيده مثلهای فارسی. ص 163»
مَثلِ چك: بنفشهها و زنبقها هميشه گل نمی دهند.
«گلچينی از ضربالمثلهای جهان. ص 68»
حكايت: شخصی خری لاغر و مردنی داشت، هر چند با هر وسيله درصدد فروش آن برآمد، احدي زير بار خريدش نمی رفت. تا اين كه روزی تدبيری به نظرش رسيد، مقداری خرما خريده و درون مقعد خر را چرب كرده، خرماها را در آن داخل نمود و آن را رانده به بازار چهارپايان برد و در معرض فروش گذاشته و با صدای بلند جار می زد كه: خرِ من، خرما می ريند.
مردم گرد او جمع شدند و با تعجب تمام میپرسيدند: چگونه می شود كه خری به جای سرگين، خرما بيفكند؟! صاحب خر گفت: چگونه ندارد، اين گوی است و اين ميدان، قدری صبر كنيد تا ببينيد كه در موقع سرگين انداختن چگونه به جای آن خرما میافكند.
اتفاقاً در همين موقع خرك عر و تيزی كرد و زوری زد و مقداری خرما از مقعدش خارج شد. مردم همه حيران و انگشت به دهان مانده، عموماً خريدار خرش شدند. بالاخره احمقی آن را به قيمت گزاف خريداری كرده وجهش را نقداً پرداخت و خر را به خانه خود برد. خر نيز درآغاز ورود به خانه او مقداری ديگر از خرماها را كه باقی مانده بود، بيفكند و زن و بچه مرد احمق بسی خشنود گرديده، از مشاهده اين نعمت غير مترقبه درهای سعادت را به روی خويش گشاده ديده و آن را به فال نيك كرفته و به حُسن سرانجامِ خويش، اميدوار گرديدند.
ولی همين كه صبح با ذوق و شعف و اشتيافی هر چه تمامتر به طويله درآمدند تا خرماهای شبانه را جمعآوری كنند، ديدند به جای خرما، جز سرگين متعفنی در اطراف خر، چيز ديگری به نظر نمی رسد. يكی دو روز ديگر هم در انتظار باقی ماندند ولی خرمايی پديد نيامد. ناچار خريدار نزد فروشنده رفت و دبّه كرد. ليكن فروشنده از پس گرفتن آن الاغ عزيز امتناع كرد و گفت: من در موفع فروش هيچ نگفتم كه «خره هميشه خرما می رينه» تا تو امروز حقّ دبّه كردن داشته باشی و به اين ترتيب كلاه را تا بيخش بر سر آن بيچاره خريدار طماع چپاند و خرك را بيخ ريش آن مرد احمق بست.
«داستانهای امثال. اميرقلی امينی. جلد دوم. ص 184»
روايت ديگری از اين مثل: هَميشَه خَرَه خُرمِه دَِمَِنَِهميزِه.
مترادف با: بَر هَميشَه ديمَهای پاشنِه مَنَِهگَِردِه
: در هميشه بر روی يك پاشنه نمی گردد.
=========================
&: خَری سَری كورِه، اِينَه مَِشوُ گَِرَِچی.
xari sari kure. eyna mεšu gεrεči.
: خرِسرِكورِه گچپزی، روز جمعه می رود برای حملِ كلوخه گچ (از كوه).
: اتین مثل را در مقام اعتراض درمورد كسی می گويند كه علاوه بر ايام هفته، روز جمعه هم كار می كند و هيچ گونه تعطيلی ندارد.
ماخذ: درتمام ايام هفته خرِمتعلق به كوره گچپزی، از سرِكوره تا محل ساختمانِ مشتريان، گچ حمل می كند. روز جمعه كه كار ساختمانسازی تعطيل است و همه به استراحت می پردازند، صاحب كوره گچپزی خر را به معدن گچ میبرد برای حمل كلوخههای گچ به سر كوره. بدين ترتيب خرِ سرِكوره، كارش تعطيلی بردار نيست.
به همين دليل كسي كه به هر دليلي مجبور است علاوه بر ايام هفته، روز جمعه یا روز تعطیل هم كار كند، خودش را به خرِ سرِكورهِ گچپزی تشبيه می كند.
نظير: خرِكورهپزيست، از شنبه تا پنجشنبه گچ می كشد، روز جمعه هم از كوه سنگ می آورد.«فرهنگ عوام. ص 233»
=========================
&: خَليفِه كيسِه پی مَِبَخشِه. xalife kise pi mεbaxše.
: از كيسه خليفه می بخشد.
: هرگاه كسی از كيسه ديگری بخشندگی كند و يا از بيتالمال عمومی بذل و بخشش نمايد، در مقام اعتراض جمله مثلی بالا را در بارهِ او استناد قرار داده و اصطلاحاً می گويند: «فلانی از كيسه خليفه می بخشد»
خرج كه از كيسه مهمان بُوَد حاتم طايی شدن آسان بُوَد
وامّا ریشه تاریخیِ این مثل:
در صفحه 67 از جلد اول كتاب ارزشمند «ريشههای تاريخی امثال و حكم» تأليف زندهياد مرحوم مهدی پرتوی آملی، داستان مفصلی درهفت صفحه «از كيسه خليفه بخشيدنِ» جعفر برمكی، وزير با تدبير و مقتدر و مورد عنايت و علاقه «هارون الرشيد» خليفه خاندان بنی عباس در مورد «عبدالملك بن صالح»، عموی خليفه كه از امراء و بزرگان خاندان بنی عباس و مردی فاضل و دانشمند و پرهيزگار بوده ولی به علّت سعايت ساعيان از حكومت بركنار و در بغداد منزوی و خانهنشين شده بود، نگاشته است كه از حوصله اين مجموعه به دور است. لذا علاقهمندان می توانند به مطالعه اين داستان دركتاب فوق بپردازند. امّا آن واقعه به اختصار چنين است:
عبدالملك بن صالح در فن خطابت فصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متين و موقر داشت بقسمی كه مهابت و صلابتش تمام رجالِ دارالخلافه وحتّا خليفه وقت را تحت تاثير قرار ميداد و بعلاوه چون از معمرين خاندان بنیعباس بود خلفای وقت در او به ديده احترام مینگريستند.
عبدالملك صالح، پس از آن كه به علت سعايت دشمنانش از حكومت عزل و خانه نشين شد، چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گرديد. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می كردند كه عبدالملك از آنان چيزی بخواهد ولی عزّتِ نفس و استغنای طبع عبدالملك مامع از آن بود كه از هرمقامی استمداد و طلب مال كند. از طرف ديگر چون از طبع بلند و جود و سخای جعفر برمكی وزير مقتدر هارون الرشيد آگاهی داشت و بعلاوه می دانست كه جعفر مردی فصيح و بليغ و دانشمند است و قدر فضلاء بهتر ميداند و مقدم آنان را گرامی می شمارد، پس نيمه شبی كه بغداد و بغداديان در خواب بودند با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پيش گرفت و اجازه دخول خواست. برحسب اتفاق آن شب جعفر برمكی با جمعی از خواص و محارم منجمله شاعر و موسيقيدان بی نظير زمان (اسحق موصلی) بزم شرابی ترتيب داده بود و با حضور مغنيان و مطربان شب زنده داری می كرد. در اين اثناء پيشخدمت مخصوص، سر دركوشِ جعفر كرد و گفت «عبدالملك» بردرِسرای است و اجازه حضور ميطلبد. ازقضا جعفر برمكی دوست صميمی و محرمی بنام «عبدالملك» داشت كه غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش می گذرانيد. در اين موقع به گمان آن كه اين همان عبدالملك است نه عبدالملك صالح، فرمان داد او را داخل كنند.
عبدالملك صالح بی گمان واردشد و جعفر برمكی چون آن پيرمرد متّقی و دانشمند را در مقابل ديد به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خود جستن كرد كه «ميگساران جام باده بريختند وگلعذاران پشت پرده گريختند، و رامشگران دست از چنگ و رباب برداشته و پا به فرارگذاشتند. عبداملك چون پريشان حاليِ جعفر بديد با جوانمردی وآزادگی و بزرگواری كه خوی و منش نيكمردانِ عالم است با كمال خوشروئی دركنار بزم نشست و فرمان داد مغنيان بنوازند و ساقيان لعل فام جام شراب درگردش آورند. جعفر چون آن همه بزرگواری از عبدالملك صالح ديد بيش از پيش خجل و شرمنده گرديده پس از ساعتی اشاره كرد بساط شراب را برچيدند و حضار مجلس بجز اسحق موصلی، همه را مرخص كرد. آنگاه بر دست و پای عبدالملك بوسه زده و عرض كرد: از اين كه برمن منّت نهادی وبزرگواری فرمودی بی نهايت شرمنده و سپاسگزارم. اكنون در اختيار تو هستم و هرچه بفرمائی به جان خريدارم. عبدالملك پس از تمهيد مقدمه ای مشكلات خود را گفت. جعفر برمكی كه مورد وثوق هارون الرشيد بوده و با اختيارات تامّی كه از خليفه داشته، نه فقط از طرف خليفه هارونالرشيد، «عبدالملك بن صالح» را عفو می كند، بلكه قرضهای وی را پرداخت و مبلغ متنابهی از اموال خليفه را به وی بخشيده و حكومت مدينه را به وی داده و دختر خليفه «عاليه» را هم به عقد پسر عبدالملك، به نام «صالح» درآورده و حكومت مصر را هم به داماد خليفه می بخشد.
وقتی هارونالرشيد، خليفه عباسی داستان را می شنود، به دليل وثوق و اعتماد و علاقه مفرطی كه به جعفر برمكی داشت، همه بذل و بخششهای وی را كه از «كيسه خليفه بخشيده» بود، می پذيرد.
مَثلِ «ازكيسه خليفه بخشيدن» از اين واقعه تاريخی ريشه گرفتهاست.
« ريشههای تاريخی امثال و حكم. جلد اول. ص 67 به اختصار»
=========================
&: خُدا روزی رَِسُنَه. xodâ ruzi rεsona.
: خدا روزی رسان است .
: این مثل را در مقام آگاهی به كسی می گويند كه از تلاش خود نتيجهای نگرفته و نااميد شده باشد. در واقع او را دلداری داده و تشويق به تلاش مجدد می كنند.
به رندان می ناب و معشوق مست
سبزه بالای كوه ازآب دريا فارق است
مترادف با : زُنجی وايی، بی روُزی مَنَِمُنِه.
(دهان باز بی روزی نمیماند).
خدا می رساند، ز هر جا كه هست
بينوايان را خدا رزق هوايی می دهد
نظير : خدا يار بی كَسونِه. بابا طاهر همدانی گويد:
خداوندا به فرياد دلم رس
همه گويند «طاهر» كس ندارد
مترادف با: خُدا چارَه سازَه. (خدا چاره ساز است).
كس بی كس تويی، من مانده بی كس
خدا يار منه، چه حاجت كس
ما باده خوريم، حريفان غم جهان
روزی به قدر همّت هركس مقدّر است
مثل زرقان فارس: خُدُی كه جون داده، نونَم ميده .
«فرهنگ مثلهای عاميانه زرقانی . ص 123»
حكايت: مردی عقيده داشت كه خدا روزیرسان است و بدون اين كه مصدر خدمت يا انجام كاری برای جامعه خود بشود، خداوند روزی مقدّر او را میرساند. ولی عدّهای از يارانش مخالف با اين عقيده او بودند و میگفتند: خدا، روزی را در سايه كار به انسان می رساند. تا اين كه روزی با آنها روی عقيده خود شرطی كرد و به مسجدی رفته، در يك گوشه به اميد رسيدن روزی مقدرِ خود، دراز كشيد.
يك روز گذشت، روز دوم رسيد و بالاخره روز سوم شد. در حالی كه نه از زمين و نه از آسمان چيزی برای او نرسيد .
عصر روز سوم بود كه ناگهان سه نفر دهاتی وارد مسجد شدند و سفره خود را گسترده، نان و پنيری با هم خوردند و اضافه آن را جمع كرده و در سفره بستند و همين كه خواستند بروند، مردك ديد اگر اينها هم بروند، از گرسنگی خواهد مرد. به ناچار خود را به سرفه انداخته، اِهِن و اِهِنی كرد و دهاتيان متوجه او شدند. چون رنگ پريده و حال زار و فگار او را ديدند، بر او رقّت آورده سفره خود را باز كرده، بقيه نان و پنير خود را به او دادند و رفتند.
پس از آن كه مردك شكمی از عزا به در آورد، نزد رفقای خود رفت و با كمال صداقت به خطای خود اعتراف كرد و پس از نقل داستان خود گفت: «آری خدا روزی رسان است، ولی اِهنّی هم می خواهد»
«داستانهای امثال. اميرقلی امينی. ج2. ص 219»
=========================
&: خدا كَريمَه.xodâ karima.
: خدا كريم است.
: اصطلاحی است در بيان اين كه خداوند كريم و بخشنده است و به بينوايان هم توجهی دارد. نبايد نا اميد بود .
حكايت: گويند روزی كريمخان زند، در ايوان كاخ خود در شيراز نشسته، ضمن آن كه قليانی دود می كرد به كارگرانی كه در محوطه كاخ مشغول ساخت و ساز بودند نظارت میكرد.
ناگاه چشمش به كارگری افتاد كه با ديدن او سر به آسمان كرد و چيزی گفت و مشغول كارش شد. كريمخان دانست كه اين عملِ كارگر، بدون دليل نبايد باشد. فوراً او را به حضور طلبيد و اسمش را پرسيد. كارگر گفت: نام من كريم است. از او پرسيد چرا مرا ديدی سر به طرف آسمان بلند كردی و چيزی گفتی؟ حال بگو چه گفتی؟
كارگر ترسيده و هراسان شده بود و نمی توانست چيزی بگويد. كريمخان گفت: در امانی، هرچه گفتی بگو. كارگر پس ازكسب اطمينان گفت: وقتی ديدم كه تو در ايوانِ كاخ نشسته و قليان دود می كنی و من بايد با هزار زحمت و مرارت كار بكنم تا خرج روزانه زن و فرزندانم را تهيه كنم، رو به آسمان كرده و به خدا گفتم: خدايا ، توكريمی، كريمخان هم كريمه، من قرمساق هم كريمم. به كريمی تو شكر. كريمخان از صراحت لهجه او خوشش آمد. ضمن آن كه به او پاداشی داد، دستور داد كه او را سركارگر كنند.
=========================
&: خُدِه اَگَه گيابو هادِه، وَِرُوَِري جَِمارونی هَم مادِه.
xode agε giyâbu hade. vεrovεri jεmâroni ham made.
: خدا اگر خواسته باشد بدهد، روبروی جماران هم می دهد.
: این مثل در مقامی گفته میشود كه كسی به نعمت و ثروت پيشبينی نشدهای دست يافته باشد.
داستان: خاركنی برای آوردن هيزم، روزها به اطراف سمنان می رفت و تا غروب يك كولهبار كوچك كه بتواند با دوش حمل كند هيزم به شهر می آورد و به حمّامی محله میفروخت. روزی زنش الاغی از همسايه كرايه كرد و به شوهرش گفت: تو خسته میشوی. با الاغ برو از «جماران» هيزم بياور. (در شمال شرقی سمنان، بالای «عطّاری»، مزرعهای معمور و آباد به نام «جَماران» هست كه هيزم زيادی از مراتع آن می توان به دست آورد). خاركن برای آوردن هيزم به آنجا رفت. چون از محل تا سمنان ده فرسخ فاصله است، ناچار شب را در كنار تپهای خاكی خوابيد. صبح وقتی از خواب بيدار شد، در كنار تپه پارچهای از زير خاك نظرش را جلب نمود. پس از كاوش، دستمالی كه داخل آن پر از سكههای طلا بود را به دست آورد. ديگر به دنبال هيزمكنی نرفت و يك راست به شهر بازگشت. وقتی داخل خانه شد، در حالی كه از شادی میرقصيد، با آهنگ خاصّی خطاب به زنش گفت: (عامی دُت جان، عامی دُت جان، خُدِی گييابو هادِه، وَِرُووَِری جَِمارونی هم مادِه).
: دختر عموجان، دختر عمو جان، خدا بخواهد بدهد، روبروی جماران هم ميدهد.
«آداب و رسوم مردم سمنان»
=========================
&: خُشتُن پي ديوَِنَه تَِري نَديچِش. xošton pi divεnεtεri nadičeš.
: در مقام تعريض و كنايه به زورمندی گويند كه ميدان را خالی ديده و تا جايی كه خواسته، تاخته است. در حالی كه اگر از خود زورمندتری را می ديد، از تندرویهای خود دست برمیداشت.
سرچشمه اين مثل از اينجاست كه ديوانهای، هر وقت به حمّام می رفت و كسی را در حمّام می يافت، با ديوانهبازیهای خود او را از حمّام بيرون می كرد. مردم از كار ديوانه خبر يافتند و ديگر به آن حمّام نيامدند. روزی كسی پس از رفتن ديوانه به حمّام، به سربينه آمد و مشغول درآوردن لباس خود شد. استاد حمّامی به جهت خير خواهی گفت: نرو توی حمام «ديوانه در حمّام است» مرد گفت: «ديوانهتر از خودش نديده است». لباسش را درآورده، لنگی به خود بست و لنگی اضافه طلب کرد و آن را با آب حوضِ سربينه تَركرد و به هم تابيد و در حالی كه اين لنگ تابيده را به در و ديوار حمّام می كوبيد، وارد صحن حمّام شد. ديوانه با ديدن اين فرد، ترس و وحشت سراپای وجودش را فرا گرفت و ناگهان از حمّام بيرون جست. استاد حمّامی از ديوانه پرسيد: «كجا می روی؟» ديوانه گفت: «هيچ نگو كه ديوانه در حمّام است». و ديگر پای به آن حمّام ننهاد.
«فرهنگ سمنانی. دکتر ستوده »
نظير : سوراخ كج ، ميخ كج می خواد. «دههزار مثل فارسی. ص 110»
مترادف با : اَگه ای نَفَِری تَه دَِلَه سَری دوُسات تو ژو دَِلَه سَری دوُنَِسازا، فَِكر ماكَِره عُرضَه نَِدار.
agε inafεri ta dεla sari dusât to žo dεla sari dunεsâzâ. fεkr mâkεre orza nεdâr.
: اگر یک نفر توی سرت زد تو توی سرش نزنی، فکر می کند عرضه نداری.
=========================
&: خوروس پَرده كُنِه. xoros parda kone.
: از خروس (هم) رو میگيرد.
: ريشخندی است غلّو گونه، از مستور نمايی و تظاهر زنی به عفاف و عصمت نه لزوماً پايبندی او به عفت و عصمت خويش. اين گونه زنان متظاهر حتّی از پسران نابالغ هم رو میگيرند و ظاهراً حجابشان را رعايت میكنند.
نظير: از ماهی (توی) حوض رو گرفتن. (كه نكند نر باشد).
«كتاب كوچه. ج 8 . ص 1139»
مثل افغانی: از خروس رو می گيرد. (هرات).
«ضربالمثلهای دری افغانستان. ص 17»
داستان: ماهی زيبايی به تورِ صيّادی خورد. صيّاد با خود انديشيد كه اين را به سلطان هديه كنم، شايد از او جايزهای درخور دريافت نمايم. به بارگاه سلطان رفت و ماهی را تقديم داشت. سلطان را از آن ماهی خوش آمد و جايزهای گرانبها به صيّاد داد و بعد ماهی را به كاخ دخترش فرستاد. وزيرِ سلطان ماهی را به نزد دخترِ سلطان برد. شاهزاده خانم وقتی ماهی را ديد، ناراحت شد و گفت: «عقل پدرم كجا رفته است كه اين ماهی را به خلوتگه من فرستاده؟ از كجا معلوم كه اين ماهی نر و نامحرم نباشد؟» با اين حرفِ دخترِ سلطان، ماهی مرده بر طبق، قاه قاه خنديد.
وزير به نزد سلطان برگشت و حرفهای دختر و خنده ماهی را نقل كرد. سلطان گفت: «ای وزير، به تو ده روز فرصت می دهم تا كشف كني كه ماهی مرده چرا خنديد؟» وزيرِ بيچاره درآن ده روز جوابی نيافت. روز آخر به پير خردمندی رسيد. پير گفت: «شكّی نيست كه دخترِ سلطان فاجر است و پنهانی با مردان نرد عشق می بازد و ظاهراً خود را پاك دامن جلوه ميدهد. خنده ماهی از آن است كه دهها مرد غريبه نامحرم نيستند ولی ماهی نرِ مردهای، نا محرم است».
وزير موضوع را به سلطان گفت. آن دو، شبانه وارد قصر شاهزاده شدند و ديدند كه دختر برهنه ميان چهل مرد قوی هيكل دست به دست می گردد. به امر سلطان، شاهزاده وآن چهل مرد را گردن زدند.
«داستانهای امثال. ص 101»
=========================
&: خوروسی بَد مَِجالی يَه. xorusi bad mεjâli ya.
: خروس بد مجالی است.(خروس بی وقتی است).
: هرگاه كسی بدون در نظر گرفتن موقعيتِ مكانی و زمانی حرفی بزند و يا ميان حرف ديگران بدود و خود را داخل صحبت كند و يا كاری انجام دهد، درمقام اعتراض اصطلاحاً او را به خروس بی محل تشبيه می كنند .
و امّا ريشه تاريخی و مأخذ اين مثل:
كيومرث، سر دودمانِ سلسله باستانی پيشداديانِ ايران بود كه مورخان او را نخستين پادشاه در جهان دانستهاند. كيومرث را پسری بود به نام «پشنگ» كه هميشه بر سركوهها بود و به درگاه خدای تعالی راز و نياز و مناجات می كرد. كيومرث به اين فرزندش خيلی علاقه داشت و غالباً پسر و پدر به سراغ يكديگر می رفتند. يك بار كه كيومرث برای ديدار فرزندش «پشنگ» با آذوقه كامل به سراغ او رفته بود، جغدی بر سر راهش ظاهر شد و بانگ زد. كيومرث چون فرزندش را نيافت، دانست كه «پشنگ» را كشتهاند. جغد را نفرين كرد و به همين دليل ايرانيان از آن تاريخ جغذ را پيكِ نا مبارك و صدايش را شوم می دانند.
كيومرث در اين سفر بر سر راه خود خروسی سفيد رنگ و مرغ و ماری را ديد كه خروس مرتباً به مار حمله می كرد و هر باركه موفق می شد به شدت بر سر مار نوك بزند، به علامت پيروزی بانگ ميكرد. كيومرث از اين كه خروس برای صيانت از ناموس خود تا پای جان فداكاری می كند بسيار خوشش آمده، سنگی برداشت و مار را بكشت و بانگ خروس را به فال نيك گرفت.
كيومرث آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش دستور داد آنها در خانه نگهداری و تكثير كنند. معمولاً خروس در روز بانگ می كند و چون شب شد تا بامدادان كه پايان شب و طلايه روز و روشنايی است بانگ نمی زند. ولي قضا را روزی خروسِ موصوف شبانگاهان كه بی وقت و نا به هنگام بود، بانگ برداشت. همه تعجب كردند كه اين بانگ نا به هنگام چيست. ولی چون معلوم شد كه كيومرث از دار دنيا رفته است، از آن به بعد آن خروس را «خروس بی محل» خواندند و از آن سبب بانگِ خروس را بدان وقت به فال بد گرفته، صدايش را شوم دانستهاند. از آن روز به بعد، هر خروسی كه بدان وقت بانگ كند، صاحبِ خروس آن خروس را بكشد تا آن بد از او درگذرد و اگر نكشد خود در بلايی افتد.
خروس تا زماني كه در روز بخواند مبشّر سلامت و تندرستی و ورود مهمان و عزيزان است و چون احياناً شامگاهان بانگ زند، آن را «خروس بیمحل» خوانند.
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج 1. ص 540. به اختصار»
=========================
د:
&: دَری وَری مايِه. dari vari mâye.
: دری وری میگويد.
: اصطلاحی است برای بيان جواب بی سر و ته، درهم و برهم و ياوهگويی. و به طور كلّی جملات نامفهوم و بی معنی و خارج از موضوع را «دَری وَری» می گويند.
ماخذ: نژاد ايرانی در عصر و زماني كه با هندی ها می زيست، به زبان «سنسكريت» يا مشابه آن سخن می گفت. در زمان اشكانيان، زبان «پهلوی اشكانی» و در زمان ساسانيان زبان «پهلوی ساسانی» در ايران رايج شد. اكنون نيز از نيشابور به مغرب و شمالغربی و جنوب در هر روستايی زبانهای محلّی با لهجههای مخصوص وجود دارد كه همه اين زبانهای روستايی، لهجههای گوناگون زبان پهلوی است.
زبانِ «دری»، از نظر تاريخی ادامه زبان پهلوی ساسانی يعنی «فارسی ميانه» است كه آن نيز ادامه «فارسی باستانی» يعنی زبان رايج روزگار هخامنشيان میباشد. زبان دری يا درباری كه زبان رسمی و زبانِ لفظِ قلمِ دربار ساسانيان بود، پس از آن كه يزدگرد پادشاه ساسانی ناچار شد بعد از حمله عرب، پايتخت خود، تيسفون، را ترك گويد و به سوی مشرق برود، همه درباريان و ساير همراهان كه شمار ايشان به چندين هزار تن بالغ می شدند، همراه او سفر كردند. يزدگرد با همراهان خود به «مرو» آمد و مرو مركز زبان دری شد. اين زبان در خراسان رواج يافت و جای لهجهها و زبانهای محلّی را گرفت و حتّی از آنها نيز متأثر شد. در هرحال چون خراسانيان اولين كسانی بودند كه زودتر از ساير ايرانيان از زير نفوذ عرب خارج شده و اعلام استقلال كردند، لذا زبان محلّی آنها يعنی زبان «دری»، جای زبانهای پهلوی و تازی را گرفت و زبان رسمی ايران شد.
شاعر نامدارقرن پنجم «ناصر خسرو قباديانی» در مورد زبان دری با غرور و افتخار چنين میسرايد:
من آنم كه در پای خوكان نريزم مرين قيمتی درِّ نظمِ «دری» را
حافظ شيرين سخن شيراز در قرن هشتم هجری به دانستن زبان دری میبالد و می گويد:
زشعر دلكشِ حافظ كسی بود آگاه كه لطفِ طبع و سخن گفتنِ «دری» داند
در جايی ديگر هم در تجليل از سخن گفتن به زبان دری اين گونه نغمهسرايی می كند:
چو عندليب فصاحت فرو شد ای حافظ تو قدرِ او به سخن گفتنِ «دری» بشكن
با وجود اين كه زبان«دری» زبان رسمی بود، ليكن اين زبان در سراسر ايران متداول و مرسوم نبوده و هر ايالتی به لهجه خود سخن می گفت و لذا مردمانی كه با زبان دری آشنايی نداشتند و يا آن را به خوبی نمی فهميدند، هر مطلب نامفهوم را كه برايشان قابل درك نبود، به زبان «دری» تمثيل می كردند و واژه مُهملِ «وری» را به آن اضافه كرده و می گفتند«دری وری میگويد» يعنی به زبانی صحبت میكند كه مهجور و نامفهوم است.
اين نكته را هم بايد دانست كه «مهمل» واژهايست كه در مقابل «مستعمل» می آيد. مثلا می گوئیم: بچّه مَچّه ها که «بچّه» واژه مستعمل و «مَچّه» واژه مهمل آن است.
ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج اول. ص 607 به اختصار»
=========================
&: دَست نَكّوآ وَتِّری مَِبوُ.dast nakkuwâ vattεri mεbu.
= دست نزن، بدتر می شود .
: این کلام در مقام آگاهی به كسی گفته می شود كه كار خطايی كرده و قصد دارد با اقدامی ديگر، آن را بپوشاند. كه به او هشدار می دهند كه هيچ اقدامی نكن كه بدتر می شود.
مترادف با: بَِشيچی ای يَه لُو بَگيرِه، ای غار واشيچی. (رفته است یک سوراخ را بپوشاند، یک غار باز شده است. یا: هَرچی دَس ژين دُمبَه كوآ، ويشتری صَِدا مادِه. ( هرچه دست به دُنبه اش بزنی، بیشتر صدا می دهد).
داستان: روزی كه كدخدا حسين در بازگشت از باغ ميوه خود ديد زنش بی پروا پشت تخت رختشويی نشسته و گرم كارِ بشور و بمال است و پسرعمويش كَلب علی معصوم كه از دهِ مجاور برای احوالپرسی آمده، پيش رويش چندك زده، چنان غرق تماشای اَسافل اوست كه از عالم وآدم بی خبر مانده، به صورتی كه حتّی پس از سلام و چاق سلامتی با او، دوباره نشست و چشم حسرت برآن منظره دوخت .
كدخدا حسين در دل گفت:« گوشمالی اين ضعيفه بماند برای خلوت. دست به نقد بايد كاری كرد كه كَلب علی معصوم، دست از هيزی بردارد» پس رو به او كرد و گفت: «خوب شد آمدی پسرعمو، می خواستم راجع به تغييراتی كه فكر كردهام در خانه بدهم با تو مختصر مشورتی بكنم ». كلب علی معصوم حتّی سرش را هم بالا نكرد. فقط زير لب گفت: «دستش نزن بدتر ميشه». كدخدا حسين گفت: «من هم خيال ندارم همين جور بی گدار به آب بزنم و برای همين می خواهم اوّل با تو مشورت كنم. فكرم اين است كه آن آبانبارِ كناری را بردارم و به جايش يك اتاق ديگر بسازم». كلب علی معصوم، نه به انبار نگاه كرد و نه به سخنگو، همانطور كه چشمش پيِ حسرت دل راه كشيده بود آهی كشيد و گفت: «دستش نزن، بدتر ميشه». خلاصه، كدخدا حسين هر ترفندی زد، نگرفت و كلب علی معصوم نه فقط از جای خود تكان نخورد، بلكه از اعماق تخيّلات شرينيش، با بی حوصلگی تمام می ناليد كه«دست نزن، بدتر ميشه». كدخدا حسين كه ديد به هيچ تمهيدی نميتواند توجه پسرعمويش را به سوی ديگری معطوف كند، در نهايتِ خشم، ريگی از زمين برداشت و به سوی زن انداخت. زن كه بی خيال سرگرم كار خود بود، با اصابت ريگ، ناگهان از جا برجست و و با اين حركت، تيزی از او كنده شد كه شرمساری ديگری به بار آورد.
كلب علی معصوم بينوا كه چيزی نمانده بود همچنان در عالم خيال به فيض برسد، با حيف و حسرت و داغِ دل، سر بالا كرد و با لحن پرگلايه به كدخدا حسين گفت: «نگفتم دستش نزن بدتر ميشه؟».
«كتاب كوچه. ج 6. ص 2211 با تلخيص»
=========================
&: دَست، دَستی مَِشوُرِه، هَر دو دَستی ديم مَِشوُرَن.
dast dasti mεšure. har do dasti dim mεšuran.
: دست، دست را می شويد، هر دو دست صورت را می شويند.
: وقتی بخواهند قدرتِ اتّحاد و اتّفاق را يادآوری نمايند، از اين مثل كمك می گيرند. همان طوری كه با يك دست نه فقط نمی توان دو هندوانه را برداشت، بلكه كار مفيدی هم نمی توان انجام داد. ولی با دست در دست داشتن و هماهنگ عمل كردن، خيلی ازكارها انجام شدنی است.
دست در دستِ هم نهيم به مهر
يا: حُسنت به اتفاقِ جمالت، جهان گرفت
ميهن خويش را كنيم آباد
آری به اتفاق، جهان می توان گرفت
«حافظ»
مرحوم فريدون مشيری، شاعر پرآوازه در صفحه 212 كتاب «دلاويزترين» به زيباترين وجه كارائی دست را تحت عنوان «دستهامان نرسيده است به هم…» بازگوكرده است كه جادارد در اين مقطع آورده شود:
از دلِ و ديده، گرامی تر هم، آيا هست ؟
دست، آری، ز دلِ و ديده گرامی تر: دست !
زين همه گوهرِ پيدا و نهان در تن و جان،
بی گمان، دست، گرانقدر تر است.
هرچه حاصل كنی از دنيا، دستاوردست !
هرچه اسبابِ جهان باشد، در روي زمين،
دست دارد همه را زير نگين!
سلطنت را ، كه شنيده است چنين ؟!
شرفِ دست، همين بس،كه نوشتن با اوست
خوش ترين مايهِ دلبستگی من با اوست
در فرو بسته ترين دشواری، درگرانبارترين نوميدی، بارها بر سرِخود بانگ زدم :
هيچت ار نيست، مخور خونِ جگر، دست كه هست !
بيستون را ياد آر، دست هايت را بسپار به كار، كوه را چون پرِكاه، از سرِراهت بر دار!
وَه چه نيروی شگفت انگيزی است، دست هائی كه به هم پيوسته است !
به يقين، هركه به هر جای، در آيد از پای، دست هايش بسته است !
دست در دست كسی، يعنی: پيوند دو جان!
دست در دست كسی، يعنی: پيمانِ دو عشق!
دست در دستِ كسی داری اگر، دانی دست، چه سخن ها كه بيان می كند از دوست، به دوست؟!
لحظه ای چند كه از دستِ طبيب، گرمی مهر به پيشانی بيمار رسد، نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
چون به رقص آئی و سرمست برافشانی دست،
پرچمِ شادی و شوق است كه افراشته ای !
لشكرِ غم، خورَد از پرچمِ دستِ تو شكست !
دست، گنجينه مهر و هنر است، خواه بر پرده ساز، خواه درگردنِ دوست، خواه بر چهره نقش،
خواه بر دسته داس، خواه در ياری نابينائی، خواه در ساختنِ فردائی !
آن چه آتش به دلم می زند اينك، هردم، سرنوشت بشر است،
داده با تلخی غم های دگر، دست به هم !
بارِ اين درد و دريغ است كه ما،
تيرهامان به هدف نيك رسيده است، ولی، دست هامان نرسيده است به هم !
«فريدون مشيری. دلاويزترين. ص 212»
=========================
&: دَست كَمَِر پی مَِنَِرِه كو خانی پی نَكِه.
dast kamεr pi mεnere ko xâni pi nake.
= دست از كمر برنمی دارد كه از خانی نيفتد.
: اصطلاحی است در بيان كبر و غرور بيجا. بعضيها دست بر كمر زدن و با طمطراق صحبت كردن و مدام به زير دستان امر و نهی كردن را نشانه تشخّص و بزرگی می دانند و تصوّر ميكنند كه اگر هر يك از اين اعمال را ترك كنند، از بزرگی ايشان كم خواهد شد.
مثل افتری: در مستراح افتاده، دست از كمر نمی گيرد. (بر نمی دارد).
«گويش افتری. ص 80»
داستان: می گويند خانی، همچنان كه دست بر كمر داشت و به مستخدمين خود امر و نهی می كرد، بر اثر بی احتياطی ناگهان در چاه فاضلاب افتاد. مستخدمين طنابی آماده كرده و سر طناب را به داخل چاه فرستادند و به خان گفتند كه سر طناب را بگير تا تو را از چاه به درآوريم. خان گفت: آخردستم به كمرم است. گفتند: اگر می خواهی تو را از چاه به درآوريم، بايد سر طناب را با دستهايت بگيری. خان گفت: اگر دست از كمرم بردارم، از خانيم كم ميشود.
=========================
&: دَستَه وَِلی اُو بَِدِش. dasta vεli ow bεdeš.
: دسته گلی به آب داد .
: اين مثل را در مورد كسی می گويند كه با اقدام خود، كاری را خراب كرده باشد. هر چند كه قصد و غرضش اين نبوده باشد.
مأخذ اين مثل: مردی در دهكدهای مسكن داشت كه بسيار بد يُمن و شوم و بدقدم بود و در هر كاری كه قدم می گذاشت، آن امر منتهی به خرابی می شد.
روزی برادرزادهاش كه كدخدای ده بود، به دهكده مجاور رفت تا دختركدخدای آن ده را براي خود نامزد و عقدكند. خانواده دختر به انجام اين وصلت به شرطی موافقت كردند كه از آغاز مراسم تا پايان عروسی، عموی داماد كه همان مرد شوم و بد يمن بود، نه در كار اين وصلت مداخله بكند و نه در مجلس عقد و عروسی قدم بگذارد. خانواده داماد اين شرط را پذيرفتند و به عموی داماد گفتند و او هم بدون اين كه از اين قضيه دلگير بشود، عهدهدار اجرای آن گرديد و همين كه وقت عروسی فرا رسيد، دو روز قبل به يكی از روستاهای مجاور رفت و در آن جا رحل اقامت انداخت تا وقتی كه امر عروسی به پايان برسد. صبح روزی كه در شب آن زفاف برادرزادهاش واقع شده بود، سخت از وضع زندگی خود غمگين و دلگير گرديده، در دل می ناليد كه چرا او بايد چنين شوم و ناميمون باشد كه حتّي در عروسی برادرزادهاش راهش ندهند تا او هم در عيش و عشرت آنها شركت نموده، دستی افشاند و پايی بكوبد. در اين اثنا چشمش به بوته گلی افتاد كه در باغچه روبروی او با گلهای زيبا و دلفريب خود مشغول طنّازی بود. با ديدن آن به خيال افتاد كه دسته گليی قشنگ ببندد وآن را در نهری كه از اين دهكده به دهكده خودشان روان بود واتفاقاً ازداخل عمارت برادرش می گذشت، بيفكند. حالا كه نتوانسته است با حضور خود خدمتی بكند و تبريكي به عروس و داماد بگويد، لااقل بدين وسيله حُسننيّتی ازخود بروز داده، انجام خدمتی كرده باشد.
دسته گل را خيلی زيبا و قشنگ بست و به روی آب نهر انداخت و آب در فاصله دو – سه ساعت آن را به دهكده و خانه برادرش رساند. اهالی خانه سرگرم انجام تشريفات عروسی بودند. ساز و دهل و كرنا می زدند.
در اين بين دو بچهكوچك دركنار نهرسرگرم بازی بودند، چشمشان به دسته گل افتاد كه برای گرفتن آن هر يك بر ديگری پيشی می جست و دست خود را دراز می كرد تا آن را بگيرد، ولی براثر عجله با سر درآب افتادند و خفه شدند. وقتی اهالی خانه از واقعه مطلع شدند، مجلس عروسی كه در آن دقيقه در منتهای شورو شادی اداره می شد، به ماتمكدهای تبديل گرديد.
بعدها خانوادههای عروس و داماد دانستند كه چرا بچه آنها غرق و دستخوش مرگ نا به هنگامشان شده و شور و سرورشان تبديل به عزا گرديد. فهميدند كه پيش آمدِ آن عزا با آن همه پيشبينی ها و احتياطها، باز هم نتيجه بد يُمنی عمل آن مرد شوم بوده كه به قصد انجام خدمت، دسته گلی به آب داده بود. «داستانهای امثال. دکتر حسن ذوالفقاری. ص 502»
=========================
&: دَستی بَِگيری دارِه. dasti bεgiri dare.
: دست بگير دارد.
: اصطلاحی است توصيفی در مورد اخلاق و منش كسی كه هميشه دست بگير دارد و هيچ وقت هم چيزی به كسی نمی دهد و آن چه را هم كه گرفته، تمايلی به پس دادنش ندارد.
مثل كرمانی: دستِ بستان، بده نميشود .
«مثلهای فارسی رايج در كرمان. ص 64»
حكايت: می گويند شخصی در استخر پرآبی افتاده بود و چون شنا بلد نبود درحال غرق شدن بود. شخصی كه از كنار استخر می گذشت، دستش را دراز كرد و گفت: دستت را بده و بيا بيرون. آن كه در استخر افتاده بود، دستش را نمی داد. تا اين كه رهگذری به او گفت: من اين شخص را می شناسم، دست بده ندارد، بلكه دست بگير دارد. به او بگو دستم را بگير، میگيرد. لذا آن شخص گفت: دست مرا بگير و بيا بيرون. آن كه در استخترافتاده بود، دست ناجی را گرفت و از استخر بيرون آمد و از مرگ نجات يافت.
=========================
&: دَمبُلَه دوشُوْ، اَِشكَِتَه لَگن، باقَِری باچی، جَِنّييَه مَِگَن.
dambula dušow. eškεta lagan. bâqεri bâči jεnniya mεgan.
= دامبول و دينبُل لگنِ شكسته، باقر گفته زن می خواهم .
: اين اصطلاح شعر گونه به شوخی در مورد كسی گفته می شود كه اصلاً انتظار نمی رفت چيز مهمّی را طلب كند و حالا هم كه چيزی را طلب كرده، در قدّ و قواره او نيست.
داستان: باقر نامی كه نظر مالی وضع مطلوبی نداشت و بيكار و بی سواد بود و با كمك ديگران روزگار می گذرانيد، روزی هوس زن گرفتن به سرش زد و مايه تمسخر ديگران شد.
در مجالس جشن و شادی به منظور شوخی با پسرانِ جوانِ فاميل، يك نفر از خانمها و يا دختر خانمها، اين شعر را می خواند و با جای اسمِ «باقر»، اسم آن جوان را كه حضور دارد به زبان آورده، با تنبك و يا دايره ضرب می گيرند و كف می زنند.
گاهی هم به عنوان اعتراض به شيوه تنبك يا دف و دايره نوازی ناهماهنگ فرد و يا افرادی که اعتراض می کنند که اين چه جور نوازندگی است، دَنبوُلَه دوُشوُ، اَِشكَِتَه لَگن؟ يعنی صدای تنبك یا دف نوازیِ تو مانند صدای ضرب گرفتن بر يك لگن شكسته است .
=========================
&: دُنيا داشَه، دوچين و واچين.
donyâ dâša. dučin-o vâčin.
: دنيا به مثل تنور (قنادی) است، بايد بچينی تا برچينی.
: اين مثل را در مقام آگاهی به كسی می گويند كه توقع دارد بدون تلاش، بهرهای ببرد. درحالی كه نمی داند دنيا محل كار و تلاش و كوشش است. بايد كاری كرد تا بهرهای بُرد.
: نابرده رنج، گنج ميسّر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد «سعدی»
: زاهدِ خامِ خويش بين، هرگز نشود پخته، گر نهی در داش «شيخ عطّار»
مثل آلمانی : كسی كه می خواهد دروكند ، بايد بكارد .
مثل انگليسی : كسی كه مغز بادام را می خواهد، بايد پوست آن را بشكند.
«ضربالمثلهای معروف ايران و جهان. ص 281»
مترادف با : مَِگی بُندی دَكَِرِه تا اُو ژو كَردَه كِه.
: بايد بندی بسازد تا آب به باغچه اش برود.
معنیِ چند واژه سمنانی:
دوچيندییُن: 1= مرتب چيدن دركنار يكديگر 2= خُرد کردن نان و ریختن در ظرف غذا به منظور تهیه ترید(تلیت).
هیچیندیُن: مرتب یا نامرتب به روی زمین یا سطح پائین تر چیدن.
واچيندییُن: مرتب برچيدن. دانه دانه جدا كردن.
وَِرچیندییُن: برچیدن دیوار ساخته شده.
داش : فرِ شيرينی پزی، نانوایی وكوره سفالپزی.
========================
&: دو ديمَه چَپَِلَِكِه. dodima čapεlεke.
: به مانندِ نان ساجی، دو رو است.
: كنايهايست درمورد افراد دو رو و به اصطلاح دو دوزهباز و متقلّب. كه در حضور به نوعی صحبت می كنند و در غياب به نوعی ديگر. و آنچنان حق به جانب صحبت میکنند که اگر آنها را نشناسید، گمراه میشوید.
چَپَِلَِكَه «čapεlεka»: نانی است خانگی كه به هنگام تمام شدن نان تنوری، روی وسيلهای به نام «ساج» که از جنسِ چدن است، توسط خانم خانه نانی تهيه می شد. از نان خانگی كوچكتر ولی ضخيمتركه آن را بايد تازه به تازه مصرف كرد. اين نان چون ضخيم است، برای مغز پخت شدنش، آن را از دو طرف روی «ساج» قرار می دادند. به همين دليل ظاهراً هردو روی آن برشته ويكسان است ضمن آن كه نمی توان پشت و رويش را تشخيص داد، از مغز پخت بودن آن هم نمی توان مطمئين بود. و ازآن جائی كه نمی توان افراد متقلب و دو دوزه باز را كه ظاهرِ موجهی دارند تشخيص داد، لذا بعد از شناخته شدنشان، برای معرفی اين گونه افراد به ديگران، آن ها را به نان ساجی كه دو رو دارد، تشبيه می كنند.
ساج «saj» : قطعه فلزی است چدنی، گرد و محدّب كه برای پخت نانِ «چَپَِلَِک» از آن استفاده می شود. طرف مقعّر آن را روی اجاق می گذارند و زيرآن را آتشی با هيزم روشن میكنند. وقتی كه اين فلز داغ شد، روی سطحِ محدّب آن خمير پهن شده را قرار می دهند تا با حرارت آتش پخته شود.
=================================
&: دو لَِنگَه بَری چَِرَه پَلی هُمی مَِندَن؟ برایی اَِنی یَه کو هُمدیگرون دَردی بَخورَن.
do lεnga bari čεra pali homi mεndan? bεrâyi εni ya ko homdigεron dardi baxoran.
: دو لنگه در را چرا در کنار هم می گذارند؟ برای این که به درد هم بخورند.
و امّا تفسیر این مثل:
: این مثل کاربد های گوناگونی دارد.
1= درمورد اتّحاد و اتّفاق و با هم بودن که باعث تکامل و پیشرفت است.
2= زن و شوهر در زندگی باید برای یکدیگر مثمر ثمر باشند و با دست در دست هم داشتن باعث پیشرفت و موفقیت در زندگی گردند.
3= همچنان دوستان صمیمی و یکرنگ می توانند در زندگی یار و یاور یکدیگر باشند. چنان که گفته شده:
دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی
نظیر: دو هیزم را به هم، خوشتر بود سوز.
مثل سمنانی: دَست دَستی مَِشورِه، هَردو دَستی دیم مَِشورَن.
: دست دست را می شوید، هر دو دست صورت را می شویند.
===========================
&: دورِیي كو اُوٌ نيا مَِنَِه دارِه، مَِگي مِيْدون وَِند.
dureyi ko ow niyâ mεnεdâre. mεgi meydon vεnd.
: كوزهای كه آب نگه نمی دارد، بايد به دور انداخت.
: کوزه های آبخوری که دارای یک دسته هستند، از جنسِ سفال است که به تناسب قد و اندازه آنها، در سمنان اسم های مختلفی دارند به شرح زیر:
کوزه بزرگ = دورَه dura
کوزه متوسط = دورِیکَه dureka
کوزه کوچک = دورِکیکَه durekika
کوزه بدون دسته = کَش کوزا kaškuza
کوزه بدون دسته کوچک = کش کوزِکَهkaškuza
چون این کوزه ها از جنس سفالند دارای خُلل و فُرج زیادی هستند که در اوایل مصرف آنها برای مدت کوتاهی، کمی آب از آن خُلل و فُرج ها به خارج تراوش می کند که امری طبیعی است. ولی اگر تراوش آب بیش از حد معمول باشد و نتواند آب را در خود نگهدارد، غیر قابل مصرف خواهد بود که آن را به دور می اندازند.
تفسیر این مثل:
: در تأئيد اين اصل، دوست را به کوزه آبخوری تشبیه کرده و معتقدند كه اگر دوستی، راز نگهدار و قابل اعتماد نباشد، بايد از او كنارهگيری كرد. چون شايسته دوستی نيست.
دوستی با مردم دانا، چو زرین کاسه ایست
نشکند ، ور بشکند ، بازش توانی ساختن
دوستی با مردم نادان، سفالین کاسه ایست
بشکند یا نشکند ، باید به دور انداختن
==============
دلا یاران سه قسمند اَر بدانی
به نانی نان بده از در برانش
ولیکن یار جانی را نگه دار
زبانی اند و نانی اند و جانی
مدارا کن به یاران زبانی
به پایش سر بده گر میتوانی
===========================
&: دوُغ و دوُشُو، ژو رَه اييَه. duq-o dušow. žora iya.
: دوغ و دوشاب برای او يكسان است .
: در مورد كسی گفته می شود كه هر چه كار خوب برايش بكنی، آنقدر بی منظور است كه اصلاً قدر نمی داند . گويی كه هيچ كاری برايش نكردهای و آنقدر فرد بی تشخيصی است كه بينِ محبّت و عداوت و دوستی و دشمنی، فرق نمی گذارد.
جهلِ من و علمِ تو، فلك را چه تفاوت آن جا كه بصر نيست، چه خوبی و چه زشتی. «حافظ»
مثل سرخهای: برای او درخت توت و نارون فرقی ندارد.
« ضربالمثلهای سرخهای . ص 88»
روايتی ديگر: تَه رَه دوُغ وُ دوُشُو ای يَه .
داستان: ملك رضی الدين در زمان آباقا خان حاكمِ ديار بكر بود، و چون معزول شد، جلال الدين نامی(كه به علت ظهريت اتهام داشت) جانشينش گرديد، ملک رضی الدین اين رباعی نظم كرده نزد خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان فرستاد:
شاها ستُدی مُلك، ز دستِ چو منی
زين كار چو آفتاب روشن گرديد
دادی به مُخنثی، نه مردی نه زنی
پيش توچه دف زنی، چه شمشير زنی
(حبيبالسير)
«گنجينه لطايف. ص 292»
===========================
&: ديگ بَِه سَرَه. dig bε sara.
: ديگ به سر است .
: اصطلاحی است طنز آميز در مورد فردی عبوس، اخمو و ترشرو با چهره و هیبتی ترسناک.
شأنِ نزول این اصطلاح:
: در قديم، گاهی كه می خواستند اطفال كوچك را از شيطنت زياد و يا بيرون رفتن از اتاق يا حياط، مخصوصاً در شب، بترسانند، می گفتند: نرو بيرون، ديگ به سر هست. بچه هم می ترسيد و دیگر بیرون از اتاق نمی رفت. ولی اگر بچه نترسی بود و حرف ديگران را گوش نمی كرد و باز هم از اتاق بيرون می رفت، يكي از افراد خانواده از اتاق بيرون رفته وچادر و يا چادرشبی را به سر میكشيد كه تمام قدّش را بپوشاند. آن گاه ديگی را وارونه روی سرش می گذاشت. به طوری كه سرش داخل محفظه ديگ بود و ديده نمی شد.
این فرد در حیاط خانه منتظر می شد تا بچه از اباق درآمده، وارد حياط بشود، در اين موقع به طرف بچه می آمد و صداهای ناهنجاری از خود درمی آورد. بچه با ديدن چنين شكل و شمايلی و شنيدن صدای نا مانوس، می ترسيد و به داخل اتاق می رفت و به اين زودی ها هم بيرون نمی آمد.
پس ترساننده بچه، فردی بود از اهالی همان خانواده. اين موضوع می تواند در جاهای ديگر نيز مصداق داشته باشد.
مترادف با: ای سَرزَه دو گوش بییَِمیچی.i sara do guš biyεmiči.
: یک سر و دوگوش آمده.
===========================
: در قديم، گاهی كه می خواستند اطفال كوچك را از شيطنت زياد و يا بيرون رفتن از اتاق يا حياط، مخصوصاً در شب، بترسانند، می گفتند: نرو بيرون، ديگ به سر هست. بچه هم می ترسيد و دیگر بیرون از اتاق نمی رفت. ولي اگر بچه نترسی بود و حرف ديگران را گوش نمی كرد و باز هم از اتاق بيرون می رفت، يكي از افراد خانواده از اتاق بيرون رفته و چادر و يا چادرشبی را به سر می كشيد كه تمام قدّش را بپوشاند. آن گاه ديگی را وارونه روی سرش می گذاشت. به طوری كه سرش داخل محفظه ديگ بود و ديده نمی شد.
این فرد در حیاط خانه منتظر می شد تا بچه از اباق درآمده، وارد حياط بشود، در اين موقع به طرف بچه می آمد و صداهای ناهنجاری از خود درمی آورد. بچه با ديدن چنين شكل و شمايلی و شنيدن صدای نا مانوس، می ترسيد و به داخل اتاق می رفت و به اين زودی ها هم بيرون نمی آمد.
پس ترساننده بچه، فردی بود از اهالی همان خانواده. اين موضوع می تواند در جاهای ديگر نيز مصداق داشته باشد.
مترادف با: ای سَرزَه دو گوش بییَِمیچی. i sara do guš biyεmiči.
: یک سر و دوگوش آمده.
===========================
&: ديمی سُمی دُلدُلی وُ شُمبيلَه؟!!
dimi somi doldoli vo šombila?!!!
: روی سُمِ دلدل و شنبليله ؟!!
: این اصطلاح را در مقام طنز و تعرض به كسی میگويند كه امری ناشدنی و يا دو چيز نامتجانس را طلب كرده است. يا توقع بی جا و بیموقع دارد.
مأخذ: سرچشمه اين مثل اينجاست كه گروهی برای زيارت به پيغمبران (زيارتگاهی كوهستانی در شمال شرق سمنان) رفته بودند. كودكی نيز در ميان ايشان بود. مادرش سنگی را كه معروف است اثر پای «دُلدُل» بر آن است، زيارت میكرد.كودك پرسيد» اين چيست؟» مادرگفت: «دُلدُلی سُم» یعنی: جای سُم دُلدُل. كودك با شنيدن آن «شُمبيله» یعنی «شنبلیله» برايش تداعی شد. لذا به مادرش گفت: نَنَه شُمبیلَه مَِگَن. یعنی: مادر شنبليله می خواهم. مادرش گفت : «ديمی سُمی دُلدُلی و شُمبيله ؟!!».
«فرهنگ سمنانی. دکتر ستوده»
نظير : قربان چشم باداميت، ننه من بادام می خوام .
مترادف با: زَِمَِستُن وُ شيللَِكّي ؟ šillεki? zεmεston-o
یعنی: زمستان و زردآلو ؟
===========================
ذ:
&: ذَبيحُللا، خُنی مَِشين، پِی با بَشين .
zabihollâ. xoni mεšin. Peybâ bašin.
: ذبيح الله، خوابم می آيد، بلند شو برويم.
: اين جمله از گفتههای مرحوم عبدالعلی وزيری است كه درخانوادهِ ما و بين دوستان پدر كم و بيش گفته ميشود. علت خاصی باعث بوجود آمدن اين جمله شد كه در موارد مشابه كاربرد پيدا میكند. (این جمله در زبان سمنانی نوعی جناس است که ترجمه فارسی آن چنین نیست).
مأخذ: درگذشتهِ نه چندان دور، رسم نبود كه مرد زنش را به اسمِ خودش صدا بزند بلكه او را به اسم پسر بزرگ خانواده صدا می كرد. مرحوم پدر هم مادرم را به اسم من كه فرزند اول خانواده بودم، صدا می زد.
درابتدا لازم است به اطلاع برسانم که اگر مسئله ای و يا بحثی بود كه پدر موافق با ادامهِ آن نبود ، بجای اعلام مخالفت و یا ادامه بحثِ بی مورد، سعی می كرد با بهانه ای محل را ترك كند.
و امّا اتفاقی كه باعث شد تا اين جمله گفته شود: شبی پدر به اتفاق مادرم و خواهر و دامادمان به منظور خواستگاری دختر خانمی برای يكی از برادرانم، طبق قرار قبلی، به منزل آن دختر خانم می روند. طبق معمول صحبت های زيادی در اين زمينه می شود و بلاخره صحبت مهريه پيش می آيد، برادرِ دختر خانم پیشدستی کرده و قبل از اظهار نظر پدرِ دختر، مبلغی را به عنوان مهریه، بيان م كند كه این رفتار به مذاق پدر خوش نمی آيد، لذا به منظور ختم جلسه و ترك محل، پدر مثلِ هميشه مادرم را به اسم من صدا می كند و به بهانهِ اين كه خوابش می آيد، از او می خواهد كه آنجا را ترك كنند.
از آن تاريخ به بعد درخانوادهِ ما و دوستان نزديك كه درجريان امر قرار گرفته بودند هر وقت مطلب و يا موردی را نمی پسندند، به شوخی می گويند: خَنی مَِشين، پِی با بَشين. يعنی: خوابم مياد، بلند شو برويم .
==============================
ر:
&: روُآ دَِروازِه بَر دَِمَِبَِستِه، ميش ماكَِرِه.
ruwâ dεrvâze bar dεmεbεste. miš mâkεre.
: گربه درِ دروازه را ميبندد، موش باز میكند.
: این مثل را در مقام طنز در مورد مکانی یا سازمانی میگويند كه بی نظم و بی ترتيب، آشفته و درهم و برهم است و كسی از مسئول آن مکان یا از رئيس آن سازمان حرفشنوی ندارد و هركس به ميل خود كار ميكند .همچنين به جايی كه قانون حكمفرما نيست نيز گفته میشود.
حكايت: روزی شيری توی درّهای خوابيده بود و يك لاشه گوسفند هم جلويش بود كه نصف آن را خورده و نصف ديگرش مانده بود. روباهی از دور داشت می آمد كه از لاشه بخورد. شيرخودش را به خواب زد و با خود گفت:
«حالا كه من خوردم و سير شدم، بگذار او هم بيايد بخورد»، روباه برای اين كه مطمئن بشود كه شير خواب است، يك روده برداشت و دست و پای شير را بست. آن وقت شروع كرد به خوردن. خوب كه سير شد رفت. شير بعداً از رفتن روباه خواست حركت كند، امّا آفتابِ گرم، روده را خشك و محكم كرده بود. شير هر چه تقلّا كرد، نتوانست حركت كند. گفت: رفتم ثواب كنم، كباب شدم. همان طور خوابيد تا موشی از سوراخ درآمد. شير از موش خواست تا بند دست و پاي او را باز كند. موش شروع كرد به پاره كردن روده و بند بند روده را پاره كرد و رفت توی سوراخش. در اين وقت شير از جايش بلند شد و قصد كرد كه از آن جا برود. شير ديگری او را ديد و گفت: «كجا می روی؟» شيرگفت: «جايی كه روباه دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز كند، ديگر اين سرزمين ماندن ندارد».
«داستانهای امثال. دکتر حسن ذوالفقاری. ص 192. با مختصری تصرف»
=========================
&: روبِّن واری، ای تَپَّه خالی باقی ناشچِش. robben vâri i tappa xâli bâqi nâščeš.
: همچون روباه، يك تپّه خالی باقی نگذاشته است.
: این اصطلاح را در مقام طنز به كسی می گويند كه به عنوان قرض از هركسی كه می شناخته پولی گرفته و گوشی بريده، حالا كه نيازِ مبرمی به پول دارد، كسی را سراغ ندارد كه بتواند از او پولی قرض كند.
حكايت: می گويند روباهی مريض شد، هر چه او را درمان كردند، مفيد واضع نشد. بالاخره او را به ده مجاور نزد روباه پير با تجربهای بردند. آن روباهِ پير پس از معاينه گفت: بايد يه تپّهای پيدا كنی كه تا به حال به آن تپّه نريده باشی. به آن تپّه برين تا حالت خوب شود. روباه دو دستی زد توی سرخودش و گفت: من اين طرفها تپّهای نريده نگذاشتهام.
=========================
&: ريش وُ قيچی يَه، تَه دَس دَرِه. riš-o qeyčiya ta dast dare.
= ريش و قيچی به دست توست.
: اين عبارت مثلی موقعی به كار می رود كه طرف مقابل از هرجهت مورد اعتماد واطمينان كامل باشد و صداقت و امانتش در انجام عمل، به مثابه «ريش و قيچی» است كه صاحب «ريش» به منظور آرايش «نه از بيخ تراشيدن» به دست سلمانی یا آرايشگر بسپارد.
و امّا ريشه تاريخی اين ضربالمثل:
به طوري كه می دانيم «ريش» موئی رامی گويند كه بر چهره و زنخ مردان میرويد و اهل اصطلاح آن را «محاسن» به معنای خوب و نيكو، می گويند. معلوم نيست كه اهميت و حرمت «محاسن» از چه تاريخی مورد توجه قرارگرفته است، ولی اين نكته روشن است كه حرمتش به پايه ای رسيده بود كه، يك تارموی ريش، بيشتر از صد قباله و بنچاق و هزاران ضامن و متعهد كار می كرد و مَثلِ «ريش گرو گذاشتن» ازآن ايام به خاطر مانده كه يك تار موی ريش گرو می گذاشتند و در مقابل، هر قدر پول و جنس كه می خواستند به قرض و يا نسيه می بردند. و عجيب آن كه سفته و برات و چك، درعهد ما واخواست میگردد، نكول می شود و برمی گردد، ولی برای تار موئی از ريش، نه واخواستی دركار بود، نه نكولی و نه برگشتی.
وقتی كه يك تار موی ريش، تا آن اندازه ارج و اعتبار داشته باشد كه به گروگذاشته شود، بديهی است قدر و منزلت تمامی و همگی محاسن را چه پايه و مايه خواهد بود. به همين جهت از عبارت «ريش و قيچی به دست كسی سپردن» كه در موقع اصلاح سر و صورت از طرف سلمانی و آرايشگر انجام می گرفت، اين معنی مجازی افاده می شود كه صاحب ريش، همان طور كه به سلمانی و آرايشگر اعتماد كامل دارد و مطمئين است كه ريش را در حدّ آرايش، نه از بيخ تراشيدن با قيچی كوتاه می كند، اعتماد كننده نيز به طرف مورد اعتماد تا آن اندازه اطمينان دارد كه می داند حيثيّت و آبرويش را محفوظ داشته، در حفظ و نگاهداشت «امانت» و احترام به قول و قرار صادق و راسخ خواهد بود.
ضمناً طبق تحقيقاتی كه از هفتاد هزار زن به عمل آمده، هشتاد و دو در صد خانم ها ترجيح می دهند مرد صورت صاف و تراشيده و نرمی داشته باشد و هيجده در صد هم معتقدند كه: «بوسه مرد بی سبيل، مثل نان بدون پنير است» (مَثلِ آلمانی). تراشيدن موی صورت درآغاز برای قشنگی نبوده. انسان اوليه ازآن جهت موی صورت را تراشيد كه در جنگ تن به تن، ريش خود را به دست دشمن ندهد. در نزاع های شديدی كه به قصد جان انجام می گرفت، ريشِ طرف، دستاويز خوبی بود، دشمن با يك دست ريش او را میگرفت و با دست ديگر، حربه تيز خود را در بدنش فرو می كرد. اين بود كه انسان به فكر افتاد كه موهای ريش خود را بتراشد.
گر ريش را بُدی به جهان در فضيلتی اهل بهشت را همه دادی خدای، ريش
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج 1. ص 690 به اختصار»
================================
&: ريشی پی مِیرِه ، سَِبيلی پيوَِند مَِكَِرِه .
riši pi meyre. sεbili peyvεnd mεkεre.
: از ريش برمی دارد، پيوند سبيل میكند .
: این اصطلاح كنايه در مورد كسی گفته میشود كه به علّت نداری و بدهی زياد، از يكی پول قرض می گيرد و بخشی از بدهی ديگری را می پردازد و با اين كلاه آن كلاه كردن، امورخود را می گذراند. گويا وصلهای را از يك جای لباس باز می كند و به جای ديگر كه فرسود تر است می دوزد. در واقع عبارت بالا، گويای اعمال عبث و بيهودهايست كه نفعی برآن مترتب نباشد.
و امّا ريشه تاريخی اين ضربالمثل:
:«كامران ميرزا نايبالسلطنه» در ميان فرزندان ناصرالدين شاه قاجار از همه بيشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح «عزيز كرده» بود. ايّامی را كه ناصرالدينشاه از تهران خارج می شد و به خارج از كشور می رفت، سمت نيابت سلطنت را برعهده می گرفت و به همين مناسبت به مقام «نايبالسلطنه» ملقب و معروف گرديد.
كامران ميرزا برای اداره امور مملكتی، تعدادی «نايب» در اختيار داشت كه مأمور اجرای دارالحكومه بودند. يكي از نايبهای دارالحكومه، شخصی به نام «نايب غلام» بود كه با هيكل درشت و سينه فراخ و ريش مشكی و انبوه و سبيل كلفتش، در صف نايبهای دارالحكومه، بيش از ديگران جلب نظر می كرد. عيب و نقصی كه نايب غلام داشت اين بود كه يك تای سبيل بيشتر نداشت و از اين كمبود هميشه رنج می برد.
روزی كامران ميرزا ضمن عبور از مقابل صف نايبهای دارالحكومه، وقتی كه چشمش به سبيل يكتايی نايب غلام افتاد، بی اختيار خندهاش گرفت و گفت: «نايب غلام، يكتای سبيلت را كجا گذاشتی؟».
از اين كلام حضرت والا، همه خنديدند و نايب غلام بی نهايت شرمنده و سرافكنده شد. چون كامران ميرزا از آن جا دور شد، نايب غلام درنگ وتأمل را جايز نديده، خود را به آرايشگاهی كه آرايشگر و سلمانی اش با او آشنا بود رساند و با تهديد از او خواست كه يك طرف سبيلش را كه اصلاً مو نداشت، فوراً پر كند تا بتواند به هنگام برگشت نايبالسلطنه، مورد طعن و سخريه واقع نشود. هر چه سلمانی اظهار عجز كرد كه چنين كاری آن هم در فرصت كوتاه مقدور نيست، نايب غلام زير بار نرفت.
نايب غلام به سلمانی امركرد كه مقداری از ريش او را قيچی كرده و به سبيل بچسباند. سلمانی دست به كار شد ولی در آن حال ترس و لرز چگونه می توانست از ريش بردارد و به سبيل او پيوند كند؟
نايب غلام كه خيلی عجله داشت و می خواست خودش را به صف نايبها برساند تا در موقع بازگشت نايبالسلطنه خودی نشان بدهد، لذا با غضب آميخته به خشم قيچی را از دست سلمانی بيرون كشيده، خود را به آئينه رساند و مقدار زيادی از ريشش را قيچی كرد و به سلمانی داد. سلمانی هم برای آن كه از شرّش راحت شود، ريش قيچی شده را با دست پاچگی به محلّ خالی سبيل نايب غلام چسبانيد و او را به دارالحكومه روانه كرد.
نايب غلام، قيافه مضحكی پيدا كرده بود و هر كس او را با آن ريخت می ديد، زير لب می خنديد. زيرا گرچه سبيل پيونده پيدا كرده بود ولی يك طرف ريشش قيچی شده بود. در اين موقع صدای سم اسبهای كالسكه شاهزاده كامران ميرزا به گوش رسيد. نايبها و حضّار دارالحكومه، حسبالمعمول به منظور احترام، صف كشيدند و نايبها با چماقهای نقرهای به حالت خبردار ايستادند.
پيداست اين بار نايب غلام به خيال آن كه ديگر عيب و نقصی ندارد، بيش از همه سينه جلو داد تا سبيلهايش را حضرت والا ببيند و تعريف كند. چون نايبالسلطنه به مقابل نايب غلام رسيد و نگاهش به ريش قيچی شده و سبيلهای پيوند نايب غلام افتاد، اين بار به شدّت خنديد و گفت: «نايب غلام، اين چه ريخت و شكل مضحكی است كه پيدا كردهای؟ آن دفعه سبيل تو يكتا بود، اين دفعه ريش تو يكتا شده است؟!». «ميرزا احمد» دلقك نايبالسلطنه كه در آن جا حضور داشت، تعظيمی كرد و گفت:
قربان، نايب غلام« از ريش گرفته و به سبيل پيوند كرده است».
صداي خنده نايبالسلطنه و حضّار بلند شد و اين واقعه مدّتها نَقل و نُقل محافل و مجالس تهران بود تا اين كه رفته رفته به صورت ضربالمثل درآمد و مجازاً در موارد مشابه به كار ميرود.
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج1. ص 63»
================================
&: ريشی گَِروُ واشچَن. riši gεru vâščan.
: ريش گرو گذاشتهام.
: اصطلاحی است در بيان اين كه انجام اين كار را به عهده گرفتهام و به عنوان ضامن و يا وساطتت و ميانجی، ريشم را گرو گذاشتهام و متعهّد به انجام آن هستم.
مأخذ: شخصی احتياج به پول پيدا كرد، به آدم خيّری مراجعه و مطالبه پول كرد. فرد خيّر از او پرسيد كه چه چيزی به عنوان ضامن نزد من گرو می گذاری؟ مراجعه كننده فكری كرد و گفت: ريشم را. مرد خيّر قبول كرد و يك تار از ريشش را خواست. آن شخص مدّتی دست بر ريشش كشيد و بعد آن را شانه كرد و يك تار از ريش خود را كند و به مرد خيّر داد و پول مورد نيازش را گرفت.
فرد رندی از قضايا با خبر شد و به قصد كلاهبرداری به نزد مرد خيّر رفت و مطالبه پول كرد. مرد خيّر پرسيد: چه چيزی نزد من به گرو ميگذاری؟ او گفت: ريشم را. و فوراً دستی به ريشش برد و چنگی از آن كند و پيش روی مرد خيّر گذاشت. مرد خيّر نگاهی به مرد و ريشش كرد و گفت: نه، اين ريش از آن ريشی نيست كه بتوان به گرو قبول كرد. وقتی ريشت برای تو اينقدر بی ارزش است كه به يك باره چنگی از آن می كنی، برای من چه ارزشی می تواند داشته باشد؟
=========================
&: رِيْكَه با، دَست بَجُنبَن . reyka bâ dast bajonban.
: زود باش، دست بجنبان .
: اين عبارت در توصيه به عجله كردن در اتمام كار، قبل از آن كه فرصت از دست برود گفته می شود.
مثل اين جمله كه می گويند: زود باش، دست بجنبان، آفتاب غروب كرد.
روايتی ديگر: دَست بَجُنبَن (دست بجنبان).
داستان: يكي گرگی را به نصيحت گرفته بود كه: «چندين در پی آزار جانوران مباش، چرا بايد گردِ رمههای مردم گشت و به گوسفندان شبيخون زد و خون جانوری را كه از پشم و شير خويش چندين سود می رساند، بر خاك ريخت؟ انديشه نمی كنی كه وقتی گوسفندی بربايی، ازآنِ صغيری يا بيوه زنِ فقيری باشدكه اين نيز در سياهه اعمال شريرانه تو برمعاصی دزدی و خون ريزيت مزيد شود؟»
چون سخن ناصح به درازا كشيد، گرگ به زاری گفت: «تو را به خدا سوگند دست بجنبان و سخن كوتاه كن كه می ترسم گلهای را كه دراين دامنه می چرد، به ده باز گردانند وگرسنه بمانم»
«داستانهای امثال. ص 568»
=========================
ز:
&: زِيلابَِدين پَشَه اَن ديم بَِستَه. zeylâbεdin paša dim bεsta.
: زينالعابدين پشه، هم روی آن بسته است .
: در موردی اين اصطلاح را به كار می برند كه چيزی فرعی به موضوع اصلی تحميل شود و طرف مقابل، اگر چيز اصلی را طالب است، چارهای ندارد جز اين كه چيز فرعی تحميلی را هم بپذيرد.
منشاء اين مثل: زينالعابدين نامی كه از بس كثيف بود، پشه و مگس در اطرافش وُل ميزدند، به همين دليل به «زينالعابدين پشه» معروف بود، مردی مفلوك و سرايدار يكی از كاروانسراهای سمنان بود. صاحب كاروانسرا، هر وقت می خواست كاروانسرا را كه تبديل به گاراژ شده بود كرايه بدهد، به جهت رعايت حال اين فردِ مفلوك، قرار می گذاشته كه زينالعابدين، بايد حتماً دالاندار باشد و ماهی هم فلان قدر مزد بگيرد و الّا معامله انجام نمی شد.
از آن جايی كه اين مورد فرعی تحميل بر مورد اصلی می شد، لذا اين جمله در ميان سمنانی ها به صورت ضربالمثل درآمد.
«آداب و رسوم مردم سمنان. پناهی سمنانی»
=========================
&: زَِمَِستُنی چَش، كوُرَه. zεmεstoni čaš kura.
: چشم زمستان كور است.
این ضرب المثل دو تعبیر مختلف دارد:
1 : سرمای زمستان، مردمِ لخت بينوا را نمی بيند و آنها به دليل فقر و نداری بيشتر آزار می بينند، به همين دليل در مقام توجه كسانی كه قادر به دستگيری از مستمندان هستند، اين مثل را می گويند .
2 : در مقام آگاهی گفته می شود كه سرما، نو و كهنه و رنگهای متفاوت را نمی بيند. لذا برای گرم نگهداشتن بدن، می توان از هر نوع پوشاكی استفاده كرد.
حكايت: سردارِ سپاهی در يك جنگ شكست خورد و شب در صحرا ماند. به ناچار به كلبه دهقانی پناه برد. هوا سرد بود. از دهقان لحاف و دشك خواست. دهقان نداشت. پرسيد: «چه داری كه رويم بكشم تا اين سرما مرا نكشد؟» دهقان جواب داد: «هيچ ندارم مگر يك پالان و روپوش الاغ» سردار سپاه گفت: «اسمش را نبر، بينداز روی كولم.»
«داستانهای امثال. ص 115»
مثل فوق در شاهرود هم رايج است. «فرهنگ بزرگ ضربالمثلهای ايرانی»
===========================
ژ:
&: ژو آرَِكَه هَميشَه مَِجُمبِه. žo ârεka hamiša mεjombe.
: آسياب او هميشه می جنبد .
: كنايهايست در مورد كسی كه هميشه در حال خوردن است و آوارههايش برای خوردن می جنبند .
مترادف با: پوُرَه خورَه، هله هوله خور است.
آرِكَه: آسياب دستی.
مثل يزدی: آسيابش همهچی خُرد مِكِنه. «فرهنگ مردم. فولكلور ايران. ص357»
مأخذ: خانههای قديم، دو چيز ثابت داشتند. يكی آسياب دستی (آرَِكَه ârεka) و ديگری هاون سنگی (هَِرَِنَه hεrεna). آسيابدستی كه از دو قطعه سنگ گرد تشكيل شده بود. سنگ زيرين كه سطح فوقانی آن دندانهدار بود و سنگ رويی كه هردو طرف آن موجدار و دندانهدار بود. يك طرف دندانه ريز و طرف ديگر دندانه درشت كه با بر روی هم قرار گرفتن اين دو سنگ و چرخاندن سنگ رويی به دور محورِ سنگِ زيرين، گندم و جو و ساير غلات و يا حبوباتی را كه می خواستند خرد كنند، با آن خُرد می كردند.
مواد غذايی را كه می خواستند كاملاً لِه شود را در هاون سنگی كه به آن «هَِرَِنَه hεrεna» می گفتند و با دسته سنگی سنگينی كه داشت و آن را «هَِرَِنَه دَستَه hεrεna dasta» می گفتند، می كوبيدند.
البته برای كوبيدن مقدار كمی از مواد غذايی از قبيل گوشت و سبزيجات كه نرمتر بود، در هاونهای دستيی از جنس برنج و به نام «هُووُنگ howvεng» یا«خُووین xowvin» و همراه با دسته برنجی آن به نام «هُوووَِنگَه دَستَه howvεnga dasta» می كوبيدند. برای كوبيدن و يا ساييدن زعفران هم از هاون كوچكتر ديگری كه جنس آن سنگی و يا برنجی بود استفاده می كردند.
لازم به ذكر است كه در قدیم اين دو نوع هاون فلزی از جنس برنج، همراه با جهاز عروس به خانه داماد آورده می شد. ولی آسياب دستی و هاون سنگی روی خانهای بود كه خريد و فروش میشد.
===============================
&: ژو اَشكی ژو دَمی مَشكين دَرَن. žo aški žo dami maškin daran.
: اشكهای او دَرِ مشكِ اوست .
: در مقام طنز و تعرّض به بچه نقنقوی بهانهگيری گفته ميشود كه با اندك ناراحتی، اشكهايش سرازير می شود.
نظير: اشكش تو آستينشه.
حكايت: گويند شخصی آب پياز به آستين خود می ماليد و هر وقت محتاج به گريه بود، آستين را به چشم می ماليد و بر اثر بوی تند پياز، اشك از چشمش روان می شد. به همين دليل در مورد او می گفتند: اشكش توی آستينش است.
«داستانهای امثال . ص 119»
=============================
&: ژو اَِسبَِزَه مَنيجَه خانَِمِه. žo εsbεza manija xhnεme.
: شپش او، منيژه خانم است.
: این اصطلاح در مقام طنز و تمسخر در موردكسی می گويند كه بسيار متكبّر است و باد و فيس و افاده بیجا دارد.
داستان: گويند يكی از زنهای فتحعليشاه قاجار، برای اين كه از شاه تملّق بيشتری گفته و چاخان زيادتری كرده باشد تا شايد از اين راه جلب مهر و محبت شاه را به خود بيش از زنان ديگر نمايد، شپشهای شاه را می گرفت و در شيشهای می كرد و همواره نزد خود نگاه می داشت و اسم آنها را «منيژه خانم» گذاشته بود.
اين اصطلاح را در مورد كسی ايراد كنند كه نسبت به محقّرترين شئی متعلق به خود، علاقهمندی وافری بروز داده و در تعريف و تمجيد ازآن زياده از حد مبالغه نمايد.
«داستانهای امثال امينی. ج 2 . ص 2»
===========================
&: ژو پييَِر ژو جلُووی چَشُن اَِوَِردِش. žo piyεr žo jεlowvi čašon εvεrdeš.
: پدرش را جلوی چشمش آورد.
: اين مثل را در مورد كسی بيان ميكنند كه نافرمانی زيادی كرده و بالاخره مجبور می شوند كه او را تنبيه سختی بكنند.
: يا در مورد كسی كه زياد به يك موضوع پيله می كند و حوصله اطرافيان را سر می برد كه مجبور به تنبيهاش می شوند.
داستان: تاجر ثروتمندی قاطری داشت كه اين حيوان بر اثر تغذيه كامل و مواظبتِ كافی غلامان، خيلی فربه و چاق شده بود. تاجر اين قاطر را موقعی سوار می شد كه به مسافرتهای دور می رفت، آن هم با زين و برگ و لگام و جلهای مخمل و ابريشم. البته تاجر مجبور بود قبل از هر مسافرت، او را پيش نعلبند ببرد و نعلش را تازه كند. تصادفاً روز و روزگاری اين حيوان با آن همه تجملات دور و برش و ناز و نوازشي كه می ديد، نگذاشت كه نعلبند به پاهايش نعل بزند و چند نفراز غلامان را هم لگد زد. تاجركه خيلی قاطرش را دوست می داشت، قصّه را برای دوستش گفت. دوستش گفت: «هيچ ناراحتی ندارد، كارآسان است».
آن وقت دوست تاجر با همراهی او به مزابلهای رفتند. در آن جا الاغی را ديدند كه از فرط باركشی، خسته و پير شده بود و از دُم تا سُم، مجروح بود و ازگرسنگی داشت می مرد. به دستور دوست تاجر، غلامها خر را به دكان نعلبندی بردند كه قاطر با آن طمطراق درآن جا بود.
دوست جهانديده تاجر پيش رفت و جلوی چشم قاطر كه از فيس و افاده می خواست پر درآورد، گوش خر را گرفت و به قاطر گفت: « ساكت باش، فروتنی كن، بسه ديگر، مگر پدرت را نمی شناسی؟ بدجنسی و بد ذاتی كافيه!!».
قاطراز ديدن پدر و شناختن او خجل و شرمسار شد وآرام و معقول گذاشت نعلش كنند .
«داستانهای امثال. ص 232»
===========================
&: ژو تَِلَه مَِگی «مييُنجی» بوكّوُآت.
žo tεla mεgi miyonji bukkuwât.
= شكمش را بايد «ميانجی» زد .
: در مقام تمسخر و ريشخند، در مورد كسی گفته می شود كه بر اثر پرخوری، شكمش جلو آمده است.
و امّا «میُنجی» چیست؟
مييُنجی «miyongi»: دوخت دو طرفهِ لنگهِ محمولهِ شتر را «مييُنجی» يا «ميانجی» می گفتند.
ماخذ: درگذشته وقتی میخواستند باری نظيرگندم، جو، آرد و يا هر نوع حبوبات و غلّات را با شتر حمل نمايند، آن را در گونیهای مخصوصی به نام «تاچَه» ريخته و پس از دوختن سرِ تاچه با جوالدوز (گالدوُژَه gâlduža) و نخی ضخيم كه از پشم و يا موی بز تابيده شده (دوژَِه مُنَهنا dužεmona nâ)، وسط «تاچَه tâča» را هم با همان نخ و جوالدوز از دو طرف به هم می دوختند تا هم از برآمدگی باركاسته شود و هم مقاومت «تاچه» در تحمّل بار، بيشتر شده و در بارگيری های متعدد بين راه ، پاره نشود و محموله سالم به مقصد برسد.
منظور از «مييُنجی» در مثل فوق، اين است كه برای كاستن از حجم شكم آدم شكمو و پرخور، و مقاوم شدن آن، بايد شكمش را به پشتش دوخت تا نتركد .
=====================================
&: ژو جُوٌر بَِنج. žo jowr bεnj.
: جُور او را بكش.
: اصطلاحی است در بيان عهدهدار شدن وظيفه ديگری و يا محوّل كردنِ تكليفِ كسی از نظر تحمّلِ رنج و سختی و يا خوشی به فردی ديگر .
نظير: او به اين مجلس دعوت شده، چون نمی تواند برود، تو جور او را بكش.
: چو می توان به صبوری كشيد جور عدو چرا صبور نباشم، كه جور يار كشم ؟ «سعدی»
ماجرای هفت خطِ جام:
قدما جام را به هفت خط مجسم كرده اند كه از بالا به پائين عبارت است از :
1 = خطّ جور (خط لب جام را، از آن جهت خط جور خوانند كه چون خواهند حريف را بيندازند، تا خط جور پركرده بدو دهند.«غياث اللغات».
2 = خط بغداد. 3 = خط بصره. 4 = خط ارزق «اين خط را خط سبز و يا خط سياه نيز می گويند».
5 = خط ورشكر، اين خط را خط اشك و يا خط خطر نيز می گويند. 6 = خط كاسه گر 7- خط فرودينه.
گويند كه جام جمشيد 7 خط داشته. اديب الممالك فراهانی در اين قطعه آن ها را نام برده است.
هفت خط داشت جامِ جمشیدی
جور و بغداد و بصره و ارزق
هریکی در صفا چو آئینه
اشک و کاسه گر و فرودینه
«فرهنگنامه امثال و حكم ايرانی. پی نوشت صفحه 196»
===========================
&: ژو چو خَط پُر وابيچی. žo ču xat por vâbiči
: چوب خطش پر شده است .
: يعنی اعتبارش تمام شده است. بدهی او زياد شده و ديگر محلی برای جنس نسيه يا وجه دستی دادن ندارد.
داستان چوخط:
چوخط: در قديم، اهالی محل با كسبه محل، مثل قصّاب و نانوا و بقّال كه جنس خاص با قيمتی مشخص می بردند، حساب نسيه داشتند و چون غالباً طرفين بی سواد بودند و دفتر و دستك و محاسباتی نداشتند، چوبی چهار پهلو به طول تقريبی بيست سانتی متر، ميانشان حسابدار بود. كه هر چه مقرری روزانه بود و می بردند، كاسب با چاقو نشانهای در يكی از گوشههای چوب می گذاشت. سر هفته و يا ماه، نشانهها را شمرده و پول آن پرداخت می شد. هرگاه هر چهار گوشه چوب پر از نشانه می شد و ديگر جايی برای نشانهگذاری نبود، آن وقت می گفتند: چوب خطش پر شده و ديگر به او نسيه نمی دادند تا حسابش را بپردازد. اين چوب خط بعد از هر بار تسويه حساب، عوض می شد.
=============================
&: ژو چوكَِرچِش. žo ču kεrčeš.
= او را چوب (تحريك) كرده است.
: اصطلاحی است در تحريك كردن و برانگيختن فردی بر عليه ديگری.
مترادف با : ژُ تيركَِرچش: او را تير كرد.
: در زبان سمنانی، بعضی از واژهها به تنهايی معنی خاصّی دارند ولی وقتی كه در جملهای قرار می گيرند، بنا به منظور و مقصود گوينده، معنی متفاوتی پيدا می كنند. يكی از اين واژهها، واژه «چو» است. «چو» به تنهايی به معنای «چوب» است ولی در جملات و عبارات زير، معنای متفاوتی را داراست :
1 : به معنای آراستن و به خود رسيدن. مانند: كُجَه مَِگََه بَشَه، قَِرچوكَِرچَه ؟
يعني : كجا می خواهی بروی كه اين طور به خودت رسيده و خود را آراسته كردهای ؟
2 : به معنای بر پا داشتن و عَلَم كردن یا آماده کردن. مانند : طُوقَه چو كَِرچيشُن .
يعنی: طوق و دسته عزاداری را برپا داشته و آماده كردهاند.
3 : به معنای تحريك كردن و برانگيختن بر عليه ديگری. مانند : اَِنقَد با تا ژو چو كَه.
يعنی : آن قدر بگو تا او را تحريك و برانگيخته كنی.
در اين عبارت، واژه «چو» ، به معنای پيله كردن به قصد درگيری نيز معنی می دهد.
4 : به معنای تمايل نشان دادن نسبت به ديگری به منظور انجام فعلی نا شايست .
مانند : تَه رَه چو كَِرچِش. يعنی: مراقب باش، نسبت به تو منظور خاصّی دارد.
5 : به معنای دستاويز و بهانه قرار دادن و اصطلاحاً «پيراهن عثمان كردن». مانند: چو چو، شيلِكَه چوُ . يعنی: چوب چوب، چوبِ درخت زردآلو.
شاخههای درخت زردآلو، خيلی ترد و شكننده است. زمانی كه شخصی قصد دارد از درخت زردآلو چغاله (شيلِكينی) و يا زردآلو (شيلِّكی) بچيند و در اثر بی احتياطی، شاخه را زياد به پايين بكشد كه بشكند، باغبان كه از اين عمل او چندان رضايت ندارد، شكسته شدن شاخه را بهانه قرار داده و با سر و صدا و اخم و تخم، از چيدن ساير ميوهها هم ممانعت به عمل می آورد.
6 : در صورتِ دو بار تكرارِ واژه «چو» به معنای تشويق كردن نوزادان به ادرار به هنگام سر پا گرفتن آنان .
مانند: چوچو كَه. يعنی: ادرار بكن.
==========================
&: ژو چی جاجا، هَما چی مَمَن.žo či jâjâ. hamâ či maman.
: مال و اموال او پنهان، مال ما (برای) خوردن.
: در مقام اعتراض به كسی می گويند كه مال و اسباب و لوازمِ خود را پنهان كرده و از مال ديگران استفاده می كند و يا آن را به كار می گيرد.
تفسیر مثل:
وقتی کسی در نهایت زرنگی و رِندی از مال دیگران استفاده شخصی می کند در حالی که می تواند از اموال خود استفاده کند، این مثل را به عنوان اعتراض به عملکرد او می گویند.
مترادف با: ژو مال مالَه، هَما مال، بيتُالمال : مال او مال است، مالِ ما بيت المال .
=========================
&: ژو حَمزَه كُش مَِكَِرَن. žo hamza koš kεršon.
: او را « حمزه كش » می كنند.
: این مثل را در مقام تهديد و ارعاب در مورد كسی می گويند كه قصد داشته باشند، قبل از بازجويی و رسيدگی به اعمالش و محكوم شدن وی، به سختی مجازاتش كنند.
طريقه حنا بستن به اين ترتيب بود كه مردان و زنان به حمام می رفتند و در شاه نشين حمام می نشستند. دلّاك حمام حنای خيسانده شده درآب را به موی سر و ريش و سبيل آنها ماليده، سپس دست و پايشان را نیز حنا می گذاشت. شخص حنا بسته ناگزير بود مدّت چند ساعت در آن گوشه شاه نشين تكان نخورد و از جای خود نجنبد تا حنا رنگ بگيرد و دست و پا و موی و گيسو و ريش و سبيل كاملاً خضاب شود. از طرفی اين شخص قادر به بلند شدن از جای خود نبود چون حنايی كه به كف پای او بسته شده بود باعث ليز خوردن وی می شد.
«فرهنگ سمنانی. دکتر منوچهر ستوده»
=========================
&: ژو خَر بَِكَِردِش. žo xar bεkεrdeš.
: او را خركرد .
: این اصطلاح در مورد فردی زرنگ و كلّاش گفته می شود كه با حيله و تزوير بر ديگری تسلّط پيدا كرده و او را تحت فرمان خود درآورده باشد.
داستان: اميرِ شهری بی نهايت زندوست بود و ملّانصرالدين از اين جهت او را اندرز می داد تا اين كه امير اندرز او را پذيرفته، از صحبت و مجالست زنان احتراز نمود.
امير كنيزكی زيرك و صاحب جمال داشت. روزی از امير سبب احتراز او را پرسيد. اميرگفت:» ملّا به دلايل خاطرپسند و براهين معقول، مسبب احتراز من شده است» كنيزك گفت: «مرا به وی ببخش تا او را رام سازم». امير چنين كرد و دل ملّا، به صحبت با وی مايل شد. ولی هرچند خواست با او درآميزد، كنيزك نمی پذيرفت و او را از خود میراند. تا آخرالامر به ملّا گفت: «اگر وصال مرا خواستاری، بگذار تا قدری بر دوش تو سوار شوم».
ملّا اين مطلب را سهل شمرد و راضی شد. كنيزك گفت:«به شرط اين كه بر پشت تو زين گذارم و لگام بر دهانت زنم» ملّا گفت:« هرچه خواهی بكن».
كنيزك چون او را مطيع خود يافت، كسی را خدمت امير فرستاد و او را از واقعه آگاه ساخت و خود زين بر پشت ملّا گذارده، او را دهنه كرد و بر او سوار گرديده و گرد خانهاش می گرداند. ناگهان امير وارد خانه شد و ملّا را با آن حالت زار ديد و گفت: «تو مرا هميشه از مجالست و مكر زنان منع می نمودی، چه شد كه تو خود به دين سان اسير زنان گرديدی؟» ملّا گفت: «بلی، نصيحت من به امير، از همين رو بود كه وقتی او را چون من، خر نسازند».
«داستانهای امثال. ص 453»
==========================
&: ژو دَستی دَِلَه حَِنی اَِندِچِش. žo dasti dεla hεni εndečeš.
: دست های او را درحنا گذاشته است.
: اين ضربالمثل و ضربالمثلهای مشابه آن، ناظر بر رفيق نيمهراه است كه از وسط راه باز می گردد و دوست خود را با همه مشكلاتش تنها می گذارد و اين دوست درچنين شرايطی نه می تواند پيش برود و نه راه بازگشت دارد.
ريشه تاريخی:
سابقاً كه وسايل آرايش و زيبايی گوناگون به كثرت و وفور امروزی نبود، مردان و زنان دست و پا و سر و موی و گيسو و ريش و سبيل خود را حنا می بستند و از آن برای زيبايی و پاكيزگی و احياناً جلوگيری از نزله و سردرد استفاده می كردند.
طريقه حنا بستن به اين ترتيب بود كه مردان و زنان به حمام می رفتند و در شاه نشين حمام می نشستند. دلّاك حمام حنای خيسانده شده درآب را به موی سر و ريش و سبيل آنها ماليده، سپس دست و پايشان را نیز حنا می گذاشت. شخص حنا بسته ناگزير بود مدّت چند ساعت در آن گوشه شاه نشين تكان نخورد و از جای خود نجنبد تا حنا رنگ بگيرد و دست و پا و موی و گيسو و ريش و سبيل كاملاً خضاب شود. از طرفی اين شخص قادر به بلند شدن از جای خود نبود چون حنايی كه به كف پای او بسته شده بود باعث ليز خوردن وی می شد.
بديهی است، شخصی كه حنا بسته بود جز حرف زدن كار ديگری از او ساخته نبود و افرادی كه دور هم نشسته و همگی حنا بسته بودند، ضمن قليان كشيدن باب صحبت را بازكرده و از هر دری سخن می گفتند. به همين دليل وقتی كه شخصی به علّت عملكرد ديگری در عمل انجام شدهای قرار می گيرد كه قادر به بازگشت نباشد، می گويند كه: دستش را در حنا گذاشتهاند.
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج1. ص 623. به اختصار»
==========================
&: ژو دَستَه پِی دَِلَه يوُزَه چُكُلِه اِندِچِش.
žo dasta pey dεla yuza čokole εndečeš.
: دست و پای او را در پوست گردو گذاشته است.
: اين مَثل را در مقام طنز در مورد كسی می گويند كه برای ديگريی موانع زيادی تراشيده و او را از انجام هركاری عاجز كرده باشد.
مأخذ: برای رفع مزاحمت گربههايی كه به جوجهها و كبوترهای خانگی حمله می كردند، بچهها با كمك يكديگر گربه مزاحم را گرفته (و در پوست گردو كه قبلاً مادّهای چسبنده ای ريخته و آماده كرده بودند) دست و پای گربه را در پوست گردو می گذاشتند. چسب به لای پنجه دست و پای گربه رفته و او را از هر گونه فعاليتی باز می داشت و برای مدتی زحمت زيادی برای گربه درست میشد.
مثل فوق اشاره به اين موضوع دارد. وقتی كه برای كسی مانع تراشی كرده و او را از هرگونه فعاليتی باز دارند، اين مثل را در مورد او می گويند.
در زبان سمنانی، به پوست تعدادِ معدودی از ميوه جات، «چُكُلَه čokola» گفته می شود. مانند: يوزَه چُكُلَه yuza čokola. وِيمَه چُكُلَه veyma čokola. نار چُكُلَه nâr čokola و استثنائاً به پوست تخممرغ هم «چُكُلَه» گفته میشود. مُرغُنَه چُكُلَه morqona čokola .
==========================
&: ژو رَه مايون: چَِرَه مو رَز دُزدی ماكَه؟، مايِه: بَشَه تَه جَِنينَه لَلَِكِه هاگی!.
Žo ra mâyun: čεra mo raz dozdi mâka? Mâye: baša ta jεnina lalεke hâgi !
: به او می گويم: چرا از باغ من دزدی می كتی؟، می گويد: برو برای زنت كفش بخر!
: این مثل را در مقام طنز در مورد كسی می گويند كه از او سؤالی كردهاند و او در پاسخ، جواب سربالا و بی ربطی داده باشد.
نظير: من از بهر حسين در اضطرابم تو از عبّاس می گويی جوابم !!
لطيفه: شخصی با نردبان در باغی رفت تا ميوه بدزدد، باغبان سر رسيد و گفت:«در باغ من چكار می كنی؟» دزد گفت: «نردبان می فروشم». باغبان گفت: «در باغ من نردبان می فروشی؟». دزد گفت: «نردبان مال خودم است، هر جا دلم بخواهد آن را می فروشم».
«رساله دلگشا. عبيد زاكانی»
====================================
& : ژو زَندگی كمی يَه كو شُوْچَِرَهاَم مَِگِيْش.
žo zandεgi kamiya ko šowčεra am mεgeš.
: (تأمين مخارج) زندگی او كم است كه شبچره هم می خواهد.
: اين مثل را در مقام تمسخر و اعجاب در مورد كسی می گويند كه بيش از حدّ و حدود خود انتظار و تقاضايی داشته باشد.
شُوْچَِرَه šowčεra: (شبچره)، تنقلاتی مانند ميوه، ميوه خشك و آجيل كه در شب به ويژه در شبهای بلند زمستان خورده میشود. از قبيل بادام، گردو، فندق، برگه زردآلو، شفتالو و آلوی خشك، توت خشك و امثال آن.
شُوٌچَِر šowčεr، به معنای چرای شبانه حيوانات است.
مأخد : پدری برای پسرِ كمدرآمد خود زن گرفته و متحمل تأمين مخارج زندگی او شده بود و از پسر و عروسش درخانه خود پذيرايی و نگهداری می كرد. پسر توقع را از حد گذرانده و هرشب بعد از صرف شام، از پدر و مادرش طلب شبچره هم میكرد.
شبی پدر به عنوان گلايه از پسر، به همسرِ خود گفت: ژو زَندِگی كمی يَهكو، شُوچَِرهاَم مَِگيْش. یعنی: هزینه تأمین زندگیش کم است که، از ما شب چره هم مطالبه می کند.
و اين موضوع به بيرون از خانه درز كرد و رفته رفته مَثلِ خاص و عام شد.
==========================
&: ژو سَر دَبَِست.(ژو سَر دوُسين). žo sar dusin žo sar dabεst.
: سرِاو را ببند. (سر او را بسای).
: معنیِ تحت اللفظی اصطلاح فوق شاید گویای منظور نباشد، به همین دلیل باید گفت که: این اصطلاح را درمورد کسی به کار میبرند که نمی خواهند برایش کار مهمّی انجام دهند لذا می گویند که سرگردان و يا سرگرمش كن و انجام خواسته اش را به عهده تعويق بينداز، يا او را به كاری سبك و بی ارزش بگمار كه تصوّر كند برای او كاری بزرگی انجام دادهای.
مترادف با: ژو سَر بَِچارَن. (سرِ او را بچران).
مثل زرقان فارس: سَرِخرِعروس را به دستش بده.
مأخد: در مراسم عروسی كه هر كس به كاری مشغول است، کسی که در این مراسم بیکار مانده و برای انجام کاری مصراً داوطلب است، برای رفع مزاحمت وی، در پايان عروسی كه عروس بر خر سوار می شود كه به خانه شوهر برود، سرِ خر را به دست او می سپارند تا پندارد كه كاری انجام داده است.
«فرهنگ مثلهای عاميانه زرقانی. ص 165»
==========================
&: ژو سَِبيلی چَرب بَكَه. žo sεbili čarb baka.
: سبيل او را چرب كن.
: اين اصطلاح، كنايه از «رشوه دادن» و يا «حقّ و حساب دادن» است.
مسلماً كسی كه رشوه می گيرد، كار را به نفع رشوه دهنده انجام خواهد داد و يا رشوه گيرنده از موضوعی اطلاع دارد و پس از آن كه سبيلش را چرب كردند، ديگر آن موضوع را جايی بازگو نمیكند.
نظير: خر كريم را نعل كن. یا: زير دُمش را چرب كردن.
برای رشاء و ارتشاء، اصطلاحات زيادی وجود دارد كه از همه مصطلحتر و معروفتر، همين مثل« سبيل اوراچرب كن» است.
و امّا ريشه تاريخی اين مثل:
در ادوار گذشته، سه نوع سبيل معمول بوده است: «سبيل چخماقی»، «سبيل كلفت» و «سبيل گُنده».
سبيلی كه دنباله آن به طرف بالا برگشته باشد را «چخماقی» میگفتند.
« سبيل كلفت»، سبيلی است كه موهايش انبوه است ولی برگشتگی نداشته باشد.
«سبيل گُنده» يعنی موهای كلان و بلند، مانند سبيل دراويش كه سرتاسر دهان را موقعی كه بسته است تا انتهای لبِ پايين، به كلّی می پوشاند.
كسانی كه سبيلهای بلند و چخماقی داشتند، ناگزير بودند همه روزه چند بار به نظافت و آرايش آن بپردازند. زيرا اگر تعلل و تسامح می ورزيدند، سبيلها آويزان می شد و آن هيبت و زيبايی كه انظار ديگران را به خود جلب نمايد از دست می داد.
آنهايی كه قدرت و تمكبن مالی كافی نداشتند، خود به اين كار می پرداختند. ولی سران و ثروتمندان افرادی را برای سبيل چرب كردن داشتند. كارِ «سبيل چربكن» اين بود كه در مواقع معيّن كه صاحب سبيل مهمانی رسمی داشت و يا می خواست به مهمانی برود، دست به كار می شد و با روغن مخصوصی سبيل را جلا و فرم و زيبايی می بخشيد و صاحب سبيل پول خوبی هم به «سبيل چربكن» می داد.
بديهی است اگر از عهده سبيل چرب كردن به خوبی بر می آمد، صاحب سبيل مشعوف و خرسند می شد و در اين موقع سبيل چرب كن هرچه می خواست از طرف صاحب سبيل برآورده می شده است. به اين ترتيب بود كه اصطلاح «سبيلش را چرب كن»، «سبيل كسی را چرب كردن» و «سبيلش چرب شده» و امثال آن، با هدف دستيابی به منظور و مقصود، به معنای رشوه دادن مرسوم و كم كم رايج گرديد.
گاهی هم به منظور رشوه دادن مَثلِ «زير دُمش را چرب كن» را می گفتند. زير دُم چرب كردن، همانند سبيل كسی را چرب كردن است كه آن هم داستاني دارد به شرح زير:
مأخذ: در قديم كه جا به جاييها بيشتر به وسيلهي الاغ بود، گاهی صدای عرعر خر باعث ناراحتي ميشد كه خاموش كردن انكرالاصوات خيلي به جا بود. براي رفع اين مشكل، زير دم الاغ را چرب ميكردند. الاغ ديگر نميتوانست عرعر كند. در مورد جلوگيری از عرعركردن خر، اعتمادالسلطنه در كتاب« خر نامه » از زبان خر، كه قهرمان داستان است، چنين آورده است:
« ما خران در وقت نهيق «عر عر كردن» به افراشتن دُم، ناگزيريم و اگر چيزی سنگين به دم ما خران بسته شود كه قدرت بلند كردن دُم نداشته باشيم، بانگ كردن نمیتوانيم.
« فرهنگنامه امثال و حكم ايرانی. ص 514»
ضمناً برای جلوگيری از خواندن خروس هم مقعدش را چرب می كنند و تا زمانی كه آثار چربی از بين نرود، خروس نمی تواند بخواند.
============================
&: ژو سَِبيلي دَِرَِويْتِه يَن. žo sεbili dεrεviteyan.
: سبيل هايش آويزان است.
: اين مثل را در مورد كسی به كار می برند كه ظاهراً دلخور، غمگين و يا اخمو وگوشه نشين باشد. همچنین كنايه از پكری و غمگين و پريشان بودن و عدم رضايت و ناخشنودی افراد سرخورده و وارفته و ورشكسته به كار می رود.
ريشه تاريخی اين مثل:
همان طوری كه در زير مثل«باجی سَِبيلي مَِگيْش» يادآوری شد، سلاطين صفوی به علّت انتساب به شيخ صفی الدين اردبيلی، خود را اهل عرفان و تصوّف می دانستند و غالباً سبيلهای كلفت و چخماقی می گذاشتند و كليه حكّام و سران و قزلباشها و افراد منتسب به دستگاه سلطنت از اين روال و رويه پيروی می كردند. چه، می دانستند كه ميزان علاقه و محبّت سلطان، به طول و تراكم سبيل ارتباط دارد و از اين رهگذر، می توانند به مقصود خود برسند. پيداست وقتی كه بازار سبيل تا اين حد گرم و با رونق باشد، بايد به سبيل پرداخت تا پُر پشت و متراكم گردد. لذا هرصاحب سبيلی به قدر توانايی و استطاعت مالی، هر روزآن را با روغن مخصوصی جلا و مالش می داد تا هم شفّاف شود و هم به علّت چربی و چسبندگی، از روی بالای لب به سوی بناگوش متمايل گردد.
رعايت نظافت و جلا و شفافيت سبيل، واقعاً كاری پر زحمت بود و هر روز قريب يك ساعت وقت صرف می شد تا به صورت مطلوب درآيد و در دربار مورد بی اعتنايی و احياناً غضب سلطان واقع نشوند. ضمناً هرقدر كه تعداد حلقه ها و شفافيت سبيل كمتر جلوه می كرد، به همان نسبت معلوم می شد كه ميزان لطف و عنايت سلطان يا حاكم وقت نقصان پذيرفته است.
حال اگر صاحب سبيل، فرد متمكّنی بود و حال و حوصله و ذوق و شوق آن را داشت، به كار چرب كردن سبيل و مالش دادنش ميپرداخت تا به فرم دلخواه درآيد. ولي اگر صاحب سبيل به علّت گرفتاری و بی حوصلگی و بی پولی، نمی توانست به سبيل بپردازد، مسلماً سبيل به علت نداشتن چربی و چسبندگی لازم، به سمت پايين متمايل و يا به اصطلاح «سبيل آويزان» می شد. كه دليل بر ناشاد بودن و يا بدهكار بودن و يا ناراضی بودن صاحب سبيل تلقّی می گرديد.
در نتيجه ميزان جلا و فرم داشتن سبيل، معياری بود برخشنودی و رضايت و يا عدم شادابی و سلامت صاحب سبيل.
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج1. ص 729 با تصرّف و اختصار»
============================
&: ژو قافَه بَِدُزدِچِش. žo qâfa bεdozdečeš.
: قاپ او را دزديده است.
: اين اصطلاح را در مورد كسی می گويند كه با لطايفالحيل، ديگری را تحت تأئيرخود قرار داده و آن چنان نظرش را به خود جلب نموده كه هرچه به او بگويد، می پذيرد و هرچه ازاو بخواهد، انجام بدهد.
ريشه تاريخی این اصطلاح:
در ازمنه و اعصار گذشته كه بازی ها و تفريحات سالم به قدر كفايت وجود نداشت، قاپبازی درنزد جوانان و حتّی پيران و سالمندان فارغالبال، كاملاً رايج بوده است و هركس «شاه قاپی» در جيب داشت و در ساعات فراغت و بیكاری به قاپبازی ميپرداخت.
«شاه قاپ»، قاپی بود بزرگتراز قاپهای معمولی كه معمولاً قسمت مقعر آن را سوراخ كرده و درونش را با سرب مذاب پر میكردند. اين گونه قاپ را، «قاپِ پُر» نيز میگفتند. به همين دليل مردم كهنه كار، قالتاق، كاربُر و كارآموز و ناقلا را نيز می گويند «قاپشان پر است». بنابراين هر كس كه قاپش سنگينتر، خوشدستتر و آمادهتر باشد، در بازی موفقتر است. اين گونه قاپها نزد اهل فن خيلی قيمت دارد و اگر اين قاپها دزديده شوند، سارق و رباينده آن، هرچه از صاحب قاپ بخواهد، ناچار تمكين می كند تا قاپش را پس بگيرد.
با توجه به اين مطلب، روشن می شود كه درآن عصر و زمان، دزديدن شاه قاپ و يا به اصطلاح ديگر، «قاپ كسی را دزديدن»، تا چه اندازه درخور توجه و اهميت بوده است و كسی كه قاپش دزيده می شد(يعنی شاهقاپش)، مانند شخص افسون شدهای، كاملاً در اختيار «قاپدزد» قرار می گرفت و برای آن كه شاه قاپ عزيزش را پس بگيرد، هرچه می گفت و می خواست، صاحب قاپ اطاعت و اجرا می كرد. به همين جهت رفته رفته عبارت «قاپ كسي را دزديدن»، در افواه عمومی مصطلح گرديد و از اين عبارت در مورد اغفال و جلب نظر و تحت تأئيرقرار دادن افراد خوشباور و سادهلوح، استفاده و استناد ميكنند.
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج 2. ص 916 . به اختصار»
============================
&: ژو كَلَِك بُوْوَِژ. žo kalεk bowvεž.
: كلك او را بكن.
: اين اصطلاح در چند مورد و منظور به كار میبرند:
1 : در مقام توصيه، به كسی می گويند كه كاری را نيمهكاره و نيمهتمام گذاشته، لذا از او می خواهند كه هرچه زودتر آن را تمام كند .
2 : در مقام خواهش ازكسی بخواهند كه از فرد مزاحم دفع شّر بكند و او را ازآنجا دور كند.
ضمناً اين اصطلاح در مورد كسي كه همه دار و ندارخود را به دليل افراط از دست داده است نيز به كار می برند.
نظير: هَرچی دَِردِش اَِن چُن رو ژوكَلَِك بُوْوَِتِش.
harči dεrdeš εn čon ru žo kalεk bowsεteš.
: هرچه داشت دراين چند روزه، كلك آن را كند. چه از نظر مالی و چه از نظر خوراکی.
مترادف با: ژو قال بُوْسَن.« قالش را بکن» یا: ژو کلک بُوْسن .« کلکش را بکن».
وجه تسميه اين مثل:
بيشترين و رايجترين منظور از بيان مثل فوق، كنايه از اين است كه شخص مزاحم را از گردونه خارج و بدين وسيله نقشههايش را خنثي كن. اكنون ببينيم اين« كلك » از چه قماشی است كه «كندن» آن به صورت ضربالمثل در آمده است:
«كلك»، (كوره آهنگری)، آتشدانِ گلی و يا سفالی است كه آهنگران از آن برای سرخ كردن فلزات استفاده می كردند تا بتوانند آهن و فلز گداخته را در روی سندان و زير چكش، به هر شكلی كه بخواهند در بياورند. كلك مزبور به شكل تقريبی گلدانهای معمولی ساخته می شد و در زيرآن سوراخی داشت كه لوله دميدن را از زير زمين به آن وصل میكردند وآن گاه در داخل كلك مقدار آتش و بر روی آن قدری ذغالسنگ يا ذغال چوب می ريختند و با دمی مخصوص، از زيرِ كلك به زيرآن می دميدند تا ذغالها كاملاً سرخ شود. سپس آهن مورد نظر را در درون آتش می گذاشتند و باز هم به شدّت می دميدند تا آهن نيزگداخته و به شكل آتش درآيد و از آن تيشه و داس و تبر و بيل و كلنگ و انبر و … می ساختند.
با وجود آن كه آلات و ابزار الكتريكی موجب شده است كه آهنگری از صورت سابق به شكل كارگاههای برقی درآيد، معهذا تا چندين سال قبل، در غالب روستاهای دور افتاده، دستگاه «كلك » خودنمايی ميكرد كه توسط آهنگران دورهگرد، مخصوصاً «كولی» ها كه به صورت چادرنشينی زندگی میكنند و به تناسب فصل به روستاهای ييلاقی و قشلاقی میرفتند و درخارج از آبادی چادر میزدند تا به ساخت آلات فلزی روستاييان بپردازند.
كولی ها پس از نصب چادرها، اولين كارشان اين است كه زمين جلو چادر را كنده، «كلك» را نصب ميكنند. كولی ها ذاتاً مردمان كثيفی بودند و نظافت و بهداشت را مطلقاً رعايت نمی كردند و زنان آنان بعضاً دارای انحراف اخلاقی بوده و از دزدی و دستبرد هم باكی نداشتند و اغلب شبها به همان روستاها و يا روستاهای مجاور رفته و دستبرد می زدند. مردان كولی هم اسب و گاو روستاييان را می دزديدند و به وسيله ايادی خود، حيوانات مسروقه را به نقاط دور دست می فرستاده، به قيمت نازلی می فروختند.
همين مسائل موجب می شد كه بعضی مواقع بين روستائيان و كولی ها اختلاف بروز كند وگهگاه به منازعه و زد و خورد منتهی می شد. در اين موقع كشاورزان قبل از هركاری، جلوی چادركولی رفته و «كلكش را می كندند» و به دور می انداختند. وقتی كه «كلك كنده شد»، كولی مجبور می شد اثاث و زندگی را جمع و به جای ديگری كوچ و دفع شر نمايد. به همين دليل وقتی می خواهند از فرد مزاحمی دفع شر نمايند، اصطلاحاً می گويند: «كلكش را بكن». يعنی او را از بين ببر و يا او را اخراج كن و يا اين كه او را از اينجا دور كن.
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج2 . ص981 . به اختصار»
=========================
&: ژو كُلُفتَه سَر تَيی دَِواجين دَرَه. žo kolofta sar tayi dεvâjin dara.
: سر كلفتش زير لحاف است.
: در توصيف اين كه هنوز مكافات و مشكلات اصلی نمايان نشده است و آن چه كه ملاحظه شده، بخش كوچكی از مشكلات بوده است، از اين مثل استفاده می شود.
نظير: هنوز كجاشو ديدی ؟
مأخذ: دختر كوچكی (كم سّن و سالی) را به مرد قوی هيكلی شوهر دادند. در شب زفاف، عروس بيرون جست و پا به فرار گذارد و به خانه پدر آمد. چون دختر حاضر به بازگشت به منزل داماد نبود و داماد هم زن خود را مطالبه می كرد، كار آنها به قاضی كشيد. وقتی هر دو نزد قاضی افتادند و ماجرا را به قاضی گفتند. قاضی از داماد خواست تا اسباب خود را نشان دهد. داماد اسباب خود را نشان داد. قاضی پس از مشاهده اسباب پژمرده و افسرده مرد گفت: «اين كه خيلي كوچك است ! چرا دروغ گفتی؟» دختر كه اسباب مرد را طور ديگری ديده بود، از روی سادگی گفت: «ای آقای قاضی، سركلفتش زير لحاف است».
«داستانهای امثال. ص 578»
لظیفه: در شبِ زفاف به محض این که داماد شلوارش را از پا درآورد و شورتش نمایان گشت، عروس خانم کم سنّ و سال غش کرد. او را به بیمارستان رسانند. وقتی به هوش آمد از او پرسیدند که چه چیزی باعث غش کردنش شد. گفت: روی شورتش نوشته شده بود «دُم سیاه، وزن، سی کیلو» من دیگه نفهمیدم که چی شد. بعد کاشف به عمل آمد که مادرِ داماد از کیسة برنج برایش شورت دوخته است.
==========================
&: ژو نوُن آجُرَه كَِردِش. žo nun âjora kεrdeš.
: نان او را آجر كرد .
: اين اصطلاح را موقعی به كار می برند كه بخواهند بگويند كه فردی مانع از رزق و روزی ديگری شده و يا باعث بركناری او از كار شده است. يا درمورد فردی كه برای دريافت دستمزدش با زحمت فراوانی روبرو شده باشد.
مأخذ: بعد از جنگ جهانی دوم كه دولت پولی در بساط نداشت تا بابت دستمزد كاركنانش به آنها بپردازد، در پايان هر ماه به جای حقوق، حواله آجر به آنان می داد.
چون كورههای آجر، گچ وآهكپزی می بايست عوارض به دولت مي دادند وآنها هم پولی در بساط نداشتند كه بدهند، لذا بين دولت و نمايندگان كورهپزخانهها توافق شده بود كه دولت به جای حقوق، حواله آجر بدهد و صاحبان كورهپزخانه هم در قبال آن، آجر به آورنده حواله تحويل بدهند. كارمند مزبور هم می بايست با مكافات حواله آجرها را برسرساختمانهای نوساز و يا درحال ساخت برده و به صاحب ساختمان بفروشد و پولی بگيرد.
با توجه به مطلب فوق، معلوم می شود كه وقتی نان كسی آجر می شود با چه مشكلاتی مواجهه خواهد شد.
======================
&: ژو وِنّييَه هَنُونِه سَِماوَِري تَنوُرَه. žo vεnniya hanune sεmεvâri tanura .
: دماغ(بينی) او، همچون دودكش سماور است.
: اصطلاحی است در بيان بينی درشت با سوراخهايی فراخ و نازيبا و ناموزون.
ماخذ: سماورهای قديمی را با آتش ذغال به جوش می آوردند و براي اين كه آب آن زودتر به جوش بيايد، از دودكشی كه روی دهانه آن می گذاشتند استفاده می كردند. دودكش، لوله استوانهای شكلی از جنس جلب بود كه دستهای در وسطش داشت. وقتی آن را روی دهانه سماور می گذاشتند، جريان هوا از زير سماور به سمت بالای دودكش شديدتر می شد، لذا آتش ذغال تندتر شده و آب درون سماور زودتر به جوش می آمد.
اين دودكش به مرور و به علّت حرارت آتش، رنگش سياه می شد و با زمين خوردنهای مكرر، به دليل داغ بودن به هنگام برداشتن از دهانه سماور، قُر و ناصاف می شد.
به همين دليل و به شوخی بينی های ناصاف و دارای سوراخهای فراخ را به دودكش و يا تنوره سماور تشبيه می كنند.
======================
&: ژون اُوْ اييَه جوُئَه مَنَِشو. žon ow iya juwa manεšu .
: آب ایشان از يك جوی نمی رود.
: هرگاه بين دويا چند نفر در امری از امور، توافق و سازگاری وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد می كنند.
ماخذ: سابقاً كه شهرها لولهكشی نشده بود، سكنه هر شهر برای تأمين آب مورد احتياج خود، از آب رودخانه يا چشمه و قنات كه غالباً درجوی های سرباز جاری بود، استفاده میكردند.
پركردن آبِ آبانبارها غالباً هنگام شب و كسانی كه رعايت بهداشت را می كردند، بعد از نيمه شب انجام می شد. چه هنگام روز به علت كثرت رفت و آمد وريختن آشغال و كثافت درجوی ها و مخصوصاً ششستن ظروف و لباسهای كثيف كه دركنارجوی آب صورت می گرفت، غالباً آب جویها راكثيف و آلوده و غير بهداشتی می كرد. به همين جهات و علل، هيچ صاحبخانهای حاضر نمی شد حوض و آبانبارِ منزلش را هنگام روز پر كند و اين كار را اكثراً به شب موكول می كردند كه آب جوی تقريباً دستنخورده باشد.
طبيعی است در يك محلّه كه دهها خانه دارد و همه هم بخواهند ازآبِ يك جوی دردل شب استفاده كنند، چنانچه بين افراد خانوادهها سازگاری وجود نداشته باشد، هركس می خواهد قبل از فرا رسيدن صبح كه آمد ورفت مردم شروع می شود، زودترآب بگيرد وهمين عجله و شتابزدگی وعدم رعايت حق تقدم وتأخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد. به همين دليل وقتی كه بين دو يا چند نفرسوء تفاهم و مشاجره وجود دارد، مثلِ «آب ایشان از يك جوی نمی رود» كه كنايه از عدم سازگاری طرفين قضيه است، به كار می رود.
از باب ارسال مثل ، رباعی زير از «يغمای جندقی» نقل می شود:
زاهد به كتابی و كتاب من و تو
تومرده كوثری و من زنده به می
سنگ است و صراحی انتساب من و تو
مشكل كه به يك جوی رود آب من و تو
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج1 . ص14. به اختصار»
من تشنه لبِ ساقی و او تشنه كوثر
حاشا كه رود آب من و شيخ، به يك جوی
«فروغی بسطامی»
======================
س:
&: سانس مانس مو تِلََه مالَن، لالَِه بَِرِه چِه قَد دارِه؟
sans mâns mo tεla mâlan. lâla bεre čε qad dare .
: ليسانس ميسانس را به شكمم بمال، برادر لال (پول) چقدر دارد؟
: این مثل در مقام طنز در مورد كسی گفته میشود كه برای مدارك تحصيلی ارزشی قايل نيست و پول را مهمتر و برتر از تحصيل و مدارك تحصيلی می داند.
ماخذ: تاجر بی سوادی، كه در اثرجنگ بينالملل اول و دوم، ثروت هنگفتی به چنگ آورده بود، دختر زيبای محصّلی داشت. يكی از دبيران ليسانسيهِ غير بومی، چند نفراز دوستان بومی خود را به خواستگاری دخترش فرستاد. دوستان سمنانی ضمن برشمردن محاسن خواستگار، يكی از محاسنِ او را، داشتن مدرك ليسانس دانسته و به تاجر گفتند كه وی مدرك تحصيلی ليسانس هم دارد. تاجرِ مذكور كه اصلاً مدرك تحصيلی و ميزان تحصيل را نمی شناخت، در پاسخ گفت: سانس مانس مو تِلَه مالَن …
منظور از« لالَه بَِرِه »، همان پول است كه قدرت دارد ولی زبان ندارد.
=========================
&: سَر بيارچِش.sar biyârčeš
: سر آورده است.
: وقتی كه كسی با عجله و شتابِ بيش از حد، به جايی وارد شود و يا درِخانهای را پی در پی بكوبد و بخواهد كه زودتر در را به رويش باز كنند، اين مثل را به كار برده می گويند: گويی كه سرآورده است .
و امّا مأخذ اين مثل:
از رفتارهاي پادشاهان درجنگهای قديم، كه بی نهايت چندشآور و ناهنجار بود، اين بود كه سرداران و پهلوانان سپاهِ غالب، سرِ دشمن مغلوب را از تن جدا كرده وآن را در يك سينی (معمولا از جنسِ طلا) كه رويش پارچهای می كشيدند، به پيشگاه شاهِ پيروز می آوردند و در برابر تختش به زمين می گذاشتند و پرده از روی آن سر برمی داشتند وگاهی برآن سر بی حرمتی را از حد گذرانده و آن را تازيانه می زدند.
آن كس كه سر آورده بود، با گردنی شقّ و رق می ايستاد و از سلطان خود انعامی دريافت می كرد و مَثَل (مثل اين كه سر خاقان را آورده) ناظر بر همين رفتار وحشيانه انسانها در جنگهاست.
«امثال و حكم تاريخی. ص291. به اختصار»
======================
&: سَری تَختِه هَما شامسَه بَشوُرَن.
sari taxte hamâ šâmsa bašuran.
: شانس ما را بر سرِ تخته بشويند .
: این اصطلاح در اظهار گله و شكايت از شانسِ بدِ خود گفته می شود.
منظور از «سرِ تخته»، همان تختهِ مردهشویخانهست.
ماخذ: درگذشتههای دور، قبل از آن كه درگورستان غسّال خانه احداث شده باشد، مرده را در حياط خانه و روی تخته و يا لنگهِ در ويا تختِ چوبی، شسته و غسل داده و كفن می كردند و برای دفن به گورستان می بردند.
به همين دليل در مثل فوق، خواستار شسته شدن شانس بر سرِتخته شدهاند، بلكه بدشانسی آن شسته شود. هرچند كه امروزه در غسالخانه ها سكوی سيمانی مخصوصی برای شستن جنازه ساخته شده، ولی هنوز اصطلاحاً به آن «تخت» می گويند.
======================
&: سَري خَري پِيدا بَِبا. sari xari peydâ bεbâ.
: سر خر پيدايش شد .
: اصطلاحی است در بيان وارد شدن فردی ناهمگون برجمع دوستان صميمی و همدل. در واقع به طنز و گاهی هم به كنايه در مورد فردی مزاحم گفته میشود.
داستان: مرد مؤمنی سوار برخر از دهی به دهی ديگر می رفت. در ميان راه عدّهای جوان كه سر از باده ناب گرم داشتند، راه بر اوگرفتند و يكي از آنها جامی پر از شراب به او تعارف كرد. مرد استغفرالله گويان آنان را از اين عمل زشت منع می كرد. ولی جوانان دست بردار نبودند و مرتب به او شراب تعارف می كردند و بالاخره يكي از آنان او را تهديد كرد كه در صورتی كه شراب را نخورد، او را خواهد كشت. چون حفظ جان به هر صورت واجب است، لذا مرد با اكراه جام شراب را در دست گرفت و رو به آسمان كرد و گفت: «خداوندا، خودت آگاهی كه من از روی اجبار و فقط برای حفظ جان خود اين شراب را می خورم». همين كه خواست جام را به لبان خود نزديك كند، خرش با تكان دادن شديد سرش، محتويات جام را به زمين ريخت. جوانان خنديدند و مرد با دلخوری گفت: «پس از عمری كه خواستيم شرابی حلال بخوريم، اين سرِ خر نگذاشت».
«داستانهای امثال. ص 575»
======================
&: سَري خيگين ژو دَستَِندِچِش. sari xigin žo dastεndečeš.
: سرِخيك را به دستش داده است.
: اين اصطلاح را در مورد كسی می گويند كه چنان دستش را به كاری بند كردهاند كه به هيچوجه نمی تواند آن را رها كند و در صورت رها كردن آن، متحمّل خسارت زيادی خواهد شد. در نتيجه بر خلاف ميل باطنی خود، مجبور به ادامه كار است.
مترادف با: ژو دَست دَِلَه خَميری اَِندِچِش. «دست او را در خمیر گذاتشته است».
نظير: سرِ خيك شيره به دستش دادهاند.
داستان: زن خوشگلی از اهل روستا، شيره انگور می فروخت. شخصی به او مايل شد. روزی به بهانه شيره خريدن، به منزل او رفت. سرِ يكی از خيكهای شيره را به عنوان امتحان باز كرد و پس از چشيدن شيره آن، سرِ خيك را به دست آن زن داد. سپس سرِخيك ديگر را باز كرد و به ترتيب مزبور به دست ديگر زن داده كه نگاه دارد و آن گاه با وی درآويخت و مشغول شد. بيچاره زن از ترس اين كه مبادا خيك شيرهاش به زمين بيفتند و بريزد، تا ختم عمل تكان نخورد و مقاومتی نكرد.
«داستانهای امثال. ص 576»
======================
&: سَري زايی بَِشا. sari zâyi bεšâ.
: سرِ زا رفت. (به محض تولد مُرد).
: اين اصطلاح معمولاً زمانی كاربرد پيدا می كند كه يك خوراكی خوشمزه بين جمعی گذاشته باشند كه ظرف چند لحظه، تمام آن خورده شود. اگر ديگری بپرسد كه اين خوراكی چه شد؟ اصطلاحاً می گويند: سرِ زا رفت.
داستان: روزی ملّانصرالدين ديگی از همسايه خود به عاريت گرفت. پس از رفع نياز، ديگچهای درون آن گذاشت و به همسايه باز پس داد. همسايه پرسيد: «اين ديگچه از كجا آمده است؟» ملّا جواب داد: «ديگ شما آبستن بود، در خانه ما زاييد و اين ديگچه بچه اوست». همسايه ملّا از حماقت وی سخت به خنده افتاد و به گمان اين كه مال مفتی نصيبش شده است، در دل احساس شادی كرد و ديگ و ديگچه را به درون خانه برد. چندی بعد ملّا به درِ خانه همسايه آمد و به بهانه اين كه می خواهد آش نذری بپزد، ديگ بزرگتری از همسايه خود به امانت گرفت. مدّتی از اين ماجرا گذشت و ملّا ديگ را باز پس نداد. همسايه از اين تأخير نگران شد. پس از چندی به درِ خانه ملّا رفت و ديگ را از وی مطالبه كرد. ملا گفت: «ديگ شما سرِ زا رفت». همسايه با تعجب پرسيد: «مگر چنين چيزی هم می شود؟»، ملّا جواب داد: «البته، ديگی كه بزايد، سرِ زا هم خواهد رفت ». «داستانهاي امثال.ص 530»
======================
&: سُفرِهای كو تَِلَه سير ماكَِرِه، چَش ژو مَِشناسِه .
sofrei ko tεla sir mâkεre čaš žo mεšnâse.
: سفرهای كه شكم را سير می كند، چشم آن را می شناسند .
: این مثل در مقام ارزيابی يأسآميز نسبت به موضوع و يا چيزی كه به نظر می رسد تأمين كننده نباشد گفته ميشود. يا اين كه، من آنقدر كاركشته و خبره هستم كه با ديدن بتوانم بفهمم كه طرف مقابل چند مرده حلّاج است.
تفسیر مثل:
افراد کار کشته و کار بلد می توانند با نگاه اول، پی به ماهیت ماجرا ببرند. هرچند که همه می توانند در بعضی موارد با نگاه اول، آنچه را که مدّ نظر است تا حدودی پی به وجود آن ببرند.
نظير : كور بشه كاسبی كه مشتريش را نشناسه. // يا : سالی كه نكوست، از بهارش پيداست .
مثلِ سرخه ای: گاوی كه شير مي دهد، از پستانش پيداست .
«ضرب المثل های سرخه ای . ص 129»
مثل ژاپنی: درختی كه ميوه می دهد، از گل هايش پيداست.
«ضرب المثل های ملل. ص 150»
مثل اروپايی: دامداران خريداران پشم را می شناسند.
مترادف با: ماستی كو تُرش بوُ، ژو تَِغاری پی مَليم مَِبوُ.
===============================================
&: سو ژو سَرَِميچی. su žo sarεmiči.
: سوگواری بر سرِ او آمده است (عزادار است)؟
: اصطلاحاً در مورد كسی گفته می شود كه بسيار غمگين و دلخور به نظر می رسد. لذا از ديگری می پرسند كه فلانی مگر سوگوار است؟
سو: در زبان سمنانی معانی مختلفی دارد:
1 : نور، روشنايی. نظير : مو چَشی سو نَِدارَن. يعنی : چشم های من نور ندارند .
2 : اصل و ريشه و نژاد. نظير: پييَِرَه سوئَه piyεra sua. يعنی از نظر خصلت، متمايل به نژاد پدری است يا : شَِتَه سوئَه šεta sua. متمايل به سوی شيری است كه خورده است. يعنی علاقمند به اقوام مادری است.
3 : سوگ، عزا و ماتم. نظير: سو دارِه. يعنی: عزادار است.
4 : درحال رشد و نمّو و يا رسيده شدن میوه مخصوصاً انجیر. نظير: اَِنجيلی سو دَِكَِچَن. يعنی: انجيرها در حال رسيده شدن هستند.
5: رونق گرفتن. نظير: مَِنارزَن ژوكاری سو دَكِه. يعنی : نمی گذارند كارش رونق بگيرد.
============================
&: سُوْزی پَِلا وُ مُرغُنَه، بَرواكَه تَه بَندَه «قُربُنَه».
Sowzi pεlâ vo morqona. Bar vâka ta banda (qorbona) .
: سبزی پلو و تخم مرغ «نيمرو»، دررا باز كن كه بنده و نوكر تو «قربان» پشت در است.
مأخذ : اين عبارت شعرگونه را مردی به نام «قربان» وقتی كه از كار روزانه به خانه برمی گردد و متوجه می شود كه زنش غذای مورد علاقهاش را برای شام تهيه كرده، به منظور ابراز احساساتش برای وی می خواند.
كمكم اين عبارت به دليل كثرت استعمال به صورت ضربالمثل درآمده و حالا وقتی كه مردی متوجه لطف همسرش می شود، اين شعر را برايش ميخواند. پس بی مورد نيست كه گفته شده:
: ميردون تَِلين و تَيی تَِلين بَِپّا، ديگه تَه كاری نَبو.
mirdon tεlin-o tayi tεlin bεppâ. Digε ta kâri nabu.
: مراقبِ شکم و زیرِ شکم مردها باش، دیگر کارت نباشه.(هرکاری که بخواهید برایتان انجام می دهند).
======================
&: سُوْنگ دَرَه سُوْنگی بَِشكَِنِه، آجُرَه كُلُنگی بَِشكَِنِه.
sowng dara sowngi bεšgεne. âjora kolongi bεškεne.
: سنگ هست كه سنگ را بشكند، آجر هم هست كه كلنگ را بشكند .
: این مثل را در مقام بر حذر داشتن، به كسی می گويند كه متوجه قدرت طرف دعوا نيست و فقط به ظاهر او توجه كرده. و همچنين به زورگويی هشدار می دهند كه زورگوتر از تو هم پيدا می شود.
تفسیر مثل:
بعضی از افراد که متّکی به زور بازوی خود یا متّکی به قدرت حامی خود هستند، به همین دلیل ممکن است دست به کاری بزنند که فاجعه بار باشد. گویا نمی دانند:
خدايي كه بالا و پست آفريد زبر دستِ هر دست نيز آفريد
نظير: گزنده نيزگاه گزيده می شود.«ضربالمثلهای انگليسی به فارسی.ص 41»
: در جهان پيل مست بسيار است دست بالای دست بسيار است .
: ماهی، ماهی را می خورد، ماهی خوار، هر دو را.
«جامعالتمثل»«گزيده مثلهای فارسی.ص 177»
مثل چينی: هميشه دزدی وجود دارد كه دزد ديگر را غارت كند.
«گلچينی از ضربالمثلهای جهان. ص 309»
: پلنگِ ژيان ار چه باشد دلير نيارد شدن پيشِ چنگال شير
============================
&: سير نَبيچِه بَشَه دَستَه ديم بَشور بيا مواَم بَخُو.
sir nabiče baša dasta dim bašur biyâ mo-am baxo.
: سير نشدهای برو دست و صورتت را بشور، بيا مرا هم بخور.
: در مقام طنز و استهزاء به كودكی می گويند كه بعد از خوردن غذای كافی هنوز هم اشتها برای خوردن دارد.
روايت ديگری از اين مثل:
: بَشَه دَستِه ديم بَشور، بيا مو بَخُوْ. baša dasta dim bašur. biyâ mo baxo.
يعني: برو دست و صورت را بشور، بيا من را بخور.
: اين مثل به عنوان اعتراض به فرد پر رو، و وقيحی گفته می شود که با کمال پررویی به ولی نعمت خود تعرضی کرده باشد.
حكايت: يكی از شاهزادگان قاجار در مجلسی می گفت: «پسر چهارسالهام چند بار شيرينی خواست و خورد و باز هم طلبيد». گفتم:« سير نشدی؟، دست و رويت را بشوی و من را بخور». ناگهان غيب شد و پس از دقايقی با دست و روی تَر برگشت و گفت: «دست و رويم را شستم، چه جور تو را بخورم ؟!». گفتم: «با چنين هوش و درايت از نواده قاجار، از تو بعيد نيست كه مرا هم بخوری!!»
« داستانهای امثال دکتر حسن ذوالفقاری. ص 599»
===============================
ش:
&: شاتی تی يَه مَِمُنِه. šâtitiya mεmone.
: به شاتی تی میماند.
: به كسی می گويند «شاتیتی» كه در كاری كه به او مربوط نيست، دخالت كرده و يا وسط حرف ديگران بپرد و اظهار نظری بكند. درمواقع به جهت بازداری وی ازدخالت بيجا و بی مورد، به اومی گويند : شاتی تی يَه نَبا. يعنی: شاتی تی نباش.
ماخذ: در قديم، افراد دورهگردی بودندكه ميمونی به همراه داشتند و معركه می گرفتند و عدّهای هم دورشان جمع میشدند. به ميمونی كه به همراه اين فرد بود، در سمنان «شاتی تی» میگفتند و اين «شاتی تی»، گاه و بی گاه وسط معركه میپريد و ادا و اطوار درمی آورد و ديگران را سرگرم می كرد. به همين دليل به هركس كه وسط حرف ديگران می پرد و يا دخالت بيمورد می كند، او را به «شاتی تی» تشبيه می كردند.
به روايتي ديگر «شاتی تی» همان «شاه طوطی» بوده كه به علت كثرت استعمال به «شاتی تی» تبديل شده است.
به اين دليل كه طوطی هم وقت و بی وقت و ندانسته جملاتی را كه ياد گرفته وسط حرف ديگران ادا می كند بدون آن كه معنی و يا علت كاربرد آن را بداند.
وَِرتيز بيا بَنين و تو «شاتی تی»يَه نَبا
: بيا بتمرگ و بنشين و «شاه طوطی» نباش
يا: نَِدارِه مَملَِكَِت گَِر رَسم و آئين
: اگر مملكت رسم و آئين ندارد
هَر كينَه هَرجائی تو نَشا ديمَه مُنبَِری
برای هركس هرجائی روی منبر نرو
نَبا« شاتی تی» يَه، ای گوشَه وَِرنين
تو « شاه طوطی» نباش و گوشه ای بتمرگ
«نَنِيْن هَِكاتی، نصرت الله نوح، ص 24 و ص 34»
======================
&: شاخ وُشُوْنِه مَِنجِه. šâx-o šowne mεnje.
: شاخ و شانه می كشد.
: اصطلاحی است در بيان حالت كسی كه قصد تهديد كردن و يا به رخ كشيدن قدرت خود را به ديگران دارد گفته میشود.
ماخذ: در قديم كسانی بودند از اراذل و اوباش و باج گير كه با راه افتادن در كوچه و بازار و ايذا و اذيت ديگران، باجی میگرفتند و اموراتشان را می گذرانيدند. يكی از وسايل باج گيری ايشان، شانه ای بود چوبی و بزرگ كه با كشيدن دندانههای آن بر شاخ گوسفند كه مضرّس بود، صدای ناهنجار و آزار دهنده ای ازآن بر می خواست. برای آن كه آنها اين صدای آزار دهنده را در نياورند و مشتريان را فراری ندهند، كسبه محل باجی به آنان می دادند.
به همين دليل هركس كه با رجزخوانی و سر و صدا باعث وحشت ديگران بشود و باج خواهی بكند، اصطلاحاً می گويندكه: دارد شاخ و شانه می كشد.
======================
&: شا مَِبَخشِه، شيخ عَلی شا مَنَِبَخشِه.
šâ mεbaxše. šeyx ali šâ manεbaxše.
: شاه می بخشد، شيخ علی شاه نمی بخشد.
: در موردی اين مثل را می گويند كه شخص صاحب كرمی، بخششی كرده، امّا حاشيه نشينان و بادمجان دور قاب چينها در ادای آن سستی و تنبلی می كنند.
یا: شخص دست و دل بازی، بی حساب و کتاب و بیهوده از اموال خود به دیگران می بخشد، امّا شخص خیرخواه و مسئولی با اجرا نکردن دستوراتش مانع از ریخت و پاش بیهوده او می شود.
ماخذ: معروف است كه هر وقت شاه سليمان صفوی، مستمری يا صلهای برای كسی معين می كرد، اغلب شيخعلی خان زنگنه، وزيرِ او، در اجرای فرمانش به عمد تعلل می ورزيد تا جلوی برخی از افراطها و تبذيرهای شاه را بگيرد. اين بود كه گفته شد: «شاه می بخشد، شيخعلی خان نمی بخشد».
«ده هزار مثل فارسی. ص 473»
======================
&: شَهری كو ژو اُوٌرَه مَرينَه چو بو، مَِگي اوُن شَهری رَه فاتِح کَِرد.
šahri ko žo owra marina ču bu. mεgi un šahri ra fate kεrd.
: شهری كه كليدش از شاخههای باريك مو باشد، بايد فاتحه آن شهر را خواند.
: این مثل را در مقام تحقير و تخفيف درمورد شخص نالايقی می گويند كه به ناحق مصدر كاری است و در تصميمات خود قاطع نبوده و ادّعای بزرگی و تسلّط به كار را دارد.
تفسیر مثل:
وقتی شخص نالایقی مصدر کاری مهم باشد، به دلیل عدم آشنائی و تسلط به کار و اجبار در تثبیت خود، اجازه اظهار نظر و رشد را به هيچكس نمی دهد. چون میداند كه پيشرفت ديگران، نهايتاً مانع از حاكميّت او خواهد شد. همچنین هر اقدامی که می کند توسط دیگران بلا اقدام می ماند.
در این مثل، چنین فردی به مَرينَه چو marina ču (شاخههای باريك و بندبند وكج و معوج درخت مو كه مقاومتی هم ندارند) تشبیه شده است.
مترادف با: رووآ دَِروازِه بَر دَِمَِبَِِستِه، ميش ماكَِرِه.
ruwâ dεrvâze bar dεmεbεste. miš mâkεre.
: گربه درِ دروازه را می بندد، موش باز می كند.
این مثل در بیان بی عرضگی و عدم قاطعیت فردی که ادعا دارد، گفته می شود.
افسوس كه نانِ پخته ، خامان دارند
آنان كه به بندگی نمی ارزيدند
«بابا افضل كاشانی»
اسباب تمام، نا تمامان دارند
امروز كنيزان و غلامان دارند
==========================
&: شَِغالَه واگير بَِسازِه؟ شَِغالَه ميخی دوُسازِه؟
šεqâla vâgir bεsâze? šεqâla mixi dusâze?
: شغال بادگيرساز است؟ شغال ميخ بكوب است؟
: اين مثل را در مورد كسی می گويند كه تعهّد انجام كاری را كرده وخودش هم میداند كه چنين كاری از او ساخته نيست. لذا برای مجاب كردن خود، به منظور انصراف از تصميمی كه قبلاً گرفته، اين مثل را میگويد.
حكايت: شغالی در فصل سرما در برف و بوران كه نتوانسته بود شكاری پيدا كند، به ياد فصل تابستان و وفور شكار و ميوههای شيرين از قبيل خربزه و انگور می افتد و افسوس می خورد كه چرا در فصل تابستان به فكر زمستان نبوده و برای خودش غذا و ميوهای پسانداز نكرده است. لذا تصميم می گيرد كه اگر اين فصل زمستان و سرما را از سر بگذراند، در فصل تابستانِ آينده درلانه خود ، بادگير بسازد و با تخته و ميخ، داخل بادگير را طبقهبندی كند و انواع ميوههای خوشمزه را در بادگير آويزان و روی تختههای طبقهبندی شده هم شكارهای زياد را برای فصل زمستانِ بعد، پسانداز كند.
بالاخره به هرجان كندنی بود، فصل سرما را پشت سرگذاشت و بهار فرا رسيد و از پی آن، فصل تابستان با شكارهای فراوان و ميوههای دلخواه. يك روز شغال به ياد زمستانِ گذشته و روزهای سخت آن و تصميمی كه گرفته بود افتاد. ولی از روی تنبلی و بی عاری و برای قانع كردن خودش، به خودش گفت: حالا من يك چيزی گفتم. آخر شغال بادگير ساز است؟ شغال ميخكوب است؟ و بدين وسيله خود را متقاعد كرد كه به تعهدش عمل نكند.
روايت ديگری از اين مثل، در صفحه 199 كتاب (آداب و رسوم مردم سمنان) تاليف محمد احمد پناهی، پناهی سمنانی، ثبت است.
======================
&: شِيطُنی دَرس مادِه.šeytoni dars made.
: شيطان را درس می دهد.
: در بيان حالِ كسی می گويند كه پر مكر و حيله و تزويز است و در حقّهبازی و شيطنت، دست شيطان را از پشت بسته است.
حكايت: ساربانی قصد تجاوز به شتر ماده جوانی می كند. ولی به علت بلندی قدِّ شتر قادر به انجام كار نبوده است. ترازوی ششبند شاهينی را روی كوهان شتر می گذارد و يك پايش را در يك كفه و پای ديگرش را در كفه ديگر می گذارد و كارش را می كند. بعد از آن كه كارش تمام شد، ميگويد: «لعنت بر شيطان».
در اين موثع شيطان بر او نازل می شود و می گويد: «لعنت بر تو، من كه شيطانم چنين كاری به عقلم نرسيده بود».
ای بسا ابليس آدم رو كه هست پس به هر دستی نبايد داد دست .
======================
&: شَِما مُلِحیظَه هَما رَه تَشتَه لَگَن مَنَِبو.
šεmâ molehiza hamâ ra tašta lagan manεbu.
: ملاحظه شما برای ما تشت و لگن نمی شود.
: این مثل را میزبان فقیری می گوید که مهمانش با نخوردن میوه و شیرینی یا غذا، ملاحظه صاحبخانه را کرده باشد. در واقع صاحبخانه با بیان این مثل به مهمان می گوید که کار من از این حرف ها گذشته و ملاحظه شما هم به کار من سر و سامانی نمی دهد.
شأنِ نزول این مثل:
داستان: سرچشمه این مثل از آنجاست که زن و مرد مسّنی که بزرگ فامیل محسوب می شدند، با فرا رسیدن عید نوروز، توان تهیه سور و سات شب عید را نداشتند. مرد مجبور می شود که برای جور کردن میوه و شیرینی شب عید، تشت و لگن موجود در خانه را بفروشد و سور و سات عید را فراهم کند. برحسب معمول اهل فامیل روز اول عید به دیدنشان آمدند، چون از وضع مالی ایشان با خبر بودند، از خوردن میوه و شیرینی خودداری می نمودند، بالاخره مهماندار به مهمانانشان گفت: ملاحظه شما دیگر برای ما تشت و لگن نمی شود، بفرمائید دهانتان را شیرین کنید.
این عبارت بعدها به صورت ضرب المثل درآمد که در موارد مشایه از آن استفاده می شود.
«فرهنگ سمنانی. دکتر منموچهر ستوده»
==========================
&: شُرشُری وارشی پی نَترسا، نُم نُمی وارشی پی بَترس.
šor šori vârεši pi natεrsâ. nom nomi vârεši pi batεrs.
: از شُرشُر باران نترس، از نم نم باران بترس.
: این مثل را در مقام آگاهی به کسی می گویند که از دست دوست صادقی که عصبانی بوده و بر سرش داد و فریاد کرده و او از دست دوستش به دوست مشترکشان گله کرده باشد. دوستش هم در پاسخ مثل فوق را برایش بیان می کند.
تفسیر مثل:
خانه های قدیمی که خشت و گلی بود، سقف اتاق ها تیرچوبی بود که از داخل لَمِه کوبی شده بود که تیرهای چوبی پیدا نباشند و پشت بام هم گاهگلی بود. شُرشُر بارانِ زمستان، آنچنان ضرری به گاهگل پشت بام ها نمی زد، ممکن بود لایه بسیار نازکی از کاهگل به همراه باران شسته و از طریق ناودان به حیاط خانه یا به کوچه بریزد. ولی نم نمِ باران بسیار زیان آور بود. چون به مرور که می بارید، به خورد کاهگل می رفت که اگر بارشِ نم نمِ باران ادامه می یافت، به یکباره سقف خانه فرو میریخت که خسارت زیادی به بار می آورد.
در این مثل، نم نمِ باران به افرادی به ظاهر دوست ولی مرموز که در حضور ارادتمندی خود را نشان می دهند و در پشتِ سر، همه جا بدگویی می کنند، تشبیه شده اند که آرام آرام خانه براندازند. امّا دوستانی که به هنگام ناراحتی، دلخوری خود را حتّی با سر و صدا ابراز می دارند، به شُرشُرِ باران تشبیه شده اند. اینگونه دوستان همانی هستند که در حضور شما نشان می دهند و جای دیگر گله ای هم نمی کنند. اینان را به شُرشُرِ باران تشبیه می کنند که مسلماً ضررشان بسیار کمتر از نم نمِ باران است. به همین دلیل است که گفته شده است:
: از آن نترس که های و هویی دارد، از آن بترس که سر به تویی دارد.
==========================
&: شُمَِرزِِن اَِنگیرَه دوشُو مَنَِبو. šomεrzen εngira dušow manεbu.
: انگور شهمیرزاد دوشاب« شیره » نمی دهد.
منظور از این مثل این است که نمی توان از آدمی که کاربلد و کارآزموده نیست، انتظار کارِ مفیدی داشت، همان طوری که از انگور شهمیرزاد نمی توان انتظار دوشاب داشت.
تفسیر مثل:
: برای این که بتوان شیره میوه ای را تهیه کرد، آن میوه باید بسیار شیرین باشد. انگور برای رسیده و شیرین شدن احتیاج به آفتاب سوزان تابستان دارد. از آن جائی که شهمیرزاد منطقة ییلاقیِ سمنان است، تابستان آنجا دیر شروع می شود و زود پایان می یابد، لذا آفتاب گرم و سوزانی ندارد که انگور بتواند رسیده شود، به همین دلیل انگور شهمیرزاد لب ترش است. پس، از چنین انگوری نمی توان انتظار دوشاب داشت.
=========================
&: شي، ای چييَه كو، ميشی دِه، تَه رَه اَِنجيلَِتِه مَريژی ميارِه.
ši čiya ko miši de ta ra εnjilεte mariži miyâre.
: شوهر، یک چيزی است كه به موش بدهی، برايت انجير خشك و مويز می آورد. (به قصد قدردانی).
تفسیر مثل:
اين مثل در اهميّت وجود شوهر برای زن گفته می شود. مسلماً زنِ شوهردار در مجامع اجتماعی دارای مصونيت و آزادی عملِ بيشتری است.
مثل فرانسوی: خانهای كه شوهر در آن نباشد، قبرستانی بيش نيست.
مثل آلمانی: زن بدون مرد، مثل باغ بدون ديوار است.
مثل بلغاری: زن بی شوهر، مثل اسب بدون دهنه است.
«ضربالمثلهای معروف ايران و جهان. صص 249 و 260»
مثل هندی: يك شوهر، نخستين زينت يك زن است. اگر خود او لباس سادهای پوشيده باشد.
مثل هندی: هنگامی كه زن شوهر ندارد، بدون زيب و زيور است. مهم نيست كه چه زينتهايی در بر دارد.«مثلها و پندهای هندی. ص 72»
مثل دزفولی: مرد اگر از چوب هم تراشيده شده باشد، بالاخره سايه بالای سر است.
«فصلنامه فرهنگ و مردم. شماره 8 و 9 . ص 61»
لطيفه: از دخترخانمِ در خانه مانده و ترشيدهای ميپرسند: « اگر گفتی شوهر چند حرف دارد؟» دختر خانم می گويد: «پيدا نميشه، اگه پيدا بشه، حرف نداره».
مترادف با : ميردی كو جَِنّييَه نَِدارِه، انگار كو هِچی نَِدارِه. يعنی: مردی كه زن ندارد، گوئی كه هيچ ندارد.
==================================
&: شی بو، هَرچی مَِگِيش بو. (شی بو، هَركين مَِگی بو).
ši bu harči mεgeyš bu. (ši bu harkin mεgi bu)
: شوهر باشد، هرچه می خواهد باشد. (شوهر باشد، هركه می خواهد باشد).
: این مثل را زنی می گوید که شور ندارد و از بی همسری به ستوه آمده باشد.
تفسیر مثل:
: براي يك زن، داشتن شوهر، که پشتیبان و تکیه گاه است، بهتر از نداشتن آن است. به همين دليل است كه می گويند شوهر باشد و هرچه می خواهد باشد و يا هركه می خواهد باشد.
مترادف با: دَِلَه خُمبِه نون دَبو، چِه جِئين نون، چِه گُندُمين نون.
dεla xombe nun dabu. čε je,in nun. čε gondomin nun.
: درخمره نان باشد، چه نان جو، چه نانِ گندم.
نظير: سياه باشه، سوخته باشه، نمدی به كول داشته باشه، يه خورده پول داشته باشه.
«فرهنگ عاميانه مردم ايران . ص 192»
مثل كرمانی: شوهرم شغال باشد، آردم تو تغار باشد.
: مرد خانه بايد وسيله معاش خانواده خود را فراهم كند .
«فرهنگنامه امثال و حكم ايرانی. ص 700»
مثل زرقان فارس: آدم زنِ تَنگك باشه، بيوه زن نباشه.
مثل زرقان فارس: شوهر برای زن، سايهِ بالا سر است. حتّی اگر همشأن دست خر باشد.
«فرهنگ مثلهای عاميانه زرقانی. ص 3 و 176»
مثل زرقان فارس: شی يَرُم تورِه (شغال) باشِه، آردُم تو خورِه (جوال) باشه.
«همان مأخذ. ص 184»
مثل فارسی: شوهرم برود كاروانسرا، نانش بيايد حرمسرا.
«فرهنگ عوام. ص 386»
=================================================
&: شيشَه بار دارِه. šiša bâr dare.
: شيشه بار دارد.
وقتی بخواهند حساسیت و تُرد بودن یا غیرِ مقاوم بودن چیزی یا مطلبی را یادآور شوند، به بیان این اصطلاح می پردازند.
تفسیر این اصطلاح:
: این اصطلاحی است كه در موارد كوناگون به كار می رود.
1 : يعنی خيلی ترد و نازك و شكننده و آسيبپذير است. منظور زن آبستن است كه به هنگام عبور از جای شلوغ بايد خيلی مراعاتش را كرد تا مبادا به او آسيبی برسد.
2 : در مورد كسی كه خيلی عصبانی است و ممكن است يك حرف، باعث طغيانش بشود نيز گفته می شود.
حكايت: شخصی ظروف چينی و شيشهای در خورجين خرش داشت. از دروازه شهر وارد شد. مأمور حكومتی با چوبی كه در دست داشت به خورجين زد و از صاحب خر پرسيد: «چی بار داری؟». صاحب خر گفت: «يكي ديگر بزنی، هيچ!».
======================
ص: ، ض: ، ط: ، ظ: ،
====================
ع:
&: عاريسييَه بِه اَِنجَِلَه، وَچَه بِه گُورَه.
,ârisiya bε εnjεla. vača bε gowra.
= عروس به اَِنجِلِه، بچه به گهواره .
: در بيان اين امركه عروس را از اَِنجلِه (موقع بستن نان و پنیر به کمرش) و بچه را از گهواره بايد تربيت كرد.
مثل فوق به اين صورت هم گفته می شود: «وَچَه بِه گُورَه، عاريسی يَه بِه اَِنجَِلَه.
نظير: گربه را دم حجله بايد كشت .
مثل اليكايی: سگ را درتولگی وبچّه در كودكی بايد تربيت كرد.
«ضربالمثلهای اليكايی (گرمسار) ص 45»
مثل عربی: آموزش علم در طفوليت مانند نقشی است بر سنگ.
شأنِ نزول این ضرب المثل:
دختر بداخلاقی بود كه كسی جرئت نمی كرد از او خواستگاری كند. تا اين كه يك نفر داوطلب شد كه او را به زنی بگيرد و به خواستگاريش رفت. شب عروسی آنها را در حجله كردند. مرد بدون مقدمه روكرد به گربهای كه آمده بود توی حجلهخانه وگفت: «برو يك ظرف آب بياور وگرنه می كشمت». گربه از جايش تكان نخورد. مرد هم معطل نكرد و پريد سرِ گربه را بريد. آن وقت رو كرد به زن وگفت: «برو يك ظرف آب بياور». زن فوراً آب را حاضر كرد و از آن به بعد هم هر فرمانی شوهر می داد، بلافاصله انجام می داد. مرد همسايه ماجرا را فهميد. او هم به گربه خانهشان گفت: «برو آب بياور وگرنه سرت را می برم». زنش كه اين حرف را شنيد گفت: «آن كه گربه را سر بريد، پای حجله بود نه بعد از چند سال خانهداری».
«داستانهای امثال. دکتر ذوالفقاری. ص 725»
اَِنجَِلَهεnjεla: وقتی عروس آماده رفتن به حجله می شود، پدر عروس سفره نان و پنیر به طور اُریب (مایل) به پشت عروس می بندد و مدعوین نقا بر سرش می ریزند. این عمل« اَِنجَِلَه » نامیدن می شود. «واژه نامه گویش باستانی سمنانی»
======================
&: عامی جان« وارَه وَر» مَِشَه؟ ها. پَس تَه بَخُّدِه (تَه دُوْرون)، اَِن سُوْنگَم مو رَه وِی بَشَه.
,âmi jân. (vâra var) mεša? hâ. ta baxxode (ta dowrun) εn sowngam mo ra vey baša.
: عموجان «وارَه وَر» می روی؟ بله. پس تو را به خدا ( قربانت بروم )، اين سنگ را هم برايم بردار ببر.
: اين عبارت درخواستِ انجامِ كاری بی مزد و پاداش است.
و امّا داستان موضوع این مثل:
نخست باید دانست که «وارَه وَر» كجاست و موضوع «سنگ» مورد اشاره در اين عبارت چيست:
در شهر سمنان به علّت كمآبی، استخرهايی ساخته شده بود كه آب رودخانه «گل رودبار» در محل« آب پخشكن» يا «پارَه» تقسيم و به استخرهای شهر روانه می شد. استخرهای سمنان عبارت بودند از :
1 : استخر باغشاه (باغی شِن اَِستالی)، كه محله ناسار، اسفنجان و قسمتی از محله چوب مسجد را مشروب می كرد.
2 : استخر لتيبار (لتيباری اَِستالی)، كه محلههای لتيبار و بخشی از محله شاهجو و بخش ديگری از محله چوب مسجد را مشروب می كرد.
3 : استخر شاهجوی (شاجين اَِستالی)، كه باقی مانده محلههای شاهجوی را با نهرهايی به نامهای: دائنان (دائی نونی)، راستان (راستون)، اَِنجيلا، شاه برجان (شاوَِجون) و «وارَهوَر» را مشروب می كرد.
4 : استخرهای محلههای ثلاث به نامهای استخر محله زاوغان (زُوْوَِنين اَِستالی)، استخر محله كوشكمغان (كيشمَِنين اَِستالی)، استخر محله كديور (كويَِرين اَِستالي )،که محلات فوق را مشروب می كردند.
« وارَه وََر» ضمن آن كه يكی از نهرهای استخرِشاهجوی است، نزديكترين نهر به منطقه مسكونی شاهجوی هم بود.
در قديم، خانمهای خانهدار، لباسهای افراد خانواده را دركنار نهرآب زراعی و روی سنگِ تختِ مخصوصی با كمك وسيلهای به نام رخت كوب (هَِلا شورَه)، می شستند.
چون خانمها بقچهِ لباس و رختكوب را به همراه داشتند، ديگر قادر نبودند سنگِ تختِ مخصوص را كه سنگين هم بود با خود بردارند. لذا منتظر می ماندند تا مردی كه اغلب كشاورز هم بود و برای آبياری به باغ كنار نهر می رفت، از آن محل بگذرد تا از او درخواست كنند كه «سنگ» مزبور را برای او تا كنارِ نهر «وارَه وَر» ببرد.
مسلماً در برگشت به خانه هم چنين اتّفاقی می افتاد و به هرحال كسی پيدا می شد كه اين «سنگ» را از «وارَه وَر» به خانه برگرداند و اگر در برگشت كسی نبود كه كمك كند، خانم مزبور سنگ و رختكوب و بقچه سنگين لباسهای شسته شده را به تنهايی به خانه بر می گرداند.
همان طوری كه ملاحظه می فرماييد، درخواست كمكِ بی ريا از يك طرف وكمكِ بدون چشمداشت و صادقانه از طرف ديگر، در اين مثل كاملاً مشهود است.
======================
&: عَِبّاسی دُوْسی ذُوْمايَه، واجَِبی پی هَم مَنِهوّييَِرِه.
,εbbâsi dowsi zowmâ ya. vâjεbi pi ham manεviyεre.
: داماد عبّاسِ دووْس است، از واجبی(داروی نظافت) هم نمی گذرد.
: این مثل را در توصيف كسی می گويند كه بسيار كلّاش و گوشبُر و تلكهبگير و سمج باشد.
شأنِ نزول این مثل:
عبّاسِ دووْس، از گداهای تاريخی است كه حكايات زيادی درباره او نقل شده. از جمله اين كه می گويند: تاجری خواستار دختر او شد امّا عبّاس گفت من دخترم را به غير همكار نمی دهم. تاجركه سخت عاشق و دلباختهِ دختر بود، پذيرفت كه گدايی پيشه كند. عبّاس هم او را به دامادی پذيرفت. داماد چنان در كار خود مهارت پيدا كرد كه روزی در حمّام از پشتِ درِ نورهكشخانه، شخصی را مشغول تنوير ديد كه عبّاس دووْس بود. امّا داماد او را نمی ديد، لذا او را نشناخته بود. بالاخره گفت: در راه خدا چيزی به من بده. عبّاس گفت: در نورهكشخانه، جز نوره چيزی وجود ندارد كه من به تو بدهم !! او گفت: هر چه باشد بده. عبّاس با خود گفت: عبّاس دووْس من هستم و خودم را درگدايی مشهور آفاق می دانم، اين كيست كه درگدايی از من جلو زده و در حمّام گدايی می كند! بايد زودتر بروم و در رختكن اين گدا را ببينم.
چون بيرون آمد، ديد داماد خودش است. پس پيشانی او را بوسيد وگفت: آفرين بر توكه داماد لايقی هستی.
«فرهنگنامه امثال و حكم فارسی. ص 458»
======================
&: عُذری وَتَِّری گُناهی مييارِه.
,ozri vattεri gonâhi miyâre.
: عذر بدتر از گناه می آورد .
: دليلی كه برای توجيه گناهی كه انجام شده می آورند، حال اگر اين دليل، بدتر و زشتتر از خود گناه باشد، می شود عذر بدتر از گناه.
حكايت: كاكايی به آقای خود از عقب انگشتی رساند.آقا بی اختيار و با تشدّد و غضبِ كامل برگشت و گفت: «ای احمق، چه می كنی؟» كاكا دستپاچه وبدون آن كه متوجه حرف خود بشود درجواب گفت: «آقا ببخشيد، من اشتباه كردم، خيال كردم خانم هستند».
«داستانهای امثال. ص 648»
======================
&: عَلی بُهُنَه گيرَه. ,ali bohona gira
: علی بهانهگير است.
: اين اصطلاح را در مورد كسی به كار می برند كه ايرادهای بی پايه و اساس می گيرد تا بهانهای برای ايجاد جار و جنجال به دست آورده باشد.
شأنِ نزول این اصطلاح:
شخصی «علی» نام، زنی داشت كه دائماً او را مورد بهانههای بی جای خود قرار می داد و موجبات زحمت خاطر و دلگيری او را فراهم می آورد. بيچاره زن هركاری را كه انجام ميداد، باز مورد بهانه جوئی شوهرش واقع می شد.
زن پس از مدّتی انديشه و فكر، اين طور به نظرش رسيد كه كليهِ اموری را كه انجام می دهد، قسمی صورت دهد كه دارای دو جنبه باشد تا به هر جنبه آن ايراد گرفت، جنبه ديگرش را به او ارائه دهد. مثلاً، پلو پخت، نصفش را عدس زد و نصف ديگرش را ساده گذاشت. خانه و اتاق را جاروكرد، نصفش را تميز كرد و نصف ديگرش را كثيف گذاشت. يك طرف حياط را آبپاشی كرد، نصف ديگرآن را آبپاشي نكرد. يك لنگه درِخانه را بست و لنگه ديگر را باز گذاشت. يك تاقِ ابرويش را وسمه كشيد، يكی را نكشيد. يك طرف صورتش را سرخاب ماليد، طرف ديگرش نماليد و قص عليهذا.
تا اين كه شوهرش «علی»، وارد خانه شد. به زنش گفت: چرا درِخانه باز است؟ زنش گفت: آن لنگهش بسته است. گفت: بلكه می خواستم خانهام تميز نباشد. زن گفت كه آن نصفهاش كثيف است. شوهر گفت: بلكه می خواستم صورتت سرخ نباشد. زن گفت: اين طرفش را سرخاب نماليدهام. خلاصه هر بهانهای كه می گرفت، می ديد كه زنش چاره آن را كرده است. لذا عصبانی شد و با قيافه حق به جانبی گفت:
چرا درِگنجه بازه
دخترِ اون پيره زَنِه
چرا چُستو هونگ نكوفتی
چرا دُم خر درازه؟
چرا ويالُن می زنه؟
زيرِ سبيلامو نَرُفتی
زن بيچاره ديگر اينجايش را نخوانده بود و در جواب او عاجز ماند و عاقبت كار آنها منجر به نزاع و قهر و اوفات تلخی شد.
«داستانهای امثال. اميرقلی امينی. ج 2. ص 23»
======================
&: عَلی مَِمُنِه وُ ژو حُوْض. ali mεmone vo žo howz.
: علی می ماند و حوضش.
: اين مثل را در مورد كسی می گويند كه در انجام كاری با اين كه در بدو امر دستياران بسيار داشته، به دلايلی دست از او كشيده و تنهايش گذاشته باشند و يا در مورد كسی گويند كه نسبت به اطرافيانش سختگيری مجدّانه بكند و همه را از خود برنجاند و پراكنده سازد.
شأنِ نزولِ این مثل:
واعظی بر سرِ منبر وعظ ميكرد. در ضمنِ وعظ رشتهِ سخن به مسأله تحريم لواط كشيد و پس از آن كه در اين باب بحث مفصّلی كرد، گفت: روز قيامت كه می شود، علی (ع)، بر سرِحوضِ كوثر ايستاده و به كسانی از اُمّت خود از آب كوثر می دهد كه «لواط نكرده و لواط نداده باشد».
در همين وقت، لری از پای منبر برخاست و گفت: جناب شيخ، «پس با اين حساب، علی می ماند و حوضش. خودش بريزد و خودش بنوشد».
«داستان امثال. اميرقلي اميني . ج 2 . ص 25»
======================
&: عَلی نُوٌچِه حَلوا، وِيتَِری اَِنی مَنَِهبو.
,ali nowče halva veytεri εni manεbu.
: حلوای «علی نوچه »، بهتر از اين نمی شود.
: اين مثل درمقام تحقير و تخفيف در مورد كسی گفته می شود كه به علّت بی دست و پايی، اعمال و رفتارش بی عيب و نقص نيست و اغلب كارهايش هم باعث ضرر است و بيش از اين هم نمی توان از او انتظار داشت.
شآنِ نزول این مثل:
در سمنانِ قدیم، علی نوچه نامی، کارگاه حلوا پزی داشته که اغلب به دلیل عدم مراقبت لازم، در حلوایش مواد زائدی پیدا میشد. در نتیجه می گفتند که از او انتظار بیشتری نمی رود.
نظير: ابوبكرِ سبزوار، بهتر از اين نمی شود.
ریشه تاریخی:
وقتی كه محمّد خوارزمشاه آمد به سبزوار، چون شنيده بود در آن جا حتّی يك نفر «ابوبكر» نام نيست و همه شيعهاند، گفت: «همه را بكشيد».
مردم خبر شدند، آمدند پيش محمّد خوارزمشاه كه: «به شما خلاف عرض كردهاند، در ميان ما هم ابوبكر نام بهم می رسد، حالا می رويم و او را می آوريم». هرجا رفتند و تجسّس كردند، «ابوبكر» نامی نيافتند. به هركس هم می گفتند: «پولت را می دهيم، يك ساعت ابوبكر بشو»، قبول نمی كرد.
دهی نزديك سبزوار بود. رفتند آنجا، تونتابی را جستند كه نامش «ابوبكر» بود. كچل، با چشمی تراخمی و لنگ كه تمام صورت و تنش پر از لك و پيس و به هزار درد مبتلا. گفتند: «بيا تا تو را ببريم نزد پادشاه، بگو اسم من ابوبكر است، هرچه پول بخواهی به تو می دهيم. چرا تونتابی می كنی؟ آن وقت خودت صاحب حمّام می شوی». قبول كرد. گفتند :«برخيز برويم». گفت: «پای آمدن ندارم». يك تخته آوردند، انداختند او را روی تخته، مثل مرده با ريسمان بستند، آوردندش پيش پادشاه كه: «اين ابوبكر است». پادشاه به او نگاه كرد و خنديد وگفت: «اين چطور ابوبكری است، مگرآدم قحطی بود؟». گفتند: «ببخشيد، ابوبكر سبزوار، ازين بهتر نمی شود» «داستانهای امثال. دکترحسن ذوالفقاری. ص 74»
=========================
&: عَلی نُوچِه حَلوايَه. ali nowče halvâye.
: حلوای «علی نوچه» است.
: به طنز در موردی گويند كه كسی از زحمت و مخارج ديگری، به نفع خود بهرهبرداری كند. در واقع با زير پا گذاشتنِ حقِ ديگران، خود را بنماياند و بزرگ جلوه دهد.
شأن نزول این مثل:
«علی نوچه»، مغازه حلواپزی داشت و او را برادرانی بود كه دركار حلواپزی به او كمك می كردند. هنگامی كه حاكم تازه به حكومت سمنان می آمد، علی نوچه برای شناساندن خود، برادران را می گفت كه حاكم عوض شده و بايد حلوايی پخت و برای او برد.
برادران به دست و پا می افتادند و مخارجی می كردند و با دقت حلوايی می پختند كه درخور حاكم جديد باشد. علی هم سينی بزرگ حلوا را بر سرِ يكی از ايشان می گذاشت و به طرف خانهِ حاكم به راه می افتاد. به خانه حاكم كه می رسيد، طوری رفتار ميكرد كه انگار اين برادر، كارگر يا نوكر اوست و به برادر اشاره ميكرد كه سينی حلوای پيشكشی را كنارِ اطاق گذاشته و خارج شود. سپس خود ضمن خير مقدم گفتن، حلوا را پيشكش می كرد و از در بيرون ميآمد. در واقع «علی نوچه» با زير پا گذاشتنِ حقِ برادران و زحمات ايشان، فقط خود را می نماياند و بزرگ می كرد.
حال، هركسي كه قصد داشته باشد فردی و يا چيزی را باعث بزرگنمايی خود قرار دهد، آن را به «حلوای علی نوچه» و او را به خودِ «عَلي نوچِه» تشبيه می كنند.
======================
غ:
&: غييَه مَِنجِه. qiya mεnje
: غييِه می كشد. (ضجّه می زند).
غييَه: آهی است حزنانگيز كه از ته حلق با فريادی بلند بيرون می آيد به هنگام دچار شدن به مصيبتی بزرگ، مثل از دست دادن پدر، مادر يا همسر و فرزند.
البته گاهی اين گونه گريه كردن می تواند جنبه تظاهر هم داشته و به قصد جلب توجه ديگران نسبت به خود و یا نشان دادن علاقه ظاهری خود به متوفی باشد. گاهی هم این عمل را به حساب مکر زنان به حساب می آورند.
داستان: از خانهای شيونی برخاسته بود. زنی در مرگِ شوهرش (به نام «حسن » غييِه می كشيد. مردی «حسين» نام با رفيقش كه از آن جا می گذشت، آن را دروغ و تظاهر دانست و بر سرِ آن صد من زعفران با وی شرط بست. او را در كپنكش جا داده، به كول گرفت و به اسم برادرِ متوفی وارد خانه شد و كپنك را به كنارِ اتاق گذاشت و با زن به گفت و شنيد برخاست. تا آن جا كه توانست دل زن را ربوده، بستر خواب خود و او را يكی گرداند. چون كار را به اينجا رساند، رو به رفيق ميانِ كپنك نمود و گفت:
: «كپنك گوش كن از مكر زنان حالا حاضر كن صد من زعفران».
زنِ «حسن» چنان فريفته «حسين» شده بود كه از فرط شادی و نشاط ميگفت :
«حسن مُرد و حسين غم از دلم برد».«قند و نمك . ص 536 و 307»
======================
ف:
&: فُرصَِت مَنَِكَِرِه سَر هاخورَِنِه.
forsε mεnεkεre sar hâxurεne.
: فرصت نمی كند سر بخاراند.
: اين مثل را گاهی به جدّ و گاهی به طنز در مورد كسی می گويند كه گرفتاری و مشغله زيادی دارد و فرصت نمی كند حتّی به امور شخصی خود بپردازد.
حكايت: می گويند شخصی پوست هنداونهای بر سر چوبی كرده وآن می چرخاند و در كوچه و بازار راه می رفت. آب از بينی او سرازير شده و صورت و لباسش را كثيف كرده بود. به او گفتند: بينی ات را تميز كن. گفت: كو فرصت.
======================
ق:
&: قُل هُوَِ الله، ديزييَه چَرب مَِناكِرِه.
qolhovεlla diziya čarb mεnâkεre.
: قُل هُوَ الله، ديزی را چرب نمی كند.
: این مثل را در مقام آگاهی به كسی می گويند كه قصد داشته باشد فقط با دعا كاری را از پيش ببرد.
نظير: باركالله، باركالله، ران كسی را چاق نمی كند.
یا: با سلام و صلوات، گراز ازكشتزار بيرون نمی رود.
«فرهنگ عوام. صص 83 و 84»
اين مثل، داستانی را برايم تداعی كرد كه حيفم آمد شما خواننده عزيز را از آن بی بهره بگذارم. لذا داستان مزبور را تقديم می دارم:
: قُل هُوَاللهُ اَحَد؟ اَللهُ صَمَد؟
داستان: زنی نزد همسايه خود آمد و تعدادی سيبزمينی به قرض خواست. زن همسايه، در حاليكه شوهرش ناظر بود، تعدادی سيبزمينی درشت به او داد. چند روز بعد، زن به همان تعداد سيبزمينی كه قرض گرفته بود، برای همسايهاش پسآورد. با اين تفاوت كه سيبزمينيهايی كه آورده بود، قدری ريزتر از سيبزمينی هايی بود كه برده بود.
اين بارهم شوهرِ زنِ همسايه در منزل بود و درحالي كه نمازش را اقامه كرده بود، چشمش به سيبزمينی های آورده شده افتاد. فوراً پنجههای دستش را جمع و به صورت پيالهای درآورده و به زن همسايه اشاره كرده و با حالت تعجب وسؤالی گفت: «قُل هُو اللهُ اَحَد»، يعنی سيبزمينی هايی كه بردی به اين بزرگی بود، در همين موقع پنجههای دست را جمع تركرده و گفت : «اللهُ صَمَد؟»، يعنی بايد سيبزمينی هايی بياوری به اين كوچكی؟
======================
&: قوُز بالا قوُز بَِبيچی. quz bâlâquz bεbiči.
: قوز بالای قوز شده است.
: اين اصطلاح را زمانی به كار می برند كه اوضاعِ خراب، خرابتر، گرفتاری ای برگرفتاری ديگری مزيد و يا مشكلی بر مشكلات شخص اضافه شده باشد.
شآنِ نزول این مثل:
يك نفر قوزی شبی وارد حمّامی شد و ديد بساط عروسی جنّها برپاست. فوراً خود را در ميان انداخت و بنای رقصيدن و ادا و اصول در آوردن را گذاشت. جنها را اين رفتار خوششان آمد و به پاداش آن، قوز او را برداشتند و در تاقچه حمام گذاشتند.
فردا خبر اين واقعه در شهر منتشر شد. قوزی ديگری نيز ديگ طمعش به جوش می آيد و نيمهشب داخل حمام می شود و جمعيّت جنها را فراهم ديده، بدون آن كه از كيفيت اجتماع آنها خبردار شود، مشغول دستافشاندن و پای كوبيدن و لودگی گرديده، خندههای بلند و قهقهههای ناهنجاری را سر می دهد.
اتفاقاً در اين شب، جماعت جنها در حمّام، مجلس سوگواری داشتند و به همين جهت از رفتار وی بسی رنجيده و مشمئز گرديده و به سزای بی ادبی او، قوزِ قوزی نخستين را از تاقچه برمی دارند و سربار قوز او می سازند.
«داستانهای امثال. اميرقلی امينی. ج 2. ص 80»
توضیح: در زبان سمنانی به واژه «بالا» می گوئیم «ژویری»، چون در این مثل از واژه «بالا» استفاده شده، پس مسلماً این مثل سمنانی نیست و در اثر تبادل فرهنگ ها به این زبان وارد شده است.
======================
ک:
& : كَئوكَه دارين غُلُمون. ka,uka darin qolomun.
: مُهره كبوددار را غلام هستم. ( غلامِ كسی هستم كه مهره كبود دارد).
: در مقام طنز به فرد سياستمداری می گويند كه به هر طريق ممكن و با سياست و درايت، طرفين دعوا را راضی نگه می دارد و در مواقع لازم، چاپلوسی و تملّق را هم چاشنی كارش می كند.
شآنِ نزول این مثل:
مردی دارای دو زن بود كه با هر دو در يك خانه زندگی می كرد. گاهی يكی از زنها برای اين كه به زن ديگری نشان بدهد كه شوهرشان او را بيشتر دوست دارد، در حضور ديگری از شوهرش می پرسيد كه كدام يك از ما را بيشتر دوست داری؟ مرد در اين حالت گرفتار می شد و به هر طريقی بود، جواب صريحی نمی داد كه باعث دلخوری طرفِ ديگر نشود.
عاقبت فكر بكری كرد: به هر يك از زنها، پنهان از ديگری يك عدد مهره كبود داد و گفت كه اين مهره نشانی باشد بين من و تو، هر وقت گفتم كه «غلام آن كسی هستم كه مهره كبود دارد»، بدان كه منظورم تو هستی. سعی كن از اين راز، هووی تو باخبر نشود. از آن جايی كه به هر دوی آنها پنهان از ديگری اين مهره را داده و سفارش يكسان كرده بود، هر وقت يكی از زنها آن سؤال را مطرح می كرد، در جواب ميگفت: «غلام آن كسی هستم كه مهره كبود دارد» و بدين وسيله رضايت خاطر هر دو به دست می آمد .
==================================
& : كاری نَِدارِه، دَِراز واكَه سيغَه مَِبو، پَم واكَه، بالَه.
kâri nεdâre. dεrâz vâka siqa mεbu. pam vâka bâla.
: (اين كه) كاری ندارد، دراز كنی سيخ می شود، پهن كنی، بيل.
: اصطلاحی است در آسان جلوه دادن انجام كارهای مشكل.
داستان: زنی پسرش را به نزد چلنگری (آهنگری) برد و از او خواست كه پسرش بجای ول گشتن دركوچه و بازار، شاگردی مغازهِ او را بكند و مزدی هم نگيرد. استاد چلنگر چون پسر را زرنگ يافت پذيرفت وكار نظافت و پادوئی مغازه را به او واگذاشت. استاد چلنگر وجداناً راضی نشد كه اين پسر بدون مزد كار كند. لذا از هفتهِ دوم به بعد، هفته ای يك ريال به او مزد پرداخت كرد تا او هم به كارش دلگرم شود.
بعد از مدتی مادرش نزد استاد چلنگر آمد و درخواست مزد بيشتر برای پسرش كرد. چلنگر گفت از اوّل هم قرار نبود مزدی بپردازم ولی برای دلخوشی او مزدی هم دادم ديگر نمی توانم مزدش را زياد كنم. مادرش گفت: يا مزدِ پسرم را زياد كن يا اين كه بغل مغازهِ تو برايش مغازهِ چلنگری باز مي كنم تا كارت كساد شود.
استاد پرسيد: مگر پسرت چلنگری هم بلد است؟ مادرش گفت: آری، كاری ندارد، دراز كنی سيخ می شود، پََهنكنی، بيل. استاد چلنگر گفت: آفرين به اين پسر كه به همين زودی چلنگری ياد گرفته و به تو هم كه مادرش هستی ياد داده.
چلنگر: آهنگری که ابزار سبک خانگی و کشاورزی می سازد مانند: چاقو، قیچی، داس. تبر. میخ طویله. زنجیر. و امثال آن.
======================
& : كاری هيوَِنچِش، پيشَه وِيچِش. kâri hivεnčeš. piša veyčeš.
: كار را رها كرده، پيشه را برداشته.
: هرچند که (کار) و (پیشه) عملاً دارای معنی یکسانی هستند، امّا این مثل، در مقامی گفته می شود كه كسی كار اصلی و اساسی خود را رها كرده و به كاری فرعی و غير اساسی پرداخته باشد.
نظير: زر افكندن و پشيز گرفتن. یا: لازم را فروختن و غير لازم را خريدن.
مأخذ: گويند شخصی قطعه ملكی داشت. آن را فروخت و اسبی خريد. عاقلی به او رسيد و گفت: ای احمق! «لازم را فروختی و غير لازم را خريدی؟». آن شخص پرسيد به چه دليل؟. عاقل گفت: چه دليلی بهتر از اين كه زمينی كه به تو جو می داد فروختی و اسبی را كه از تو جو می خواهد خريدی!
«داستانهای امثال. اميرقلی امينی. جلد 2. ص 28»
======================
& : كاشی نييون، كَم زَهرَه بين. kâši niyun kam zahra bin.
: كاشی (اهل كاشان) نيستم كه كم زهره (بزدل) باشم.
: كسی از اين اصطلاح استفاده می نمايد كه بخواهد جرئت و شهامت خود را به رخ ديگری بكشد. گويا در قدیم اهل كاشان به بزدلی و ترسويی معروف بوده اند كه در اين مثل به آن اشاره شده است.
مأخذ: يك وقت فوج كاشی ها را به تهران احضاركردند. فوج با توپ و توپخانه از كاشان حركت كرد. امّا هنوز يك منزل از شهر دور نشده بود كه به محاصره دسته ده نفری از راهزنان افتاد. فرمانده آنها قاصدی نزد حاكم كاشان فرستاد و پيغام داد كه: «ما به محاصره افتادهايم. آدم بفرستيد فوج را نجات بدهند».
«كتاب كوچه. ج 1. ص 356»
======================
& : کَبل حِیدَِر قَِصّاب مَِمُنِه. kabl heydεr qεssâb mεmone.
: به کربلایی حیدر قصاب میماند.
: این مثل را درمورد کسی می گویند که پولی یا چیزی به کسی قرض می دهد و به محض آن که فهمید آن شخص پول را مصرف کرده و یا از آن چیز در حال استفاده است، مطالبه مال خود را می نماید. در این حالت این شخص را به «کربلایی حیدر قصاب» تشبیه می کنند.
روایت دیگری از این مثل: هَنونَه کَبل حِیدَِر قَِصّاب.
شآنِ نزول این مثل:
در سمنان قصابی بود به نام کربلایی حیدر، وقتی می دید که گوشت هایش در حال پلاسیدن است، هر آشنایی که از جلوی مغازه او می گذشت او را صدا می کرد و ضمن تعریف از گوشتش سعی می کرد قدری گوشت به او بفروشد. هرچند که آن آشنا به دلیل عدم نیاز یا به دلیلی بی پولی از خرید گوشت امتناع می کرد، کربلایی حیدر ول کن قضیه نبود و می گفت: حالا کی از تو پول خواسته، باشه هروقت داشتی پول گوشت را بده. خلاصه چند سیر گوشتی به وی می فروخت. بعد از رفتن مشتری، شاگرد بی حیایی داشت که او را به درِ خانه مشتری می فرستاد و به او سفارش می کرد به محضِ آن که دیدی از اجاق آشپزخانه مشتری دودی به هوا رفت، درِ خانه را بزن و بگو که کربلایی حیدر گفته پول گوشت را بدهید. چون مشتری گوشت را بار گذاشته لذا نمی تواند گوشتِ به زور خریداری شده را پس بدهد، و از طرفی می دانست که شاگرد قصاب آدم بی حیائیست و با سر و صدا، آبرو ریزی می کند، لذا به هر بدبختی که بود پول گوشت را جور می کرد و به شاگرد قصاب می داد.
=========================
& : كَريمی خَرَه نالی كَه. karimi xara nail ka.
: خركريم را نعل كن.
: از این اصطلاح زمانی استفاده می کنند که بخواهند بگویند: باج سبيلي بده و زير سبيلش را چرب كن تا كارت زودتر انجام شود و يا اين كه ازكارت ايرادی گرفته نشود.
مأخذ: در قرون و اعصار گذشته، غالب سلاطين ايران و جهان در دربار خود افراد دلقك و مسخرهاي داشتند كه اين دلقكها با حاضر جوابی ها و شيرين كاری ها، به خصوص متلكهای نيشداری كه به حاضران در جلسه می گفتند، شاه را می خنداندند و موجب مسرّت و انبساط خاطرش می شدند.
دلقكهای معروفی كه نامشان در صفحات تاريخ آمده و ثبت شده، عبارتند از :
«طلحك»، دلقكِ سلطان محمود غزنوی«پونه»، دلقكِ طرحان علاءالدين خلج. «جعفرك»، دلقكِ دربار ملكشاه سلجوقی، «كل عنايت»، دلقكِ دستگاه شاه عباس كبير، «لوطی صالح»، دلقكِ كريمخان زند كه بعدها گرفتار خشم آغا محمّدخان قاجار شد. و «كريم شيرهای»، دلقكِ ناصرالدين شاه قاجار.
«كريم شيرهای» اهل اصفهان بود و چون در بذلهگويی و حاضرجوابی، يد طولايی داشت، پس از چندی طرف توجه ناصرالدين شاه واقع شد و در دربار و خلوت شاه نفوذ پيدا كرد.
ناصرالدين شاه زياد اهل شوخی نبود، بلكه كريم را از آن جهت دلقك درباركرده بود تا به اقتضای موقع و سياست روز، بتواند بعضی از رجال و درباريان متنفّذ را با نيش زبان و متلكهايش تحقير و تخفيف نمايد.
كريم خری داشت كه هميشه بر آن سوار می شد و به دربار يا ملاقات دوستان و آشنايان می رفت. «خرِكريم» بر خلاف ساير خرها، شكل و ريخت مسخرهای داشت. يعني كريم طوری جل و پالان بر پشتش ميگذاشت كه هروقت برآن سوار می شد، همه ازآن شكل و هيئت می خنديدند.
كريم می دانست به چه كسانی بايد متلك و ليچار بگويد. پيداست به كسانی كه مورد توجه شاه بودند، بيادبي نمیكرد. درباريان و ساير رجال برای آن كه از نيش زبانش در امان باشند، هركدام باج و رشوهای به او ميدادند. آنهايی هم كه از اين دلقك خوششان نميآمد وحاضر نبودند باجی به كريم بدهند، شكايت به ناصرالدين شاه می بردند. ناصرالدينشاه قبلاً قضيه و متلك كريم را از آنها ميپرسيد و با صدای بلند قهقهه می زد، آنگاه در جوابِ شاكی می گفت: «به جای گله و شكايت، برو خركريم را نعل كن». يعنی چيزی به او بده تا از شرّ زبانش در امان باشی. عبارت بالا در رابطه با همين «كريم» و خرش، از آن تاريخ ضربالمثل شده است.
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج اول. ص 525. با اختصار»
======================
&: كَل شَعبُنی گَِرَِچی مَِمونِه، ديرگيرَه وُ سَخت گير.
kal šaboni gεrεči mεmone.
: همچون گچ كربلايی شعبان است. دير گير است و سخت گير.
: در مقام توصيفِ كسی گفته می شود كه ديرجوش و ديرآشناست ولی وقتی با كسی دوست شد، در دوستی پابرجاست.
: با كسی آشنا نمی گردم گر شدم آشنا، نمی گردم
مأخذ: گچ كوره گچپزی كربلايی شعبان در سمنان، گچي بود كه دير سفت می شد ولی وقتی كه سفت می شد، مثل سيمان محكم بود. لذا هركس كه ديرجوش است ولی بعد از دوستی، در دوستی و رفاقتش پابرجا و استوار باشد، او را به گچ كوره كربلايی شعبان تشبيه می كنند.
======================
&: کَل نادِّلی دَِرُوْوِه. kal nâddεli dεrowve.
: درویِ «کربلایی نادعلی» است.
: برای پِی بردن به مفهوم این اصطلاح لازمست که نخست به ریشه تاریخی آن اشاره شود و در انتهای مطلب مورد استفاده این مثل بیان می شود.
شأنِ نزول این اصطلاح:
کربلایی نادعلی، یکی از کشاورزان کم مایه سمنان و فردی مأخوذ به حیا بود. چند جریب زمینی داشت که به تنهایی و با مشکلات در آن گندم می کاشت و با فروش محصول آن، خرج زن و فرزند خود را در می آورد. هنگام درو، هرکس که از راه می رسید، به بهانه کمک کردن داسی به دست می گرفت و مشغول دروی کندم می شد، در حالی که خو.د کربلایی به تنهایی قادر به درو کردن محصول خود بود.
در سمنان معمولاً به دروگران پول نمی دادند، بلکه از همان گندم درو شده، پشته ای برای درو کننده می بستند و به او می دادند. این دروگران ناخوانده پس ار اتمام کار، برحسب معمول هریک پشته ای که حتّی گاهی بیش از حق السهم ایشان بود، برای خود می بستند و می بردند، شرم حضور کربلایی نادعلی هم مانع از آن نبود که آنان را از بردن محصول بیش از حق السهم خود باز دارد. .
«فرهنگ سمنانی. دکتر منوچهر ستوده»
این مثل را زمانی می گویند که اوضاع در هم و بر هم و بی حساب و کتاب باشد و افراد سودجو برای خود باری ببندند، یا این که صاحب مال به دلیل شرم حضور یا رودربایستی نتواند مانع سوء استفاده افراد سودجو بشود. در این صورت اموال به غارت رفته را به دروی کربلایی نادعلی تشبیه می کنند
=======================
&: كُجَه، شالَه كُلا كَِرچَه؟ koja šâla kola kεrča؟
: كجا (می خواهی بروی)، شال وكلاه كردهای؟
: اين اصطلاحِ پرسشی را به كسی می گويند كه بی خبر خود را آماده رفتن به جايی كرده باشد.
ريشه تاريخی: در عبارت بالا، غرض از «شال»، پارچهای از پشم، پنبه يا ابريشم است كه سابقاً روی قبا به كمر می بستند و روی آن سرداری می پوشيدند. شال به كمر بستن تا هشتاد سال پيش در ايران رايج بود و جزء آداب و سنن لباسپوشی محسوب ميشد. ولی دولت پهلوی آن را ممنوع كرد و دستور داد مردان به راه و رسم اروپايی لباس بپوشند و كلاه بر سر نهند.
«كلاه»، به طوری كه می دانيم، پوششی بود از پوست يا پارچه و يا نمد و مقوا كه سابقاً به اشكال و فرمهای مختلف در ايران دوخته و بر سر می نهادند .
كلاه به انواع و اقسام در ايران موجود و معمول بود. از قبيل «كلاه پوستی»، «كلاه ماهوتی»، «كلاه نمدی»، «كلاه نظامی»، «كلاه گوش كه مخصوص زنان و كودكان بود و گوش را نيز می پوشاند»، «كلاه پهلوی» و «كلاه لبهدار».
يك نوع كلاه ديگر هم بود به نام«كلاه زنگولهدار» يا «تخته كلاه» كه از آن زنگوله و دم روباه آويخته و مأموران انتظامی دارالحكومه، بر سركاسبهای كمفروش نهاده و در بازار می گردانيدند.
«شال و كلاه كردن»، صرفاً اختصاص به طبقه خاصی نداشت و همه طبقات بنا به فراخور حال خود، براي ديد و بازديد، رفتن به مجالس مهماني و سرور و يا سوگواری ناگزير بودند آداب و سنن معمول را ملحوظ داشته، «شال وكلاه» كرده و از خانه خارج شوند.
هرچند كه در حال حاضر، شال و كلاهی در بين نيست، جز معدودی از روستاييان كهنسال كه به رسم و سنّت قديم باقي هستند و ديگركسی برای جايی رفتن شال به كمر نمی بندد و كلاه بر سر نمی نهند. معذلك عبارت «شال و كلاه كردن» به اعتبار خود باقيست و در مورد افرادی كه عزم جزم دارند تا به جائی بروند، مورد استفاده و استناد قرار می گيرد.
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج 2. ص 782»
======================
&: كُلَه دوكَِچی!!! kola dokεči !!!
: كُلِه جا افتاده. (جريان آب مسدود شده است).
: موقعی از اين مثل در مورد كسی استفاده می كنند كه درآمد و يا مستمری نا مشروعِ او، قطع شده باشد.
برای درک بهتر این مثل لازم است که به تفسیر آن پرداخته شود.
كُلَه kola : در محلّ خروجی آب استخر، سنگ ضخيمی كار می گذاشتند كه وسط آن مثل سنگ آسياب، سوراخ داشت. برای بستن اين خروجی، از تيرِ چوبيِ ضخيم و بلندی كه سر آن به اندازه سوراخ سنگ به شكل مخروطی بود، استفاده می شد. زمانی كه نوکِ اين تير، كه آن را «كُلَه kola» می ناميدند، به داخل سوراخ سنگ استخر می افتاد، جريان آب به خارج از استخر، كاملاً قطع ميشد.
بلندی اين تير از عمق استخر بيشتر و نزديك به قسمت فوقانی آن سوراخی داشت كه چوب ضخيم و مقاومی را از وسط آن گذرانده و دو طرف آن را كشاورزان به كمك استخر بان «اَِستالَه بُن εstâlabon»، به اندازه مناسب «كُلَه kola» را بالا می كشيدند و از دو طرف بر روی پايهای از سنگ می گذاشتند تا آب به تدريج از سوراخ خروجی استخر جريان پيدا كند. اين آب معمولاً از ساعت 9 يا 10 صبح تا ساعت 6 بعدازظهر جريان داشت و با تغيير فصل و ميزان ذخيره آب، تغيير پذير بود.
بنابراین، با توجه به توضیح پاراگرافِ اوّل، هرگاه مستمری نامشروع کسی قطع می شد، می گفتند: کُلَه دوکَِچی.
==============================
&: كُلين جِئيز مِگي، توبُوْنِه مَنَِهگي!!!؟؟؟
kolin ge,iz mεgi. tubowne manεgi !!!???
: درخت مو جهاز لازم دارد، درخت توت لازم ندارد ؟
: کشاورزان سمنان، براي اينكه درخت مو، محصولِ خوبی بدهد، از آن مراقبت زيادی مي كنند. از اين رو، مو را در دو طرف كرت عريض و عميقي به نام «کیزَه kiza» می كارند و هرچند سال يكبار بمنظور برداشت گِل و لای اضافی، داخل كرت را گودبرداری كرده و در زمستان آب وكود مفصّلی می دهند. امّا از درخت توت چنين مراقبتی به عمل نمی آيد، كافيست كه دركنار نهر آبی باشد و هر ساله توت خوبی هم می دهد.
تفسیر مثل:
: اين مثل كاربرد دوگانه دارد :
1 : در مورد پدر و مادری می گويند كه معتقدند دختر جهاز می خواهد ولی پسر را می توان بدون دستمايه زنش داد و از خانه بيرون كرد. چون كه پسر بايد بر پای خود بايستد و شخصاً مسئول تامين هزينه های زندگی خود باشد.
2 : این مثل را شريكی می گويد كه طرف مقابل به هنگام تقسيم مال الشركه حقالسهم او را ناديده گرفته و يا سهم كمی برای او در نظر گرفته باشد. كه در اين صورت در مقام اعتراض اين مثل را به شريكش ميگويد. منظورش اين است كه: تو سهم خوبی می خواهی و من نمی خواهم؟
============================
&: كُمُن شوخی يَه كو نَِصبی ژو جَِدّی نَبو؟
komon šuxiya ko nεsbi žo jεddi nabu?
: كدام شوخی است كه نصف آن جدّی نباشد.
: این مثل در مقام آگاهی به کسی گفته می شود که دیگری منظورش را در قالب شوخی بیان کرده باشد، ولی وی کلام گوینده را شوخی محض تصور کرده باشد.
تفسیر مثل:
شوخ طبع بودن و شوخی کردنِ به جا و به موقع، هنر است. امّا باید دانست که شوخی ريشه در مسائل جدّی دارد. گاهی فردی می خواهد حرف جدّی بزند، می ترسد كه به طرف مقابل بربخورد، لذا حرفش را در قالب شوخی مطرح ميكند. اگر طرف مورد نظر مطلب را درك كرد و متقاعد شد، كه گوينده به هدفش رسيده، زيرا: در خانه اگر كس است، يك حرف بس است.
ولی اگر اعتراض كرد، می گويد شوخی كردم، نظری نداشتم.
زشوخی بپرهیز ای با خرد که شوخی تو را آبرو می برد
=========================
& : كُمُن وَرتَه بَخوسَِنون كُو تَه وا بيرين نَشو؟
komon var ta baxosεnun ko ta vâ birin našu?
: از كدام طرف تو را بخوابانم كه بادت در نرود ؟
: این اصطلاح در مورد كسی گفته می شود كه بهانهگير و عيبجوست،
تفسیر مثل:
هرکاری که برای افراد بهانه گیر و عیب جو انجام شود، به دلیل آن که زبان تشکر و قدردانی ندارند، باز هم ايراد می گيرند، چون كه اين قبيل افراد، عيب جويی عادت ثانويه آنان است. در واقع منظور از بیان این اصطلاح به زبان بی زبانی گفته می شود كه: برای تو چه بكنم كه ايراد نگيری؟
از طرفی باید دانست که:
نيش عقرب نه از ره كين است اقتضای طبيعتش اين است.
روايت ديگری از اين مثل : تَه كُمُن وَر بَخوسَِنون كو تَه وا بيرين نَشو ؟
===========================
& : كُوٌكين خوراك، ریی يَه. kowkin xorâk riy ya.
: خوراك كبك، ريگ است .
برای درک بهتر این مثل باید به تفسیر آن توجه نمود.
: اين مثل معنای سه گانه دارد:
1 : در مقامی می گويند كه كسی با وجود دارندگی و با داشتن دسترسی به غذای خوب، از روی دنائت و پستی، به غذای بد اكتفا كند و به قولی: غذای خودش ازگلويش پايين نمی رود.
2 : در مقامی می گويند كه كسی از بلندی طبع، به كم قانع باشد وچشمداشتی به مال ديگران نداشته و به آنچه كه خود دارد، قانع است و به قولی: مزهِ لوطی، خاكِه.
3 : به كسی می گويند كه كمشانس است و هميشه در تقسيم به او كم می رسد.
نظير : اگر همه دنيا را گندم بگيرد، خوراك كبك، ريگ است .
«فرهنگ نوين گزيده مثلهای فارسی. ص 169»
============================
& : كوُرَه عابَِدين مَِمونِه. kura ,âbεdin mεmone.
: به «عابدين كور» می ماند.
: اصطلاحی است تحقيرآميز در مورد افراد ناسپاس، قدرناشناس، پررو، بی پروا، لوده و بی چشم و رو.
مأخذ: مرد فقيری بوده است «عابدين» نام. ناسپاس، قدرناشناس، پر رو، لوده، هتّاك و بی ملاحظه. به همين دليل به او «عابدين كور» می گفتند.
كسبه و اهل بازار برای آن كه از شرّ زبان تندش در امان باشند، به او كمكی می كردند تا مزاحم کسب و کارشان یا مزاحم مشتریانشان نشود. چند نفر از كسبه بازار از او خوششان نمی آمد و به همين دليل به او باج نمی دادند و او به آنها هتّاكی می كرد.
كسبه از هتّاكی او به حاكم شهر شكايت كردند. مأموران حكومتی او را جلب كرده و نزد حاكم بردند. حاكم او را نصيحت كرده و از او التزام می گيرد كه ديگر به كسی فحّاشی نكند. عليرغم تعهدش، باز هم به لودگی و بيپروايی و هتّاكی خود ادامه داده و حتّی به خودِ حاكم هم بد و بیراه می گفت.
حاكم شهر، با دختر زيبايی كه دختر كلّهپزی به نام «عَلی كَئو ali kau» (علی كبود، كه به دليل داشتن چشمان آبی به اين نام معروف شده بود)، ازدواج كرده بود. لذا حاكم شهر، داماد ِ«علی كئو» بود.
عابدين، همين مرد ففير، برای تحقير حاكم شعری ساخته و می خواند:
چَِنارَه وَلگ، اُشتُری پا بَِبا
برگ چنار، مثل پای شتر شد
هَما حاكَم، عَلی كئوئی زُوما بَِبا
حاكم ما، داماد علی كبود شد
خبراين بی حيايی او، به گوش حاكم می رسد.حاكم دستور می دهد كه دهانش را بدوزند. چون ديگر با لبهای بسته نمی توانست فحش بدهد، كفِ دستش را به زير گردنش زده، دستش رامشت می كرد و به سمت مقّرِ حكومتی و يا هر كسی كه می خواست، هتّاكی كند، حواله می كرد. در واقع با ايما و اشاره، باز هم فحش می داد.
عدهای وساطت كردند و ازحاكم خواستند كه دستور بدهد لبانش را باز كنند. حاكم هم دستور بازكردن لبهای او را داد مشروط بر اين كه ديگر به كسی فحّاشی نكند. از آن جايی كه می گويند: توبه گرگ، مرگ است، باز هم نتوانست جلوی خودش را بگيرد و بعد از مدّتی دوباره شروع به هتّاكی كرد و اين بار برای حاكم اين شعر را ساخت و خواند:
چُس بَِشا، گوُز بی يَِما
چُس رفت، گوز آمد
حاكَِمی لبدوز بی يَِما
حاكم لبدوز آمد
آخرالامر «كوُرَه عابدين» در فلاكت و بدبختی مُرد و مردم از شرّش راحت شدند.
به همين دليل وقتی بخواهند فردی ناسپاس و قدرناشناس و لوده و پر رو و بی چشم و رو را معرّفی كنند، او را به «كوُرَه عابَِدين» يعنی عابدين كور، تشبيه می كنند.
روايت ديگری از اين مثل : هَنونَه كورَه عابَِدين.
======================
& : كورِه پی بيرين شا. kura pi birinšâ
: از كوره در رفت.
: اين اصطلاح در مورد كسی كاربرد دارد كه سخت خشمگين شده و قدرت و توانايی كنترل اعصاب خود را نداشته و حالتی غير ارادی و دور از عقل و منطق به او دست دهد و رفتاری جنونآميز از او سر بزند.
مترادف با: تَرَقِن واری بَِتَِركيا. يعنی: به مانند ترقّه تركيد.
مأخذ: كورهِ آهنگری، كه در قديم با ذغالسنگ و ذغالچوب روشن ميشد وآن را برای جدا كردن آهن از سنگ و گداختن آهن به كار می بردند، آهن را تا آن اندازه حرارت می دادند تا به حدّ مذاب درآید.
برای گداختن آهن رسم و قاعده بر اين است كه درجه حرارت كوره آهنگری را تدريجاً بالا می برند تا آهنِ سرد، به تدريج حرارت بگيرد و گداخته و ذوب گردد. آهن بعضاً اين خاصيّت را دارد كه چنانچه غفلتاً در معرض حرارت شديد و چند صد درجه قرار گيرد، سخت گداخته و با صدای مهيبی منفجر شده و «از كوره در می رود». يعنی به خارج از كوره پرتاب می شود.
به همين دليل افراد سريعالتأئير و عصبی مزاج، اگر در مقابل حوادث غيرمترقبه قرار بگيرند، آتش خشم و غضب، آنان را ازحال اعتدال خارج نموده و اعمالی غير منتظره از آنان سر می زند. در اين صورت است كه می گويند: از كوره در رفت.
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج 1. ص 66. به اختصار»
======================
گ:
& : گِئين سَر دَِلَه خُمبِه گير هاكَِرچی.
ge,in sar dεla xombe gir hâkεrči.
: سر گاو در خمره گير كرده است.
: اين مثل را زمانی می گويند كه كسی درگير عملكرد خودش، يا گرفتار عملكرد ديگری شده که خلاصی آز ان کار دشواری باشد.
داستان: می گويند سرگاوی در خمره گير كرده بود، هر كاري كردند نتوانستند سرگاو را از خمره در بياورند. دخو را خبر كردند، دخو هم هر چه تقلا كرد، موفق نشد. آخرالامر دستور داد سرگاو را بريدند. هرچه تلاش كردند، سر بريده گاو را هم نتوانستند از خمره درآورند. بالاخره دخو دستور دارد خمره را شكسته و سرگاو را درآورند.
=======================
& : گَِرَه ژو كارين پی واشيچی. gεra žo kârin pi vâšiči.
: گره از كارش باز شده است.
: اين اصطلاح را در مورد كسی به كار می برند كه مشكلات كارش برطرف شده باشد.
داستان: شخصی درمانده و پريشان، شبی در اتاق خود يكّه و تنها نشسته، دست نياز به آسمان برداشته و همی گفت: «آی خدا، بيا و خودت گره از كارم بگُشا». اتفاقاً كيسهِ آردی در تاقچه بلند اتاقش بود، در همين موقع گرهاش باز شده و آردهايش شُرّ و شُرّ روی سرش بنای ريزش كرد. بيچاره رو به آسمان كرد و گفت: «آی كهنه خدا، گفتم گره ازكار خودم باز كن، نه از كيسه آردم».
«داستانهای امثال. اميرقلی امينی. ج 2. ص 130»
======================
& : گوش بُخوسَِنِچِش كو بِينِه چيچی ما.
guš boxosεnečeš ko beyne čiči mâ.
: گوش خوابانده است كه ببيند چه می گويی.
: عبارت بالا مجازاً به معنای مترصد بودن به منظور كسب خبر از اوضاع و احوال و استفاده بردن از موقعيت مناسب پيش آمده است. مثلاً شما در جايي صحبت از كسب و كار سودآوری می كنيد، آن شخص با به گوش بودن و شنيدن خبر و پی بردن به مقصود، قبل از آن كه شما اقدامی برای راهاندازی آن كسب و كار بكنيد، او اقدامات لازم را كرده و مجوّزهای مربوطه را هم گرفته است.
ریشه تاریخی این واقعه:
مأخذ: در جنگهاي قديم، وقتی كه فرمانده يكی از سپاهيان متخاصم لازم می ديد از محل و موضع دشمن آگاهی حاصل كند و مخصوصاً هنگام شب كه اردو زده و سربازان همه در خواب خوش غنوده بودند و لازم بود كه كاملا هوشيار باشد كه دشمن از تاريكی شب استفاده نكند و با سواران خويش بر او و اردوی بی سلاحش شبيخون نزند، از افراد تيزهوش و تيزگوشی كه در اردو داشت استفاده می كرد. به اين ترتيب كه افراد مذبور در مسير جاده دشمن روی زمين دراز می كشيدند و يكی ازگوشهايشان را بر روی زمين می چسبانيدند و دقيقاً گوش می دادند.
قوّه شنوايی اين افراد به قدری تيز بود كه اگر سواران دشمن از چند كيلومتری درحال حركت به سوی آنان بودند، صدای سم اسبان را می شنيدند و مراتب را به اطلاع فرمانده سپاه می رساندند.
همچنين سابقاً مقّنيانی بودند كه با گوش خواباندن روی زمين، صدای جاری بودن آب در اعماق زمين را می شنيدند و نخستين كلنگ «مادرچاه» را در همان جا به زمین می زدند.
در واقع همان عملي را كه امروزه «رادار» در مورد هواپيماهای دشمن از لحاظ تعداد و مسير و سرعت حركت هواپيما انجام می دهد، افراد تيزگوش قديم، تعرّض و شبيخون دشمن را از راه دور به وسيله «گوش خواباندن» و «گوش فرا دادن» تشخيص می دادند و به حالت آمادهباش در می آمدند.
عبارت «گوشخواباندن» رفته رفته به صورت ضربالمثل درآمد و در موارد استفاده از موقع و مقتضيّات زمان و مكان، به آن استشهاد می كنند.
به خاموشی ز مكرِ دشمنِ بدخو مشو ايمن چو توسن گوش خواباند، لگدها در قفا دارد «صائب»
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ج 2. ص 1077 به اختصار»
======================
ل:
& : لُر نَشو واژار، واژار موگُندييِه. lor našu vâžâr. Vâžâr mogondiye.
: لُر به بازار نرود، بازار می گندد .
: در این اصطلاح منظور از لُر، مردم قیور لرستان نیستند بلکه این عنوان به شخص سادهدل و زود باور كه چون به بازار رود، هم جنس فاسد و به اصطلاح بُنجُل را ميخرد و هم بهايی گزاف می پردازد.
اين اصطلاح را به مزاح و توبيخ، در موردی به كار می برند كه كسی كالايی را كه پسند خاطر ديگران نيست، به بهايی گزاف خريده باشد.
مترادف با: كور نَشوُ واژار، هَلَه هوُلَه كی مِيرينِه ؟
داستان: در همسايگی يكی از امرای بصره، پيرزنی خانه كوچكی داشت كه قيمت آن بيست درهم بيشتر نبود ولی چون كه امير آن خانه را بسيار طالب بود، به دويست درهم نيز می خريد و عجوزه نمی داد. كسان امير او را گفتند: «اگر قاضی بفهمد كه تو خانه بيست درهمی را به دويست درهم نمی فروشی، ممكن است حكم بر سفاهت تو دهد و خانه تو را از تصرّف تو خارج كند». پيرزن گفت: «چرا قاضی حكم بر سفاهت امير نمی دهد كه خانه بيست درهمی را به دويست درهم می خرد؟!».
«لطايف و پندهای تاريخی. ص 29»
======================
م:
&: ماست كيسَه كَِردِش. mast kisa kεrdeš.
: ماست را کیسه کرد.
: اين اصطلاح، كنايه از جا خوردن، ترسيدن ازكسی، دم در نكشيدن، دست از كار خود كشيدن و شمشير غلاف كردن است.
امّا داستان ماستها را كيسه كردن:
ژنرال كريمخان ملقّب به (مختارالسلطنه سردار منصور) در اواخر سلطنت ناصرالدينشاه قاجار، مدّتی رئيس فوج فتحيّه اصفهان بود و زير نظر ظلالسلطان، فرزند ارشد ناصرالدينشاه، انجام وظيفه می كرد.
مختارالسلطنه، پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علّت نا امنی و گرانی كه در تهران بروز كرده بود، حسبالامر ناصرالدينشاه، حكومت پايتخت را به عهده گرفت.
در آن زمان كه هنوز اصول دموكراسی در ايران برقرار نشده بود و شهرداری (بلديّه) وجود نداشت، حكّام وقت با اختيارات تامّه بر كليّه امور و شئون قلمرو حكومتی، من جمله امر خواربار و تثبيت نرخها و قيمتها، نظارت كامله داشتهاند و محتكران و گرانفروشان را شديداً مجازات می كردند. گدايان و بی كارها در زمان حكومت مختارالسلطنه به سبب گرانی و نابسامانی شهر، ضمن عبور از كنار دكّانها، چيزی برمی داشتند و به اصطلاح، ناخونك می زدند. مختارالسلطنه برای جلوگيری از اين بی نظمی، دستور داد گوش چند نفر از گدايان متجاوز و ناخونك زن را با ميخهای كوچك به درخت نارون در كوچهها و خيابانهای تهران ميخكوب می كردند و بدين وسيله از گدايان و بيكارهها، دفع شرّ و مزاحمت شد. روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند كه نرخ ماست، در تهران خيلی گران شده و طبقات پايين جامعه از اين ماده غذايي كه ارزانترين چاشنی و قاتق نان آنهاست، نمی توانند استفاده كنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شدّاد صادر كرد و ماستفروشان را از گرانفروشی بر حذر داشت.
چون چندی بدين منوال گذشت، برای اطمينان خاطر، شخصاً با قيافه ناشناخته به دكّان لبنيّاتفروشی رفت و مقداری ماست خواست، ماست فروش كه مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنيده بود، پرسيد: چه جور ماستی می خواهی؟ مختارالسلطنه گفت: «مگر چند جور ماست داريم؟». ماستفروش جواب داد: «معلوم می شود تازه به تهران آمدی و نمی دانی. دو جور ماست داريم، يكی ماست معمولی و ديگری ماست مختارالسلطنهای».
مختارالسلطنه با حيرت و شگفتی از تركيب و خاصيّت اين دو نوع ماست پرسيد. ماست فروش گفت: «ماست معمولی همان ماستی است كه از شير می گيرند و بدون آن كه آب داخلش كنند كه تا قبل از حكومت مختارالسلطنه با هر قيمتی كه دلمان ميخواست، به مشتری می فروختيم. الان هم از آن ماست در پستوی دكّان موجود دارم كه اگر مايل باشيد، می توانيد ببينيد و البته به قيمتی كه برايم صرف می كند، می فروشم. امّا ماست مختارالسلطنه، همين تغار دوغ است كه در جلوی دكّان و مقابل چشم شما قرار دارد و از يك ثلث ماست و دو ثلث آب تركيب شده است. از آن جايی كه اين ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشيم، اين لقب را به آن دادهايم. حالا از كدام ماست می خواهی؟
مختارالسلطنه كه تا آن موقع خونسردی اش را حفظ كرده بود، بيش از اين طاقت نياورده، به فرّاشان حكومتی كه دورا دور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاكم بودند، امركرد ماستفروش را جلوی دكّانش به طور وارونه آويزان كردند و بند تنبانش را محكم به دور كمرش بستند، سپس تغار دوغ را از بالا داخل دو لنگه شلوارش سرازير كردند و شلوار را از بالا به مچ پاهايش بستند. بعد از آن كه فرمانش اجرا شد، آن گاه رو به ماست فروش كرد و گفت: آن قدر بايد به اين شكل آويزان باشی تا تمام آبهايی كه داخل اين ماست كردی از خشتك تو خارج شود و لباسها و سر و صورت تو را آلوده كند تا ديگر جرأت نكنی آب داخل ماست بكنی.
چون ساير لبنيّاتفروشها از مجازات شديد مختارالسلطنه نسبت به ماستفروش ياد شده آگاه گرديدند، همه و همه، «ماستها را كيسه كردند». تا آبهايی كه داخلش كرده بودند، خارج شود و مثل همكارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.
از آن تاريخ به بعد، عبارت فوق به صورت ضربالمثل درآمد و در موارد مشابه حاكی از ترس و تسليم و جاخوردگی باشد، مجازاً مورد استناد قرار میگيرد.
«ريشههای تاريخی امثال و حكم. ص 1133»
======================
& : مَچَِل ویی کَِرچِش. mačεl viy kεrčeš.
: مَچل گُم کرده است.
چنانچه کسی چیزی را گُم کرده باشد و برای پیدا کردن آن سرگردان شده و به دنبال آن بگردد، اصطلاحاً در موردش می گویند که: مَچل گُم کرده.
و امّا داستان «مَچَِل mačεl»
در زبان سمنانی به تخم مرغی که سفیده و زرده آن را در آورده و به جای آن دوغاب گچ ریخته باشند، «مَچَِل mačεl» می گویند. پس از خشک شدن گچِ درونِ پوسته تخم مرغ، آن را درونِ لانه مرغ گذاشته تا مرغ تخم گذار، با کمک آن، راحت تر بتواند تخم بگذارد. چنانچه این تخم مرغ دست ساز جا به جا شود که مرغ آن را نبیند، برای پیدا کردن آن سرگردان شده و با سر و صدا کردن به دنبال آن خواهد گشت. این موضوع درمورد کسی که به دنبال چیز گُم شده می گردد، صدق می کند.
=======================
& : مَخمَِل مَنَِگَن گُلی گُلی دَِربيش، ای يَه رَزكَه مَِگَن كُلی كُلی دَِربيش.
maxmεl manεgan goli goli dεrbiš. iya razka mεgan koli koli dεrbiš.
: مخمل نمی خواهم كه گلدار باشد، باغكی می خواهم كه در آن درختان مُو ( تاك، انگور) زياد داشته باشد. آنچه مسلم است این که، مخمل گلدار زیبا و دلرباست، ولی نمی تواند آنچنان بادوام باشد که بتوان برای آن سود دائمی متصور بود.
تفسیر مثل:
این مثل دو کاربرد مشخص دارد.
1 : در مقام دفاع، كسی می گويد كه او را به كاری گماشتهاند كه ظاهری آراسته ولی درآمد كمی دارد. لذا از قبول آن ناراضی است.
2 : در مقام دفاع، كسی می گويد كه او را از مرتّب نبودن وضع ظاهريش مذّمت كردهاند. در حالی كه كارايی خوبی دارد. يعنی: من به ظاهر توجهی ندارم ولی به باطن می پردازم.
ما برون را ننگريم و قال را ما درون را بنگريم و حال را «مولوی »
===========================
& : مَخمَِلَه يَلَه وُ وَِشينَه پينَِكه !!؟؟ maxmεla yala vo vεšina pinεka !!??
: كت مخملی و وصله كرباس ؟
: این مثل بیان کننده و كنايهايست از دو چيز ناهماهنگ و ناهمگون.
تفسیر مثل:
هرگاه دو چیز ناهمگون در کنار یکدیگر قرار بگیرند، یا دو موضوع ناهماهنگ در هم ادغام شوند، نه ظاهری زیبا دارند و نه باطنی یکریگ. یا این که از کسی توقع چیزی یا انجام کاری را داشته باشید که مشخص است آن شخص آن چیز را ندارد یا توان انجام آن کار ندارد. بنابراین، این ناهماهنگی را با اشاره به مثل فوق بیان می کنند.
مثل فارسی : زشت باشد جامه، نيمی اطلس و نيمی پلاس .
نظير: خانه خرس و باديه مس ؟! // لانه شغال و انگور آونگ ؟!
مترادف با : ديمی سُمی دُلدُلی و شُنبيلَه ؟! // و يا : شَِت وَِرَِنجی و پيياز داغ؟!
يَل : كُتِ نيمتنه زنانه كه از پارچه نسبتاً ضخيم مانند مخمل می دوزند .
«فرهنگ بزرگ سخن. ج 8. ص 8577»
==========================
& : مَسی عَِزَِِّت، كَسی حُرمَِت. masi ,εzzεt. Kasi hormεt.
: بزرگترها عزّت، كوچكتر ها حرمت.
: يعنی بزرگترها بايد كوچكترها را عزيز وگرامی بدارند وكوچكترها هم بايد به بزرگترها حرمت و احترام بگذارند.
تفسیر مثل:
اين مثل به سالمندی گفته می شود كه احترام كوچكترها را زير پا کذاشته باشد و در نتيجه كوچكترها به او بی احترامی كرده باشند و يا به جوانی گفته می شود كه احترام بزرگتری را نگاه نداشته و مورد بی عنايتی وكملطفی بزرگتری قرارگرفته باشد.
روايت ديگری از اين مثل : كَسی حُرمَِت ، مَسی عَِزَِّت.
مثل افغانی: از بزرگان همّت، از خُردان خدمت.
يا : از خُردان خطا، از بزرگان عطا.
: از خُردها لخشيدن (لغزش)، از كلانها بخشيدن.
«ضربالمثلهای دری افغانستان. صص 15 و 17»
حُرمت: احترام، اطاعت و فروتنی در برابر اوامر الهی، دوری از زشتی ها و به جای آوردن حقوقی كه رعايت آن واجب دانسته شده است .
عزّت : عزيز وگرامی داشت، سربلندی و ارجمندی، بزرگداشت و تكريم.
«فرهنگ بزرگ سخن. ج 3. ص 2504 و ج 5. ص 5013»
شرف از دانش است در کَه و مِه
هست یک دانه لعلِ آتش رنگ
دانه دُرّ آبدار به کف
شجرِ کوتهی که بارور است
طفلِ عاقل ز پیر جاهل بِه
بهتر از صد هزار خرمن سنگ
قیمتی تر ز صدهزار خزف
بهتر از صد بلند بی ثمر است
«مکتبی» «ضرب المثل های منظوم فارسی. ص 306»
============================
& : مِی دَِربيت فَقيرَه بو، وِيتَِری يَه كو پييَه دَِربيت اَرباب بو.
mey dεrbit faqira bu. veytεri ya ko piya dεrbit arbâb bu.
= مادر داشته باشی فقير باشد، بهتر است كه پدر داشته باشی ارباب باشد.
تفسیر مثل:
: اين مثل در مقام و منزلت مادر گفته می شود.
مادركه خود مقدّمه وجود فرزند است و مقدّمه مهربانی و عواطف بارز بشريّت. آغوش اوگرمترين وآرامبخشترين آغوشهای بشری است.
پدر معمولاً خارج از خانه به امور زندگی می پردازد، ولی مادر از بدو تشکیل جنین تا پا گرفتن فرزندان، درون خانه و به همه اور خانه پرداخته و به تربیت فرزندان نیز همّت می گمارد. به همین دلیل داشتن مادری مهربان و دلسوز، بزرگترین نعمت دنیاست که باید به آو ارج نهاد.
دريغم آمد كه شعر زيبای شاعر گرانقدر آقای اديب آزاد را كه تضمينی است از شعر معروف ايرج ميرزا در اينجا نياورم :
بشنو سخنی ز دُرّ و گوهر
از دُرّ و گهر، گرانبهاتر
از قدرت كردگار داور
«گويند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت»
بنشاند مرا به روی دامن
از هر خطرم بداشت ايمن
كردم چو به مهد، آه و شيون
«شبها بر گاهوارهِ من
بيدار نشست و خفتن آموخت»
بر رخ چو بريخت كوكب من
دانست زگريه مطلب من
بوسيد ز مهر ، غبغب من
«لبخند نهاد بر لب من
«بر غنچهِ گل ، شكفتن آموخت»
چون ديد ضعيف و ناتوانم
بر سينه گرفت ، همچو جانم
بوسيد رخ و لب و دهانم
«يك حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد وگفتن آموخت»
در تربيتم چه رنجها برد
من راحت و او ز من جفا برد
هنگام مرض ، ز تن بلا برد
«دستم بگرفت و پا بپا برد
تا شيوه راه رفتن آموخت»
از اوست مرا هرآنچه نيكوست
گر قامت دلربا و دلجوست
ور مغز بود مرا و گر پوست
«چون هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست، دارمش دوست »
«اديب آزاد»،« بوسه يی بر دست مادر. مهدی سهيلی. ص 13»
==========
بيچاره مادر
پسر، رو قدر مادر دان كه دائم
ز جان محبوبتر ، بيچاره مادر
ترا چون جان به بر ، بيچاره مادر
شب از بيمِ خطر ، بيچاره مادر
بگيرد در نظر ، بيچاره مادر
چو كمتر كارگر ، بيچاره مادر
نمايد خشك و تر ، بيچاره مادر
پرد هوشَش ز سر ، بيچاره مادر
نخوابد تا سحر ، بيچاره مادر
ندارد خواب و خور ، بيچاره مادر
كشد رنج دگر ، بيچاره مادر
سپس چون پا گرفتی، تا نيفتی
كُند جان مختصر ، بيچاره مادر
بود چشمش به در ، بيچاره مادر
شود از خود به در ، بيچاره مادر
ز مادر بيشتر ، بيچاره مادر
كه دارد يك پسر ، بيچاره مادر
كشد رنجِ پسر، بيچاره مادر
برو بيش از پدر ،خواهَش كه خواهد
نگهداری كند نه ماه و نه روز
از اين پهلو به آن پهلو نغلتد
به وقت زادن تو ، مرگ خود را
بشويد كهنه و آرايد او را
تموز و دی تو را ساعت به ساعت
اگر يك عطسهِ بی جا نمايی
برای اين كه شب راحت بخوابی
دو سال از گريه روز و شب تو
چو دندان آوری ، رنجور گردی
خورد غم بيشتر ، بيچاره مادر
تو تا يك مختصر جانی بگيری
به مكتب چون روی، تا بازگردی
اگر يك ربع ساعت دير آيی
نبيند هيچكس زحمت به دنيا
تمام حاصلش از عمر اين است
«ايرج ميرزا» ، «بوسه يی بر دست مادر. مهدی سهيلی. ص17»
================================
& : ميخ طَويلِه رَه باشُّن چَِقَد هی مَِشَه؟ باتِش: تا مو پَسكو چِه كَِرِه.
mixtavile ra bâššon čεqad hi mεša? bâteš: tâ mo pasku čεkεre.
: به ميخ طويله گفتند: «چقدر فرو می روی؟»، گفت: «تا كوبنده من چه كند».
: در مقامی به كسی گويند كه خود به تنهايی چندان كاری از او ساخته نيست ولی پشتيبان قوی و زورمندی دارد و پيشرفت او بستگی به زورمندی و توانايی پارتی او دارد.
تفسیر مثل:
میخ طویله، میخ ضخیم و بلندی است که در زمین یا به دیوار کوبیده می شود تا با بستن افسار چهارپایی به آن یا بستن ریسمانی برای سرِپا نگهداشتن تیرک چادری و امثال آن از آن استفاده می شود. هر چقدر میخ طویله به زمین یا دیوار بیشتر فرو برود، استحکام و کارایی آن بیشتر خواهد بود. از این مثل مجازاً، براي بیانِ پشتیبان قوی به منظور پيشرفت در هركاری، استفاده می شود.
نظير: به خر گفتند: «كی به ده می رسی؟ » ، گفت: «از سيخكی بپرس».
«امثال و حكم دهخدا. ج اول. ص 394»
: بی عونِ ايزدی، چه كند دورِ آسمان بی زورِ حيدری، چه برآيد ز ذوالفقار ؟
«قاآنی»
«دههزار مثل فارسی. ص 207»
================================
& : ميردی كو جَِنّييَه نَِدارِه، اَِنگار كو هِچّی نَِدارِه.
mirdi ko jεnniya nεdâre. εngâr ko heči nεdâre.
: مردی كه زن ندارد، پنداری كه هيچ ندارد.
: اين مثل در توصيف و اهميّت وجود زن در خانه گفته می شود. هرچند كه زن، قيد و بند هائی را هم برای مرد در زندگی بوجود می آورد.
تفسیر مثل:
با توجه به ضرب المثل های متعدد چه در زبان فارسی و چه در سایر زبانها و فرهنگ ها مشخص می شود که زن، پایه و اساس زندگی مشترک است. چنان که در زبان سمنانی مثلی داریم که می گوید:
جَِنیکایی خایری، قیمت ندارِه. Jεnikâyi xâyri. qeymεt nεdâre.
ضمن آن که زن، مدیریت خانه را به عهده دارد، در تربیت فرزندان نیز نقش عمده ای داراست.
مثل فارسي: زن، چراغ خانه است .
: به شوخی گفته اند: خوش به حال مردی كه چلچراغ دارد. البته اين را هم بايد دانست كه مردِ دو زنه جاش توی مسجده.
نظر سایر ملل در مورد زن:
مثل روسی: مرد بی زن، مثل كسی است كه در زمستان كلاه خود را گم كرده باشد.
مثل روسی: مرد بی زن، چون شكارچی بی بالاپوش در زمستان است.
مثل استونی: مردِ عَزَبِ سالخورده، چماقی است از جهنم، زنِ مجرّدِ جوان، كبوتری است از بهشت.
«گلچينی از ضربالمثهای جهان. ص 273»
مثل لاتينی: مردی كه خانهِ خاموش دارد، زن ندارد.
مثل ايتاليايی: مردی كه تأهل اختيار كرده، پرندهايست محبوس در قفس.
مثل انگليسی: مرد زن می گيرد، چون از تنهايی خسته و ملول شده است. ولی زن به خاطر كنجكاوی شوهر می كند.
«گلچينی