این مطلب، یک داستان واقعی است.
در یکی از روزهای زمستان سال 1336 که دانشآموز کلاس نهم دبیرستان پهلوی سابق بودم، باران شدیدی میبارید. در آن روز طبق برنامهدرسی، یک ساعت ورزش داشتیم. معمولاً در حیاط ورزش تحت راهنمایی دبیر ورزش، ابتدا به ورزش ملایمی پرداخته و بعد شاگردان به چند دسته تقسیم میشدند. تعدادی در حیاط دبیرستان با راهنمائیِ دبیر ورزش والیبال و تعدادی هم بسکتبال و چند نفری هم پینگ پُنگ بازی میکردند. چون در آن روز باران شدیدی میبارید و امکان ورزش کردن در حیاط دبیرستان نبود، لذا دبیر ورزش گفتند که به کلاس درس برویم و یک بازی فکری انجام بدهیم.
همه دانشآموزان به کلاس درس آمده و سرِجایِ خود نشستند. دبیر ورزش (که متاسفانه نامشان را به خاطر ندارم) هم به کلاس آمدند. از یکی از دانشآموزان ردیف جلو یک برگ کاغذ خواست و پشت میز دبیران نشستند و روی آن کاغذ جملهای نوشتند. بعد از نوشتن از جای خود بلند شدند و گفتند: حالا میخواهیم به اتفاق هم یک بازی فکری انجام بدهیم. ایشان از یکی از دانش آموزان ردیف اوّل را که آخرین نفر و در گوشه نیمکت نشسته بود خواستند که به پای تخته بیاید. وقتی دانشآموز به پای تخته آمد، به او گفتند که من یک جمله کوتاه روی این برگه کاغذ نوشته ام، از تو میخواهم که آن جمله را بی صدا بخوانی و آن را به خاطر بسپاری. آنگاه کاغذ را به دستش داد تا آن جمله را بخواند. آن دانشآموز هم چنین کرد. بعد از وی پرسید که جمله را کاملاً خوانده و حفظ کرده است. وقتی آن دانشآموز جواب مثبت داد، آن برگه کاغذ را از وی گرفتند و تا کرده در جیب سمت چپ بالای کتشان گذاشتند. سپس از او خواست که سرِ جایِ خود بنشیند.
از دانشآموزی که آن جمله را خوانده بود خواست خیلی یواش به طوری که دیگری نشنود، آن جمله را درِ گوشِ دوستِ بغل دستی خود بگوید. آن دانشآموز هم چنین کرد. آنگاه از آن دانشآموز بعدی خواست تا آنچه را شنیده، درِ گوشِ بغل ِدستی خود بگوید. زمان زیادی گذشت تا همکلاسیها بتوانند جملهای را که شنیده بودند به درِگوشِ دیگری بگویند. این عمل به ترتیب تا آخرین دانشآموز کلاس انجام شد. آنگاه از آخرین نفر که جمله را شنیده بود خواست تا به پای تخته بیاید و آنچه را که از دوست بغل دستی خود شنیده است بازگو کند. وقتی آن دانشآموز جملهای را که شنیده بود بازگو کرد، همه دانشآموزان به شدت خندیدند. چون این جمله گفته شده آن جملهای نبود که شنیده و به دیگری منتقل کرده بودند. آنگاه دبیر ورزش آن برگه کاغذی را که در جیبش گذاشته بودند از جیب درآورده و به دست آن دانشآموز دادند تا آن را بلند برای دوستانش بخواند. وقتی همه افراد کلاس آن جمله نوشته شده روی کاغذ را شنیدند، مجددا همه به شدت خندیدند، زیرا این جمله با آنچه که شنیده و به دیگری منتقل کرده بودند، خیلی متفاوت بود.
دبیر ورزش سپس گفتند: دوستان، دیدید که یک جمله وقتی خوانده میشود و از دهانی به گوش دیگری میرسد، چقدر با اصل جمله تفاوت می کند. هیچ کس قصد آن را ندارد که عمداً در ساختار جمله دخل و تصرفی بنماید ولی به دلیل عدم دقّت لازم در خواندن و شنیدن و بیان کردن، ناخود آگاه ساختار و در نتیجه مفهوم آن تغییر می کند. پس بهتر است آنچه را که می خوانید و آنچه را که بیان می کنید، دقت لازم را نسبت به آن داشته باشید تا هم در اصل جمله تغییری حاصل نشود و هم در مفهوم آن.
دبیر ورزش آن روز به این شیوه درس بزرگی به ما داد که: به دقت به آنچه که میشنوید، گوش بدهید و آنچه را که میبینید با دقت لازم ببینید و اگر قصد منتقل کردن آن را به دیگران دارید، عین آنچه را که شنیده یا دیده اید بگوئید. در غیر این صورت، اگر تعمّدی در کار نباشد، احتمالاً و سهواً آن واقعه در طول زمان و با دست به دست گشتن، تغییر زیادی خواهد کرد که با واقعیت اصلی متفاوت خواهد بود.
آن زنگ ورزش در روز سرد و بارانی زمستان سال 1336 و همچنین آنچه را که دبیر ورزش عملاً به ما آموخت، هیچگاه فراموش نخواهم کرد. درود بی پایان بر آن دبیر ورزش و همه معلّمان و دبیران و استادان دوران تحصیل و همه آنان که برای آگاهی بخشی به دانش آموزان و افراد جامعه تلاش می کنند تا فارغ التحصیلان فهیم امروزی، آینده سازان فردایمان باشند.
ذبیح الله وزیری«وزیری سمنانی»