درس دیگری از پدرم، مرحوم پهلوان عبدالعلی وزیری :
وقتی نوجوانان پا به مرحله جوانی میگذارند، دوست دارند آرام آرام استقلال خود را با عدم اطاعت از پدر و مادر و برادران و خواهرانِ بزرگتر به رخ خانواده بکشند. من هم طبیعتاً مستثنی از این امر نبودم. در این رهگذر مرحوم پدرم درس بزرگی به من داد که سرمشقِ بقیه برادرانم شد . این را هم بد نیست اضافه کنم که چون من فرزند اول خانواده بودم، لذا از طرف پدرم همه گونه اصول تربیتی روی من اجراء میشد تا بقیه برادرانم از من یاد بگیرند. اگر برادرانم کار خوبی انجام میدادند مورد تشویق پدر قرار میگرفتند و اگر کار غیر معقولی انجام میدادند، قبل از همه پدر با من اخم و تخم میکرد چون معتقد بود که برادرهای کوچکت احتمالاً از تو یاد گرفتهاند. البته گاهی هم «به در میگفت تا دیوار بشنود».
همان طوری که استحضار دارید، همه خانوادههای سمنانی به نسبت تعداد نفرات خانواده، نان خانگی (کییِئین نون) می پختند و برای مدت سه الی چهار ماه این نان تکافوی خورد و خوراکشان را میکرد. به همین دلیل کسانی که برای خانوادهها نان پخت میکردند (نونَِوِه) و همگی هم خانم بودند سرشان شلوغ بود و باید برای پخت نان از گروه نانوا ، نوبت میگرفتند. اگر در این مدت ، نان خانگی تمام میشد، خانم خانه نان ساجی (چَپَِلَِکی) میپخت و اگر این نان هم تمام میشد و هنور نوبت آمدن نانواها نشده بود ، اجباراً تا آمدن نانواها، نان مورد نیاز خانواده از بازار تهیه میشد. یک بار برای ما چنین وضعی پیش آمد و مجبور بودیم که نان را از بازار تهیه کنیم. مادرم به من که فرزند بزرگ خانواده بودم گفت که بروم بازار و نان بخرم ، من که تازه جوانی را تجربه میکردم خجالت میکشیدم که بازار رفته، نان خریده به دست بگیرم تا خانه بیایم، از رفتن به بازار و خرید نان امتناع کردم. آن روز را با هر مشکلی بود با نان خرده های تهِ خمره نان (خُمبَه) گذراندیم. پدر که بعد از ظهر از اداره به خانه آمد، متوجه جریان شد، عصر که از دبیرستان به خانه آمدم مرا با تغیّیر برای خرید نان به بازار فرستاد. من با ناراحتیِ تمام به بازار رفته و نان خریدم. وقتی به خانه رسیدم دیدم پدرم جلوی درِ خانه روی سکو نشسته، از من پرسید در مسیری که آمدی چند نفر را دیدی؟ گفتم خیلی ولی آنان را نشمردم، گفت : آیا کسی چیزی بهت گفت؟ گفتم، نه. گفت: آنهایی که تو را دیدند و متوجه شدند که نان در دست داری، در دلشان به تو آفرین گفتند و گفتند آفرین به این پسر که کمک پدر و مادرشه و نون آور خونه است. دست نوازشی به سر و صورتم کشید و گفت، آفرین پسرم، دیگه مرد شدی. من هم از این تعریفِ تشویق گونه پدرم خوشحال شدم. ولی پدرم موضوع را به همین جا ختم نکرد و برای اطمینان از اقدامش برنامه دیگری را نیز اجرا نمود.
مرحوم پدر که کارمند اداره دارایی سمنان بود. هر روز صبح زود و قبل از وقت اداری به بازار میرفت و سربارِ میوهها را میخرید و در همان مغازه به امانت میگذاشت تا بعد از ظهر بعد از وقت اداری انها را به خانه بیاورد. ما بچه ها همگی مثل پدر ، به خوردن میوه عادت داشتیم. فردای روزی که من به گفته مادرم نان نخریده بودم وقتی از دیبرستان به خانه آمدم دیدم که اصلاً میوهای در خانه نداریم، تعجب کردم. از مادر موضوع را جویا شدم. مادر گفت موضوع را از پدرت بپرس. من خجالت کشیدم که چنین سوالی را از پدرم بپرسم لذا از مادر خواهش کردم که او موضوع را از پدر بپرسد. من و برادرانم در اتاقِ مشرف به حیاط ماندیم و مادر هم نزد پدر که در حیاط بود و به باغچه رسیگی میکرد رفت و از او پرسید: امروز در بازار میوه خوب نبود؟ پدر گفت: چرا بود، من هم خریدهام سهمِ خودم را هم خوردهام ولی انها را نیاوردم تا هرکس میوه میخواهد برود بیاورد. خرید میوه از من، آوردنش با بچهها. من که میدانستم منظور پدرم چیست لذا به مادرم گفتم از پدر بپرسد که میوهها پیشِ کدام میوه فروش است. پدر نام صاحب مغازهای که میوهها پیشش بود برد و من هم رفتم و آنها را آوردم. وقتی به خانه رسیدم پدر همان سوالات دیروز را از من پرسید و من هم همان جواب دیروز را دادم. از آن روز به بعد نه فقط برای آوردن چیزی به خانه خجالت نکشیدم بلکه برای خرید خانه هم خودم پیشقدم میشدم. این رفتار من باعث شد که سایر برادرانم هم از خریدن و به دست گرفتن و آوردن آنچه را که خریده اند، ابائی نداشته باشند.
نتیجه : گاهی اقدام مناسب و عملی بهتر از موعظه شفاهی است.
ذبیح الله وزیری«وزیری سمنانی»
1392/05/17
این مطلب در صفحه 4 نشریه سمنان امروز به شماره 62 و به تاریخ چهارشنبه 1392/05/23 به چاپ رسیده است.