قدیم، هر وقت مگییِشُن ای مُجرمی اَِتیپ کرَن، به دستوری حاکمی، ژو فلکَه مکرشُن. اون وَختایی، فَلکَه کردیُن دله مکتبخُنِه و دله مدرسِه هَم کاربُرد درد. اون مُجرمی کو مگییِشُن اتیپ کرن، یا شاگردی کو هُشتُن مَخشی مَننَوشتِش، تمبلی ماکردِش، یا درس مَنخوندِش، ژو فَلکه مکرشُن. البته تنبیه یی بدنی چیی خایری نَبا، ولی اون وَختایی هِشکین به ان چیایی توجه مناکرد، چو یا خط کشه کفی دستی بوکوّآت و فَلَکَه کردیُن باب با. گایی ان جور اتیپ کردیُن، شاگردُن، مدرسِه پی مُوریژنِش، یا انی کو خاطره یی بدی معلمی پی یا مدرسِه پی اون شاگردون گَل جا ماشتِش.
فَلَکَه، ای چویی با، به طولی ای متره نیم، شایدَم کمتری، دو جایی وسطی ان چویی، با فاصله یی نیم متری، دو لُووی دَبِین. دو سَری ای رَسُنی کو تقریباً به طولی ای متری ژو اندازه با، ان دله لووُن پی رَد مکرشُن و هر دو سَری رَسُنی کورَه گره موکّوآشُن کو رَسُن، دله لُووُن پی بیرین نِی.
فرّاشی مدرسه یا مکتبخُنِه، شاگردی تنبلی دیمه زمینی حیاطی مدرسه یا کَفی اتاقی مکتبخُنِه مُخُسنِش، ژو لَلکِه وُ اَگَه جورفی هَم ژو پِی دَبِین، ژو جورفی، ژو پِی یُن پی مُووتِش و ژو هر دو پِی، بِینی چویی فَلکی و رَسُنی مندِش، دو نفری کو سری چوئُن ژون دست دَبا، چو مچارخنِشُن تا اون شاگردی پِی اون دله گیر هاکرَن و نذونِه بیرین اٍوٍرِه. اون وخت فرّاشی به دستوری معلمی یا ناظمی، با نارَه شیشین، چُندی چویی ژو کفی پایی دومسات.
البته مُجرمی حکومتی هَم، فرّاشی حکومتی، مُجرمی دیمه زمینی مُخُسنا و به هَمَن ترتیب به دستوری حاکمی، چُندی چویی یا شلاقی ژو کفی پِیُن دومساتِش. گایی اون فراشی کو ان مُجرمی پی دلی پُر خینی درد، قصدی پی، چُندی شلاقی به ژو ساقی پِییُن دومساتِش ولی جُزوی حسابی کفی پِییُن، منیاردِش، انی دیگه فراشی شتلی بِین. انجور با کو مُجرمُن اَِتیپ مکرشُن.
مایَن قدیمایی، ای حاکمی حُکم صادر کربا کو ای مُجرمی به سزایی ژو عملی برسنَن و ژو اَِتیپ کرن. جالب انجوبا کو مُجرم سمنی نَبا، ولی سمنی زفُن ژو حالی مبا. فرّاشُن، ژو دیمَه زمینی بُخِسنا وُ ژو لَلکِه و ژو جورفی ژو پِییُن پی بُووشّشُن و ژو پِی، دله فَلکین اندِشُن. ای فرّاش هَم مأمور ببابا کو چُندی شلاقی مُجرمی کفی پایی بکّوئِه. هروَخت شلاقَه مُجرمی کَفی پایی مگنا، مُجرمی به فارسی مات: آخ پُشتَم. هَمنطور تا آخری هروخت شلاقَه مُخوردِش، ماتِش: آخ پُشتَم.
وَختی کو شلاقه بوکّوآت به کَفی پایی مُجرمی تَم ببا، فرّاشی ژو بُلندواکرد و ژو پی واپرسا: چره هروَخت شلاقَه تَه کفی پایی مکنا، ماتَه: آخ پُشتَم؟ هَما کو شلاقَه ته پَشتی منَکّوآتمُن. (هَمون طوری کو باتَن، اون مُجرم کو سمنی نبا ولی سمنی زفُن ژو حالی مبا) جوواب هادِش: اَگه من پُشت می داشتم، شما کِی جُرأت می کردید که به کف پای من شلاق بزنید؟؟؟!!!
اون مُجرمی منظور ان با کو اَکَه مو هوادار مدردَن کو حاکمی گَل مو هوا مدردِش و مو پُشتیبانی ماکردِش، شما هُشوَخت جرأت مَنَکرد کو شلاقَه مو کفی پایی بَکّوئین.
پس مَلیم مبو کو دله سمنی زفُنی بیخود نواچیشُن کو: آدم هُشترَه بَمرِه، ژو هوادار نمرِه.
آدمی وختی هوادار دربو، ژو هواداری، هَم همیشَه ژو یِی دَرَن و، هَم ژو پی پَشتیبانی ماکرَن، همنی بالا، مَرتُمُن مییُنَه، حتّی اَکه بمربابو هَم، انگار کو زَندِه یَه.
اینی یَه مثله دله سمنی زفُنی دارین کو هَمَن معنی مادِه، اونَم انِه:
: میخی رَه باشُن چقد(دله زمینی) هی مشه ؟ باتِش تا مو پسکو چه کره.
دله ان ضرب المثلین، (پسکو) هَمون هوادارَه، هرچقد هواداری زور ویشتری بو، اون مسئولی کاری ویشتری پیش مشو، حتّی اگه اون مسئول تخصُص ندربیش.
اسَه کو همه یی کاری هواداری دست دَرَه، پس بِین و هُشتُن شهری و هُشتُن زفُنی و، هُمدیگرون هوا دربیمُن. تعدادی سمنییُن کو به سمنی زفُنی هکاتی ماکرن، دله کِلّی ایرانی، خیلی کمی یَن، با ان حال، اَگَه هُمدیگرون و هِشتُن زفُنی هوا ندربیمُن، خیلی رِیکَه هَما زفُن بین پی مشو. هَما، در حفظی هُشتُن زفُنی مسئولیت دارین. ان مسئولیتی پی شُونَه خالی ناکرین. با هُم ویشتری سمنی هکاتی هاکرین، تا جوُنُن ریی هَم بَدِه کو سمنی هکاتی هاکرَن. هَرچی سمنی زفُن، ویشتری گُستردَه بَبو، ان زفُن ویشتری جینگَه دَمکره. ان دیگه به هما همّتی بستگی داره.
========================
این حکایت را به زبان سمنانی بشنوید
========================
هوادار (پشتیبان)
قدیم، هر وقت میخواستند یک مجرمی را تنبیه کنند، به دستور حاکم او را (فَلَک) میکردند. آن وقت ها فلک کردن در مکتبخانه و مدرسه هم کاربرد داشت. آن مجرمی را که میخواستند تنبیه کنند، یا شاگردی که مشق خود را نمینوشت، تنبلی میکرد، یا درس نمیخواند، او را فلک میکردند. البته تنبیه بدنی چیز خوبی نبود، ولی آن وقت ها کسی به این چیزها توجه نمیکرد. چوب یا خطکش به کف دست زدن و فلک کردن باب بود. گاهی این طور ادب کردنها، شاگردان را از مدرسه فراری میداد، یا این که خاطره بدی از معلم و مدرسه نزد شاگردان جا میگذاشت.
فلک، یک چوبی بود به طول تقریبی یک متر و نیم شاید هم کمتر، دو جای وسط این چوب با فاصله نیممتری، دو تا سوراخ داشب. دو سرِ طنابی را که طول تقریبی آن یک متر بود، از این سوراخ ها میگذراندند و هر دو سرِ طناب را گره کور میزدند که طناب از این سوراخ ها بیرون نرود.
فرّاش مدرسه یا مکتبخانه، شاگرد تنبل را روی زمین حیاطِ مدرسه یا کفِ اتاق مکتبخانه میخواباند، کفش و جورابش را، از پاهایش در میآورد و هردو پاهایش را بین چوب فلک و طناب قرار میداد، دو نفری که دو سرِ چوب فلک دستشان بود، چوب را میچرخاندند تا پاهای شاگرد در آن گیر کند و نتواند آنها را بیرون بیاورد. آنگاه فرّاش به دستور معلم یا ناظم، با ترکه انار چند تا چوب به کف پاهایش میزد.
البته مجرم حکومتی را هم، فرّاشهای حکومتی، مجرم را روی زمین میخواباندند و به همین ترتیب و به دستور حاکم، چند تا چوب یا سلاق به کفِ پاهایش می زدند. گاهی آن فرّاشی که از دست این مجرم دل پُرخونی داشت، تعمداً، چندتا شلاق به ساق پاهایش میزد و به حسابِ شلاقهای کفِ پایش نمیآورد، اینها دیگر دستخوشیهای فرّاش بود. این طور بود که مجرمین را ادب میکردند.
میگویند، قدیمها حاکمی حکم صادر کرده بود که مجرمی را به سزای اعمالش برسانند و ادبش کنند. جالب اینجا بود که مجرم سمنانی نبود ولی زبان سمنانی را درک میکرد. فرّاشها او را روی زمین خواباندند و کفش و جورابش را از پایش در آوردند و پاهایش را در فلک گذاشتند. یک فرّاش هم مأمور شده بود که چندتا شلاق به پای او بزند. هر وقت شلاق به کفِ پای مجرم میخورد، میگفت: آخ پُشتم. همین طور تا آخر هر وقت شلاق میخورد، میگفت: آخ پُشتم!!! وقتی که شلاق زدن به پای مجرم تمام شد، فرّاش او را از روی زمین بلند کرد و از او پرسید: چرا هروقت شلاق به کفِ پای تو میخورد، میگفتی: آخ پُشتم؟ ما که شلاق را بر پُشتت نمیزدیم. (همان طور که گفتم، آن مجرم سمنانی نبود ولی زبان سمنانی را درک میکرد). مجرم جواب داد: اگر من پُشت میداشتم، شما کی جرأت میکردید که به کفِ پایِ من شلاق بزنید؟؟؟!!!
منظور آن مجرم این بود که اگر من هوادار (پشتیبان) میداشتم که نزدِ حاکم از من پشتیبانی بکند، شما هیچ وقت جرأت نمیکردید که به کفِ پاهایم شلاق بزنید.
پس معلوم میشود که در زبان سمنانی بیخود نمیگفتند: آدم خودش بمیرد، هوادارش نمیرد.
آدم وقتی هوادار داشته باشد، هوادارانش، هم همیشه به یادش هستند و هم از او پشتیبانی می کنند. به خاطر همین میان مردم، حتّی اگر مرده باشد، انگار که زنده است.
یک ضرب المثل دیگر در زبان سمنانی هست که همین معنی را میدهد، و آن این است:
به میخ طویله گفتند چقدر (در زمین) فرو میروی؟ گفت: تا (پَسکو) آن کسی که پشت سرم ایستاده چه بکند. در این ضربالمثل واژه (پَسکو) همان هوادار یا پشتیبان است. هرقدر زور هوادار بیشتر باشد، کار بیشتر پیش میرود. حتّی اگر آن مسئول تخصصی نداشته باشد.
حالا که همه کارها به دست هوادار است، پس بیائیم هوادارِ شهر خودمان و زبان خودمان و هوادارِ یکدیگر باشیم. تعداد سمنانیانی که به زبان سمنانی صحبت میکنند در کلِّ ایران کم هستند. با این حال اگر هوای خودمان و زبانمان را نداشته باشیم، خیلی زود زبانم فراموش می شود. ما، در حفظ زبانمان مسئولیت داریم. از این مسئولیت شانه خالی نکنیم، با یکدیگر به زبان سمنانی بیشتر صحبت کنیم، تا جوانان هم بتوانند به زبان سمنانی صحبت کنند، هرچقدر زبان سمنانی بیشتر گسترده بشود، این زبان جان تازهای میگیرد. این دیگر به همّت ما بستگی دارد.